iran-emrooz.net | Wed, 02.11.2005, 13:01
ريشههای سوسياليستی نازيسم
فردريش فونهايك / برگردان: علیمحمد طباطبايی
 |
چهارشنبه ١١ آبان ١٣٨٤
اين را بايد لغزشی همگانی دانست كه سوسياليسم ملیگرا صرفاً به عنوان شورشی بر عليه خرد و نهضتی فاقد عقل و بدون پيشينهی روشنفكری به شمار میآيد. اگر چنين میبود، اين نهضت به مراتب خطر كمتری از آنچه كه هست میداشت. در واقع چيزی دورتر از حقيقت يا گمراه كنندهتر از چنين تصوری وجود ندارد. مكتب سوسياليسم ملیگرا اوج تكامل طولانی فكر است و جريانی كه در آن انديشمندان تاثير و نفوذی به مراتب فراتر از آن كه بتوان آن را به مرزهای آلمان محدود ساخت داشتند.
هر تصوری هم كه از مقدمات فكری كه آنها كار خود را از آنها آغاز نمودند داشته باشيم، نمیتوان انكار كرد كه مردانی كه آن مكتب جديد را به وجود آوردند نويسندگان قابل و توانمندی بودند كه توانستند كل انديشهی اروپايی را زير نفوذ افكار و نظريههای خود قرار دهند. نظام آنها با پايداری سبعانهای پرورانده شد. همين كه يكبار شخصی فرضهای مقدماتی آنها را بپذيرد، ديگر از منطق آنها خلاصی نمیيابد. سوسياليسم ملیگرا در واقع نوعی نظام اشتراكی است كه از هرگونه اثری از سنت فردگرايی كه شايد تحقق آن جنبش را با دشواری روبرو میساخت آزاد شده است.
هرچند كه در شكوفايی آن، اين انديشمندان آلمانی بودند كه نقش رهبری را به عهده داشتند، اما به هيچ وجه نبايد تصور نمود كه آنها در اين مهم تنها بودند. توماس كارل لايل و هاستون استيوارد چمبرلن، آگوست كنت و جورج سورل به همان اندازهی آلمانیها در رشد و پرورش آن نقش داشتهاند. بسط و شكوفايی سير اين رشته انديشه در درون آلمان به خوبی ـ و اخيراً توسط آر. دی. باتلر در كتابش «ريشههای ناسيونال سوسياليسم» ـ تشريح شده است. اما با وجودی كه استقامت و سرسختی اين مكتب در گذر يكصد و پنجاه سال تاريخ در شكلی تقريباً ثابت و پيوسته تكراری ـ كه در آن كتاب آشكار میشود ـ به خودی خود وحشت انگيز است، اما اهميت اين انديشهها در آلمان قبل از ١٩١٤ به سهولت میتواند مورد اغراق قرار گيرد. آنها فقط يك رشته از فكر بودند در ميان مردمی كه شايد در ديدگاههايشان از بقيه مردم جهان باهم تفاوت بيشتری داشتند و آنها در كل توسط اقليتی كوچك نمايندگی میشدند كه توسط اكثريت آلمانیها و بيشتر مردم كشورهای ديگر شديداً حقير شمرده میشدند.
اما آن چه چيز بود كه باعث گرديد اين ديدگاه كه توسط يك اقليت مرتجع حمايت و پشتيبانی میشد در نهايت حمايت اكثريت قاطع آلمانیها و عملاً كل جوانان آن كشور را به دست آورد؟ اين صرفاً شكست در جنگ، بدبختیهای مردم و موج ملی گرايی نبود كه به موفقيت آنها انجاميد. حتی آنچه را كه كمتر میتوان علتی برای پيروزی آنها دانست ـ و البته بسياری از مردم میخواهند كه چنين تصور كنند ـ اين است كه سوسياليسم ملی گرايانه عكس العملی سرمايه دارانه بر ضد سوسياليسم در حال پيشرفت بود. برعكس، حمايتی كه اين انديشهها را به قدرت رساند دقيقاً از اردوگاه سوسياليستی برخاست. يقيناً آن انديشهها دستپخت بورژوازی نبود، بلكه محتملتر غيبت يك بورژوازی قدرتمند بود كه آنها را در گرفتن قدرت ياری نمود. مكتبی كه عناصر حاكم درآلمان نسل گذشته را راهنمايی نمود مخالفتی با سوسياليسم ماركسيستی نداست بلكه با عناصر ليبرال آلمان در تضاد بود يعنی با انترناسيوناليسم و دموكراسی موجود در ليبراليسم. و همين كه به نحو فزايندهای روشن گرديد كه همين عناصر بودند كه موانعی در راه تحقق سوسياليسم هستند، سوسياليستهای چپ بيشتر و بيشتر به سوی سوسياليستهای راست نزديك شدند. اين در واقع اتحاد نيروهای ضد سرمايه داری راست و چپ بود، در هم جوشی سوسياليسم افراطی و سوسياليسم محافظه كارانه، كه هرچه ليبرال بود را از آلمان بيرون ريخت.
ارتباط ميان سوسياليسم و ملی گرايی در آلمان از همان آغاز بسيار نزديك بود. اين بسيار قابل توجه است كه مهمترين نياهای سوسياليسم ملیگرا ـ فيشته، رودبرتوس و لاسال ـ در عين حال به عنوان پدران سوسياليسم نيز مورد تصديق قرار گرفتهاند. در حالی كه سوسياليسم نظری در شكل ماركسيستی اش جنبش كارگری آلمان را رهبری میكرد، عناصر اقتدارگرا و ملیگرا برای مدتی به پس زمينه رفتند، اما البته نه برای مدتی طولانی. از ١٩١٤ به بعد در آنجا از صف سوسياليسم ماركسيستی يكی پس از ديگری آموزگارانی سربرآوردند، كسانی كه نه محافظه كاران و يا مرتجعين را بلكه كارگران سخت كوش و جوانان آرمان گرا را به آغوش سوسياليسم ملی گرايانه هدايت میكردند. تازه پس از اين بود كه موج سوسياليسم ملی گرايانه اهميت اصلی را به دست آورد و به سرعت ملبس به آموزهی هيتلری گرديد. جنون و هيستری جنگ ١٩١٤ كه به علت شكست آلمانیها هرگز به طور كامل بهبود نيافته بود، آغاز شكل گيری مدرنی است كه ظهور سوسياليسم ملی گرايانه را بوجود آورد و عمدتاً با كمك و ياری سوسياليستهای قديمی بود كه طی اين دوره به ظهور رسيد.
شايد اولين و از بعضی جهتها خاصترين نمايندهی اين شكل گيری شخص پروفسور ورتر سومبارت فقيد است كه كتاب مشهورش Haendler und Helden (بازرگانها و قهرمانها) در ١٩١٥ منتشر گرديد. سومبارت به عتوان يك سوسياليست پير و پيرو كارل ماركس كار خود را آغاز نمود و بالاخره در ١٩٠٩ توانست با مباهات بر اين سخن خودش تاكيد نمايد كه او بيشتر زندگی اش را به مبارزه برای ايدههای كارل ماركس اختصاص داده است. او نيز به سهم خود تلاش بسياری نمود تا در كنار كسانی كه ايدههای سوسياليستی و كينههای ضد سرمايه داری از طيفهای متنوع را در سراسر آلمان منتشر میكردند نقش مهمی ايفا نمايد. و اگر عناصر ماركسيستی به درون انديشهی آلمانی نفوذ نمود آن هم به شكلی كه تا قبل از انقلاب روسيه مشابه آن در هيچ كشور ديگری ديده نشده بود را بايد بيشتر به حساب آقای سومبارت بگذاريم. زمانی وی به عنوان نمايندهی برجستهی روشنفكران آزارديدهی سوسياليستی به شمار میآمد كه به علت ديدگاههای افراطی اش نمیتوانست در دانشگاهها به كرسی استادی دسترسی يابد. و حتی پس از آخرين جنگ (جنگ اول جهانی) در داخل و خارج آلمان نفوذ آثار و افكار او به عنوان يك تاريخ نگار كه همچنان در نگرشهايش ماركسيست باقی ماند در كار بسياری از برنامه ريزان انگليسی و آمريكايی آن هم پس از آن كه وی خودش به ماركسيست بودن در سياست خاتمه داده بود بسيار زياد و به ويژه قابل توجه بود.
اين سوسياليست پير در كتاب جنگ خودش، « جنگ آلمان » را به عنوان مناقشهی اجتناب ناپذير ميان تمدن بازرگانی انگلستان و فرهنگ حماسی آلمان خوشامد گفت. بيزاری و انزجار او از ديدگاههای « بازرگانی » مردم انگليس كه تمامی غريزههای جنگ افروزانهی خود را از دست داده بودند، بی حد و حصر بود. در چشمان او هيچ چيز بيشتر از تلاش همگانی برای سعادت فرد سزوار سرزنش نبود. و آنچه او به عنوان مهمترين ضرب المثل اخلاقی و آموزنده انگليسی توصيف میكرد چنين بود: « منصف باش، چه بسا كه در آن هم برای او و هم برای تو مصلحتی باشد و حتی شايد عمرت در روی زمين را طولانیتر كند ». اين ضرب المثل برای او « شرم آورترين اندرزی است كه هرگز توسط يك ذهن درگير تجارت اظهار شده است ». « ايدهی آلمانی از حكومت، آن گونه كه توسط فيشته، لاسال و رودبرتوس تدوين شده بود حكايت از اين داشت كه حكومت توسط افراد بنيان نهاده نشده است و توسط آنها شكل نگرفته و ابداً حاصل جمع افراد نيست، و هدف حكومت هرگز خدمت به منافع افراد نيست، بلكه حكومت يك جامعهی مردمی (Volksgemeinschaft) است كه در آن فرد دارای حق نيست مگر دارای وظيفه ». ادعاها در بارهی فرد هميشه پيامد روح بازرگانی است. « ايدههای ١٧٨٩ » يعنی آزادی، برابری و برادری همگی به طور منحصر به فردی ايدههای مربوط به بازرگانی هستند كه هيچ هدف ديگری ندارند مگر تضمين بعضی مزيتها برای فرد.
از نظر سومبارت قبل از ١٩١٤ تمامی آرمانهای واقعی آلمانی از زندگی حماسی تحت تاثير پيشرفت مداوم ايده آلهای بازرگانی انگليسی، يعنی راحتی و آسايش و ورزش انگليسی، در خطر بسياری مهلكی قرار گرفته بودند. مردم انگليس نه فقط خودشان به طور كامل فاسد شده بودند كه هر عضو سنديكا در باتلاق آسايش فرور فته بود. اما آنها به آلوده كردن همهی مردم ديگر آغازيدند. فقط جنگ بود كه به آلمانیها در به خاطر آوردن اين كه آنها حقيقتاً از نسل سلحشوران اند كمك نمود، مردمی كه در ميانشان تمامی فعاليتها ـ و به ويژه تمامی فعاليتهای اقتصادی ـ تابعی از اهداف نظامی بود. سومبارت میدانست كه آلمانیها توسط ديگران به نظر تحقير نگريسته میشوند زيرا آنها جنگ را به عنوان امری مقدس به شمار میآورند ـ چيزی كه او به آن افتخار میكرد. برای او تلقی جنگ به عنوان امری غير انسانی و ابلهانه محصول ديدگاههای مبتنی بر تجارت است. زندگی والاتر از زندگی فردی هم وجود دارد، زندگی مردم و زندگی حكومت و هدف فرد اين است كه خود را فدای آن زندگی والاتر كند. جنگ برای سومبارت اوج نگرشی حماسی در زندگی است و جنگ بر عليه انگلستان جنگی است بر عليه آرمانی متضاد، آرمانی بازرگانی، آزادی فردی و راحتی و آسايش انگليسی، آن چيزی كه در چشمان او خوارترين بيان خود را در تيغهای خودتراش در سنگرهای انگليسیها میيافت.
اگر طغيان سومبارت در آن زمان بيش از حد برای اكثر آلمانیها يكنواخت بود، پروفسور آلمانی ديگری در شكلی متعادلتر و فرهيخته تر، اما از همين روی موثرتر به همان ايدهها رسيد. پروفسور يوهان پلنگه (Johan Plenge) مرجعی به همان خبرگی و عظمت ماركس و سومبارت بود. كتاب او در بارهی ماركس و هگل به آغاز نوزايی هگل مدرن در ميان طرفداران دانشگاهی ماركس میپردازد. و در اينجا نمیتوان به طبيعت حقيقتاً سوسياليستی اعتقاداتی كه او با آنها كار خود را آغاز كرده بود كمترين ترديدی داشت. در ميان آثار متعدد او در بارهی جنگ مهمترين كتاب اثری مختصر است كه با اين وجود در زمان خودش شديداً مورد بحث قرار گرفت و عنوان معنی دار آن چنين بود « ١٧٨٩ و ١٩١٤ : سالهای نمادين در تاريخ شعور سياسی ». اين كتاب به مناقشه ميان « ايدههای ١٧٨٩ » يعنی آرمان آزادی و « ايدههای ١٩٢٤ » يعنی آرمان سازمان اختصاص يافته بود.
سازماندهی برای او همچون برای تمامی سوسياليستهايی كه سوسياليسم خود را از كاربرد خام انديشههای علمی در مورد معضلات جامعه به دست میآوردند در حكم همان جوهر سوسياليسم بود. همان گونه كه او نيز به درستی تاكيد میكند سازماندهی در شروع كار خود در فرانسهی اوايل قرن نوزدهم همان ريشه جنبش سوسياليستی بود. ماركس و ماركسيسم با طرفداری متعصبانه ولی آرمان گرايانهی خود از ايدهی انتزاعی آزادی به اين انديشه بنيادی سوسياليسم خيانت كرده بودند. فقط اكنون است كه ايدهی سازماندهی دوباره به جای اصلی خود باز میگردد، يعنی در جای ديگر و به ويژه در همين آلمان، آنجا كه به بهترين وجه فهميده شده و كاملتر از همه جا به اهميت آن پی برده شده است، به همانگونه كه اثر اچ. جی ولز نيز مويد آن است (كه پروفسور پلنگه شديداً تحت تاثير كتاب او « آينده در آمريكا » قرار گرفت و او را به عنوان يكی از برجسته ترين چهرههای سوسياليسم مدرن توصيف نمود). از اين رو جنگ ميان انگلستان و آلمان حقيقتاً نزاعی است ميان دو اصل كاملاً متضاد. « جنگ جهانی (با ماهيت) اقتصادی » سومين عصر بزرگ نزاع معنوی در تاريخ معاصر است. و دارای اهميتی برابر است با اصلاحات دينی و انقلاب بورژوازی برای آزادی انسان. اين همان مبارزه برای پيروزی نيرویهای جديد است كه از حيات اقتصادی مترقی قرن نوزدهم زاده شده است: سوسياليسم و سازماندهی.
« از آنجا كه در قلمروی انديشهها آلمان با ايمان ترين طرفدار تمامی روياهای سوسياليستی بود، و در قلمروی واقعيت قدرتمندترين معمار تشكل يافته ترين نظام اقتصادی ـ قرن بيستم در درون ما است. به هر طريقی هم كه جنگ پايان يابد، ما مردمی شايان تقدير هستيم. ايدههای ما اهداف زندگی بشريت را تعين خواهد كرد ـ تاريخ جهان در حال حاضر نمايش باشكوه عظيمی را تجربه میكند و همراه با ما يك ايده آل جديد و عظيم از زندگی راه خود را به پيروزی نهايی باز میكند، در حالی كه همزمان در انگلستان يكی از مبانی تاريخی جهان سرانجام فرو میريزد ».
اقتصاد جنگی كه در ١٩١٤ در آلمان به راه افتاد « اولين تحقق يك جامعهی سوسياليستی است و روح آن اولين پيدايش پرجنب و جوش يك روح سوسياليستی است و نه صرفاً روحی متوقع. نيازهای جنگ ايدهی سوسياليسم را در زندگی اقتصادی آلمان بنياد نهاد و از اين رو دفاع ملت ما برای بشريت ايدهی ١٩١٤ را به وجود آورد، ايدهی سازماندهی آلمان، جامعهی مردمی (Volksgemeinschaft) ملیگرا... بدون اين كه ما حقيقتاً متوجه باشيم كه كل حيات سياسی ما در حكومت و صنعت به مرحلهی بالاتری پيشرفت نموده است. حيات اقتصادی و حكومت يك پيوند جديد را شكل میبخشند... آن احساس مسئوليت اقتصادی كه معرف كار كارمندان دولت است به درون تمامی فعاليتهای شخصی نفوذ میكند ». آن سازمان جمعی جديد از حيات اقتصادی آلمان كه پروفسور پلنگه میپذيرد كه هنوز هم رسيده يا كامل نيست « والاترين شكل از حيات يك حكومت است كه تا كنون بر روی زمين مشاهده شده است ».
پروفسور پلنگه ابتدا هنوز هم اميدوار بود كه ايدهی آزادی را با ايدهی سازماندهی آشتی دهد، آن هم اساساً از طريق تسليم و اطاعت كامل فرد در برابر كل و البته به شكل داوطلبانه. اما اين نشانههای اندك از انديشههای ليبرالی طولی نمیكشد كه از نوشتههای او ناپديد میشود. در حدود ١٩١٨ در ذهن او اتحاد ميان سوسياليسم و سياستهای ستمگرانه قدرت به كمال رسيده بود. كمی قبل از پايان جنگ او هم وطنهای خودش را در نشريهی سوسياليستی Die Glocke اين گونه ترغيب مینمايد: « ديگر به طور كامل وقت آن رسيده است كه اين واقعيت را مورد تاييد قرار دهيم كه سوسياليسم بايد برنامهی اصلی ما باشد زيرا سوسياليسم نظام آينده است. سوسياليسم بايد قدرت را به چنگ آورد و نبايد از روی بی خردی قدرت را نابود كند. و مهم ترين و حياتی ترين پرسش برای سوسياليسم در زمان جنگ مردم ضرورتاً چنين است: « از آنجا كه مسئلهی اصلی رهبری شايان تقدير در سازماندهی مردمی است، چه كسانی بايد در درجهی اول برای رهبری فراخوانده شوند؟ ».
و او تمامی انديشههايی كه در نهايت نظم جديد هيتلر را موجه جلوه دادند پيش بينی كرده بود: « دقيقاً از نقطه نظر سوسياليسم كه همان سازماندهی است، آيا حق كامل برای آزادی اختيار مردم همان حق برای آنارشی فردی در اقتصاد نيست؟ آيا ما حاضريم به فرد در حيات اقتصادی خودمختاری كامل اعطا كنيم؟ سوسياليسم تعادل يافته فقط میتواند به مردم حقی برای ايجاد شركت اعطا كند آنهم در مطابقت با توزيع واقعی نيروهايی كه به لحاظ تاريخی تعيين شده اند باشد».
ايدههايی كه پلنگه چنان به وضوح بيان میكرد به ويژه در ميان بعضی از محافل محققين و مهندسين آلمانی محبوبيت بسيار داشت ـ و شايد حتی از خود آنها بيرون میآمد. آنها كسانی بودند كه دقيقاً همچون مطالبات بديلهای انگليسی و آمريكايی خود در روزگار ما با چنان صدای بلندی برای ايجاد سازمان برنامه ريزی مركزی در تمامی جنبههای زندگی سر و صدای بسياری به پا میكردند. از جمله مهمترين آنها شيميدان مشهور ويلهلم اوسوالد بود، كه يكی از اظهار نظرهايش در همين خصوص به شهرت خاصی رسيد. گفته میشود كه او علناً اظهار داشته است كه « آلمان میخواهد اروپا را سازماندهی كند، يعنی جايی را كه تا به كنون از نبود سازمان در رنج بوده. اكنون میخواهم برای شما آن راز بزرگ آلمان را توضيح دهم: ما و يا بلكه نژاد آلمانی به اهميت سازماندهی پی برده ايم. در حالی كه ملتهای ديگر تحت رژيمی مبتنی بر فردگرايی زندگی میكنند، ما به رژيمی كه تحت سازمان است نائل شده ايم ».
انديشههايی بسيار شبيه به اين در دفاتر ديكتاتور مواد اوليه والتر راتناو (٢) بسيار متداول بود، كسی كه اگر پيامدهای علم اقتصاد اقتدارگرايش را درك میكرد میبايست از ترس به لرزه بيفتد، در هر حال مستحق مكانی قابل توجه در هر تاريخ دقيقی در بارهی رشد ايدههای نازيسم است. احتمالاً تمامی نوشتههايش بيش از هر شخصيت ديگری ديدگاههای اقتصادی نسلی را كه در آلمان طی ـ و بلافاصله بعد از ـ جنگ آخر بزرگ شده بود به نحوی قاطع تحت تاثير قرار داد. و بعضی از نزديك ترين همكارانش از جمله كسانی بودند كه بعداً استخوان بندی كادر ادارهی برنامه پنج سالهی گوبلز را شكل دادند. شخص ديگری كه بيشتر آموزههايش وضعيت بسيار مشابهی داشت فردريش نويمان بود، كسی كه قبلاً يك ماركسيست بود و كتاب « اروپای مركزی » او احتمالاً بيش از هر كتاب ديگری در آلمان طرفدار داشت.
اما تكامل اين انديشهها به كامل ترين وجه به يك سياستمدار فعال سوسياليست و عضو جناح چپ حزب سوسيال دموكرات در رايشتاگ يعنی پاول لنش (Paul Lensch) سپرده شده كه آن ايدهها را به همه جا پراكنده كرد. وی تا قبل از آن در كتابهايش جنگ را به عنوان « فرار بوژوازی انگليس از برابر پيشرفت سوسياليسم » توصيف مینمود. وی روشن ساخت كه آرمان سوسياليستیی آزادی تا چه اندازه از مفهوم انگليسی آن متفاوت است. اما فقط در كتاب سوم و البته موفقيت آميزش « سه سال از انقلاب جهانی » بود كه انديشههای مختص خودش كه تحت تاثير پلنگه قرار داشت به تكوين كامل خود رسيد. لنش استدلال خود را بر روايت جالب توجه و از بسياری جهتهای تاريخی دقيق در اين باره قرار داد كه چگونه گزينش ايمنی توسط بيسمارك در آلمان تكامل به سوی تمركز و كارتل گرايی صنعتی را مقدور ساخت، آنچه كه در ديدگاه ماركسيستی او در حكم مرحلهی بالاتری از تكامل صنعتی بود.
« پيامد تصميم بيسمارك از سال ١٨٧٩ در حكم به عهده گرفتن نقش انقلابی توسط آلمان بود، يعنی نقش كشوری كه موقعيتش در نسبت با بقيه جهان موقعيت نمايندهای از يك نظام اقتصادی پيشرفتهتر و بالاتر است. با وقوف به اين مطلب ما بايد دريابيم كه در انقلاب جهانی فعلی آلمان نمايندهی طرف انقلابی است و بزرگترين مخالف و ضد او انگلستان، طرف ضد انقلابی. اين واقعيت ثابت میكند كه تا چه اندازه اندك قانون اساسی يك كشور، چه ليبرال و جمهوری يا سلطنتی و استبدادی، در پاسخ اين پرسش اهميت دارد كه از نظرگاه تكامل تاريخی، آن كشور را میتوان به عنوان ليبرال مورد توجه قرار داد يا خير. يا اگر بخواهيم صريحتر بيان كنيم، تصور و دريافت ما از ليبراليسم، دموكراسی و امثالهم از ايدهی انديشه فردگرايی انگليسی مشتق شده است كه مطابق با آن حكومتی با دولتی ضعيف حكومتی ليبرال است، و هر محدوديتی برای آزادی فرد به عنوان محصول استبداد و نظامی گری پنداشته میشود ».
در آلمان، يعنی « نمايندهی تعين شده به لحاظ تاريخی »ی از اين شكل بالاتر حيات اقتصادی، « نبرد برای سوسياليسم به طور فوق العادهای ساده شده بود، زيرا تمامی شرايط ضروری برای سوسياليسم در آنجا پايه ريزی گرديده بود و اين ضرورتاً يك نگرانی حياتی هر حزب سوسياليستی بود كه آلمان بايد مغرورانه در برابر دشمنانش آماده بوده و موقعيت برترش را حفظ كند و به اين وسيله برای اجرای ماموريت تاريخی خود در به راه انداختن انقلاب جهانی آماده باشد. از اين رو جنگ طرفين قرارداد مودت (Entente) بر ضد آلمان شباهت داشت به تلاش بورژوازی سطح پائينتر عصر پيشا سرمايه داری در جلوگيری از زوال طبقهی خودش ».
لنش چنين ادامه میدهد كه آن سازماندهی سرمايه « كه به طور ناخودآگاه قبل از جنگ آغاز گشت، و طی جنگ به طور آگاهانه ادامه يافت، به طور نظام مندی بعد از جنگ ادامه خواهد يافت. نه از طريق هر گرايشی برای هر نوع سازماندهی و نه با وجود اين كه چون سوسياليسم به عنوان اصول پيش رفتهتر تكامل اجتماعی مورد تصديق قرار گرفته است. طبقاتی كه امروزه پيشاهنگان اهل عمل واقعی برای سوسياليسم هستند، به لحاظ نظری دشمنان قسم خوردهی اويند، يا به هر تقدير تا همين چندی پيش چنين بودند. سوسياليسم در حال آمدن است، يا در واقع تا اندازهای وارد شده است. چرا كه ما ديگر نمیتوانيم بدون آن زندگی كنيم ».
تنها كسانی كه هنوز هم با اين گرايش مقابله میكنند ليبرالها هستند. « اين طبقه از انسانها، كه به طور ناخودآگاه منطقشان استانداردهای انگليسی است، تشكيل شده است از كل بورژوازی بافرهنگ آلمان. تصور سياسی آنها از « آزادی » و « حقوق مدنی » از مشروطه خواهی و پارلمانتاريسم در انديشهی فردگرايانه از جهان ريشه دارد كه خود ليبراليسم انگليسی تجسمی كلاسيك از آن است، و آنچه توسط سخنگويان بورژوازی آلمان در دهههای پنجاه، شصت و هفتاد قرن نوزدهم پذيرفته شده بود. اما اين استانداردها منسوخ شده و نقش برآب شده هستند، درست همانگونه كه ليبراليسم انگليسیی از مدافتاده توسط اين جنگ متلاشی گرديد. آنچه اكنون میبايست انجام شود، خلاص شدن از شر اين ايدههای به ارث رسيدهی سياسی است و ياری رساندن به گسترش مفهوم جديدی از حكومت و جامعه. در اين گستره، سوسياليسم نيز بايد يك مخالفت هشيار و قاطع را در برابر فردگرايی مطرح سازد. در اين رابطه اين يك واقعيت حيرت انگيز است كه در به اصطلاح آلمان « مرتجع » طبقات كارگر برای خود جايگاه به مراتب قدرمندتر و منسجم تری از آنچه كه در انگلستان يا فرانسه به واقعيت پيوسته است در حيات حكومت به دست آورده اند ».
لنش اين را با نظری ادامه میدهد كه دوباره حقايق بسياری در بر دارد و استحقاق آن را دارد كه مورد تعمق قرار گيرد: « از آنجا كه سوسيال دموكراتها در مساعدت با اين حق رای عمومی، هر پست و موقعيتی را كه میتوانستند در رايشتاگ، پارلمان حكومتی، شوراهای شهری، محاكم حل و فصل اختلافات تجاری، صندوقهای بيمهی بيماری و امثالهم به اشغال خود درآورده اند به دست آوردند، آنها عميقاً به درون سازمان حكومتی نفوذ كرده اند. اما بهايی كه بايد برای اين میپرداختند اين بود كه حكومت به نوبهی خود طبقهی كارگر را شديداً مورد تاثير خود قرار دهد. يقيناً به عنوان پيامد پنجاه سال زحمات مجدانهی سوسياليستی، حكومت ديگر همانی نيست كه در ١٨٦٧ بود، يعنی هنگامی كه حق رای عمومی برای اول بار به اجرا گذارده شد. اما سوسيال دموكراسی نيز به نوبهی خودش ديگر همانی نيست كه در آن زمان بود. حكومت يك جريان سوسياليستی سازی را از سر گذرانده و سوسيال دموكراسی نيز به جريان ملی گرايی تن داده است ».
پلنگه و لنش به نوبت انديشههای پيشتازی برای مهمترين شخصيتهای سوسياليسم ملیگرا به ويژه اوسوالد شپنگلر و آرتور مولر فان بروك ـ چنانچه فقط دو نفر از مشهورترين آنها را مثال آوريم ـ فراهم آوردند. در اين مورد كه تا چه اندازه اوسوالد شپنگلر را میتوان به عنوان يك سوسياليست دانست نظرات متفاوتی ابزار شده است. اما تازه امروز آشكار میشود كه او در رسالهی « در بارهی پرويس گرايی و سوسياليسم » كه در ١٩٢٠ منتشر گرديد، صرفاً انديشههايی را بيان نمود كه به نحو گستردهای توسط سوسياليستهای آلمانی مطرح میشدند. فقط چندتايی نمونه از استدلالهای او كافی خواهد بود. « روح كهن پرويسی و باور سوسياليستی كه امروزه از يكديگر منزجر هستند همچون نفرتی كه برادران از هم دارند در واقع يكی هستند ». نمايندگان تمدن غرب در آلمان، يعنی ليبرالهای آلمانی، « ارتش سری انگليس هستند كه پس از نبرد ينا (Jena) ، ناپلئون پشت سر خودش در حال آلمان برجای گذاشته است ». برای شپنگلر مردانی مانندهاردنبرگ و هومبولت و تمامی ساير اصلاح طلبان ليبرال « انگليسی » بودند. اما اين روح « انگليسی » توسط انقلاب آلمان كه در ١٩١٤ آغاز گشت بيرون انداخته خواهد شد ».
« سه كشور باختر سه شكل وجودی را هدف خود قرار داده اند كه توسط شعار مشهوری به ترسيم در میآيد: آزادی، برابری، وحدت. آنها در شكلهای سياسی پارلمانتاريسم ليبرالی، سوسيال دموكراسی و سوسياليسم اقتدارگرا ظاهر میشوند... غريزهی آلمانی و يا دقيقتر پرويسی اين گونه است: قدرت به كل متعلق است... به هركس جايگاه خودش داده میشود. فرد يا فرمان میدهد يا اطاعت میكند. اين از قرن هژدهم همان سوسياليسم اقتدارگرا است، در اصل غير ليبرال و ضد دموكراتيك، تا آنجا كه منظور ليبراليسم انگليسی و دموكراسی فرانسوی است... در آلمان بسياری متضادهای بدنام و مورد تنفر وجود دارد، اما ليبراليسم به تنهايی در خاك آلمان خوار است. ساختار كشور انگليس مبتنی است بر تمايز ميان فقير و غنی، و ساختار كشور پرويسی بر تمايز ميان فرمانبردار و فرمانده. از اين رو معنای تفاوت طبقانی نيز اساساً در دو كشور با هم متفاوت است ». شپنگلر پس از آن كه تفاوت اصلی ميان نظام رقابتی انگليسی و نظام پرويسی « اداره اقتصادی » را يادآور میشود و پس از نشان دادن (در تبعيت از روی عمد از لنش) اين كه چگونه از زمان بيسمارك سازماندهی انديشيدهی فعاليت اقتصادی به نحو فزايندهای شكل سوسياليستی بيشتری را به خود میپذيرد چنين ادامه میدهد: « در پرويس يك حكومت واقعی در بلندپروازانه ترين معنای كلمه وجود داشت. در آنجا افراد شخصی به معنای دقيق كلمه وجود نداشت. هركسی كه درون نظامی زندگی مینمود كه به دقت يك ساعت كار میكرد ، از بعضی جهات زنجيرهای از آن نظام به حساب میآمد. ادارهی تجارت عمومی از اين رو نمیتوانست در دستان افراد خصوصی باشد، آن گونه كه در نظامهای پارلمانتاريستی معمول است. آن يك وزارت بود و سياستمدار مسئول آن يك مستخدم دولت بود، يعنی مستخدم كل (نظام).
« آرمان پرويسی ايجاب میكند كه هركس به يك مقام حكومتی تبديل شود ـ كسی كه تمامی حقوق و مزايای او توسط حكومت تعيين میگردد. به ويژه سرپرستی تمامی دارايیها به وظيفهای دارای حقوق دولتی تبديل میشود ». حكومت آينده يك حكومت كارمندی (Beamtenstaat) خواهد بود. اما « آن پرسش اصلی كه نه فقط برای آلمان كه برای جهان بايد پاسخ داده شود اين است: در آينده آيا تجارت بر حكومت مقدم است يا برعكس (تجارت برای حكومت يا حكومت برای تجارت)؟ در مواجهه با اين پرسش پاسخ پرويسی گرايی و سوسياليسم يكی هستند... پرويسی گرايی و سوسياليسم در ميان ما با انگلستان به نبرد میپردازد ».
برای قديس حامی سوسياليسم ملیگرا يعنی مولر فان دن بروك تا اعلام جنگ جهانی اول قدمی فاصله بيشتر نبود، جنگی ميان امپرياليسم و سوسياليسم: « ما جنگ در برابر غرب را باختيم. سوسياليسم در آن جنگ مغلوب ليبراليسم شد ». از اين رو همچون برای شپنگلر، برای او نيز دشمن اصلی همان ليبراليسم است. مولر فان دن بروك به اين واقعيت مباهات میكند كه: « امروز در آلمان ديگر ليبرالی وجود ندارد، بلكه انقلابیهای جوان و محافظه كاران جوان وجود دارد، ديگر چه كسی میخواد يك ليبرال باشد؟... ليبراليسم فلسفهای از زندگی است كه جوانان آلمان اكنون با انزجار، با خشم و با تحقيری بسيار ويژه از آن روی بر میگردانند، زيرا نسبت به فلسفهی آنها چيزی بيگانه تر، نفرت انگيزتر و مخالفتر از آن وجود ندارد. جوانان آلمانی امروز ليبرالها را به عنوان دشمنان اصلی به شمار میآورند ». رايش سوم مولر فان دن بروك ابداع شده بود كه به آلمانیها سوسياليسمی را بدهد كه با طبيعت آنها سازگار بود و به انديشههای ليبرالهای غربی آلوده نشده بود.
اين محققين به هيچ وجه پديدههای استثنايی نبودند. در همان اوايل ١٩٢٢ ناظری بی طرف میتوانست از يك « پديدهای عجيب و در نظر اول حيرت انگيز » سخن گويد كه در آلمان قابل مشاهده بود: « نبرد بر عليه نظام سرمايه داری، مطابق با اين ديدگاه استمرار جنگ بر عليه طرفين قرار داد مودت است با سلاحهايی از روح و سازمان اقتصادی، راهی كه به سوسياليسم قابل اجرا منتهی میشود، بازگشت مردم آلمان به ناب ترين و اصيل ترين سنتها ».
نبرد بر عليه ليبراليسم، همان ليبراليسمی كه آلمان را شكست داده بود انديشه مشتركی بود كه سوسياليستها و محافظهكاران را در يك جبههی واحد متحد گردانيد. در ابتدا صرفاً اين فقط در نهضت جوانان آلمان بود ـ جنبشی تماماً سوسياليستی در منبع الهام و طرز تلقی ـ كه در آن اين ايدهها مشتاقانهتر از هر جا پذيرفته شد و تلفيق سوسياليسم و ملی گرايی كامل گرديد. در اواخر دههی ٢٠ و تا ظهور قدرتی به نام هيتلر محفلی از مردان جوان پيرامون نشريهی Die Tat (عمل) حلقه زدند كه توسط فرديناند فريد هدايت میشد و به مظهر و مبلغ اصلی اين سنت در حوزهی روشنفكری تبديل گرديد. كتاب فريد با عنوان «پايان سرمايه داری» شايد شاخص ترين محصول اين گروه از نازیهای اصيل (Edel naazis) است، يعنی همان عنوانی كه آنها تحت آن در آلمان مشهور بودند. اما اين كتاب به خاطر شباهتی كه با بيشتر منابع نوشتاری دارد كه ما امروز در انگلستان و آمريكا مشاهده میكنيم شديداً نگران كننده است، يعنی در جايی كه فعلاً میتوانيم نظاره گر همان گرد آمدنهای سوسياليستهای چپ و راست باشيم و تقريباً همان تحقير از هر آنچه ليبرالی در مفهومی قديمی است. « سوسياليسم محافظه كارانه » (و در محافل ديگر « سوسياليسم زمينی ») شعاری بود كه تحت آن تعداد زيادی از نوشتهها فضايی را آماده كردند كه در آن « سوسياليسم ملیگرا » به موفقيت رسيد. اين همان « سوسياليسم محافظه كار » است كه اكنون گرايش غالب در ميان ما است. آيا نبرد بر عليه قدرتهای غربی با « تسليحات و روح سازماندهی اقتصادی » قبل از آن كه جنگ واقعی آغاز شود قرين موفقيت نگشته بود؟
--------------
1: F. A. Hayek. The Socialist Roots of Naziism. From: The Road to Serfdom. University of Chicago Perss, 1944 pp 183-198
٢: اشارهای است كنايی به نقش وی (Walter Rathenau) در تهيه و تدارك مواد خام و اوليه برای دولت آلمان در جنگ جهانی اول و جايگاه انحصاری وی در دفتر كلی به نام ادارهی مواد خام برای جنگ در وزارت جنگ. مترجم.