iran-emrooz.net | Thu, 16.10.2008, 18:05
متاسفم کارل، این سرمایهداری مردنی نیست
امیر طاهری / برگردان: علیمحمد طباطبایی

در یکی از آن تلاقیهایی که باعث درهم آمیختن دو مسئلهی متضاد گردید، در روز پس از تصویب ۷۰۰ میلیارد دلار بسته تضمین مالی توسط کنگره ایالات متحده بعضی از رمانتیکهای دوآتشه یکصد و شصتمین سالگرد انتشار مانیفیست کمونیستی را گرامی داشتند.
همان گونه که همگی میدانیم آن دفتر نازک که در ۱۸۴۸ توسط کارل مارکس و فریدریش انگلس به نگارش در آمد تقریباً در حکم یک سرود انتظارگونه برای پایان سرمایهداری و ظهور آرمان شهر کمونیستی بود. از این رو نباید چندان تعجب برانگیز باشد که بعضی از شارحین اکنون درصدد هستند که معضلات بوجود آمده در بخش بانکی کشورهای مهم غربی را به عنوان تحقق همان پیش گوییهای مانیفیست تلقی کنند.
روزنامه چپگرای فرانسوی لیبراسیون اعلام کرده است که «سرمایهداری در حال احتضار است.» یکی از دوستان بریتانیایی من که بیشتر عمر بزرگسالیاش در نبرد با کمونیسم سپری شده میگوید: «با این همه شاید حق با مارکس باشد. میخواهم بازگردم و مانیفست را بخوانم» البته خواندن و دوباره خواندن مانیفست کمونیستی همیشه سرگرم کننده است. من خودم آن را چهار دهه پیش و هنگامی که دراختیار داشتنش میتوانست انسان را به پشت میلههای زندان در حکومت شاه بیندازد خواندم. و من آن را از همان جمله اولش شاعرانه یافتم: «شبحی در اروپا به پرواز درآمده است....» با این وجود هنگامی که روز دیگر آن را دوباره خواندم ـ تا مجبور نباشم دور میز شام، خانواده را در این بحث شرکت دهم ـ آن را به همان اندازهی بدترین نوع از ادبیات دینی مغلق دیدم.
اکنون آن قسم از سرمایهداری که مارکس و انگلس در آن جزوه کوچک خود پیشگویی کرده بودند دیگر وجود ندارد، اگر اصلاً فرض کنیم که هرگز چنین چیزی وجود داشته است. جهان دیگر این گونه تقسیم نشده است که در یک طرفش پرولتاریای محروم از همه چیز ایستاده باشد که به نحو فزاینده مورد بهره کشی قرار میگیرد و ۹۹ درصد جمعیت را تشکیل میدهد و در آن طرف دیگر یک درصد بقیه متشکل از انگلهای بورژوا که خون بشریت را میمکد. و در جهان ما دیگر یک مشت غول انحصارگر، یا به قول مارکس تراستها و کارتلها بر اقتصاد جهان سلطه ندارند، کسانی که بتوانند قیمت کالاها و شرایط کاری کارگران را تعین کنند.
با این وجود تردیدی در کار نیست که سرمایهداری جهانی در حال حاضر درگیر یک بحران عظیم شده است. چگونه چنین چیزی آغاز شد؟ آیا همین سال گذشته نبود که نخست وزیر بریتانیا گوردون براون که به عنوان یک نابغه بزرگ اقتصادی مشهور شده گفته بود دوره «شکوفایی اقتصادی شتابان و در پی آن ورشکستگی سریع » برای همیشه سپری شده است؟
همچون همیشه هنگامی که با یک معمای سیاسی روبرو هستیم بهترین شخص برای مشورت ما ارسطو است. فیلسوف یونان باستان که نزد مسلمانان به «معلم اول» مشهور است دارای یک استعداد ذاتی برای ساختن قاعده بود. اگر او امروز زنده بود میتوانست موفقیت شغلی بی نظیری به عنوان یک آگهینویس در آژانسی تبلیغاتی و مهم به دست آورد. به هر رو، وی در یکی از قاعدههایش چنین میگوید: «هر نظامی با زیاده روی در اصول مبناییاش به فساد میگراید.»
چنانچه این اصل وی را به زبان ساده برگردانیم معنای آن این خواهد بود که عشق بیش از اندازه خود عشق را نابود میکند و زیاده روی در دین قاتل دین است و برای مورد این مقاله میتوان گفت که سرمایهی بیش از اندازه نظام سرمایهداری را از بین میبرد.
با پیروی از این قاعده ارسطویی بود که فلاسفه مسلمان، و قدیمیتر از همه آنها فارابی و ابن سینا، نظریه میزان و اعتدال خود را به شکوفایی رساندند که مطابق با آن هر پدیدهای چنانچه به حد نهایت توانهای بالقوهی خود رسد خودش را نابود میکند. از این رو بسیار اهمیت دارد که انسان دقیقاً بداند تا کجا باید برود و چه هنگام متوقف شود.
حال بگذارید ببینیم که آن تحلیل چگونه ممکن است به درک بحران جاری به ما یاری رساند. ابتدا توجه خود را به چند عدد و رقم متمرکز کنیم. در اواخر دوره ریاست جمهوری جیمی کارتر در ۱۹۷۹، شاخص دای جونز در مورد ارزش سهام در وال استریت در کمتر از ۱۰۰۰ قرار داشت.
این شاخص در اوایل سال جاری چیزی در حدود ۱۴۰۰۰ بود و یا به عبارتی حکایت از یک رشد ۱۴ برابر طی فقط سه دهد داشت. در ۱۹۷۹ فقط کمی بیش از 5 میلیون آمریکایی صاحب سهام بودند. سی سال بعد این تعداد به ۶۰ میلیون نفر افزایش یافت، و از جمله آنها مالکیت غیر مستقیم از طریق صندوق بازنشستگی. هم زمان تعداد کسانی که مالک خانهی خود بودند از ۱۷ درصد به بیش از ۴۰ درصد رسید. این برای اولین بار در تاریخ بود که اکثریت جمعیت یک کشور، حد اقل در تاریخ ایالات متحده، از سرمایه داران تشکیل میشد، به سخن دیگر از کسانی که صاحب سرمایه بودند.
اما چه چیزی باعث یک چنین دموکراتیزه کردن چشمگیر سرمایه گردید؟
یک سرچشمه سرمایه جدید نفت بود که توانست مبالغ هنگفتی پول نقد ایجاد کند که صادرکنندگان قادر به سرمایه گذاری آنها در اقتصاد خود نبودند. مطابق با محتملترین برآوردها، طی سه دههی مورد بحث کشورهای عمدهی نفتی بیش از یک تریلیون دلار در اقتصادهای کشورهای غربی سرمایه گذاری کردهاند. مورد دیگری که باید مورد توجه قرار دهیم تغییر مسیر چین در وارد شدن به صحنه و به عنوان منبعی برای سرمایه ارزان و فراوان بود. این کشور کار ارزان مردم خود را به پول نقد تبدیل نمود و سپس همانها را در بانکها و اوراق قرضه دولتی غربی ذخیره کرد. در حدود سال ۲۰۰۷ چین یکی از چهار کشور عمده سرمایهگذار در ایالات متحده بود که اموال و سرمایهی آن در آمریکا به ۴۰۰ میلیارد دلار میرسید.
معنای همه آنها این است که آمریکاییها در نگرشی نسبی دیگر نیازمند پسانداز جهت حفظ و استمرار جریان تکوین سرمایه نبودند. همه آنچه آنها میبایست انجام دهند خرج کردن پول دیگری بود. عربها، چینیها، مردم روسیه، اهالی آمریکای لاتین و تا اندازهای حتی اروپاییها به جای آنها پس انداز میکردند.
اما همه چیز به اینجا هم ختم نشده. بانکهای سرمایهگذار و دلالان رسمی (brokerage houses) دورهای از آفرینش گری بی سابقه در تاریخ را پشت سر گذاشتند. آنها بدهیهای موجود را به منابع جدید برای اعتبارات مالی تبدیل نموده و سپس آنها را برای ایجاد سرمایههای جدید و مسلماً آمریکایی مورد استفاده قرار دادند. به دیگر سخن، آنچه شما به دیگری بدهکار بودید و به طرف سومی فروخته شده بود اکنون میتوانست به سرمایه خود شما تبدیل شود.
در حالی که این رویدادها در حال انجام بودند رئیس بانک مرکزی وقت آمریکا آلن گرینسپان از «جوش و خروش نامعقول» سخن میگفت اما کاری جز تشویق بیشتر آن انجام نداد. و در شرایطی که صندوق ذخیره ملی نرخ بهره را پائین تر از همیشه نگاه داشته بود و دیگر بانکهای مرکزی هم از آن تبعیت کردند دموکراتیزه شدن سرمایه به چنان محدودههایی رسید که هیچ اقتصادی توان تداوم بخشیدن آن را برای مدت طولانی نداشت.
به این ترتیب سرمایه اهمیت و رازگونگی خود را از دست داد و در نتیجه آن احترام خود را. سرمایه بیش از حد در دسترس بود. آلیس خانمی که برای هر ماجراجویی اقتصادی در خدمت بود. در گزارشهای خبری تلویزیونی در آمریکا مثلاً میشد آقای محترمی از میسوری را دید که با تعجب بسیار میپرسید چگونه بانکها با قرض دادن نیم میلیون دلار به او برای خریدن یک منزل مسکونی بسیار لوکس موافقت کرده اند: «آنها میدانستند که من هرگز دو سکهی ده سنتی نادرست هم ندارم که به یکدیگر بسابم.»
پاسخ معمای ما این است که وقتی بیش از اندازه سرمایه در اختیار باشد شما هنر قرض دادن را میپرورانید و نه هنر پسانداز کردن را. بانکها میخواستند که از شر پولی که به سروکولشان میبارید خلاص شوند. آنها دوستدار کسانی بودند که پول قرض کنند و نه کسانی که پولهایشان را در بانک پس انداز نمایند.
به این ترتیب نوبت به خود سرمایه رسید که مورد اهانت قرار گرفته، آزار دیده و با خشونت با او رفتار شده بود تا انتقام خود را بگیرد. او میخواست که دوباره مورد احترام قرار گیرد.
این پایان ما را به نیچه میرساند که هرچند هرگز نمیتوان او را با ارسطو مقایسه کرد اما به سهم خودش استادی در درست کردن قاعدههای به یادماندنی است. او بود در جایی گفته بود: «آنچه نتواند جان مرا بگیرد، باعث قویتر شدنم میگردد!»
متاسفم کارل، بحران فعلی نیز سرمایهداری را نمیکشد، بلکه آن را قویتر میسازد.