iran-emrooz.net | Fri, 03.10.2008, 9:06
چگونه غرب خود را تا سرحد نابودی فریب داد
ریچارد هرتسینگر / برگردان: علیمحمد طباطبایی
ریچارد هرتسینگر عهدنامه مونیخ از سال ۱۹۳۸ را به عنوان نشانهی مصیبت باری از کناری گیری دموکراسیهای غربی میبیند. ضربهی روحی آن تا همین امروز ادامه یافته است.

قرارداد مونیخ که هفتاد سال از عمر آن میگذرد امروز به نمادی از کناری گیری خفت بار دموکراسیهای غربی و استعارهای از تسلیم عجولانهی جهان آزاد در برابر بدخواهی نفع طلبانه قدرتی تمامیت خواه تلقی میگردد. در شب ۲۹ به ۳۰ سپتامبر ۱۹۳۸ رؤسای دولتهای بریتانیای کبیر و فرانسه با جدایی سرزمین سودت که اکثریت جمعیت آن را آلمانی زبانها تشکیل میدادند از چکسلواکی و اشغال آن توسط ارتش آلمان طی مدت ۱۰ روز بعدی موافقت کردند. نمایندگان دولت چکسلواکی به طور کاملاً بی نتیجهای در هتلی در مونیخ منتظر بودند که آنها را به مذاکراتی که توسط بنیتو موسولینی اداره میشد و یک طرف آن نویل چمبرلن و ادوارد دالیر و طرف دیگر آدولف هیتلر قرار داشت فراخوانند.
تن در دادن به درخواستهای تهدیدآمیز هیتلر پایین ترین سطح سیاست « مماشات » در برابر آلمان ناسیونال سوسیالیستی بود، کوتاه آمدنی که بیشتر توسط دولت بریتانیا به انجام رسید. آنچه تقریباً از این حالت دست شستن وقیحانه از کشور چکسلواکی شرم آورتر بود وجدان آسودهای بود که به کمک آن به انجام میرسید. چمبرلن پس از بازگشت از کنفرانس مونیخ توسط جمعیتی که با فریاد و شادی به استقبال او آمده بودند همچون یک منجی مورد تجلیل قرار گرفت، یعنی به عنوان کسی که تصور میرفت در آخرین لحظات از به راه افتادن یک جنگ دیگر جلوگیری کرده است. وی در همان شب انعقاد قرار داد از هیتلر درخواست کرده بود که تکه کاغذ بی ارزشی را امضا کند، آنچه او به هنگام ورود خود به انگلستان با ژستی پیروزمندانه بالا نگاه داشته بود تا همگان بتوانند این شاهکار او را تماشا کنند. مطابق با این قولنامه غیر رسمی قرار بر این بود که بعد از این آلمان و انگلستان هرگز در برابر هم درگیر یک جنگ جدید نشوند.
نادانی و خودفریبی
مسئله مهم این که چمبرلین برخلاف بسیاری از شخصیتهای دیگر درقشربالای اجتماعی و سیاسی بریتانیا به هیچ وجه تمایلی به نازیها نداشت. خط و مشیهای او که مورد حمایت صلح طلبان چپ نیز قرار داشت دارای لحن و روحیهای متداول در دموکراسیهای غربی بود که حکایت از نوعی نادانی و خودفریبی داشت. از آنجا که آنها کشورهای خود را ۲۰ سال پس از پیامدهای فاجعه بار جنگ اول برای یک رویارویی نظامی با آلمان چه از جهت نظامی و چه روانی آماده و مجهز نمیدیدند، طرفداران سیاست مماشات در غرب باورهایی که خود به آنها دل بسته و مایل بودند درست از آب درآید را به عنوان واقعیت توصیف میکردند. مثلاً این که قول آدولف هیتلر مبنی بر آن که سرزمین سودت «آخرین درخواست منطقهای آلمان در اروپا» است کاملاً صراحت دارد. یا این که انگیزههای هیتلر صرفاً آرزوی مشروع آلمانیها برای حق تعین سرنوشت و احترام به خود در صحنه جهانی است که توسط قرارداد ورسای زیر پا له شده بود. به کمک چنین لاپوشانیهایی انگلستان و فرانسه الحاق اتریش را به آلمان در ۱۹۳۸ برخود هموار کردند.
درهمان حالی که چمبرلین در لندن درگیر جشن وشادمانی برای پیروزی خود بود، هیتلر برخلاف انتظار به هیچ وجه از معاهده مونیخ خشنود نبود. دلیل این نارضایتی هیتلر این بود که او در اصل درنظر داشت تا تمامی چکسلواکی را به کمک ارتش پرقدرت آلمان در هم کوبیده و به اشغال خود درآورد. این در واقع همان پیش درآمد تصرفات برنامه ریزی شدهی هیتلر بود تا به کمک لشگرکشیهای درهم کوبنده « فضای زیستی » لازم را در شرق آلمان به دست آورد. بنابراین بحرانی که به این ترتیب به کمک طرفدار هیتلر در سودت یعنی هنلین (Henlein) به آن دامن زده شد و طی آن تنشهای قومی میان آلمانی زبانها و بقیه مردم چکسلواکی در آن منطقه برپا گردید فقط بهانهای برای نقشههای بعدی هیتلر بود. «پیشوا» در بارهی چمبرلین گفته بود که « مردک لذت نقل مکان به پراگ را بر من حرام کرد ». هیتلر از پیش تصور نمیکرد که چمبرلن تا این اندازه حاضر باشد که طی گفتگوهای مونیخ در برابر او کرنش کند.
انفعال غرب
سیاست مماشات بعدها میبایست به عنوان یکی از مصیبت بارترین برآوردهای اشتباه در تاریخ از آب درآمد. تنها شش ماه پس از پیمان مونیخ هیتلر آنچه را که پیشتر به آن نرسیده بود جبران کرد و باقیمانده کشور چک را به اشغال خود درآورد. در این میان لهستان و مجارستان نیز در سایه عملیات آلمان نازی هرکدام سهم خود را از آن کشور بیرون آورده و به خود محلق کردند. اسلوواکی با عنایت آلمان به یک جمهوری مستقل تبدیل گردید [البته به طور موقت]. تضمینی که بریتانیای کبیر و فرانسه پس از معاهده مونیخ برای بقای چکسلواکی داده بودند اکنون روشن شد که فقط حمایت لفظی بیشتر نبوده است. به دنبال انفعال قدرتهای غربی اتحاد شوروی که در ۱۹۳۸ برای دفاع از چکسلواکی آماده بود اما غرب به آن بیاعتنایی کرده بود طی پیمانی که میان استالین و هیتلر در ۱۹۳۹ منعقد گردید در طرف مهاجم قرار گرفت. به این ترتیب اکنون دیگر در برابر مسیر جنگ چپاولگرانه و ویرانگر هیتلر هیچگونه مانعی وجود نداشت.
معاهدهی مونیخ به یک ضربه روحی و به نوعی اسطورهی بنیان گذاری منفی اتحاد غرب پس از 1945 تبدیل گردید. این قاعده کلی که هرگز نباید برای بار دیگر یک « مونیخ » جدید روی دهد موضع غرب و در درجه اول ایالات متحده را در مناقشه با اتحاد شوروی کمونیستی تعین میکرد. البته اروپای شرقی در آغاز جنگ سرد در اختیار قدرت تمامیت خواه نوظهور گذارده شد و تا امروز همچنان مقایسه با « مونیخ » و توسط تحلیل گران سیاسی غربی هرآنگاه که غرب در برابر یک رژیم متجاوز به طور اشتباه یا از روی عمد خط مشی مماشات طلبانهای اختیار میکند مورد استفاده قرار میگیرد. اخیراً این چهره مخالف روسیه گاری کاسپاروف بود که رفتار مسکو در گرجستان را با آلمان نازی در بحران سودت مقایسه کرد درواقع نمونهای از کارایی محدود و نابجا بودن مقایسههای تاریخی. با تمامی شباهت در روشی که در آن روسیه ترتیب جدایی اوستیای جنوبی و آبخازی را داد، پوتین را هرگز نمیتوان با هیتلر قابل قیاس دانست، یعنی با فردی که در پی به راه انداختن یک جنگ جهانی بود.
پیمان نامهای که تهدید به فاجعه را در خود داشت
با این وجود پیمان نامه مونیخ نشانهی مصیبت باری است برای آن که چگونه دموکراسیهای غربی از روی ترس و سستی میتوانند مستعد پذیرش آرزوهای محال و فاجعه بار شوند. در همین روزگار ما نیز بسیاری در غرب هستند که تهدیدهایی را که نمیخواهند خود را در برابر آنها قرار دهند به شکل دیگری جلوه میدهند تا به خیال خود از آنها خلاصی یابند. نمونه خوبی برای آن رژیم ایران است که تهدیدهای دائمی به نابودی اسرائیل و دیگر « کفار » توسط آن اغلب به عنوان لفاظی صرف تلقی گردیده و به این ترتیب بی خطر جلوه داده شده و یا صرفاً به عنوان « خطای مترجمین » نادیده گرفته میشود. البته ایران امروز را نیز نمیتوانیم با قدرت نظامی عظیمی که آلمان در ۱۹۳۸ بود مقایسه کنیم. نقل خاطرههای تاریخی میتواند زمینه آموزندهای برای تحلیل واقع گرایانه از چالشهای تازهای که با آنها مواجه میشویم باشد، هرچند جای خود آن تحلیلها را هرگز نمیگیرد.