iran-emrooz.net | Sun, 10.06.2007, 7:47
به بهای هدف
تورکی الحمد / برگردان: علیمحمد طباطبایی
 |
در 1969 هنگامی که فقط 17 سال داشتم به خاطر میآورم که شدیداً تحت تاثیر هرچیز ناسیونالیستی و چپگرا قرار داشتم. هر وقت که فرصت میکردم اوقات زیادی را در اطراف کتابفروشیها و دستفروشهای کتاب در جستجوی یافتن هر چیزی که با مارکسیسم و اگزیستنسیالیسم ارتباط داشت و رمانهایی از ماکسیم گورکی، سارتر و کامو میگذراندم.
درست در همین ایام بود که به ناگهان جنگ میان اعضای جبههی خلق برای آزادی فلسطین (PFLP) و جبههی دموکراتیک برای آزادی فلسطین (DFLP) به دنبال جدایی میان جورج حبش و نایف حواتمه آغاز گردید و این هنگامی بود که آنها در بارهی استنباط از مبناهای نظری ایدئولوژیک که البته هر دو در آن سهیم بودند دچار اختلاف شدند، یعنی در بارهی موضوعاتی مانند این که کدام یک از آنها درک بهتر و درست تری از مارکسیسم دارد و کدام یک مظهر بهتری از آن است. و اینها درست شبیه به همین بحثها و مناظرههایی بود که امروز در میان احزاب سیاسی اسلامی در جریان است.
ایدئولوژیها میتوانند دچار تغییر شوند و با یکدیگر در تعارض قرار گیرند، لیکن جوهر اصلی آنها در نهایت همانی که هست باقی میماند. علت جنگ میان آن دو جبهه، فلسطینیها یا آزادی آنها نبود، یا حتی این که چگونه میتوان به آن اهداف رسید. بلکه این صرفا تفاوتی تئوریک در بارهی مفاهیمی از قبیل پرولتاریا و بوژوازی کوچک بود و در این باره که آیا جنگ چریکی را باید در شیوهی ارنست چگوارا به پیش برد یا در سبک رژی دبره و یا مانند آنچه فیدل کاسترو در کوبا انجام داد یا هوشه مین در ویتنام. آنها همچنین در بارهی لنینیسم و موفقیتهای آن و مائوئیسم و نقش پیشاهنگی که داشت و تروتسکیسم و انترناسیونالیسم آن به بحث و مناظره میپرداختند.
لیکن تمامی اینها تفاوتهای ایدئولوژیک بود که نمیتوانست در سمینارها، فستیوالها یا در «پشت پرده» حل شود. به این ترتیب اتخاذ تصمیم به خیابانها کشیده شد. البته در نبردهایی مانند اینها نه طرف پیروزی وجود داشت و نه طرف شکست خوردهای. هر دو طرف شکست را پذیرا شدند، هرچند شاید به نظر میرسید که یک طرف فاتح بیرون آمده است.
طی همان دورهی زمانی فدائیان در اردن یکه تاز میدان بودند، در حالی که به کشور و به دولت اردن اعتنایی نمیکردند. هر گروه از فدائیان حوزهی نفوذ خود را داشت که در آن به طور کامل نقش حکومت را شخصا به عهده گرفته بود. هرچند «فتح» بزرگترین حوزهی نفوذ را داشت و تقریبا مانند حکومتی در دورن حکومت عمل میکرد.
وضعیت سرانجام به آنجا رسید که هرچیز که به نوعی با کشور در رابطه قرار میگرفت و از جمله خود ارتش برانگیخته گردید، در عین حال نمادهای ملی نیز مورد هتک حرمت قرار گرفتند و همهی اینها در مجموع به علتی تبدیل شدند برای برافروختن کینه و دشمنیهای محلی میان اردنیها و فلسطینیها. بسیاری از مردم اردن به انواع و اقسام جنبشهای مخفی پیوستند، جریانهایی که به طور آشکار از گرفتن قدرت سخن میگفتند و آنهم با شعارهایی مانند «راه رسیدن به تل آویو از عمان میگذرد» یا «عمان همان شهر هانوی برای عربها است».
سازمانهای مسلح فلسطینی حتی به نحوی عمل میکردند که گویی مسئولیتی در کنترل ادارهی کشور دارند. آنها به ایجاد پستهای بازرسی پرداخته و به همچشمی با ارتش و نیروهای امنیتی اردن آغاز نمودند. آنها حتی فرودگاه خودشان را نزدیک به Ramtha تاسیس کردند و نام آن را فرودگاه انقلاب گذاشتند و البته اینجا محلی بود که آنها برای فرود هواپیماهای به سرقت برده شده استفاده میکردند. علاوه بر آن آنها دست به تغییر نام بعضی از محلههای عمان زدند. جبل الحسین به جبل انقلاب و آنهم صرفاً برای تحریک مستقیم رژیم سیاسی وقت تبدیل گردید.
ملک حسین فقید در پیامد جنگ شش روزه راه را با شعار «ما همگی فدایی هستیم» برای ورود این سازمانهای فلسطینی باز کرده بود. موضوع اینحا بود که همان فداییها حالا به سیاستمدار و انقلابی تبدیل شده بودند، کسانی بیشتر نگران امور داخلی اردن بودند تا مسائل مربوط به خودشان، یعنی مسائلی که حالا دیگر به عنوان حاشیهای و فرعی تلقی میگشت. و به این ترتیب این سازمانهای مسلح به درگیر شدن در سیاست داخلی اردن آغاز کرده و شورش بر ضد مقامات حکومت قانونی را آغاز نمودند.
نظر به چنین وضعیتی بود که میبایست هرچه سریعتر تصمیمگیریهایی انجام پذیرد: یا میبایست شان و منزلت حکومت بازسازی میشد، به ویژه در نگاه مردم اردن و قدرت دوباره به مقامات مشروع کشور بازگرداده میگشت و یا شبه نظامیان مسلح میتوانستند قدرت را به دست آورند. طولی نکشید که وضعیت به مسابقهای در برابر زمان تبدیل گشت. در 1970 وضعیت ناپایدار درآنچه تحت نام «سپتامبر سیاه» معروف گشت به اوج خود رسید، یعنی آنچه سرانجام به فعالیت سازمانهای مسلح فلسطینی در اردن خاتمه داد.
حضور نظامی فلسطین در اردن یک موقعیت تاریخی برای مقاومت فلسطین در رسیدن به دستاوردهایی جهت اهداف خودش به حساب میآمد، به ویژه در پیامد نبرد موسوم به کرامه که از یک طرف میان اردنیها و فدائیان و از طرف دیگر ارتش اسرائیل در گرفته بود. اما مسئلهی فلسطین فراموش گردید و سازمانهای فلسطینی درگیر بازیهای سیاسی و غیر ضروری شدند.
پس از شکست در جنگ شش روزه در ماه جون و رسوایی که ارتشهای عربی متحمل شدند، و به ویژه پس از نبرد کرامه (1) که در آن فدائیان شجاعانه به نبرد پرداختند، اعراب امید خود را به آنها و به روح مقاومت برای حل آن معضل بزرگ بستند. و با این وجود این همان فدائیان بودند که هدف اصلی و آرمان خود را کنار گذارده و درگیر موارد دیگری شدند که در نهایت باعث بیرون کردن آنها از صحنهی اردن گردید.
سازمانهای مسلح فلسطینی اردن را به سوی لبنان ترک کردند، کشوری که نمیتوانست پس از تمامی آنچه روی داده بود از میزبانی آنها سرباز زند. بیشتر مردم لبنان نسبت به آنها از خود همدلی و حمایت نشان دادند. البته بعضی هم در میان آنها بودند که از تکرار تجربهی اردن در هراس بودند و معتقد بودند که نیروهای مقاومت فلسطینی در لبنان باید تحت نظارت و کنترل قرار گیرند و این که آنها باید از داخل کردن خود به مسائل داخلی کشور میزبان خودداری کنند. ریموند اد (Raymond Edde) یکی از آنها بود که طرفدار چنین موضعی در برابر فلسطینیها بود، هرچند که به طرفداران چنین رویکردی انگ بی حمایتی از جنبش فلسطین زده شد و حتی گاهی آنها را خائن نامیدند.
لیکن فلسطینیها از تجربهی تلخ اردن درس نگرفتند و به ژرفای بازی سیاسی در لبنان قدم گذاردند و به این ترتیب در حالی که با یک طرف لبنانی هم پیمان شدند با طرف مقابل به دشمنی پرداختند. آنها دقیقاً همان نقش قبل از سپتامبر سیاه را بازی کردند که در اردن به انجام رسانده بودند. به این ترتیب و به ویژه با توجه به منافعی که قدرتهای منطقهای و بین المللی در آشوبهای لبنان داشتند و امتیازهایی که سعی میکردند از چنین شرایطی برای خود به دست آورند وضعیت به حال انفجار رسید.
اما در 1975 این حادثه در محلهای به نام Ayn al Rumana بود که باعث آغاز جنگ داخلی طولانی به مدت 15 سال گردید. تهاجم 1982 اسرائیل به لبنان منجر به اشغال یک پایتخت عربی برای اولین بار در تاریخ مناقشهی عربی اسرائیلی گردید و اشغال اسرائیل در جنوب کشور برای مدت دو دهه ادامه یافت.
هرچند قصد من در اینجا این نیست که بگوئیم این فلسطینیها بودند که باعث برافروخته شدن آتش جنگ داخلی لبنان گردیدند. علتهای بسیاری وجود داشت، از جمله علتهای کاملاً داخلی که به ساختار اجتماعی لبنان باز میگشت و عللی مربوط به مسائل بینالمللی و کشورهای همسایه. هدف من در اینجا اشاره به این موضوع است که فلسطینیها خود را به عنوان بخشی از ساختار انفجاری درگیر موضوعاتی کردند که هیچ ارتباطی به هدف و آرمان آنها نداشت. مسئلهی فلسطین در آن زمان به طور کامل تغییر ماهیت داده بود تا به توجیهی برای حرکات متعدد سیاسی تبدیل شود، زیرا فلسطینیها خود را با سیاستهای داخلی کشور میزبان قاطی کرده و به این ترتیب نادانسته موجب ضرر وزیان به خود و به دیگران شدند.
آنچه در اردن روی داده بود در لبنان نیز به وقوع پیوست و آوارگی فلسطینیها یک بار دیگر آغاز شد. آنها در 1982 لبنان را به سوی تونس ترک کردند و مسئلهی فلسطین به فراموشی سپرده شد تا جنگ دوم خلیج و کنفرانس مادرید (و کنفرانسهای دیگر) جایی که راه حل عملی برای مسئلهی فلسطین با قرارداد غزه اریحا به عنوان قدم اول به سوی کشور مستقل فلسطینی برداشته شد.
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا این که اسحاق رابین در 1995 ترور شد و راست بر صحنهی سیاسی اسرائیل مسلط گردید. راست اسرائیلی که از ایجاد یک کشور مستقل فلسطینی در همسایگی خود نگران بود بیشترین تلاش خود را به خرج داد تا در پیشرفت جریان صلح مانع تراشی کند و در عین حال جناح راست فلسطینی نیز به کمک آنها آمد، جناحی که کل حضور اسرائیل را به عنوان وجودی نامشروع تلقی میکرد. هنگامی که کار به اینجا رسید نتیجهی آن به پایان رسیدن جریان صلح بود آنهم درست هنگامی که تازه آغاز شده بود.
لیکن پرسش اینجاست: اگر راست اسرائیل منافعی در ایجاد مانع در جریان پیشرفت صلح دارد، منافع فلسطین در آن چه میتواند باشد به ویژه از آنجا که آنها انتهای ضعیفتر موازنه هستند، طرفی که میتواند از نتایج چنین صلحی منافع بیشتری برای خود به دست آورد؟
واقعیتها، خودرا به سیاستهای اجرایی تحمیل میکند و معنای آن در یک جهان واقعگرایانه این است که ما اول باید مقتضایت را در نظر گیریم. در هر حال آن کس که همه چیز را با هم میخواهد به هیچ چیز نمیرسد. این همان نکتهای است که مقامات فلسطینی تا حد زیادی به آن پی بردهاند، هرچند راست مذهبی در فلسطین نمیتواند این موضع را بپذیرد، زیرا تقبل آن به معنای محروم ساختن خود از مشروعیتی است که از «هدف مقدس» برای خود دست و پا میکند. درست به مانند راست اسرائیل که از «سرزمین موعود» خود حاظر به صرف نظر کردن نیست.
در چنین نگرش مبتنی بر راست، جریان صلح نیز مانند سایر موارد به سیاسی کردن و لوث کردن اصل موضوع میپردازد، و درست در برابر رویکرد مبتنی بر دین در فلسطین قرار میگیرد. از اینجاست که میتوانیم طبیعت تنشهای سخت میان حماس و فتح را درک کرده و همینطور به موضع حماس پی بریم که چرا صلح به مشروعیت آنها خاتمه داده و وجود آنها را در خطر قرار میدهد.
در اینجا رابطهی فتح و حماس آنقدر اهمیت ندارد که طرح یک پرسش مستقیم که به موضوع فراموش شده میپردازد: ما کجا بودیم، ما اکنون کجا هستیم و چه کسی در وضعیت وخیمی که فلسطینیها در آن به سر میبرند مقصر است؟
علتهای متعددی وجود دارد که بر روی هم منجر به وضعیت فعلی شده است، اما سهم بزرگتر در این خطا را باید به حساب خود فلسطینیها گذارد. از عمان و حالا مسائل قبل از آن کلاً به کنار تا بیروت، مادرید و اسلو، فلسطینیها یا بلکه بگوئیم رهبرانشان بهترین فرصتهای ممکن را که میتوانست به احتمال زیادی وضعیت آنها را تغییر دهد از دست دادند.
امروز آنها سلاحهای خود را به روی یکدیگر نشانه رفتهاند و خون هم دیگر را میریزند. آنها بیانهی مکه را نادیده گرفته و سوگندهای خود را که در محوطهی مسجد اعظم خوردند فراموش کردند و آنهم به خاطر تفاوت ایدئولوژیک. آنها برای یک سلطه یا برتری شکننده میجنگند یا برای به دست آوردن پستهای بیشتر در کابینه یا برای یک مشت دلار خونین.
در حالی که خون آنها در میان خودشان دیگر بی ارزش شده است، از این متعجباند که تا چه اندازه خون آنها برای دشمن بی ارزش است. آرمان و هدف آنها اهمیت خود را از دست داده است زیرا کسانی که سزاوار آن بودند به قولهای خود عمل نکردند. برای بعضیها این آرمان به یک تجارت نان و آب دار تبدیل شده است که با نازل ترین قیمت خرید و فروش میشود.
قرآن میگوید: «خداوند وضع هیچ قوی را تغییر نمیدهد مگر این که آنها به تغییر آنچه در قلبهایشان میگذرد بپردازند» (سورهی رعد آیهی 11) (2) و انجیل برایمان تعریف میکند که خداوند به کسانی کمک نمیکند که به خود کمک نمیکنند و جان کلام بحث ما هم در همین است.
----------------
1: منابع بی طرف پیروزی در این نبرد را بیشتر متوجه بخشی از نیروهای اردنی میدانند که با سرپیچی از فرمان ملک حسن برای عدم دخالت در این نبرد با تمام نیرو و توان خود به مقاومت پرداختند. مترجم.
2: ترجمهی انگلیسی آقای تورکی از آیهی مورد نظر بیاد من آورد که ما همگی همین آیه را در سالهای پیش چگونه به شکل دیگری ترجمه و تفسیر میکردیم که البته هنوز هم میان بسیاری طرفدار دارد. ترجمهای که در ایران مطرح بود اینگونه بود که خداوند وضع هیچ قومی را عوض نمیکند مگر این که آنها خود به تغییر خویش بکوشند و تفسیر آن نیز به این شکل در میآمد که انسانها برای این که از شر نظامهای دیکتاتوری (در آن زمان نظام شاهنشاهی) خلاصی یابند باید خود آغازگر باشند تا خداوند هم به کمک آنها بیاید. در این تفسیر منظور از تغییر خویش به هیچ وجه به معنای تغییر در اخلاق و سلوک و دینداری و از این قبیل نبود که مورد نظر آقای تورکی است بلکه منظور پیوستن به مبارزین سیاسی بود. اما آقای بهاءالدین خرمشاهی در تفسیر خود در بارهی همین آیه قضیه را با چرخش 180 درجهای معنای آن از این هم پیچیده تر میکند. وی مینویسد: « این آیه معرکهی آراء مفسران است. در عصر جدید کمتر مصلح و متفکر مسلمان هست که به این آیه استناد و آنهم استناد نادرست نکرده باشد ... قریب به اتفاق مفسران قرن حاظر و سایر محققانی که در بارهی مسائل اجتماعی و فلسفهی تاریخ از نظر قرآن تحقیق کردهاند معنای این آیه یا این بخش از آیه را چنین گرفتهاند که خداوند زندگی و سرنوشت قومی را از بد به نیک تغییر نمیدهد مگر آن که آن قوم به خودآیند و حال و آیندهی خود را دگرگون سازند و کمر همت به تغییر محیط و حل مشکلات خویش بندند. ظاهراً این معنی و تفسیر خیلی موجه و مترقی و حتی انقلابی است و هیچ عیبی ندارد جر اینکه با روح تعالیم اسلام و توحید منافات دارد ». سپس آقای خرمشاهی تفسیر خود از این آیه را به این شکل میآورد: « خداوند هر نعمتی اعم از ایمان و اطاعت و رونق و رفاه و راحت که در اثر پیروی از فطرت و سنت الهی به قومی بخشیده باشد، مادام که نیت خود را نگردانند و در سررشته داری و سبب سازی او شک و شبه نیاورند و بالطبع گرفتار ناسپاسی و غفلت و بطر (نعمت زدگی و سرمستی) و هوی پرستی نشوند آن نعمت و نعیم را از نیک به بد (و نه از بد به نیک چنانکه متجددان گویند) مبدل نمیگرداند ». در تفسیر آقای خرمشاهی تغییر به معنای منفی میآید و خود وی نیز به درستی اشاره میکند که در نگرش قدما تغییر و تحول بیشتر امری منفی تلقی میشد تا مثبت. به این ترتیب حتی معنای آقای تورکی هم در مجموع گرچه به قول آقای خرمشاهی به روح اسلام نزدیک تر است اما در کل درست نیست. در تفسیر قبلی که گفتیم هنوز هم در ایران در میان تقریبا تمامی گروههای دینی تفسیر موثق است پرسشی که مطرح میشود این است که اگر قرار است انسانها خود به تغییر خود همت گمارند دیگر نقش خداوند در این وسط چیست؟ وقتی گفته شود که « خداوند وضع هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر ... » روشن است که قرار است خود خداوند در این تغییر نقشی داشته باشد، اما در این تفسیر برای او اصلا نقشی نمیماند زیرا خود مردم هستند که باید وضع خود را تغییر دهند. واقعا چرا تا دیروز ما این گونه چشم و گوش بسته گفتارهای دینی را مطابق با نیازهای روز و مد زمانه تفسیر میکردیم تا خود را مسلمان مترقی نشان دهیم؟ اما به راستی پاسخ گوی سهم طالقانیها، بازرگانها و شریعتیها در این آموزشهای التقاطی کیست؟ مترجم.