شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
ای افسانه، فسانه، فسانه! ای خدنگ ترا من نشانه! ای علاج دل، ای داروی درد همره گريه های شبانه! با من سوخته در چه کاری؟ چيستی! ای نهان از نظرها! ای نشسته سر رهگذرها! از پسرها همه ناله بر لب، ناله تو همه از پدرها! تو که ای؟ مادرت که؟ پدرت که؟
سرگذشت منی-ای فسانه!- که پريشانی و غمگساری؟ يا دل من به تشويش بسته يا که دو ديده ی اشکباری؟ يا که شيطان رانده ز هر جای؟ قلب پر گير و دار منی تو که چنين ناشناسی و گمنام؟ يا سرشت منی، که نگشتی در پی رونق و شهرت ونام؟ يا تو بختی که از من گريزی؟ هر کس از جانب خود ترا راند بیخبر که تويی جاودانه. تو که ای؟- ای ز هر جای رانده- با منت بوده ره، دوستانه؟ قطره اشکی آيا تو، يا غم؟
ياد دارم شبی ماهتابی برسر کوه "نوبن" نشسته، ديده از سوز دل خواب رفته دل ز غوغای دو ديده رسته، باد سردی دميده از بر کوه گفت با من که: " ای طفل محزون! از چه از خانه خود جدائی؟ چيست گمگشته ی تو در اين جای؟ طفل! گل کرده با دلربائی کرگويجی در اين دره ی تنگ". چنگ در زلف من زد چو شانه، نرم و آهسته و دوستانه با من خسته بينوا داشت بازی و شوخی بچگانه... ای فسانه! تو آن باد سردی؟ ای بسا خنده ها که زدی تو بر خوشی و بدی گل من. ای بسا کامدی اشک ريزان برمن و بر دل و حاصل من. تو ددی، يا که رويی پريوار؟ ناشناسا! که هستی که هرجا با من بينوا بودهای تو؟ هر زمانم کشيده در آغوش، بيهشی من افزوده ای تو؟ ای فسانه! بگو، پاسخم ده!
افسانه: بس کن از پرسش- ای سوخته دل!- بس که گفتی دلم ساختی خون. باورم شد که از غصه مستی. هر که را غم فزون، گفته افزون! عاشقا! تو مرا می شناسی: از دل بی هياهو نهفته، من يک آواره ی آسمانم. وز زمان و زمين باز مانده، هرچه هستم، بر عاشقانم: آنچه گوئی منم ، و آنچه خواهی. من وجودی کهن کار هستم، خواندهی بی کسان گرفتار. بچهها را به من، مادر پير بيم ولرزه دهد،درشب تار. من يکی قصه ام بی سر و بن!يک وجود آسمانی و ملکوتی! ، بيرون از زمان و بيرون از مکان ، حقيقت کون و کلام ، وجودی کهن کار، خوانده بی کسان گرفتار، جاری در ازليت و ابديت، که کس را دانستن آغاز و پايان آن نيست! زاده ی اضطراب جهان آدمی .
يک زمان دختری بوده ام من. نازنين دلبری بوده ام من. چشمها پر ز آشوب کرده، يکه افسونگری بوده ام من. آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده من به دستی، دست ديگر يکی جام باده. نغمه ای سازناکرده، سرمست، شب ز چشم سياهم، گشاده قطره قطره سرشک پر از خون در همين لحظه، تاريک می شد در افق، صورت ابر خونين. در ميان زمين و فلک بود اختلاط صدا های سنگين. دود از اين خيمه می رفت بالا. خواب آمد مرا ديدگان بست جام و چنگم فتادند از دست چنگ پاره شد وجام بشکست، من زدست دل و دل زمن رست، رفتم و ديگرم تو نديدی.در اين قطعه رويدادی بيان می شود پر از "خون" و "دود"! تو گوئی يک فاجعه را روايت می کند! تو گوئی "قادسيه" است! در پی اين "فاجعه" خوابی فرا می رسد! بی دل و بی جام و چنگ شدنی که ما را در يک خواب، در يک فراق و هجرانی فرو برد که طی آن از زمان بيرون شديم! شرح اين خواب تا بيداری که تولدی ديگر است، تماما" از زبان "افسانه" سروده شده است، اما "افسانه" حقيقتا" اين رويداد را چونان يک "هجران" يا "فراق" می سرايد و هم از اين رو در منظومه ی نيما يوشيج،" بيداری" صورت بازيافت "افسانه"؛ معنای بازگشت به خويشتن خود را دارد! نوعی رجعت است به "اصل" خويش! پس در شعر نيمائی؛ بنياد انديشه ای پی نهاده می شود که در دهه های چهل و پنجاه، جامعه ی روشنفکری ايران را در نورديد و بستر ذهنی مساعدی برای پيروزی انقلاب اسلامی فراهم آورد! تلاش من در اين جستار، بيان مستند و مستدل همين مدعا است.
چه در آن کوهها داشت می ساخت دست مردم، بيالوده در گل؟ ليک افسوس! از آن لحظه ديگر ساکنين را نشد هيچ حاصل. سالها طی شدند از پس هم... يک گوزن فراری در آنجا شاخهای را زبرگش تهی کرد... گشت پيدا صدا های ديگر... شکل مخروطی خانه ای فرد... گله ی چند بز در چراگاه... بعد از آن، مرد چوپان پيری اندر آن تنگنا جست خانه. قصهای گشت پيدا، که در آن بود گم هر سراغ و نشانه، کرد از من درين راه معنی... کی دلی با خبر بود از اين راز که برآن جغد هم خواند غمناک؟ ريخت آن خانه شوق از هم، چون نه جز نقش آن ماند بر خاک، هر چه بگريست، جز چشم شيطان!
عاشق:ای فسانه! خسانند آنان که فروبسته ره را به گلزار خس، به صد سال طوفان ننالد. گل، ز يک تند باد است بيمار، تو مپوشان سخنها که داری... تو بگو با زبان دل خود، -هيچکس گوی نپسندد آن را- میتوان حيله ها راند در کار، عيب باشد ولی نکته دان را نکته پوشی پی حرف مردم. اين؛ زبان دل افسردگان است، نه زبان پی نام خيزان، گوی در دل نگيرد کسش هيچ. ما که در اين جهانيم سوزان حرف خود را بگيريم دنبال: کی در آن کلبه های دگر بود؟"افسانه" در پاسخ پرسشی که "عاشق" در ميان می نهد، شرح هجران خود را می سرايد که حکايت مرگ و بی مرگی اوست. تو گوئی "ققنوس" است: " آن مرغ نغز خوان،... ز رنجهای درونيش مست، خود را به روی هيبت آتش می افکند. باد شديد می دمد و سوخته ست مرغ؟ خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ! پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در." :
افسانه: هيچکس جز من،ای عاشق مست! ديدی آن شور و بشنيدی آن بانگ از بن بامهايی که بشکست، روی ديوارهايی که ماندند... در يکی کلبه ی خرد چوبين، طرف ويرانه ای، ياد داری؟ که يکی پيرزن روستايی پنبه می رشت و می کرد زاری، خامشی بود وتاريکی شب... باد سرد از برون نعره می زد. آتش اندر دل کلبه می سوخت. دختری ناگه از در درآمد که همی گفت و بر سر همی کوفت: "ای دل من، دل من، دل من!" آه از قلب خسته برآورد. در بر مادر افتاد و شد سرد اين چنين دختر بی دلی را هيچ دانی چه زار و زبون کرد؟ عشق فانی کننده، منم عشق!
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|