چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳ -
Wednesday 4 December 2024
|
ايران امروز |
احمد زیدآبادی، روزنامهنگار، نویسنده و مؤلف آثاری از جمله «دین و دولت در اسرائیل»، «از سرد و گرم روزگار»، «بهار زندگی در زمستان تهران» و «الزامات سیاست در عصر ملت-دولت» است. زیدآبادی در این گفتوگو بر این نظر است که همه جنبشهای اصلاحی معاصر در پی استقرار یک دولت قانونمند و مقید به ضوابط و قواعدی بودند که بتواند از طریق نمایندگان مردم برای اداره کشور، چارهجویی کند.
به عقیده وی، اینکه این جنبشها خواهانِ آزادی و محدود و مشروطکردن قدرت سیاسی یا طرفدار استقلال سیاسی و ... بودند، خیلی به ما کمکی نمیکند؛ چراکه در سه بازه تاریخی با سه هدف متفاوت و در سه فضای بینالمللی مختلف صورت گرفته و خیلی نمیشود نخ تسبیحی میان این سه تجربه ترسیم کرد.
زیدآبادی میافزاید: این سه جنبش هرکدام بهطور مستقیم و غیرمستقیم متأثر از فضای بینالمللی زمان خود بودند و اهداف خاصی را نیز دنبال میکردند که در برخی زمینهها خیلی شبیه به هم نبود. بهطور مشخص، انقلاب مشروطه حرکتی برای تأسیس دولتی مدرن در ایران بود. دولتی که اهل ترقی باشد و بتواند مبتنی بر یک سلسله قواعد و قوانینی که با شریعت هم به نحوی پیوند خورده بود، ایران را از هرجومرج و دولت ضعیف رهایی بخشد. جنبش ملیشدن صنعت نفت، بیشتر از فضای استقلالخواهی در کشورهای مستعمره در دوران پس از جنگ جهانی دوم متأثر بود. جنبش اصلاحی دوم خرداد نیز متأثر از موجهای دموکراسیخواهی در اروپای شرقی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود که در روند دموکراتیزاسیون، از آسیا و بهخصوص آسیای شرقی عقب افتاده بود اما تلاش کرد تا خودش را با امواجی که اروپای شرقی را فراگرفته بود، همراه کند. [اما این] نیروها عمدتا بر اساس یک برنامه روشن با یکدیگر ائتلاف نمیکنند و منافع مشخصی را برای دستیابی به آن تعریف نمیکنند. از این گذشته، آگاهی اجتماعی بالایی نیز وجود ندارد و بیشتر عرضاندامهای فردی و جاهطلبیهای شخصی واجد اهمیت میشود و این یکی از مشکلات روانشناسی اجتماعی جامعه ماست. مردم نیز به لحاظ تاریخی از دولتها بیزارند؛ یعنی مردم همواره دولتها را یک دستگاه غاصب و ظالمانه تلقی میکردهاند که باید با آن ستیز هم کرد. در نتیجه مردم به لحاظ تاریخی از این دستگاه کینه به دل دارند. بهعلاوه، دیدگاههای روشن نسبت به اداره جامعه یا اینکه سقف مطالبات تا کجا باید باشد و خواستهها تا کجا وارد است و ... وجود ندارد.
* در میان جنبشهای اصلاحاتی در ایران، میتوان به تجربه انقلاب مشروطه، نهضت ملیشدن نفت و تجربه اصلاحات اشاره کرد که از اهمیتی دوچندان برخوردارند. به نظر میرسد در الگویی کلی و در یک دستهبندی عام، این سه تجربه، فرایندی از ائتلاف نیروهای تحولخواه تا تنازعات درونی و بیرونی و نتیجتا شکست را تجربه کردهاند. به نظر شما مهمترین عناصر و ویژگیهای مشترک این سه تجربه تاریخی چه بوده است؟
این سه جنبش با یکدیگر- نه شباهتهای مشخص و متعین- بلکه شباهتهایی کلی دارند. این سه جنبش هرکدام بهطور مستقیم و غیرمستقیم متأثر از فضای بینالمللی زمان خود بودند و اهداف خاصی را نیز دنبال میکردند که در برخی زمینهها خیلی شبیه به هم نبود. بهطور مشخص، انقلاب مشروطه حرکتی برای تأسیس دولتی مدرن در ایران بود. دولتی که اهل ترقی باشد و بتواند مبتنی بر یک سلسله قواعد و قوانینی که با شریعت هم به نحوی پیوند خورده بود، ایران را از هرجومرج و دولت ضعیف رهایی بخشد. درواقع انقلاب مشروطه عمدتا در پی تأسیس دولت مدرن با مختصات عینی و ذهنی آن بود. اما این مورد را خیلی نمیتوانستند روشن مطرح کنند اما وقتی ذهن نیروهای مشروطه را میکاویم، به چنین خواستهایی میرسیم. در حقیقت نیز این رضاشاه بود که خواستِ نهضت مشروطه را از حیث جنبههای مادی و عینی دولت مدرن، به قیمت فداکردن جنبههای ذهنی و معنوی که دموکراسی و پارلمانتاریسم و... بود، تحقق بخشید.
جنبش ملیشدن صنعت نفت، بیشتر از فضای استقلالخواهی در کشورهای مستعمره در دوران پس از جنگ جهانی دوم متأثر بود. اگرچه ایران رسما مستعمره نبود اما به شرکت نفت ایران و انگلیس، بهعنوان یک ابزار استعماری برای دخالت در امور ایران نگاه میشد؛ در نتیجه این مداخلهگرایی، هدف نیروهای جنبش ملیشدن نفت قرار گرفت و با آن وارد مبارزه شدند؛ بنابراین اگرچه رهبر این نهضت، یعنی دکتر مصدق دغدغه دموکراسی و پارلمان داشت اما همین پارلمان را در برههای قربانی اصل نفی مداخله خارجی کرد و اگرچه در آن دوره به موفقیت نرسید اما بهعنوان یک فکر ماندگار در ایران تأثیر گذاشت و در انقلاب نیز خود را بروز داد.
جنبش اصلاحی دوم خرداد، به لحاظ اهمیت به پای آن دو نمیرسد بلکه یک امر محدود بود و برخلاف آن دو که در ذات خود رادیکال بودند و نهایتا به تنش شدید منجر شدند- مشروطه به عزل پادشاه، فرارکردن او و فتح تهران توسط قوای نظامی منجر شد و نهضت ملیشدن صنعت نفت نیز نهایتا به انحلال مجلس، خلع مصدق و کودتای غیرمستقیم انجامید؛ اما در دوم خرداد نه حرکت تا این اندازه رادیکال بود و نه آنقدر سترگ و پراهمیت. اما این جریان نیز متأثر از موجهای دموکراسیخواهی در اروپای شرقی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود که در روند دموکراتیزاسیون، از آسیا و بهخصوص آسیای شرقی عقب افتاده بود ولی تلاش کرد تا خودش را با امواجی که اروپای شرقی را فراگرفته بود، همراه کند؛ اما چون جنبش دوم خرداد یک حرکت عمیق و حسابشده به لحاظ استراتژیک نبود، بهصورت تصادفی با قدرت اجرائی گره خورد و در آنجا آن نیروی اجتماعی که پشتیبان اصلاحات بود، مورد حمله شدید نیروی مقابل قرار گرفت و مستهلک شد. با مستهلکشدن این نیروی اجتماعی و ناتوانی از چانهزنی در بالا و درون قدرت سیاسی، کار این جنبش به اتمام رسید و عملا ناکام ماند.
بنابراین این سه جریان تاریخی، سه مقوله با سه رویکرد متأثر از شرایط متفاوت بینالمللی بودند که اهداف اولی، بهصورت دیالکتیکی توسط یک نیروی ضدمشروطه حتی تا اندازهای تحقق پیدا کرد. دومی نیز که در پی ملیشدن صنعت نفت بود، در روند تحول جهانی، پس از چند سال به خواسته خود رسید. جنبش دوم خرداد ناکام ماند اما آرمانش در لایههای مختلف اجتماعی همچنان تداوم دارد و در دورههای متفاوتی شعلهای میکشد و فرومینشیند. خواستِ اصلی این جنبش که دموکراتیزاسیون بوده به لحاظ گفتمانی همچنان پابرجاست اما به لحاظ عملی با بنبست مواجه شده است. جنبش دوم خرداد از جنس آن دو نهضت پیشین نیست و پیونددادن این جنبش با دو جریان دیگر به لحاظ تئوریک مشکلی از ما حل نمیکند.
اما اگر بخواهیم خیلی کلیگویی کنیم، میشود گفت همه این جنبشها در پی استقرار یک دولت قانونمند و مقید به ضوابط و قواعدی بودند که از طریق نمایندگان مردم بتواند برای اداره کشور چارهجویی کند. میشود ذیل این عنوان کلی گفت این جنبشها خواهان آزادی و محدود و مشروطکردن قدرت سیاسی، طرفدار استقلال سیاسی و... بودند، اما خیلی به ما کمکی نمیکند؛ چراکه در سه بازه تاریخی با سه هدف متفاوت و در سه فضای بینالمللی مختلف صورت گرفته و نخ تسبیحی خیلی نمیشود میان این سه تجربه ترسیم کرد.
* مهمترین دلایل شکست سه جنبش مذکور را چه میدانید؟
در نهضت مشروطیت پیش از فتح تهران، میان نیروهای داخلی در انقلاب، انشقاقی ایجاد شد که مجموعه توان آنها را به تحلیل برد. پس از فتح تهران، این انشقاق بیشتر شده و حتی به درگیریهایی منجر شد. مجموعه این درگیریها از توان همه نیروها کاست و حتی کل دستگاه دولت را تضعیف کرد. همچنین یک تئوری روشن و استوار همراه با یک استراتژی مشخص راهنمای عمل این نیروها نبود. در واقع نمیتوانستند نسبت خود را با دین، شریعت یا مختصات دولت مدرن تبیین کنند. دچار تناقضهای بسیاری بودند. به علاوه، آنقدر درگیر تنشهای داخلی شدند که منجر به تضعیف دولت تا جایی شد که هر شش ماه یک بار عوض میشد. پس از آن نیز جنگ جهانی رخ داد و همان میزان حیات دولت را نیز سلب کرد تا اینکه بعد از جنگ، شرایط جهانی عوض شد و برخی از نیروهای دخیل در انقلاب مانند تقیزاده که مقداری دیدگاهشان تعدیل شده بود، به این نتیجه رسیدند که دولت مقتدری را بر سر کار آورند که برخی از کارهای دولت مدرن را نیز انجام میدهد. به همین خاطر نیز به رضاشاه برای برپایی چنین دولتی کمک کردند. میدانید ظهور رضاشاه در قالب وزیر جنگ و سردار سپه بود که مورد استقبال بسیاری از مشروطهخواهان اصیل نیز قرار گرفت. اما پس از قدرتیابی رضاشاه برخی از این نیروها قربانی شدند یا از ترس سکوت کردند.
ملیشدن صنعت نفت، اساسا بر اصلی استوار شد که آن اصل در شرایط آن روز جهان قابلیت اجرائیشدن نداشت. وقتی مرحوم دکتر مصدق بحث ملیشدن صنعت نفت را مطرح کرد، روشن بود که هفت خواهران نفتی یا کارتل بزرگ نفتی جهان به این موضوع تن نمیدهد و به تبع آن، کشورهای غربی نیز با آن راه نخواهند آمد؛ چراکه اگر به ملیشدن صنعت نفت در ایران تن میدادند، همه قراردادهایشان در ونزوئلا، آرامکو و... به خطر میافتاد؛ بنابراین این خواست براساس یک آرمان تحققناپذیر استوار شد و چون این آرمان تحققناپذیر بود، اساسا نخستوزیری مصدق با این شرط میسر نمیشد و در آن دوره در توان ایران نبود. من فکر میکنم جمال امامی نیز چون میدانست که کار سختی است، تعمدا به مصدق پیشنهاد نخستوزیری را داد. وقتی نیز تلاشهای مصدق نهایتا با سد کودتا مواجه شد، کل پتانسیل اجتماعی نیز که این جنبش بر آن استوار شده بود، مضمحل شد و از بین رفت. به نظرم ما باید با وجود ارادتی که به مصدق و نیروهای درون این جنبش داریم، آن را مورد بازخوانی انتقادی قرار دهیم. به نظرم جبری وجود داشت و آنقدر اطلاعات در اختیار این نیروها نبود تا بتوانند به همه جوانب آگاهی داشته باشند و به تحولات جهان و نظم پس از جنگ جهانی دوم و جنگ سرد، وقوف لازم را نداشتند.
در تجربه اصلاحات نیز همه چیز تصادفی پیش آمد. نیروهای اجتماعی در لایههای مختلف جامعه شکل گرفته بود که خواهان بازشدن فضای سیاسی بود و هنوز به پختگی عینی و تئوریک نرسیده بود که یکدفعه بحث کاندیداتوری آقای خاتمی پیش آمد و این جنبش در قدرت سیاسی در جایی قرار گرفت که مسئولیتآور بود، اما قدرت لازم را برای آنکه به نزاع نهایی فیصله دهد، در اختیار نداشت. در نتیجه چون باری به هرجهت بود، هیچ استراتژی خاصی نیز پشت آن نبود. دو، سه سخن هم که مطرح شد خیلی جدی پیگیری نشد. تنها بحثی که پیگیری شد، بحث فشار از پایین و چانهزنی از بالا بود که توسط آقای حجاریان مطرح شد، اما هرگز روشن نشد که بر اساس چه محوری قرار است فشار وارد شود و روی کدام محور قرار است چانهزنی صورت گیرد. حتی این ادعا باعث گمراهی بسیاری نیز شد؛ چراکه عدهای گمان میکردند به هر طریق باید فشار بیاورند که آقای خاتمی نیز چانهای بزند، اما مشخص نبود بر سر چه چیزی قرار است چانه بزنند. در نتیجه میان پایین و بالای این جنبش سوءتفاهم عمیقی پدید آمد و میان اجزای گوناگون این جنبش از صدر تا ذیل، اصطکاکی ناخواسته رقم خورد و همه علیه هم موضع گرفتند. بزرگترین دلیلش نیز به این بازمیگشت که افرادی که در دولت آقای خاتمی حضور داشتند، به آن جنبش به منزله اینکه چیزی باید پیگیری و محقق شود نگاه نمیکردند، بلکه بیشتر نگاهشان این بود که منصبی را تصاحب کردهاند و باید کمی متفاوتتر از دوره قبل اداره کنند. بنابراین با نیروی اجتماعی در تماس نبود که بخواهد آنها را بسیج کند یا بر محور مشخصی، فشار از پایین و چانهزنی از بالا را صورت دهد. در بزنگاهی نیز که روشن شد این دولت کاری از پیش نمیبرد و باید کناره میگرفت که آن نیروی اجتماعی تحلیل نرود و ناامید نشود، متأسفانه با اصرار بر ادامه حضور در قدرت تا سال 84 پیش رفت و کل آن نیروی اجتماعی را سرخورده کرد که نتیجه طبیعیاش احمدینژاد بود.
دولت در ایران هیچگاه یک دولت طبیعی به معنای آنکه کارکرد درستی داشته باشد، نبوده است. بعد از جنگ دوم جهانی، قدرت از یک سو میان پادشاه و ارتش و برخی نیروهای اطراف آنان یعنی زمینداران و اشراف و برخی طبقات دیگر و نیروهای ملی، دموکرات، معترض و ضدوابستگی به غرب، از دیگر سو تقسیم شد. در این عرصه چون اراده واحدی وجود نداشت، بسیاری از انرژیها صرف این چالش شد. از این چالشها نیز دولت یا رئیس قوه اجرائی بیشترین زیان را میبیند؛ چراکه او مسئولیت اداره کشور را بر عهده دارد. باید اقتصاد را سامان دهد، اما نه خیال راحتی داشته نه قدرت مکفی در اختیار دارد. بنابراین نیروی مافوق موقعیت بهتری پیدا میکند، خود را در موقعیت اپوزیسیون همین قوه اجرائی قرار میدهد و شروع میکند به انتقادکردن. سرآخر هم همه تقصیرها را گردن آن میاندازند که نتوانست. در دوم خرداد نیز به طریق اولی همین روند اتفاق افتاد؛ یعنی ساختمان پاستور برای آن جنبش اجتماعی به مثابه باتلاقی عمل کرد و آن را به قهقرا برد. در حالی که اگر به نظرم از بیرون از دایره قدرت سیاسی بهتر میشد قدرت را تحت تأثیر قرار داد. اما اصلاحطلبان همواره میگویند که ما حتما باید یک پا در جامعه مدنی و یک پا در دولت داشته باشیم. شاید در جای دیگری از دنیا بشود چنین نقشی ایفا کرد، اما در ایران این دو پا به صورت متوازن با یکدیگر نمیتواند حرکت کند، در هم میپیچند و باعث زمینخوردن نیروها میشود. به این دلیل که وقتی در قدرت حضور پیدا میکنند، اگر نخواهند از نیرو و بدنه اجتماعی بهعنوان اهرم فشار استفاده کنند، معلوم نیست در چه جهتی قرار است این نیرو به کار گرفته شده و بسیج شود. ممکن است نیروهای آگاه و تحصیلکرده بفهمند که به کجا اعمال فشار کنند، اما توده مردم مطالباتشان را از شخص رئیسجمهور مطالبه میکنند و اگر او نتواند مطالبات را برآورده کند، در نتیجه مورد هجمه قرار میگیرد و او هم نمیتواند به جای دیگری ارجاع دهد.
در نتیجه مجموعه تعارضات پیشآمده همه را از پا درمیآورد و دید اجتماعی نسبت به سیاست در ایران وجود ندارد و اینگونه تصور میکنند که همه چیز در چانهزنی درون ارکان قدرت خلاصه میشود. درصورتیکه باید نیروهای بالنده اجتماعی توان تأثیرگذاری در موازنه قدرت را داشته باشند. چه بسا که کسی قدرت را کاملا قبضه کند و روز بدبختیاش شروع شود! اینگونه میفهمم که سیاست در ایران صرفا به قدرت دولتی و شراکت در آن ترجمه میشود.
* در این سه جنبش اصلاحی که ذکرش رفت، میتوانیم خط سیر و فرایندی را از ائتلاف، شکنندگی، منازعه و افول این جنبشها ردیابی کنیم. به این معنی که ابتدا همراهی و همیابیای را از قاطبه نیروهای اجتماعی و سیاسی شاهد هستیم؛ اما بهمرور و به دلیل برآمدن تنازعات درونی و بیرونی، این ائتلافها دچار واگرایی میشوند و از هم میگسلند. به نظر شما، مهمترین علل پیشامد این سیر و علل عدم تداوم و تثبیتشدگی این جنبشها را چه میدانید؟
نیروها عمدتا براساس یک برنامه روشن با یکدیگر ائتلاف نمیکنند و منافع مشخصی را برای دستیابی به آن تعریف نمیکنند. از این گذشته، آگاهی اجتماعی بالایی نیز وجود ندارد و بیشتر عرض اندامهای فردی و جاهطلبیهای شخصی در این جنبشها واجد اهمیت میشود و این یکی از مشکلات روانشناسی اجتماعی جامعه ماست. البته این موارد به صورت ثابت و لایتغیر نیستند؛ اما خودِ جنبش اسباب این را فراهم میآورد؛ چراکه بر یک برنامه، تجربه و عقلانیت قوی استوار نیست. زمینهای آماده میشود که در آن هرکسی میتواند عرض اندام کند و مردم نیز چون به لحاظ تاریخی از دولتها بیزارند؛ یعنی مردم همواره دولتها را یک دستگاه غاصب و ظالمانه تلقی میکرده که باید با آن ستیز هم کرد، در نتیجه مردم به لحاظ تاریخی از این دستگاه کینه به دل دارند و این کینه نیز بحق بوده؛ چراکه دولتها زیاد اجحاف میکنند. بههمینخاطر هرکس که با زبان رادیکالتری دولت را مورد حمله قرار دهد، موقعیت بهتری در سلسلهمراتب جنبش پیدا میکند و بالا میرود؛ اما این افراد چون چیز خاصی در چنته ندارند، خیلی زود دورهشان سپری میشود و برای بازیابی محبوبیت اجتماعی یکسری ماجراجویی را سامان میدهند. این جاهطلبیهای شخصی خود ناشی از یک سنت تاریخی بدبینی دستگاه دولت و فاسد تلقیکردن ذاتی آن در کنار نبود برنامههای مشخصی است که بتواند منافع جمع مشخصی را پیش ببرد. بهعلاوه دیدگاههای روشن نسبت به اداره جامعه یا اینکه سقف مطالبات تا کجا باید باشد و خواستهها تا کجا وارد است و... وجود ندارد و این موارد همگی در مطالب این دوستان مفقود است.
بنابراین این موارد خیلی در به جانِ هم افتادنِ نیروها مؤثر بوده است. میدانید که پیروزی خیلی پدر و صاحب دارد؛ اما شکست یتیم است و همه میخواهند به گردن هم بیندازند. وقتی که ناکامی پیش میآید، به طور طبیعی دعوا، اختلاف و کینه و انشعاب و... از آن منتج میشود.
اما انقلاب مشروطه همانطورکه اشاره کردم، تحت شرایط جهانی توانست بخشی از برنامه خود را اجرا کند و کامل شکست نخورد. چیزی حدود 15 سال پس از انقلاب مشروطه، شاهد دولت مدرنی هستیم که برخی کارها را سامان داد. جنبش ملیشدن صنعت نفت نیز یک پیروزی اخلاقی در نهایت به دست آورد؛ اما اینکه چقدر به کار مردم آمد یا نیامد، بحث دیگری است. به هر جهت، دولت کودتا را به صورت یک دولت نامشروع جلوه داد و مصدق بهعنوان قربانی یک توطئه مشترک داخلی و خارجی معرفی شد و نوستالژی آن نیز ماند و در برخی موارد الهامبخش شد؛ اما جنبش دوم خرداد خیلی از آن دو عقبتر است و کسی از قِبل این جنبش توفیقی کسب نکرده است؛ بهایندلیل که اساسا پیروزی اخلاقی تا این لحظه کسب نکرده است. تا آخرین لحظه در قدرت ماند و به سمت محافظهکاری نیز سوق یافت. شرایط دیگری هم خلق نکرد که بتواند مطالبات را محقق کند. به نظرم تا این لحظه هیچ توفیقی کسب نکرده است.
* درباره مواجهه با علل ناکامی جنبشهای اصلاحی در ایران، تاکنون، چهار رویکرد وجود داشته و مطرح شده است که به طور مختصر، از این قرار است: رویکردهای نظری مربوط به انحطاط و زوال اندیشه در ایران؛ رویکردهای مبتنی بر فقدان ساخت طبقاتی و عدم شکلگیری ساخت طبقاتی در ایران؛ رویکردهای مبتنی بر ضعف تشکیلاتی و سازماندهی سیاسی و مقوله احزاب؛ و در نهایت، رویکردهای نظری مبتنی بر ضعف سازمانیافتگی یا عدم تشکلیابی نهادهای اجتماعی مانند اصناف، بازار، نیروهای کارگری و... . دراینمیان، به نظر شما کدامیک از این رویکردها از توان توضیحدهندگی بیشتری درباره علل ناکامی جنبشهای اصلاحی در ایران برخوردارند؟
شاید آخرین رویکرد مهمتر باشد؛ چراکه بحث امتناع اندیشه و... با این پیشفرض مطرح میشود که یک دولت خاص با آرمانی منحصربهفرد بخواهد با مدرنترین دولتهای عالم هماوردی کند؛ اما وقتی ما از شکست صحبت میکنیم؛ یعنی اینکه ما نتوانستهایم مانند کره جنوبی و همین کشورهای پیرامونی در حد معمولی پیشرفت کنیم. رویکرد فقدان ساخت طبقاتی و... در خیلی کشورها بوده؛ اما ما به همتایان خود که مینگریم قاعدتا باید همگام آنها باشیم؛ اما از جهاتی عقبتر ماندیم و آن نیز کاملا مسئله ما را توضیح نمیدهد. درباره سازماندهی میشود گفت که نیروهای سیاسی مشکل داشته و نمیتوانند یک سازمان و تشکیلات مدرن داشته باشند. اندیشه چپگرایی و نوعی از مبارزه بهعنوان یک ارزش و هنجار در ایران نهادینه شده که عمدتا مبتنی بر نفی است. موارد اثباتی آن نیز یا تعریف نشده یا دستنیافتنی است و نیروهای سیاسی خیلی درگیر این مسئله بودهاند.
اما مهمتر از همه اینکه ما چرا الان در حد ویتنام و مالزی و اندونزی و ترکیه هم نیستیم، بیشتر به این برمیگردد که سیاست را عمدتا در بازی قدرت تعریف کردیم و توجه نکردیم که این جامعه بوده که سیاستی را نهایتا تولید و بازتولید میکند. اگر بشود نهادهایی مدنی وجود داشته باشد که در این نهادها آگاهی سیاسی تولید شود، به این معنی که درک ما از قدرت، از محدودیتها و کارآمدی آن، درک ما از یک جامعه نسبتا سالم، درک ما از مشکلاتی که سوسیالیسم و سرمایهداری و حتی دموکراسی میتواند واجد آن باشند، ارتقا یابد و مردم بفهمند که چه چیزی را میخواهند انتخاب کنند.
اما اساس ذهنی ما تاکنون این بوده که گویی وضعیت کاملا برابریخواهانه یا آزادیخواهانه وجود دارد و به این فکر نمیکنیم که تا چه اندازه اساسا تحققپذیر است. همچنین بسیاری از مراجع فکری ما نیز یک نظام آرمانی درست کردهاند و همه آرمانها را در اوج خود مطرح کردهاند؛ اما چنین چیزی در کجای عالم ساخته شده است؟ وقتی شما از برابری میگویید، باید از بدنه آزادی بتراشید و لاغرش کنید. وقتی میخواهید به آزادی بپردازید، باید مقداری برابری در ثروت را فدا کنید. مسئله اینجاست که زندگی اجتماعی بشر ملغمهای از امور متعارض است. از میان این تعارضها باید وضعیت معقول و متوازنی را تعریف و آن را پیگیری کنید؛ اما بیشتر نیروها در ایران پیگیر تحقق رؤیاها و آرزوهای نشدنی خود هستند. حتی اگر جنبشی دستاوردی هم داشته باشد، کسی قبول نمیکند؛ چراکه چیزی میخواهند که دستنیافتنی باشد. به هر حال ضروری است که ما ایرانیان نهایتا باید از آسمان به زمین بیاییم و همه چیز را خیلی عینی و مشخص تحلیل کنیم و ببینیم کارهایی را که میشود انجام داد، واجد چه عوارض مثبت و منفیای است. باید یک تلاش فکری در سطوح گوناگون جامعه در قالب انجمنها و انجیاوها و فعالیتهای اجتماعی صورت گیرد که با فقدان آن مواجهیم. مسئله ما فعلا به این موارد بازمیگردد وگرنه مسائل ساختاری که زمانی اتفاق افتاده از دسترس ما خارج است.
ما نباید تا ابد خودمان را گروگان ساختارها دربیاوریم. اکنون ما با وضعیت دیگری مواجهیم که راههای برونرفتی دارد و ظرفیتهایی بوده؛ اما به دلیل ندانمکاریهای بازیگران سیاسی و بغرنجی وضعیت اجتماعی باعث ناکامی شده است.
* اگر برای نیل به جامعهای توسعهیافته، به جای گذاشتن نقطه تأکید بر جنبشهای سیاسی و احزاب و... بر تشکلیابی نیروهای اجتماعی مانند اصناف، کارگران، کشاورزان و... تأکید کنیم، آیا ممکن خواهد بود که با توانمندکردن و سازماندهی جامعه بدون درغلتیدن به منازعات پرتنش سیاسی که روند هر سه تجربه اصلاحی در ایران هم بوده، به وضعیت مطلوب و بدیل گذر کنیم؟
بالاخره باید بدانیم که جامعه موجود زندهای است که دارد کار میکند. اجزای خیلی متفاوتی در سطوح مختلف دارد که همه آن اجزا باید بهصورت تشکلیافتهتری فعالیت کند. شاید برخی جنبشها واجد ایدههای رادیکالی باشند که در موقعیتهای شکننده کارهای ماجراجویانهای از آنها سر بزند. مفهوم جامعه مدنی اما مفهومی لیبرالی است و بیشتر متأثر از فکر و اندیشه جان لاک و هابز است؛ اما در مارکسیسم ارتدوکس، جامعه مدنی بهعنوان مانعی برای انقلاب فهمیده میشود و جایی است که از نظر آن ایدئولوژی حاکم را بازتولید میکند. منظور گرامشی از جامعه مدنی پدیدهای منفی است که باید در ابتدا آن را هدف قرار داد تا سپس انقلاب رخ دهد.
بنابراین هرگاه جمعی صورت میگیرد و کاری انجام میشود، باید به صورت حلقههای آگاهی تجلی یابند. خیلی هم لازم نیست که وقتی از تشکل سخن میگوییم، حتما باید روابط سازمانیافتهای را به آنها تحمیل کنیم. گرچه برخی گروههای اجتماعی بهلحاظ نوع موقعیت اجتماعی که دارند، میزان همبستگیشان زیاد است و برخی نیز چنین نیستند؛ اما اگر این نیروها کارکرد واقعی خودشان را پیدا کنند و از عنصر آگاهی به معنای واقعبینی و شناخت مدلهای مختلف اداره یک سازمان و تشکل و جامعه نیز برخوردار باشند، خیلی کمککار خواهد بود. وقتی مطالبات نیروی اجتماعی شکل میگیرد، این مطالبات را خود به خود تحمیل میکند. گرچه این نیروها میتوانند حتی بهصورت جزئی و درون سطوح خانوادگی یا از طریق تغییر فرهنگ زندگی شخصی هم تحول ایجاد کنند؛ اما وقتی دولتی بر سر کار است که یکسری منفذها را باز میگذارد و در حوزه سیاست اقتدار دارد و تحکم میکند، کار و فعالیت در حوزه اجتماعی میتواند خیلی مؤثر باشد. گاهی دولت غفلتهایی انجام داده که این نیروهای اجتماعی در پاسخ به آن غفلتها پدید آمدهاند. مانند اتفاقاتی که پس از جنگ در ایران پیش آمد و نیروی بالنده اجتماعی شکل گرفت. آن نیرو اگر در دعواها و منازعههای سیاسی تحلیل نمیرفت، خیلی میتوانست محل اثر باشد. شاید اگر چهار سال دیگر فرصت داشت، میتوانست در سال ۸۰ فصلالخطاب باشد. این نیروها باید وقتی تبلور سیاسی پیدا کنند که نیروی اجتماعی بتواند مؤثر عمل کند.
البته برخی موارد نیز اجتنابناپذیر پیش آمده است. بالاخره این جامعه خواستها، مطالبات و نیازهایی دارد که خیلی طبیعی و عادی است و برآورده نمیشود. آن بالا هم در حال یکدستشدن است و همین یکدستشدن ممکن است به واقعبینی قدرت کمک بیشتری کند؛ چراکه نیرویی وقتی در جایگاهی قرار میگیرد که قدرت دارد؛ ولی مسئولیت ندارد، دچار توهم میشود؛ اما وقتی در جایگاهی قرار میگیرد که صبح تا غروب باید نان و آب و برق مردم را تأمین کنند، بر ذهن نیروها در هرم قدرت مؤثر خواهد بود و اندیشههایش را دگرگون خواهد کرد. البته به شرطی که دفعتا پول بادآوردهای از قِبل نفت به دست نیاید. این روند به مرور در ایران اتفاق میافتد و گاهی اوقات آگاهیهایی که در جامعه به وجود آمده، اجازه روندهایی را نمیدهد و دولتمردان مجبورند که تغییر مسیر دهند. اگر در همین مدت چهارساله به جای روحانی، یکی از نیروهای وابسته به قدرت بر سر کار بود و تمام انرژی اجتماعی و فشارش بهلحاظ روانی به سیستم وارد میشد، به نظرم وضع خیلی بهتر بود. در نتیجه به نظرم نیاز نیست کار شاقی صورت گیرد. برخی کارهای منفی در جهت هرزرفتن انرژیها نباید صورت بگیرد. به نظرم برخی نیروهای سیاسی خود مشکل هستند و نمیتوانند چیزی از مشکلات بکاهند.
کار امثال ما در دوره اصلاحات این بود که نسبتبه بروز مشکلات و بحرانهای خفته هشدار دهیم و معضلات رخداده، بهطورکامل قابل پیشبینی بود. باید یک نیروی آگاه اجتماعی این مسائل را هشدار میداد که قدرت سیاسی این چشمانداز را ببیند و مقداری از آن بترسد؛ اما اینقدر بد عمل شده که بحرانها یا شبهبحرانها اکنون تبلور عینی پیدا کرده و خودِ واقعیت به زبان آمده است. دیگر امثال ما هر روز از فقر و آلودگی و ترافیک و نابسامانی و وضعیت وخیم محیط زیست و منابع آبی که با بحران مواجه شده، سخن بگوییم جنبه هشدار ندارد؛ چراکه خود این مشکلات رخداده به صدا درآمده و از قضا گوش فلک را هم کر کرده است. بالاخره کسی که قدرت را در دوره آینده در دست میگیرد، باید به این موارد پاسخ درستی دهد که آن هم به لوازمی احتیاج دارد. وگرنه دچار حوادثی میشویم که از کنترل همه ما خارج است. در نتیجه وضعیت ما به این راه دوگانه رسیده و غریزه بقای کسی که میخواهد قدرت را تصاحب کند، دستکم موجب شود که برخی مسائل را سامان دهد.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|