پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 16.07.2006, 11:52

جستار دوم

بیگانگی درآثار کافکا و تأثیر او برادبیات مُدرن پارسی


محمود فلکی

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

    اشاره: همان‌گونه که در جستار نخست يادآوری کرده‌ام، اين نوشته، پايان‌نامه‌ی دانشگاهی من است که به‌تدريج به پارسی برگردانده و در اينجا به چاپ می‌رسد. برخی از خوانندگان ازسرِ لطف برايم ايميل فرستاده‌اند که از محبت همه‌ی آنها صميمانه سپاسگزارم. عده‌ای با اين تصور که تمام مطلب به فارسی بر گردانده شده، خواهان دسترسی به همه‌ی اين رساله به زبان پارسی شده‌اند. در اينجا بايد تأکيد کنم که اين نوشته هنوز کاملن به فارسی برگردانده نشده و قرار است هر بخشِ آن که آماده شد، برای چاپ در اختيار "ايران امروز" قرار بگيرد. می‌کوشم که هر هفت روز (بيشينه تا ده روز) جستاری از آن را که دربرگيرنده‌ی موضوع نسبتن مستقلی است، آماده‌ی چاپ کنم. در ضمن، من واژه‌ی "چاپ" را چندين بار برای آمدن ِ مطلب در يک نشريه‌ی الکترونيکی به‌کار برده‌ام که می‌دانم برای اين منظور دقيق نيست، ولی تا يافتن ِ برابرنهاده‌ی مناسب‌تر همين واژه را به کار می‌برم.


۳ -۲. کافکا و درگيری با شغل


" آدم از طريق کار[...] تنها و کاملن بيگانه می‌شود."
( از داستانِ کوتاه " تدارک عروسی در روستا" – مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه، ص. ۲۳۴)

کافکا در ۱۸ ژوئن ۱۹۰۶ دکترايش را در رشته‌ی حقوق دريافت کرد. سپس در يک دفتر وکالت در پراگ به کارآموزی پرداخت. در ۱۹۰۷ در يک شرکت بيمه مشغول به کارشد و در ۱۹۰۸ کارش را به عنوان کارمند در "شرکت بيمه‌ی تصادفات کارگران" آغاز کرد وتا ابتلا به بيماری سل ِ ريوی در ۱۹۱۷ در همان‌جا به کارش ادامه داد. [۱]

انتخاب شغل کارمندی برای کافکا بيش از همه گريزی بود از محيط خانواده و بويژه از کسب و کار پدرش. پدر می‌خواست که تنها پسرش به شغل او در فروشگاهش ادامه دهد، ولی کافکا، همان‌گونه که خود می‌نويسد، از شغل پدر "می‌ترسيد" و از آن "بيزار " بود. [۲] اما گريز او به شغل کارمندی هيچ‌گونه رهايی و آرامشی را که در تصور داشت به بار نياورد. مقررات کار، بويژه در نخستين شرکت بيمه، بسيار سنگين بود. " وقتی به اضافه‌کاری نياز بود، کارمندان بايد در ساعت‌های غيراداری، بدون دريافت حقوق اضافی، به کار می‌پرداختند." [۳] کارمندان وظيفه داشتند پس از تعطيلی کارِ روزانه زبان ايتاليايی بياموزند. آنها هر دو سال تنها دو هفته مرخصی داشتند. [۴] کافکا اين شرايط سخت را در داستان کوتاه " تدارک عروسی در روستا" (۱۹۰۷) چنين تشريح می‌کند:

" آدم بيش از آن از کارِ زياد در اداره خسته می‌شود که بتواند از مرخصی‌اش لذت ببرد. از طريق کار، توقع آدم برای دستيابی به محبت ديگران برآورده نمی‌شود، بيشتر آدم تنها و کاملن بيگانه [...] است." [۵]

درگيری ِ تمام وقت با شغلش (در آغاز از ساعت هشت صبح تا هفت بعد از ظهر) نه تنها وقتش را که می‌خواست برای کار ادبی‌اش صرف کند، می‌بلعيد، بلکه محيط ناخوشايند اداره نيز چنان او را به نااميدی می‌کشاند که به نظر کافکا " خودکشی ِ روح" بود. در نامه‌ای به نامزدش فليچه (Felice) در اين مورد می‌نويسد:

"در آنجا [اداره] در راهروی باريکی که به دفترم ختم می‌شد تقربين هر صبح نااميدی‌ای به من دست می‌داد که برای يک شخصيت قوی‌تر و پيگيرتر ازمن جهت خودکشی روحی کافی بود."
[۶]

در مصاحبه‌ای با يانوش (Janouch) از غبطه خوردنش نسبت به زندگی ِ پاول آدلرر (Paul Adler)، نويسنده‌ای که هيچ‌گونه شغل اداری نداشت و تنها از طريق کار نويسندگی‌اش امرار معاش می‌کرد، سخن می‌گويد:

"يک انسان آزاد و شاعر. نزديک او که هستم احساس عذاب وجدان می‌کنم، از اينکه می‌گذارم زندگی‌ام در دفترِ اداره غرق شود."
[۷]

بدين‌گونه او در کنار درگيری با خانواده، زير بارِ کاری که از آن بيزار است رنج می‌برد، رنجی که بر بيگانگی‌اش نسبت به پيرامون می‌افزايد. کافکا در "روز‌نوشتها"‌يش درباره‌ی موقعيت جنون‌آميزِ زندگی ِ دوگانه‌اش می نويسد و نشان می‌دهد که چگونه در درگيری‌اش بين شغل و کار ادبی رنج می‌برد:

"من کارمند يک شرکت بيمه‌ی اجتماعی شدم. و حالا اين دو شغل [شغل کارمندی و کار ادبی] هيچ‌گاه نمی‌توانند يکديگر را تحمل کنند [...] اين حالت برای من يک زندگیِ دوگانه‌ی بدی است که احتمالن تنها راهِ علاج آن ديوانگی است." [۸]

جوزف ک. (در رُمان "محاکمه") نيز به اين ديوانگی به عنوان ِ راهِ علاج يا راهِ گريز می‌رسد. کافکا در "محاکمه" موقعيت انسانی را نشان می‌دهد که در يک مسيرِ جنون‌آميزِ لابيرنتی، بيگانگی‌اش با پيرامون به اوج می رسد. او مانند زندانی‌ای است که بی‌گناه به زندان افتاده باشد. در اينجا گناه يا تقصير در جست‌و‌جوی مجازات نيست، بلکه، آن‌گونه که کوندرا برآورد می‌کند، "مجازات، گناه را می‌جويد." [۹]

کافکا می‌بايست هم به عنوان فرزند در خانواده‌اش هم به عنوان کارمند در اداره با گناهِ درک‌ناپذيری هويت بيابد. بدين‌گونه است که خانواده و شغل ِ "تحمل‌ناپذير" برای او بيگانه می‌شوند. کافکا در مبارزه ای درونی می‌کوشد با فراروی از بيگانگی ِ برآمده از اين دو نهاد يا اجبار اجتماعی که در واقع قدرت خود را بر او تحميل می‌کنند، به "من ِ" رهای خود دست يابد، اما مبارزه‌ی مأيوسانه‌‌اش برای نجات خودِ خويشتن، او را به چنان نااميدی‌ای می‌رساند که "بيماری"‌اش را، که در نتيجه‌ی آن ديگر مجبور نبود در اداره کار کند، "آزادی" می‌نامد. اين حالتش را در نامه‌ای به ماکس برود آشکارا بيان می‌کند، وقتی که " زخم ريه"‌اش را به عنوان "آزادی، پيش از هرچيز آزادی" جشن می‌گيرد. [۱۰]

۳-۳. کافکا و عشق به زنان

"او احساس می کرد[...] در چنان سرزمين ِ دورِ بيگانه‌ای است که پيش از او هيچ انسانی نبوده است. در سرزمين بيگانه‌ای که در آن [...] آدم از شدت بيگانگی خفه می‌شود." ("قصر"، ص. ۴۳)

وقتی مبارزه‌ی درونی کافکا برای رهايی از بيگانگی ِ برآمده از رفتار خانواده و شغل ِ تحميلی و تلاش او در مواردی برای آشتی با اين دو قدرت اجتماعی شکست می‌خورد، عشق به زن و ايجاد خانواده اين اميد را در او برمی‌انگيزد که از طريق آن بتواند هستی خود را تاب آورد. "عشق" برای او "خود را هنوز حفظ کردن" [۱۱] است و پذيرش ِ "سختی ِ زندگی مشترک، تحميلی است از سوی بيگانگی." [۱۲]

نخستين عشق جدی او فليچه باوئرر(Felice Bauer) بيست ‌و‌دو ساله است که کافکا با او در ۱۳ اوت ۱۹۱۲ در خانه‌ی پدری ِ دوست تمام دوران زندگی‌اش، ماکس برود، آشنا می‌شود. کافکا تأثير اين عشق بر هستی‌اش را در "روز‌نوشت‌ها"‌يش چنين بيان می‌کند:

"رابطه با ف. [فليچه] به هستی من نيروی ايستادگی خواهد بخشيد." [۱۳]

پيوند با فليچه براستی چنان نيرويی در او ايجاد می کند که در مدتی کوتاه مهم‌‌ترين و ارزش‌مند‌ترين داستان‌هايش را می‌نويسد. چهارده روز پس از آشنايی با فليچه داستان کوتاه "داوری" يا حکم (Das Urteil) را در يک شب، هنگام سفر با قطار، می‌نويسد. کافکا تأثير آشنايی با فليچه را که نوشتن اين داستان را در او برانگيخته است، در نامه‌ای به او تأکيد می‌کند:

"اين داستان زمانی نوشته می‌شود که ترا می‌شناختم و جهان از طريق وجود تو ارزش می‌يافت [...]" [۱۴]

کافکا اين داستان را به فليچه تقديم می‌کند و آن را "داستان کوچک تو" می‌نامد. حضور فليچه در داستان زمانی آشکارتر می‌شود که بدانيم نام شخصيت زن ِ داستان، فريدا براندنفلد (Frieda Brandenfeld)، نامزد شخصيت اصلی داستان، آگاهانه در پيوند با نام فليچه باوئرانتخاب شده است. کافکا خود در اين مورد چنين توضيح می‌دهد:

"تعداد حروف در Frieda به اندازه‌ی حروفی‌است که در Felice وجود دارد و هر دو با حرفِ F آغاز می‌شوند؛ در عين حال که آرامش [Friede] و خوشبختی را هم در خود دارند.
[۱۵] Brandenfeld از طريقِ Feld [۱۶] با Bauer رابطه دارد و حرف آغازين آنها نيز يکی است." [۱۷]

تأثير نيرو‌دهنده‌ی اين عشق برروحيه‌ی کافکا در فعاليت ادبی‌اش تنها به نوشتن داستان "داوری" محدود نمی‌شود. در همان زمان چنان در فضای شکفتگی‌ ِ آفرينش سير می‌کند که سه روز پس از نوشتن ِ "داوری"، نوشتن ِ فصلِ نخست ِ رُمان " آمريکا" را آغاز می‌کند، و بعد در فاصله‌ی کوتاهی در نوامبر- دسامبر ۱۹۱۲ داستان بلند "مسخ" را می‌نويسد.

آفريدن ِ آثاری چنين برجسته در مدتی کوتاه، بيش از هرچيز از آن احساس خوشبختی و آرامش ِ برآمده از عشق به يک زن سرچشمه می‌گيرد. پيوندِ بين عشقی که به او آرامش و توان ايستادگی در برابر بيگانگی با پيرامون را می‌دهد و توان آفرينش ادبی، نشانگرِ نياز و گرايش کافکا به يک رابطه‌ی دوسويه و هماهنگی است تا از طريق آن، بتواند از بيگانگی فرارود و "خودِ رهايش" (freies selbst) را بيابد.

اما با وجود حضورانگيزه‌ی توانمندی مانند عشق جهت احيای نيروی ايستادگی در برابر دشواری رابطه با پبرامون، از زندگی مشترک با يک زن وحشت داشت. آن‌گونه که توماس آنتس (Anz)، کافکاشناس آلمانی، برآورد می‌کند، ترس او از تشکيل خانواده به اين خاطر بود که در آن صورت، برای چرخاندن خانواده و امرار معاش به‌ناچار بيشتر به شغل اداری وابسته می‌شد. [۱۸] ولی به نظر می‌رسد که ترس او از زندگی مشترک، از دست دادن ِ "تنها امکان هستی درونی" (آن‌گونه که خود می‌گويد)، يعنی از دست دادن ادبيات است. او خود در مورد "ترس از وابستگی"‌اش در زندگی مشترک چنين می‌نويسد:

" آن‌گاه [در زندگی مشترک] هرگز تنها نخواهم بود [...] من بايد خيلی تنها باشم. به آنچه تاکنون دست يافته‌ام فقط نتيجه‌ی تنهابودن است [...] از هر آنچه که به ادبيات مربوط نمی‌شود بيزارم." [۱۹]

اما ترس او از وابستگی به تجربه ی او در پيوند با فليچه نيز ارتباط می‌يابد که کار ادبی ِ کافکا را جدی نمی‌گرفت.‌ "آنچه که کافکا را اغلب ناراحت و عصبانی می‌کرد، اين بود که فليچه، نويسندگان ديگر را شاعر[Dichter به مفهوم سخنور برجسته] [۲۰] می‌ناميد و فراموش می‌کرد که کافکا هم شاعر است." [۲۱]

کافکا خود بحث و جدلش با فليچه در پيوند با کار ادبی‌اش را در نامه‌ای به او آشکارا بيان می‌کند:

"گمان می‌کنم تو به اندازه‌ی کافی متوجه نشده‌ای که نوشتن، تنها امکان هستی ِ درونی من است." [۲۲]

بدين‌گونه است که آن تصورِ ادامه‌ی "آرامش و خوشبختی" در زندگی با فليچه درهم می‌ريزد و نامزدی شان به هم می‌خورد (۱۹۱۴). اگرچه آنها دوباره آشتی و نامزد می‌کنند، ولی اين پيوندِ دوباره نيز چندان نمی‌پايد و بار ديگر جدا می‌شوند (۱۹۱۷). با وجود چنين تجربه‌ی تلخی، کافکا همچنان اميدوار است که خوشبختی‌اش را در پيوند با زنی ديگر بيابد. يعنی از آنجا که با خانواده، شغل و زندگی پيرامون احساس بيگانگی می‌کند، "آرزوی رهايی از انزوای وحشتناک را در وجود زن می‌جويد." [۲۳] و به نظر می‌رسد که شوق دستيابی به اين آرزو باعث می‌شود که او بسيار ساده عاشق زنها ‌شود. به‌مثل وقتی نامزدی ِ اولش‌ با فليچه به هم می‌خورَد، در برخورد کوتاهی با گِرته بلوخ (Grete Bloch)، کارمند شرکتی در برلين، عاشق او می‌شود، بی‌آنکه اورا درست بشناسد. اما رابطه‌ی کافکا نه تنها با فليچه و گِرته، بلکه با همه‌ی زنانی که سپس‌تر با آنها آشنا می‌شود به هم می‌خورد: به‌مثل در تابستان ۱۹۱۹ با يولی وُرسِک (Julie Wohrzek) نامزد می‌شود که رابطه‌شان بيش از يک سال نمی‌پايد. همچنين رابطه و دوستی‌اش با گِرتی واسنر (Gerti Wasner) و ميلِنا یِسنکا (Milena Jesenka) نيز به جايی نمی‌رسد.

گرايش کافکا به عشق به زن برای يافتن آن نيروی ايستادگی در برابربيگانگی با پيرامون، در ارتباط ويژه‌ی او با خواهر محبوبش، اُتلا، نيز نمود می‌يابد. او رابطه با اين خواهر را "ازدواج کوچکِ خوب" می‌نامد. [۲۴] هنگامی که کافکا از ازدواج اتلا باخبر می‌شود، در نامه‌ای به او با لحن طنزآميزی می‌نويسد:

"ما نمی‌توانستيم با هم ازدواج کنيم، [زيرا] کار مشمئزکننده‌ای می‌بود. از آنجا که تو مناسب‌تر از من برای ازدواج ساخنه‌شده‌ای، برای هردوی ما ازدواج کن! و من برای هردوی ما مجرد می‌مانم." [۲۵]

تلاش کافکا برای ايجاد رابطه با زنها و شکست تلاشش که منجر به بيگانگی با آنها نيز می‌شود، در داستان‌های کوتاه و رمان‌هايش بازتاب می‌يابد. نه تنها در داستان "داوری" که گئورگ (شخصيت اصلی داستان) در پيوند با نامزدش، مطابق تفسير خود کافکا، "به خاک سياه می‌نشيند"، بلکه در "مسخ" نيز رابطه‌ی بين گرگور زامزا و خواهرش گرته به پايان ناخوشايندی می‌رسد. گرته نزديک‌ترين فرد خانواده به گرگور است. پس ازاينکه گرگور پيکره‌ی حيوانی به خود می‌گيرد، خواهر تنها عضو خانواده است که اجازه دارد وارد اتاق گرگور شود و برايش غذا ببرد. با همه ی عشق و محبتی که گرگور، چه پيش از مسخ چه پس از آن، نسبت به خواهرش ايثار می‌کند، رفتار خواهر نسبت به گرگور، اما، روز به‌روز بدتر و دشمنانه‌تر می شود و هم‌او نخستين کسی است که پيشنهاد "رهاشدن ازشرِ" گرگور را می‌دهد. حتا مادرش که بُردبارتر از ديگران است و به "سلامتی" فرزندش اميدوار، سرانجام مانند بقيه (خواهر و پدر) می‌خواهد از شر گرگور رها شود. (به اين مورد در جستار "تفسير و بررسی مسخ" به طورگسترده خواهم پرداخت.)

در مجموع، انتظار کافکا از زنها برآورده نمی‌شود و نسبت به رفتار آنها حس بيگانگی دارد. به‌همين خاطر است که او با سرخوردگی رفتار زنها را "عجيب و غريب" می‌يابد:

"عجيب است که زنها چقدر کم تيزبين هستند. آنها فقط به اين توجه‌ می‌کنند که آيا خوشايند ديگران واقع شده‌اند و اينکه آيا آدم با آنها همدردی نشان می‌دهد و آيا آدم نزد آنها رحم و دلسوزی می‌جويد!" [۲۶]

بنابراين چندان جای شگفتی نيست که ک. (شخصيت اصلی در "قصر") در ميانه‌ی عشق‌بازی با فريدا، در لحظه‌ی "نفس‌ها و تپش‌های مشترک قلب"، از شدت بيگانگی احساس خفگی می‌کند:

"آنها[ک. و فريدا] يکديگر را در آغوش گرفتند. تن ِ کوچک [فريدا] در دستهای ک. می‌سوخت. آنها در فضای مد‌هوشانه‌ای می‌غلتيدند که ک. پيوسته، اما بيهوده می‌کوشيد خود را از آن رها کند [...] ساعت‌ها سپری شد، ساعت‌های نفس‌ها و تپش‌های مشترک قلب؛ ساعت‌هايی که ک. مدام اين احساس را داشت که گويی گم می‌شد يا انگار در چنان سرزمين دورِ بيگانه‌ای باشد که پيش از او هيچ انسانی نبوده است، سرزمين بيگانه‌ای که حتا هوايش هيچ عنصری از هوای ميهن را در خود نداشت، سرزمينی که در آن انسان از شدت بيگانگی خفه می‌شد و در جذبه‌ی جنون‌آميزش آدم نمی‌توانست کاری کند، جز اينکه همچنان پيش برود و خود را گم کند." [۲۷]

ادامه دارد

جستار اول

----------------------------------------
پانويس‌ها:

[۱] Wagenbach, S. ۴۷- ۵۹ und Wilhelm Emrich: Franz Kafka. Bonn ۱۹۵۸, S. ۴۱۳
[۲] Brief an Vater, S. ۹۸۱
[۳] Wagenbach, S. ۵۹
[۴] Thomas Anz: Franz Kafka. München ۱۹۹۲, S. ۷۳
[۵] Franz Kafka: Sämtliche Erzählungen. hrsg. von Paul Raabe. Frankfurt ۱۹۷۰, S. ۲۳۴
[۶] F. Kafka: Briefe an Felice und andere Korrespondenz aus der Verlobungszeit. hrsg. von Erich Heller u. Jürgen Born. Frankfurt ۱۹۶۷, S. ۱۰۲
[۷] Gustav Janouch: Gespräche mit Kafka. Frankfurt ۱۹۵۱, S. ۱۷
[۸] F. Kafka: Tagebücher ۱۹۱۰- ۱۹۲۳. hrsg. von Max Brod. Frankfurt ۱۹۵۴, S.۴۱
[۹] Milan Kundera: Die Kunst des Romans. München- Wien ۱۹۸۷, S. ۱۱۳
[۱۰] Briefe, S. ۱۶۱
[۱۱] Tagebücher (۱۹۸۳), S.۲۳۳
[۱۲] a.a.O., S.۳۶۰
[۱۳] ebd., S. ۲۲۷
[۱۴] F. Kafka: Über das Schreiben. hrsg. von Erich Heller und Joachim Beug. Frankfurt, ۱۹۸۳, S. ۱۹
[۱۵] کافکا در اينجا دو واژه‌ی Friede (آرامش) و Glück (خوشبختی) را به کار می‌برد تا با نشان دادن ِ همآوايی ِ نام Frieda و واژه‌ی Friede، آرامش و خوشبختی‌ای را که از رهگذر عشق به فليچه به آن رسيده است، تأکيد کند.
[۱۶] اشاره‌ی کافکا به رابطه‌ی معنايی بين Feld (مزرعه) و Bauer (نام خانوادگی فليچه) به معنی "دهقان" است.
[۱۷] Tagebücher ۱۹۱۰- ۱۹۲۳, S. ۲۹۷
[۱۸] Thomas Anz: Franz Kafka. ۱۹۹۲, S. ۸۸
[۱۹] Tagebücher, S. ۲۲۷f
[۲۰] Dichter به آلمانی کاملن به معنای "شاعر" به آن مفهومی که ما در زبان پارسی می‌شناسيم، يعنی کسی که فقط شعر می‌گويد، نيست. واژه‌ی Dichter را معمولن برای آفرنشگران برجسته‌ی ادبی که در سخنوری استاد‌اند (چه شاعر چه داستان‌نويس يا نمايشنامه نويس) به کار برده می‌شود. برای کسی که فقط شعر می‌گويد و لزومن سخنور برجسته‌ای هم نيست واژه‌ی Lyriker مصرف دارد.
[۲۱] Nahum N. Glatzer: Frauen in Kafkas Leben. Zürich ۱۹۸۷, S. ۳۶
[۲۲] Briefe an Felice und …, S. ۳۶۷
[۲۳] Glatzer, S. ۱۲
[۲۴] In: Anz, S.۱۰۱
[۲۵] ebd.
[۲۶] Briefe, S. ۳۲۳
[۲۷] F. Kafka: Das Schloss. hrsg. von Max Brod. Frankfurt ۱۹۸۳, S.۴۳f






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024