شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
در بخش اول دیدیم که فوکو از زهد زیباییشناسانه سخن میگوید ازنقد روابط نامتقارن و نابرابر ونامتقابل درجامعه مسیحی و دین زده و هم در جامعه مدرن که هریک شیوههای انضباطی خود را دارند. فوکو به شدت طرفدار هنجار برابری است که درزهد زیبایی شناسانه دریونان باستان ضرورت مییابد. این زهد زیبایی شناسانه به جای آنکه برساخته چشمهای سلطه جویی باشد که به نام اراده به دانستن برشناخت ازدیگران و کنترل و سلطه برآنها متمرکز هستند، معطوف به شناخت خود و مراقبت ازخود است. این رویکرد مراقبت از خود رویکردی است که نیچه، سارتر،هایدگر و فوکو از مدافعان جدی آن هستند و در تقابل با چشمهایی قرار دارد که دیگران را به ابژه خویش تبدیل میکنند. زهد زیبایی شناسانهای که فوکو ازآن میگوید درخدمت شکل گیری روابط برابر با دیگران است.
کتاب مراقبت و تنبیه با توصیف جزئیات صحنه عذاب و شکنجه دامی ین آغاز میشود. فردی که در دوم مارس ۱۷۵۷ به جرم سوء قصد به جان شاه محکوم به مرگی دوزخی در ملا عام شد. خیل عظیمی ازجمعیت دور او گرد آمدند. بدن او را به گاری بستند و با انبری گداخته و سرخ سینه، ساقها و بازوها و رانهایش را میشکافند و آخرالامر او را به کمک اسبهای تنومند چهار شقه میکنند. نمایش باشکوه پادشاه. بازیگران اصلی این نمایش عبارتند از شاه، جلاد و محکوم. جلاد که همزاد دیرین شاه و در حقیقت امتداد بدن اوست. دست قهریه شاه. حاکم خودکامه جامعه را به دو گروه تقسیم میکند به یک دو قطبی دوست-دشمن. دشمن همواره همان دیگری خطرناک است و باید جلاد به سراغش برود. و اما محکوم به سرعت به جهان تاریکی پرتاب میشود به نقطه صفر نیرو جایی که به یک گوشت لخت تبدیل میشود. نمونه دیگر آن را میتوان در اردوگاههای نازی سخن گرفت درآنجا که فرد به واقعیت بیولوژیکیاش فروکاسته میشود. یک بدن خطرناک که باید از طریق خشونت و سرکوب به نقطه صفر حیات برسد. شاه میکشد و جلاد نعره میکشد تا درملا عام نابرابری نیروها را دوباره اعلان کند و نیروی شکست ناپذیر شاه را دربرابر دید همگان نمایان سازد. محکوم شقه شقه شده لنگرگاهی است برای نمایش قدرت و بزنگاه عدم تقارن نیروهاست. نیروی شاه به مدد جلاد بربدن محکوم ثبت میشود. شاه/جلاد با جلال و شکوهی الهی بدن محکوم را به حریم روشناییاش تجاوزکرده، محو میسازد. چرخه انتقام زمانی تکمیل میگردد که محکوم دوباره به ظلمتکدهای بازگردد که ازآنجا گریخته است.
نقطه خطر نقطه باژگونی این دیالکتیک تاریکی-روشنایی است. هرگونه تخطیای بی اغماض سرکوب میشود. این سرنوشت تودهها بود که ازتاریکی مرگ آور به مرگ تاریک بلغزند. مردم تودههای بی شکل و نشانیاند که در تاریکی و ظلمت خویش برای همیشه خاموش ماندهاند. یگانه چیزی که شایسته دیده شدن و نامیده شدن و به خاطر سپردن است شخص شاه است. حرکت ازراس هرم به قاعده هرم به معنای انتقال از جهان روشنایی به اعماق تاریکی است. این جامعه نمایشی است که فوکو از آن سخن به میان میآورد. روئیت پذیر شدن محکوم برای شمار کثیری از انسانها. یک نفر شقه شقه میشود و هزاران چشم برآن خیره میشوند. قدرت باید خود را به نمایش بگذارد تا حضورش را به همگان یادآور شود. حقیقت شاهانه بدون جباریت میرغضب، قطعیت و سندیتی ندارد.
اما آیا دراینجا امکان مقاومت وجود دارد؟ راهی به رهایی هست؟
فوکو مینویسد: «اگر بدن معذب درزیر شکنجه واندهد وایستادگی کند آنگاه باژگونی نیروها اتفاق میافتد، مجرم به قهرمان و قدیس بدل میشود وجبروت شاه درهم میشکند. جمعیت امکان داوری درباره شاه را مییابد وبر فرومایگی او اصرار میورزد. تاریخ گواه رویدادهای زیادی است که درآن این باژگونگی اتفاق افتاده است. و مجرمان دیروز به قهرمانان امروز بدل شدهاند. هرجا که زشتی و خشونت درمعرض چشم آید تودهها علیه آن شورش میکنند. شفافیت و عریانی شکنجه و خشونت آن را شکننده میکند. در حقیقت جبروت حاکم مستبد در آن لحظهای درهم میشکند که تودههای نگونبخت درمییابند که این حاکم یکی از جنس خود آنهاست و پس آنها نیز میتوانند همان جایی باشند که این حاکم آن را غصب کرده است. در واقع حاکم مستبد یک جز است که خود را به عنوان نماینده کل بالا کشیده است. پرده افکنی از قدرت نوعی لخت و عورسازی حاکم هم هست. هیچ رازی وجود ندارد او هم یکی ازماست. این لحظه عورت نمایی همان لحظه باژگونی و سقوط است.
نمایش، اقتصاد و صرفهجویی قدرت است. چون قدرت نمیتواند تک تک افراد را شکار کند از طریق تعذیب و نمایش خشونت به تکثیر ارعاب همگانی روی میآورد. حاکم مستبد در کنار جلاد تودهها را مبتلای ترس میکنند و از طریق انتشار ترس در جامعه شکنجه و خشونت را از بدن یک محکوم به بدن جامعه انتقال میدهد. اگر درچشمان توده به جای رعب، چیزدیگری باشد آنگاه سقوط حاکم با تمام اسباب و ادات نمایش فرارسیده است.
فوکو معتقد است که این اقتصاد نمایش قدرت (تعذیب و شکنجه یک تن برای درس عبرت گرفتن تودههای مردم) متعلق به سیستم و رشکسته فئودالی بود که با ظهور سرمایه داری از چرخه خارج شد. کارکرد ماشین نمایش امحای بدنها و حذف آنها بود. اما در جهان سرمایهداری انتقال بدنها به جغرافیای خاموششدگان توجیه اقتصادی نداشت؛ افزون برآن توجیه سیاسی هم نداشت. حاکمان مدرن پی بردند که همه هیبت و تفرعن آنها به چشمان و تایید تودهها نیازمند است. تودههای آسیبپذیر، زخم خورده و اسیر ترس و تزلزل. اما با اینحال در یک لحظه حساس میتوانستند معادله را عوض کنند و نمایش بی رحمانه مستبد را در معرض طغیان و شورش و فروپاشی قرار دهند.
قدرت پیشامدرن آسیبپذیر است چون قدرت در بدن پادشاه متمرکز شده و به سهولت قابلردیابی، مکانیابی و قابل شناسایی است. وقتی نقطه قدرت مشخص باشد نقطه مقاومت هم مشخص خواهد بود. شلیک به بدن پادشاه همان و پایان یافتن مستبد همان. و از آنجا که قدرت نمیتواند همیشه و همه جا عرضاندام کند همیشه نقطهای بیرون از شعاع آن برای فرد باقی میماند تا دور از دید گزمکان و جلاد و بدون کنترل و مراقبت او دست به کنش بزند. در این رابطه نامتقارن همیشه سایههایی وجود دارند که سوژهها میتوانند به درون آن بخزند و لحظههایی از آزادی و عصیان را تجربه کنند.
اما در جامعه مدرن حاکمان مدرن متوجه شدند که امکان تداوم این شکل از خشونت وجود ندارد. قدرت باید برای تضمین امنیت و ثبات خود راهکارهای دیگری بیندیشد و آن همانا تغییر شکل رابطه بود. در اینجا قدرت درونفکنی میشود و نه از بیرون بلکه از درون سوژهها به آنها تحمیل میشود. زندان در جایی بیرون از سوژه بلکه در درون نفس او جاسازی شده است. سوژهها برساخته قدرتاند و کار قدرت تولید مستمر سوژههایی است که وجود آن را تایید کنند. بهترین شیوه شکار سوژهها تولید آنها بود. باید کاری میکردند که سوژه بدون نیاز به ارتش و خشونت فیزیکی برخود و علیه خود نظارت اعمال کند. اینجاست که جامعه نمایشی به جامعه مراقبتی تبدیل میشود. جامعهای که در آن نگاه خیره و سراسر بین بنتامی مراقب تمام جامعه است. در جامعه نمایشی یک نفر تعذیب میشد هزاران نفر نگاه میکردند در جامعه مراقبتی یک نفر نگاه میکند هزاران نفر همزمان تنبیه و مجازات میشوند. این است قدرت گفتمان یا دیسکورسی که فوکو ازآن سخن میگوید.
سراسر بین انقلاب معماری در سیاست است. یک مکان دایرهوار که زندانیها در مرکز آن قرار دارند و از دور به شکل مستمر توسط برج مراقبت روئیت و کنترل میشوند. نگهبان برج در نقطه کور زندانی نشسته است. از برج دیده بانی همه را رصد میکند اما خود دیده نمیشود. این است زندان مدرن یا جامعهای که به شکل زندان اداره میشود. چشمانی که ما را همواره میپایند. از دید فوکو اختراع بزرگ مدرنیته که مصادف با بسط تکنولوژی عدسی، تلسکوپها و میکروسکوپها بود چیزی نبود جز ابداع سراسر بین بنتامی. اگر در جامعه نمایشی بدن را حذف میکردند در جامعه مراقبتی به مرئیسازی بدنها پرداختند. قدرت مراقبت دائمی خود را بر اجزای خرد و کوچک جامعه تسری داد. اگر در جامعه نمایشی همه نگاهها به شاه بود و امتدادش جلاد، در جامعه مراقبتی نگاه شاه متوجه جمعیت بود. او میدید اما خودش محو شده بود. در نگاه سراسر بین قدرت سوژه است و ناظر اما مردم و تودهها ابژه هستند که بی وقفه در معرض نگاه هستند.
توصیف فوکو از قدرت در اینجا بی شباهت به تمثیل و تصویر کافکا در محاکمه و قصر نیست. در قصر شاهد دهلیزهای پرپیچ و خمی هستیم که فرد نه راه گریز از آن دارد و نه توانایی فهم آن را. افراد هرگز درنمییابند قدرت از کجا و توسط چه کسی اعمال میشود. فوکو به تاسی از کافکا مینویسد: «مشکل انسان امروزی تنهایی و انزوا نیست بلکه تعرض به انزواست». کا قهرمان داستان کافکا هیچ وقت تنها نیست دو مامور اعزامی همواره او را تعقیب میکنند آنان در نخستین صحنه عشقبازی او با فریدا حضور دارند. بر پیشخوان کافه بالای سر عشاق نشستهاند و از آن پس دیگر از بستر آنان دور نمیشوند.(کوندرا) سلطه و انقیاد به تن اجتماع تسری یافته است. به تعبیر میلان کوندرا اینک همه ما در یک خانه شیشهای محبوس هستیم. عورتنمایی به نهایت خود رسیده است و تجاوز به خلوت به صورت نهادی اجتماعی درآمده است. این جامعه امنیتی رویای مدرنیته بود رویایی که در آن هیچ منطقه تاریکی وجود ندارد. نظارتی فراگیر و بی کم و کاست بر تودهها. گویی سرمایهداری میخواهد با یک نگاه همه چیز را ببیند و شکار کند فوکو تاکید میکند:
در جامعه نظارتی مدرن پادشاه از صحنه آمفی تئاتر به برج کنترل انتقال یافته و از دیدهها غایب شده است و در عوض تودهها به کارگزاران ماشین قدرت بدل شدهاند. قدرت از یک رابطه بیرونی و تحمیلی به یک رابطه درونی و پذیرا برای شخص تغییر شکل داده است.
ژیل دلوز اشاره میکند که بنمایه مورد علاقه فوکو همان امر دولاست. که همان درونیسازی یک امر بیرونی است. و فوکو تاکید میکند عمقی وجود ندارد. عمق چیزی جز چین خوردگی سطح نیست. «من» از خارج میآید. به تعبیر فروید، پدر/قانون درونی شده به شکل سوپرایگو درمیآید. وجدان معذب کودک محصول درونیشدن مراقبتهای سفت و سخت والدین است. روانکاوی باستانشناسی اعماق است و نشان میدهد که تمام شنها و سنگریزههای کف دریا همان رسوبات سطح هستند. وجدان همان پدر است. و به قول لکان، پدر حقیقی، پدرمرده است. پدری که به اعماق بازگشته است. جایی دراعماق، درسوپرایگو. در سایه درونی کردن هنجارها و جامعه پذیری است که اطاعت خودکار یا همان بردگی اختیاری شکل میگیرد. قدرت با ایجاد رابطه درونی و درونیسازی اطاعت لحظه مقاومت را به صفر میرساند. اینگونه است که میلیاردها مسلمان و مسیحی بی آنکه تعقل کنند و تامل کنند از طریق مکانیسمهای سوژهسازی ادیان به هویت خود مقید میشوند و انقیاد را درخویشتن درونی میکنند. درتکنولوژی انضباطی و رام کردن انسان مدرن دوعنصر درکارند؛ نگاه خیره و درون فکنی اش. سوژه آن چیزی است که قدرت آن را پیشاپیش ساخته است حفرهای توخالی است که قدرت آن را پرکرده است. قدرت یک عمق مصنوعی میسازد و سپس آن را تسخیر میکند این عمق مصنوعی چیست؟ روح یا روان. ایجاد عمقی به نام روان شکل جدیدی ازاعمال قدرت را ممکن میسازد.
فوکو ظهور روح در قلمرو علوم انسانی را معادل ساخته شدن «بدن رام» میگیرد. چیزی که نیچه درتبارشناسی اخلاق آن را درونیدن درانسان میداند. «دربشر چیزی رویید و سپس آن را روان خویش نامید». درونی آمیخته به دلهره و ترس و اضطراب... روانی ساخته شده که درآن فرد به مجازاتگر خویش تبدیل میشود. درست مانند نوجوانی که بعد از استمنا دچار عذاب میشود. خود خود را کیفر میدهد. نفس با درون فکنی احساس گناه خود را شکنجه و عذاب میدهد. مگر نه این که بالاترین مجازتها همان «ازخودبیزاری» است. همان چیزی که روزگاری یکی از بیماران فروید گفته بود «سگی را بر وجود خویش احساس میکنم». قدرت در همین نقطه متراکم شده است. دیگر نیازی به خدا/شاه برای عذاب انسان نیست؛ انسان، خود دست به کار شکنجه شده است و خود را آزار میدهد. اما پرسش این است که چگونه میتوان از این جهنم خودساخته، از این خودمحاکمهگری و خود را گناه کار یافتن رهایی یافت؟
نفس جایی است که قدرت خود را درآن جاسازی کرده است. ابزاری برای خیره شدن از درون. برای تصرف شدن. ماشین قدرت با صورت بندی و شکل دهی به روان درونی سازی را به نهایت خود میرساند. روح نه دمی ربانی است و نه جوهراندیشنده دکارت بلکه حامل زندان ماست؛ جایی که قدرت کدهای خود را ردیابی میکند. درجهان مراقبتی تکنسینهای روح برجای جلادان نشستهاند. پیوند روانشناسی/علوم انسانی با قدرت درهمینجا عیان میشود. روانشناسی سعی میکند همه چیز را تاب اوردنی و تحمل پذیر سازد و تکنیکهایی برای تقویت سازگاری افراد با ناملایمات ابداع کند. روانشناسی با نیرنگهای خود تلاش میکند ما را با سویههای شر و تهوع آور زندگی سازگارکند. اما آیا فوکو دراینجا افراطی عمل نمیکند؟ اینکه نفس و روان ما برساخته قدرت است و محصول انضباط فاشیستی جامعه آیا تداعی کننده همان نگاه اورولی به جامعه در ۱۹۸۴ نیست. تصویر مخوفی ازیک جامعه توتالیتر، یک شر اعظم که هیچ پنچرهای یا لحظهای از هوای آزاد درآن یافت نمیشود. فوکو جامعه را اورولیزه کرده است در جامعه سراسر بین فوکویی هیچ راه رهایی وجود ندارد. هیچ امیدی نیست و این خطایی است که خود وی نیز متوجه آن میشود ولذا مینویسد:
نقد وی به مدرنیته تاحدی غیر منصفانه است. نمیتوان هرقدرتی را به سلطه فروکاست. در رابطه عاشقانه نیز نوعی قدرت نهفته است. اما سلطه قلمداد نمیشود. وانگهی مدرنیته بود که برای اولین بار جهان خویش را به روی تودهها گشود و به خواست و صداهای شان گوش فراداد. از طریق رمان این صداهای منکوب شده دیروز فراخوانده شدند تا روایتهای اعظم دیروز را به چالش بکشند. فوکو از نوری که در جهان رمان برتودهها میتابد، غفلت کرده بود؛ نوری رهایی بخش و انقلابی. جهان رمان جهان الوان و صداهاست و نمیگذارد صدایی زیر سیطره دیگر صداها دربیاید. از خلق جهانی دوقطبی و سیاه و سفید بیزار است. رمان جایی است که در آن دیالوگ واقعی اتفاق میافتد. رمان بهشت روابط متقارن است. فوکو چنین بهشتی را نمیبیند. مارشال برمن و میلان کوندرا به ما آموختهاند که رمان «شکل حقیقی تامل درنفس مدرن است» انسان مدرن برای کشف خویشتن باید به جهان رمان پناه بیاورد.
بنابر این بایستی اذعان کرد که مدرنیته را فقط بزرگان علوم انسانی نساختهاند بلکه رماننویسان باشکوهی که همواره مدرنها به وجودشان مباهات کردهاند در ساختن آن سهم داشتهاند مگر میتوان مدرنیته را بدون بالزاک، استاندال، داستایفسکی و تولستوی و کافکا و پروست و جویس و بودلر تصور کرد؟ بله مدرنیته در غیاب اینها به زندان سراسر بین بنتامی فروکاسته میشود.
فوکو در امتداد بحثهای خود از جنون سخن میراند و نشان میدهد که چگونه خرد مدرنیته، آنهایی را که با هنجارهای مورد تایید آن همسو نبودند همچون عناصری غیر عقلانی، متوحش، جانورخو، تهی شده شده از انسانیت به اقامت گاههای اجباری پس میراند. خرد مدرنیته دیوانگان را همچون جلوههای شر تلقی کرده و آنها را به پستوها و کنارههای دورافتاده جامعه تبعید میکند. چرا؟ لابد برای صیانت از جامعه در برابر خطرات جنون. جامعه مدرن میخواست آنها را سرکوب و حذف کند و آنها را به همان جایی براند که آگامبن از آن به عنوان اردوگاه یاد میکند. مکان تعلیق قانون و اخلاق و عرف، جایی که دیوانه از هرگونه منزلت و امتیازات انسانی برهنه میشود و همچون تکهای گوشت و عاری شده از هر منزلت به حیات برهنه تبدیل میشود. فوکو مینویسد:
دیوانه کسی بود که از نظم و هنجار بورژوایی تخطی کرده و باپرسهزنی در مرزهای بطالت و بیهودگی باری اضافی و زائد بردوش جامعه افکنده است. دیوانگان همچون بیکاران باری بردوش جامعه بودند. جالب اینجاست تنها معیار جنون و دیوانگی در جامعه مدرن این بود که فرد برای کارکردن مناسب نباشد. فروید راست میگفت: «دیوانه شخصی بود که نه میتوانست کارکند و نه عشق بورزد».
چاره چه بود؟ درمان جنون!
چگونه؟ از طریق فرایند بازیافت به مدد علم روانپزشکی و روانکاوی. دیوانگان محذوف باید دوباره درجامعه ادغام میشدند. انسانهایی که باید درمان میشدند، شفا مییافتند و به جامعه بازمیگشتند. بنابر این دیوانه دیگر نه یک ابژه سرکوب بلکه به عنوان بیمار روانی متعلق علم و معرفت روانشناسی بود. از دید فوکو روانپزشکی مدرن دو کارکرد عظیم داشت: توانست افراد را مطیع و منقاد بارآورد که امکان تخطی و عصیان را ازآنها سلب کند و از سوی دیگر با جایگزینی بدنهای رام و مولد به جای بدنهای معذب نیروی مفید اقتصادی بدن را به حداکثر برساند. این روانپزشکی مدرن بود که مدیریت دقیق جمعیت و بدنهای اقتصادی را ممکن ساخت. روانپزشکان آمده بودند که جامعه راکنترل کنند. پروژه آنها این بود که چگونه انسانهای خطرناک، عاصی را بدون آن که حبس کنند منقاد سازند؟ بدین معنا روانپزشکی مدیریت آزادی است. آنها با بهداشت عمومی سروکار داشتند. به مصاف بی نظمی و آشوب آمده بودند. فوکو درباره آنها مینویسد:
«روان پزشکان سیبری را از محیط پیرامونی به قلب شهر آوردند. آنها معماران چهارچوب جامعه آزاد بودند. متولیان نظم و امنیت اجتماعی. در پی انضباط بخشی به جامعه و انسان بودند. در پی تصرف و تسخیر انسان. هدف آنها از بهداشت عمومی همان منقاد ساختن توده مردم و منطبق ساختن آنها باارزشهایی بود که جامعه سرمایهداری میطلبید. یا همان نظم سیاسی نمادین که باید همه را در خود جذب میکرد».
بنابراین روانپزشکی ترکیبی ازکارکرد پزشکی و کارکرد پلیسی بود. هدفشان نظم بخشی بر پیکره اجتماعی از طریق تنظیم و مهندسی روان انسانها بود. دنیای دیوانگان دنیای نیمهانسانی-نیمه حیوانی بود اگر میخواستند به جهان حیوانات هبوط نکنند چاره نداشتند جز اینکه خود را به روانپزشکان تحویل دهند. باید دست از متفاوت فکر کردن و متفاوت اندیشیدن دست برمیداشت و خود را به عنوان دیوانه قبول میکرد. شرط درمان اطاعت از دیگری بود. غایت روانپزشکی تولید گونه خاصی از انسان بود که آن را «انسان نرمال» مینامید. تبعیت از روانپزشک همان سرسپردگی به نظم اجتماعی است. اگر نبود کمکهای فروید معلوم نبود روانپزشکی پوزیتویستی چه بر سر انسانها میآورد. باید مدیون فروید باشیم چرا که او بود امکان گفتگو با بیخردی را دوباره به تفکر پزشکی بازگرداند. با مشروعیت بخشی به جهان ناخودآگاه، دیوانه را به سخن درآورد و کوشید تا راوی جهان خویش باشد.
روانکاوی فرویدی از هرگونه نظریه درباب انسان نرمال اجتناب کرد در دیگر سوی، وامدار نویسندگانی چون هولدرلین، نیچه، آرتو و مارکی دوساد هستیم که به عنوان نویسندگانی نامتعارف از تن دادن به گفتمان روانپزشکی و پذیرش خویشتن همچون بیمار روانی امتناع میورزیدند. ساد و هولدرلین و نیچه روایان جهان دیگر بودند شاعرات عسرت، شوریدگانی که ارزشهای مسلط و ظالمانه موجود را به نقد و پرسش میکشیدند. آنها تبعیض صداها را درهم شکستند و راهی گشودند برای صداهایی که حذف شده بودند. آنها سخنگویان جماعتی بودند که در جغرافیای فراموش شدگان گیرافتاده بودند. خواهان اعاده شور دیونیزوسی بودند که در اعماق انضباط مدرن مدفون شده بود. این ادیبان با نوشتههای پرشور خود حاشیه را دوباره احضارکردند.
حرف فوکو چیست؟ تمام حرف اواین است که قدرت سلطهگر کوچک ترین تفاوت و دیگر بودگی را تحمل نمیکند و یک پروژه همسانسازی و همگانوارگی را تعقیب میکند. هرکس مخالف نظم موجود باشد حذف و انکار شود. منظور فوکو نه فقط دیوانگان بلکه همه انسانهایی بودند که درمعرض تجاوز قدرتهای توتالیتربودند و هستند. افراد تا آنجا در جامعه پذیرفته میشوند که به تعبیر هایدگر بدل به «فرد منتشر» شوند و این انبوهسازی و ادغامگری خشنترین شکل قانون اخلاقی است که مخالفان خود را به مثابه «دیگری نامتعارف» به کنار مینهد.
چه باید کرد؟
فوکو میگوید پیکار با ذاتگرایی که محصول نخستین قدرت است، اساسیترین پیکار ماست. مخالفت با ذات گرایی به معنای یکی نشدن با نقشهای جنسی/اجتماعیمان است. قدرت همواره نقشهایی را برای ما تعریف و طراحی میکند و ما را وامیدارد در قالب آن نقشها فرورویم و به نمایش نهیم. درغیر این صورت همچون موجودی هیولامنش قابل بازشناسی نخواهیم بود ما را دیوانه، مجرم، منحرف و بیگانه و نامتعارف قلمداد خواهند کرد. علومی که حول مفهوم انسان شکل گرفتند در یک چیز اشتراک داشتند، ساختن انسان به مثابه یک سوژه از طریق فراینده مستمر ابژهسازی. این همان مکانیسمی است که علوم انسانی دنبال میکند: ابژه کردن انسانها، مطیع کردن آنها و سازگار کردنشان با نظم مسلط. آنها ابتدا کیستی و چیستی ما را تعریف میکنند بعد از ما میخواهند آدمهای متفاوت از خودمان را بکشیم. راهکار نپذیرفتن و دست رد زدن به سینه کسانی است که چیستی انسان و کیستی او را ذاتگرایانه تعریف میکنند. پس اگر پرسیدند شما کیستید؟ هرگز خود را در قالب جنسیت، مذهب، ملیت، نژاد تعیین نبخشید. بگویید من من هستم. انسانی که خواهد شد.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|