iran-emrooz.net | Tue, 13.06.2006, 20:23
رد پای جنبش ملی
ناصر كاخساز
|
سهشنبه ٢٣ خرداد ١٣٨٥
اين نوشته پيش نويس سخنرانی آوريل ٩٥ در چند شهر آمريكا است كه آن را با همكاری انتقادی ه. همايون به روز كردهايم. خرداد ١٣٨٥
الف : كليات
جنبش ملی تجسم اراده و علاقهی مردم به برپائیِ دولت ملی است. در زمانی هم كه شور كاذب ايدئولوژيك جنبش ملی را پس میراند، به گونهای مجرد و پراكنده باقی میماند.
انگيزههای كلاسيك جنبش ملی از اين قرارند:
١- مبارزهی ضد فاشيستی (نهضت مقاومت در فرانسه و ANC در آفريقای جنوبی و جنبش مقاومت در اسپانيا)
٢- مبارزه با حضور نيروهای خارجی (هند)
٣- مبارزه با سياستهای نواستعماری (نهضت ملی ايران)
پيدائی دولتهای شبه ملی انگيزههای پيشين جنبش ملی را كلاسيك كرده است.
مصداق نيروی ضد ملی نيز تغيير كرده است و اين به جنبش ملی كيفيت جديدی میبخشد. امروز بر عكس گذشته، نه خطر سرمايه داری از بيرون، كه خطر بنياد گرائی است كه جنبش ملی را تهديد میكند. و با متوهم كردن تودهها، پايگاه ملی و اجتماعی او را از او میستاند. اين است كه امروز تضاد عمده تضاد با بنياد گرائی اعتقادی است. اين دگرگونگی، قواعد مبارزهی سياسی را از اساس تغيير داده است.
هرچند جنبش ملی انگيزههای كلاسيك خود را ديگر از دست داده است، اما حقانيت خود را به شكل ديگری در جهان امروز نگه داشته است.
تنگناهائی هم وجود دارند كه به عنوان عامل فشار بر جنبش ملی عمل میكنند:
اول: خرد سيال كه از مرزها میگذرد، تجارب علمی و معرفتی دنيای امروز را به همه جا میپراكند و ذهنهای مردم جهان را به هم نزديك میكند. اين نزديكی شيفتگی ملی را كاهش میدهد و غرور ملی را – اگر از بين نبرد- منطقی میكند. اگر جنبش ملی خود را در اين روند منطقی متحول نشود، در تنگنای ملی گرائی محبوس میماند.
دوم: حضور بنياد گرايی در كشورهای اسلامی ذهن تودهها را متوهم كرده و بجای ارزشهای ملی مفاهيم شبه ملی را مینشاند. بنياد گرائی سياست خود را با روشهای ضد غربی میآميزد و با تكيه به استقلال طلبی شماری از روشنفكران را نيز میفريبد. در حالی كه اين نوع استقلال گرايی، بر خلاف استقلال گرايیِ منعطفِ جنبش ملی، خصلتی بسته و خشن دارد و پوشش سياسی حاكميت ايدئولوژيك است و با استقلال گرايی ملی در تضاد میافتد. چرا كه جنبش ملی بنيادهای اخلاقی، فلسفی و حقوقی خود را دارد.
سوم: بحران اخلاقی گستردهای در دنيای امروز بوجود آمده كه محصول تضاد دو قطب است: در يكسو انديويدواليسم و در سوی ديگر اخلاقِ كلكتيوِ بنياد گرا . مبارزهی سر سخت اين دو پديده با يكديگر هر دوی آنها را تقويت میكند چرا كه اين مبارزه يك مبارزه ” قطبی شده “ است. در شكاف بين اين دو قطب است كه بايد پيامهای اخلاقی و انسانی جنبش ملی بشكفد.
بر خلاف مكتبهای ايدئولوژيك، كه برای ادامهی تكامل و همزمانی با جهان ناچارند به بيرون از خود تحول پيدا كنند، جنبش ملی چون چارچوبی عمومی تر دارد، تحول را در درون خود ادامه میدهد. به همين دليل است كه مصدق و ماندلا با جهان امروز همزمان میشوند.
جنبش ملی با ايستادن بر بنيادهای اخلاقی و اجتماعیِ خود تحول میيابد. يعنی تكامل جنبش ملی درونی است. علت اين كه جنبش ملی (نسبت به دو جنبش موجودِ ديگر، يعنی چپ و مذهبی) حقانيت خود را حفظ كرد همين توانائی او در تطبيق با اخلاق و دنيای مدرن است (جنبش ملی بود كه فراتر از همهی جدلهای سياسیِ شناخته شده ايستاد و آفريقای جنوبی را از جنگ و خونريزی قبيلهای نجات داد)
جنبش ملی خود را قبل از هر چيز با اخلاق و فرهنگ ملی مشخص میكند. در اروپا نيروهای محافظه كار حامل اين فرهنگ بودند. اين امر محصول تضاد قطبی نيروهای چپ و محافظه كار بود، كه نيروهای ملی را به محافظه كاری و نيروهای چپ را به انقلابی گری هرچه بيشتر سوق میداد. امروز نيروی چپ با تحول به سوسيال دموكراسی به نيرويی ملی فرا روئيده است. در ميان نيروهای محافظه كار نيز تحولات جالب توجهی بوجود آمده و چارچوب گشوده تری برای جنبش ملی ايجاد شده است.
جنبش ملی كه در گذشته تنها آزادی را هدف قرار میداد، امروز بر عدالت اجتماعی، يعنی بر اقتصاد اجتماعی نيز، به عنوان جزء دوم خود پای میفشارد. (اين ويژگی در شكل گيری و پيدائی جنبش ملی در هند تجلی داشت)
در آلمان جنبش چپ، كه از يك سو سوسيال دموكراسی و از سوی ديگر سبزها و ديگر چپهای طرفدار دموكراسی را در بر میگيرد، با غير ايدئولوژيك كردن خود، و با نگرشی فرا طبقاتی، به جنبش ملی فرا روئيد.
اعتقاد به عدالت اجتماعی در جنبش ملی نيروهای محافظه كار را از نيروهای جنبش ملی منها نمیكند. فراروئيدن چپ به جنبش ملی نيز در يك روند طبيعی صورت میگيرد. و اين با حمايت چپ سنتی از جنبش ملی از بيرون تفاوت دارد. چپ مدرن –سوسيال دموكراسی- از جنبش ملی حمايت نمیكند بلكه جزء درونی آن است. جنبش ملی با درونی كردن سوسيال دموكراسی در خود، هم به آزادی و هم به عدالت اجتماعی، چون دو پايهی در هم تنيده شده، تاكيد میورزد. و به كمك اين نگرش باز، چشم انداز خود را میگشايد. در ايران، جنبش ملی به اين سبب نتوانست اين روند را بپيمايد كه جنبش سوسيال دموكراتيكاش با رشد انديشهی اشتراكی ناكام ماند. اجتماعيون عاميون، كه نمايندگان سوسيال دموكراسیِ دوران خود بودند، به كمك اين شيوهی نگرشِ باز، به جای مبارزه با صفوف ناموجود بورژوازی، از لغو مجازات اعدام جانبداری میكردند. مقايسهی اين برخورد با برخوردهای كمونيستهای ايران، كه دكترين گذر از ورای سرمايه داری به سوسياليسم را از خرد منفصل خويش در آن سوی مرزها به عاريت گرفتند، آموزنده است.
ب: ويژگیهای جنبش ملی
١- جنبش ملی بازتاب سياسی تحولِ اقتصادی- اجتماعیِ پس از فئوداليته است. به همين دليل پيش از رسيدن به حد معينی از تكاملِ اجتماعی، قابل تحقق نيست. جنبش ملی از تجريدِ واقعيت تاريخی، در برش معينی از تكامل اجتماعی به هستی میآيد. ناسيوناليسم اما، كه بجای تجريد گرائیِ جنبش ملی، بر گونهای شبه ايدئولوژی[١] تكيه میكند، بر توهم مليت مبتنی است و تفاوت آن با جنبش ملی در استفادهی خردگريزانهای است كه از مفهوم مليت میكند. مفهوم مليت مبتنی بر تكامل اقتصادی و اجتماعی نيست و برتوهم تكيه میكند. به همين خاطر هميشه میتوان آن را خلق الساعه برای رسيدن به اهداف معينی بوجود آورد. در برابر مليت كه جنبه مادی و واقعی ندارد، وطن مفهومی مادی و واقعی است. با اين همه جزءهای گوناگون ملی میتوانند وطنهای گوناگونی داشته باشند. ايران میتواند يكی از وطنهای يك ايرانی باشد؛ همچنان كه بسياری از جوانان پس از تبعيد و مهاجرت از جمهوری اسلامی، وطنهای نوينی نيز يافتهاند. برخلاف مفهوم وطن كه تا حد چند گانگی قابل شكوفائی است، تمايلِ مليت به بسته بودن و مرز كشيدن است. از اين رو استعداد جدائی خواهی دارد. و با گرايشهای غير پلوراليستی و پس مانده همراه است.
٢- جنبش ملی هنگامی كه با عدالت خواهی میآميزد، بجای ايدئولوژی بر اخلاق تكيه میكند. و از علاقهی ملی پشت گرمی میگيرد. زانو زدن ويلی برانت در مقابل قربانيان فاشيسم و استعفای او از قدرت، بخاطر تقويت دموكراسی، و روش شجاعانهی او در بيان حقيقت در كتاب خاطرات اش؛ روزهی بيست و يك روزهی گاندی برای زدودن سنتهای كهنه، و روش خرد مندانهی او برای زدودن سلطهی يك مذهب درهند؛ مقاومت ماندلا و دعوت او از مردم به عطوفت و گذشت؛ همچنين اخلاق گرائی مصدق و دفاع ترديد ناپذير او از پلوراليسم، نمونههائی از اين تقوای غير اعتقادیاند. آميزش استحكام اخلاقی[٢] و تعادل سياسی مدلی از برخورد را بوجود میآورد كه ويژهی جنبش ملی است.
٣- هدف جنبش ملی وفاق است و نه وحدت. در حاليكه در يك جبههی متحد خلق كه تنها با ضرورت سياسی بوجود میآيد، بنيادهای اتحاد همواره تاكتيكی، موقتی و طبقاتی هستند. و اغلب با نوعی جنگ آشكارو پنهان بين ايدئولوژیها همراهاند.
٤- جنبش ملی يك مفهوم فراطبقاتی است ولی ضد طبقاتی نيست. هرچند گرايشهای محافظه كار در جنبش ملی گاه از اين ويژگی فراطبقاتی جنبش ملی به سود خود برداشت كردهاند و به دور جنبش ملی حصار كشيدهاند. در حاليكه هدف از فرا طبقاتی بودن، گشودن درهای جنبش ملی به روی همگان است و نه محدود كردن جنبش ملی.
٥- جنبش ملی مفهومی فرامسلكی است ولی ضد مسلكی نيست.
اين دو ويژگی آخر، جنبش ملی را از يك اخلاق باز و گسترده برخوردار میكند. جنبش ملی از اين راه به بنيادهای نظریِ لائيسيته شكل میدهد.
٦- جنبش ملی از يك سياست غير مذهبی دفاع میكند. يعنی مذهب را غير سياسی میكند چون به حرمت آن در جامعه پايبند است، همچنان كه سياست را غير مذهبی میكند، برای اين كه به همزيستی اعتقادهای گوناگون زير يك پوشش ملی باور دارد.
٧- استراتژی جنبش ملی حاكميت ملی- يعنی حاكميت حقوقی – است. كه توسط دولت ملی بكار گرفته میشود. در گذشته جنبش ملی هويت خود را از شكل رابطهای كه با بيگانگان – ويا به هر حال با بيرون از خود – برقرار میكرد ، میگرفت. در حالی كه حاكميت ملی تركيبی از سه شناسهی زير است: غير ايدئولوژيك است، يعنی غير اعتقادگرا ست؛ حقوقی است، يعنی لائيك است؛ مامور محدود كردن قهر خويش به منظور دفاع از آزادی فردی است. بدينسان دولت ملی با دولت مدرن يكی و يگانه میشود. با اين تحليل هيچ حاكميت اعتقادی، هرچند كه تبلور تام و تمام مخالفت با امپرياليسم باشد، و در برابر نفوذ خارجی سرسختانه بايستد، ملی نيست. حاكميت ملی، خود را به درگيری با سياست استعماری تقليل نمیدهد. تقليل دادن حاكميت ملی به سياست ضد استعماری سبب میشود كه خاستگاه تاريخی و قاعده مند پيدائی و تحول آن ناديده بماند. سيرتكامل در جهان سوم كه با تكامل بورژوائی جامعه همراه است، با زايش و تكوين دموكراسی در غرب مسير واحدی دارد. شيوهی نگرش بومی گرايانه و ناسيوناليستی نافی اين همگرائی جهانی با جنبشهای ملی است.
٨- منافع ملی، انگيزه و آماج جنبش ملی است. در سه سنت سياسی در جامعهی ما، يعنی سنت سلطنت، سنت چپ و سنت مذهبی، منافع ملی يا تابع رابطهی نامتوازن با دولتهای ديگر بود و يا زير تاثير پررنگ منافع اعتقادی.
٩- ويژگی مهم جنبش ملی گزينش راه سوم است. منظور راه سومِ شناخته شده بين سرمايه داری و سوسياليسم نيست، كه با نفی هردو بين آنها میايستد؛ بلكه راه سومی كه هم اين و هم آن است. يعنی پذيرفتنِ ويژگیهای مثبت هردو، با ملاك منافع ملی.
شكل كاريكاتوری راه سوم را زير عنوان ”نه شرقی نه غربی“ تجربه كرده ايم. اما راه سوم درجنبش ملی به جای قشری گریِ ”نه شرقی نه غربی“، مدارا با گرايشها و مسلكهای گوناگون را مینشاند. راه سومِ جنبش ملی بن بستِ ايستادن ميان ماترياليسم و ايده آليسم، مذهب گرايی و آته ايسم، افراط چپ و تفريط راست را میگشايد و همهی اين راهها را به شاهراه منافع ملی هدايت میكند. جنبش ملی با پذيرش آته ايسم و مذهب گرائی در درون خويش، هم به تعادل اين دو جريان كمك میكند و هم به تعادل كل جامعه. بدون اين تعادل زمينهی پياده شدن دموكراسی در جامعه وجود نخواهد داشت. البته پياده كردن دموكراسی مشروط به وجود تعادل در كل جامعه نيست، اما وجود يك جنبش ملیِ متعادل، كه وظيفهاش گسترش تعادل در جامعه است، شرط اصلی پياده كردن دموكراسی است. در روسيه ميان تزاريسم و لنينيسم و يلسينيسم – بجز در دوران كوتاه گورباچف – هيچ سنت تعادل بخشی وجود نداشته است. در نتيجه هر تحول اجتماعی جنبهی واكنشی بخود گرفته و در چارچوبی از كيش رهبری به ضد خود تبديل شده است. در ايران ولی يك قرن چالش با كيش شخصی و استبداد فردی، همچنين سابقهی نهضت مصدقی در حافظهی ملی، به تعادل پلوراليستی نيرو میبخشد. با اينهمه جنبش ملی بين ضرورت و آزادی، بيشتر به آزادی؛ بين جبر و اختيار، بيشتر به اختيار؛ بين مجرد و مشخص، بيشتر به مجرد گرايش دارد. نمونهای از مجرد گرايی جنبش ملی متعهد ماندن مصدق به سوگند وفاداریاش به سلطنت بود.(سوگندی كه در پشت قرآن ياد كرده بود) اين مجرد گرائی نگذاشت در برش حساس سی تير، كه شرايط استقرار يك جمهوری فراهم بود، از چنين فرصتی استفاده شود. اين نمونه بی شباهت به كناره گيری ويلی برانت از قدرت و رفتن گاندی به قتلگاهاش نيست. هرچند میتوان به استفاده نكردن از اين فرصت تاريخی انتقاد كرد.
ج: تابوهای جنبش ملی
جنبش ملی ما را، با وجود تفاوتهای زمينهای، میتوان با جنبش ملی در آفريقای جنوبی و حزب كنگره در هند مقايسه كرد. در هيچكدام از اين دو جنبش اخير هراس از ايدئولوژی عدالت اجتماعی وجود نداشت، اما جنبش ملی ما ديوار بلندی ميان خود و ايدهی عدالت اجتماعی – سوسياليسم – میكشيد و اين ايده را در بست در اختيار نيروهائی قرار ميداد كه به منافعِ اقشار تهيدست سمت و سوئی بسته و ايدئولوژيك میدادند. در جنبش ملی هند و آفريقای جنوبی گرايش ضد سنتی نيز بيشتر بود. به همين دليل ظرفيت روشنفكری آنان از ظرفيت روشنفكری جنبش چپ جامعه شان ضعيف تر نبود. اما جنبش ملی در ايران، در مبارزه با سنتهای دست و پا گير چندان فعال نبود. در نتيجه با نوانديشی روشنفكرانه فاصله داشت .
نمودهای مهم سنت گرائی جنبش ملی ما را در سه تابوی زير میتوان شناخت:
١- تابوی سلطنت
بررسی تاريخ مشروطه و تاريخ بيداری ايرانيان ابعاد گستردهی اين تابو را در زندگی اجتماعی و فرهنگی ما نشان میدهد. در تمام دوران جنبش مشروطيت، شاه به مثابه سايهی خدا انگاشته میشد و اشتباهها و كژرويهايش به خباثت اطراافيان نسبت داده میشد. حتا ميرزای كرمانی، كه ناصرالدين شاه را به قتل رسانيد، در بازجويی، ضمن دفاع از اقدام خود، القاب محترمانهای چون ”اعليحضرت“ را برای شاه نگه داشته بود. بر اين زمينهی تاريخی، مبارزه جنبش ملی با استبداد، با دفاع از سنت سلطنت آميخته بود. در ايران سنت سلطنت سنت عقب ماندهای بود كه از راه وحدت يافتن با فرهنگ مذهبی، به سدی غير قابل عبور تبديل شده بود. مبارزهی سياسی با اين سنت، تنها با سازش فرهنگی با آن عملی بود. دربار در دوره دولت ملی از اين زمينهی تاريخی به عنوان يك امتياز سياسی سود میبرد. اجتناب ناپذير بودن شكست مصدق را با اين شناخت میتوان درك كرد. چرا كه جنبش ملی به سنتی معتقد بود كه نافی او بود.
٢- تابوی مذهب
جنبش ملی، بدليل قاطع نبودن در سياست و ناتوانی از تدوين يك اصول نظری كه برای جوانان جاذب باشد، در چهار برش تاريخی، تحت الشعاع گروه بندیهای مذهبیای قرار گرفت كه بيشتر آنان در چارچوب جنبش ملی بودند ولی در زير پوشش آن باقی نماندند. (از جبهه ملی اول و مورد آيت الله كاشانی میگذريم. چرا كه جنبش مذهبی او، باوجود نفوذ روحانی اش، نتوانست چونان يك آلترناتيو، انديشه و اخلاق مصدقی را مقهور خود سازد.) در برش نخست، در دوران اعتبار جبهه ملی دوم، حزب ملی- مذهبیِ ”سوسياليسم مردم ايران“، كه آميزهای از ملی گرائی و سوسياليسم اسلامی بود، چون، به رغم گرايش سوسياليستی، دارای راديكاليسم سياسی نبود، توانست در چارچوب جبهه ملی دوم باقی بماند. در برش دوم ولی نهضت آزادی- كه به گفتهی زنده ياد مهندس بازرگان قرار بود بازوی مذهبی جبهه ملی باشد- راديكاليسم اسلامی را (راديكاليسم نسبت به زمان خودش) جايگزين سوسياليسم اسلامی كرد و از اين راه بتدريج به آلترناتيوی برای جنبش ملی تبديل شد. پس نهضت آزادی راديكاليسم سياسی را به جنبش مذهبی داد و گرايش سوسياليستی را از آن گرفت. در برش سوم، مجاهدين خلق، سوسياليسم آن و راديكاليسم اين را تكامل دادند و تركيب كردند. از تركيب سوسياليسم مذهبی با راديكاليسم سياسی، آميزهای بوجود آمد كه بنياد گرائی دينی از آن سود برد. آن را از فيلتر قشريت خود گذراند، جنبههای صوری اختلاط ايدئولوژيك آن را گرفت و ايمان انقلابی و مسلكی آن را يكدست كرد و بر آخرين بقايای تحول در جنبش ملی نقطهی پايان گذاشت. انقلاب اسلامی نتيجهی اين روند انحطاط و تكامل بود - انحطاط جنبش ملی و تكامل جنبش مذهبی. تجلی اين انحطاط و تكامل را در اعلاميهی نهضت آزادی - هنگامی كه شاه با بستن راه مبارزهی قانونی و نيمه قانونی، در تدارك تعطيلِ جبههی ملی دوم بود- میشد ديد. اعلاميهای كه دادستان نظامی آن را فراخواندن نظاميان به طغيان ناميد. اين اعلاميه ناتوانی جبههی ملی را در پاسخ به اقدام شاه جبران كرد. ولی در عين حال تجلی روند رشد يابندهی مذهبی شدن فضای سياسی جامعه بود، كه نهضت آزادی ابتكار آن را بدست داشت. نهضت آزادی با اقدامهائی كه زمينهی آن در سالهای قبل تدارك ديده شده بود- مانند انتشار و پخش منظم تراكتهائی از آيههای قرآن - كه به چند زبان ترجمه شده بود و تفسير و جهت سياسی به آنها داده میشد- به ظاهر در چارچوب جبهه ملی فعاليت میكرد، ولی به راديكال كردنِ گرايشهای مذهبی در جبهه ملی میپرداخت. نتيجهی اين اقدامها، در روزهای خرداد چهل و دو، بصورت پلاكات پارچهای بزرگی كه بر آن به خط قرمز نوشته شده بود:
نخست فلسفهی شاه دين حسين اين است
كه مرگ سرخ به از زندگیی ننگين است
خود را نشان داد كه، ولو ناخواسته، ايدهی انقلاب دينی را تبليغ میكرد. در برش چهارم شاهد يك جنبش قشری مذهبی هستيم كه از گرايشهای پيشين ملی- مذهبی برای نفی جنبش ملی سود جست. گرچه خودِ اين گرايشها را نيز در راه استقرار نظام اسلامی نفی كرد. قشريتی انقلابی كه نشانهی پيدايش آن همان پلاكات پارچهای بود كه در خرداد چهل و دو در آستانهی دانشگاه بزير مجسمهی شاه آويخته شده بود. نشانهای كه پانزده خرداد را همچون مرز مشتركی بين نهضت آزادی و قشريت مذهبی مشخص میكرد. به همين سبب است كه جائی نوشته ام پانزده خرداد چهل و دو نقشی را كه انقلاب ١٩٠٥ برای انقلاب اكتبر داشت، برای انقلاب اسلامی بازی كرد.
شايان توجه اين كه با رشد هرچه بيشتر اعتقاد ايدئولوژيك مذهبی، جنبش ملی با شتاب بيشتری به پائين سقوط كرد. (جامعهی ما به اين سقوط با رشد يك جنبش چپ نيرومند، كه آن به آن كمونيستی تر میشد، نيز واكنش نشان داد)
٣- تابوی ميانه روی
جنبش ملی هند و جنبش ساتيا گراهای گاندی، كه در شكل معتدل و ميانه رو بودند، در مضمون از چنان استحكام اخلاقی برخوردار بودند كه حتا گروههائی كه همان زمان مبارزهی مسلحانه میكردند، از نظر جاذبهی ملی با آنان برابری نمیكردند. روشن است كه اعتصاب غذا تا مرگ توسط گاندی مضمون ميانه روانه ندارد. و يا مبارزهی منفی رزمندگان جنبش ملی كه زير باطوم و اسلحهی پليس و ارتش، تامرگ مقاومت میكردند، يك مبارزهی ميانه روانه نيست. میتوان گفت شكل معتدل مبارزهی ساتيا گراها به مضمون راديكال اخلاقی آن متكی میشد. ولی در جنبش ملی ما - بجز در دورهای محدود- تابوی ميانه روی نمیگذاشت با يك چنين استحكام اخلاقی مبارزه به پيش برود. روشن است كه جنبشی كه هم در شكل وهم در مضمون همواره ميانه رو باشد از به حركت در آوردن مردم ناتوان است.
٤- تابوی عدالت اجتماعی
جنبش ملی در ايران پرچم عدالت اجتماعی را، چونان هديهای برای جذب تودهها، به جنبش چپ و جنبش مذهبی تقديم كرده بود و بين خود و جنبش عدالت اجتماعی ديوار كشيده بود. جنبش ملی ما از گرايشهای سوسيال دموكراتيكِ نيرومندِ درون حزب كنگره هند درس نمیآموخت. گرايش روز افزون جبهه ملی (به عنوان بخش عمدهای از جنبش ملی) به مخالفت با سوسياليسم، موقعيت او را در برابر گرايشات مذهبی و محافظه كار تضعيف میكرد و از قاطعيت مبارزهی او با سلطنت استبدادی میكاست.
نتيجهی تمامی اين كنش و واكنشها از دست رفتن باور مردم نسبت به ظرفيت اخلاقی جنبش ملی بود.
د: جمع بندی
از آن جائی كه جنبش ملی يك جنبش حقوقی – لائيك – و مبتنی بر پلوراليسم سياسی و مذهبی است، مرزبندی با آن به مرزبندی با پلوراليسم میانجامد. گرايش آزاديخواهانه در جنبش مذهبی و جنبش چپ تابع رابطهای است كه آنها با جنبش ملی برقرار میكنند.
جنبش مذهبی در ايران به دو بخش عمده تقسيم شده است. بخش بنياد گرا و بخش نيمه لائيك . بخش بنيادگرا از فضل الله نوری تا آيت الله كاشانی، فدائيان اسلام و انقلاب اسلامی را در بر میگيرد، كه جنبش ملی را از بيرون تهديد كرده است. بخش نيمه لائيك در درون جنبش ملی میزيسته است و گاه دارای عناصر نيرومند ملی بوده است. در عين حال مواضع نيروهای ملی- مذهبی به نسبت قدرت و ضعف جنبش ملی نوسان داشته است. هرچه جنبش ملی ضعيف تر شده است نقش مذهب در اين نيروها افزايش يافته است.
مذهبی شدن سياست، به اين گونه كه آلتر ناتيوی برای جنبش ملی بشود، دستكم در آغاز، مورد نظر زنده يادان بازرگان و طالقانی نبود، ولی جنبش مذهبی در روند تصاعد اصلاح طلبان خود را نيز فرو بلعيد.
جنبش چپ نيز به سه بخش تقسيم میشد. جنبش چپ حزب تودهای، كه مرزهای مطلقی با جنبش ملی داشت. جنبش چپ نسل دوم، كه بعد از ممنوعيت جبهه ملی دوم و سوم به تدريج شكل گرفت و پايگاه و فرهنگ آن در آغاز ملی بود ولی در غيبت يك جنبش ملی بخش عمدهای از آن به بند ناف مسلكیاش ، يعنی چپ حزب توده ای، نزديك شد. جنبش سوسيال دموكراتيك كه از اجتماعيون عاميون تا خليل ملكی و نيروی سوم او و روشنفكران سوسياليستی كه به هيچ سازمانی وابسته نبودند، را در بر میگرفت. نقش اين روشنفكران سازش دادن فرهيختگی و انتلكتواليسم با جنبش ملی بود.
جنبش ملی نيز در درون خود نيروهای سنت گرا و سنت شكن داشته است ولی سطح عمومی سنت شكنی جنبش ملی ما، در مقايسه با خطوط عمومی جنبش ملی در جهان، نازل بوده است. در يك كلام جنبش ملی ما، اگر مضمون اخلاقی راديكال میداشت، از راه جذب روشنفكران ظرفيت انتلكتواليستی خود را گسترش میداد. و بدليل هراس از سوسياليسم، محافظه كار نمیشد و در نتيجه در برابر سلطنت قاطع تر میبود. اما محافظه كاری جنبش ملی توان خرد گرائی او را كاهش داد. و چون دارای جاذبه تئوريك – يعنی همان جاذبهای كه دو جنبش ديگر با آن به جذب جوانان پرداختند – نبود، نتوانست با اين دو جنبش در اين پهنه دستكم هم آوردی كند. تئوريك كردن خطوط آزاديخواهی البته به جسارت نياز دارد. و همين جسارت است كه برای جوانان جاذبه ايجاد میكند.
تصوير سرخ در ذهنيت جنبش ملی هيولائی هراس انگيز بود كه از نظر سازماندهی و انضباط سياسی از سوئی، و از جهت انسجام ايدئولوژيكی از سوی ديگر، جنبش ملی را دچار خود كم بينی میكرد.
امروز ولی سرخ سنتی به يك مفهوم اخلاقی واپس گرا تبديل شده است و در حال خلق طيف راست جديدی بدور خويش است. چرا كه از راه تاكيد بر بنياد گرائی ماركسيستی به فرهنگ بنياد گرايانهای گرفتار آمده است كه ماهيت و سرشت او را دگرگون میكند. بر اين زمينهی بحران عميق ايدئولوژيكی دگر باره امكان به پيش رانده شدن جنبش ملی فراهم شده است.
جنبش ملی در ايران، اين موجود تكه پاره و اين پيكرهی پراكنده، نه تنها بايد رد پای اخلاقی جهان امروز را بيابد، بلكه بايد انقلاب هند و افريقای جنوبی را دوباره بخواند؛ نه تنها بايد خود و تاريخش را به انتقاد بكشد، نه تنها بايد كاستی خود را در همراهی با پيام اخلاقی از اجتماعيون عاميون تا خليل ملكی جبران كند، بلكه حتا بايد به هگل در آن هنگامی برگردد كه، به گفته یهاينريشهاينه، در سرسرای دانشگاه، زير تصوير به ديوار آويختهی شاه، ”حقيقت“ را به اشارتی از پادشاهی در حال زوال پروس بازپس گرفت و به جوانان تفويض كرد. جوانان كه ”به حكم ضرورت“ تجسمِ ”واقعيتهای حامل حقيقت اند[٣]“.
---------------
[١] تركيب “ايدئولوژی ملی“ كه از سوی برخی متفكرين بكار گرفته شده است، بنظر من تركيب ناهمخوانی است. ايدئولوژی چون بر تحريفِ آگاهی مبتنی است، شناخت انسان را با منافع مسلكی محدود میكند. اين به استبداد و ديكتاتوری میانجامد. اما نگرش ملی روندی عرفی و لائيك است. يعنی نقش مسلكها و ايدئولوژیها را فرعی میكند. و مبتنی بر دموكراسی است. با توجه به آنچه گفته شد كاربرد تركيب ياد شده مباحث مربوط به دموكراسی را در ايران از آنچه كه تاكنون بوده است مبهم تر میكند.
[٢] استحكام اخلاقی پرمعنا تر از راديكاليسم سياسی است كه در يازده سال پيش در اين متن بكار رفته بود. راديكاليسم، بيشتر سطحی و شكلی است. استحكام اخلاقی اما توانِ گذشتن از قدرت و ثروتِ پی آمد آن را نيز نشان میدهد. مانند كنار رفتن ماندلا از قدرت بخاطر دموكراسی بيشتر. كناره گيری اسكار لافونتن از همهی پستهايش از همين زمره بود. توانائیِ گذشتن از قدرت با توانائیِ عطوفت ورزيدن و مهر به ديگران همراه است. شيفتگان قدرت تا آخرين لحظهی حيات خود از تريبونهای انقلابی برای توزيع نفرت و نفاق سود میجويند تا به ادامهی قدرت شخصی و مسلكی خود ضرورت بخشند. مقايسه بايد كرد رهبری انقلابهای ايران و آفريقای جنوبی را، رهبری يك جنبش ملی با يك جنبش مسلكی را، تا تفاوت استحكام اخلاقی در جنبش ملی با راديكاليسم سياسی در جنبشهای مسلكی روشن شود.
[٣] اين گفتهی هگل كه واقعی ضروری است و ضروری حقيقی، بايد به واقعيت دولت پادشاهی پروس حقيقت میبخشيد، اما به تعبيرهاينريش هاينه، در دورانی كه جنبش اعتراضی جوانان ميرفت كه به واقعيتی نوين تبديل شود، به واقعيت جديد، بجای واقعيت پيشين كه ديگر غير ضروری میشد، حقيقت میداد.