پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
فروید اما، علت ثروت اندوزی، جنگ و استثمار را در غرایز انسانی و شهوانی او میداندکه در نهاد بشری نهفته است و توهم میداند که این غرایز رو به سوی تمدن دچار استحاله شود. باور فروید بر این بود که آیندهای که بتوان در آن از شر غرایز انسانی رهایی یافت، وجود ندارد. مارکس نیز اگر چه از انسان طبیعی دور شد و به انسان اجتماعی رو میکند، اما هر چند وقت از انسان طبیعی نیز یاد میکند و در کتاب سرمایه از “ضرورت ابد- تحمیلیِ طبیعت” یاد میکند(شایگان، ۱۳۹۸: ۸۳).
اما انسان، مطیع کامل و بیاختیار غرایز طبیعیِ خود نیست، پذیرس هنجارهای اجتماعی، تایید قراردادها، عقلانیت و تجارب تاریخی او را متفاوت از حیوان میکند. زیرا که حیوانات در غرایز طبیعیِ خود کارکردی ثابت و بر پایۀ قوانین طبیعی دارند و قادر نیستند رفتارهای غریزیِ خود را کنترل کنند و همواره رفتاری ثابت دارند. اما انسان قدرت انعطافپذیر دارد و نباید رفتار آنها را ثابت و بدون تغییر تصور کرد و به همین دلیل نفع شخصی، انگیزۀ طبیعی است که او را وادار میکند در تمام عمر برای کسب هر چه بیشتر سود تلاش کند. بنابراین شناخت فرد مهمتر از شناخت جامعه است که باید از ماقبل تاریخ یعنی از مرحلۀ طبیعی صورت بگیرد و تاکید کمونیستها بر اینکه راه رهایی از شرها را پیدا کردهاند و آن چیزی نیست جز “مالکیت خصوصی” که سرشت انسانها را فاسد کرده است، باید به این پرسش پاسخ بدهند که آیا محرومیت از داشتن او را مجبور به اعتراض و شورش نمیکند، ومحرومیتی که در غریزۀ طبیعیِ او نهفته است، غریزهای که محو شدنی نیست، اما قابل کنترل است؟
مالکیت خصوصی، خالق زور و تجاوز نیست، چرا که در کمون اولیه که اصلا مالکیتی وجود نداشت، شاهد تعدی و تعرض گستردهای هستیم و همین پرسش بود که پیروان مکتب فرانکفورت مثل مارکوزه، رایش، اریک فروم، آدرنو، هورکهایمر و دیگران را جلب کرد و سبب شد مخالفت خود با سقوط فلسفه در حد علم را بیان کنند.
بنابراین فروید به شیوۀ خود حلقۀ مفقوده را پیدا میکند و باورش بر این بود که هویت انسان فقط در مناسبات کار و تولید شکل نمیگیرد بلکه باید در بعد طبیعیِ او نیز جسجو کرد و آن هویت بیولوژیکیِ است و نه اکتسابی و اجتماعی که توسط سازمانها و قراردادهای اجتماعی کنترل میشود.
پیروان مکتب فرانکفورت نیز در دهههای بیست وسیِ قرن بیستم متوجه این نقص در مارکسیسم شده بودند و تلاش میکردند که در پیوند آراء فروید و مارکس، فرضیه مارکس را نجات بدهند، اما نتوانستند ولی به “اصل عدم قطعیت هایزنبرگ” نزدیک شدند و نه به فرضیههای مارکس. چرا که که وضعیت جهان آنگونه نیست که به یک چشم انداز قطعی تاکید شود. به عبارتی، طرفداران مکتب فرانکفورت، به کشف حلقۀ مفقوده در فرضیه مارکس که ضرورت روانکاوی برای شناخت فرد و همچنین برای شناخت اجتماع به شناخت فرد الزامی است، نائل نمیشوند.
خصلت مهم و اول سرمایهداری به باور جان مینارد کینز شوق شدید به غریزۀ پول درآوردن و عشق به پول در افراد است که نیروی محرکۀ عمدۀ ماشین اقتصادی به شمار میآید و این باور را که “سرشت بشر عقلایی است را پوچ و بی اساس خواند و به همین دلیل معتقد بود که نیروهای غالب باید با قانون و حساب و کتاب زیر کنترل درآیند”(شایگان، ۱۳۹۸: ۸۸)، زیرا مبانی رفتار انسان را بر خلاف باور مارکس غریزی میداند نه عارضی. و این هم از امور جدید نیست بلکه تاریخی دارد که از بقراط حکیم با طرح اَمزَجَۀ اربَعَه (صفراوی، سوداوی، دموی و بلغمی) شروع میشود و میرسد تا پاولف، راسل و فروم و به صورت زنجیرهای به آراء داروین و فروید پیوند میخورد تا به تلون و تکثر در روحیۀ بشر برسد. و این ساختار روانشناسی فرد است که مارکسیسم بی توجه به آن عبور میکند به طوری که مارکس و حتی ژان پلسارتر به عوض رویکرد به طبیعت بشری، تاکید به وضعیت بشری میکنند. این مالکیت خصوصی نیست که از انسان فرشتهگون شیطان میسازد بلکه از عشق به مالکیت خصوصی است که از انسان دژخیم میسازد. میتوان مالکیت خصوصی را لغو کرد، اما در تضمین دو موضوع اعتباری نیست؛ یکی اینکه دولت منحرف نشود و فساد تمام اندامهای آن را تسخیر نکند و دوم اینکه، با لغو مالکیت خصوصی، منفعتطلبی شخصی از بین نمیرود، چرا که اولی امری عینی است و دومی امری ذهنی و امر ذهنی ذاتی است و از بین رفتنی نیست مگر اینکه با یک انقلاب اخلاقی و قراردادهای اجتماعی آن را کاهش یا کنترل کرد. و به همین دلیل است که انسان کشورهای سوسیالیستی، بعد از هفت دهه تجربۀ مالکیت جمعی و سوسیالیستی به مالکیت خصوصی روی میآورد. مارکس معلول را به جای علت کشف کرده بود، چون در ابتدا که مالکیت خصوصی وجود نداشت، اما حرص، منفعت طلبی و سلطه طلبی وجود داشت و همین عوامل بود که مالکیت خصوصی را به وجود آورد.
آدام اسمیت معتقد است که آزادی اقتصادی سبب میشود که هم سرمایهگذار، هم مزدبگیران و هم جامعه سود ببرند و از آنجایی که هر آدمی سعی میکند بهترین گزینه را به نفع شخصی خود انتخاب کند، با تامین منفعت فردی، به جامعه نیز سود میرساند . اما جرمی بنتام به دلیل کسب بیشترین سود به نفع سرمایهگذار و نه کارگر، مخالفت خود را با آن اعلام میکند. ولی طرفداران اقتصاد آزاد معتقدند درست است که بهرۀ حاصل از ارزش اضافی بیشتر به جیب سرمایهگذار میرود، اما از نظر علمی و اقتصادی به اشتغال و تولید ناخالص ملی کمک میکند، مثل بانک خون که باید خون دیگران را بگیرد تا وظایف خود را که خونرسانی است انجام دهد. حال اگر همین نظام بر مبنای عدالت، برابری و دمکراسی، شبیه کشورهای اسکاندیناوی اداره شود، پاسخگو و مطلوبتر هم هست. اما هم مارکس و هم آدام اسمیت در یک نقطه به هم میرسند و آن “مطلقگرایی” آنها است که غیر علمی و غیر منطقی است، ولی اسمیت در تشخیص سرشت بشر و ارتباط آن با اقتصاد به واقعیت نزدیکتر شد و مارکس در رویای خلق بهشت بر روی زمین، پیوند خود با واقعیت جاریِ مناسبات فرد و جامعه را برید و به عالم تخیل پناه برد و در جایگاه دانای کل برای انسان حال و آینده نقشۀ بهشت زیر سایۀ دیکتاتوریِ پرولتاریا را طرحریزی کرد. اما ارزش اخلاقیِ مارکس همیشه دارای اعتبار خواهد بود، مارکسی که تمام زندگیاش را برای زیباترین آرمان بشری فدا کرد.
بنابراین میتوان از بحثها و نشانههای فوق به اشتباه مارکس پی برد که ضرورتا تضاد بین کار و سرمایه یک تضاد آشی ناپذیر نیست و بقای یکی در برابر نابودیِ آن دیگری نیست، آنگونه که مارکس در نامههای خود تاکید میکند:”مبارزۀ طبقاتی ضرورتا به دیکتاتوری منجر میشود و این دیکتاتوری تنها انتقال برای امحای همۀ طبقات است و منتهی به تشیکل جامعه بی طبقه میگردد.”
در همین راستا و در متدولوژی مارکس این سؤال طرح میشود که اگر مناسبات طبقاتی بشر را به فساد کشانده است، پس چه عواملی روابط طبقاتی را به وجود آورده است؟ در این نکته است که مارکس معلول را (مناسبات تولید در سرمایهداری) به جای علت(غرایز طبیعی) و علت را به جای معلول میانگارد. در این مورد، آنارشیستها اولین گروهی بودند که در ایدههای مارکس تردید کردند و بر این باور بودند که انقلاب کارگری قادر به تغییر سرشت بشری نخواهد بود. عملکرد اجتماعی مردم کشورهای سوسیالیستی واقعا موجود نشان داد تفکر مارکس در این مورد کاملا ذهنی بود تا عینی، وگرنه این همه اختلاف در یک مبحث علمی در بین مارکس، لنین و لنین با برنشتاین، لوکزانبورگ، پلخانف، کائوتسکی، رابرت اُون، سن سیمون، و دیگران نباید این قدر زیاد و عمیق باشد.
انسان در عرصۀ تاریخِ خود مدام با دو تضاد در ستیز است؛ تضاد با طبیعت و تضاد با آدمهای دیگر، در امر امیال و عطش در کسب مال و قدرت. به همین دلیل آگوست کنت قوانین اجتماعی را که منطبق با قوانین طبیعی و سرشت آدمی نباشد، درست نمیداند و به دنبال آن معلومات انسانی را در سه مرحله بررسی میکند؛ مرحلۀ تخیلی، مرحلۀ تعقلی و مرحلۀ علمی. مارکس اما در حوزۀ متدولوژیِ خود به مرحلۀ سوم یعنی مرحلۀ علمی میرسد، ولی در حوزۀ ایدئولوژی در مرحلۀ تخیل میماند. ( فروغی، ۱۳۴۰: ۱۷۳) همانگونه که هابز “بنیاد اخلاق را سود و زیان و بنیان سیاست را زور و استبداد میپندارد ... عقایدی را که بسیاری از اشخاص در دل دارند و به زبان نمیگویند یا عمل میکنند و خلافش را مدعی هستند ...” (فروغی، ۱۳۴۰: ۲۷۷)
بنابراین قوانین اجتماعی به خاطر منافع انسانها تصویب میشوند نه به دلیل صرفا کمک به دیگران. در این مورد اسپینوزا، فروید، آدام اسمیت و دیگران نظری مشابه هابز دارند. اما در انسان شناسی مارکس، جوهر انسانی را شیوۀ تولید و مناسبات آن تشکیل میدهد، نه غرایز طبیعی انسانها و مارکس نیز بر مبنای همین کار و شیوۀ تولید دست به نوعی پیشگویی میزند و امر خوشبختی انسان را به امر سوسیالیستی پیوند میزند و به یک امر یقینی تبدیل میکند که متاسفانه از مسیر علمی بسیار فاصله دارد. زیرا در جامعهای که خلاقیت و حق انتخاب از فرد گرفته شود و مسئولیت تمام امور به دولت سوسیالیستی سپرده شود، طبیعی است که افراد این جامعه به آلت بی ارادهای تبدیل شوند که تمام وقت منتظر اوامر مخدوم خود باشند تا به نوعی به خودبیگانگی میان خود و کار، خود و جامعه مبتلا شوند. در این جامعه آنچه که دارای اهمیت است همان جسم انسانی است، نه روح انسانی.
در همین رابطه، نیچه در اواخر قرن نورده که گفته بود “سوسیالیسم آدمها را در حد گوسفندان مطیع نزول میدهد، سالها بعد در عمل به اثبات رسید.” (نیچه، ۱۳۳۵: ۳۰-۴۰)
مکتب مارکسیسم، مکتب نقد است، خود، منتقد ایدئولوژیها و باورهای قبل از خود بوده، پس میتوان طبق همان قوانین دیالکتیک، مارکسیسم را هم به نقد کشید. درک مارکس از سرمایهداری، یک نظام بسته و غیر قابل تغییر بود که خلافِ روش و قاعدۀ دیالکتیک بود. در ایران نیز حرف از مارکسیسم خلاق و قابل انطباق فراوان شنیده میشد، اما در عمل به گفتۀ ایرج اسکندری دبیر اول سابق حزب تودۀ ایران: «سیستم فکری این بوده و هست که مسائل و مطالب را در خارج از مرزهای ایران دیدیم و برای توضیح مسائل داخلی هم از آنجا حرکت کردیم ... اصلا از نظر تئوریک هم این سیستم فکری به کلی غلط است.»(دهباشی، ۱۳۶۸: ۴۲۶)
و در ادامه میگوید که، تقاضای وحدت سازمانی فداییان اکثریت با حزب توده، کسب پشتیبانیِ بینالمللیِ اردوگاه سوسیالیستی بود و در این مورد خیلی هم اصرار داشتند که: «من در همان پلنوم ۱۸ به ایشان (فداییان اکثریت) گفتم که اصلا هیچ به نفع شان نیست و این کار را بیخودی انجام ندهند. نگهدار میگفت: آخر چرا شما موافق نیستید. گفتم: میبینید ما تا خرخرهمان گرفتار وضع نامطبوع و نامطلوب شدهایم. آخر شما چرا میخواهید خودتان را گرفتار کنید.» (دهباشیی، ۱۳۶۸: ۴۲۹ و ۴۳۰)
تخیلی از نوع بزرگتر و جنسی دیگر نیز در گذشته وجود داشته است، نمونۀ آن، “تلقیِ سوسیالیسم علمی” توسط انگلس از تخیلات مارکس در زمینۀ طرح آلترناتیو سرمایهداری که نظامی بود دیکتاتوری، ضد رقابت به همراه سلب مالکیت پرولتاریایی و نفی تمام تجارب بشری از یونان تا زمان خود مارکس و انگلس که با انتشار مانیفست، ردیهای ارائه کردند که علیه عقلانیت تاریخی محسوب میشود. به این ترتیب پندارگرایی مارکس که برای آیندۀ بشر ترسیم شده بود، اگرچه برای خوشبختیِ مردم و در راس آن طبقۀ کارگر بود، ولی به دلیل مغایرت با قانون طبیعی، تجربۀ کار، حرکت و هستی و انعطافپذیریِ سرمایهداری در برخورد با واقعیت، چون حبابی ترکید و چون نمیتوانست عامل نفع فردی را بفهمد و یا به کشف آن نائل شود، رویایش جامۀ مادی به تن نکرد.
فرضیه مارکس از یک منظر در دو محور قابل بحث است:
۱- پیش بینی کاهش نرخ سود با این پیش فرض که سرمایهداران برای جلوگیری از آن ماشین آلات را جایگزین نیروی کارگران کند و همین سبب میشود که بیکاری کارگران باعث کاهش قدرت خرید و کاهش خرید کالا هم سبب کاهش نرخ سود میشود. در نتیجه لشکر بیکاران وضعیت بالقوۀ انقلابی را تبدیل به بالفعل میکند، و این اتفاق نیفتاد.
۲- و دوم اینکه انقلاب موضوع اول، از طریقِ هدایت سوسیالیستی به کمونیسم ختم میگردد. این پیش بینی نیز اتفاق نیفتاد. روسیه و چین علیرغم ادعای سوسیالیستی بودن انقلاب خود، مجبور به بازگشت از نوع تولید سرمایهداری شدند.
این تجارب نشان داد که سوسیالیسم مارکس با واقعیت جهان و انسان، ارتباط ارگانیکی نداشت و همچنین فرضیههای دیگر مارکس که در ستایش از زندگیِ جمعیِ و عدم وجود طبقات صادر میشد و آن نیز به دلیل وجود عواملی بود که اولا بقای انسان اولیه در برابر بلایای طبیعی و حیوانات وحشی در گروی زندگیِ جمعی آنان بود و دوم اینکه جامعه طبقاتی از وقتی شکل گرفت که هر چیزی از جمله کالا دارای ارزش شد، حالا به هر دلیل از کمبود آن گرفته تا افزایش تقاضا برای آن. مثل زمین که در ابتدا به دلیل فراوانی فاقد ارزش بود، اما وقتی که گران شد بر سر کسب ان جنگیدند و جنگ پدیدهای است که همۀ موجودات بهجز گیاه، از دانه و شکار گرفته تا زمین، کالا و سود برای کسب هر چه بیشتر آنها میجنگند. اصلا تاریخ از وقتی و به این علت شروع شد که انسان شروع به تولید کرد و بر پایۀ آن بود که تئوریهای متنوع از بنتام، مارکس، اسمیت، کینز و دیگران تدوین و ارائه شد. اما تاریخ تاکنون قطعیت هیچکدام از آنها را ثابت نکرده است و بر پایۀ همین اصل عدم قطعیت است که میتوان در میدان التقاط همۀ آن تئوریها را به منظور رسیدن به عدالت و دموکراسی دست به تست اجتماعی زد و به همین منظور بود که مارکس در دفاع از سرمایهداری نوین، شرکتهای سهامی را «یک نقطۀ گذار»، «برای رسیدن به سوسیالیسم میدانست، زیرا مالکیت را از مدیریت جدا و بدین وسیله از میان رفتن سرمایهداران را ممکن میسازد.» (چون چانک، ۱۳۹۲: ۱۲و ۳۸۱)
ما نیز همانند مارکس در رابطه با ایدهآلسم فلسفۀ هگل، با خودِ مارکس رفتار میکنیم، یعنی هستۀ ایدهآلیستی و پندارگرایانۀ ایدئولوژی مارکس رها کنیم و پوستۀ متدولوژی آن را که تحلیلگرانه به پدیدههای اجتماعی، تاریخی، و فرهنگی میپردازد، نگه داریم تا بتوانیم به بررسیِ دیگر مکتبها و ایدئولوژیها بپردازیم. چرا که متدولوژی مارکس در بررسی و تحلیل رویدادها و ایدئولوژی از جایگاه نقد عمل میکند و نه تعصب.
مارکس تاکید داشت که باید در همه چیز شک کرد و قوانین دیالکتیک وسیلۀ تشخیص تفکر علمی از غیر علمی است، اما خودش چرا به سوسیالیسم علمی شک نکرد و آن را از مقولۀ نقد دور نگه داشت؟! مارکس که در مانیفست در بزرگی و عظمت سرمایهداری، آن را با دیوار چین و برتر از آن مقایسه میکرد، آن را نظامی خشک و ایستا معرفی کرد و طبقۀ کارگر را تا به آخر انقلابی نشان داد، و گذشت زمان خلاف آن را نشان داد، نه سرمایهداری نظامی خشک و ایستا بود و نه طبقۀ کارگر تا به آخر انقلابی. انعطافپذیری و پویایی سرمایهداری با افزایش سهم طبقۀ کارگر در حوزههای مختلف، از ضرورت انقلاب کاست و تا به امرور هرچند وقت قوانینی در پارلمانهای کشورهای صنعتی به نفع طبقۀ کارگر تصویب میشود که کارگران را از فضای انقلابیگری دور میسازد. “آری جبر تاریخی در قرن نوزدهم ایدئولوژی مارکسیسم را ساخت و جبر تاریخی نیز آن را منسوخ کرد.”(شایگان، ۱۳۹۸: ۱۲۴)
و به دنبال آن میراث مارکس به دو نیمه تقسیم شد؛ نیمۀ متدولوژی و علمی مارکس که بر پایۀ اصول ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک به تاریخ و گذشته پرداخت و هنوز دارای اعتبار علمی است و نیمۀ ایدئولوژی مارکس که او را منجیِ بشریت نشان میدهد، منجیای که بر پایۀ توهم و پندارگرایی، پیامبر گونه دست به پیشگویی میزند و رهایی بشر را وعده میدهد و البته تاریخ شکست این نیمه از میراث مارکس را به ما نشان داد و نشان دادکه امالفساد، مالکیت خصوصی بر ابزار تولید نیست بلکه غرایز طبیعی آدمی است که بر مدار زیاده خواهی و منفعت طلبی و نفع شخصی عمل میکند، لااقل تا به امروز چنین بوده است که در قالب طبقه عمل میکند. اما فریدون آدمیت در بارۀ مارکس در کتاب “فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران” مینویسد:
«... مفهوم سوسیالیسم علمی آنقدرها هم علمی نیست ... او (مارکس) هرگز لفظ ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیلکتیک را استعمال نکرد، این دو اصطلاح اخیر از انگلس است.» (آدمیت، ۱۳۵۴: ۲۲۱ و ۲۲۲)
ذکر این نکته ضروری است که اصطلاح ماتریالیسم تاریخی از پلخانف و ماتریالیسم دیالکتیک از انگلس میباشد.
ضمنا در دفاع مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، حمایت از یک فرهنگ پست و ضد بشری نهفته است که به اجداد انسان برمیگردد و جنبش چپ ایران نیز به آن راه رفت و از آراء سلیمان میرزا اسکندری و محمدامین رسولزاده بریده و راه لنین را انتخاب کرد و به انترناسیونالیسم استالین پیوست. استالین که سوسیال دموکراسی را “جناح معتدل فاشیسم” میشناخت، با این تفاوت که خطر فاشیسم را دشمن واقعیِِ سوسیالیسم انقلابی نمیدانست، زیرا به زعم او، آنها به وقوع انقلاب کمک میکنند. با همین روایت از سوسیال دموکراسی، انترناسیونالیسم سوم در کنار حزب کمونیست آلمان به سرکوب سوسیال دموکراتها پرداختند و مسیر پیروزی هیتلر و باند او را مهیا کردند. به همین دلیل مارکس، لنین و استالین دموکراسی را یک تجمل میدانستند نه یک ضرورت.
تجربۀ بشری نشان داده است که تاکنون اقتصاد دستوری، اقتصاد آمرانه و اقتصاد سوسیالیستی با برنامهریزیِ مرکزی نمیتواند در جهان علمی اقتصاد، موفق عمل کند و در مقابل، فرامین آدام اسمیت نیز که تمایل افراطی به گسترش فعالیت بخش خصوصی و محدود کردنِ بخش عمومی را داشت نیز مردود شمرده میشود و همچنین ادارۀ امور تولید در مناسبات کار، وارد دورهای شده است که کمتر نیاز به قهرمانانی مثل ببیل گیتس و ادیسون دارند که یک تنه مدیریت را تحت کنترل داشته باشند، بلکه شرایطی به وجود آمده است که ادارۀ امور به خصوص در نوآوری، فرایند تولید و مهمتر از همه بازاریابی به صورت “اشتراکی و جمعی” مدیریت و کنترل میشوند. چرا که انسانها بیش و پیش از آنکه آرمانگرا باشند، واقعگرا هستند و به تجربه دریافتهاند، در غیاب دموکراسی و زیر یوق دولت مستبد نمیتوانند درست عمل کنند و اقتصاد را مثل اقتصاد اروپا به سمت اقتصاد مختلط و متشکل از دو بخش حصوصی و عمومی هدایت کنند و دلسردیِ کارگرانی که در نظام کمونیستی، علیرغم تلاش مفید در تولید، با حقوقی برابر با کارگری که یا کمکاری میکند و یا ایجاد نقص در تولید میکند، دریافت میکند، از بین نمیرود. و دقیقا به سمت چیزی رفتندکه تئوریِ امروزِ اقتصادی بر آن تاکید میورزند:
«۱- بهرهوری و کارایی
۲- برابری و تعدیل فواصل
۳- رشد اقتصادی
۴- ثبات اقتصادی» (پارکین، مایکل، ۱۹۹۶. اقتصاد، نیو یورک، ص ۱۵)
یعنی همان چیزهایی که در نظام سوسیالیستیِ واقعا موجود عملی نشد و در همۀ امور به جز تسلیحات از کشورهای سرمایهداری عقب افتاد.
و با تاکید بر مسائل فوق است که ماکس وبر به عقلانیت سرمایهداری اشاره میکند و به این باور میرسد که سرمایهداری با درک شرایط و شناخت نسبی اوضاع، توان آن را دارد که به “علاج واقعه، قبل از وقوع” بپردازد و این عقلانیت در همۀ کشورها قابل رویت نیست، زیرا نیاز به جامعهای باز، تعدد احزاب، نهادها و سازمانهای مردمنهاد دارد که درکشورهای با حکومت تمامیتخواه امکان وقوع ندارد. به دلیل اینکه، نظامهایی که توان تغییر و عقلانیت در انطباق با شرایط را نداشته باشند، روزی فرو میپاشند و علت مهم آن، غیبت دموکراسی است که سبب میشود خون تحرک و تغییر به راحتی به تمام ارگانها و نهادهای جامعه نرسد. اما سوسیال دموکراسی با ترکیبی از ویژگیهای مثبت سوسیالیسم و سرمایهداری توانسته است تا اکنون پاسخگوی جامعههای تحت قدرت اقتصادیِ خود باشد.
واما لنین: «یکی داستانست پرآبِ چشم»
ولادیمیرایلیچ اولیانف معروف به لنین که ۵۴ سال بیشتر نداشت، درگذشت(۱۹۲۴-۱۸۷۰). قیافهاش پیرتر از آنچه که بود به نظر میرسید. از کارهای شاخص او میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
۱- انتشار روزنامۀ ایسکرا به معنیِ اخگر در سال ۱۹۰۰، با همکاری پلخانف که اولین روزنامۀ مارکسیستیِ روسیه بود
۲- اتتشار کتاب “چه باید کرد” در ۱۹۰۲
۳- تاسیس حزب کمونیست در ۱۹۰۳
۴- تاسیس روزنامه “پراودا ” به معنی حقیقت در ۱۹۱۲
۵- انتشار کتاب “امپریالیسم، آخرین مرحلۀ سرمایهداری” در ۱۹۱۶
۶- انتشار کتاب “دولت و انقلاب” در ۱۹۱۷
۷- رهبری کودتای اکتبر بر علیه دولت دموکرات به ریاست یک حقوقدان به نام دکتر کرانسکی در اکتبر ۱۹۱۷
بطور کلی هدف مارکس این بود که میان دو سنت “سوسیالیستیِ سازنده و تکامل گرا” و سنت “ویرانگر، توطئهگرانه و تروریستی” سازش برقرار کند. اولی که میخواست از طریق یک نظام اقتصادیِ نوین، برابر ی و عدالت را در جامعه برقرار سازد و دومی از طریق مصادرۀ سیاسیِ قدرت، جامعه را تغییر دهد. مارکس نیز در میان دو جریان نوسان داشت و در زمانهای متفاوت نظریههای متفاوتی نیز ابراز میکرد.
برنشتاین به سنت اول گرایش پیدا کرد، اما لنین سنت دوم یعنی تسخیر دولت، توطئه و ترور را برگزید و بر عکس گفتۀ مارکس که وقوع سوسیالیسم را به دو شرط وجود زمینۀ تاریخی، مثل توسعه و عمل سیاسی مثل اکثریتی بزرگ از پرولتاریا میدانست، وقوع انقلاب در کشورهای عقب مانده را نه تنها ممکن و آسان میدانست، بلکه مدعی بودکه انضباط حزبی به اقلیت امکان میدهد که کار اکثریت را انجام دهد.
به عقیدۀ کولاکوفسکی نظریۀ توجیه خشونت سیاسی را بار اول هگل بیان میکند و از او به بلانکی میرسد که واضع گهر بار نظریۀ دیکتاتوری پرولتاریا است و از او نیز به نچایف انقلابی روس میرسد که مردم جهان را به دو گروه تقسیم میکرد، اول، کسانی که باید فورا اعدام شوند، دوم افرادی که موقتا به آنها اجازه داده میشودکه زنده بمانند تا با اعمال انقلابی خود، مردم را به قیام حتمی برانگیزانند. (میلانی، ۱۳۷۸. ...)
نچایف گروهی تشکیل داد با عنوان “گروه انقلابی نهلیستی تروریستی” که برادر لنین عضو آن بود و به دلیل حملۀ تروریستی به تزار اعدام شد. نچایف به دلیل فعالیتهای تروریستی فرصت مطالعه نداشت و اعمالش بر پایه احساس بود بطوری که فرمان قتل یک دانشجو را به دلیل واهیِ جاسوس بودن صادر کرد. او در سن ۳۵ سالگی در زندان مرد، اما، “لنین رژیمی ... به روسیه عرضه میکند بر طبق مدل نچایف” (پاپن، رابرت. ۱۳۶۴. زندگی و مرگ لنین. ترجمۀ عبدالرحمن صدریه. نشر آبی ص ۴۳۰) لنین که خود دشمنان تئوریک خود را به دلیل رویزیونیست و تجدیدنظر طلب بودن طرد و حذف میکرد، خودش نیز از چند جهت در اندیشههای مارکس تجدید نظر کرد:
۱- عقیدۀ مارکس براین بود که انقلاب سوسیالیستی باید در یک کشور صنعتی و پیشرفته روی دهد، اما لنین گفت انقلاب سوسیالیستی میتواند در عقب ماندهترین کشور صنعتی مثل روسیه روی دهد.
۲- مارکس معتقد بود رهایی طبقۀ کارگر به دست خودِ آنها روی میدهد، اما لنین گفت رهایی پرولتاریا توسط حزب پیشرو به انجام میرسد.
۳- تمام نظریههای مارکس بر پایۀ انقلابی بودن پرولتاریا تنظیم شده بود، اما لنین معتقد بود که طبقۀ کارگر به هیچ وجه انقلابی نیست و او این نظر را از کائوتسکی گرفته بود. بنابراین باید ایدۀ انقلاب را که خالق آن روشنفکران بورژوا هستنتد به کارگران القاء گردد.
۴- مارکس بر این باور بود که ایدئولوژی پر از اندیشههای” کاذب” و “منحرف” است و این در شرایطی است که ریمون بودن مینویسد: “... تعریف لنین از ایدئولوژی هیچ ارتباطی با تعریف مارکس ندارد. در نظر لنین ایدئولوژیها نظامهای فکری و نظریاتی هستند که طرفین مبارزۀ طبقاتی درجنگ با یکدیگر از آنها استفاده میکنند. البته ممکن است بعضی از انها درست یا کم و بیش نادرست باشند، اما مهم فایدۀ آنها است و فایدۀ آنها هم الزاما به درجۀ درستی انها وابسته نیست. علاوه بر این هر طبقهای ایدئولوژیِ خود را دارد.”(بودن، ۱۳۷۸: ۳۳)
۵- مارکس از دیکتاتوری اکثریت حمایت میکرد ولی لنین مدافع دیکتاتوری اقلیت بود که عملا به دیکتاتوری فردی منجر شد.
۶- و اما مهمترین تجدیدنظر لنین بر اندیشههای مارکس که تحت عنوان “بدعت” در مارکسیسم از آن یاد میشود، پذیرفتن این نظر از کائوتسکی است که گفته بود: “آموزۀ سوسیالیسم زاییدۀ تئوریهای فلسفی، تاریخی و اقتصادیی است که نمایندگان با فرهنگ طبقات حاکم تدوین کردهاند. مارکس و انگلس هم خود از نظر وضع اجتماعی، روشنفکران بورژوا بودهاند.
همچنین در روسیه آموزۀ سوسیال دموکراسی به گونۀ مستقل از رشد خودجوش کارگری به مثابۀ نتیجۀ طبیعی و اجتناب ناپذیر توسعۀ تفکر روشنفکران انقلابیِ سوسیالیست سر برکشید” پذیرش عقیدۀ فوق از جانب لنین که مارکس را “پولاد یک پارچه” و خود را شاگرد وفادار او میداند، یک تجدید نظر کاملا مشهود است که در موارد زیر با اندیشۀ مارکس در تضاد است:
الف) در باور مارکس تمام اختلافات فلسفی منشاء طبقاتی دارند، پس چرا سوسیالیسم مهمترین دستاورد قرن نوزده از این قاعده جدا میشود و زادۀ تئوریهای مختلف فلسفی میشود؟
ب) از نگاه مارکس که طبقۀ بورژوا در دورهای انقلابی بوده و اکنون سترون و ضد انقلابی است، چرا نظریههایی صادر میکند که از آنها سوسیالیسم حاصل میشود؟
ج) چرا و چگونه عقاید دو روشنفکر بورژوا مثل مارکس و انگلس به کلام مقدس پرولتاریا تبدیل میشود، اما به هیچ شکلی با نوشته لنین قابل انطباق نیست.
ه) کارگران و پرولتاریای جهان چه اجباری دارند تن به آموزههایی بدهند که از آنِ آنان نیست؟
و) با چه معیاری میتوان نشان داد که اندیشۀ روشنفکران بورژوا مثل مارکس و انگلس برتر از پرودون، برنشتاین، کائوتسکی و دیگران است؟
ز) هم اینکه فرهنگ بورژوایی چه جایگاهی در اندیشۀ مارکس دارد اولا، جای بحث دارد و ثانیا لنین دشمن سرسخت روشنفکران است.
اما اینکه چرا لنین تبدیل به یک رویزیونیست تمام عیار شد، فقط به این دلیل بود که حزب خود را به هر قیمت که شد به قدرت برساند تا به تاکید خود که “ما هزار بار بهتر از بورژوازی وظیفۀ این طبقه را انجام میدهیم” جامه عمل بپوشاند. حال آنکه لنین به اکثر تجدیدنظر طلبان از جمله برنشتاین، کائوتسکی و دیگران اتهام منحرف و مرتد میزد. چرا که لنین قریحه فوقالعادهای برای هوچیگریِ مخالفان خود داشت و تبلیغات را جانشین استدلال میکرد: ” لنین دو شرط برای حزب انقلابی مقرر داشت: حزب باید از لحاظ تعداد اعضاء معدود باشد و با انضباط و از نظر ماهیت، توطئهگر.” (ای، ۱۳۶۰: ۵۰)
رابطۀ لنین با دمکراسی اما از نوع ویژه که بارها و بارها در نوشتهها و سخنانش تکرار شده است ولی، دو مشکل بزرگ داشت، اولا درک او از دموکراسی روشن نبود و ثانیا بیشترین حمایت او از دموکراسی قبل از به قدرت رسیدن لنین بود. به چند مورد از دفاع او از دموکراسی اشاره میکنم:
“سوسیالیسم پیروز، بدون دموکراسیِ کامل ممکن نیست.” (رحیمی،۱۳۹۲: ۳۱۷)
“ما به عنوان دولت دموکراتیک نمیتوانیم از تصمیم تودههای خلق طفره برویم، حتی اگر با آن موافق نباشیم.”(فرو، ۱۳۵۳: ۱۳۸)
“ما پیش از هرچیز مبارزه میکنیم که حکومت را وادار کنیم که دیگر حکومت مطلقه نباشد.” (لنین، چه باید کرد، ص ۶۶)
“فقط طبقۀ کارگر طرفدار بی قید و شرط دموکراسی است.در بقیۀ طبقات دشمنی با استبداد بی قید و شرط نیست.”(تاریخ مارکسیسم معاصر ۹۲)
و از نگاه مطلقنگر و سیاه و سفید دیدن مینویسد: “برای رسیدن پرولتاریا و دهقانان به ازادیِ واقعی، راهی جز آزادیِ بورژوایی و پیشرفت بورژوایی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد، اما بورژوای روسیه صالح نیست، این پرولتاریا است که آماده است تا از انقلاب دموکراتیک پیشتر برود.” (ای، ۱۳۷۱: ۷۹)
اما چه اتفاقی افتاد که از لنینِ دموکراتِ اتشین، یک دیکتاتور جبار ساخت. اشتباه اول او این بود که شوراهای خود جوش تودهها را به عنوان نمایندگان جاودان مردم به رسمیت شناخت. شوراهایی که باید نمایدگان منتخب مردم در آن باشند که حرف موکلین خود را بزنند، نه حرفهای خود را و باید دوره به دوره با انتخابات تجدید میشدند. اما نمایندگان بطور ثابت ماندگار شدند.
اشتباه دوم لنین، وجود توهم در اندیشۀ او بود که میخواست امور زمین را با قدرت همان توهم و چیزهای نامعقول دیگر حل کند و نتوانست. مثلا توصیه میکرد که برای زوال تدریجیِ دولت، همۀ مردم بدون استثنا هم توسط شوراها در ادارۀ دولت مشارکت داشته باشند و هم مستقیما، که عملی نبود و نشد. و میگفت تنها کمونیسم تواناییِ برقراریِ کامل دموکراسی را دارد و آنقدر کامل خواهد بود که دیگر کسی به آن احساس نیاز نخواهد کرد و با دولت نابود خواهد شد. و یا “ما طالب دولتی هستیم از نوع جدید، بدون پلیس، بدون ارتش دائمی، بدون دموکراسی.” (رحیمی،۱۳۹۲: ۳۱۹)
اما لنین همین که، پایش از ابر توهم به سختیِ زمین رسید، تغییر لحن داد: “مردم نیازی به آزادی ندارند. آزادی یکی از اشکال دیکتاتوری است. هیچ وضعی که ارزش عنوان ازادی را داشته باشد، وجود ندارد.” (لنین چه باید کرد، ۱۹۰۲: ۱۳۵)
اتفاقا انتخابات مجلس مؤسسان که در زمان تسلط لنین و در همان مستیِ انقلاب انجام شده بود و بعد توسط خودِ لنین تعطیل شد، خلاف نظر لنین را نشان داد و مردم با رای خود بی اعتمادیِ خود را به لنین و گروه او نشان داده بودند. در سال ۱۹۰۳ که لنین متن “تمرکز دموکراتیک” را منتشر کرد، تروتسکی خطاب به او نوشت: ” شما حزب را به جای پرولتاریا مینشانید، سپس کمیتۀ مرکزی را به جای حزب و سرانجام دبیر کل را به جای کمیتۀ مرکزی.” (آرون، ریمون، ۲۵۳۵: ۳۸۷)
و شلیاپنیکوف رهبر مخالفان دیکتاتوری حزب که خود کارگر و هنوز عضو کمیتۀ مرکزی حزب بود در کنگرۀ دهم، لنین را به شدت مورد انتقاد قرار داد و گفت: “لنین با بی رحمیِ هر چه تمامتر پرولتاریا را دشمن انقلاب مینامد و تودۀ زحمتکشان را متهم میکند ... بیماری حزب در جدا شدن دستگاه رهبری از تودۀ کارگر است. علل عدم رضایت کارگران را نباید بر اثر فعالیت مخالفان، بلکه باید در درون کاخ کرملین جستجو کرد. متهم کردن ما نه تنها ابلهانه، بلکه دور از شرف است” (متن تند نویسی شدۀ گفتگوهای کنگرۀ دهم مسکو، ۱۹۶۳، ص ۷۳-۷۱، به نقل از اسرار مرگ استالین، آرتور خانوف ص۳۷)
و یا: “ما تنها میتوانیم با الحاق به حزب برحق باشیم، زیرا تاریخ راه دیگری برای برحق بودن ما نگذاشته است. حزب من همیشه برحق است” (بیماری ... ترجمه انوشه، حزب تودۀ ایران، ص۸۳) (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۲۹)
در مورد رعایت دموکراسی در حزب، نیز لنین موازین دموکراسی را رعایت نمیکرد. نخستین علت رفتار ضد دموکراتیک او، شخصیت خود لنین است که از قدرت اقناع و سخنوری خود بهره میبرد. مثلا در تسخیر و قیام علیه دولت انقلابی کرنسکی که از درون انقلاب مردمیِ روسیه بیرون آمده بود، نیاز به تصویب کمیتۀ مرکزی حزب داشت. از ۲۰ نفر عضو که بیشتر پراکنده بودند، توانست به زحمت عدهای را جمع کند و با ۱۰ رای موافق پیشنهاد خود را تصویب کند. ماکسیم گورکی میگوید: “لنین همۀ خصایص و سجایای یک رهبر را داشت ... فقدان اصول اخلاقی و نداشتن رحم وشفقت واقعی نسبت به زندگی تودههای مردم ... لنین بر این عقیده است که حق دارد که آزمایشهای جنایت آمیزی بر مردم روسیه اعمال کند ... هم اکنون در این ازمایش جان هزاران نفر را فدا کردهاند و دهها هزارتن نیز قربانی خواهند کرد. زندگی با آن ترکیب و پیچیدگیاش برای او شناخته نیست، زیرا در میان مردم زندگی نکرده است” (د. ولف، ۱۳۶۴: ۷۴)
لنین به منشویکها میگفت: “اگر ما بر شما پیروز شویم، فرمانبرداری کامل شما را خواستار خواهیم شد. اگر شما بر ما برتری به دست آورید، ما از همۀ آزادیِ مجاز استفاده خواهیم کرد و از فرمانبرداری شما سر خواهیم پیچید کرد. من هرگز به شما اجازه نخواهم داد که بر گردنم خفت بیندازید” (پاپن،۱۳۶۴: ۱۵۶)
لنین از روشنفکران و دانشمندانِ به زعم خود بورژوایی، خوشش نمیاآمد و وقتی به لنین گفته شد که پروفسورهای ریاضی از بی چیزی در حال مردنند، با رفتاری سرشار از تنفر و تمسخر سر تکان داد و سخنرانی خود را اینگونه آغاز کرد: “چگونه شوروی بدون دانشمندان بورژوازی کارش رونق خواهد گرفت.”(پاپن، ۱۳۶۴: ۴۱۵)
دو روز پس از قیام اکتبر ۱۹۱۷، به فرمان لنین “مطبوعات بورژوازی” تعطیل شدند، اما تعدادی از بلشویکها این فرمان را ظالمانهتر از دورۀ تزار اعلام کردند.
نُه روز پس از قیام اکتبر، هر گونه اعتصاب “جنایت بر ضد ملت” اعلام شد. یازده روز بعد با تقاضای عدهای از کارگران که خواستار حکومت ائتلافیِ سوسیالیستها شده بودند، با مخالفت شدید و جدی حکومت روبرو شدند.
لنین پس از رسیدن به قدرت، ابتدا صدای منشویکها و بورژواها را خفه میکند و اعلام میدارد: “ما به آزادیهای دموکراتیک میگوییم نه، ترور و چکا (پلیس سیاسی مخفی) مطلقا لازمند”، “بسیاری از بیماران روانی و نیز شیادان و کلاهبرداران و حتی جانیان به صفوف چکا جذب شدند.” (مدودف، ۱۳۶۰: ۵۳۳)
و معتقد بود: “آزادی و برابری، واژههای سرمایهداری هستند ... هر کس تعلیمات مارکس و اصولا سوسیالیسم را درک کرده باشند، نمیگذارند او را با کلمههای فریبندۀ آزادی و برابری بفریبند” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۵۰)
اولین کنگرۀ شوراها در ژوئن ۱۹۱۷ در پتروگراد تشکیل میشود، منتها با حضور سوسیالیستهای انقلابی به تعداد ۲۸۵ نماینده، منشویکها با کمترین تعداد ۱۰۵ نماینده حضور مییابند و حکومت نیز به دلیل ضعف تا یک سال به نوعی مدارا با شورا را در پیش میگیرد، چرا که هنوز قادر نبود که شوراها را بشکند. اما قبل از آن تروتسکی “لنین را مصیبتی برای روسیه و ضمن به کار بردن اصطلاح “لنینیسم” برای نخستین بار، آن را مترادف با دروغ و تزویر و تحریف حقایق برای نیل به مقاصد جاهطلبانه خواند.” (لنین بدون نقاب ۸۰). دو هفته بعد از انقلاب، ماکسیم گورکی مینویسد: “عدهای ماجراجوی مسئولیت نشناس و کوردلانِ متعصب به «نام انقلاب اجتماعی» ما را به راهی میکشانند که جز هرج و مرج و ویرانی و نابودیِ پرولتاریا و انقلاب نتیجۀ دیگری به بار نخواهد آورد” (رحیمی،۱۳۹۲: ۳۵۹)
اتفاقا این پیش بینیِ ماکسیم گورکی به واقعیت پیوست، از سه میلیون کارگر در سال ۱۹۱۷، بخش وسیعی از آنها در جنگهای داخلی و خارجی نابود شدند(شوب، ۱۳۶۰: ۱۵۷)
به هر حال تنها کاری که کمونیسم شوروی در حوزۀ اقتصاد انجام داد، تبدیل سرمایهداریِ خصوصی به سرمایهداریِ دولتی بود که برای اولین بار خلیل ملکی این موضوع را در ایران مطرح کرد. (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۷۱). دیکتاتوری سرمایه نه تنها از بین نرفت، بلکه قویتر هم شد، وضعیت اقتصادی طبقۀ کاگر حتی به اندازۀ درآمد کارگران در به اصطلاح کشورهای سرمایهداری هم نرسید. مهمتر ازهمه اینکه خالق طبقهای از نظر جامعه شناسی در تاریخ شدند که تحت عنوان امتیاز طلبان یا رانت خواران شناخته میشوند. و انقلابی را که قبل از اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه رخ داد و اتفاقا مورد قبول اکثریت مردم روسیه نیز بود، و کرنسکی با تامین ابزار نظرسنجی مردم در تمام امور و با تکیه به همان آراءمردم انقلاب را به پیش میبرد تا به یک انقلاب کامل دموکراتیک تبدیل شود، توسط لنین و گروهش فروپاشید.
کرنسکی انجمنی به نام انجمن دموکراتیک در ۱۴ سپتامبر ۱۹۱۷ تشکیل داده بود که ورود همۀ جناحها و احزاب سیاسی به جز احزاب بورژوایی در آن آزاد بود. در این انجمن که بلشویکها نیز در آن حضور داشتند و انجمن در یک رایگیری با ۷۶۶ رای در برابر ۶۸۸ رای، به این نتیجه میرسد که زمان و شرایط برای تشکیل حکومت منحصرا سوسیالیستی در روسیه مناسب نیست و تشکیل یک دولت ائتلافی با همکاری بورژوازی توصیه شد. اما لنین بدون توجه به آراء اکثریت با قیام علیه دولت موقت، دموکراسی را تعطیل کرده و با تعطیلیِ مجلس مؤسسان به حاکمیت اختناق ادامه میدهد.
اما آیا در اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، اصلا انقلابی رخ داد که بتوان تحت آن عنوان به بررسیِ آن نشست؟! برای پاسخ به این سؤال، نخست باید نشانهها و معیار انقلاب را تعیین کرد.
تا کنون از یک منظر به دو انقلاب حقیقی و انقلاب سیاسی اشاره کردهاند. انقلاب حقیقی، انقلابی است که هدف آن تغییر رفتار، اخلاق و فرهنگ انسانها است که بارِ خوبیهای آدمی بر بارِ بدیهای او بچربد و در نهایت منجر به تغییر و تحول اندیشه در انسانها شود. اما تاریخ نشان داد که صرفا با تغییر اخلاق فردی، جهان اصلاح نمیشود. مارکسیسم اما آموزهای داشت که با نوکردن اقتصاد، جهان نیز نو خواهد شد و انقلاب لنینی نشان داد، آن نیز نشد که مارکس پیش بینی کرده بود، چرا که انقلاب سیاسی هدفش آزادی است و انقلاب لنین نه حقیقی بود، زیرا منجر به دوری از اخلاق و رفتار بد گذشته نشد و فرهنگی دیگر جایگزین گردید و نه سیاسی بود، زیرا نظر به آزادی نداشت. بنابراین اگر انقلاب را ویران کنندۀ استبداد و بیداد بدانیم، ساختن جهان نو و انسان نوین باید دوری از زور و تکیه بر کرسی دموکراسی و فرهنگ باشد. بلشویکها برای درمان این درد سوسیالیسم را پیشنهاد دادند، اما ببینیم سوسیالیسم از منظر آنها چگونه تعریف میشود. در دایرةالمعارف لاروس سوسیالیسم اینگونه تعریف میشود:
«مجموعه آموزهها (دکترینها)یی که هدفشان اصلاح اساسی سازمان بشری است از راه الغای طبقات اجتماعی، در پرتو همگانی کردن وسایل تولید و مبادلهو»
بررسی و تحلیل این تعریف نشان میدهد که:
۱- این تعریف از سوسیالیسم، سوسیالیسم از منظر بلشویکها است، پس میتوان تعریفهای دیگری نیز از سوسیالیسم ارائه کرد.
۲- آرمان آنها اصلاح سازمان جوامع بشر از طریق الغای طبقات است نه تغییر در وجدان و اخلاق بشری.
۳- نشاندن طبقهای جای طبقۀ دیگر.
۴- همگانی کردن وسایل نه تنها انجام نشد، بلکه از مالکیت خصوصی به مالکیت دولتی تغییر کرد.
۵- بی توجهی به دگرگون کردن اخلاق و فرهنگ که لازمۀ آن آزادی است، انجام نشد.
با توجه به تعریف بالا از سوسیالیسم، لنین علیرغم شکست در “انقلاب در اقتصاد”، موفقیتهای دیگری در زمینههای دیگر به دست آورد از جمله:
۱- گسترش توهم در وعدۀ برقراریِ دولتی “یک میلیون بار” دموکراتیکتر از هر دولت بورژوایی و خلق انسانی به نام “انسان طراز نوین”
۲- تقدیس انتقام به عوض رعایت عدالت.
۳- تبدیل دیکتاتوری اکثریت به دیکتاتوری حزبی و نهایتا دیکتاتوری فردی.
۴- تقسیم جهان به دو قطب سیاه مطلق و سفید مطلق.
۵- و غیره
اما آیا انقلاب اکتبر واقعا یک انقلاب بود؟ ابتدا باید ببنیم که اگر انقلاب بود بر ضد چه بود.
هر انقلابی بدون تردید تعریف ویژۀ خود را دارد، اما در یک نگاه کلی میتوان گفت، انقلاب اقدامی است بر ضد هر نوع موانع در راه رسیدن به آزادی. مثلا مانع انقلاب در انگلستان استبداد شاه بود که سبب شد از قدرت شاه کاسته شود، در انقلاب فرانسه، نظام فئودالی و در روسیه حکومت با اتکا به نظام فئودالی و فئودالها، مانعی بزرگ برای کسب آزادی توسط دهقانان، کارگران و روشنفکران بود که با انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ فرو پاشید. اما انقلاب بلشویکی اکتبر ۱۹۱۷ بر ضد چه بود؟!
دولت موقت به رهبری دکتر کرنسکی بعد از سقوط تزار، مدافع آزادی بود و برای استقرار آن مقدمات تشکیل مجلس مؤسسان را فراهم ساخت، به همۀ احزاب از جمله حزب کمونیست آزادی داد. سانسور مطبوعات را لغو کرد، حتی در جهت چپروی، احزاب بورژوایی را از شرکت در انجمن دموکراتیک محروم ساخت و ... . اما بلشویسم بر ضد چنین حکومتی قیام کرد، قیام بر ضد آزادی، نه انقلاب، چرا که انقلاب خواست همه یا اکثریت مردم است، اما وقتی لنین تقاضای رای مثبت برای قیام بر علیه دولت موقت کرنسکی را از اعضا کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست درخواست کرد، از بیست نفر حاضر در جلسه، به جز لنین، ۹ نفر رای مثبت دادند و آن هم تحت فشار و تحمیل شخصیت لنین. گذشته از آن، شرایط طوری بود که حزب کمونیست لنین به اندازۀ نصف حزب سوسیالیستهای انقلابی عضو نداشت و در آستانۀ قیام، در برابر جمعیت ۱۲۰میلیونی روسیه، بیش از ۱۷۷ هزار نفر عضو حزب کمونیست نبودند. قیام اکتبر حتی از نگاه مارکسی هم، یک انقلاب مارکسیستی نبود، زیرا مارکس وقوع این نوع از انقلاب را موقعی میدانست که اولا پرولتاریا در جامعه به اکثریت مردم تبدیل شده باشند و ثانیا، با رشد تکنولوژی و فرهنگ به آگاهی بالایی از نظر فرهنگی رسیده باشند و این در شرایطی بود که روسیه با جمعیت ۱۲۰میلیونی در سال ۱۹۱۷ ، سه میلیون کارگر بیشتر نداشت.
استانکویچ سوسیالیست، برنامۀ قیام علیه دولت موقت کرنسکی را «مزخرف» خواند، بوگدانف منشویک، آن را «هزیانهای یک بیمار روانی» دانست، کامنوف همکار لنین در پراودا نوشت: «از نظر ما طرح لنین قابل قبول نیست، زیرا او از این فرض شروع میکند که انقلاب دموکراتیک بورژوایی در ظرف هشت ماه خاتمه یافته است ودگرگونیِ فوری این انقلاب به انقلاب سوسیالیستی را انتظار دارد». پلخانف پدر مارکسیست روس، طرح لنین را «خواب و خیالهای احمقانه» شمرد و سرانجام کائوتسکی این رویداد را، «نه اولین انقلاب سوسیالیستی که آخرین انقلاب بورژوایی» دانست.( لوی، میشل، ۱۳۷۶، در باره تغییر جهان، ترجمۀ حسن مرتضوی، ناشر: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ص ۱۲۴ همه گفتهها از این کتاب است)
اما اینکه با توجه به عدم شرایط فوق برای وقوع یک انقلاب در انقلاب، چگونه قیام اکتبر مورد پذیرش مردم روسیه قرار گرفت، باید به دلایل زیر اشاره کرد:
۱- بعد از انقلاب فوریه تا قیام اکتبر، کودتاهای متنوعی که بر علیه دولت کرنسکی با توطئۀ بورژوازی به وقوع پیوسته بودند، نشان از فعالیت ارتش سفید روسیه داشت.
۲- حزبهای سوسیالیست مختلف و احزاب دیگر روسیه، بین دو راهی دیکتاتوریِ ناشناختۀ کمونیستها و دیکتاتوریِ تجربه شده و منفور سفیدها، راه سومی برای ارائه به مردم نداشتند.
۳- حزبهای چپ غیر کمونیست، فاقد ابتکار عمل انقلابی شده و سوسیالیستهای انقلابی هم منتظر حرکت و انقلاب دهقانها بودند. اما دهقانان در خلال انقلاب فوریه اکثر زمینها را تصرف کرده و کاخهای فئودالها را به آتش کشیده و به مشروطۀ خود رسیده بودند و نیازی به اعتراض و انقلاب مجدد احساس نمیکردند. منشویکها نیز بر پایۀ نظر مارکس منتظر روزی بودند که کارگران به اکثریت جمعیت و آگاهیِ طبقاتی خود برسند.
۴- در چنین وضعیتی، در هیچیک از مرامنامههای حزبی و سازمانی آنها، قیام بر علیه دولتی که آزادی و دموکراسی آورده بود، پیشبینی نشده بود. مگر لنین که ناگهان به اندیشۀ قیام بر علیه دولت انقلاب و آزادی رسید، به گونهای که وقتی در ماههای پیش از اکتبر، مارتوف رهبر منشویکها درجمع سران احزاب سخن میگفت، اشاره کرد که امروز در روسیه هیچ حزیی داوطلب کسب قدرت نیست. لنین از گوشهای گفت: «چرا یکی هست.»
۵- نبوغ لنین در درک اینکه مردم روسیه چه میخواهند، خستگی مردم از جنگ جهانی اول و طالب صلح برای روسیه، که لنین آن را با آلمان به سرانجام رساند. تایید تصرف زمین فئودالها از جانب لنین که توسط دهقانان صورت گرفته بود، در حالیکه در اندیشۀ مالکیت اشتراکی بود، وعدۀ دادن قدرت بیشتر به شوراها که بعد همه را پس گرفت و غیره.
۶- و مهمتر از همه اینکه مردم روسیه از انقلاب فوریه جز خوبی چیز دیگری ندیده بودند، پس چرا به دنبال انقلاب بلشویکی هم نروند.
۷- کشتار ددمنشانۀ سفیدهای ضد انقلابی از سرخها پس از قیام اکتبر، مردم را بیشتر به سمت بلشویکها کشاند. ولی مهمتر از آن اینکه، برای مردم جایی برای انتخاب دیگر نمانده بود. لنین ده هزار مرد مسلح داشت و دولت کرنسکی در اکتبر ۱۹۱۷، هزارو پانصد سرباز.
۸- علت دیگر حمایت مردم از بلشویکها، کودتای ژنرال کورنیلوف رئیس ستاد ارتش دولت موقت بود که سبب شد مردم و خودِ کرنسکی به بلشویکها نزدیک شود که با پراکندگیِ سربازان از اطراف کورنیلوف کودتا شکست بخورد.
۹- و در پایان اینکه، شورش لنین به دلیل عقب ماندگیِ روسیه پیروز شد و تخت خالیِ حکومت را اشغال کرد و این در شرایطی بود که در پنجم ژانویه ۱۹۱۸، روز انتخابات مجلس مؤسسان، از ۳۶ میلیون رای دهنده، ۹ میلیون نفر به بلشویکها و ۲۷ میلیون نفر به سوسیالیستهای انقلابی رای دادند که در نهایت منجر به انحلال مجلس مؤسسان توسط لنین شد. اما سه سال بعد از انقلاب، هم دهقانان و هم کارگران از حکومت روی برگرداندند و علت مهم آن اعلام و اجرای «کمونیسم جنگی» بود که به عمر کمونیسم نظری با وعدههای خوش پایان داد.
اما وعدههایی که لنین داد و در عمل خلاف آن مرتکب شد:
۱- تبدیل دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری حزبی و سپس دیکتاتوری فردی.
۲- سرکوب شورش ملوانان کرونشتات در مارس ۱۹۲۱ که به «نام انقلاب و با شعار قدرت از آن سویتها و نه از آن حزب» شکل گرفته بود، توسط ارتش سرخ به فرماندهیِ تروتسکی به خون کشیده شد.
۳- دستور انحلال سازمان “مقابلۀ کارگری” در سال ۱۹۲۱ که به یکی دانستن حزب و طبقۀ کارگر معترض بود.
۴- دستور ممنوعیت تشکیل فراکسیون در حزب در ۱۹۲۱ و به تصویب رساندن آن در کنگره.
۵- افزایش غیر قابل تصور قدرت کمیتۀ مرکزی حزب با امکانات غول آسا در دستان دویست تا چهارصد هزار کارمند حزب.
۶- وحشت لنین از رفیق خود گماشتهاش به نام استالین در طی دو نوشته در سالهای ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ که با عناوین خشن، غیر قابل تحمل و هوس باز از او نام میبرد.
۷- دشمنی با روشنفکران، بطوری که لنین در پاسخ به نامۀ اعتراضی ماکسیم گورکی در بارۀ نگرانی خود در بارۀ روشنفکران که آنهار ا “مغز ملت” معرفی میکند، لنین مینویسید: “آنها مغز ملت نیستند، گُه ملتاند” (رحیمی، ۱۳۹۲: ۳۸۹)
۸- ارائه الگوی جعل و سرقت به پیروان خود ماننده سرقتهای پس از سال ۱۹۰۷ که لنین با سرقت از بانکها و جعل اسکناس برای حزب تامین بودجه میکند.
۹- لنین از دو نظر در تاریخ اتوپیای جهان بی نظیر است، اول اینکه تاکنون هیچ اتوپیایی حتی اتوپیای افلاتون، حکومت و دولت پایدار و طولانی برقرار نکردند و دوم اینکه به دلیل تناقض بین گفتار انسان دوستی و رفتار ضد انسانی، تا سالهای طولانی محکوم نشد و علت آن تبلیغات و دروغ بود.
نتیجۀ کردار بالا چیزی شد که در پایین به آن اشاره میکنم. درست از همان سال ۱۹۱۸، شورشها خودشان را نشان دادند. مقاومت چریکی در برابر جمعآوری محصولات که با زور پلیس و ارتش سرخ صورت میگرفت، وقوع ۱۱۰ شورش دهقانی در همان سال که رژیم از آن تحت عنوان “طغیان گولاکها” نام برد، لغو تایید دولت از تصرف زمین فئودالها توسط دهقانان که در عرض چند هفته از بین رفت، سرکوب هزاران شورش دهقانی در طی سه سال که در مقابله با مصادرۀ زمین از طرف دولت صورت میگرفت. در حوز سیاست نیز، دیکتاتوری روز به روز تشدید شد. در بهار ۱۹۱۸، تعطیلِ قطعیِ تمام مطبوعات غیر بلشویکی، انحلال سویتهای غیر بلشویکی ، بازداشت مخالفان و سرکوب خشونتآمیز اعتصابهای متعدد. در دوماهۀ اول بهار همین سال، ۲۰۵ روزنامۀ سوسیالیستیِ مخالف برای همیشه تعطیل شدند. شوراهای شهرهایی که بیشتر اعضای آنها از منشویکها و سوسیالیستهای انقلابی بودند با زور بسته شدند.
در نوامبر ۹۱۸، کارگران کارخانۀ اسلحهسازی استان پرم در اعتراض به تقلب و بی قانونیهای چکای محلی در ارتباط با جیرهبندی اعتصاب کردند. دولت بدون هیچ گقتگویی با کارگران، اعتصاب را شورش، کارخانه را تعطیل و کارگران را اخراج کردند، عدهای را دستگیر و چکا صد کارگر را بدون محاکمه اعدام کرد.
در عرض دوماه، ده تا پانزده هزار نفر در محاکمات صحرایی اعدام شدند.(کورتوا و ...، ۱۳۸۱: نقل از کتاب سیاه کمونیسم)
در مورد جنایتهای لنین به چند مورد دیگر اشاره میکنم و به این بحث خاتمه میدهم:
در ۲۹ ژانویه ۱۹۲۰ که لنین از گسترش دامنۀ اعتراضهای کارگری مضطرب شده بود، به رئیس شورای نظامی انقلابی ارتش پنجم تلگراف کرد که: “پ. به من خبر داد که کارگران راه آهن دست به خرابکاری زدهاند. میگویند که کارگران ایژوسک هم دست “دارند. من تعجب میکنم که چطور شما راحت نشستهاید و در برابر خرابکاری دست به اعدامهای جمعی نمیزنید” (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۰۴)
هنگامی که اعتصابها گسترده شد و بازداشت “تحریک کنندگان” تشدید یافت، رویداد تازهای جریان امور را بههم زد: “ابتدا صدها و بعد هزارها کارگر و کلفت و نوکر به چکا مراجعه میکردند و تقاضای بازداشت خود را داشتند ... کارگران بازداشت شده به شرطی آزاد میشدند که متن زیر را امضا کنند: «این جانب ... که سگ کثیف و خیانتکاری هستم، با ابراز ندامت در برابر دادگاه انقلاب و ارتش سرخ به گناهان خود اعتراف میکنم و متعهد میشوم که شرافتمندانه کار کنم»” (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۰۴ و ۱۰۵)
در ژوئن ۱۹۱۹رئیس کمیتۀ انقلابی ناحیۀ دُن مامور شد تا “نظم بلشویکی” را در سرزمین قزاقها برقرار کند: “ما قصد داریم سیاست ریشه کنیِ گستردۀ قزاقها را بدون کوچکترین استثنا اجرا کنیم” درعرض چند هقته بیش از هشت هزار قزاق اعدام شدند. (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۱۳)
از گزارش یک بازرس در مورد اجحاف ماموران جمعآوریِ “مازاد” محصولات روستایی به تاریخ ۱۴ فوریۀ ۱۹۲۲: اجحاف واحدها به حد غیر قابل تصوری رسیده است. دهاتیها را منظما در انبارهای سرد زندانی میکنند. آنها را شلاق میزنند و تهدید به اعدام میکنند. کسانی که تمام سهم تعیین شده را ندهند با طناب میبندند و مجبورشان میکنند که برهنه به کوچۀ اصلیِ ده بروند ... عدۀ زیادی از زنها را آن قدر زدهاند تا دیوانه شدهاند. بعد آنها را برهنه در حفرههای برف فرو کردهاند” (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۳۵)
پس از پروندهسازی برای هر روشنفکر و متخصص، لنین در طی یک دستورالعمل به استالین با ذکر تمام جزئیات و با تعصب و کینهای عمیق خواستار تصفیۀ نهایی روسیه از تمام سوسیالیستها، روشنفکران، لیبرالها و “سایر آقایان” میشود:
«مدیران و تمام کارکنان مجلۀ اکونومیست باید از کشور اخراج شوند. روزانفِ منشویک (این پزشک مکار)، میگولو یا چیزی شبیه به این ... رادچنکو و دخترش ... اینها و صدها تن از این آقایان باید بی رحمانه از کشور طرد شوند. همچنین اعضای کانون نویسندگان و کانون ادیشه (در پتروگراد). خارکف باید خانه به خانه بازرسی شود ... مواظب مؤلفان و نویسندگان پتروگراد باشید (نشانی آنها در صفحه ۳۷ شمارۀ ۴ مورخ ۱۹۲۲ اندیشۀ جدید روس هست) همچنین فهرست ناشران خصوصی(ص ۲۹)، این بی نهایت مهم است.» (کورتوا و ...، ۱۳۸۱: ۱۴۷)
اعدام ۱۲۵۷۸ نفر از مردم گرجستان توسط یک جوان ۲۵ ساله به نام بریا که پس از شکست نهضت استقلال طلبی که در سال ۱۹۲۴ صورت گرفت. تا میرسیم به دورۀ استالین که جنایت علیه مردم روسیه همچنان ادامه دارد و تا پایان مرگ استالین نیز ادامه داشت.
از یادداشتهای یک کمونیست ناراضی در دسامبر ۱۹۳۹: «آنچه بر ما گذشت دهشتناک و بیرحمانه بود. تصویربرداریهای داستایوسکی در رمان «خانۀ اموات» پیش آن بیرنگ بود ... به گرسنگیِ مداوم، هذیان نیز افزوده میشد. من بیش از نصف آنچه بودم، نیستم. پوست و استخوان، سخت بیمار و بیجان و بیرمق. وای! فاشیسم هنوز میتواند از این راهزنان بسیار چیزها بیاموزد و حتی میتواند خود را با فرهنگ قلمداد کند. بیشک روی پروندههای ما نوشته بودند: باید با وسایل قانونی نابود گردد ...» (از کتاب گذشتۀ یک توهم ۳۷۹) (رحیمی، ۱۳۹۲: ۴۴۲)
و نتیجه این شد که کتاب سیاه کمونیسم در یک مقدمه و پنج فصل در بارۀ شوروی، انقلاب جهانی، کمونیسم در اروپا، در آسیا، در آمریکای لاتین و با یک سخن پایانی، زیر عنوان “چرا؟” و جدولی از قربانیان کمونیسم به پایان میرسد:
در شوروی ۲۰میلیون کشته
در چین ۶۵ میلیون
در ویتنام ۱ میلیون
در کرۀ شمالی ۲ میلیون
در کامبوج ۲ میلیون
در اروپای شرقی ۱ میلیون
در امریکای لاتین ۱۵۵ هزار
در افریقا ۱.۷ میلیون
در افغانستان ۱.۵ میلیون
———————————
جمع: ۹۴ میلیون و ۳۵۵ هزار نفر
این رقم تا زمان تالیف کتاب بوده است و اگر کشتههای احزاب و سازمانهای کمونیست به قدرت نرسیده را هم محاسبه کنیم، شاید به صد میلیون هم برسد.
———————————-
منابع:
۱- آدمیت، فریدون. ۱۳۵۴. فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران. تهران انتشارات پیام
۲- آرون، ریمون. ۲۵۳۵. دموکراسی و توتالیتاریسم. ترجمۀ عباس آگاه. انتشارات دانشگاه اصفهان
۳- آوتور خانوف، عبدالرحمان. ۱۳۹۰. اسرار مرگ استالین. ترجمۀ عنایتالله رضا. تهران انتشارات امیرکبیر
۴- ای، اچکار. ۱۳۶۰. بررسی پیشگامان سوسیالیسم. ترجمۀ دکتر یحیی شمس. تهران: انتشارات امیرکبیر
۵- ای، اچکار، ۱۳۷۱. تاریخ روسیۀ شوروی. ترجمۀ نجف دریابندری. تهران: زنده رود
۶- بودن، ریمون. ۱۳۷۸. ایدئولوژی در منشأ قدرت. ترجمۀ ایرج علی آبادی. تهران نشر شیرازه
۷- پاپن، رابرت. ۱۳۶۴. زندگی و مرگ لنین. ترجمۀ عبدالرحمان صدریه. تهران: نشر آبی
۸- پوپر، کارل. ۱۹۴۵. جامعه باز و دشمنا آن. ج ۱. ترجمۀ عرتالله فولادوند. تهران: انتشارات خوارزمی
۹- پوپر، کارل. ۱۹۴۵. جامعه باز و دشمنا آن. ج۳. ترجمۀ عرتالله فولادوند. تهران: انتشارات خوارزمی
۱۰- چون چانگ، ها. ۱۳۹۸. بیست و سه گفتار در بارۀ سرمایهداری. ترجمۀ ناصر زرافشان. تهران: نشر مهر ویستا
۱۱- د. ولف، برترام. ۱۳۶۴. گورکی و لنین. ترجمۀ دکتر احمد شهسا. انتشارات شرکت کتابسرا
۱۲- دهباشی، علی. ۱۳۶۸. خاطرات سیاسی. تهران: اتشارات علمی
۱۳- راسل، برتراند. ۱۹۴۵. تاریخ فلسفۀ غرب. ج ۴. ترجمۀ نجف دریابندری. تهران: انتشارات سخن
۱۴- رایت میلز، سی. ۱۹۶۲. مارکسیستها. ترجمۀ خشایار دیهیمی. تهران: فرهنگ نشر نو
۱۵- رحیمی، مصطفی.۱۳۹۲. مارکس و سایههایش. تهران: انتشارات هرمس
۱۶- روزول پالمر، رابرت. ۱۹۵۰. تاریخ جهان نو. ترجمۀ ابوالقاسم طاهری. تهران: انتشارات امیرکبیر
۱۷- سارتر، ژان پل. ۱۳۷۶. اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر. چ ۹. ترجمۀ دکتر مصطفی رحیمی. تهران: انتشارات نیلوفر
۱۸- سید حسینی، رضا. مکتبهای ادبی. ج ۱۰. تهران: انتشارات نگاه
۱۹- شاف، آدام. ۱۹۸۵. جهان به کجا میرود. ترجمۀ فریدون نوایی. تهران: نشر آگه
۲۰- شایگان، حسن. ۱۳۹۷. حلقۀ مفقوده در ایدئولوژی مارکس. تهران: نشر قطره
۲۱- شوب، دیوید. ۱۳۶۳. لنین بدون نقاب. ترجمۀ محمد بامداد. ناشر: هفته
۲۲- فرو، مارک. ۱۳۵۳. انقلاب روسیه. ترجمۀ دکتر جمشید نبوی. انتشارات دانشگاه تهران
۲۳- فروغی، محمد علی. ۱۳۴۰. سیر حکمت در اروپا. ج ۲. تهران: انتشارت جیبی
۲۴- فولادوند، عزتالله. ۱۳۷۷. خرد در سیاست. تهران: انتشارات طرح نو
۲۵- فولکیه، پل. ۱۳۶۲. دیالکتیک. ترجمۀ دکتر مصطفی رحیمی. تهران: انتشارات آگاه
۲۶- کاتوزیان، ناصر. ۱۳۶۵. فلسفۀ حقوق. چ ۲. تهران: انتشارات بهنشر
۲۷- کاسیرر، ارنست. ۱۹۴۶. اسطورۀ دولت. ترجمۀ یدالله موقن. ۱۳۷۷. تهران: انتشارات هرمس
۲۸- کلیف، تونی. ۱۳۷۵. رزا لوکزامبورگ. ترجمۀ نسترن موسوی. تهران: انتشارات روشنگران
۲۹- کولافسکی، لشک. ۱۹۷۸. جریانهای اصلی در مارکسیسم. ترجمۀ عباس میلانی. تهران: انتشارات آگاه
۳۰- کیوپیت، دان. ۱۳۷۶. دریای ایمان. ترجمۀ حسن کامشاد. تهران: انتشارات طرح نو
۳۱- کوراتوا و ... . ۱۳۸۱. کتاب سیاه کمونیسم. ترجمۀعبدالحمید فریدی عراقی. ناشر: مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه
۳۲- لوی، میشل. ۱۳۷۶. در بارۀ تغییر جهان. ترجمۀ حسن مرتضوی. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۳۳- مجتهدی، کریم. ۱۳۷۶. در بارۀ هگل و فلسفۀ او. چ ۲. تهران: انتشارات امیرکبیر
۳۴- مدودف، روی. ۱۳۶۰. در دادگاه تاریخ. ترجمۀ منوچهر هزارخانی. تهران: انتشارات خوارزمی
۳۵- میلانی، عباس. ۱۳۷۸. چند گفتار در بارۀ توتالیتاریسم. تهران: نشر آتیه
۳۶- نهرو، جواهر. ۱۳۶۱. نگاهی به تاریخ جهان. ج ۲. ترجمۀ محمود تفضلی. تهران: انتشارت امیرکبیر
۳۷- نیچه، فردریک. ۱۳۳۵. ارادۀ معطوف به قدرت. ترجمۀ محمد باقر هوشیار. تهران: دانشگاه تهران
چهارشنبه ۸/۱۱/۱۳۹۹
بخشهای پیشین:
بخش نخست: «تبار شناسی یک ایدئولوژی»(بخش ۱)
بخش دوم: «تبار شناسی یک ایدئولوژی»(بخش ۲)
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|