سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
هر ابزاری که در خدمت رهایی بشر نباشد یا باید بیاهمیت تلقی شود و یا باید چونان بخشی از جهان فاسد کنونی به شمار آید
خسرو ناقد در مقدمه کتاب نگاهی به اندیشههای لشک کولاکوفسکی چنین مینویسد:
روشنفکران حافظان فرهنگ بشریتاند اما با این آویزه ولتر در گوش که همانا انسان جایزالخطاست و مدام در معرض خطا. پس بگذارید نادانیهای یکدیگر را ببخشاییم. این اصل شالوده قانون طبیعت است که در خرد انسان پایه دارد. اما کیست که نداند اعتراف به خطا مستلزم تواضع و صداقتی روشنفکرانه است که به نظر میرسد لِشِک کولاکوفسکی- این متفکر لهستانی- از عهده آن برآمده است. نه تنها بر خطای روشنفکران مارکسیست اذعان میکند بلکه بر چگونگی شکلگیری این خطای تاریخی هم متمرکز میشود که اهمیت بنیادین کار او هم در واقع در همین تحلیل تیزبینانه و صادقانهاش از مارکسیسمی دارد که با آرزوی ساخت بهشت بر زمین مسیر دوزخ را سنگفرش کرد.
ایدئولوژی مثل عنکبوت عمل میکند. تار میتند و سپس قربانیان خود را در میان تارهای خود گرفتار میکند. قربانیان به تدریج فلج میشوند تا عنکبوت همچنان با ذخیره آنها در شبکه تارهای خود بقای خود را تضمین کند. بیرون آمدن از تله ایدئولوژی مستلزم یک چیز است؛ عشق به حقیقت و برصدرنشاندن آن و البته جسارت بیان آن. عشق به حقیقت و شهامت مستقل اندیشیدن پادزهر سم این تارتنک است. تارتنکی که همیشه آویخته به خواب میرود و «میگویند هرگز به خواب نمیرود»
کولاکوفسکی هم جزو متفکرانی بود که گرداب ایدئولوژی مارکسیسم او را درخود فرو برد اما او شجاعتر و دلیرتر از آن بود که برای همیشه نام خود را به عنوان یکی از قربانیان دائمی این ایدئولوژی در تاریخ ثبت کند.
کولاکوفسکی چنین مینویسد:
شورش در برابر سنت در عین حال حفظ این میراث به یک اندازه حائز اهمیت است. باید بدانیم چه چیزی را نمیخواهیم لکن باید با همان صراحت و شفافیت هم به آنچه میخواهیم اعتراف کنیم. در واقع حرف کولاکوفسکی نحوه تعامل روشنفکران و جامعه با سنتهاست. اگر سنتها فربهتر خواست تغییر باشند چه بسا جامعه محکوم به رکود و سکون باشد و اما اگر شورش علیه سنت از کنترل خارج شود در آن صورت جامعه باز محکوم به نابودی است. سنتها همان نقشی را ایفا میکنند که ریشه در ارگانیسم طبیعی درخت. رهایی از اسارت خاک سنت الزاماً به معنای آزادی نیست بلکه بیشتر تداعی گر مرگ و زوال است.
سخنان کوتاه کولاکوفسکی جایگاه او را در گفتمان سنت و مدرنیته مشخص کرده است. او که خود هم روشنفکری عصیانگر است و هم اندیشمندی سنتگرا کوشیده است با تکیه براصل«امید» با این ناسازگاری بسازد و زندگی کند. اما در این راه برد و اصل پایبند بوده است:
شباهت فکری کولاکوفسکی بسیار شبیه روشنفکران ایرانی است که در قرن بیستم با شور و هیجانی توصیف ناپذیر، مجذوب و مسحور ایدئولوژیهای اتوپیایی و آرمانگرایی شدند و در جستوجوی ناکجاآباد چنان که کارل پوپر میگوید «سرمست از رویای عالمی زیبا» سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ویرانی فرهنگی و ازهم پاشیدگی اجتماعی درپیش چشمانشان ظاهر شد.»
کولاکوفسکی نیز تا اواخر دهه پنجاه میلادی یکی از نظریهپردازان و مدافعان سرسخت مارکسیسم باقی ماند. مبارزه علیه کلیسای کاتولیک باعث شد جزماندیشی نهفته در ایدئولوژی به ظاهر مترقی مارکسیسم از چشم او پنهان بماند. اما متوجه نبود که همین ایدئولوژی پر زرق و برق نیز در ذات خود چیزی جز یک دین و دینخویی نبود.
تنها پس از آشنایی با اندیشههای باروخ اسپینوزا بود که متوجه شد اینبار باید روی اندیشههایی متمرکز شود و نقدشان بکند که در ویرانگری احتمالاً چند برابر قدرقدرتتر از کلیسای کاتولیک بودند. وی درسال ۱۹۶۶ به جرم دفاع از آزادی بیان و انتقاد علنی از کمونیسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سیاست «کمونیستی کردن دانشگاههای لهستان» که براساس این انقلاب فرهنگی منحوس منتقدان و منعترضان نظام از کار برکنار و «پاکسازی» میشدند از تدریس محروم گشت.
بعدها در دوران اعتصابات و اعتراضات سراسری لهستان که اضمحلال نظام کمونیستی را در پی داشت مشاور جنبش همبستگی شد و البته یکی از رهبران فکری آن. در سال ۱۹۸۳ به همراه رمون آرون، ایزیا برلین، جایزه اراسموس را که از سوی بنیاد علمی اراسموس به برجستگان علمی اعطا میشد دریافت نمود. کولاکوفسکی در سال ۱۹۹۱ درست در سال فروپاشی شوروی موفق به دریافت جایزه ارنست بلوخ شد.
کولاکوفسکی در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسیسم به عاریت گرفت. همچون مارکس جوان معتقد بود که این انسان است که میتوانست و میبایست جهان را تغییر دهد و تاریخ را بسازد و فقط مهرهای در ماشین عظیم تاریخ نباشد که تو گویی مسیر حرکتش برطبق قانون از پیش تعیین شده است.
مارکس جوان طرفدار زندگی بود و تضاد دیالکتیکی و مارکس پیر طرفدار تاریخ. لکن کولاکوفسکی متاثر از مارکس تلاش نمود خود را در حد واسط کانت و نیچه بنشاند. همانطور که در عرصه علم نیوتن میان گالیله و اینشتین نشسته است.
کولاکوفسکی در کتب جریانهای اصلی مارکسیسم با مارکسیسم وداع کرد. وداع با پدر و تلاش کرد همچون توتم پرستان فروید پدر را تکه تکه کند. چون میدانست و پی برد که این پدر چه استبداد هولناکی را رقم زده است.
البته پیش از او میخائیل باکونین پیشبینی کرده بود که اگر نظریههای مارکس در جامعهای مثل روسیه جامه عمل بپوشد ما با استبدادی هولناک روبرو خواهیم شد. و رهبران کارگری، نظام استبداد تازهای بنا خواهند نمود که به مراتب بدتر از دیکتاوری موجود خواهد بود.
اما از حق نگذریم تصور مارکس از کمونیسم و آنچه از جامعه آرمانی خود به تصویر کشیده است، به هیچ عنوان گولاک و اردوگاههای سیبری نبود. میشد از دل آن فلسفه دولت رفاه را هم بیرون کشید و سمت و سویی غیراستبدادی به مارکسیسم داد. اما حسن نیت یک چیز است و تحقق نیت چیزی دیگر. لنین و استالین چنان آن را به خدمت گرفتند و در سایه فلسفه مارکس چنان جهنمی را خلق کردند که احتمالاً مارکس نیز اگر زنده بود و تجربه زیستن در اتحاد جماهیر شوروی را مییافت ای بسا خود از قربانیان بنام آن میشد.
کولاکوفسکی شاهد ابطال نظریههای مارکس بود. نه تنها انسان طراز نوین سوسیالیستی به جمود فکری و ویرانی هولناک فرهنگی و اضمحلال اجتماعی انجامید بلکه با تسلط حزب و دولت کمونیستی تمام اشکال مولد و مبدعانه جامعه نیز در نطفه خاموش شد. نظامی که با تکیه بر زور صرف در پی مطیع کردن و منقاد ساختن جامعه بود. جامعهای که در آن ریا جای اعتقاد راستین نشست و اتحادیههای ساختگی و مجعول دولتی جای اتحادیههای واقعی را گرفت و مطبوعات و رسانهها و وسایل ارتباط جمعی نابود شدند. جامعه مثل ظرف بزرگی بود که محتوایش منجمد شده بود.
تاریخ کمونیسم به ما آموخت که نظامهای ایدئولوژیک، خواه در لباس نظامی-نژادی و خواه در ردای مذهبی به هرنام و با هر عنوان محکوم به شکستاند.
وی ضمن اعتقاد از هرگونه جزمگرایی دینی و سیاسی به نوعی از عرفان دفاع میکند. و عرفان را یکی از صور کمپیدای دینداری میداند که پیروان آن میتوانند بدون قیود جزماندیشانه، زندگی دنیوی و اخروی خود را سامان دهند و رابطهای مستقیم با خدای خود برقرار کنند. اما در کنار آن نهادهای دینیای وجود داشتهاند که با تمام وجود به مصاف دانش رفتهاند و در مذمت و مضرت آن داد سخن سر دادهاند.
کوئینتوس ترتولیان از علمای قرون اول کلیسا در قرن یازده میلادی سخت طرفدار زهد و ریاضتکشی و ترک دنیا بود. او میگفت شیطان اولین کسی بود که دستور زبان را به انسان تعلیم داد؛ چون او همان ماری بود که با فریب و تعلیم آدم و حوا به آنها گفت «شما چون خدایان خواهید بود». آدم و حوا با خوردن میوه ممنوعه شجره معرفت و درخت حیات تمام بشر را به روز سیاه نشاندند. البته کالوین و لوتر هم هیچ وقت در سخنان خود به صراحت از فلسفه سخنی به میان نمیآوردند چه از دید آنها فلسفه همواره مخاطرهآمیز و مصیبت بار است و عقل انسان را زایل میکند. لوتر مدعی بود کسی که منطق ارسطو را برای فهم تثلیث بکار میبرد الزاماً از اعتقاد به تثلیث دست کشیده است. اما شگفت آن که موضع غیر عقلانی و دانش ستیزانه مذهب پروتستان سرانجام به گونهای معجزه آسا به عقلگرایی عصر روشنگری مبدل شد.
از دید کولاکوفسکی انسان خود را از شر حقیقت نمیتواند رها کند. از دید او خرد به همان حائز اهمیت است که اندیشه اساطیری و افسانهها و ادیان برای وجدان ملی چون بقا و پایداری هر ملتی به این باورها بستگی دارد. اسطوره به معنای تاریخ کاذب نیست. اما کولاکوفسکی همه اینها را در ذیل فلسفه قرار میدهد و با تیغ نقد سراغشان میرود. همه آنها تا زمانی معنا دارند که برای زیست امروزین معنا واجد کارکرد باشند.
کلمه کلیدی کولاکوفسکی «روح انقلابی» است. و خود در توصیف آن میگوید: «صفت ممیزه روح انقلابی این اعتقاد عمیق است که رهایی کامل انسان امکانپذیر است ودرتعارض مطلق با وضع کنونی بردگی انسان قرار دارد؛ روح انقلابی رهایی کامل انسان را تنها هدف حقیقی نوع بشر میداند. هدفی که تمام ارزشهای دیگر چون ابزاری باید تابع ودرخدمت آن باشند.»
براین اساس تنها یک ارزش و یک هدف وجود دارد و آن نفی مطلق جهان موجود است. هر ابزاری که در خدمت رهایی بشر نباشد یا باید بیاهمیت تلقی شود و یا باید چونان بخشی از جهان فاسد کنونی به شمار آید. این رهایی البته بدون رنج و مرارت نخواهد بود اما به یقین پیمودن این راه در نهایت ما را به رهایی و ثمرات شیرین آن سوق خواهد داد.
الهیات مسیحی به دو راهی بهشت و دوزخ اعتقاد دارد. به قلمرو رهایی مطلق و یا قمرو محض شر. همه چیز یا هیچ چیز. ملکوت یا شیطان. این تفکر که در واقع تنها یک چیز با ارزش است و حیات انسان باید تابع این ارزش(خداوند) باشد ویژگی اساسی تعالیم مسیح را شکل میدهد. تمام احکام اخلاقی هم پیامد این اصلاند. تو گویی برزخی در کار نیست و راه میانهای وجود ندارد. لوتر گفت: «تنها راه رستگاری، ایمان کامل به مسیح است» اما ایمان اعتقاد صرف به مسیح نیست بلکه باززایی معنوی تمام عیار است که تنها به لطف الهی به دست میآید. همه چیز باید طبق این اصل دو وجهی سنجیده شود؛ ایمان یا فقدان ایمان. آنجا که ایمان غایب باشد حتی بهترین اعمال ما و بزرگترین خدمات ما نیز فقط لعن و عذاب جهنم را در پی دارد. انکه از ترس مجازات عمل خیری انجام دهد به گناهان خود میافزاید. میان ایمان و گناه راه میانهای نیست. فقدان ایمان یعنی لعن و نفرین. ایمان باید سرچشمه هرعملی باشد.
نظریه نجات جهان یا عقاید انقلابی مارکس نیز همان طرح کلی دو وجهی را صفت ممیزه تعالیم رستگاری مسیحی است سرمشق خود قرار میدهد. اما در قیاس با مسیحیت حول ایمان عظیم خودنجاتبخشی نوع بشر سامان داده شده است. مارکسیسم اندیشه نجات را از طریق نفی حفظ میکند. به این معنا که تمام تباهیها و نابهنجاریهای جهان، نه تنها در ارتباط با نجات و رهایی نهایی، بخردانه و سودمند است. بلکه در واقع شرط ضروری این رهایی است.. سرتاسر نظریه بیگانگی مبتنی بر این دیالکتیک نگرش منفی است که برای تاریخ گذشته معنایی قائل میشود. جهان آزاد فردا منوط به گسستن از تاریخ گذشته و نفی آن است. سرچشمه فقر و رنج و بهره کشی و استثمار و سرکوب و سلطه قدرتهای جهنمی هستند. در دو راهی انتخاب بهشت رهایی و دوزخ بردگی باید تصمیم نهایی را گرفت. در همان لحظه که انقیاد انسان براثر استیلای قدرتهای بیگانه به نقطه اوج خود میرسد شرایط انقلابی نهایی فراهم شده استباید در دو راهی رهایی و بردگی تصمیمات سرنوشت ساز را انتخاب نمود فرود در جهنم و یا بهشت برین انتخاب خود آدمهاست. اما کیست که نداند برای رسیدن به رستاخیز بزرگ ناگزیر باید از جهنم گذشت. رهایی و رستگاری یگانه هدف آدمی است. این رهایی بدون مشقت و رنج حاصل نمیشود بدون عبور از دوزخ. به همین خاطر مارکس طبقه پرولتر را فرا میخواند تا برای نبرد نهایی خود را آماده کنند.
همانطور که مسیحیت به برزخ اعتقادی نداشت مارکسیسم هم به راه حل میانی فکر نمیکرد. به هیچ وقت خواهان اصلاحات و لغو قوانین ظالمانه و استثمارگرانه در دل نظام سرمایهداری نبودند. کل سیستم باید ملغی میشد. این بود که در بینالملل دوم بین جریان اصلاحطلب چپ و جریان مارکسیستی اختلاف نظر بنیادی پیش آمد. در آموزه مارکس اما رهایی یا مطلق و کامل است و یا دروغی بیش نیست. اصلاحات نه میتواند جایگزین انقلاب شود و نه میتواند «تا حدودی» آن را محقق کند. سرمایهداری نمیتواند اصلاح شود بلکه فقط میتواند نابود شود. اصل «همه چیز یا هیچ چیز» رهایی مطلق یا بردگی مطلق، ایمان به خصلت جهانی و رادیکال انقلاب هسته اصلی آموزههای مارکس را تشکیل میداد.
به زعم کولاکوفسکی رهبران انقلابی بینالملل دوم به ویژه لنین و رزا لوگزامبورگ اندیشه انقلاب، بیاعتقادی به اصلاحات، و اندیشه خیالپردازانه رهایی تام و تمام و روح معادشناسانه و مسیحاگونه مارکسیسم را از مارکس به ارث بردند. و همین نگاه تامگرا بود که در نهایت با نادیده گرفتن آن همه اصلاحات که به نفع کارگران در جهان سرمایهداری اتفاق افتاده بود جاده جهنم را فرش کرد. رد تام و تمام هرآنچه که هست خود را در انقلاب فرهنگی چین هم نشان داد.
کولاکوفسکی به درستی اشاره میکند که اندیشه نجاتبخش پیامبرگونه مارکس که ریشه در اصل «یا همه چیز یا هیچ چیز » دارد در نهایت به ویرانی گسترده منجر شد. آنها به هیچ چیزی کمتر از تخریب مطلق باور نداشتند. آمده بودند تا هرآنچه را که بورژوازی طی مبارزات خود کسب کرده بود ویران کنند. آمده بودن جهان را سقف بشکافند و طرحی نو دراندازند. گزینه مارکسی: «سوسیالیسم یا بربریت» نشان داد که دومی بر صدر نشست.
کولاکوفسکی چنین نتیجه میگیرد:
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|