iran-emrooz.net | Sat, 20.05.2006, 15:05
رابطهی پرتنش ميان دولت و حقوق بشر
بهرام محيی
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٣٠ ارديبهشت ١٣٨٥
اشاره
اينكه ميان حقوق بشر و نوع سازماندهی دولت، رابطهای مستقيم وجود دارد، انكارپذير نيست. حقوق بشر هر چه كه باشد، در واقعيت جهان ما تنها میتواند به مثابه بخشی از حقوق يك نظام دولتی برحق جامهی تحقق پوشد. سخن گفتن از خصلت آن به مثابه حقوقی طبيعی يا فطری همزاد انسان، نمیتواند بر اين واقعيت سايه افكند كه يك نظام دولتی غيرمتعهد به ارادهی مردم، به راحتی میتواند با كاربرد ابزار جبر و قهر، حقوق بشر را پايمال نمايد.
اين نوشته، به صورتی فشرده به رابطهی پرتنش ميان دولت و حقوق بشر میپردازد و در اين چارچوب، اشاراتی به اهميت دمكراسی، نقش دولت دمكراتيك برای تبديل حقوق بشر به حقوق موضوعه و نيز ضرورت نوع سازماندهی ويژهای از آن برای تأمين پايدار حقوق بشر خواهد كرد.
پيوند متقابل ميان دمكراسی و حقوق بشر
هر جا كه انسانها بر انسانهای ديگر اعمال قدرت میكنند ـ يعنی در واقع در همهی نظامهای سياسی ـ پرسش از حقانيت چنين قدرتی در كانون توجه قرار دارد، يعنی اين پرسش كه آيا چنين قدرتی برحق و موجه است يا خير. اهميت طرح اين پرسش بويژه برای كسانی كه در مناسبات قدرت، در مورد آنان اعمال قدرت میشود و به اصطلاح فرمانبری میكنند، به مراتب بيشتر است، چرا كه آنان همواره در مقابل اين گزينش قرار دارند كه آيا قدرت فرمانروايان را صرفا" به دليل قهر و جبر تحمل میكنند، يا حقانيت و مشروعيت آن را به رسميت میشناسند.
نظامهای سياسی، غايت فینفسه نيستند، بلكه اهدافی را تعقيب میكنند و در پی تحقق اين اهدافاند. اگر حقوق بشر و پاسداری از منزلت انسان را غايت نهايی نظام سياسی مطلوب بدانيم، سخنی به گزافه نگفتهايم. انديشمندان و كارشناسان حقوق بشر، پيوند ميان دمكراسی و حقوق بشر را جدايیناپذير میدانند و قابليت كاركرد دمكراسی را در تاثيرگذاری آن برای ضرورت رعايت حقوق بشر ارزيابی میكنند. يورگن هابرماس فيلسوف آلمانی معتقد است كه حقوق بشر و حاكميت مردم، متقابلا" پيششرط يكديگرند١. ارنست توگندهات متفكر و اخلاقشناس آلمانی در همين راستا استدلال میكند كه مفهوم حقانيت، بايد چارچوب پرسش هستی حقوق بشر را تشكيل دهد و از آنجا كه حقوق بشر به معنای رعايت حقوقی است كه دولت بايد آن را تضمين نمايد، دولتی كه شهروندان خود را از حقوق بشر محروم میسازد، نمیتواند به مثابه دولتی برحق يا مشروع به حساب آيد٢ .
اين نكات، تنش اجتنابناپذير در رابطهی ميان حقوق بشر و نوع سازماندهی دولت را به صورتی آشكار نشان میدهند. در چنين ارتباطی، دمكراسی نيز مانند حقوق بشر به ضرورتی جهانشمول تبديل میگردد. البته همواره بايد در نظر داشت كه دمكراسی تنها نمودار شكل معينی از سازماندهی دولت است كه در آن قدرت تصميم گيری سياسی، حقانيت خود را از رأی و ارادهی مردم میگيرد. بنابراين میتوان نتيجه گرفت كه رعايت حقوق بشر در هر كشوری میتواند به دمكراسی در آنجا منجر گردد و از سوی ديگر، دمكراسی آن نظامی است كه با رعايت حقوق بشر بيشترين همخوانی را دارد.
امروزه در آغاز سدهی بيست و يكم، میتوان دولتها را در رابطه با سنجيدار حقوق بشر، به دو گروه عمده تقسيم كرد: دولتهايی كه حقوق بشر را رعايت میكنند و دولتهايی كه حقوق بشر را نقض میكنند. اين تقسيمبندی، مورد تأييد صاحبنظرانی است كه در زمينهی قياس نظامهای سياسی گوناگون، دست به پژوهشهای پايهای زدهاند٣.
قطعا" بسياری با يك چنين تقسيمبندی موافق نيستند. مخالفان معمولا" چنين استدلال میكنند كه حقوق بشر در همه جا نقض میشود و هيچ كشوری ـ حتا كشورهای دمكراتيك ـ را نمیتوان يافت كه در آنها حقوق بشر به تمامی رعايت گردد. چنين استدلالی دارای هستهای درست است. بارها شنيدهايم و يا شاهد بودهايم كه گاه حتا در كشورهای دارای نظامهای دمكراتيك، برخی ارگانهای انتظامی با اعمال خشونت و رفتاری غير انسانی، دست به نقض حقوق بشر زدهاند. دامنهی اين كار گاهی از اين نيز فراتر رفته و ما با احكامی نامنصفانه و غيرعادلانه از طرف برخی نهادهای قضايی و دادگاههای اين كشورها روبرو بودهايم. اما اين موارد زياد نيستند و با توجه به افكار عمومی بيدار، حضور قدرتمند مطبوعات و شفافيتی كه در گسترهی عمومی جوامع باز حاكم است، میتوان از راههای قانونی با بروز چنين پديدههايی مبارزه و لااقل دامنهی آنها را محدود كرد. سوء استفاده از قدرت، در همهی نظامهای سياسی، امری ممكن است. اما دمكراسی تنها نظامی است كه برای جلوگيری از اين سوء استفاده، به جدیترين اقدامات احتياطی دست يازيده است.
نقش دولت در تبديل حقوق بشر به حقوق موضوعه
ارگان و نهادی كه می تواند حقوق بشر را به كرسی نشاند، دولت است. بنابراين ايجاد دولتی برای پاسداری از حقوق بشر، خود يك حق بشری است.
در توضيح شاخصهای ساختاری حقوق بشر، معمولا" به پنج خصلت گوهرين آن اشاره میكنند: جهانشمولی حقوق بشر، اعتبار اخلاقی حقوق بشر، بنياديت حقوق بشر، اولويت حقوق بشر و انتزاع حقوق بشر. بايد افزود كه همين خصايل، نهادينه كردن حقوق بشر از طريق انتقال آن به درون قوانين موضوعه و تبديل آنها به حقوق اساسی و مدنی را چه در گسترهی حقوق بينالمللی و چه در محدودهی حقوق ملی در دستور كار قرار میدهند. انديشهپردازان حقوق بشر، استدلالهای گوناگونی برای ضرورت چنين فرآيندی اقامه میكنند:
استدلال نخست، استدلالی برای به كرسی نشاندن حقوق بشر با اتكاء بر خصلت اخلاقی آن است. حقوق بشر به مثابه حقوقی اخلاقی میتواند مطالبه شود و حتا نقض آن محكوم گردد. اما اين امر هيچكس را در مقابل اعمال خشونت مصون نمیدارد. به عبارت ديگر، خصلت اخلاقی حقوق بشر، ضمانتی برای آن نيست كه هر كس نيز آن را راهنمای خود قرار دهد. رفتارهای غيراخلاقی میتوانند بسيار سودآور باشند. به همين دليل بسياری بيم از آن ندارند كه از طريق نقض حقوق ديگران به دنبال منفعت برای خود باشند. بنابراين اگر حق اخلاقی قابل توجيهی مثلا" حق زندگی برای همه وجود داشته باشد، بايد حقی هم برای همگان وجود داشته باشد كه نهاد مشتركی برای به كرسی نشاندن اين حق ايجاد كنند. در غير اينصورت، به رسميت شناختن اخلاقيت چنين حقی، نمیتوانست معنايی جدی داشته باشد و اين امر با خصلتهايی چون بنياديت و اولويت آن در تناقض میبود. گفتيم كه ارگان و نهادی كه میتواند حقوق بشر را به كرسی نشاند، دولت است. با تأسيس دولتی كه نهاد به كرسی نشاندن حقوق بشر است، آن حقوق اخلاقی كه هر كس در مقابل ديگری از آن برخوردار است، از نظر مضمونی به حقوق موضوعه تبديل میگردد. اما افزون بر آن، در همين راستا، حقوق تازهای نيز هستی میپذيرد كه همان حقوق تك تك افراد در مقابل خود دولت است و زمينههای تدافعی و حفاظتی در دادرسیها را پوشش میدهد. بديل (آلترناتيو) پاسداری دولت از حقوق بشر، تنها میتواند دفاع شخصی هر كس از حق خود در مقابل ديگران باشد و اين به تعبير توماس هابس، معنايی جز جنگ همه بر ضد همه يا جنگ داخلی ندارد. و چنين چيزی نمیتواند برای هيچكس مطلوب و سودمند باشد.
استدلال ديگر، استدلالی در ايضاح و شناخت حقوق بشر و متكی بر خصلت انتزاعی آن است. كاربرد حقوق بشر در در وضعيتهای مشخص، اكثرا" با مسايل و مشكلات مربوط به تفسير آن همراه است. اين دشواریها ناشی از خصلت تجريدی حقوق بشر است. نمونهای به دست میدهيم: محكوميت طولانی مدت زندان برای فردی كه دست به كشتن انسانی آلوده است، بی ترديد نقض حقوق بشر نيست، اما بريدن دست كسی كه قرصی نان دزيده است، قطعا" نقض حقوق بشر است. در ميان افراط و تفريطها، موارد گوناگونی وجود دارد كه يافتن راه حلی درست برای آنها نياز به بحث و مجادلهی حقوقی دارد. با تبديل حقوق بشر انتزاعی به قوانين موضوعهی مشخص، میتوان اين مشكلات را حل كرد.
استدلال سوم، استدلالی معطوف به سازماندهی است. هنگامی كه از حقوق سلبی (منفی) سخن میرانيم، منظورمان اقداماتی خوددارانه است، يعنی امتناع از انجام عملی كه میتواند به نقض حقوق ديگران منجر گردد. حقوق سلبی، در نمونههای خودداری از خدشه دار كردن حق زندگی و آزادی ديگران، حقوقی از آن همگان در مقابل همگان است، بنابراين جهانشموليت مخاطبين چنين حقوقی مسألهای ايجاد نمیكند. اما اين امر در مورد حقوق موضوعه يا ايجابی مانند ايجاد معيشت حداقلی برای يك زندگی انسانی صادق نيست. درجهی جهانشموليت مخاطبين چنين حقوقی، با حقوق سلبی برابر نيست. در حقوق سلبی، هر انسانی موظف است از اقداماتی پرهيز كند كه حقوق ديگران را نقض میكند، اما در مورد دوم، هر كس موظف نيست چنين حقی را كاملا" برآورد. روشن است كه مخاطب حق موضوعهای چون معيشتی حداقل برای يك زندگی انسانی، در درجهی نخست خانواده و وابستگان فرد نيازمند و در صورت نبود چنين امكانی، دولت مربوطه است. دولت اما در چنين حالتی تنها میتواند به شكل سازمانی حقوقی وجود داشته باشد. بنابراين حتا برای موجوديت مخاطبی معين، حقوق موضوعه و دولت اجتناب ناپذير هستند٤.
ضرورت قانونمداری دولت
گفتيم كه دولت برای تثبيت و نهادينه كردن حقوق بشر از طريق انتقال آن به درون قوانين موضوعه، اهميت تعيينكننده دارد. اما اين امر تنها يك روی سكه است. روی ديگر سكه آن است كه متأسفانه در جهان ما حقوق بشر از طرف دولتها بيش از هر چيز و هر كس تهديد و نقض میشود. به همين دليل از حقوق بشر به مثابه حقوق تدافعی فرد در مقابل دولت نيز ياد میكنند.
كارل پوپر فيلسوف اتريشیتبار انگليسی، بر اين خصلت دوگانهی دولت انگشت میگذارد و تصريح میكند كه ساده لوحانه است اگر مانند ماركس دولت را ابزار سركوب طبقهی حاكم ارزيابی كنيم و وعدهی زوال آن را در جامعهی بیطبقه بدهيم، زيرا ماركس هرگز به اين معمای آزادی دست نيافت كه دولت در تأمين آزادی و انسانيت چه خدماتی میتواند و بايد انجام دهد. پوپر میافزايد: اما نشان دادن اينكه دولت در عين حال يك خطر دائمی است نيز كار دشواری نيست. زيرا هرآينه دولت بخواهد وظايفی را كه به آن محول شده انجام دهد، بايد قدرت و اختيارات بيشتری از تك تك شهروندان و حتا گروههای اجتماعی داشته باشد. تدابيری كه ما برای مقابله با خطر سوء استفاده از اين قدرت و اختيارات میانديشيم و تأسيساتی كه به اين منظور ايجاد میكنيم، هيچكدام نمیتوانند چنين خطری را كاملا" از بين ببرند. ما همواره محكوميم هزينهی پاسداری از حق را به دولت بپردازيم. پوپر نتيجه میگيرد كه بنابراين دولت شّری ضروری است٥.
بايد تأكيد كرد كه همين دوگانگی دولت است كه ضرورت سازماندهی ويژهای از آن را برای پاسداری از حقوق بشر برجسته میسازد. مطابق آن دولت میبايد تابع قوانين و به اصطلاح دولت قانونمدار گردد. قانونمدار كردن دولت، يكی از سازوكارهای اساسی محدود ساختن قدرت آن و تأمين حقوقبشر است.
در دوران جديد، دولت در روند تكامل تاريخی خود، مراحل گوناگونی را در جريان قانونمدار شدن طی كرده است. دولت به مفهوم مدرن آن، در مراحل آغازين هستی خود «دولت قانونمدار صوری» بود و در مراحل بعدی به «دولت قانونمدار دمكراتيك» فراروييد. امروزه ما در جوامع پيشرفته، با صورت عالیتری از اين نوع سازماندهی دولت روبرو میشويم كه آن را «دولت قانون اساسی دمكراتيك» مینامند. توضيحی در مورد انواع دولتهای قانونمدار و رابطهی آنها با حقوق بشر ضروری است.
«دولت قانونمدار صوری»، صورت ابتدايی دولتهای مدرن امروزی است. يكی از شاخصهای اساسی چنين دولتی، تقسيم قوای دولتی است. به عبارت سادهتر، چنانچه دادگاههای مستقلی وجود نداشته باشند و قانونمندی اداری تضمين نشده باشد، همهی تصميمات به ارادهی كسانی وابسته خواهد بود كه علاوه بر قدرت اجرايی، قوههای قانونگذاری و قضايی را نيز در اختيار دارند. تجربهی تاريخی میآموزد كه در چنين دولتهايی، حقوق بشر نقشی بازی نمیكند و نيروهای حاكم میتوانند هر لحظه كه مصلحتشان ايجاب كند، اين حقوق را پايمال نمايند. بنابراين تقسيم قوای دولتی، پيش شرط ضرور تحقق حقوق بشر و ابزار انتقال واقعی اين حقوق به درون حقوق موضوعه است. آگاهی نسبت به اين امر، سابقهای طولانی دارد. از همين رو در يكی از قديمیترين سندهای حقوق بشری دوران جديد، يعنی اعلاميهی Virginia Bill of Rights كه به سال ١٧٧٦ باز میگردد، اصل سازماندهی دولت بر پايه ی تقسيم قوا مورد تأكيد واقع شده است.
تقسيم قوای دولتی اگر چه شرط لازم نهادينهكردن حقوق بشر است، اما شرط كافی آن نيست. قانونيت در يك «دولت قانونمدار صوری»، صرفا" ضامن استقلال دستگاه قضايی و قانونمند كردن اداری است، اما به خودی خود التزامی برای دستگاه اجرايی نسبت به حقوق بشر ايجاد نمیكند. ابزار كلاسيك تحقق چنين امری، همانا پذيرش حقوق بشر و تثبيت آن در قوانين اساسی است. به ميانجی آن، حقوق بشر به حقوق اساسی شهروندان تبديل میگردد و از طريق آن نه تنها اعتباری حقوقی میيابد، بلكه تا سطح قانون اساسی ارتقاء پيدا میكند. اما با چنين روندی، تغييراتی ساختاری نيز در آن پديدار میگردد. حقوق اساسی، حقوق افراد در مقابل دولت است، در حالی كه میدانيم حقوق بشر حقوق انسانها در مقابل همه و از جمله انسانهای ديگر است. چنين تغيير ساختاری اما تعيين كننده نيست، زيرا در نتيجهی آن تأثير حقوق بشر از دست نمیرود، اگر چه امكان بروز مشكلات ساختاری حقوقی وجود دارد. با اين ملاحظات میتوان نتيجه گرفت كه يك قانون اساسی تهی از مضمون حقوق بشر، يعنی يك قانون اساسی فاقد حقوق اساسی، اصولا" حقانيت ندارد.
اما پذيرش حقوق اساسی در يك قانون اساسی، غايت امر نيست. بايد ديد كه چه نهادی بر رعايت حقوق اساسی انسانها نظارت میكند. در مقابل اين پرسش، دو حالت وجود دارد: يا چنين كنترلی از طريق دمكراتيك صورت میگيرد و يا از طريق يك دادگاه قانون اساسی. امر كنترل در يك روند دمكراتيك، «دولت قانونمدار دمكراتيك» را به همراه میآورد و امر كنترل از طريق يك قانون اساسی، «دولت قانون اساسی دمكراتيك» را. چنين تفاوتی لزوما" به معنی رابطهی جانشينی يا آلترناتيو نيست، بلكه رابطهای تكميلی است. «دولت قانونمدار دمكراتيك» چيزی نيست جز پيوند ميان «دولت قانونمدار صوری» و دمكراسی٦.
از ديدگاه حقوق بشری، دو استدلال در مورد ضرورت دمكراسی و مآلا" دولت قانونمدار دمكراتيك ارائه میشود: استدلال نخست به امر خودمختاری انسان مربوط است. خودمختاری فرد يكی از بنيادیترين نعمتهای حقوق بشری است. خودمختاری دارای ابعاد دوگانهای است: بعد خصوصی و بعد عمومی. بعد خصوصی خودمختاری، به تصميمات آزادانهی فردی و حق گزينش برای تحقق آن چيزی مربوط میشود كه آدمی برای زندگی خويشتن نيك میداند. بعد عمومی خودمختاری مربوط به تصميمات مشتركی است كه فرد با ديگران اتخاذ میكند تا نظام سياسی خوب و عادلانهای را متحقق سازد.
اگر قرار باشد كه حقوق بشر به خودمختاری خصوصی محدود گردد، برای فرد تنها ميدانی برای تعيين سرنوشت در چارچوب قوانينی كاملا" بيگانه باقی میماند. اين امر با ايدهی خودمختاری در تناقض است، چرا كه خودمختاری فرد تقسيمناپذير است. البته ممكن است در شرايط سياسی خاصی محدوديتهايی برای خودمختاری فردی ايجاد گردد، اما اين وضعيت نمیبايست پايدار باشد. بنابراين میتوان نتيجه گرفت كه حق شركت در روند اعمال ارادهی سياسی و دولت، يك حق بشری است. اين حق بشری به صورت حقوق سياسی اساسی تبلور میيابد كه از آزادی انديشه تا آزادی اجتماعات و انجمنها، آزادی مطبوعات تا حق انتخابات آزاد عمومی را دربرمیگيرد و به صورت حقوق موضوعه وارد قوانين اساسی میگردد. تنها زمانی كه چنين حقوقی تضمين شوند و مورد استفاده قرار گيرند، میتوان از دمكراسی سخن به ميان آورد.
استدلال دوم، به امر درستی قانونگذاری مربوط میشود. به عبارت ديگر قوانينی كه حقوق بشر را نقض میكنند، قوانينی نادرست هستند. اگر حقوق بشر وجود دارد، پس اين مطالبه نيز وجود دارد كه نمیبايست آنها را نقض كرد. اين مطالبه در عين حال اين معنا را نيز شامل میشود كه ما اجازه نداريم قوانين نادرستی وضع كنيم كه ناقض حقوق بشر باشند. بنابراين میتوان گفت كه پيوندی ميان حقوق بشر و مفهوم «قوانين درست» وجود دارد. اين پيوند در دمكراسی خود را متجلی میسازد. با ملاحظات فوق و پيوند ميان دمكراسی، خودمختاری و درستی قوانين میتوان نتيجه گرفت كه «دولت قانونمدار دمكراتيك» در سطح ملی به امر نهادينه شدن حقوق بشر پاسخ درخور میدهد.
افزون بر نكات ياد شده، در مباحث حقوق بشری، مفاهيم دمكراسی ايدهآل يا آرمانی و دمكراسی رئال يا واقعی كاربرد دارند. اگر ما موقتا" مفهوم نخستين را از دايرهی ملاحظات خود كنار بگذاريم، میتوان در مورد دمكراسی رئال يا واقعی خاطر نشان ساخت كه تنشی مستمر ميان حقوق اساسی و دمكراسی وجود دارد و به عبارت ديگر قوانين اساسی نقش دوگانهای در آن ايفا میكنند. اين قوانين از يكطرف پيششرطهای روند دمكراتيك هستند و از طرف ديگر با ملتزم كردن قانونگذار، اختيار تصميمگيری اكثريت را كه از نظر دمكراتيك حقانيت دارد، محدود میسازند. تصميمات اكثريت هنگامی میتواند برحق باشد كه درست باشد. بنابراين، اعتماد نامحدود نسبت به قانونگذار دمكراتيك معنا ندارد. تاريخ میآموزد كه دليلی هم برای چنين اعتماد نامحدودی وجود ندارد. اصل حكومت اكثريت، به خودی خود ضامن حقوق بشر نيست و تهديدی دائمی نسبت به حقوق اقليت به شمار میآيد. در تاريخ كم نبوده اند تصميمات نادرستی كه توسط اكثريت قانونی اتخاذ شده و به نقض حقوق بشر انجاميدهاند. چنين امری التزام قانونگذار دمكراتيك به حقوق بشر و حقوق اساسی را ضروری میسازد. اقداماتی كه در بعضی از دمكراسیهای پيشرفته برای مقابله با اين خطر صورت گرفته، از جمله كنترل نهاد قانونگذاری از طريق سازمان قضايی مستقلی است كه معمولا" نام «دادگاه قانون اساسی» را بر آن اطلاق میكنند. تعبيهی چنين نهادی بر فراز قوهی قانونگذاری، به معنی سلب اختيارات پارلمان نيست. چنين نهادی در موارد خاصی فراخوانده میشود تا انطباق تصميمات اخذ شده بر قوانين اساسی را مورد تأكيد يا تكذيب قرار دهد. دولتهايی كه از چنين سازوكاری برخوردارند، «دولت قانون اساسی دمكراتيك» ناميده میشوند. در صورت تثبيت رابطهی مناسب ميان افكار عمومی آگاه، قانونگذار دمكراتيك و دادگاه قانون اساسی، میتوان از نهادينه شدن موفق حقوق بشر در يك جامعه سخن به ميان آورد.
-----------------
1 Jürgen Habermas: Faktizität und Geltung, Frankfurt/M 1992, S. 112.
2 Ernst Tugendhat: Die Kontroverse um die Menschenrechte, in: S. Gosepath/ G. Lohmann (Hrsg.): Philosophie der Menschenrechte, Frankfurt/M 1998, S. 48.
3 Juan J. Linz : Typen politischer Regime und die Achtung der Menschenrechte, in : E. Jesse (Hrsg.): Totalitarismus im 20. Jahrhundert, Bonn 1996, S. 485 ff.
4 Robert Alexy: Die Institutionalisierung der Menschenrechte im demokratischen Verfassungsstaat, in: S. Gosepath/ G. Lohmann (Hrsg.): Philosophie der Menschenrechte, S. 255-258.
5 Karl R. Popper: Die öffentliche Meinung im Lichte der Grundsätze des Liberalismus, in: Auf der Suche nach einer besseren Welt, München 1999, S. 170.
6 Robert Alexy: Die Institutionalisierung der Menschenrechte im demokratischen Verfassungsstaat, a.a.O., S. 258-264.