شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
چو بید بر سر ایمانم میلرزم (حافظ)
مهمترین انقلاب علمی که در قرن ۲۱ در حال تکوین است، پژوهش درباره شیوه کارکرد مغز انسان است. بررسی این کارکرد مدتها توسط فلسفه صورت میگرفت پرسشهایی نظیر اندیشیدن چیست؟ فکر کدام است؟ توسط فیلسوفان طرح و پاسخ داده میشد. با تخصصی شدن علم شاخههای دیگری از علوم هم به فاکتورهای گوناگونی در شیوه تصمیمگیری و کارکرد مغز در رفتار انسان پرداختند. برای مثال، جامعهشناسی عمدتا به اثرات محیط توجه دارد، در حالیکه روانشناسی به تجربه شخصی بیشتر توجه نشان میدهد. با وجود این که نقش عوامل فیزیولوژیک نیز در رفتار انسانی مد نظر قرار میگرفت با برآمد سیستمهای تصویرنگاری (imaging) در علم اعصاب مغز (Neuroscience)، همراه با علم ژنتیک، شناخت ابعاد دیگری از شیوه کارکرد مغز ممکن شده است. امروز این امکان پدید آمده است که فعالیت نواحی مختلف مغز به هنگام کنشها و واکنشها، چه عقلانی و چه احساسی، مورد مطالعه و شناخت قرار بگیرد.
همه با کسانی روبرو شدهایم که در مقابل دهها دلیل و فاکت حاضر نیستند باورها و عقاید خود را عوض کنند. اعتقادات مذهبی از این زمرهاند. مذهبیون بحث درباره ایمانشان را برنمیتابند. هر دلیل تاریخی و منطقی در برابرشان گذاشته شود دست از باورهای خود نمیکشند. همیشه دلیلی وجود دارد که وقایع تاریخی را توجیه کنند. وضعیت فاجعهبار برخی از انسانها را با مشیت الهی توضیح میدهند. مشیتی که نوع بشر از درک آن عاجز است و قادر نیست به باطن رهنمودهای نوشتههای مذهبی راه بیابد. برخی مثل دراویش مدعیاند که با «چشم دل» باید دید و نه با عقل. این طرز فکر نه تنها پذیرش نقد را منتفی میکند بلکه در بسیاری از موارد منتقدان را به خاطر توهین به مقدسات و محترم نشمردن آن بدهکار هم میسازد. اما چنین رویکردی فقط مختص کسانی نیست که با اعتقاد به ماورا الطبیعه آثار و علایم و تجربههای زمینی را منکر میشوند. بلکه بسیاری از کسانی که عقاید سیاسی و فلسفی را مهمترین وجه هویت خود بدل کردهاند دنیز شامل میشود. این موضوع در مورد کسانیکه خودشان را پایبند و متکی به علم میدانند شگفت انگیز مینماید. اما چرا کسانی که خود را پیرو مکاتبی که خود را همچون سوسیالیسم علمی میدانند در مقابل انبوهی از تجربههای تاریخی دست از سر عقاید خود برنمیدارند؟ این هویتطلبی از کجا ناشی میشود؟ پیش از آنکه به مواردی در حوزه سیاست ایران و جهان بپردازیم نگاهی به پژوهشهایی در این زمینه بیاندازیم.
در میان پژوهشهای متعددی که در این زمینه صورت گرفته است، پژوهشهای سام هاریس (Sam Harris) دانشمند برجسته آمریکایی که عضو موسسه انستیتوی مغز و خلاقیت در دانشگاه کالیفرنیا جنوبی (USC) است دریچهای برای فهم این نوع پافشاری بر هویت میگشاید.
هاریس در مقالهای در نشریه Nature زیر عنوان ارتباطات اعصاب مغز به هنگام پافشاری بر عقاید سیاسی در برابر فاکتهای مخالف (Neural correlates of maintaining one’s political beliefs in the face of counterevidence) آزمایشهایی در این زمینه انجام داده است(۱). به زبان سادهتر، موضوع این تحقیق بررسی واکنش مغز در برابر وضعیتی است که انسان با فاکتهای مخالف با عقاید رایج خود مواجه میشود. این آزمایش بر روی ۴۰ نفر صورت گرفته است. این افراد پس از پر کردن پرسشنامهای درباره عقاید خود، که هم شامل مواضع سیاسی و غیرسیاسی میبوده است، با مجموعه فاکتهایی مخالف نظرات خود روبرو میشوند. همزمان فعالیت بخشهای مختلف مغز این افراد توسط متد تصویربرداری FMRI (Functional Magnetic Resonance Imaging) ثبت و ضبط شده است. میدانیم که هر بخشی از مغز وظیفه خاصی به عهده دارد. افزایش فعالیت هر بخش با افزایش جریان خون برای رساندن اکسیژن به اعصاب آن ناحیه قابل اندازهگیری است. این متد قادر است تصویری سه بعدی از افزایش اکسیژن در ناحیهای از مغز ارائه کند که نشانگر فعالیت آن ناحیه است. نتایج پژوهشهای هاریس نشان میدهد که فعالیت نواحی مغز به هنگام روبرو شدن با چالش عقاید سیاسی خود، با نواحی که به هنگام چالش عقاید غیرسیاسی فعال میشوند متفاوتند. نکته جالب این پژوهش در اینست که چالش عقاید سیاسی، واکنشی در شبکهای در مغز که به آن Default Mode Network (DMN) میگویند، بر میانگیزد. شبکه DMN ناحیهای از مغز است که با هویت فردی (self-representation) و منفک شدن از دنیای خارج شناسایی میشود. از طرف دیگر کسانی که پس از چالشهای سیاسی و غیرسیاسی عقایدشان را تغییر میدهند، فعالیت بیشتری در نواحی مربوط به عقلانیت دارند. در حالیکه کسانی که بر عقاید خود پافشاری میکنند فعالیت بیشتری در نواحی که مربوط به احساسات و عواطف است نشان میدهند. به عبارتی، کسانی که با وجود فاکت مخالف بر عقاید و هویت گذشته خود پافشاری میکنند کسانی هستند که عمدتا به احساسات و فعال کردن آن بخش از مغز که فرد خودش را از دنیای خارج منفک میکند، پناه میبرند.
این موضوع در مورد جریانات مذهبی از طریق مناجات و دعا و ذکر صورت میگیرد. اما ظاهرا در مورد جریانات غیرمذهبی که ادعای علمی دارند هم صادق است. آیا جان سختی توهم سوسیالیسم دموکراتیک را در برابر این همه تجربه تاریخی میتوان با کارکرد مغز توضیح داد؟
در اینجا منظورمان از سوسیالیسم باوری است که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را قبول ندارد و بر این اساس خواهان برچیده شدن نظام سرمایهداری مبتنی بر بازار آزاد است. پس روی سخن برای مثال با جنبش موسوم به سوسیال دموکراسی نیست که دهههاست بر اساس تجربه سوسیالیسم، و رشد جامعه دموکراتیک، هدف رسیدن به سوسیالیسم را از نقشه راه عدالت اجتماعی خود کنار گذاشته است، و میکوشد تا در همین چارچوب اقتصاد بازاربنیاد، زندگی طبقات و گروههای فرودست را بهبود بخشد. سعی میکند از اختلاف طبقاتی بکاهد و کرامت انسانی را در رسیدگی به اقشار و افراد محروم تعریف کند. در اینجا بحث به مغز افرادی که به جنبش تروریستی فدایی - مجاهد وابستهاند نیز پرداخته نمیشود. در مورد این افراد اصل تفکیک مذهبی- غیرمذهبی هم کاربرد ندارد. زیرا مغز این افراد (فدایی خلق - فدایی اسلام - مجاهد - بادر ماینهوف....) که کشتن مردم بیگناه و از میان برداشتن یکدیگر را جزو کارنامه پر افتخار خود محسوب میکنند محتاج ابزار پژوهشی دیگری ست که در فرصتی دیگر به آن پرداخته خواهد شد. همین جا باید گفته شود که تحقیقات مغز که در زمینه رابطه قضاوت اخلاقی و روانپریشی (Moral Judgement and Psychopathy Traits) صورت گرفته است خصوصیات کارکرد مغز این افراد را به خوبی روشن میسازد. البته این پژوهشها مکمل مفاهیم تحقیقات جامعه شناختی نظیر رفتار مسلکی و فرقهای است که در مناسبات تشکیلاتی میان این افراد جاری است. پس روی سخن ما با کسانی است که در مقابل فاکتهای موجود کماکان برقراری نظام سوسیالیستی دموکراتیک، همچون شکلی از دولت را ممکن میشمارند. نمونه کوچکی از این فاکتها کدامند؟
۱- هیچ کدام از نظامهای سوسیالیستی سنخیتی با دموکراسی نداشتهاند و نظامهای توتالتیر بودهاند. به عبارتی نظامهایی بودند که هیچ اعتنایی به آزادیهای اساسی شهروندی نداشتهاند.
۲- ادعای حکومت کارگری نیز دروغی بیش نبوده است. مشتی بوروکرات به اسم طبقه کارگر حکومت راندهاند و با این ترفند کارگران و زحمتکشان را از هر گونه حق برای دفاع از حقوق صنفی خود هم محروم کردهاند.
۳- ادعای برابری در این نظامها در عمل برابری فقرا بوده است. تجربه سوسیالیسم تقسیم عادلانه فقر است و نه ثروت.
۴- رشد و پیشرفت کشورهایی که زمانی نظام سوسیالیستی داشتهاند با پیوستن به نظم سرمایهداری بازاربنیاد ممکن شده است. دو سال پیش تعداد میلیاردرهای چینی از تعداد میلیاردرهای آمریکایی بیشتر شد. کشورهایی نظیر ویتنام هم شتابان در همین مسیر گام میگذارند.
۵- تجربه چپ پوپولیستی آمریکای لاتین نیز همان سرنوشت نظامهای سوسیالیستی را پیدا کرده است. ونزوئلا آخرین تجربه سرنوشت محتوم سوسیالیسم است.
۶- در اروپا آخرین تلاش جدی برای برقراری سوسیالیسم از طریق صندوق رای با به قدرت رسیدن میتران در راس جبهه مشترک چپ صورت گرفت. با ملی شدن صنایع بزرگ و بانکها و خدمات این تصور وجود داشت که با قطع دست سرمایه خصوصی رونق اقتصادی و عدالت اجتماعی قابل تامین است. در کمتر از دو سال نرخ بیکاری دو برابر شد. حزب سوسیالیست فرانسه با قطع رابطه با حزب کمونیست به جرگه احزاب سوسیال دموکرات پیوست. البته هر از چند گاهی جرقههای امیدی نظیر سیریزا در یونان همچون پاسخی سوسیالیستی به بحران سرمایهداری ظاهر میشوند. اما خوشبختانه رهبران سیریزا در یونان که وعدههای غیر عملی پیش از انتخابات داده بودند در انتخابات اخیر شکست خوردند و به توهم دیگری پایان داده شد.
۷- مشکل اساسی در این است که گرچه مارکس در زمینه نقد سرمایهداری سنگ تمام گذاشت اما در مورد اقتصاد سوسیالیستی و شیوه تولید و توزیع سوسیالیستی برنامه منسجمی ارایه نکرد. پس از شکست تجارب شوروی چین و کویا و خودگردانی تیتو در یوگسلاوی که حاکمیت انحصاری دولت بر اقتصاد بود سردرگمی خاصی در میان هواداران نظام سوسیالیستی یه وجود آمده است. طنز تلخ سوسیالیسم دموکراتیک در این است که با عاریت گرفتن همه اصول دموکراسی لیبرال، بخش دموکراتیک سوسیالیسم را از نظر حقوقی بسیار دقیق تعریف میکنند ولی آن گاه که به موضوع مالکیت و نیروی تولیدکننده میرسند به سکوت برگزار میشود و تعریف سوسیالیسم چیزی شبیه بهشت میشود.
۸- اثری از نقش تاریخی جنبش سوسیالیستی و برآمد آن به عنوان آلترناتیوی یا آنتیتزی در برابر بحرانهای سرمایهداری هم دیده نمیشود. آخرین بحران بزرگ اقتصادی ۲۰۰۸ به جای برآمد یک جنبش سوسیالیستی، موجب تقویت راست افراطی شده است. ظاهرا طبقه کارگر یا بهتر است بگوییم آنچه از طبقه کارگر باقی مانده است، التفاتی به نقش تاریخی خود ندارد و فقط مشتی روشنفکر هنوز در این توهم به سر میبرند.
۹- و این فقط مشتی از خروار است.
عوارض جانبی خصوصی
تغییر هویت در برابر فاکتها همیشه با بحران روانی همراه است. برای مثال، پذیرش این که سوسیالیسم با چهره انسانی یک توهم است، برای کسانی که زندگی خود را در این راه گذاشتهاند، عواقب روانی ناخوشایندی دارد. احساس این که دوره بزرگی از عمر خود را در خدمت هدفی بودهاند که در صورت تحقق آن در یک کشور، فاجعه برای مردم به بار میآمد، آسان نیست. آن چپی که نظام شوروی یا چین یا کوبا را بهشت برین میشمرد و در راه آنها حاضر به هرگونه فداکاری بود، زمانی که درمییابد که در خدمت جهنم بوده است، میباید توان روانی ویژهای از خود بروز دهد تا بتواند خود را با شرایط جدید وفق دهد. با توجه به این که بسیاری از ازدواجها نیز بر اساس همآهنگی و همنظری سیاسی صورت میگرفت، این تغییر هویت دادن هزینهای خصوصی نیز به بار میآورد. به ویژه زمانی که یکی از طرفین کماکان بر سر اعتقاد خود باقی میماند.
اما مهمترین عامل در تغییر هویت زمانی است که این تغییر رخ میدهد. این شوک هرچه زودتر به زندگی فرد وارد شود، امکان پذیرش واقعیتها و جذب و پذیرش نظام دموکراسی بیشتر است. یک جوان بیست، بیست و پنج ساله، که فقط چند سالی از عمر خود را در راه توهم سوسیالیسم فعالیت کرده، بسیار آسانتر از فردی پنجاه، شصت ساله، که تمام سرمایه سیاسی خود را از این راه تأمین کرده، حاضر به تغییر هویت سیاسی خود است. بدیهی است کسی که جوانی خود را همچون یک مارکسیسیت-لنینیست در زندان بوده و به این سبب شکنجه شده و به همین لحاظ از موقعیت ممتازی در سلسله مراتب همنظران خود برخوردار شده، حاضر نیست منزلت و احترامی را که از این راه برای خود فراهم آورده است، به سادگی از دست بدهد. به ویژه این افراد معمولاً در جمع کوچکی زندگی میکنند و معاشران همان هممسلکاناند. این فرد در جمع کوچک آسودگی فکری خاصی دارد که حاضر نیست هزینهای برای تغییر خود بدهد. تغییری که کمترین هزینه آن انزوا از «دوستان» است. دوستانی که سابقه چند دهه زندگی در گتوی سیاسی مشترک را داشتهاند. در صورت تغییر وی باید تحمل این را داشته باشد که یک شبه از رفیق شفیق به سر سپرده امپریالیسم بدل شود. و همین است که کارکرد مغز این افراد، همان طور که توضیح دادیم، فیلتر خاصی هم در برابر فاکتها دارد و فقط آن دسته معدود فاکتها را میبیند که جرقه امیدی برای افکار و عقایدشان باشد و توجیهی برای انجماد فکریشان. خبر هر اعتصاب کارگری، هر بحران اقتصادی در یک کشور سرمایهداری، و خلاصه هر خبر بد که در این زمینه داده شود، باعث سرحالی این افراد میشود، زیرا توجیهی برای استمرار افکار گذشته است. بر خلاف ظاهر ناراحت دیدن مشکلات و بدبختیهای مردم موجب انبساط خاطر این افراد میشود. جالب است تعداد زنانی که از توهم سوسیالیسم رها شدهاند چندین برابر مردان بوده است و در طیف سنی جوانتری رخ داده است. در این جا ترکیب حساسیت و واقعبینی زنانه را به خوبی میتوان دید. البته این محتاج پژوهش ویژهای است.
عوارض جانبی عمومی و لاجرم ضد ملی
اگر هویتطلبی در حوزه خصوصی باقی میماند، ایرادی نداشت. مسئله زمانی به وجود میآید که هواداران سوسیالیسم در عرصه عمومی نیز اظهار نظر و کنش سیاسی میکنند. انقلاب ۱۳۵۷ باعث تولید انبوه فعالان جوانی شد که بر حسب روح زمانه به چپ گرایش پیداکردند. با گذشت زمان و برملا شدن کارنامه سوسیالیسم، بخش بزرگی از این جوانان خود را با تاریخ و واقعیت جهان تطبیق دادند، اما اقلیت قابلملاحظهای هم کماکان بر «حقانیت» سوسیالیسم پافشردند. واکنش دسته آخر به شکست سوسیالیسم به دو صورت بیان شده است. نخست واکنش سیاسی و سپس به صورت پیچیدهتری به گونهای فلسفی که پست مدرنیسم حاصل آن است، بروز کرده است.
در حوزه سیاسی گذار سوسیالیسم از واقعیت به آرمان این فرصت را برای این گونهی چپ فراهم آورد که ظاهراً «شمایلی انتقادی» بگیرند و به صرف طرح نارساییها و کمبودهای واقعی سیستمهای اقتصادی-سیاسی موجود، در لباس روشنفکر «انتقادی» ظاهر شوند و خودشان را آرمانگرا معرفی کنند. این آرمانگرایی کارکرد دیگری هم در حوزه عمومی دارد و آن توجیه همه رفتارها و گفتارهای نادرست بوده است. به عبارتی دیگر مغز این افراد عذاب وجدانی که قاعدتا از زشتکاریهایشان باید به آن دچار میشدند را با اقامه هدف و آرمان «انسانی» خود التیام میدهد. به اینسان، جاسوسی برای یک قدرت خارجی، کشتن همکاران، لو دادن مخالفین، توجیهپذیر میشود. اگر «اشتباهی» در گذشته صورت گرفته است، باید بر اساس نیت آزادیخواهانه و عدالتجویانه آن مورد اغماض قرار گیرد.
این «اشتباهها» شامل میلیونها قربانی نظام شوروی، کوبا، چین و... را شامل میشود. اگر برای دینداران این کشتارها فیسبیلالله است، برای سوسیالیستها در خدمت و جهت تاریخ صورت گرفته است.
اما آنچه در حوزه سیاسی مخربترین عارضه جانبی سوسیالیست بودن است، همان استمرار مهمترین وجه سوسیالیسم یعنی ضدامپریالیست بودن آن به صورت فراملی است. تفاوت ناسیونال-سوسیالیسم و سوسیالیسم هم درست فراملی بودن دومی است. وگرنه همان طور که بسیاری همچون هانا آرنت نشان دادهاند، در جوهر تفاوت زیادی ندارند.
این عنصر ضدامپریالیستی که لاجرم در رأس آن آمریکا قرار میگیرد، به آمریکاستیزی بدل شده و بازتاب آن در منطقه اسرائیلستیزی است. این رویکرد در کشوری دمکراتیک که چارچوب سیاسی آن روشن است، میتواند همچون یک نحله سیاسی در موضعگیری در حوزه سیاست خارجی مطرح باشد. در کشورهای دمکراتیک این نحله فکری درصد کمی از آرا را نیز به دست میآورد ولی خوشبختانه از انواع در حال نابودی است نظبر حزب کمونیست فرانسه. اما زمانی که در ایران این نحله ابراز وجود میکند، همراه و همصدا با سیاستهای ضدآمریکایی و ضداسرائیلی ولایت فقیه میشود، و تبدیل به پایگاه دیگر این نهاد در دشمنی دائمیاش با امنیت ملی و منافع ملی ایران میگردد.
این ارجحیت مبارزه ضدامپریالیستی (به عنوان مبارزه با سرمایه جهانی) بر منافع ملی و امنیت ملی ایران گلی بود که به سبزه تجزیهطلبی زیر عنوان حق تعیین سرنوشت خلقها، که اکنون با پرچم فدرالیسم قومی به صحنه آمده است، آراسته شده است.
البته این آمریکاستیزی را از منظر لطمات روانی که به این افراد وارد شده است هم باید بازشناخت. شوروی، حتا از نظر چپهایی که به آن انتقاد داشتند، مظهر ایستادگی و مبارزه در مقابل سرمایهداری جهانی بود. از این نگاه، همچون پدری میمانست که در جنگی علنی از خانواده سوسیالیسم نگهداری میکرد؛ آنچه که به جنگ سرد معروف شد. با پیروزی لیبرالیسم بر سوسیالیسم و پایان جنگ سرد، شوک بزرگی به این افراد وارد شد، شبیه از دست دادن پدری که اگر همسر و فرزندانش را هم سرکوب میکرد به هر حال پدر بود که حاصل آن احساس «پدر کشتگی» به امریکا به عنوان عامل اصلی «یتیم شدن» و بروز تبعاتی همچون افسردگی و اعتیاد در میان این افراد است.
«فیلسوف» و معضل واقعیت
پپس از جنگ جهانی دوم، اخباری که جسته و گریخته از پشت دیوار آهنین میرسید و خبر از سرکوب و جنایت نظام سوسیالیستی میداد نه تنها به شدت توسط دستگاه تبلیغاتی احزاب کمونیستی کارگزار شوروی مورد حمله و تردید قرار میگرفت بلکه بخش بزرگی از روشنفکران و فیلسوفها نیز پخش این اخبار را در زمره سلاحهای جنگ سرد میپنداشتند و باور نمیکردند. اما با افزایش شواهد همراه با سرکوب مردم مجارستان و به ویژه گزارش ظاهرا محرمانه خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی دیگر امکانی برای کتمان چهرهٔ ضد انسانی نظام سوسیالیستی باقی نمیگذاشت. بسیاری از فیلسوفانی که تمایل به کمونیسم داشتند نظیر سارتر، واقعیت را گردن گذاشتند و به افشای نظام سوسیالیستی پرداختند. برخی نیز، همانطور که کارکرد مغزشان را نشان دادیم، وقعی به این فاکتها نگذاشتند. ولی برخی از هواداران کمونیست که دست بر قضا از نبوغ خاصی هم برخوردار بودند، برای نپذیرفتن این حقیقت که نظام سوسیالیستی نظامی ضد انسانی است و نظم لیبرال دمکراسی هم از نظر اقتصادی هم از نظر سیاسی هم از نظر اخلاقی برتر است، خود حقیقت را به زیر پرسش بردند.
اندیشمندانی نظیر فوکو، دریدا، لیوتار، و یا رورتی با نفی اینکه حقیقتی یگانه را نمیتوان بازشناخت، پست مدرنیسم را پایه گذاشتند. گرچه در حوزه علم به معنای اخص کلمه کسی به این حرفها اهمیت نمیدهد (نمونه استیون هاوکینگ) اما در علوم انسانی پساحقیقت لطماتی زده است که بارزترین آن نسبیت فرهنگی است. زشتترین رفتارها نظیر ختنه زنان توجیه میشود. حجاب اجباری که جای خود. البته این واکنش فیلسوفان اروپایی به فرادستی امریکا در دنیای آزاد نیز بوده است. به این لحاظ امریکاستیزی پشتوانه فلسفی قدرتمندی یافته بود. چالش قدرت که یکی از عناصر اصلی تفکر پست مدرن بود عوارض جانبی تراژیکی هم داشت. دفاع فوکو از خمینی و یا لیوتار از صدام حسین نمونههای اندیشه بغض معاویهای بود که کارکرد ارتجاعی این نوع اندیشه را در حوزه سیاست نشان میدهد. اینجا به مواضع سیاسی اشاره شده است و باید روشن باشد که ربطی به دستاوردهای امثال فوکو، و یا دریدا برای اندیشه بشری، با تمام در هم تنیدگی آن، داشته و دارد و قابل اندازهگیری نیست، ندارد. این اولین و آخرین بار نیست که غولهای اندیشه در حوزه سیاست حرفهایی زدهاند که متاسفانه در خدمت بدترین نوع نظامهای سیاسی بوده است. هایدگر شاخصترین آنهاست.
اگر در غرب، به ویژه در فرانسه، که خود یکی از بسترهای مدرنیته بود، پدیداری اندیشههای نوینی نظیر پست مدرنیسم، در فضای آزادی بیان، و آزادی آکادمیک لطمه قابل ملاحظهای در حوزه سیاست و حتی موجب غنای فضای اندیشه نیز بوده است. اما در کشوری نظیر ایران که هنوز در اولین گامهای ساختن دولت مدرن و ملی در چاه ویل جمهوری اسلامی افتاده است. نظامی که رهبر آن دشمنی با ایران و آمریکا هویت اصلی آن است. مخالفت با ایران و ایرانیت و دشمنی با لیبرالیسم حاصل سیاسی جز تقویت نهاد ضدایرانی ولایت ندارد. این وظیفه را فیلسوفان ضدغربی که برآمدشان پس از قلع و قمع انقلاب فرهنگی ممکن شد به عهده گرفتهاند. دو نمونه بارز آن، یکی مراد فرهادپور است که ایران و ایرانیت را به زیر پرسش گرفته و با تمسخر از آن یاد میکند تا به این نتیجه برسد که ۳ دشمن اصلی مردم، سرمایه، هویت و دولت هستند و باید از میان بروند(۳). یعنی همان ۳ نهادی که امروز بیش از هر چیزمورد تعرض و تجاوز نظام حاکم در ایران هستند. و اتفاقا پاسداری از آنها نیاز اصلی جامعه ایران میباشد. مورد دیگر یوسف اباذری است که او نیز با زیر پرسش کشیدن ایران، و وصل کردن سیاستهای به غایت ارتجاعی حکومت به نئو لیبرالیسم در اصل اوضاع فاجعهبار شرایط ایران را تقلید از امریکای جهانخوار میداند(۴). زوج ایرانستیزی- امریکاستیزی که هویت ولایت را ساخته است پشتیبان فلسفی چپ جهان سومی و البته ارتجاعی یافته است. اما شان نزول ابن بحث در موضوع کارکرد مغز در برخورد به وقایع کجاست؟
این جا اختلاف مهمی با دکتر جواد طباطبایی وجود دارد. کسانی که بحثهای طباطبایی را در مورد ایرانشهری دنبال میکنند نقش ارزنده نوشتههای وی را در برملا کردن نقش ضدایرانی و ارتجاعی امثال فرهادپور و اباذری را میشناسند. اما طباطبایی مواضع این افراد را به حساب جهلشان میگذارد. وی در کتاب خواندنی خود درباره دانشگاه (۴) در فصل ۱۳ زیر عنوان جهل دلیل نیست که نقل قولی از مارکس است با دلیل و برهان نشان میدهد که چگونه این اشخاص وقایع تاریخی را نمیشناسند. طباطبایی نظرات این افراد را به حساب جهلشان میگذارد. آیا واقعا این افراد به فاکتهایی که امروز همچون پذیرش گردش زمین بر گرد خورشید است واقف نیستند یا همانطور که نشان دادیم نتیجه نوعی از هویتطلبی است که با چاشنی منفعتطلبی که لازمه بقا در سیستم اکادمیک جمهوری اسلامی است عجین شده است. البته این به این معنا نیست که بیسوادی در میان چپ ضدامپریالیست بیداد نمیکند. اما این بیشتر شامل اکتیویستهای بازمانده از فدایی و تودهای و راه کارگری و پیکاری... هستند که در بخش بعدی به آنها خواهیم پرداخت. طباطبایی در مورد آنها بیتردید درست میگوید.
حال با این پرسش روبرو هستیم که آوردن دهها فاکت برای این افراد، تاثیری در مواضع آنها دارد؟ آیا مغز آنها توانایی پذیرش فاکتها را دارد؟ در برخی آری، و در برخی نه. برای آنهایی که فعالیت سیاسی، اجتماعی را ماورای خود میبینند آری، و برای کسانی که تصویر و موقعیت خود را مهمتر از اهدافشان میپندارند خیر. در این حالت دفاع از سوسیالیسم به امر جان سختی بدل میشود که با جان از تن بدر رود و مهمترین استفاده آن در مراسم یادبودهاست.
برای تماس با نویسنده:
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
——————————————————-
:پانویس:
۱- “Neural correlates of maintaining one’s political beliefs in the face of counterevidence”, Jonas Kaplan, Sarah Gimbel, and Sam Harris, Nature: Scientific reports. https://www.nature.com/articles/srep39589
۲-Explaining Postmodernism: Skepticism and Socialism from Rousseau to Foucault (Expanded Edition)
۳-https://www.youtube.com/watch?v=87F9aDdSWcA
۴- جواد طباطبایی، ملاحظات دربارۀ دانشگاه، تهران، مینوی خرد 1398، ص. 427 و بعد
۵- https://www.youtube.com/watch?v=nobbPs52Bt0
■ ایراندخت گرامی،
با سپاس از نوشته پربار شما. من از آنجایی که در زمینه گفتمانهای پستمدرنیستی هیچ سررشتهای ندارم، نمیتوانم در این باره داوری کنم، تنها میخوانم و میآموزم. ولی در جایگاه یک پزشک، بخش عصب-روانشناسانه (neuropsychological) نوشته شما را بسیار پسندیدم و برآنم جای یک بررسی اینچنینی در پژوهشهای رفتارشناسانه ایرانیان تهی بود. امیدوارم نوشتههای بیشتری از شما بخوانم.
دست مریزاد! / مزدک بامدادان
■ نویسندۀ گرامی ایراندخت سهند. این سلسله مقالات شما بسیار آموزنده و آگاه کننده است. نمیدانم چرا احساس میکنم نام شما نامی استعاری، برای کتمان کردن هویت اصلیتان است. اگر نظر من درست باشد، خود شما هم دچار معضل پنهان کاری شدهاید. در ضمن کلمۀ کنکاش به عنوان رأی زدن و مشورت کردن، در عنوان مقاله شما “کنکاشی در جانسختی توهم سوسیالیسم «دموکراتیک»” به غلط به جای کند و کاو نشسته است.
با احترام؛ پرتو نوری علا
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|