پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(رهایی خویشتن از طریقِ آگاهی) ـ کارل پوپر [۱]
بازگویی نوشتههای فیشر در اینجا از آنرو نیست که گویا من گمان دارم که او درست میگوید، بلکه بیشتر با این انگیزه است چون من بدینوسیله میخواهم یادآور شوم که تا چه اندازه ایدههایِ فیشر ـ یعنی ایدهای که تاریخ را به ارادۀ ما وابسته میکند ـ انسانیتر و سودمندتر از ایدههایی هستند که میگویند تاریخ دارایِ یک روالِ درونیِ مکانیکی، دیالکتیکی و یا اُرگانیک است، و اینکه ما تنها عروسکانی در یک نمایشِ خیمهشببازیِ تاریخ یا توپهایِ بازی در پیکارِ نیروهایِ وراانسانیِ زورمندان، همچون نیروهای نیکی و پلیدی، یا نیروهای پرولتایا و سرمایهداری هستیم.
اکنون من به جستارِ مفهومِ دیگر و مهمترِ ایدۀ معنابخشی (به تاریخ) وارد میشوم: معنابخشیای که مفهومِ آن در این نکته نهفته است که ما نه تنها در جستجویِ تعیینِ یک تکلیف برای زندگیِ فردیِ خود، بلکه برای زندگیِ سیاسیِ خود هم هستیم، زندگیِ انسانهایی که سیاسی میاندیشند؛ و بخصوص برای انسانهایی که تراژدیِ بیمعنیِ تاریخ را (دیگر) قابلِ تحمل ندانسته و این امر را بعنوانِ یک فراخوان برای بسیجِ تمامیِ تلاشِ خود میبینند تا تاریخِ آینده معنادارتر شود. البته این وظیفۀ دشواری است، بخصوص از این رو که خوشنیتی و خوشباوری میتواند ما را به بیراهه بکشاند. و از آنجا که من در اینجا به نمایندگی از ایدۀ روشنگری سخن میگویم خودم را بویژه موظف میبینم که پیش از هر چیز به این امر اشاره کنم که حتی ایدههایِ روشنگری و خردگرایی نیز به نوبۀ خود منجر به عواقبِ وحشتناکی شدهاند.
اولین بار این ترورِ روبسپير (Robespierre) بود که به کانت، که تا آن زمان همچنان به انقلابِ فرانسه خوشبین مینمود، آموخت که بنامِ آزادی، برابری و برادری هم میتوان ناپسندترین تبهکاریها را مرتکب شد؛ تبهکاریهایی همانندِ آنچه که در دورانِ جنگهایِ صلیبی، جادوگرسوزی (در دورا ن تفتیش عقاید [inquisition]) یا جنگهای سیساله که بنامِ مسیحیت انجام گرفتند. ولی کانت از تاریخِ وحشتِ انقلابِ فرانسه پندهای خود را آموخت. یک پند، که آنرا هرگز نمیتوان به اندازۀ کافی تکرار کرد، این است که ایمانِ خشکاندیشانه همیشه بدخیم و ناسازگار با آرمانِ یک سامانۀ اجتماعیِ تکثرگرایانه (پلورالیستی) است؛ و اینکه ما بایستی به مبارزه برعلیه هرگونه فاناتیسمی پایبند گردیم ـ حتی اگر اهدافِ آن (فاناتیسم) از نظرِ اخلاقی بیعیب بنظر آیند، و بویژه زمانیکه این اهداف خود را از آرمانهایِ ما تمایز نبخشند.
خطرِ فاناتیسم، و بدوش گرفتن بارِ مبارزۀ پیاپی با آن بدون شک مهمترین درسهایی هستند که انسان میتواند از تاریخ بیاموزد.
ولی آیا هرگز امکانِ پرهیز از فاناتیسم و افراط وجود دارد؟ آیا تاریخ به ما نمیآموزد که تعیینِ اهدافِ اخلاقی از اساس بیهوده است؟ و دقیقاً به این دلیل که این آرمانها تنها زمانی میتوانند یک نقشِ تاریخی بازی کنند که توسطِ یک ایمانِ خشک و متعصب تعیین شده باشند؟ و آیا تاریخِ تمامیِ انقلابها به ما نمیآموزد که ایمانِ خشک به یک ایدۀ اخلاقی، همیشه آن ایده را به خلافِ خود تبدیل میکند؟ که این ایمان دربِ زندانها را به نامِ آزادی میگشاید تا بتواند آنها را خیلی زود به پشتِ سرِ قربانیانِ تازۀ خود ببندد؟ که این ایمان برابریِ تمامیِ انسانها را جار میکشد تا بتواند هر چه زودتر بازماندگانِ طبقاتِ ممتازِ گذشته را، حتا فراتر از وابستگانِ ردۀ سوم و چهارمِ آنها، تحتِ تعقیب قرار دهد؟ که این ایمان ایدۀ برادریِ انسانها را به این خاطر موعظه میکند، تا (به همه) بفهماند که قتلهایِ عقیدتیاش خود نوعی برادرکشی است، در حالیکه همزمان همیشه خود را بعنوانِ مدافعِ برادرِ خود معرفی میکند؟ آیا همین تاریخ به ما نمیآموزد که تمامیِ ایدههایِ اخلاقی فاسدشدنی هستند و بر همین مبنا بهترینِ آنها از فاسدشدنیترِشان؟ و آیا روشنگرانهترین ایدههایِ بازسازیِ جهان (سرشتِ) خود را بدستِ انقلابِ فرانسه و انقلابِ روسیه به اندازۀِ کافی بعنوان جفنگیاتِ تبهکارانه نمایان نساختهاند؟
پاسخِ من به این پرسشها را میتوان در تزِ سومِ من یافت. این تز میگوید که ما از تاریخِ اروپایِ غربی و ایالاتِ متحده میآموزیم که یک معنادهی و یا هدفگراییِ اخلاقی به هیچ روی نمیتواند و نبایستی بیهوده باشد. این گفته نبایستی هرآینه به این ادعا دامن زند که تمامیِ اهدافِ اخلاقیِ ما تا کنون همگی برآورده شده و یا میتوانند برآورده شوند. تزِ من بسیار فروتنانهتر از این است. آنچیزی که من میگویم این است که آن نقدِ اجتماعیای که از اصولِ ساماندهنده و اخلاقی الهام میگیرد، در بخشهایی از جهان کامیاب بوده، و این (نقد) توانسته از این راه در برابرِ بدترین زشتیهایِ زندگیِ مدنی مبارزه کند.
در اینجا ما به تزِ سومِ من رسیدیم. این تز از اینرو خوشبینانه است چون ناسازگار با تمامیِ برداشتهایِ بدبینانه از تاریخ است. (زیرا) همینکه برای ما امکانپذیر است به تاریخ یک معنیِ اخلاقی بدهیم و یا برای آن یک آرمانِ اخلاقی تعیین کنیم، (نشان میدهد که) تمامیِ تئوریهایِ شکست و ادواری آشکارا نقض شدهاند.
اما بنظر میرسد که این امکانپذیری به بایستههای ویژهای نیازمند است. این نقدِ اجتماعی تنها در جایی توانست تاجِ پیروزی بر سر نهد که در آنجا انسانها آموختند به اندیشههای دیگران ارزش نهاده و در گزینشِ آرمانهایِ سیاسیِ خود نرمخو و فروتن باقی بمانند. ولی در آنجایی که انسانها بر آن شدند بهشتِ برین را بر رویِ زمین علم کنند، تنها توانستند ـ بسیار آسانتر از آنچه که انگاشته میشد ـ زمین را برای ساکنانش به دوزخ تبدیل سازند.
کشورهایی که این درس را بموقع آموختند سویس و انگلستان بودند، اولین کشورهایی که به یک تلاشِ تخیلی برای برپاییِ یک حکومتِ الهی بر رویِ زمین دست زدند. در هر دو این کشورها این تلاش به یک سرخوردگی انجامید.
انقلاب انگلیس که بزرگترینِ گونۀ خود در دورانِ جدید بود نه تنها به حکومتِ خدا منجر نشد، بلکه به اعدامِ کارل اول (Karl I) انجامید و با دیکتاتوری کرامول (Cromwell) پایان یافت. درسی که انگلیسِ سراپا سرخورده از این رویداد آموخت همان بازگشت به قانونمندی (یا مشروطهطلبی) بود. همین قانونمندی مانع از آن شد که جاکوب دوم (Jakob II) بتواند کاتولیسیسم را بصورتِ قهرآمیز در انگلستان گسترش دهد. خسته از جنگهایِ مذهبی، انگلیس حاضر شد به پیامِ جان لاک (Lock) و دیگر روشنگرانِ زمان گوش فرا دهد که در آن از بردباریِ دینی دفاع میشد و (همچنین از) اصلی که (میگفت): یک عقیدۀ اجباری نمیتواند ارزشمند باشد؛ و اینکه درست این است که مردم را به کلیسا راهنمایی کرد و نه اینکه آنها را به کلیسا کشاند (آنگونه که پاپ اینوزِنس یازدهم [Innozenz XI] آنرا فرموله میکرد).
این واقعاً یک تصادف نبود که سویس و انگلستان، یعنی دو کشوری که سرخوردگیِ این آزمونِ سیاسی را تجربه کردند، کشورهایی هستند که موفق شدند در راه اصلاحاتِ دمکراتیک به اهدافِ اخلاقیـسیاسیِ خود برسند، اهدافی که از راهِ انقلاب، خشونت، فاناتیسم و دیکتاتوری هرگز دستیازیدنی نبودند.
بهر حال میتوان از تاریخِ سویس و کشورهای اسکاندیناوی و آنگلوساکسُن آموخت که میگوید تعیینِ یک هدف، که بتواند به موفقیت بیانجامد ناشدنی نیست ـ ولی به این شرط که این هدف پلورالیستی باشد، به این معنی که به آزادی و عقایدِ مردمانِ مختلف و با اهدافِ مختلف احترام گذاشته شود؛ و (همینطور) اینکه معنیدادن به تاریخِ انسانی نیز ناشدنی نیست. این ولی همان چیزی است که من در تزِ سوم خود ادعایش را کردهام.
این برآیند نشان می دهد که نقد رمانتیسم از کانت و روشنگری در واقع بسیار سرسریتر از آن چیزی بود که تحتِ لوای نقدِ روشنگریِ ارتدادی و یا نقدِ روشنگَرنمایان به تمسخر گرفته میشدند. خردهگیریهایی که تنها به یاریِ تشویقهای گزاف توانستند «پیروز» گردند. کانت و روشنگری به این سبب به اتهامِ سادهلوحی به ریشخند گرفته شدند، چون آنها ایدۀ لیبرالیسم را تام (یا بیچونوچرا) میپنداشتند، چرا که آنها باور داشتند که ایدۀ دمکراسی بیشتر از یک پدیدۀ زودگذرِ تاریخی است. و امروز هم ما در بارۀ زوالِ این ایدهها بسیار میشنویم. اما شاید بجای اینکه ما نابودیِ این افکار را پیشبینی کنیم خیلی بهتر باشد برایِ پایندگیِ آن مبارزه کنیم؛ چرا که این عقاید نه تنها تواناییِ پایداریِ خود، بلکه حتا آن سرشتی را که کانت در موردشان ادعا کرده بود به اثبات رساندهاند: پیشزمینه و چارچوب لازم برای هر هدفگذاری، برای هر سیاستی که تاریخ را درک میکند و (برای هر سیاستی که) بنا دارد به تاریخ یک معنی بدهد، یک ساختار (یا آرایشِ) اجتماعیِ پلورالیستی است.
من اکنون به سخنِ پایانیام میپردازم: روشنگری و رمانتیسم، هر دو در تاریخِ جهان پیش از هر چیز یک تاریخِ ایدههایِ ستیزهجو را میبینند، یک تاریخی از جنگهایِ عقیدتی. در این نکته ما با هم همداستان هستیم. اما آنچه که روشنگری را از رُمانتیسم تمایز میدهد، شیوۀ نگرش به این ایدههاست. رمانتیسم برای عقیده بعنوان چیزی در خود ارزش میگذارد و برای این نکته که تا چه حد این عقیده نیرومند و ژرف است، بدون توجه به آنکه میزانِ درستیِ این عقیده تا چه اندازه است. این بیگمان مهمترین انگیزۀ رمانتیسم برایِ خوار نمودنِ روشنگری است؛ چراکه روشنگری به این گونه از عقیده ـ مگر موردِ اخلاقیِ آن ـ آنچنان اعتمادی ندارد. اگرچه روشنگری عقیده را نه تنها تحمل، بلکه والا میانگارد، ولی آنچه که از جانب او باارزش شمرده میشود نه عقیده از این نوع (یا عقیده در خود)، بلکه راستی (یا حقیقت) است. باورِ اصلی فلسفۀ روشنگری، برعکسِ نسبیتگراییِ تاریخیِ رمانتیسم، این است که چیزی مانند راستی وجود دارد، و اینکه ما تواناییِ نزدیک شدن به آن را دارا هستیم.
اما نزدیک شدن به راستی آسان نیست. برای اینکار تنها یک راه وجود دارد و این راه از میانِ لغزشها و خطاهای ما میگذرد. ما تنها از لغزشهایمان میتوانیم بیاموزیم؛ و تنها کسی میتواند این آموزش را بیابد، که آمادگی و ارادۀ آنرا داشته باشد به خطاهای دیگران، بعنوانِ گامهایی بسوی حقیقت نگاه کند؛ و این آن کسی است که به جستجویِ لغزشهایِ خود میرود تا خود را از آنها رها سازد.
بنابراین ایدۀ رهاییِ خویشتن از طریقِ آگاهی هیچ شباهتی به ایدۀ چیرگی بر طبیعت ندارد. بلکه بیشتر شبیهِ رهاییِ درونیِ خود از خطا و یا از انحراف است. این ایده چیزی نیست مگر ایدۀ رهاییِ درونیِ خویشتن از طریق انتقاد از ایدههای خود.
ما در اینجا مشاهده میکنیم که روشنگری فاناتیسم و اعتقادِ کورباورانه را صرفاً به دلایلِ سودجویانه محکوم نمیکند؛ و همینطور نه به این دلیل که روشنگری امیدوار است که ما با یک نگرشِ هشیارانه در سیاست و در زندگی عملی بهتر پیشرفت کنیم. محکوم کردنِ یک عقیدۀ جزمی بیشتر نتیجۀ ایدۀ حقیقتجویی از طریقِ انتقاد از لغزشهایِ خود است. و این انتقادِ از خود و خودرهایی تنها در یک محیطِ پلورالیستی امکانپذیر است، یعنی در یک جامعۀ باز که در آن خطاهای ما و بسیاری از لغزشهای دیگران با شکیبایی تحمل میشود.
بنابر این ایدۀ رهاییِ خویشتن از طریقِ آگاهی که توسطِ روشنگری تبلیغ میشد، از همان آغاز در خود این ایده را نهفته داشت که ما بایستی این توانایی را بیاموزیم که از ایدههایِ خود فاصله بگیریم، بجای اینکه خود را (برای همیشه) با آنها تعریف نماییم. شناختِ قدرتِ روانیِ ایدهها بایستی به وظیفۀ آزادیِ خود از برتریِ روانیِ ایدههایِ نادرست منجر شود. بدنبالِ جستجو برایِ حقیقت و رهاییِ خود از لغزشها، بایستی به خود بیاموزیم که به ایدههای خود همانطور با انتقاد نگاه کنیم که به ایدههای مخالفانِ خود نگاه میکنیم.
این بدان معناست که ما هیچ امتیازی به نسبیتگرایی نمیدهیم؛ چرا که وجودِ ایدۀ لغزش به پیشزمینۀ وجودِ ایدۀ حقیقت نیاز دارد. وقتیکه ما بپذیریم که دیگران هم میتوانند حق داشته باشند و ما شاید اشتباه کردهایم، به این معنا نیست که، آنگونه که نسبیتگرایان میگویند، هر چیزی تنها به دیدگاهش بستگی دارد، هر کسی بسته به دیدگاهش برحق است و بسته به آن دیدگاهِ دیگرش ناحق. در دمکراسیِ غرب بسیاری از مردم آموختهاند که در برخی مواقع حق به جانبِ آنان نیست و این مخالفینشان هستند که درست میگویند؛ اما بسیاری از کسانی که این آموزشِ مهم را فرا گرفتند، بعدها به دام نسبیتگرایی افتادند. در جریانِ به سرانجام رساندنِ وظیفۀ تاریخیِ خود یعنی ایجادِ یک جامعۀ پلورالیستیِ آزاد از طریقِ ساختنِ یک چهارچوبِ اجتماعی در خدمتِ خودرهایی از طریقِ آگاهی، هیچ چیزی مهمتر از این امر نمینماید که خود را آنچنان تربیت کنیم که به ما اجازه میدهد تواناییِ به چالش کشیدنِ ایدههای خود را نیز بدست آوریم، بدونِ آنکه از اینطریق به جرگۀ نسبیتگرایان ویا شکگرایان بپیوندیم؛ بدونِ آنکه از اینطریق شهامت و ارادۀ خود را برایِ مبارزه در راهِ باورهایمان از دست بدهیم.
* بخش نخست: در بارۀ معنیِ تاریخ
* بخش دوم: در بارۀ معنیِ تاریخ
پایان
https://arminlangroudi.academia.edu/
—————————————
زیرنویسها:
۱) سخنرانی در سال ۱۹۶۱ در رادیو باواریا، به عنوان بخشی از مجموعه سخنرانیها پیرامون موضوع «معنی تاریخ». نخستین انتشار: معنی تاریخ، مونیخ ۱۹۶۱، ۱۹۷۴
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|