iran-emrooz.net | Thu, 23.03.2006, 20:45
ضدغربگرايی فاسد نخبگان فرهنگی
فرهنگ مدعی
كيت ويند شاتل / برگردان: علیمحمد طباطبايی
|
جمعه ٤ فروردين ١٣٨٥
در سه دههی گذشته بسياری از تعين كنندگان اصلی افكار عمومی در دانشگاهها، رسانهها و هنر ما فرهنگ غربی را به عنوان چيزی كه بايد از آن شرمنده بود ـ در بهترين حالت ـ و يا آنچه بايد با آن به مخالفت برخاست ـ در بدترين حالت ـ به شمار آورده است. قبل از دههی ١٩٦٠ اگر روشنفكران غربی دستاوردهای بلند مدت فرهنگ خود را مورد تامل قرار میدادند آنها را برحسب تكامل خودش توضيح میدادند، يعنی با معيارهای رسيده از ميراث يونان باستان و روم و مسيحيت كه با رنسانس، اصلاحات دينی، عصر روشنگری و انقلابهای دينی و صنعتی پختهتر شده است. حتی نقد افراطی مانند ماركسيسم اساساً موضوعی داخلی بود، مصمم به متحقق ساختن آنچه به نظر میرسيد كه سرنوشت محتوم غرب است و رساندن تاريخ آن به جايی كه تصور میشد در سطحی بالاتر قرار دارد.
هرچند امروزه چنين طرز تفكری نزد روشنفكران غربی به عنوان طرفداری از تعصب ديگر به طور كامل كنار گذاشته شده است. تفوق سياسی و اقتصادی غرب معمولاً نه توسط پويايیهای درونی بلكه رفتار بيرونی توضيح داده میشود، به ويژه با رقابت و تهاجم در برابر فرهنگهای ديگر. موفقيت غرب علی الظاهر بدون هزينه هم نبوده است. اين بنيادستيزی جديد به جای مصرانه دنبال كردن اصلاحات داخلی يا انقلاب، تشكيل نقدی شديداً منفی از تمدن غرب را پايه گذاری میكند.
مطابق با اين ايدئولوژی، غرب به عوض تلاش برای جهانی كردن ارزشها بايد در خانهی فرهنگی خود متوقف شود. ارزشهايی مانند حقوق جهانشمول بشر، فردگرايی و ليبراليسم صرفاً به عنوان محصولات قوم پرستانهی تاريخ غرب تلقی میشوند. معرفت علمی كه غرب به وجود آورده است چيزی نيست جز يكی از بسيار « شيوههای ممكن آگاهی بشر ». در جای جهانشمولی غربی اين نقد نسبی گرايی فرهنگی را پيشنهاد میكند، مفهومی كه غرب را نه به عنوان نقطهی اوج دستاورد بشری تا به امروز، بلكه صرفاً به عنوان يكی از ميان بسيار نظامهای موجه فرهنگی كه همگی باهم برابر هستند.
نسبی گرايی فرهنگی مدعی است كه هيچ گونه استاندارد مطلقی برای ارزيابی فرهنگ بشری وجود ندارد. از اين رو تمامی فرهنگها بايد به عنوان برابر نگريسته شوند، هرچند كه باهم متفاوت هستند. نسبی گرايی فرهنگی خود دارای دو گونه است: نرم و سخت.
قرائت نرم آن اكنون در زيبايی شناسی غلبه دارد. چنانچه دورهای دانشگاهی در نقد ادبی يا نظريهی هنر را اختيار كنيد، خواهيد ديد كه ملاكهای سنتی ديگر كاربردی ندارند. اپرای ايتاليايی ديگر به عنوان برتر نسبت به اپرای چينی نگريسته نمیشود. تئاتر شكسپير از كابوكی بهتر نيست، فقط از آن متفاوت است.
قرائت سخت آن از علوم اجتماعی و مطالعات فرهنگی نشات میگيرد. عرفها و تجربههای فرهنگی كه بيشتر غربیها ذاتاً از آنها اكراه دارند اكنون با يكپارچگی خودشان سازگار شده است، آنهم از بيم آن كه فرهنگی كه آنها را توليد كرده خوار شود.
برای مثال، با وجودی كه فمينسيتها پيشتر زن ستيزی آشكار بسياری از فرهنگهای بومی را زننده میدانستند، در سالهای اخير آنها شيوههايی را كه قبلاً محكوم كرده بودند مورد احترام قرار دادهاند. شخصيتهای دانشگاهی فمينيست اكنون انكار میكنند كه suttee يعنی سوزاندن بيوه زنهای هندی عملی وحشيانه است. نظريه پرداز آمريكايی و هندی تبار در مطالعات فرهنگی Gayatri Chakravorty Spivak به suttee در فرهنگ هندی جايگاه بسيار احترام آميزی میدهد و آن را با سنت مسيحی شهادت مقايسه میكند. فمينيستها قبلاً درآوردن كليتوريس دختران مسلمان با روش جراحی را به عنوان نقص عضو اندامهای تناسلی جنس مونث تقبيح میكردند. اخيراً اين شيوه به عنوان ختنه يا برش اندامهای تناسلی معنای جديدی يافته، آنچه منتقد هنر و ادبيات Germaine Greer اكنون مدعی است كه بايد به عنوان مظهری اصيل از فرهنگ زنان مسلمان مورد توجه قرار گيرد.
به نحوی مشابه، نظريه پرداز ادبی پاريسی تزوتان تودورف در كتاب « استيلای آمريكا » (١٩٨٥) همجنس خواری مكزيكیها را با آئين عشای ربانی مسيحیها مقايسه میكند و تاريخ نگار پست مدرن استراليايی Greg Dening در « زبان بد آقای بليگ » (١٩٩٢) اظهار میدارد كه قربانی كردن انسان توسط اهالی پولينزی آئينی است كه میتوان آن را با مجازات اعدام بريتانيايیها برابر دانست.
ظاهراً يك جای كار در اينجا شديداً میلنگد. منطق نسبی گرايی، دانشگاهيان غربی را با خود به سرزمينهای وهم آلود برده است. آنها اكنون آمادهاند شيوههايی را مورد تاييد قرار دهند كه آشكارا ظالمانه، غير طبيعی و انكار كنندهی حيات است، يعنی شيوههايی كه تمامی آنچه آنها ادعای دفاع از آنها را دارند زير پا میگذارد.
برای دريافت آن كه فرضهای آنها تا چه اندازه رو به انحطاط رفته است نسبی گرايی امروز را با شيوهی نگرشی مقايسه كنيم كه هنگامی متداول بود كه فرهنگ مردم بريتانيا غلبه داشت. سير چارلز ناپير فرمانده كل قوای بريتانيا در هند از ١٨٤٩ تا ١٨٥١ با رهبران محلی هندو موافقت نامهای را به امضا رساند كه مطابق با آن او میبايست تمامی آداب و رسوم آنها را محترم بدارد به استثنای همان سوزاندن بيوه زنها. رهبران هندو دست به اعتراض زدند اما ناپير اعتنايی به آنها نكرد: « شما میگوييد سوزاندن بيوه زنان سنت شما است. بسيار خب. ما هم سنتی داريم. هنگامی كه انسانها زن زندهای را بسوزانند، ما طناب را به دور گردن آنها انداخته و آنها را آويزان میكنيم. تل هيزم مراسم مرده سوزان خود را به پا كنيد. نجارهای من نيز چوبههای دار را خواهند ساخت. شما میتوانيد از رسوم خود پيروی كنيد و ما هم از سنتهای خودمان ».
منطق اخلاقی نسبی گرايی فرهنگی درخواستی برای رواداری و احترام ساير فرهنگها است، حال هرچقدر هم كه ما از آن باورها و رسوم بدمان بيايد. هرچند كه در اينجا يك فرهنگ وجود دارد كه در ميان تمامی آنها جای خالی اش به خوبی احساس میشود. تقاضا برای پذيرش و بی تعصبی نسبت به خود فرهنگ غربی گسترش داده نمیشود، كه تاريخش به عنوان چيزی در حد جنايت بر عليه بقيه بشريت نگريسته میشود. غرب نمیتواند فرهنگهای ديگر را مورد قضاوت قرار دهد بلكه بايد فرهنگ خودش را تخطئه كند.
از دههی ١٩٦٠ تاريخ نگاران دانشگاهی چپگرا برای ايجاد يك بدبينی گسترده در بارهی طبيعت دموكراسیهای غربی فعاليت بسيار كرده اند، با اين هدف كه مشروعيت آنها را مورد پرسش قرار داده و توانايی آنها برای در اختيار گرفتن وفاداری مردم را متزلزل كنند. بگذاريد بعضی از شيوههايی را نشان دهم كه در آنها تاريخهای ملی و پادشاهی برای بی اعتبار كردن فرهنگ و جامعه غربی مورد استفاده قرار گرفته است و به ملتهای غرب به ويژه آنهايی كه از بريتانيا منشا گرفتهاند چنان هويت تاريخی میبخشد كه آنها فقط میتوانند از آن شرمنده باشند.
امروزه تاريخ نگاران دانشگاهی بر اين نظر هستند كه در تمامی جوامع مستعمره نشين تحت حكومت امپراتوری بريتانيا در آفريقا، اقيانوس آرام و شمال آفريقا رفتار نژادپرستانه مشتركی در برابر خارجیها وجود داشته و از تمامی آنها درجهی يكسانی از خشونت برعليه مردم بومی سرزده است و آنها غالباً جوامع مستعمره نشين اروپايی را با آلمان نازی مقايسه میكنند.
اين شكل از برابری اخلاقی ريشه در نوشتههای نظريه پرداز سياسی آمريكايی از دههی ١٩٦٠ به نام پير فان دن برگ و كتابش « نژاد و نژادپرستی » دارد. او تمامی مستعمره نشينهای بريتانيا را به عنوان « دموكراسیهای herrenvolk » نام گذاری نمود. واژهی herrenvolk آلمانی است و معنای آن « نژاد ارباب (يا برتر) » است. فان دن برگ میپذيرفت كه اين جوامع دموكراسیهای برابری طلب بوده اند، اما فقط برای انسانهايی از جنس و نژاد خودشان. برای حراست از آرمانهای برابری طلبانه در مواجه با استثمار زمين و كار نژادهای ديگر، دموكراسیهای مستعمره نشين ديگران را به عنوان نژاد كمتر از انسان تعريف نمودند. به نوشتهی فان دن برگ اينها « رژيمهايی مانند ايالات متحده يا آفريقای جنوبی بودند كه برای نژاد برتر دموكراتيك بودند اما استبدادی و ظالمانه برای نژادهای زيردست ».
شيوه و نگرش مستعمرات به مردم بومی آن گونه كه تاريخ نگار دانشگاهی ما را از آن مطمئن میسازد مبتنی بر نژاد كشی بود. نشريهی دانشگاهی استراليايی با نام Aboriginal History در ٢٠٠١ شمارهی ويژهای به مناسبت « نژاد كشی » منتشر نمود. در بخش مقدمهی آن نويسندگان چنين استدلال كردند كه استمعارگری اروپايی در مقايسه با آلمان نازی فرآيندی بود كه ذاتاً از جهت نژادكشی به مراتب پيشرفته تر به حساب میآمد. نويسندگان نشريه با استفاده از شواهدی كه توسط محقق دانشگاهی آمريكايی وارد چرچيل ارائه شده بود چنين ادامه میدهند كه انگلستان در ميان قدرتهای استعماری اروپا از نظر « نژادكشی » بدترينشان بوده است.
علاوه بر آن آنها تاكيد میكنند كه « مستعمره نشينها در سراسر جهان كه طی توسعه اروپايیها در دورهی پس از ١٤٩٢ در ايالات متحده، كانادا، استراليا، زلاند نو، آفريقای جنوبی و آرژانتين تشكيل گرديدند نه فقط به طرز بالقوه كه « ذاتاً » مبتنی بر قوم كشی بودند. (تاكيد از نويسندگان نشريه است)
در استراليا گفته میشود كه بدترين مورد از اين قبيل نژادكشیها در جزيرهی تاسمانی روی داده، جايی كه در دهههای ١٨٢٠ و ١٨٣٠ گويا در يك « جنگ سياه » آخرين بومی اصيل باقی مانده نيز در ١٨٨٨ به قتل میرسد، هرچند كه تعداد قابل توجهی از فرزندان نيمه بومی آنها تا به امروز باقی ماندهاند. ليندال رين، تاريخ نگار، در كتاب خود به سال ١٩٨١ و با عنوان « تاسمانی بومیها » مینويسد كه آنها قربانیهای « خط مشی آگاهانه برای كشتار نژادی » شدند. در واقع اين باور عادی و مرسوم در ميان دانشگاهيان استراليايی است.
در سالهای ٢٠٠١ و ٢٠٠٢ من وظيفهی بازبينی و بررسی پانوشتهای مهمترين نويسندگان در بارهی تاسمانی را شخصاً به عهده گرفتم تا اصالت منابع آنها را مورد تاييد قرار دهم. ليكن بسيار متعجب شدم هنگامی كه پی بردم كه تفسيرهای آنها از جنگ و كشتار نژادی بر رخدادهای ساختگی، پانوشتهای جعلی، سندهای دستكاری شده و مبالغههای بزرگ در اسامی كشته شدگان بومی مبتنی بودند. من توانستم شواهد قابل اطمينانی بيابم مبنی بر آن كه مهاجرين سفيد پوست در مجموع ١٢١ بومی را به قتل رسانده بودند، اغلب آنها البته در دفاع از خود به وقوع پيوسته بود و يا پس از تعقيب بومیهايی كه مهاجرين سفيد پوست را به قتل رسانده يا به آنها تجاوز كرده بودند. بقيه جمعيت ٢٠٠٠ بومی در اثر بيماری جان خود را از دست داده بودند كه علت اصلی آن فقدان مصونيت طبيعی آنها در اثر سالهای طولانی جدايی از نژادهای ديگر بود، به ويژه عدم ايمنی طبيعی در برابر بيماریهايی از قبيل آنفولانزا، سينه پهلو و بيماری سل. از همه مهمتر البته بيماریهای آميزشی بود كه باعث نازايی زنهای بومی میشد.
مستعمره نشين تاسمانی در ١٨٠٣ و در اواسط دورهی اقدامات بريتانيايیها برای لغو كامل تجارت برده بنياد نهاده شد. باسابقه ترين فرماندار شخصی به نام جورج آرتور بود، يكی از حاميان ويليام ويلبرفورس و كسی كه در سمت قبلی خود در هندوراس بريتانيايی بردگان بومی را آزاد كرده بود. حساسيت و توجه او به مسئلهی بومیها در واقع او را به شغلی كه در استراليا داشت رسانده بود. او میخواست كه بومیهای استراليا را متمدن و امروزی كند و نه اين كه نسل آنها را ريشه كن نمايد. نيتهای او نه خشونت افروزی در ميان آنها كه محافظت از آنها بود. اتهام كشتار نژادی نه فقط اشتباه كه به طور مغرضانهای چنين بود ـ در واقع هتك حرمت مردمی نيك و تحريف عامدانه حقيقت بود.
كسانی كه با چنين اتهامهايی زندگی میكنند دارای چه جهان اخلاقی هستند؟ همانگونه كه اشاره كردم اصرار نويسندگان Aboriginal History در اين مورد كه جوامع مستعمره نشين بريتانيايی در مقايسه با آلمان نازی بيشتر درگير كشتار نژادی بوده است مبتنی بود بر بررسیهای استعمارگری توسط وارد چرچيل از دانشگاه كلورادو. چرچيل همچنين فردی است كه توسط سه نويسندهی جدا از يك گلچين جديد با نام « نسل كشی و جوامع مهاجر نشين » به ويراستاری ديرك موزسس از دانشگاه سيدنی به عنوان نويسندهای قابل استناد مطرح میشود و در آنجا وی چرچيل را « يك آمريكايی بومی كه هم فعال سياسی است و هم يك محقق دانشگاهی » معرفی میكند.
تقديس و احترام آنها برای اين شخص بسيار گويا است. در فوريه سال گذشته چرچيل برای مدت كوتاهی به بدنام ترين استاد دانشگاهی آمريكا تبديل گرديد، آنهم به اين خاطر كه تصريح كرده بود كسانی كه در نيويورك در ساختمان تجارت جهانی در سپتامبر ٢٠٠١ كشته شدهاند استحقاق چنين سرنوشتی را داشتهاند. وی نوشت: « اگر راه بهتر و موثرتر يا اصلاً راه ديگری برای ديدن بعضی كيفرهای درخور مشاركت آن آيشمنهای كوچكی كه در پناهگاه ضد عفونی شده برجهای دوقلو سكنا گزيده بودند وجود داشته باشد، من حقيقتاً علاقمند به شنيدن آن هستم ».
در مجادلهای كه متعاقب آن به وجود آمد چهرهی واقعی چرچيل به عنوان يك شياد توسط سرخ پوستهای آمريكايی برملا شد. انجمن حكومتی سرخ پوستهای آمريكايی در بارهی او چنين گفت: « وارد چرچيل خودش را با رياكاری به عنوان سرخ پوست و عضوی از نهضت سرخ پوستهای آمريكايی جازده است و ... خود را برای سالهای متمادی در پشت ظاهری از يك سرخ پوست با آن عينك تيره و پبشانی بند منجوق دوزه شده اش مخفی كرده است».
اما مهمتر از آن اين كه جان لاول متخصص در قوانين سرخ پوستی از دانشگاه نيو مكزيكو چرچيل را برای جعل شواهد بسيار در ٦ كتاب و ١١ مقاله دانشگاهی منتشر شدهی او مورد اتهام قرار داد. اين كه آثار يك چنين شارلاتان دانشگاهی و از نظر اخلاقی ورشكسته میتواند به عنوان تفسيرهای وزين توسط نويسندگان نشريهی مطرح استراليا در Aboriginal History به رخ كشيده شود خود گواه خوبی است از اين كه اين جريان به چه اوضاع به هم ريختهی روشنفكرانهای تبديل شده است.
بنابراين ضداستعمارگرايی اين تاريخ نگاران شديداً گزينشی است، يعنی از اين جهت كه در تفسيرهای آنها امپراتوریهای غير اروپايی مورد توجه قرار نمیگيرند. واقعيت اين است كه تمامی تمدنهای بزرگ مردم ديگر را جذب خود كرده اند، گاهی با توافق و گاهی هم با شمشير. جهان اسلام كه امروزه به عنوان قربانی امپرياليسم بريتانيايی، آمريكايی و اسرائيلی به تصوير كشيده میشود را به سختی میتوان از اين قاعده مبرا دانست. تركهای عثمانی برای يك هزار سال بيشتر قسمتهای خاورميانه را متصرف شده و بر آنها حكومت میكردند. بريتانيايیها و فرانسویها در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم جای آنها را گرفتند، البته با موافقت عربها كه خود خواهان آزادی از اسارت حكومت عثمانی بودند. در هند، مسلمانهای عرب و ايرانی برای مدت ٨ قرن و تا ورود بريتانيايیها در حكم اربابان امپرياليتسی بودند. بريتانيايیها حكومت مسلمانان در هند را با همكاری و تحسين سپاسگزارنهی هندوها ساقط كردند.
عربها خود بومی اكثر مناطقی كه اكنون در آنها زندگی میكنند نيستند. قبل از تركها آنها يك قدرت امپراتوری بودند كه از شبه جزيرهی عربستان در قرن هفتم ميلادی سربرآورد و سپس خاورميانه، آفريقای شمالی، آسيای جنوبی و جنوب اروپا را به تصرف خود درآورد، نقاطی كه در آنها عربها يا جمعيت بومی را به انقياد خود درآورده و يا از دم تيغ گذراندند. هيچ كدام از اين تاريخها امروزه موجبی برای هرگونه انتقاد و نكوهش توسط منتقدين امپرياليسم نيست، كسانی كه سرزنشهای خود را به طور انحصاری برای نوع اروپايی آن كنار گذاردهاند.
تا دههی ١٩٦٠ اغلب كسانی كه درون فرهنگ غرب بارآمده بودند بر اين نظر بودند كه ادبيات، هنر و موسيقی آنها از جمله عظمتهای تمدن آنها است. امروز، بيشتر مباحثات دانشگاهی در بارهی ميراث ادبيات غرب بر اين ادعا است كه اين ادبيات به لحاظ سياسی آلوده است. بعضی از اين اتهامها بسيار مشهوراند زيرا آنها گروه سه تايی ايدئولوژيك جنسيت، نژاد و طبقه را نقض میكنند: « اتلو » نژادپرستانه است، « بهشت گم شده » يك تراژدی فمينيستی است و « جين اير » هم نژادپرستانه و هم طرفدار تبعيض جنسيتی است.
ادبيات غرب امروزه جدی تر از هرچيز ديگر و به خاطر حمايت ادعايی آن از امپرياليسم مورد نكوهش قرار میگيرد. شخصی كه زحمت نظريه پردازی اين اتهام را تقبل نمود كسی نبود جر مرحوم ادوارد سعيد. وی مدعی بود كه شكوفايی ادبيات اروپايی از قرن ١٦ يا به طور مستقيم توسعه اروپا برای هر دوره اش را مورد تاييد قرار میداد و يا فضای حمايتی برای آن دست و پا میكرد.
وی در كتاب خود « فرهنگ و امپرياليسم » ادعا میكند كه از تمامی شكلهای معاصر ادبی، اين رمان است كه برای بازتوليد و حمايت از نسبتهای قدرت امپراتوری غرب شديداً درخور سرزنش است. نقد او نه فقط رمانهايی را در بر میگيرد كه به طور آشكار در بارهی امور خود امپراتوری است، از قبيل رمانهای ژوزف كنراد و روديار كيپلينگ، كه حتی آثاری كه به مسائل محلی میپرازد مانند جين آستين و چارلز ديكنز. يكی از شخصيتهای جين آستين در « پارك مانسفيلد » يعنی سر توماس برترام مالك يك مزرعهی نيشكر در دريای كارائيب است كه همين به باور سعيد آستين را به حمايت از برده داری متهم میكند. چارلز ديكنز نيز در « آرزوهای بزرگ » يكی از شخصيتهای داستانش را به استراليا و ديگری را به مصر میفرستد و اين برای سعيد كافی است كه ديكنز را يك نويسندهی امپرياليستی قلمداد كند.
سعيد نقد خود را به اپرا نيز توسعه میدهد كه او آن را به عنوان نوعی هنر « كه هم به تاريخ فرهنگ و به همان اندازه به تجربهی تاريخی سلطه ماورای بحار » تعلق دارد. از آنجا كه داستان يكی از اپراهای وردی يعنی آئيدا در مصر باستانی میگذرد، سعيد ادعا میكند كه آن اپرا تهاجم نظامی به سوی شرق را بال و پر میدهد. به عقيدهی او آئيدا محتوای « ساختار امپرياليستی رفتار و اشاره » است كه برای مخاطبين اروپايی حكم نوعی « داروی بيهوشی » را دارد و آنها را به ناديده گرفتن آن وحشی گریهايی كه همراه غلبهی آنها بر ساير كشورها است رهنمون میشود.
نقاشیهای اروپايی در بارهی شرق نيز به همان اندازه مقصر هستند، حتی تابلوهای دلاكروا و انگر كه منتقدين زمانی بر اين انديشه بودند كه آنها شرق را در صورتهايی كه به طرزی رومانتيك مورد ستايش قرار گرفته است به تصوير كشيدهاند. اما اكنون در جای آنها، منتقدين هنری كه از سعيد پيروی میكنند آن آثار هنری را به عنوان نمونههايی از تعصبهای زيركانه و تبعيضهای به طور مداوم اروپامدار بر ضد مردم مسلمان و فرهنگ آنها به شاهد میگيرند. اين تابلوهای نقاشی بنا به اقوال بازتابهايی هستند از خودپسندی اروپايیها و تبعيضات غربی: « ايدهی زوال شرق، انقياد زنان، يك نظام قانونی غير پاسخگو ـ لفاظیهای تصويری كه در خدمت يك طرح و برنامهی موذيانهی امپرياليستی قرار دارند ».
اين انديشهها كه به چنين وضعی مطرح میشوند اگر از پيچيده كردن تئوريكی كه به آنها داده شده برهنه شوند ناشيانگی و خامی آنها آشكار میگردد. آنها شباهت بسيار دارند به تحويل گرايی پيشين نقد ماركسيستی كه پيوسته هنر و ادبيات غرب را به عنوان بيانی از « نه چيز ديگری » مگر منافع پولی طبقه حاكم يا همان بورژوازی میدانست. آنها در تفسيرهای خود مبالغه را از حد تصور فراتر میبرند.
اين انديشه كه چون جين آستين نقش صاحب يك مزرعهی بزرگ را در داستان خود مطرح میسازد، يعنی شخصی كه هم قهرمان زن داستان و هم طرح كلی آن و هم خود نويسنده همگی او را به وضوح مذمت میكنند، اما با اين وجود نويسنده به همين خاطر تبديل به نديمهی امپراليسم و برده داری میشود معنايش اين است كه هم خود رمان و هم زندگی نامهی نويسندهی آن جين آستين به درستی فهيده نشده است، يعنی كسی كه شخصاً يكی از سرسخترين دشمنان تجارت برده بود. به همين ترتيب ادعای سعيد در اين مورد كه چارلز ديكنز چون بعضی نواحی ماورای بحار را به عنوان مكانی مناسبی برای پشت صحنهی ادامهی طرح داستانی خود استفاده میكند پس بايد حامی امپرياليسم باشد به معنای نسبت دادن بعضی رفتار و نگرشها به اوست كه در واقع وی شخصاً هرگز از خود نشان نداده است. و باز هم ادعای آن كه شكل هنری اپرا يا برداشتهای رومانتيك در مكتب نقاشی شرق گرا در قرن ١٩ از تجربهی اروپايی سلطهی ماورای بحار نشئت میگيرد مساوی است با قرائت غلط ايدئولوژيك از همهی آنها.
برای مثال آئيدا داستان عشاق نگون بختی است كه در ٣٠٠٠ سال قبل از ميلاد در ميان جنگی ميان مصریها و آبيسينيانها روی میدهد كه در آن مصریها پيروز میشوند. گفتن آن كه اين داستان امپرياليسم اروپايی بر ضد مصر قرن ١٩ را تطهير میكند كه در آن اين بار البته مصر بازنده است يعنی نديدن قضايا در جای اصلی خود يا دست كشيدن از منطق.
اين ايدئولوژی جدا از زيباشناسی دارای بعدی اقتصادی نيز هست و بر اين باور است كه شكوفايی و پيشرفت غرب مبتنی بوده است بر منافع نامشروع. ثروت ما ناشی از فقير شدن آنها است. امپرياليسم غرب بخشی از جهان را كه امروزه به نام جهان سوم معروف گشته استثمار نموده و انقلاب صنعتی را به كمك ثروتی كه از آنها ربوده است به انجام رسانيده.
يكی از مشهور ترين محققين در اين ژانر، آندره گوندر فرانك است كه كتابش « شرق دوباره: اقتصاد جهانی در عصر آسيايی (١٩٩٨) » اين واقعيت را تكذيب میكند كه انقلاب صنعتی محصول سرمايه گذاری، ابتكار و نوآوریهای فنی اروپايیها بوده است. وی مینويسد: « اروپا با توان و قدرت اقتصادی خودش به اينجا نرسيده است » بلكه به نظر او « اروپا بر پشت آسيايیها بود كه بالا آمد و سپس بر شانههای آنها ايستاد ـ البته موقتاً ».
خوشبختانه ما اكنون بررسیهايی را در اختيار داريم كه به طور متقاعد كنندهای اين نوع از ادعاها را باطل میكند. كتاب نيل فرگوسن به سال ٢٠٠٣ با عنوان « امپراتوری » تاريخ امپرياليسم بريتانيا است كه ثابت میكند سابقهی بريتانيای امپرياليستی چيزی نيست كه بايد از آن شرمنده بود بلكه نيرويی مثبت بود كه « جهان مدرن را به وجود آورد ». ويژگی تاريخ امپراتوری گسترش جهانی تجارت و ثروت، نوگرايی فنی و فرهنگی و رشد ليبراليسم و دموكراسی بود.
امپرياليسم سرمايه گذاران را تشويق نمود به اين كه پولهای خود را در اقتصادهای در حال توسعه به كار اندازند يعنی در مكانهايی كه در غير آن صورت هيچ كس مخاطرهی سرمايه گذاری در آنجاها را تقبل نمیكرد. توسعه امپراتوری بريتانيا به جهان كمتر توسعه يافته دارای اين تاثير بود كه از چنين مخاطراتی كاسته شد، آنهم از طريق تحميل بعضی شكلهای حكومت بريتانيايی.
هنگامی كه امپراتوری اروپا در اوج نفوذ خود بود در مقايسه با هركدام از تشكيلات امروزی دارای قدرت بسيار بيشتری برای سرمايه گذاری بی المللی در جهان توسعه نيافته بود. در ١٩١٣ در حدود ٢٥ درصد از سرمايه جهانی در كشورهای فقير سرمايه گذاری شده بود. حدود ١٩٩٧ آن رقم چيزی در حد فقط ٥ درصد بود.
بريتانيا نظام ماليه، حمل و نقل و توليد صنعتی را كه در كشور خودش به تكامل رسانده بود به جهان صادر كرد. امپرياليسم بريتانيا به جای وارد كردن شكلی از چپاول كه باعث تحليل بردن اقتصادهای كشورهای زير نفوذ او میشد، بسياری از تشكيلات نوگرايی را به اين نواحی تزريق كرد. سرمايه گذای بريتانيايی نه فقط بودجه تكامل و پيشرفت حكومت سفيد پوستان را در آمريكای شمالی، استراليا و آمريكای جنوبی بلكه در هند و آسيای شرقی نيز تامين نمود. همچنين تاسيسات زير بنايی بنادر، راهها، راه آهن و ارتباطات را فراهم نمود كه اين مناطق به توسط همانها به جهان مدرن دسترسی يافتند، به اضافهی نظام قانونی جهت تضمين آن كه تجارتی كه به اين ترتيب به راه میافتد منظم و منضبط است.
عواقب حملههای تروريستی به نيويورك و واشنگتن در ١١ سپتامبر ٢٠٠١ تصويری ناخوشايند در نوع خود فراهم نمود. در همان چند روز اول پس از آن حملهها تعدادی از روشنفكران مطرح غرب مانند نوام چامسكی، سوزان زونتاگ و همانند جوان تر آنها نوامی كلاين در نهضت ضد جهانی سازی به طريقی واكنش نشان دادند كه به لحاظ اخلاقی و نمادين تفاوتی با شادی مردم در خيابانهای فلسطين و اسلام آباد نداشت، كسانی كه به هنگام تماشای فروريختن برجهای مركز تجارت جهانی هلهله میكردند. استدلالهای آنها چنانچه از زبان نامفهوم روشنفكرانه اش برهنه شود بسيار روراست است: آمريكا استحقاق آنچه به سرش آمد را داشت.
شايد بدترين پاسخ يگانه به ١١ سپتامبر توسط يك استراليايی انجام گرديد كه من ـ يك استراليايی ـ از بازگو كردن آن متاسف هستم. جان پيلگر در ستون مخصوصش در نشريهی لندنی New Statesman نوشت كه تروريستهای واقعی نه مسلمانهای افراطی بلكه خود آمريكايیها هستند. وی نوشت: « اگر منشا اين حملهها جهان اسلامی باشد آيا كسی از آن متعجب هم میشود؟ ... مردم مسلمان به جای آن كه تروريستهای جهانی باشند قربانیهای اين جهاناند ـ يعنی قربانی بنيادگرايی آمريكا كه خودش در تمامی شكلهايی كه دارد ـ نظامی، استراتژيك و اقتصادی ـ بزرگترين سرچشمهی تروريسم بر روی زمين است ».
فمينيست تندروی انگليسی بئاتريس چمپبل در همين قسم از شيوه از سرزنش معكوس به مسئله میپردازد. او ادعا كرد كه « قربانيان ١١ سپتامبر معماران گندكاریهای اعمال خود هستند ». به ديگر سخن كسانی كه توسط تروريستها به قتل رسيدند ـ از جمله زنان و كودكان بسيار ـ خود در مرگ خود مقصر هستند. در واقع نويسندگان فمينيست در مقايسه با ديگرانی كه ايالات متحده را به خاطر اين حملهها به باد سرزنش گرفتند برجسته تر بودند. يكی از واكنشهای بسيار منتشر شده در كانادا و در « كنفرانس مقاومت زنان » انجام گرديد، جايی كه سونرا توبانی (Sunera Thobani) رئيس پيشين كميتهی اقدام ملی در بارهی جايگاه زنان نقد خود را نه متوجه القاعده كه به دولت بوش نسبت داد. توبانی به حضار در حال هلهله گفت كه آنها بايد با جنگ بر عليه تروريسم آمريكا به مقابله برخيزند. او گفت كه زنان بايد اين قسم از ميليتاريسم شووينيستی را از خود برانند و آن را به عنوان فجيع ترين شكل از خشونت حاصل نژادپرستی پدرسالارانه كه ما تا به امروز در جهان شاهد آن بوده ايم مورد تاييد قرار دهند . . . تا زمانی كه سلطهی غرب در اين سياره خاتمه نيابد در هيچ كجای جهان از آزادی زنان خبری نخواهد بود.
١١ سپتامبر همچنين به بعضی از فمينيستها اين فرصت را جهت مرتبط ساختن فرضيات تئوريك خود به نمادگرايی رويدادها فراهم آورد. ستون نويس تايمز لندن ماری آن زيگهارد گفت اين كه چگونه آن حمله باعث گرديد مردها به مراتب عصبانی تر و احساسی تر از زنها شوند شديداً او را تحت تاثير قرار داده است. به باور او علت چنين امری اين بود: « برجهای دوقلو دو نماد عظيم فالوسی (phallic) بودند كه بيشتر سكنهی آنها را نيز همين مردها تشكيل میدادند و اكثر آنها مشغول به حرفهی مردانهی پول درآوردن بودند. در همين حال آنها مورد تهاجم دو نماد فالوسی ديگر ـ هواپيماهای جت ـ قرار گرفتند و كمی پس از آن همهی آنها با خاك يكسان شد ... آيا يك اقدام تروريستی بيش از اين میتوانست خصلت اخته كنندگی داشته باشد؟ اين اظهار نظرها البته از بينش فمينيستی مشهور اخذ شده است مبنی بر آن كه اهميت يك نماد فالوسی در بلندی آن است و نه در پهنای آن.
يك نويسندهی فمينيست ديگر رمان نويس هلندی آروندهاتی روی (Arundhati Roy) بود، كسی كه آن حملهها را مورد استفاده قرار داد تا به اين ترتيب بهانهای برای ظاهر ساختن تمامی تندخويیهای ضدآمريكاگرايی سركوب شده اش امكان پذير گردد. به گفتهی او اسامه بن لادن و جرج دبليو بوش معادلهای اخلاقی يكديگر هستند (٢). او بی توجهی موحش آمريكا در قبال زندگی افراد غير آمريكايی و دخالتهای وحشيانهی نظامی اين كشور، حمايتهايش از رژيمهای ديكتاتوری و خودكامه، طرح و برنامههای بی رحمانهی اقتصادیاش را كه همچون ابری از ملخهای بيابانی تمامی نظامهای اقتصادی كشورهای فقير را نابود میكنند محكوم نمود.
اما زدودن بدنامی از جامعهی نويسندگان شبه قاره (هند) به رمان نويس مشهور سلمان رشدی محول گرديد. وی گفت: « بگذاريد اين مسلئه را روشن كنيم كه چرا يورش ضدآمريكاگرايی چنين ياوهی نفرت انگيزی است. موضوع در اينجا جنايت مردم غير نظامی در سطحی وسيع است. توجيه يك چنين شقاوتی به كمك سرزنش و مقصر دانستن خط مشیهای دولت ايالات متحده يعنی انكار ايدهی اصلی تمامی نظامهای اخلاقی: اين كه هركس مسئول اعمال خودش است. مستلهی ديگر آن كه تروريسم تعقيب شكوه و شكايتهای مشروع از راههای نامشروع است. تروريستها خود را درهالهای از بی عدالتی میپوشانند آنهم فقط جهت مخفی كردن انگيزههای اصلی خود ».
سلمان رشدی كه البته ماجرای او نيازی به يادآوری هم ندارد اولين هدف در خيزش معاصر بنيادگرايی اسلامی بود. وی در ١٩٨٩ هدف فتوای قتلی قرار گرفت كه آيتالله خمينی از ايران و به خاطر هجو پيامبر اسلام در كتابش « آيههای شيطانی » آن را صادر كرده بود. تعدادی از مسلمانهای مقيم در غرب اعلام نمودند كه حاضر به اجرای آن حكم به نمايندگی از دين خود هستند. در حالی كه تعدادی از نويسندگان حمايت علنی خود را از رشدی ابراز نمودند و اشاره كردند كه يك چنين فتوايی تا چه اندازه دقيقاً اصل و جوهر فرهنگ غرب و حق آزادی بيان و آزادی تحقيق را زير پا میگذارد، اما سياستمداران برجستهی غرب مسير ديگری را در پيش گرفتند.
پرزيدنت جورج دبليو بوش پدر برابری اخلاقی و نسبی گرايی فرهنگی را از طبقهی غالب سياسی اختيار كرد. وی هم فتوای قتل سلمان رشدی و در عين حال رمان او را به يك اندازه جريحه داركننده ناميد. پرزيدنت پيشين آمريكا جيمی كارتر با درخواستی از آمريكايیها برای « حساسيت به خرج دادن به دلبستگیها و خشمهای مسلمانها » واكنش نشان داد. سلمان رشدی مجبور شد كه به مدت يك دهه از زندگی خود را با چهرهای مبدل گذرانده و در مكانهای مخفی تحت حفاظت پليس زندگی كند. او بعداً اعلام نمود كه به دين اسلام گرويده است اما حتی اين هم برای پس گرفتن فتوای قتل او كافی نبود و پس از او هيچ نويسندهی ديگری در نقد پيامبر اسلام از او تبعيت نكرد.
در هلند زنی به نام آيان هيرزی علی كه پيشتر مليت سوماليايی داشت كتابی با عنوان « كارخانهی پسر » در بارهی سركوب زنان در كشورهای اسلامی نوشت. اين كتاب باعث ايجاد به راه افتادن سيلی از تهديدهای مرگ بر ضد او شد. با وجودی كه او بعداً نمايندهی پارلمان هلند گرديد، اما تهديدهای انجام شده باعث گرديدند كه او همچنان تا به امروز تحت حفاظت پليس و حفاظت افراد مسلح در خانهای دولتی و ايمن زندگی كند.
تهديدهايی كه هيرزی علی دريافت میكرد حقيقتاً هم جدی بودند. پليس بعداً متوجه شد كه او در راس فهرستی از چهرههای شاخص هلند قرار داشت كه میبايست ترور شوند. محمد بويری كه تصميم به انجام اين ترورها داشت او را به عنوان مهمترين هدف انتخاب كرده بود، اما هنگامی كه پی برد نمیتواند به او دسترسی يابد نفر بعدی در فهرست را انتخاب كرد، يعنی فيلم ساز هلندی تئو وان گوگ. بويری او را با گلوله مورد هدف قرار داد، چندين ضربهی چاقو به او زد و چيزی نمانده بود كه سرش را نيز از بدن جدا كند. جرم ون گوگ همكاری با هيرزی علی در ساختن فيلمی با عنوان « تسليم » بود كه به خشونت اسلامی نسبت به زنان میپرداخت.
در هلند اين شيوه از هدف قرار دادن افرادی كه اسلام را مورد نقد قرار میدهند موثر واقع شد. در اوايل ٢٠٠٥ پروفسور حقوق هلندی و روزنامه نويسی به نام پاول كليتور اعلام نمود كه ديگر نه در انظار عمومی سخنی خواهد گفت و نه چيزی خواهد نوشت. علت آن اين بود كه زن و بچههای او به مرگ تهديد شده بودند. به دلايلی مشابه افشين عليان نويسنده و محقق ايرانی از دانشگاه ليدن اكنون دارای يك محافظ است كه تمام مدت او را در محوطهی دانشگاه همراهی میكند و هر روز كه او در دانشگاه درس دارد فضای دانشگاه پر از مامورين مخفی میشود.
اين تروريسم شخصی نه فقط كسانی را كه به طور مستقيم مورد تهديد قرار میگيرند بلكه تمامی نويسندگان و روشنفكران را تحت تاثير خود قرار میدهد. بسياری از آنها توان پرداخت هزينههای امنيت خويش را ندارند و دولت نيز نمیتواند از آنها محافظتی بكند. نتيجه اين میشود كه آنها دست به خودسانسوری بزنند.
به همين خاطر است كه مباحثه در بارهی كاريكاتورهای دانماركی بسيار اهميت دارد. تا به امروز واكنشها در هم آميخته شده است. روزنامههای نوروژ، آلمان، فرانسه، زلاندنو و استراليا آن كاريكاتورها را در اعتراض به خشونتهای به راه افتاده در كشورهای خاورميانه منتشر نمودند. در كشورهای غربی نيز مسلمانها تظاهراتی به راه انداختند كه در بعضی از آنها شعارهای تهديد آميزی از اين قبيل به چشم میخورد: « كسانی كه به اسلام توهين میكنند سزاوار مرگاند »، « ما هر كس را كه اسلام را مورد تمسخر قرار دهد قصابی میكنيم » و « خود را برای هولوكاوست واقعی آماده كنيد ».
معضل اصلی نه روزنامههای غربی كه آنها را منتشر كردند، بلكه واكنش مسلمانها به آنها بود. رهبران سياسی ما به جای سرزنش واكنشهای خشمگينانه به كاريكاتورها مسئوليت آن رويدادها را متوجه خود ما غربیها كردند. بيشتر غربیهايی كه با حداقلی از نسبی گرايی فرهنگی احاطه شدهاند از سرزنش مسلمانهايی كه آن تظاهرات خشونت انگيز را به راه میاندازند، سفارتخانهها را به آتش میكشند و ديگران را به مرگ تهديد میكنند اكراه دارند. بسياری از ما چنين اعمالی را قابل درك و حتی پذيرفتنی تلقی میكنيم، زيرا تصور ما اين است كه ما حقی برای قضاوت اديان و فرهنگهای ديگر نداريم.
واقعيت اين است كه آن بلواها، آتش زنیها و تهديدهای به مرگ طغيان خود جوش معتقدين پرشو دينی نيست بلكه توسط رهبران دينی به دقت سازماندهی میشود. امامهای جامعهی مسلمين دانمارك آگاهانه و چهار ماه پس از انتشار آن كاريكاتورها اين واكنشها را مشتعل ساختند. آنها به خاورميانه مسافرت كرده و در آنجا حمايتهايی برای اقداماتی كاملاً حساب شده به راه انداختند كه هدف از تمامی آنها آزادی بيان موجود در فرهنگ غربی بود.
هدف اصلی آنها نه احترام و توجه دينی بلكه تغير و تحول فرهنگی غرب است. آنها میخواهند كه جلوی انتقاد از اقليت مسلمان در اروپا را بگيرند و برای آنها امتيازات خاصی كه ديگر دينها از آنها برخوردار نيستند فراهم آورند. به جای آن كه بخواهند اقليت مسلمان در شيوههای زندگی غربی ادغام شود میخواهند كه ما را در پذيرفتن روش زندگی آنها دچار دگرگونی كنند.
خروش اسلامی در بارهی كاريكاتورها يك موضوع استثنايی كه به دانمارك منحصر باشد نبود كه اگر ديگران آنها را دوباره منتشر نمیكردند خود به خود فرو مینشست، بلكه اين گامی ديگر در انجام اقداماتی بود كه هم اكنون شامل ترور، تهديد به مرگ و محدود كردن انتقاد میشود. و واكنش ما بازهم يك پرچم سفيد ديگر در تسليم كردن ارزشهای فرهنگ غربی است كه ما از زمان فتوای قتل سلمان رشدی در ١٩٨٩ همچنان در حال انجام آنها هستيم.
مفهوم غربی آزادی بيان يك مفهوم بدون قيد و شرط نيست. محدوديتهايی كه بايد با خوش سليقگی، مسئوليت اجتماعی و احترام و توجه به ديگران وضع شود برای هميشه موضوعی جهت بحث و گفتگو خواهد بود. اما اين در هر حال مباحثهای است كه بايد در درون فرهنگ غربی به اجرا گذارده شود و نه از خارج با تهديد به مرگ و خشونت توسط كسانی كه میخواهند به مباحثههای آزاد پايان دهند تحميل گردد.
مفاهيم تحقيق و جستجوی آزاد و آزادی بيان و حق انتقاد از باورهای ريشه دوانده و مستحكم برای ما چيزهايی هستند همانقدر بديهی كه هوايی كه ما آن را تنفس میكنيم. ما بايد آنها را آشكارا به عنوان پديدههای غربی بجاآوريم. آنها هرگز توسط فرهنگ كنفسيوسی يا هندو ايجاد نمیشوند. در اسلام ايدهی تحقيق عينی (objective inquiry) در قرن ١٤ ميلادی دورهای را تجربه كرد، اما هرگز دوباره ديده نشد. در قرن بيستم اولين چيزی كه هر دولت منفرد كمونيستی در جهان انجام داد سركوب تحقيق عينی بود.
اما بدون چنين مفهومی جهان ما هرگز همان جهانی نمیبود اكنون هست. هيچ اثری از كوپرنيك، گاليله، نيوتون و داروين نمیبود. همهی اين انديشمندان عميقاً خرد متعارف روزگار خود را با مخاطرههای شخصی بسيار زياد و در بعضی موارد با به خطر انداختن زندگی خود و البته در همه حال با خطر از دست دادن خوش نامی و موفقيت شغلی زير پا گذاشتند. اما از آنجا كه آنها فرهنگی را به ارث برده بودند كه تحقيقات آزاد و آزادی بيان را ارزش میگذارد، نيروی كافی برای ادامه كارهايشان به آنها بخشيده میشد.
امروز ما در عصری از بربريت و زوال زندگی میكنيم. در بيرون از ديوارها بربرهايی قرار دارند كه میخواهند ما را نابود كنند و در دورن فرهنگی رو به انحطاط قرار دارد. ما فقط آنچه را به دست میآوريم كه سزاوارش هستيم. انتقادهای بیامان از غرب كه چپهای دانشگاهی و نخبگان فرهنگی ما از دههی ١٩٦٠ را در برگرفته مدعيان ما را جسارت میبخشد و همزمان ارادهی ما برای مقاومت را تحليل میبرد.
پيامدهای اين فرهنگ مدعی را در اطراف خود مشاهده میكنيم، اما شيوه رويارويی با آن چندان روشن نيست. بقای اصول مبنايی غرب در بارهی آزادی بيان و آزادی تحقيق علمی اكنون به طور كامل وابسته است به اين كه آيا ما از آن ذكاوت برخوردار هستيم كه ارزش واقعی آنها را درك كرده و آيا آن اراده را در خود داريم كه با دشمنانشان مقابله كنيم.
--------------------
١: The Adversary Culture: The Perverse Anti-Westernism of the Culteral Elite by Keith Windschuttle.
٢: اين ادعا را بسياری ديگر هم داشته اند، البته با كمی تغيير. از جملهی آنها كارگردان ايرانی آقای مخملباف و نويسندهی شيليايی خانم ايزابل آلنده بودند كه بوش و بن لادن را به يك اندازه فاشيست خواندند. مترجم.