iran-emrooz.net | Thu, 23.03.2006, 4:53
(قسمت يازدهم و پايانی)
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
|
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
١٦
"عشق چيست؟ برای همه رجالهها يک هرزگی، يک ولنگاری موقتی است. عشق رجالهها را بايد در تصنيفهای هرزه و در فحشها و اصطلاحات رکيک که در عالم مستی و هشياری تکرار میکنند پيدا کرد: مثل دست خر تولجن زدن و خاک توسری کردن. ولی عشق نسبت باو برای من چيز ديگری بود- راست است که من او را ازقديم میشناختم؛ چشمهای مورب عجيب، دهن تنگ نيمه باز، صدای خفه و آرام، همه اينها برای من پر از يادگارهای دور و دردناک بود و من در همه اينها آنچه را که از آن محروم مانده بودم، که يک چيز مربوط بخودم بود و از من گرفته بودند جستوجومیکردم." ص:١٣١-١٣٠
اين فريب است! اين تعريف عشق که "راوی" میگويد يک فريب است! همين فريب توان او را سوزانده، اين فريب او را در حبس سايهها کرد، اگر رشته ارتباط او با "گذشته" طناب دار"آينده"ی او شد، اگر آخر و عاقبت پيرمرد خنزرپنزری شد، از سر همين فريب بوده!!
عشق: جستجوی چيزی در يادگارهای دور و دردناک، آن چه ازآن محروم مانده بوديم، يک چيز مربوط به ما که از ما گرفته بودند!
ذيل اين عبارت هزار و چهارصد سا ل تاريخ ما را میتوان نوشت!
پدر و عموی "راوی" دو برادر دوقلو بودند. "مثل سيبی که نصف کرده باشند"، تاجربودند، اجناس "ری" را به هندوستان میبردند و میفروختند. پدر در شهر بنارس بوده و عمو را به شهرهای ديگر هند برای کارهای تجارتی میفرستاده. بعد از مدتی پدر "راوی" عاشق يک دختر باکره بوگام داسی، رقاص معبد لينگم پوچه میشود. دختری با "... چشمهای درشت مورب ابروهای باريک بهم پيوسته...".
"بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده، لرزشی بطول شانه وبازوهايش ميداده، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است، اين حرکات که مفهوم و معنی مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است چه تأثيری ممکن است در پدرم کرده باشد- مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او که مخلوط با عطر موگرا وروغن صندل ميشده... عطری که بوی شيره درختهای دوردست را دارد و به احساسات دور و خفه شده جان ميدهد... همه اينها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده.- پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص – بمذهب لينگم میگرود." ص:٦٦
"راوی" تازه بدنيا آمده بود که عمو از مسافرت بر میگردد. نوشته: "... مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور ميآمده يکدل نه، صد دل عاشق مادر من میشود و بالاخره او را گول ميزند... همينکه قضيه کشف ميشود مادرم ميگويد که هر دو آنها را ترک خواهد کرد مگر به اين شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده بمانند باو تعلق خواهد داشت.
آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هريک از آنها را که مار گزيد طبيعتا فرياد ميزند آنوقت مار افسا در اطاق را باز میکند و ديگری را نجات میدهد و بوگام داسی باو تعلق میگيرد."
"پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مار ناگ میاندازند- عوض فرياد اضطراب انگيز يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند میشود، يک فرياد ديوانهوار- در را که باز میکنند عمويم از اطاق بيرون میآيد- ولی صورتش پير و شکسته و موهای سرش- از شدت بيم و هراس، صدای لغزش و سوت مار خشمگين که چشمهای گرد شرربار و دندانهای زهرآگين داشته...، ازشدت وحشت عمويم با موهای سفيد از اطاق خارج میشود – مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم میشود – يک چيز وحشتناک، معلوم نيست کسي که بعد از آزمايش زنده مانده پدرم و يا عمويم بوده است- چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده، زندگی سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نمیشناخته ازين رو تصور کردهاند که عمويم بوده است- آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من نيست؟ آيا انعکاس اين خنده چندشانگيز و وحشت اين آزمايش تأثير خودش را در من نگذاشته و مربوط بمن نمیشود؟...
دايهام گفت وقت خدا حافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن زهر دندان ناگ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمهام میسپارد، آيا يک بوگام داسی چه چيز بهتری میتواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد؟ شراب ارغوانی، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی میبخشد- شايد او هم زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود- از همان زهری که پدرم را کشت- حالا میفهمم چه سوغات گرانبهائی داده است!" ص:٦٩-٦٨-٦٧
اين افسانه! سرنمون عشق "راوی" است. آن "تعريف عشق"، الهامش از اينجاست. آن همه "افسون" که زندگيش را سياه کرد، آن "خنده چندشانگيز" که تأثيرش در زندگی "راوی" آن اندازه تباه کننده بود، همه و همه مبداء و مخزناش، همين سرنمون عشق است! اگر در همآغوشی با "لکاته"، موهای او در مشامش "بوی عطر موگرا" میداده، اگر درآينه خود را مثل کسی ديده که "از اطاقی بيرون بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده"، و ديده پيرمرد خنزرپنزری است، اينها همه انعکاس آن خنده چندش انگيز و وحشت آن آزمايشاند که تاثير خودش را در "راوی" گذاشته و از او آدمی ساخته مخلوط نامتناسب عجيب هزار و يک تکهی بیهويت!!، آدم سرگشته در شناخت تبار! ناتوان در غلبه بر"ديو درون"! يک "مرده متحرک" که کرم انداخته و در حال تجزيه است.
نياکان ما راه به فلات قارهی هند می برند و قاعدتا" مادر ما ، مادر هند هم هست! ريشههای ما هنوز در خاک هند باقی است. اما يک "اتفاق"، ما را در شناخت تبارمان در سرگشتگی فرو برد! يک گسست را شکل داد در هويت ما! هزار و چهارصدسال پيش شمشير "قادسيه" يک زخمی در جانمان نشاند که تا امروز خونچکان و چرکين باقی مانده و هنوز که هنوز است التيام نيافته است. آن زخم روی صورت "لکاته" که "راوی" آن را جای دندانهای کرم خوردهی پيرمرد خنزرپنزری ديده، زخم شمشير قادسيه است!
اين "يادگارهای دور و دردناک" يک جان پريشان به ما بخشيده، روح ما را زخمدار کرده و ما را وا داشته پناهگاهی بجوئيم تا بتوانيم اين همه زخم و درد را تاب آوريم. ازنوميدی، اميد، و از مرگ شايد زندگی بسازيم. ما اين پناهگاه را با "احساسات دور و خفه شده"، با " يادگارهای دور و کشته شده "، با "نوميدیهای موروثی" خود ساختيم و اسماش را گذاشتيم: عشق !
عشق در نزد ما پديداری گسسته از "عالم واقع" و ترسيده از خواهش های جسم است و قبل از اينکه مفهومی در پيوند با زندگی باشد، با مرگ درارتباط است! آن حديث "عشق و شهادت" که شعرهای ما از آن لبريز است و تا به اين اندازه که میبينيم قبرستانها را آباد کرده، اين حقيقت که عشق در نزد ما دوری گزيدن از خواهش های جسم است؛ کشتار جسم است! آزمون عشق در نزد ما مرگ است، عيارعشق، جان باختن درراه عشق است،ما عشق را، "مذبح" و "مسلخ" توصيف کردهايم که در آن بقول شاعر" جزنکو را نکشند"!
ما با بال اين "عشق" بهسوی آرزوهای خود پرواز کردهايم و بهمين خاطر هم هيچگاه به آرزوهای خود نرسيدهايم. همين انقلاب بهمن ٥٧ که حالا مدفن آرزوهای ما شده، آبشخوراش يکی همين "عشق" بوده! جستوجوی چيزی در يادگارهای دورو دردناک: "ولی فقيه" را – اگرخل و خاک صحرای عربستان را از رويش بستريم – میبينيم همان "شاه-پيامبر" فردوسی خودمان است، همان "مرغ آمين" نيمايوشيج است! همان "کسی" است که فروغ فرخزاد چشم انتظارآمدنش بود تا او را دور ميدان محمديه بگرداند!
ميدان محمديه گفتم، خواب ديدن "راوی" توی ذهنم آ مد:
"... آنجائيکه زندگی با مرگ بهم آميخته میشود وتصويرهای منحرف شده بوجود میايد، ميلهای کشته شده ديرين، ميلهای محو شده و خفه شده دو باره زنده میشوند و فرياد انتقام میکشند-...
چشمهايم که بسته شد ديدم در ميدان محمديه بودم. دار بلندی برپا کرده بودند و پيرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم را به چوبه دار آويخته بودند- چند نفر داروغه مست پای دار شراب میخوردند- مادرزنم با صورت برافروخته، با صورتی که در موقع اوقات تلخی زنم حالا میبينم که رنگ لبش میپرد و چشمهايش گرد و وحشت زده میشود؛ دست مرا میکشيد از ميان مردم رد میکرد و به ميرغضب که لباس سرخ پوشيده بود نشان میداد و میگفت: "اينم دار بزنين "... ص:٩٢-٩١
دار زدن پيرمرد خنزرپنزری دانستهی تاريخ زندگی هدايت بوده که "شيخ فضل الله نوری" را در انقلاب مشروطيت به چوبه دار آويخته بودند. اما دار زدن "صادق هدايت"، حدودا سی سال بعد از خودکشیاش در پاريس، در جمهوری اسلامی ايران اتفاق افتاد و اين نبوغ درخشان هنری او بود که هفتاد سال پيش به روح انقلاب اسلامی دست يافت .
*
"...گويا پيرمرد خنزر پنزری، مرد قصاب، ننجون وزن لکاتهام همه سايههای من بودهاند،سايههائی که من ميان آنها محبوس بودهام، در اينوقت شبيه جغد شده بودم..." ص:١٣٧
اين جغد تماميت "هستی قديم" ماست. صادق هدايت در اين جغد ويژگیای ديده و آن را عنوان کتاب خود برگزيد: "بوفکور"! برای هر نويسندهای عنوان کتاب اهميت اساسی دارد زيرا به فشردهترين بيان، آنچه را که نوشته و خواسته بگويد بايد القاء کند. "بوف کور" بيان روشن اين انديشه است که "هستی قديم" ما بينايی خود را از دست داده و اکنون نوحهخوان شب ويرانهی خود است.
از نگاه هستیشناختی؛پيام کتاب هدايت عبارت از اين است که آن هستیشناختی دينی که چون وديعه ای از قرون وسطا به ما رسيده و در ما باقی مانده، کور شده و ديگر نابيناست. در منظر کور اين هستی شناختی؛ "جهان واقع" در ظلمات شب نابينائی فرو رفته و ارمغان آن برای انسان اين دور و زمانه، جز شب و تاريکی و حبس سايه ها، جز مسخ و مرده وارگی نيست! در اين لحظه که پيام کتاب هدايت را باز خوانی می کنم، در من خلجانی است؛ از يکسو در اين انديشه ام هستیشناختی دينی ناهمزمان نه تنها در ما زوال نپذيرفته، بلکه با نام"جمهوری اسلامی ايران"، ولايت مطلقه دارد! اما از سوی ديگر می انديشم اين رمزگشائی "بوف کور"؛ اين که کتاب ارجمند "صادق هدايت"، بيرون از قاب استعاره و تمثيل، اشاره و نشانه،اکنون در برابر من گشوده است، آيا نشانه آن نيست که پس از هفتاد سال، نه! هزار و هفتاد سال! از افسون هستی شناختی دينی نا همزمان خود را رهانيده و از متن آن بيرون جسته- ايم؟
ارزش بزرگ و درخشان اثر صادق هدايت، نشان دادن حضور "هستی قديم"؛ انعکاس هستی شناختی ناهمزمان کور در وجود امروزين، در زندگی و افکار اکنون خود ماست. من يک چند صباحی است که آن را در خود بهجا آوردهام و جام زهر اين خودآگاهی را چون شرابی گوارا نوشيدهام، نه! دروغ است؛ مثل آب تربت درگلوی خشک "من سابق" چکيده شده است.
اين حقيقت که استبداد دينی پديداری برآمده از درون خود ماست، دليل پايداری و نيز راه رفع آنرا باز مینماياند:
درکتاب هدايت آمده: قصابی، دريدن، کشتن، مرگ، چارهی کار نيست. چارهی کار نگاه کردن به خود، گفتوگو با خود،جست و جو و يافتن خود در متن هستیشناختی عصر جديد است.
رمان "بوف کور" تائيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناختی عصرجديد، انسان "قديم" و "کور" و "کودک" باقی میماند، اختيار و آزادی از او میگريزد و توان آنرا نخواهد داشت که از جامعهی سنتی به جامعه مدنی گذر کند و به "مدرنيته" دست بيابد.
صدای سخن متن
"تصوير روی زمين را به آسمان منعکس کردهاند" ص:١٠١
اگر قرار باشد حيات سياسی ايران را در يک عبارت فشرده و تعريفی از آن ارائه کنيم، رساترين بيان همين کلام "راوی" است! تفکر سياسی در نزد ما به درجات مختلف در فاصله با زمين و چسبيده به سپهر قدسی آسمان سير میکند! موضوع فقط اين نيست که باورهای سياسی در نزد ما سبقه و سائقهی ايمانی دارند و از سرچشمهی ديانت و الهيات آب میخورند و يا واقعيت گريز و عقل ستيزند و ميل به "ناکجا آباد" دارند. اينها چندان آشکارند که نياز به گفتن ندارند. هرچند دانستنیهايی هستند که هنوز به فرهنگ تبديل نشدهاند. مسئله توجه به آن بن مايه تازه است – تازه برای ما که يک عصرعقبيم – که در افکار و کردار سياسی نسلهای جوان کشور ريشه زده و در حال رويش است. بن مايه ای که انسان ايرانی را "شهروند" باز می شناسد.
فرهنگ سياسی ايران مبتنی برکليتهايی قدسی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. "اسلام عزيز" يک مصداق فاحش است، والا در ميدان سياست هر شخص، دسته، گروه و حزبی از ما اسلام عزيز خودش را دارد که با شمشير آن حقوق و آزادیهای فرد را گردن میزند! تا زمانی که فرهنگ سياسی در نزد ما بر محور "شهروندی" قائم نشود مبارزه در راه دمکراسی سترون باقی خواهد ماند و دولت مدرن که محصول انتخاب آزاد آحاد ملت است شکل نخواهد گرفت.
انديشه محوری مدرنيته "فرد باوری" است. همهی مکتبهای سياسی عصرجديد بر اين بنياد شکل گرفتهاند. تمايز آنها از يکديگر بر سر رد يا قبول "فردباوری" نيست. اين بنمايه را همه میپذيرند. مکتبهای سياسی متفاوت، نسبتهای متفاوتی ميان منافع رشد اجتماعی و منافع فردی انديشيدهاند. تفاوت مکتبهای سياسی در جهان مدرن از اينجاست. حتی در"مانيفست" که سيلان انديشهی مارکس با محدوديت و معذور روبروست، روشنبينترين مارکسشناسان جهان، اين انديشهی اساسی مارکس را که میگفت: "رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همگان است" پايبندی او به حريم آزادیهای فردی و حقوق شهروندی دانستهاند.
طنين صدای فقها و ناجيان و يکه خواهان در گفتمان سياسی که حقيقت را در انحصار خود می دانند و "رستگاری" را وعده میدهند؛ موئيد اين واقعيت در نزد ماست که فرهنگ سياسی ايران هنوز از سپهر هستیشناختی دينی عصر ماقبل مدرنيته انسان و جهان را نظاره میکند. در نزد ما ايرانيان نگاه سياست به خود و به مردم از منظر شهروندی نيست! فرد، حقوق و آزادیهای او را نمیبيند و برتشخيص و انتخاب افراد جامعه استوار نيست. اساس ناتوانی جنبشهای سياسی ايران در تحقق دمکراسی همين است و به همين دليل نيز تحقق دمکراسی درجامعهی ايران يک پيش شرط دارد و آن تحقق دمکراسی در فرهنگ سياسی ماايرانيان است!
ما به فرهنگ سياسی تازهای نيازمنديم؛ فرهنگی سازگار با روح زمان و برآمده از هستی شناختی عصر جديد که در منظر آن انسان، "يک وجود مشخص و مجزا" است؛ اصيل و مفهومی غيرقابل تجزيه است؛ خودی و غيرخودی ندارد. زن يا مرد فرق نمی کند. شاهزاده و گدا نمیشناسد. دينمدار يا بیدين برايش يکسانند. رنگ و نژاد و زبان و مذهب و مليت و جنس... مايه امتياز نيست. انسان، انسان است. ازهر کجا و هرکس که هست، بشر است و صاحب"حقوق بشر". سرنوشت خود را خود تعين میکند. قدرت تعقل، توان تشخيص و حق انتخاب دارد. صاحب اختيار و آزادی است.
*
زيستن بدون آرمان فروغی نخواهد داشت اما هيچ آرمانی زيبا تراز دوست داشتن انسان و بهتر خواستن زندگی او نيست و پيدا است که منظور من همين آدم های حی وحاظر کوچه و خيابان و همين زندگی تلخ و شيرين جاری است.
سياست غايت خود را " قدرت " میشناسد! آيا اراده ی نسل ها و نسل های آ ينده چندان موثرخواهد بود تا انسان و زندگی اورا غايت سياست قراردهند؟ نمی دا نم! من تنها می توانم ا ميد وارباشم و آ رزو کنم. در چشم انداز امروزآنچه که از ما برمی آيد اهتمام در راه بر پا داشتن اراده ايست خود بنياد و مستقل از " قدرت سياسی" اما معطوف به حق عزل و نصب حکومت کنندگان. اين اراده ی آزاد و مستقل " جامعه مدنی" نام دارد که بر بالای دروازه آن نوشتهاند:
"ايران برای همه ايرانيان"
جمشيد طاهریپور
پايان کتاب - پائيز١٣٨٣
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
*: هرنقلی از متن "بوف کور" که در اين کتاب آمده، برگرفته ازمتن نسخه ی دستنوشت صادق هدايت ا ست. اين نسخه که در اختيار آقای م- ف – فرزانه بود توسط نشرباران – سوئد
درسال ١٩٩٤ در ٨٥٠ نسخه تکثير و انتشار يافت.
پايان
بخشهای پيشين:
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم