سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
«این ماه اکتبر همان ماه تولد من است که نماد پاییز زیبا و فصل درو و برداشت میوه زندگی است». نیچه واپسین کتابش را به «خود» به عنوان «هدیه زندگی» تقدیم میکند. اما این دوران پختگی نویسنده در حقیقت فصل نگاه دوباره به زندگی و تفسیر آن نیز هست. نیچه «اکه هومو» «اینک انسان» را در ۴۵ سالگی که به گفته او «پربارترین دوران زندگی و فصل پختگی و کشت محصول زندگی است» به رشته تحریر در آورده است.
این آخرین کتاب نیچه که حاصل تاملات و بازنگری اندیشهها و فشرده همه زندگی و آموزههای اوست «اکه هومو» (۱۸۸۸) Verket Ecce Homo «اینک انسان» نام دارد. «اکه هومو» تحلیل زندگی نیچه و کوششی در راه خودشناسی و خودیابی و شیوه آن است. نیچه زندگی پر درد و رنج و پیکار ستودنیاش در راه غلبه بر «دشمن درونی» و نیروهای تباه کننده زندگیاش را در «اینک انسان» به گونهای بکلی ویژهای به تصویر در میآورد. این کتاب پاسخی است به پرسش چگونه زیستن، زندگی دلبخواه یا معنای زندگی است.
مراکز معتبر آکادمیک و فکری دنیای امروز، اتفاق نظر دارند که در میان نخبگان و اندیشه پردازان بزرگ تاریخ جهان پنچ تن از اهمیت و جایگاه ویژهای در شکل دادن به اندیشه و معرفت کنونی جهان برخوردارند که به ترتیب عبارتند از: ارسطو، افلاطون، کانت، نیچه و ویتگشتاین.
فردریش نیچه (Fridrich Nietzshe) در یک خانواده عمیقاً مذهبی به دنیا آمد. پدر و نیز پدر بزرگش کشیشهای پروتستان بودند. پدر نیچه از همان بدو تولد وی وسواس و کوشش زیادی در تربیت دینی فردریش داشت. دوران کودکی و جوانی نیچه با تحولات خاصی در زندگی او روبرو نیست. نیچه دوران مدرسه را در یک مدرسه وابسته به کلیسا گذراند و در ده سالگی شروع به آموزش موسیقی و سرودن شعر کرد. اما زندگی او بسیار دشوار بود. تنها هنگامی که ۴ ساله بود، پدر ۳۶ ساله او چشم از جهان فروبست. اما مادرش که زنی نیک نفس و پرمایه بود نگهداری از او را بعهده گرفت. نیچه سخت کوش و پرکار بود و هنگامی که تحصیلات دانشگاهی خود در رشته فلسفه در دانشگاه باسل را میگذراند، به دلیل استعداد چشمگیرش حتی قبل از آنکه پایان نامه دکترای خود را به اتمام رساند در سال ۱۸۶۹ صاحب کرسی استادی دانشگاه در رشته زبان یونانی گردید. در آنزمان نیچه تنها ۲۵ سال داشت. اما وضع سلامتی او هیچگاه رضایتبخش نبود. نامههای متعددی که از او بجا مانده است، وجود انواع بیماریها و رنجهای جسمی را گواهی میدهند. نیچه سالها از شکم درد، چشم درد و میگرن رنج میکشید. به دلیل همین بیماریها و بویژه درد شدید چشم سرانجام در سال ۱۸۷۹ یعنی هنگامی که تنها ۳۴ ساله بود، تدریس در دانشگاه را رها کرد. بیماری سرانجام نیچه را مجبور به اقامت در یک استراحتگاه درمانی در سوئیس کرد. او همچنین مدت زیادی نزد خواهرش زندگی کرد و مورد مراقبت و پرستاری قرار گرفت. اما در سال ۱۸۸۸ به بیماری فراموشی نیز مبتلا گشت و چند سال بعد در سن ۵۶ سالگی درگذشت.
در «اینک انسان» نیچه به توصیف و تحلیل شرایطی میپردازد که به پرورش و ساختن یک انسان منجر میشود. نیچه خود را با سقراط و افلاطون و نیز عیسی مسیح مقایسه میکند تا بتواند پرسش مرکزی کتاب خود یعنی شکافتن چگونگی خلق یک انسان متفکر و اصولا معنای زندگی را توضیح دهد. هدف نیچه از این مقایسه آن است که راه غلبه انسان بر خود خویشتن را نشان دهد. او در جستجوی فرارویاندن انسان به مرزهایی فراسوی خود و فراسوی ارزشهای دینی و سنتی حاکم است. عصاره فکر او «بیگناهی ذاتی» است. چرا که از نگاه او بنیاد هستی اصولا اخلاقی نیست.
نیچه قبل از آن در کتاب ماقبل خود «غروب بتها» با زبانی بسیار فشرده اما چالاک و سرزنده آرای درخشان خود را در هفت هشت روز نوشته بود. در آنجا زیر پای «برترین ارزشها» را خالی کرده بود و حقایق دیرینه را یکسره زیر و رو کرده بود. تبر «بت شکنی»اش بر تمامی بتهای متافیزیک اعم از دینی و فلسفی که در طول هزارهها بعنوان حقیقت مورد پرستش و باور بودهاند، فرو آمده بود.
کتاب «اینک انسان» شامل ۱۴ فصل است. او ابتدا پرسشهایی پیش میکشد که خواننده را در شگفتی فرو میبرد: «چرا من چنین هشیارم» ، «چرا من موفق به خلق چنان آثار مهمی در زندگی شدم؟»، «چرا من اصلا یک سرنوشت ام؟» ، «چرا من فراتر از یک انسان عادی ام ؟» ، «چرا من یک دینامیت هستم؟»
از توضیحات نویسنده میتوان دریافت که زندگی بسیار سختی را پشت سر گذاشته و اخلاق سخت گیرانه دینی را با همه وجود حس کرده، اما هیچگاه تسلیم آن نشده و میل چیرگی بر آن همواره در درونش شعله ور بوده است. اما پرسش مرکزی او حول محور گزینش راهی است که او را به چنان انسانی تبدیل کرده است که است. به عبارت دیگر «اکه هومو» سرنوشت خود او همچون فیلسوف و متفکر است. اما خواننده هر چه جلوتر میرود پی میبرد که نیچه نه در پی بتسازی از خویش یا خود شیفتگی، بلکه در جستجوی پاسخ به این پرسش است که «انسان چگونه آن میشود که است»؟ قصد او از مقایسه خود با دیگر فلاسفه این است که انسان را از توهم رها کند و به خویش بازگرداند. به یک انسان واقعی، سالم و آری گو به زندگی! مساله اصلی نیچه از بین بردن رنج، ملال و سرخوردگی و مقابله آشتیناپذیر با انکار خواست زندگی است. او شاد زیستن و آری گفتن به زندگی را میخواهد با بدبختی تراژیک انسان آشتی دهد. بدون آنکه در دام «تقدیرگرایی روسی» بیفتد. چگونه میتوان بدون از پا در آمدن به واقعیتهای سخت زندگی آری گفت؟
نیچه تاکید میکند که راه تبدیل او به انسانی فراتر از یک انسان عادی اخلاق گرا، گذر از مسیر دشوار طغیان علیه متافیزیک بوده است. زیرا انسان اگر خود را همچون «سایه خدا» بنگرد، هرگز قادر به کاربرد نیروی عقل خود و ایجاد پلی بسوی خود برای فراتر رفتن از خود و گزینش زندگی آزادتر و تازهتر نیست.
نیچه در واپسین تلاش خود در پی نگاه دوباره به زندگی و تفسیر آن هست. تنها در پرتو چنین بازبینی و نقد زندگی پشت سر است که میتوان به آینده نگریست و به پرسش چگونه انسان شدن انسان چنانکه هست پاسخ داد. نیچه تاکید میکند که به همین دلیل ناگزیر است که زندگیاش را دوباره داوری کند و تکلیف خود را با خود روشن کند. لذا باید به یک خانه تکانی و بریدن ناف زندگی خود دست زند و آنچه را که باید بدور بریزد از آنچه که باید حفظ شود، جدا کند. زیرا تنها از اینراه است که انسان میتواند به زندگی خود ارزش دهد و خود را جاودانه کند. در این بازبینی باید با گذشته برخوردی فعال کرد و حساب خود را با گذشته روشن کرد. در این کار باید روشن کرد که چه چیزی ارزش حفظ شدن و تقویت را داراست و چه چیزی باید ترک شود. در این بازبینی گذشته نیچه بر چند موضوع انگشت میگذارد.
نخست اینکه مروری بر زندگی خود و نیز دیگر فلاسفه روشن میکند که چیزی بنام حقیقت مطلق وجود ندارد. آنچه که وجود داشته از یکسو متافیزیک، برداشتها و تاویلهای گوناگون از مسایل و ظواهر بوده است و از سوی دیگر «دانش شاد» و «زندگی بخش» که در «نفس آزاد انسانی» نهفته است. نیچه تاکید میکند که وی بر خلاف سقراط که همه زندگی را «تدارک مرگ» دانسته، او زندگی را سرشار از نشاط و عشق به سرنوشت میداند. لذا فلسفه و فعالیت فلسفی عین «نفس کشیدن در هوای تازه» است. در تشریح پروژه فلسفی خود، نیچه تاکید میکند که جوهر آن عبارت بوده است از: «تبدیل انسان مخلوق به انسان آفریدگار». اما برای این کار لازم است که همه ارزشهایی را که خوب و بد و نیک و شر و مثبت و منفی را آفریدهاند زیر سوال برد. نیچه در پاسخ به این پرسش که کدام معیارها، شاخص چنین ارزشگذاریهاییاند، از عقل عملی و یا عقل ناب سخن میگوید. اما در گام بعد نشان میدهد که این عقل عملی یا عقل ناب نیز چیزی جز ارزشهای چهار گانهای نیست که در چهار مفهوم بنیادی: «حقیقت»، «اخلاق»، «دانش» و «باور» جلوه گر میشود. نیچه تاکید میکند که برای دستیابی به منبع واقعی حیات وظیفه فلسفه نه بررسی ایده حقیقت بلکه درست زیر و رو کردن همین مفاهیم چهارگانه است. بنابراین از دید نیچه بسیار لازم است همه آنچه که «حقیقت»، «اخلاق»، «دانش» و «باور» تلقی میشود، مورد بازبینی قرار گیرد و دست کم صحت و سقم آنها با تردید و انتقاد نگریسته شود.
نیچه با انتقاد تند از کانت میگوید او قصد داشت که از طریق عقل و معرفت به ایده خرد ناب دست یابد، اما همین رویکرد را باید زیر سوال برد. زیرا بدون افشا و انتقاد از نیروها و ارزشهایی که معیارهای کاذب ما را آفریدهاند و به دشمن زندگی انسان تبدیل شدهاند، نمیتوان راه رهایی را یافت. نیچه منظور خود از زیر سوال بردن این ارزشها را بطور فشرده چنین خلاصه میکند که: «آن باش که هستی.» ارزشهای چهارگانه فوق بجای آنکه کمکی به خلاق کردن انسان کنند، در عمل مانع دیدن و کشف خود انسان شدهاند. انسان به دلیل ترس از خدا و یا در نظر گرفتن خیر و شر قبل از هر چیز خود را میفریبد و راه کشف و خودیابی را بر خود مسدود میکند.
نیچه آنگاه تحلیل از گذشته را به نگاه به آینده پیوند میزند و میگوید مهمترین هدف انسان غلبه بر خود و ساختن پلی بسوی خود باید باشد تا بتواند نواقص خود را بازیابد و شناخت درستی از خود کسب کند. در این کوشش نیچه راه و رویکرد خود را پیش میکشد و میگوید میخواهد صادقانه همه چیز را روی میز بگذارد. میگوید: «علیرغم بیماریهای مختلف، خود را کاملا سالم میدانم. صرفنظر از اینکه اندام و ارگانهای من چه واکنشی نشان دهند، من سالم هستم. این معادله شگرفی است، اما چنین است.»
در توضیح این معادله شگفت انگیز میگوید: « هویت انسان همواره دوگانه است. چیزی بنام حقیقت مطلق وجود ندارد. هویت انسان چیزی میان مرگ و زندگی است. انسان همزمان هم مرگ است و هم زندگی. زندگی ارثیهای است دوگانه که در جایی میان تباهی و نیکی قرار دارد.» نیچه تجربه خود از زندگی را باز میکند و توضیح میدهد پدرش هنگامی که ۳۶ ساله بود و او تنها چهار سال داشت، با زندگی وداع کرد. اما در این تباهی و انحطاط او توانست با کمک مادر خود که نماد عشق به زندگی بود، نیروی نشاط و شادی بخش زندگی را کشف کند و بر تباهی چیره گردد.
نیچه تاکید میکند که علیرغم بیماریهای گوناگون هرگز خود را قربانی نیروهایی تباه کننده زندگی نمیداند. میگوید تباهی را از پدرش به ارث برده بود، اما توانست از راه شناخت خود بر خود غلبه کند و علیرغم دردهای گوناگون به زندگی بازگردد. میگوید: «در تاریکترین روزهای زندگی نیز در جایی روشنایی وجود دارد که باید آنر کشف کرد تا بتوان نیروی زندگی را بازیافت. اما کشف نیروی زندگی تنها با نیروهای درونی انسان ممکن است. باید توانایی دگرگونی از تباهی به زندگی را در خود کشف کرد و از انحطاط به حیات گذر کرد». نیچه میگوید تنها با زیر سوال بردن ارزشهای کاذب توانسته است بر بیماری که دشمن درونی او بوده است، چیره گردد. نیچه مینویسد: «برای آن کس که از درون دالان تنگ بیماری گذشته است، زندگی زیبایی و نشاط دیگری دارد. درد و زندگی در ستیز با یکدیگر نیستند، فراسوی آنها را باید دید.»
بنابراین لاف زنیها و فخرفروشی مقدماتی نیچه و از خود راضی بودنش و ناخوشیهای همیشگیاش هنگامی معنا پیدا میکند که برای از خود فراگشتن، توان یابی با تکیه بر دلگشایی و جایگزینی عواطف منفی مثل حس گناه، دل چرکینی، افسردگی، بدبینی را به دور بریزد. پس از آنست که میتوان و باید احساس سرزندگی تصدیق گری، شادمانی و نیرومندی و خنده به تراژدی زندگی را جایگزین کرد. آری گفتن به واقعیت جسم و روح از آن جا آغاز میشود که کسی بدون احساس شرم و رودربایستی و دل چرکینی با صدای بلند اعلام کند که «چرا چنین فرزانه ام»؟ نیچه بجای کاربرد کلمه «وظیفه» از واژه «کار» استفاده میکند. نیچه نه میخواهد و نه میتواند اخلاق یا مذهب جدیدی را جایگزین آنهایی کند که مورد اعتراضاش هستند. نیچه بشدت با هر گونه دیکته کردن امر قاطع مخالف است. و این کار را «اخته کردن» مینامد که باعث اندوه و ملالت است.
آنچه نیچه در «اینک انسان» پیشنهاد میکند نه یک الگو و نه یک وحدت تام و تمام بلکه یک هویت در کشمکش، یک چند گانگی و کثرت است. تکثری از شورها و توان خواهیهای گوناگون که پیوسته باید بازسازی شود. منظور او «از خویش فراگذاری» است. مینویسد: «من زندگی ام را برای خودم حکایت میکنم» در واقع خودش را از نو میسازد. او هرگز نمیخواهد که دیگران مقلد او باشند. بلکه «مانند من از خودتان همانی تان بکنید و چون قفنوس از خاکسترتان از نو زاده شوید.»
هدف نیچه که سخنوری بزرگ است این است که ژرفای هستی را با تعلیق ارزشهای متافیزیک و ادیان الهی، از زیر سایه اندیشههای تجریدی به در آورد. در اینراه راستگویی به خود و پرهیز از فریب خود، خلاقیت فردی، خود بودن و به زندگی آری گفتن اهمیت اساسی دارد. همه استعارات و قیاسهایی که نیچه بکار میبرد در خدمت به این است که نموداری از یک وحدت در کثرت در تصدیق زندگی و بازسازی انسان در گذر از تاریکی درون نشان دهد.
در نگاه نیچه انسان همواره در حال دگرگونی است و هویت یگانهای ندارد. لذا حقیقت یگانهای نیز وجود ندارد، اما هنر واقعی یعنی «تحمل حقیقت». به این ترتیب اهمیت اساسی رویکرد انتقادی نیچه در تابو شکنی و نقد ارزشهای حاکم است که هموار کننده راه انسان مدرن بشمار میاید. این نگرش نیچه یکی از ستونهای مستحکم و سنتی فلسفه و تفکر غرب را که مبتنی بر دین، مسیحیت و نگاه به جامعه و انسان بر اساس «اخلاق دینی» و «بالا» و «پایین» و «مافوق» و «مادون» شمردن جایگاه ارزشها بود، مورد چالش جدی قرار داد. نیچه نشان داد که چنین ارزشهایی جاودانی وجود ندارند. نظریه نیچه نه تنها تضاد اندیشی در فلسفه و اخللاق و سیاست را بطور رادیکال رد کرد بلکه در عمل نگاه مثبتی به چالشهای واقعی زندگی ایجاد کرد و نشان داد که انسان میتواند حتی از تباهترین و بدترین موقعیتها نیز بهره برداری مثبت کند. بعبارت دیگر راه خلاصی واقعی نه در ثنویت و اجبار به انتخاب میان یزید و حسین و یا بهشت و جهنم و یا جنگ و صلح بلکه در فراسوی آنهاست.
نیچه که قبلا اندیشه «ابر انسان» را پیش کشیده بود در آخرین اثر خود «اکه هومو» به اندیشه «انسان» چنانکه هست و آنچه میتواند شود، رسید. او همواره بر این باور بود که: «هر آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم میسازد؛ این را در مدرسهٔ جَنگِ زندگی آموختهام.»
نیچه در فرارویی انسان از خود هرگز در پی رویاپردازی نیست. میگوید:«این اندرز من است: هرکه میخواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمیتوان پرید.»
در این تردیدی نیست که نیچه برخلاف برخی از تفاسیر اصولا هرگز تمایلی به قدرت نداشت و هرگز نمیخواست یک «ابر انسان» به مفهوم لغوی کلمه باشد. یکی از عناصر مرکزی اندیشه نیچه طغیان علیه «اخلاق بردگی» است. اصولا برای نیچه معنای خوب و بد و «بالا» و «پایین» به شکل سنتی خود مطرح نبود. او هرگز نه تنها در پی تقسیم بندی انسانها به «انسان برتر» و «انسان بدتر» نبود بلکه ارزشهایی را که این گونه تقسیم بندیها را میآفریدند و میان انسانها دیوار میکشیدند به شدت زیر سوال میبرد. برای نیچه خود انسان و زندگی او و چگونه انسان شدن انسان، اهمیت مرکزی داشت. منظور نیچه از اراده معطوف به قدرت اساسا زورگویی نیست بلکه اثر گذاری و نیروی واقعی جابجا کردن است. از نگاه او منبع قدرت میتواند در زیبایی، ترسانندگی، کاریزمای شخصی که همه اثرگذارند، وجود داشته باشد.
قهرمان مورد نظر نیچه نه نوابغ و یا شوالیهها بلکه کسانیاند که انسان را در انسان بودن و «خود بودن» نیرومندتر میسازند و ارزشها و اخلاق حاکم بر جامعه را زیر سوال میبرند. اما باید بخاطر سپرد که در این ستیز علیه ارزشهای رسمی و اخلاق غالب اجتماع هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. این بدان معنی است که انسان هرگز قادر به دسترسی به حقیقت مطلق نیست. لذا تلاش فرد انسانی برای خود یابی و راهیابی بسوی ایده آل «ابر انسان» پیکاری است تراژیک. اما همین پیکار تراژیک است که انسان را به منزلت قهرمانی فرا میرویاند و از خود فراتر میبرد.
نیچه بشدت تحت تاثیر باروخ اسپینوزا بود که شعارش این بود: «گریه نکن، نخند، بیندیش». اما خود به یکی از بزرگترین و موثرترین متفکران و فیلسوفان غرب تبدیل شد و امروزه به عنوان یکی از پنچ متفکر بزرگ دنیا بشمار میرود. او ابتدا محقق زبان بود و کتاب انجیل را به زبان اصلیاش خوانده بود و در خانواده بشدت مذهبی با عمق روح و تربیت مذهبی آشنایی یافته بود. نیچه تبدیل انسان به موجودی گناهکار را که باید از طریق طلب بخشش از پروردگار و «نیروهای بالایی» عفو شود، بشدت ضد انسانی میدانست. او بر این باور بود که دستگاه کلیسا و اندیشه گناهکاری و عفو و نیز زندگی پس از مرگ در حقیقت زندگی و نیروی خلاقیت را از انسان گرفته و او را اسیر کرده است. این عین اخلاق بردگی و اسارت است که انسان مجبور شود در برابر قدرت حکام چه دینی و چه غیر دینی زانو زند و طلب عفو کند. نیچه در جایی در انتقاد شدید از مذهب و کتاب انجیل میگوید: « هنگام به دست گرفتن کتاب انجیل، برای اجتناب از آلودگی باید دستکش به دست کرد».
انتقاد نیچه از دین و فرهنگ و ارزشهای حاکم بر جامعه چندی پس از مرگ وی مورد بازخوانی عمیق و گسترده روشنفکران و اندیشمندان غرب قرار گرفت و تبدیل به رویکردی چنان فراگیر شد که مدرنیته بدون آن قادر به گشودن راه خویش بجلو نبود. جوهر اصلی انتقاد نیچه به این دریافت منجر میشود که در پشت ارزشها و گفتمانها، انسانها قرار دارند. لذا انسان باید خود را چنان که هست بشناسد و چیزی بنام شر مطلق و نیک مطلق وجود ندارد. انسان تنها از طریق بازشناخت و بازتعریف خود است که ارزش واقعی خود را مییابد. باز تعریفی که نه در سیستم ارزشگذاری نهادها و رسوم موجود بلکه در فراسوی آنها وجود دارد.
در غروب بتها مینویسد: «خود را سرزنده نگاه داشتن در گیر و دار یک کار دلگیر و بیاندازه پرمسئولیت کم هنری نیست. و البته چه چیزی ضروریتر از سرزندگی؟ کاری که شادمانی در آن دستاندرکار نباشد هرگز درست از آب در نمیآید. تنها دلیلِ نیرومندی سرشاریِ نیروست.»
نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» مینویسد: « هر چه میگذرد بر من بیشتر چنین مینماید که فیلسوف در مقام انسانی که ناگزیر از آن فردا و پس فرداست، خود را همواره با امروز خویش در ستیز یافته است، و میباید که بیابد. دشمن او همواره آرمان امروز بوده است.»
این سخن نیچه گوهر اندیشه انتقادی مدرن است. چرا که مدرن بودن به معنای نقد اوضاع کنونی است. از این منظر نیچه بعنوان گشاینده راه مدرنیته دشمن سنتهای جزمی است و به جنگ با گذشتهها و نیز امروز میرود و در این پیکار دائمی با بقایای سنتها و جزمهای گذشته و امروز حتی از پذیرش آرمانهای امروز نیز سرباز میزند. در چنین پیکاری است که نیچه در موقعیتی ناآرام قرار دارد و هم با سنتها و باورهای کهنه میجنگد و هم با آنچه که به نظر اکثریت مردم درست مینماید.
نیچه از سرسختترین منتقدین تفکر و فلسفه سنت گراست. مهمترین مشخصات آثار و افکار او تیزبینی تحلیل گرایانه، زبان گویا، شکاکیت عمیق نسبت به دین، قدرت و نیز تردید جدی در توانایی شناخت علمی انسان است. به عقیده نیچه کوشش انسان در راه شناخت واقعیت قبل از هرچیز از نیاز او به نتیجه کار و دستیابی به پایداری ناشی میشود. لذا انسان در رویکرد جهان شناسی خود در جستجوی ساده کردن و قابل پیش بینی کردن پرسشهاست. نیچه منتقد سرسخت آسان گیری در شناخت و بررسی است. بر اساس چنین درکی است که نیچه به انتقاد شدید و رادیکال از ذهنی بودن فلسفه و متافیزیک و دین و فرهنگ میپردازد. او این باور را پیش میکشد که هیچ یک از مفاهیم و آموزههای دینی، فلسفی و مرامی به خودی خود دارای ارزش مهمی نیستند بلکه این انسانها هستند که به آنها ارزش داده و نظام ارزشگذاری را ایجاد کردهاند. این انسانها نیز عملا انگیزهای جز ساده کردن حقیقت و اخلاق و قابل پیش بینی کردن بغرنجیها ندارند. اما نیچه پس از این انتقادات تند و تیز، خود در پی ایجاد دستگاه مفهومی تازهای نیست. زیرا نیچه اصولا منتقد «حقیقت» و «اخلاق» محض است. او همه کوشش خود را صرف افشاه انگیزههایی میکند که در پشت ارزشگذاریهای موجود نهفته است. از همین رو نیچه و نگرش انتقادی او همچون کارآمدترین راه گشای مدرنیته محسوب میشود. زیرا رویکرد عمومی او با همه زیگزاگها و فراز و نشیبها بطور کلی همواره در جستجوی نقد ارزشهای از پیش تعیین شده است. او از این طریق در حقیقت نقش بزرگی در افزایش آگاهی انسانی، تابو شکنی و نشان دادن نسبی بودن ارزشهای بشری و مفهومی، بازی کرد. تصادفی نیست که وی را یکی از بزرگترین و موثرترین متفکران شکل دهنده شناخت و معرفت امروزی بشر میدانند.
برتراند راسل Bertrand Russell فیلسوف مشهور و معاصر انگلیسی به مقایسه میان نیچه و ماکیاولی میپردازد. به عقیده وی با وجود تمایزات زیادی که میان این دو متفکر وجود دارد، شباهتهای زیادی میتوان در میان آنها یافت. راسل مینویسد: «ماکیاولی اندیشههای خود را از تجربه عملی سیاست پیشگی و زندگی میگرفت و هیچگاه یک نظریه پرداز تجریدی و پر وسواس و بلند پرواز نبود. اما نیچه فردی دانش آموخته بود که آموزههای خود را براساس مطالعه و دانش و تعمق فلسفی و تجریدی پیش کشید. اما تشابه آنها بسیار بیشتر از تمایزاتشان است. فلسفه اجتماعی نیچه دارای هم پیوندی بسیار نزدیکی با اندیشههای ماکیاولی در کتاب شهریار دارد. آموزههای هر دو آنها در باره قدرت، اخلاق و مسیحیت دارای نزدیکیهای بسیاری است.»
میشل فوکو در مقاله «نیچه، فروید و مارکس» با تاکید بر اینکه از نظر نیچه تاویل هرگز متوقف نمیشود، نوشت که: « این سه متفکر ما را در برابر یک امکان تازه برای تاویل کردن قرار دادند و بار دیگر امکانی برای هرمنوتیک به وجود آوردند.» همچنین تصادفی نیست که اکثر متفکران پسامدرن به پیروی از نیچه پرداخته و یا تحت تاثیر او بودهاند. کسانی مانند میشل فوکو، ژاک دریدا، فیلیپ لاکولابارت از این جملهاند. در میان آنها بویژه ژاک دریدا فیلسوف مستقلی بود که دل سپردگی بسیاری به نیچه داشت و در نوشتههایش به انتقاد رادیکال از آیینهای سنت گرایانه پرداخت و سهم قابل توجهی در روی برگردندان نسلی از روشنفکران غربی از مارکسیسم ارتدکس و از انقلابی گری همچون راه علاج بیماریهای اجتماعی داشت.
یک انتفاد جدی به افکار نیچه در سکوت او نسبت به وظیقه انسان نسبت به دیگران و اجتماع است. او در این باره در بیشتر آثارش تنها به این اکتفا میکند که تعادل بین مجموع نیروهای اجتماعی در زندگی واقعی است که اثر گذاری واقعی انسان را ممکن میسازد.
آثار مهم نیچه به ترتیب عبارتند از: تولد تراژدی (۱۸۷۲) Die Geburt der Tragᅡdie، انسانی، چنین انسانی (۱۸۷۳) Menschliches, Allzumenschliches دانش شاد (۱۸۸۲) Die frᅡhliche Wissenschaft، چنین گفت زرتشت( ۹۱_۱۸۸۳) Also Sprach Zarathustra، خواست معطوف به قدرت (۱۸۸۶) Der Wille zur Macht و غروب بتها ، سرانجام آخرین اثر که فشرده زندگی و افکارش میباشد: «اکه هومو» (۱۸۸۸)Verket Ecce Homo «اینک انسان» (۱۸۸۸) نام دارد.
مهمترین آثار نیچه را داریوش آشوری با استادی و زیردستی تحسین انگیزی به فارسی ترجمه کرده است. آخرین اثرش نیز از سوی بهروز صفدری و با مفدمه اریک بلوندل در اختیار فارسی زبانان قرار گرفته است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|