iran-emrooz.net | Tue, 14.03.2006, 15:57
(قسمت دهم)
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
|
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
١٥
"... تصميم گرفتم - تصميم وحشتناک - رفتم در پستوی اطاقم گزليک دسته استخوانی که داشتم از توی مجری در آوردم، بادامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زير متکايم گذاشتم - اين تصميم را از قديم گرفته بودم -... حالا فقط تصميم گرفتم - اما تصميم گرفته بودم که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد: "خدا بيا مرزدش، راحت شد!" ص:١٠٩-١٠٨
در "بوف کور" تصميم کشتن "لکاته" ارادهايست معطوف به گسست قطعی از هستی قديم. شدت و حدت بيماری "راوی"، يعنی تعميق بيگانگی او با "قديم"، موجب و دليل شکل گيری اين اراده است. رفته رفته اما مداوم و گريز ناپذير نابردباری و تقابل قديم با جديد رو به شدت میگذارد و به تعارض قطعی نزديک میشود:
"... برای خاطر همين لکاته پشت سرم، اطراف خودم ميشنيدم که در گوشی بهم ميگفتند "اين زن بيچاره چطو تحمل اين شوور ديوونه رو ميکنه؟ "ص:٧٥
"... رفتم دم دريچه رو به حياطمان، ديدم دايهام جلو آفتاب نشسته بود سبزی پاک ميکرد، شنيدم به عروسش گفت: "همه مون دل ضعفه شديم، کاشکی خدا بکشدش راحتش بکنه".-گوياحکيم باشی به آنها گفته بودکه من خوب نميشوم" ص:٩٧
"بعدازظهر در اطاقم بازشد برادر کوچکش، برادر کوچک همين لکاته درحاليکه ناخنش را ميجويد وارد شد، هرکس که آنها را ميديد فورا ميفهميد که خواهر وبرادرند. آنقدر هم شباهت!... درست شبيه آن لکاته بود و يک تکه از روح شيطانی او را داشت.... طعم دهنش را ميدانستم مثل طعم کونه خيارتلخ ملايم بود.
وارد اطاق که شد با چشمهای متعجب ترکمنيش بمن نگاه کرد وگفت: "شاجون ميگه حکيم باشی گفته تو ميميری، از شرت خلاص ميشيم، مگه آدم چطو ميميره؟ - من گفتم بهش بگو خيلی وقته که من مردهام.
- شاجون گفت اگه بچهام نيفتاده بود، همه خونه مال ما ميشد.
من بی اختيار زدم زير خنده، يک خنده خشک زننده بود که مو را بتن آدم راست ميکرد، بطوريکه صدای خودم را نميشناختم. بچه هراسان از اطاق بيرون دويد." ص:١٣٦-١٣٥-١٣٤
صدای خندهايکه متعلق به "پيرمرد خنزرپنزری" است حالا از حلقوم "راوی" شنيده میشود:
"من بی اختيار زدم زير خنده، يک خنده خشک زننده بود که مو را..." !!
همزمان با تصميم کشتن "لکاته"، يک جدال سهمگين "قديم" و "جديد" در درون "راوی" سر میافرازد که صورت بيان نبرد "مرگ" و "زندگی" در حيات "راوی" است. از تصميم تا انجام فاصلهايست که طی آن نبرد قديم و جديد در "راوی"، اوج میيابد. در پايان اين نبرد است که ما "راوی" را میيابيم، در حاليکه "جديد" در او مغلوب "قديم" شده است! چرا؟ اين چه سرنوشتی است که ما داريم؟ علت و اساس ناکامی در چيست؟
از "تصميم" تا "انجام" يک سير قهقرائی در "راوی" به ظهور میرسد و گسترش پيدا میکند که فرجام مشئوم آن مسخ راوی در صورت و سيرت پيرمرد خنزرپنزری است!دو جهش بزرگ در تاريخ معاصر ما بوده که ظاهرا" میخواستيم از "قديم" خود بگذريم و يک "جديد" بسازيم ولی حاصل کار غلبه "قديم" بر ما بوده! بعينه مثل جدال قديم و جديد در "راوی" يک سير قهقرائی به ظهور رسيد و گسترش پيدا کرد! و پايان اتفاق و فرجام کار، غلبه قديم از آب در آمده است. آيا اين تصادف يا تناظر هسته واحدی از حقيقت دارد؟ کشاکش ميان "راوی" و "لکاته" در فضائی جريان داردکه در آن "زيبای مثال" و "پيرمردخنزرپنزری" بعنوان نمايندگان يک هستی شناختی و هستی به پايان آمده تأثير فائقه دارند! و چنانچه ديده ايم پايگان اين تأثير در درون "راوی" و "لکاته" است، يعنی جنس و خميره-شان، غلبه "قديم" را بر آنها ممکن و متحقق کرد. آيا اين قاعده و علت و دليل، قابل تعميم و تسری به سير و فرجام دو جهش بزرگ در تاريخ معاصر ما نيست که انقلاب مشروطيت به انقلاب اسلامی فرو غلطيد؟ اگر اين نتيجه گيری درست باشد، پس چرا تصميم "راوی" به کشتن "لکاته" را اراده معطوف به گسست قطعی از قديم توصيف کردم؟ احساس میکنم يک جای منطق من میلنگد!آن دل قرصی و آن اعتماد به نفسی که مرا تا اينجای "بوف کور" آورد،ندارم! حس میکنم يک حلقهی مفقوده درقرائت من هست که چشمم آن را نديده. يک حلقهايکه ذهن من هنوز به آن اشراف و معرفت پيدا نکرده، يعنی درونی من نشده! بايد پيش آقای هدايت بروم...
شب است. باران نم نم میبارد. خيابان سوت و کور است و منظرهی خاموش و بيجانی دارد. "تويوتاها" که بسيجیهای مسلح توی آن نشستهاند میگذرند. از "برادران بسيجی" نمیترسم، به چشم من آشنا میآيند. چراغ اطاقش خاموش است. آتش سيگارش را در قاب پنجرهی اطاقش میشناسم. پنجه گربه خودم را میرسانم به پشت در اطاقش. تق يواشی... مرا به جا نمیآورد! در نگاهش رنگ ظن و بيمی است که غمگينم میکند! سايه ترديدی با اوست، میبينم! ترديد دارد جوابم بکند، يک حجب و حيايی، نه! يک آداب دانی نجيب آميخته به حجب وحيا. میگويم: چيزی دارم خواهشا از لحاظ خودتان بگذرانيد! و تندی اضافه میکنم : محض راهنمائی آقای هدايت! لبخندی پذيرنده و مهربان توی صورتش میشکوفد، ازدستم میگيرد و آشنا ونوازشگر میپرسد:اين شما نبوديد با فرزانه؟ نه؟! میگويم چرا! میگويد پنجشنبه از فرزانه بگيريد.
- آقای طاهری پور عزيز! دلت با سرت سازگار نيست! با سرت يک جور فکر میکنی و با دلت يکجور ديگر! توی دلت فکر میکنی: " تصميم کشتن "لکاته" ارادهايست معطوف به گسست قطعی از هستی قديم. " نه پدر جان! دلت را قرص کن! اين را که دل لرزانت گفت و تو هم فکر نکرده برداشتی و نوشتی درست نيست!
زير"قطعی" خط کشيده! چند بار هم خط کشيده! معلوم است عصبانی خط کشيده، چون کاغذ نوشته پاره شده!! در حاشيه نوشته: قطعی!!... حکما چون کارد قصابی توی دستش ديده! حکما چون حرف کشت و کشتار درميان بوده!... تمام آن يک جمله را دورش خط کشيده! بعد يک فلش دراز کشيده آمده پائين صفحه و در پائين صفحه اين چند خط را نوشته:
"مزخرف است پدرجان! اين حرف دلت که میگويد:" در بوف کور تصميم کشتن لکاته اراده ايست معطوف به گسست قطعی از هستی قديم" تماما مزخرف است!حکما "من سابق" شما دل دل کرده، چون عينا" مثل تحليلهای کليشه ای سابق است- يک کليشهايکه هفتادسال است هربچه محصلی وقتی ديد شاشش کف کرده توی انشاهايش مینويسد، ارزش نوشتن و خواندن دارد؟ اين گنده گوئی پيچيده در زرورق هزاران هزاربار مصرف شدهی رمانتسيسم انقلابی، عق آدم را بالا مياره- ببخشيدها! خواستيد نوشتم."
به دلم میگويم: اگر ارادهی قطعی در کاربود، چه لزومی به نوشتن "بوف کور" بود! بعد میبينم دلخواه را جای واقعيت نشاندهام!- اين يکی از سرچشمههای اصلی گمراهی در نزد من بوده است- دلم در آرزوی يک ارادهی قطعی پرپر ميزند، بی اراده و چشم بسته ارادهی "راوی" را قطعی به خودم تلقين کردم! اين آقای هدايت از دل آدم هم خبر دارد! آن صحبت کارد و کشتار هم حقيقت دارد! راست گفته: ما قطعی را کاردی و قصابی میفهميم! قاطعيت در قاموس ما بگير و ببند و کشت و کشتار معنی میدهد! اصلا يک ايراد کلیتری به نظرم ميآيد. يعنی بعد از خواندن يادداشت آقای هدايت، چند بار آن جمله خودم را پائين بالا کردم به نظرم رسيد: يک روحی دارد آن جمله ی من، روحی که حکم میکند همه مثل " من" فکر کنند! از لحن کلام، تشر انحصار حقيقت بگوش میرسد!دارد دولت تعين میکند! اين طور نگفته که ديگران را هم با خود و همراه خود به فکر کردن دعوت بکند. دعوت به جستوجوی مشترک توش نيست! هرچه هست تبختر علامگی و مطالبهی پيروی و اقتدا است! عجب روح متفرعن مستبدی!!
"...آيا اطاق من يک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟... آيا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟... آيا احساسات و فکر هم بعد از ايستادن قلب ازبين ميروند و يا تا مدتی از باقيمانده خونی که در عروق کوچک هست زندگی مبهمی را دنبال ميکنند؟ حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آنکه حس بکنند که مردهاند!...
بارها بفکر مرگ و تجزيه ذرات تنم افتاده بودم. بطوريکه اين فکر مرا نمیترسانيد - برعکس آرزوی حقيقی ميکردم که نيست و نابود بشوم، از تنها چيزيکه ميترسيدم اين بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها برود، اين فکر برايم تحمل ناپذيربود- گاهی دلم ميخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساس داشتم تا همه ذرات تن خودم را بدقت جمعآوری ميکردم و دو دستی نگه ميداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند درتن رجالهها نرود.
... از دور ريختن عقايدی که بمن تلقين شده بود، آرامش مخصوصی در خودم حس ميکردم- تنها چيزيکه ازمن دلجوئی ميکرد اميد نيستی پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا ميترسانيد و خسته ميکرد- من هنوز به اين دنيائی که در آن زندگی ميکردم انس نگرفته بودم، آيا دنيای ديگربه چه دردمن ميخورد؟ حس ميکردم که اين دنيا برای من نبود، برای يکدسته آدمهای بی حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش، چاروادارو چشم و دل گرسنه بود - برای کسانيکه بفراخور دنيا آفريده شده بودند و از زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای يک تکه لثه دم میجنبانيد گدائی ميکردند و تملق ميگفتند ... نه، من احتياجی بديدن اينهمه دنياهای قیآور و اينهمه قيافههای نکبتبار نداشتم... اما من تعريف دروغی نميتوانم بکنم و در صورتيکه زندگی جديدی را بايد طی کرد آرزومند بودم که فکر و احساسات کند و کرخت شده ميداشتم، بدون زحمت نفس ميکشيدم و بی آنکه احساس خستگی ميکردم ميتوانستم درسايه ستونهای يک معبد لينگم پوجه برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه ميزدم بطوريکه آفتاب چشمم را نميزد، حرف مردم و صدای زندگی گوشم را نمیخراشيد." ص:١١٢-١١١-١١٠
"راوی" در مرگ، زندگی میجويد. لحظهاياست که مرگ زندگی و زندگی مرگ است! اين عمق تنهائی و بيگانگی کسی است که ميان عقايد و باورهای خود و واقعيت زندگیايکه جريان دارد درهای هولناک و پر ناشدنی ديده! رشتههای انس و الفت او با عقايد و آدمهايی که پيش از اين در چشمش مانوس و آشنا میآمدند، پاره شده! و اکنون هر آنچه را که از آنان میشنود و میبيند،اين دنيائی که به آن خو کرده اند، اين زندگی که لاشهی آن را مثل يابوهای سياه لاغر- يابوهای تب لازمی که سرفههای عميق خشک ميکنند- روی گردهی نحيفشان میکشند، برايش قیآور است. هر آدمی در چنين موقعيتی يک شورشگراست! پاهايی که شورشگر را راه میبرند "شيفتگی" و "نفرت" هستند و من نميدانم چه خاصيتی در اين پاها است که شورشگر را، چه بخواهد يا نخواهد،چه بداند يا نداند، به"معبد" میبرند! او را به جايی میبرند که قانونش تعبد است و بايد پاسدار عبد و طاعت و بندگی باشد و.... چنين است وقتيکه چشم باز میکند خودرا مييابد در "حبس سايهها". جديد را میبيند مغلوب قديم است و درداندود و حسرت بار ناتوانی خود را فرياد میزند: "نميتوانستم خود را از دست او - از دست ديوی که درمن بيدار شده بود نجات بدهم !"
"نميدانم ديوارهای اطاقم چه تاثير زهرآلودی با خودش داشت که افکار مرا مسموم ميکرد- من حتم داشتم که پيش از من يکنفرخونی، يکنفر ديوانه زنجيری درين اطاق بوده، نه تنها ديوارهای اطاقم بلکه منظره بيرون، آن مردقصاب، پيرمردخنزرپنزری، دايهام، آن لکاته و همه کسانيکه ميديدم و همچنين کاسه آشی که تويش آش جو ميخوردم و لباسهائی که بتنم بود، همه اينها دست بيکی کرده بودند برای اينکه اين افکار را در من توليد بکنند - چند شب پيش همينکه در شاه نشين حمام لباسهايم را کندم افکارم عوض شد، استاد حمامی که آب روی سرم ميريخت مثل اين بود که افکار سياهم شسته ميشد، درحمام سايه خودم را بديوار خيس عرق کرده ديدم، ديدم من همانقدر نازک و شکننده بودم که دهسال قبل وقتی که بچه بودم، درست يادم بود سايه تنم همينطور روی ديوارعرق کرده حمام ميافتاد- به تن خودم دقت کردم، ران، ساق پا و ميان تنم يک حالت شهوتانگيز نااميد داشت - سايه آنها هم مثل دهسال قبل بود،مثل وقتيکه بچه بودم - حس کردم که زندگی من همهاش مثل يک سايه سرگردان، سايههای لرزان روی ديوار حمام بی معنی و بی مقصد گذشته است. ولی ديگران سنگين، محکم و گردن کلفت بودند، لابد سايه آنها بديوار عرق کرده حمام پررنگتر و بزرگتر ميافتاد و تا مدتی اثر خودش را باقی ميگذاشت، در صورتيکه سايه من خيلی زود پاک ميشد- سر بينه که لباسم را پوشيدم حرکات، قيافه و افکارم دوباره عوض شد، مثل اينکه در محيط و دنيای جديدی داخل شده بودم، مثل اينکه در همان دنيائی که از آن متنفر بودم دوباره بدنيا آمده بودم." ص:١١٧-١١٦
از وقتی چشممان را باز کردهايم چندتا سفارش به ما کردهاند و هی هم توی گوش ما خواندهاند هيچوقت يادت نره! يکيش اينست که به ما آموختهاند برهنه بودن چيز بدی است! پيش ديگران که اصلا و ابدا! همين آموزه يک بلاهايی سرما آورده، آن سرش ناپيدا! ما را معتاد دروغ و تقلب کرده، ما را معتاد کرده با صورتک زندگی کنيم تا آنجا که بدون نقاب آب هم نمیخوريم! "پدران ما چه حقی داشتند که برای ما تصميم بگيرند". پيش آمده که يک فقيه میبيند وضع و حال مردم طوری است که از همين بايد يک صورتک بسازد برای پنهان نگهداشتن چهرهی حقيقی خودش! و ديدهايم که شدنی است هرچند "زندگی با خونسردی و بیاعتنائی صورتک هرکسی را بخودش ظاهر ميسازد... ميفهمند که اين آخرين صورتک آنها بوده و بزودی مستعمل و خراب ميشود، آنوقت صورت حقيقی آنها از پشت صورتک آخری بيرون ميايد. "ص:١١٥
اين کودک ماندگی که ما بدان مبتلا هستيم، اين که معنا و مقصد در زندگی ما همان است که پدران ما به ما آموخته اند و اجبار ما اين است که نقاب افکار و عادات آنها را بر صورت داشته باشيم، يا مثل سايه پا در جای پای آنها گذاشته واز دنبالشان گام بسپاريم، ما را انباشته از "افکار سياه" کرده است! به اين ترتيب دور ريختن افکار سياه، و پيدايی آن معنا و مقصد در زندگی که ما را از کودک ماندگیمان برهاند، و به ما تشخص و فرديت ببخشد، با فراموش کردن آن آموزه که زير گوش ما خواندهاند؛ "برهنه بودن چيز بدی است!" در ارتباط است.
"راوی" با نيروهايی دست به گريبان است که از او قویترند:
"... ديگران سنگين، محکم و گردن گلفت بودند... سايه آنها...پررنگتر و بزرگتر ميافتاد و تا مدتی اثر خودش را باقی ميگذاشت، درصورتيکه سايه من خيلی زود پاک ميشد" ص:١١٧
يکی از برجستهترين ارزشهای کتاب هدايت کنار زدن چادر جهل و خودفريبیهايي است که ما به سر خودمان کشيدهايم تا کسی عيب و ايرادهای ما را نبيند. يک بيماری مزمن در نزد ما پرده پوشی نقصها و ضعفهائي است که موجبات شکست و ناکامی هستند و جالب است که رايجترين برهان، هميشه اين بوده: "از ما قویتر بودند!". نشنيدم از خود بپرسيم "چرا ضعيفتر بوديم؟"، اگر هم صدايی بوده، بيشتر هياهو بوده!فيس و افاده فروختن بوده، پاشيدن گند و کثافت بوده توی صورت يک آدم دم دست! پنهان کردن خود بوده، اثبات "قديم" خود بوده... و چه ميدانم چی نبوده!؟
ما از نگاه کردن به خود میگريزيم! يک فکری با ماست که نمیگذارد به خود نگاه کنيم و ضعف و نقص خود را بشناسيم! کاری اگر بايد کرد، برهنه کردن اين فکراست، فکری که - کم يا زياد- ريز و درشت به آن معتاديم، همه به آن آلودهايم!
آيا انسان وجودی موروثی است؟ آيا من موجودی موروثی هستم؟ آيا فرزندان ما موروثی هستند؟ با تبختر علامگی به ما آموختهاند: "انسان محصول شرايط است"! به نظر من در جوهر و ماهيت هيچ فرقی نيست ميان آن که باور دارد انسان محصول شرايط است، با آن کس که بر اين اعتقاد است که هست و نيست آدمی در يد قادر مطلق متعال است! هر دو به يکسان انسان را مصلوب الاراده، بیاختيار و بدون آزادی میطلبند و مینگرند! هردو به يکسان از مسئول شناختن انسان میگريزند! هيچ فرقی ميانشان نيست!
انسان به همان اندازه که در شرايط هستی خود چون و چرا میکند انسان است و اگر میبينيم ما از چون و چرا در کرد و کار خود گريزانيم يک سر چشمهاش خلاصه کردن انسان در شرايط هستی اوست. "راوی" در شرايط هستی خود چون و چرا میکند، تمام کتاب هدايت، کندوکاو شرايط هستی ماست، چرا چنين است؟ چه منطقی در ميان است؟ يک وجه منطق اين است که شرايط ساخته و پرداخته آدمی است. آدميان شرايط هستی خود را ميسازند، اما اين وجه اصلی منطق کار نيست! وجه اصلی کتاب هدايت توضيح بيگانگی انسان با شرايط هستی خود است، نشاندادن شرايط هستی در تعارض و بيگانه خويی با انسان است و از همين جاست که ما "راوی" را در تقابل با وجود موروثی خود میبينيم، درتقابل با ارث و ميراثهايی که او را ناتوان و در کودکیاش متوقف کردهاند، درستيز با سايهها، و افکار و عاداتی که او را در حبس خود دارند. پيام نيرو بخش کتاب از درون همين تقابل و ستيز است که به گوش میرسد: اگر در برپا ساختن يک هستی جديد ناتوانيم، دليل و موجباش حضورهستی قديم در خود ماست. دليل و موجب-اش، شيفته سری و دلبستگی به قديم خود ماست.
"... مثل پيرمرد خنزرپنزری که جلو بساط خودش مینشيند جلو پيهسوزی که دود ميزد مانده بودم...دودهها مثل برف سياه روی دست و صورتم مینشست.... بعد بلند شدم، سرفتيله را با گلگير زدم و رفتم جلو آ ينه- دودهها را بصورت خودم ميماليدم، چه قيافه ترسناکی! با انگشت پای چشمم را ميکشيدم ول ميکردم، دهنم را ميدرانيدم، توی لپ خودم باد ميکردم، زيرريشم خودم را بالا ميگرفتم واز دوطرف تاب ميدادم، ادا در مياوردم- صورت من استعداد برای چه قيافههای مضحک وترسناکی را داشت. گويا همه شکلها، همه ريختهای مضحک، ترسناک و باورنکردنی که در نهاد من پنهان بود باين وسيله همه آنها را آشکارا ميديدم- اين حالات را در خودم ميشناختم و حس ميکردم ودر عين حا ل بنظرم مضحک ميامدند، همه اين قيافهها درمن ومال من بودند، صورتکهای ترسناک، جنايتکار و خندهآور که بيک اشاره سرانگشت عوض ميشدند،- شکل پيرمرد قاری، شکل قصاب، شکل زنم همه اينها را درخودم ديدم، گوئی انعکاس آنها درمن بوده،- همه اين قيافهها درمن بود ولی هيچکدام از آنها مال من نبود. آيا خميره و حالت صورت من در اثر يک تحريک مجهول، در اثر وسواسها، جماعها و نااميديهای موروثی درست نشده بود و منکه نگاهبان اين بار موروثی بودم بوسيله يک حس جنون آميز و خندهآور بلااراده فکرم متوجه نبود که اين حالات را در قيافهام نگهدارد؟ شايد فقط درموقع مرگ قيافهام از قيد اين وسواس آزاد ميشد وحالت طبيعی که بايد داشته باشد بخودش ميگرفت. ولی آيا در حالت آخری هم حالاتی که دائما اراده تمسخرآميز من روی صورتم حک کرده بود علامت خودش را سختتر و عميقتر باقی نميگذاشت؟ بهرحال فهميدم که چه کارهائی ازدست من ساخته بود، به قابليتهای خودم پی بردم. يکمرتبه زدم زير خنده، چه خنده خراشيده، زننده و ترسناکی بود؛ بطوريکه موهای تنم راست شد چون صدای خودم را نمیشناختم، مثل يک صدای خارجی، يک خنده ای که اغلب بيخ گلويم پيچيده بود- بيخ گوشم شنيده بودم- در گوشم صدا کرد. " ص:١٢٨-١٢٧
گفته شده ناخودآگاهی زن، نرينه و ناخودآگاهی مرد، مادينه است. اگر اين حرف درست باشد، زن در تاريکی ناخودآگاه خود غرقه در خشونت و شرارت و ترس و دهشت، غرق در اسارتی مردانه است! شايد به همين خاطر است که او مرد را در کند و زنجير افسون خود میطلبد! اما چيزی که هست؛ درلايههای اجتماعی مختلف، درنسلها و گروههای سنی متفاوت و در لايههای فرهنگی - انديشگی مختلف، اين روحيه، تبارز پارادوکسال عجيب و غريبی دارد. آيا نمیتوان گفت که در بطن اين گوناگونی تبارز تناقضنما چيزی پنهان است؟ چيزی از گذشتههای دور و دردناک، چيزی مرده،کرم انداخته و در حال تجزيه! که تباه میکند، ستم میکند و سياه بختی و اسارت بهبار میآورد!؟ به نظر میرسد روح نرينه شروری پنهان است؛ روحی که اهانت میکند، تحقير میکند، روحی که هم قدرقدرت است و هم ذليل و زبون است، هم فرمان میدهد و هم فرمانبر است، هم غلام و برده است و هم سالار و سرور است! روحی معتاد و بيمار تمکين و تسليم ! روحی شکنجه ديده و شکنجه گر و در هر حال زن ستيز و زن ذليل که میخرد و میفروشد ! ارباب مزرعهی تن و برده مزرع تن . زن؛ روح ديگر و نگاه ديگر میخواهد، روحی که خود را زن بفهمد و نگاهی که خود را زن ببيند، مطالبهی اساسی همين است.
زن، در"بوف کور" - اثيری يا لکاته - سرشت ثابتی دارد؛ افسونگر است. يعنی روح مرد را- که مادينه است- در زندان انحصار خود میطلبد! من، به تجربه ديدهام ميان زندان و خشونت يک رابطهی درونی وجود دارد، منظورم اين است که زندانی و زندانبان، به يکسان قربانی خشونت میشوند. به اين معنی که هر دو به خشونت عادت میکنند، معتاد خشونت میشوند و آنرا يک "حقيقت ساده" میپندارند! افسون زن در"بوفکور" اکسير مرگ است، ارمغان روح مردهی ماست و از تاريک غرقه در خشونت و شکنجه و وحشت "نا خودآگاه" ميآيد و هم از اين رو تباهی و خشونت و مرگ میزايد! اختيار و آزادی زن در گروی بيرون آمدن او از تاريکی "ناخودآگاهی جمعی"، اين نرينه ايست که او را در اسارت دارد؛ پيرمردخنزرپنزری!
درکتاب هدايت، صدايی که شنيده میشود صدای گفتوگو است و اگر مرگ – خشونت – حرف آخر را میزند، نتيجهی حضور "قديم" در "راوی" و نيز در "لکاته" است که نمیگذارد خود را از دست "ديوی" که در او بيدار و حاظريراق ايستاده نجات دهد. خشونت و مرگ کار "پيرمرد خنزرپنزری" است! تلقين "سياهی افسونگر" است. خواست حقيقی گفتوگو است. آنها فهم يکديگر را طلب میکنند. از فسق و فساد و تباهی رويگردان هستند. آرزوی آنها يک رابطهی انسانی است که در دو سوی آ ن دو فرد ايستادهاند، صاحب اختيار و آزادی اما روح شرور نرينه زيبای مثال، طلسم خنزرپنزری، راه بر چنين رابطهای فرو میبندد:
"... در باز شد و آن لکاته آمد... اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد، نميدانم چه اشعه ای ازوجودش، ازحرکاتش تراوش ميکرد که بمن تسکين داد- اين دفعه حالش بهتربود-... ارخلق سنبوسه طوسی پوشيده بود، زيرابرويش را برداشته بود، خال گذاشته بود، وسمه کشيده بود، سرخاب و سفيدآب و سورمه استعمال کرده بود، مختصر با هفت قلم آرايش وارد اطاقم شد. مثل اين بود که از زندگی خودش راضی است و بیاختيار انگشت سبابه دست چپش را بدهنش گذاشت- آيا اين همان زن لطيف، همان دخترظريف اثيری بود که لباس سياه چين خورده ميپوشيد و کنار نهر سورن با هم سر مامک بازی ميکرديم، همان دختری که حالت آزاد بچگانه و موقتی داشت و مچ پاهای شهوت انگيزش از زير دامن لباسش پيدا بود؟ تا حالا که باو نگاه ميکردم درست ملتفت نميشدم، در اينوقت مثل اينکه پردهای ازجلو چشمم افتاد- نميدانم چرا ياد گوسفندهای دم دکان قصابی افتادم- او برايم حکم يک تکه گوشت لخم را پيدا کرده و خاصيت دلربائی سابق را بکلی از دست داده بود – يک زن جاافتاده، سنگين و رنگين شده بود درصورتيکه خودم بحال بچگی مانده بودم – راستش از صورت او، از چشمهايش خجالت ميکشيدم- زنی که بهمه کس تن در ميداد الا بمن و من فقط خودم را بياد بود موهوم بچگی او تسليت ميدادم، آنوقتيکه يک صورت ساده بچگانه، يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پير مرد سرگذر روی صورتش ديده نميشد- نه اين همانکس نبود.
او به طعنه پرسيد که حالت چطوره؟ من جوابش دادم: "آيا تو آزاد نيستی. آيا هرچه دلت ميخواد نميکنی، بسلامتی من چکار داری؟"
او در را بهم زد و رفت اصلا برنگشت بمن نگاه بکند-... " ص:١٢٥-١٢٤
پردهها از جلوی چشم "راوی" به کنار رفتهاند. "لکاته" آن خاصيت دلربايی سابق را به کلی ازدست داده و ديگر همانکس نيست اما خاطره زيبای مثال، "يادبود"های "قديم" باقی و مايه تسلیاند و اين رشتهاي است که من ديدهام بسياری کسان با آن طناب دار "جديد" را میبافند!
"... ولی او دوباره برگشت – آنقدرها هم که تصور ميکردم سنگدل نبود، بلند شدم دامنش را بوسيدم و درحالت گريه و سرفه بپايش افتادم. صورتم را بساق پای او ميماليدم و چندبار باسم اصليش او را صدا زدم. مثل اين بود که اسم اصليش صدا و زنگ مخصوصی داشت، اما توی قلبم، درته قلبم ميگفتم: "لکاته.. لکاته.." ما هيچههای پايش را که طعم کونه خيار ميداد، تلخ ملايم و گس بود بغل زدم، آنقدر گريه کردم، گريه کردم، نميدانم چقدر وقت گذشت - همينکه بخودم آمدم ديدم او رفته است." ص:١٢٦
"راوی" در "لکاته" خاطره عشق ازلی، خاطره زيبای مثال را باز میجويد و اين در حاليست که تصميم گرفته "لکاته" را بکشد. میداند که بايد از او بگسلد در عين حال دلبسته به اوست! پس تا دريدن راهی است که او در هر گام حضور"قديم" را در خود تجربه میکند: "همه شکلها، همه ريختهای مضحک، ترسناک وباور نکردنی که در نهاد من پنهان بود... همه آنها را آشکارا ميديدم – اين حالات را در خودم ميشنا ختم و حس ميکردم... همه اين قيافهها در من و مال من بودند، صورتکهای ترسناک، جنايتکار و خندهآور که بيک اشاره سرانگشت عوض ميشدند،- شکل پيرمردقاری، شکل قصاب، شکل زنم همه اينها را در خودم ديدم، گوئی انعکاس آنها درمن بوده- همه اين قيا فهها در من بود ولی هيچکدام از آنها مال من نبود. "
درچشم "راوی"، عشق او به "لکاته"، يک "عشق نااميد" میآيد. اکنون او را انديشهی "جبران" اين عشق نوميد درمینوردد و تصميم او رنگی از انتقام به خود میگيرد: "... تصميم گرفته بودم که اين لکاته را هم با خود ببرم تا بعد از من نگويد: "خدا بيامرزدش، راحت شد!"
در تکوين اين تصميم است که "مخلوط روحيهی مرد قصاب و پير مرد خنزرپنزری" در او شکل میبندد:
"... بالاخره منهم تصميم گرفتم- يک تصميم ترسناک. ازتوی رختخوابم بلند شدم، آستينم را بالا زدم و گزليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم، قوز کردم ويک عبای زرد هم روی دوشم انداختم، بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم- حس کردم که درعين حال يک حالت مخلوط از روحيه قصاب و پيرمرد خنزرپنزری در من پيدا شده بود. بعد پا ورچين پاورچين بطرف اطاق زنم رفتم- اطاقش تاريک بود، در را آهسته بازکردم، مثل اين بود که خواب ميديد بلند بلند با خودش ميگفت: "شال گردنتو وا کن" رفتم دم رختخواب، سرم را جلونفس گرم و ملايم او گرفتم. چه حرارت گوارا و زنده کنندهای داشت!... دقت کردم به بينم آيا در اطاق او مرد ديگری هم هست، يعنی از فاسقهای او کسی آنجا بود يا نه، فهميدم هر چه باو نسبت ميدادند افترا و بهتان محض بوده، از کجا هنوز او دختر باکره نبود ؟ ازتمام خيالات موهوم خودم نسبت باو شرمنده شدم، از خودم شرمنده شدم- اين احساس دقيقهای بيش طول نکشيد، چون در همينوقت از بيرون در صدای عطسه آمد و يک خنده خفه، مسخرهآميز که مو را بتن آدم راست ميکرد شنيدم- اين صدا تمام رگهای تنم را کشيد، اگر اين عطسه و خنده را نشنيده بودم، اگر صبر نيامده بود، همانطوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن او را تکه تکه ميکردم... اگر او نميخنديد. اينکار را ميبايستی شب انجام ميدادم که چشمم در چشم لکاته نميافتاد، چون از حالت چشمهای او خجالت ميکشيدم، بمن سرزنش ميداد- بلاخره از کنار رختخوابش يک تکه پارچه که جلوپايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم. گزليک را روی بام سوت کردم – چون همه افکار جنايت آميز را اين گزليک برايم توليد کرده بود- اين گزليک را که شبيه گزليک مرد قصاب بود از خودم دور کردم.
در اطاقم که برگشتم جلو پيهسوز ديدم که پيرهن او را برداشتهام پيرهن چرکی که روی گوشت تن او بوده، پيرهن ابريشمی نرم کار هند که بوی تن او، بوی عطر موگرا ميداد واز حرارت تنش از هستی او درين پيرهن مانده بود. آنرا بوئيدم، ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم. هيچ شبی باين راحتی نخوابيده بودم. صبح زود از صدای داد و بيداد زنم بيدار شدم که سر گم شدن پيرهن دعوا ميکرد...
ننجون که شير ماچه الاغ و عسل و نان تافتون برايم آورد يک گزليک دسته استخوانی هم پای چاشت من در سينی گذاشته بود و گفت آنرا دربساط پيرمرد خنزرپنزری ديده و خريده است. بعد ابرويش را بالا کشيد و گفت: "گاس برا دم دست بدرد بخوره." من گزليک را برداشتم نگاه کردم همان گزليک خودم بود... بعد ننجون... از در خارج شد... من فورا بلند شدم گزليک دسته استخوانی را با دست لرزان بردم در پستوی اطاقم توی مجری گذاشتم و در آنرا بستم." ص:١٣٤-١٣٣-١٣٢-١٣١
"راوی" در آستان دريدن است اما در همين آستانه حوادثی پيش آمده که اگر معنای آن دانسته نشود درک فرجام کار درهالهی ابهام باقی خواهد ماند! چه انديشههايی مطرح هستند؟ به روی چه انديشههایی لباس داستان کشيده شده؟ کند و کاو افشاکنندهای بايد باشد! چرا نه!
"رفتم دم رختخواب"، اين ضربآهنگ کلام، اين جور رفتن کنار رختخواب،چيزی را در ذهن تداعی نميکند؟ "کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او"، درذهن من همين لحظه را تداعی میکند؛ مردهی زن اثيری در رختخواب، لحظهای که "راوی" برانگيخته شد تا روح چشمهای سياه افسونگر را روی کاغذ بکشد! پيرهن "لکاته" که "راوی" برداشته، همان پيرهن ابريشمی "زن اثيری"است و طوری توصيف شده که انگار از روی گوشت تن زن اثيری برداشته: "... ديدم که پيرهن او را برداشتهام، پيرهن چرکی که روی گوشت تن او بوده،"! وصف کشتن "لکاته" نيز ذهن را مستعد همين برداشت میکند: "همانطوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم" که يادآور تکه تکه کردن گوشت تن "زن اثيری" است! اين را هم که نوشته: "اينکار را ميبايستی شب انجام ميدادم که چشمم در چشم لکاته نميافتاد، چون از حالت چشمهای او خجالت ميکشيدم، بمن سرزنش ميداد" کنايهای از "زن اثيری" در خود دارد.
چرا اين ملاحظات مهماند؟ کدام انديشه پشت اين ملاحظات ايستاده؟ پاسخ اين استکه اولا" محرز ميشود، "اتفاق" با سرانگشت خاطره "زيبای مثال"- هستی شناختی به پايان آمده- در شرف وقوع است! و ثانيا" تقارن لحظه اتفاق با لحظه نقاشی روح چشمهای زن اثيری به روی کاغذ، موئيد اين انديشه است که عشق و نفرت "راوی" به "لکاته"، صورت بيان گير و دار اوست در سير و سفر پر بيم و اميد از اقليم تاريک "ناخودآگاهی جمعی" برای رسيدن به شهر روشن "خود آگاهی فردی". سير و سفری که – چنانچه آگاهيم- به مقصد نمیرسد!
انديشهی مهم ديگر: ازخودم میپرسم چرا صادق هدايت تا به اين اندازه نمايان و اَشکار خواست تأکيد کند آن گزليک دسته استخوانی که "لکاته" را میدرد از بساط پيرمرد خنزرپنزری به دست "راوی" میرسد؟ روحيهاي که فکر و تصميم کشتن و دريدن "لکاته" را در "راوی" تکوين بخشيد، "مخلوط روحيهی قصاب و پيرمرد خنزرپنزری" بود و حالا روشن و آشکار گفته ميشود؛ آلت و وسيلهی قتاله نيز همان گزليک بساط پيرمرد خنزرپنزری است. اين هم جالب است که خريدار و آورنده، "ننجون" يعنی همان دايه است که ادامهی "حکيم باشی" در زندگی "راوی" و حلقه ارتباط و پيوند او با "گذشته" است! به اين ترتيب هدايت روی انديشهی فوقالعاده بااهميتی لباس داستان کشيده است: ناکامی و مسخ "راوی"، نفخه ی مشئوم هستی قديم است و نيز او تأکيد میکند دريدن و کشتن زن لکاته در بستر همآغوشی، يکسره به "هستی قديم" تعلق دارد! در پرتوی اين انديشهها ژرفای نا فرجامی "راوی" را که در گسست قطعی از" قديم" ناتوان برجا ماند میتوان ديد و باز شناخت: اگر در دستيابی به "هستی جديد" ناتوانيم، اگر کودک ماندگی ما را پايانی نيست و اختيار و آزادی از ما میگريزد! بنمايهاش حضور هستی قديم در خود ماست. بنمايه اين "مرده متحرک"، اين "مخلوط نامتناسب عجيب"، اين وجود محبوس در حبس سايهها، اين آدم گم کرده معنای زمان است که مائيم!
ديگر لحظه دريدن رسيده! اندوهگينم میکند. به چند صفحه آخر کتاب "هدايت" رسيده ام. در اين صفحات پايانی کتاب، همه ی آنچه در رمان "بوف کور" آمده، به طور فشرده ای باز گوئی شده است تا خواننده حقيقت تلخ ناتوان بودن "راوی" در رسيدن به فرديت خود و اختيار و آزادی را در پيوستگی و تماميت آن باز بخواند و در يابد. شب زندگی "راوی" در حبس سايهها، در بستر خاطره عشق ازلی، در افسون چشمهای زيبای مثال، در جذبه سحر کننده بساط خنزرپنزری، نمیتواند به صبح اختيار و آزادی راه بگشايد. "راوی" در افسون نگاهی که اراده از او میستاند، در دهشت مسخ به پير مرد خنزر پنزری تبديل میشود:
"درين اطاق که مثل قبر هرلحظه تنگتر و تاريکتر ميشد، شب با سايههای وحشتناکش مرا احاطه کرده بود. جلو پيه سوزی که دود ميزد با پوستين و عبایی که بخودم پيچيده بودم و شال گردنی که بسته بودم بحالت کپ زده، سايهام بديوار افتاده بود.- سايه من خيلی پر رنگتر و دقيقتر از جسم حقيقی من بديوار افتاده بود، سايهام حقيقیتر از وجودم شده بود.- گويا پيرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاتهام همه سايههای من بودهاند، سايههائی که من ميان آنها محبوس بودهام. در اينوقت شبيه جغد شده بودم... سايهام بديوارشبيه جغد شده بود و بحالت خميده نوشتههای مرا بدقت ميخواند، حتما او خوب ميفهميد، فقط او ميتوانست بفهمد، از گوشه چشمم که بسايه خودم نگاه ميکردم ميترسيدم.
يک شب تاريک و ساکت: مثل شبی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود با هيکلهای ترسناکی که از در و ديوار، از پشت پرده بمن دهن کجی ميکردند. گاهی اطاقم بقدری تنگ ميشد مثل اينکه در تابوت خوابيده بودم، شقيقههايم ميسوخت، اعضايم برای کمترين حرکت حاضر نبودند، يک وزن روی سينه مرا فشار ميداد مثل وزن لشهائی که روی گرده يابوهای سياه لاغر مياندازند و به قصابها تحويل ميدهند.
مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد،... آوازش مثل ارتعاش ناله اره در گوشت تن رخنه ميکرد،فرياد ميکشيد و ناگهان خفه ميشد.
هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته گزمه مست از پشت اطاقم رد ميشدند، فحشهای هرزه بهم ميدادند و دسته جمعی ميخواندند:
"بيا بريم تا میخوريم،
" شراب ملک ری خوريم،
" حالا نخوريم، کی خوريم"
با خودم گفتم: درصورتيکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد!- ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم، پيشانيم خنک شد، بلند شدم، عبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم، شال گردنم را دو سه بار دور سرم پيچيدم، قوزکردم، رفتم گزليک دسته استخوانی که در مجری قايم کرده بودم درآوردم و پاورچين پاورچين بطرف اطاق لکاته رفتم.- دم در که رسيدم ديدم اطاق او در تاريکی غليظی غرق شده بود، بدقت گوش دادم صدايش را شنيدم که ميگفت:
"آمدی؟ شال گرد نتو واکن" صدايش يک زنگ گوارا داشت، مثل صدای بچگيش شده بود، مثل زمزمهای که بدون مسئوليت در خواب ميکنند- من اين صدا را سابق در خواب عميقی شنيده بودم- آيا خواب ميديد؟ صدای او خفه و کلفت مثل صدای دختر بچهای شده بود که کنار نهر سورن با من سرمامک بازی ميکرد، من کمی ايست کردم، دوباره شنيدم که گفت:
"بيا تو، شال گرد نتو واکن"
من آهسته درتاريکی وارد اطاق شدم، عبا و شال گردنم را برداشتم، لخت شدم ولی نميدانم چرا همينطور که گزليک دسته استخوانی در دستم بود، در رختخواب او رفتم. حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازهای به کالبد من دميد- بعد تن گوارا، نمناک و خوش حرارت او را بياد همان دخترک رنگپريده لاغری که چشمهای درشت بيگناه ترکمنی داشت و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازی ميکرديم در آغوش کشيدم- نه، مثل يک جانور درنده و گرسنه باو حمله کردم ودر ته دلم از او اکراه داشتم، بنظرم ميآمد که حس عشق و کينه با هم توأم بود. تن مهتابی و خنک او، تن زنم مانند مارناگ که دور شکار خودش میپيچد از هم باز شد و مرا ميان خودش محبوس کرد- عطر سينهاش مست کننده بود، گوشت بازويش که دور گردنم پيچيد گرمای لطيفی داشت، درين لحظه آرزو ميکردم که زندگيم قطع بشود، چون درين دقيقه همه کينه و بغضی که نسبت باو داشتم از بين رفت و سعی ميکردم که جلو گريه خودم را بگيرم- بی آنکه ملتفت شده باشم مثل مهر گياه پاهايش پشت پاهايم قفل شد و دستهايش پشت گردنم چسبيد-من حرارت گوارای اين گوشتتر و تازه را حس ميکردم، تمام ذرات تن سوزانم اين حرارت را مينوشيدند، حس ميکردم که مرا مثل طعمه در درون خودش ميکشيد-احساس ترس و کيف بهم آميخته شده بود، دهنش طعم کونه خيار ميداد و گس مزه بود. در ميان اين فشار گوارا عرق ميريختم و از خود بيخود شده بودم. چون تنم، تمام ذرات وجودم بودند که بمن فرمانروایی ميکردند، فتح و فيروزی خود را به آواز بلند ميخواندند- من محکوم و بيچاره درين دريای بیپايان در مقابل هوا و هوس امواج سرتسليم فرودآورده بودم- موهای او که بوی عطر موگرا ميداد بصورتم چسبيده بود و فرياد اضطراب و شادی از ته وجودمان بيرون ميامد- ناگهان حس کردم که او لب مرا بسختی گزيد، بطوريکه از ميان دريده شد- آيا انگشت خودش را هم همينطور ميجويد يا اينکه فهميد من پيرمرد لب شکری نيستم؟ خواستم خودم را نجات بدهم ولی کمترين حرکت برايم غير ممکن بود، هرچه کوشش کردم بيهوده بود، گوشت تن ما را بهم لحيم کرده بودند- گمان کردم ديوانه شده است، درميان کشمکش دستم را بی اختيارتکان دادم و حس کردم گزليکی که در دستم بود بيکجای تن او فرو رفت- مايع گرمی روی صورتم ريخت، او فرياد کشيد و مرا رها کرد- مايع گرمی که در مشت من پر شده بود همينطور نگهداشتم، گزليک را دور انداختم، دستم آزاد شد بتن او ماليدم، کاملا سرد شده بود، او مرده بود- درين بين بسرفه افتادم ولی اين سرفه نبود- صدای خنده خشک و زنندهای بود که مو را بتن آدم راست ميکرد- من هراسان عبايم را کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم – جلوپيه سوزمشتم را باز کردم، ديدم چشم او ميان دستم بود- رفتم جلو آينه ولی از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم،- ديدم شبيه، نه، اصلا پيرمرد خنزرپنزری شده بودم، موهای سر و ريشم مثل موهای سروصورت کسی بود که زنده از اطاقی بيرون بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده- همه سفيد شده بود، لبم مثل لب پيرمرد دريده بود، چشمهايم بدون مژه، يکمشت موی سفيد از سينهام بيرون زده بود و روح تازهای در تن من حلول کرده بود، اصلا طور ديگر فکر ميکردم، طورديگر حس ميکردم و نميتوانستم خودم را از دست او- ازدست ديوی که درمن بيدار شده بود نجات بدهم- همينطورکه دستم راجلو صورتم گرفته بودم بی اختيار زدم زير خنده، يک خنده سخت تراز اول که وجود مرا بلرزه انداخت، خنده عميقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم بيرون ميامد، خنده تهی که فقط در گلويم میپيچيد و از ميان تهی در ميامد.- من پيرمردخنزرپنزری شده بودم " ص: ١٤٢-١٤١-١٤٠-١٣٩-١٣٨-١٣٧
چه بايد گفت؟! با کدام کلام! هرچه شده، هرچه هست، حقيقت دارد! "اتفاق" افتاده! "من پيرمرد خنزرپنزری شده بودم"! دايره تناسخ در زندگی حقيقی "راوی" بسته میآيد. خروش حسرتبار او صدای اين انسداد است. آيا اين صدا را نمیشناسيد؟ آيا صدای انسداد زندگی امروز ما نيست؟ صدای آن "پيش آمد" نيست که برای ما "اتفاق" افتاد؟
درخشش هنر صادق هدايت و نبوغ او در اين است که روح "اتفاق" را، جان "پيش آمد" را به دست داده است:
"... جلو پيهسوز مشتم را باز کردم، ديدم چشم او ميان دستم بود... "
آه... هفتاد سال، نه! هزار و هفتاد سال است اين چشم با ماست! همه چيز بر ميگردد به ماهيت نگاه ما.
ادامه دارد
بخشهای پيشين:
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم