iran-emrooz.net | Fri, 10.03.2006, 12:51
(قسمت نهم)
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
|
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
١٤
"... مجبور شدم او را بگيرم، فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسليم کرد، هيچوقت فراموش نخواهم کرد، آنهم سر بالين مادر مردهاش بود: خيلی از شب گذشته بود من برای آخرين وداع همينکه همه اهل خانه بخواب رفتند با پيراهن و زيرشلواری بلند شدم در اطاق مرده رفتم... پارچه روی صورتش را که پس کردم عمهام را با آن قيافه با وقار و گيرندهاش ديدم، مثل اينکه همه علاقههای زمينی در صورت او به تحليل رفته بود، يک حالتی که مرا وادار به کرنش ميکرد... لبخند تمسخر آميزی گوشه لب او خشک شده بود، خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج بشوم ولی رويم را که برگردانيدم با تعجب ديدم همين لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مرده مادرش با چه حرارتی خودش را بمن چسبانيد؛ مرا بسوی خودش ميکشيد و چه بوسههای آبداری از من کرد! من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم اما تکليفم را نميدانستم، مرده با دندانهای ريک زدهاش مثل اين بود که ما را مسخره کرده بود - بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود – من بی اختيار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم ولی درين لحظه پرده اطاق مجاور پس رفت و شوهر عمهام پدر همين لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد اطاق شد. خنده خشک زننده و چندش انگيزی کرد که مو بتن آدم راست ميشد، بطوريکه شانهايش تکان ميخورد ولی بطرف ما نگاه نکرد. من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم و اگر ميتوانستم يک سيلی محکم بصورت مرده ميزدم که بحالت تمسخرآميز بما نگاه ميکرد - چه ننگی! هراسان از اطاق بيرون دويدم - برای خاطر همين لکاته؛ شايد اينکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگيرم.
با وجود اينکه خواهر برادر شيری بوديم، برای اينکه آبروی آنها بباد نرود مجبور بودم که او را بزنی اختيار کنم." ص:٧١-٧٠
کی "راوی" را مجبورکرد؟ اين اجبار از کجا آمده؟ "خنده خشک زننده و چندش انگيز"؟ اين خنده را میشناسيم! در آن اولين ديدار، از روزن هوا خور رف درپستوی اطاق! در آنجا هم همين خنده بود؛"خندهی خشک زننده" که مو به تن آدم را ست ميکرد!
"لباس سياه چين خوردهای پوشيده بود که قالب و چسب تنش بود، وقتيکه من نگاه کردم گويا ميخواست از روی جوئی که بين او و پير مرد فاصله داشت بپرد ولی نتوانست. آنوقت پير مرد زد زير خنده، خنده خشک زنندهای بود که مو را بتن آدم راست ميکرد...
من در حاليکه بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهار پايه پائين جستم... زندگی من از اين لحظه تغيیرکرد...
در اينوقت ازخود بيخود شده بودم، مثل اينکه من اسم او را قبلا ميدانستهام، شراره چشمهايش، رنگش، بويش و حرکاتش همه بنظرم آشنا ميآمد، مثل اينکه روان من در زندگی پيشين، در عالم برزخ با روان او همجوار بوده، از يک اصل و يک ماده بوده و بايستی که بهم ملحق شده باشيم، ميبايستی درين زندگی نزديک او بوده باشم، هرگز نميخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آميخته ميشد کافی بود... درين دنيای پست يا عشق او را ميخواستم و يا عشق هيچکس را. آيا ممکن بود کس ديگری در من تاثير بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پيرمرد، اين خنده مشئوم رابطه ما را از هم پاره کرد" ص: ١٧-١٦-١٥
اما – و همهی سرنوشت ما را همين "اما" رقم زده! – اما خندهای که در ديدار اول، مشئوم بودن آن پارگی، انقطاع، گسستی را در رابطهی "راوی" با "زيبای مثال" بوجود آورده، انعکاس آن در زندگی حقيقی "راوی" صورت ترس و واهمهای را پيدا میکند که زمينهساز اجبار او به پيوند زدن زندگی خود با زندگی"لکاته" میشود! گسستهای ما از "زيبای مثال" آن اندازه ترسيده، بیجان، کم رمق، بیمايه و بیپی و سست بنياد است که يک لبخند، يک وسوسه، يک تهديد، يک وعده، چه ميدانم يک جور ملاحظهی آبرو پيش ديگران، يک جور کم رویی و بی جرئتی، کفايت میکنند تا بی اراده، با سر در وادی جنون و جن زدهی "هستی قديم" بدويم! مگر نبوده! مگر نيست!؟
يک چيزهائی در ماست! يک خاطرههائی که نمیگذارند از قديم خود بگسليم! يک کابوسهائی با ماست که ما را مسخره و بازيچه ی مرده میکند و به طاعت و تمکين بر میانگيزد! يک چيزها و کابوسهائی که اراده از ما میستاند، اختيار و آزادی از ما میگيرد و مجبور-مان میکند به هستی لکاتهای تسليم شويم که زندگی را تباه و خود ما را مسخ میکند.
رابطهی "راوی" با زنش "لکاته" در لايهی زبرين متن، يک رابطهی حقيقی به معنای زمينی آن است اما درمعنای زيرين متن، آسمانی،يعنی آکنده از خاطرهی عشق ازلی، خاطرهی عشق به زيبای مثال است. بر پايهی اين واقعيت يک دوگانگی ميان "راوی" و "لکاته" شکل میپذيرد که حاصل آن فسق و تباهی و نفرت، ناهمسخنی، شکنجه و دريدن و مرگ است.
لازم است باز هم توجه بدهم که زن اثيری -زيبای مثال - و پير عبا پيچيده - پيرمثال و صورتهای متناسخ و متناظر آنها مانند لکاته، مادر، عمه، دايه، پيرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، قبرکن، کالسکهچی، پدرلکاته، برادر او و...، همه مظاهری هستند از "ناخودآگاهی جمعی" که پارههای وجود ناهمزمان ما را تشکيل دادهاند و در سپهر يک هستیشناختی به پايان آمده، يعنی هستیشناختی دينی بجا مانده از قرون وسطا، ايفاگر نقشهايی درزندگی ما هستند. نبوغ هنری درخشان هدايت در اين است که با کاراکتريزه کردن "ناخودآگاهی جمعی" ميان ما با جان پريشان و روح مردهی ما، فاصلهای را شکل میدهد که مجال افسونزدایی از "ناخودآگاهی جمعی"، پيشروی در "خودآگاهی تاريخی" و دستيابی به فرديت - اختيار و آزادی - را ممکن و ميسور میکند. کمک میکند تا زندگی در زمان پيدا کنيم.
"... نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون هر دو مان را با هم شير داده بود - اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من اصلا مادر و پدرم را نديدهام و مادر او آن زن بلندبالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد. مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم." ص: ٦٤
"... من زير دست عمهام آن زن بلندبالا که موهای خاکستری روی پيشانيش بود در همين خانه با دخترش، همين لکاته بزرگ شدم – از وقتيکه خودم را شناختم عمهام را بجای مادرخودم گرفتم و او را دوست داشتم، بقدری او را دوست داشتم که دخترش همين خواهر شيری خودم را بعدها چون شبيه او بود بزنی گرفتم." ص: ٧٠-٦٩
"... من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود، چون يک شباهت محو و دور با خودم داشت." ص: ٨٢
مادر "راوی" کارش رقص مذهبی جلو بت بزرگ لينگم و خدمت بتکدهای در هند بوده است. عشق پدر "راوی" به اين دختر بوگامداسی، چنانکه بعدتر خواهيم ديد، فرجامی وحشتناک داشته و ارمغان اين عشق برای "راوی"، شراب آغشته به زهر مار ناگ، "اکسير مرگ" است. اين عشق بدفرجام مرگآموز، سرنمون عشق "راوی" است به زن لکاته واگر سر انجام اين عشق، دريدن و کشتن "لکاته" و مردهوارگی "راوی" است، آبشخورش همين سرنمون است! اگر "راوی" نوشته لکاته را گرفتم چون شبيه مادرش بود – برخلاف نظر "روان داستان" پردازان باصطلاح منقد "بوفکور"- افادهی ميل به محارم نيست، اشارههايی از اين دست در متن متوجهی بيان نقش و اثر سرنمونها در زندگی "راوی" است. اگر "راوی" در روايت همآغوشی مرگ با "لکاته" نوشته: "موهای او که بوی عطر موگرا ميداد بصورتم چسبيده بود" ص:١٤٠ اگر بعد از دريدن "لکاته"، آن دم را که در آينه به خود مینگرد چنين روايت کرده: "موهای سروريشم مثل موهای سروصورت کسی بود که زنده از اطاقی بيرون بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده؛ همه سفيد شده بود" ص: ١٤٢ و بالاخره اگر در شب وداع با "عمه-مادر" و با مشايعت لبخند تمسخرآميز مردهی او رقعه نکاح لکاته و راوی نوشته میآيد، اينها همه اشارههايی هستند به نقش و اثر سرنمون "عشق ازلی" در زندگی "راوی".
تجلی سرنمون "عشق ازلی" در زندگی "راوی" و "لکاته"، با حضور خاطرهی "زيبای مثال" در "راوی"، تجسم لکاته چونان تناسخی از زيبای مثال و وجود پيرمرد خنزرپنزری در زندگی مشترک آنها، به صورت تناسخی از "پير مثال"، و نيز فاسق لکاته طراحی و تصوير شده است.
"... رفتم کنار نهر سورن زير سايه يک درخت کهن سرو روی ماسه نشستم، جای خلوت و دنجی بود، بنظرم ميامد که تا حالا کسی پايش را اينجا نگذاشته بود. ناگهان ملتفت شدم ديدم از پشت درختهای سرو يک دختر بچه بيرون آمد و بطرف قلعه رفت؛ لباس سياهی داشت که با تار و پود خيلی نازک و سبک، گويا با ابريشم بافته شده بود، ناخن دست چپش را ميجويد و با حرکت آزادانه و بیاعتنا ميلغزيد و رد ميشد. بنظرم آمد که من او را ديده بودم و ميشناختم...
... آيا او موجودی حقيقی و يا يک وهم بود؟ آيا خواب ديده بودم و يا در بيداری بود؟ هر چه کوشش ميکردم که يادم بيايد بيهوده بود. لرزه مخصوصی روی تيره پشتم حس کردم، بنظرم آمد که درين ساعت همه سايههای قلعه روی کوه جان گرفته بودند و آن دخترک يکی از ساکنين سابق شهرقديم ری بوده.
منظرهای که جلو من بود يکمرتبه بنظرم آشنا آمد، در بچگی يکروز سيزده بدر يادم افتاد که همينجا آمده بودم، مادر زنم و آن لکاته هم بودند ... سرما مک بازی ميکرديم، يکمرتبه که من دنبال همين لکاته رفتم نزديک همين نهر سورن بود، پای او لغزيد و در نهر افتاد. او را بيرون آوردند، بردند پشت درخت سرو رختش را عوض بکنند منهم دنبالش رفتم؛ جلوی او چادر نماز گرفته بودند اما من دزدکی از پشت درخت تمام تنش را ديدم، او لبخند ميزد و انگشت سبابه دست چپش را ميجويد، بعد يک رو دوشی سفيد به تنش پيچيدند و لباس سياه ابريشمی او را که از تار و پود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پهن کردند.
بالاخره پای درخت کهن سرو روی ماسه دراز کشيدم. صدای آب مانند حرفهای بريده بريده و نامفهومی که در عالم خواب زمزمه ميکنند بگوشم ميرسيد، دستهايم را بی اختيار در ماسه گرم و نمناک فرو بردم، ماسه گرم و نمناک را در مشتم ميفشردم؛ مثل گوشت سفت تن دختری بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض کرده باشند. " ص:٨٨-٨٧
دو کشش متضاد وجود "راوی" را از دو سو میکشند و میدرند! دو کشش متضاد در اوست که او را محکوم به فسق و تجزيه میکنند! يک کشش آسمانی و مثالين است و کشش ديگر زمينی است و از جسم اوبر میخيزد. "راوی" در چنبرهی دو جذبه گرفتار و مبتلا آمده، حاصل اين ابتلاء و گرفتاری وجودی بيمار و درحال فسخ و تجزيه است! نوشته:
"... او را نه تنها دوست داشتم بلکه همه ذرت تنم او را ميخواست، مخصوصا ميان تنم... گمان ميکردم که يکجور تشعشع ياهاله مثلهالهای که دور سر انبيا ميکشند ميان بدنم موج ميزد وهاله ميان بدن او را، لابدهاله رنجور و نا خوش من آنهاله را میطلبيد و با تمام قوا بطرف خودش ميکشيد." ص:٨٣
هالهی مقدسی که "راوی" میگويد، پرتوی خاطرهی زيبای مثالين در جان اوست! انعکاسی است از "سياهی مهيب افسونگر". اين انعکاس تا به امروز "راوی" برسد هزار سال راه آمده و حالا که رسيده "هاله رنجور و ناخوشی" است که "راوی" را شکنجه میکند و "لکاته" را میدرد.
ما قربانی آن چیزهایی هستيم که خودمان مقدسشان کردهایم! يک چيزی در درون ماست که به دلبستگیهايمان رنگ قداست میزند، آنها را سخت و سرد و سنگين میکند، از آنها آلات شکنجه و قتاله میسازد، از دلبستگی، حبس و زندان میسازد و ما را در آن به کند و زنجير میکشد!از ما برده و کنيز میسازد، نه! از ما مرده متحرک میسازد! يک چيزی در درون ماست که از رابطههامان مکتب پيروی و اقتدامیسازد. يا چاپلوسی و تملق میآموزد و يا غيبت و تقلب به ما ياد میدهد! رابطههامان را تبديل میکند به کارخانههای نهی و منکرسازی؛ کارخانههایی که نقاب درست میکنند!تا ما که دلقکانيم روی صورت خودمان بکشيم! ما قربانی آن چیزهایی هستیم که خودمان مقدسشان کردهایم. مقدساتی که هزار و يک بند منع و تعذير بر دست و پاهای ما میگذارد. بر چشم ما چشم بند مینهد، توی گوش ما پنبه میچپاند، کرمان میکند، کورمان میکند، مغزمان را از کار میاندازد و چنان فکرها، حسها، ميلها و عاطفههای ما را منکوب میکند که جز قوزی لب شکری با چشمهای کوفت خورده، وجود ديگری برای ما باقی نمیماند!
"لکاته" معشوقهی پيرمرد خنزرپنزری است! اين خنزرپنزری کيست؟
"کمی دورتر، زير يک طاقی پيرمرد عجيبی نشسته که جلوش بساطی پهن است. توی سفره او يک دستغاله، دو تا نعل، چند جور مهره رنگين، يک گزليک، يک تله موش، يک گاز انبر زنگ زده، يک آب دوات کن، يک شانه دندانه شکسته، يک بيلچه و يک کوزه لعابی گذاشته که رويش را دستمال چرک انداخته. ساعتها، روزها، ماهها من از پشت دريچه باو نگاه کردهام هميشه با شال گردن چرک، عبای شتری، يخه باز که از ميان آن پشمهای سفيد سينهاش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بی حيائی آنرا ميخورد و طلسمی که به بازويش بسته بيک حالت نشسته است، فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتادهاش قرآن ميخواند. گويا از همين راه نان خودش را در مياورد، چون من نديدم کسی از او چيزی بخرد – مثل اينست در کابوسهائی که ديدهام اغلب صورت اين مرد در آنها بوده است. آيا پشت اين کله مازوئی و تراشيده او که دورش عمامه شير و شکری پيچيده، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانهای مثل علف هرز روئيده است؟ گويا سفره رو بروی پيرمرد و بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوصی دارد..." ص٦٣-٦٢
اين خنزرپنزری يک وجود همه جا حاضر در "بوف کور" است! کالسکهچی و قبر کن او بوده، گلدان راغه را او در دامن "راوی" گذاشته، "راوی" جای دندانهای کرم خوردهی او را روی صورت "لکاته" ديده. آن يکباری هم که "لکاته" به "راوی" راه داده، خيالش اين بود که قوزی لب شکری با پلکهای واسوخته است! و بالاخره "لکاته" را گزليک بساط همين پيرمرد خنزرپنزری میدرد و میکشد! با وجود همهی اين حرفها، خنزرپنزری تنها اين نيست، علاوه بر اين، وصف حال ديگری هم دارد:
"راوی" نوشته: "دايهام بمن گفت اين مرد در جوانی کوزهگر بوده". با اين حساب اين حال و وضع سترون و مرده بر او عارض شده. وقت جوانیهايش برای خودش آدمی بوده، آفريننده بوده. مرده وارگی و مرگ باوری، حال و روز امروزش است!
"... از جلوی دريچه اطاقم يک تابوت ميبردند که رويش را سياه کشيده بودند. صدای "لاالله الا الله" مرا متوجه کرد. همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان بر ميگشتند، هفت قدم دنبال تابوت ميرفتند، حتا مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و بدکانش برگشت. ولی پيرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد." ص ١٠٩
"راوی" اين خبر را وقتی نوشته که لحظهای پيش از آن تصميم گرفته بود "لکاته" را با گزليک بساط همين پيرمرد خنزر پنزری بکشد. اين خبر را چسبيده به تصميم خود نوشته! طوری در متن آمده که آدم فکر میکند "راوی" خواسته اين خبر را ضميمهی تصميم خودش بکند! چرا؟ چه معنی دارد؟
بهنظرم معنا دارد و با اهميت هم هست: اين خبر وقتی است که "راوی" از حس و فکر دربارهی "مرگ" پر است. يک طوفان انقلاب حس و فکر نسبت به مرگ و زندگی در درونش وزيدن گرفته است، همهی جانش پر از حس زندگی و هراس مرگ است. در چنين وقتی "راوی" از پيرمرد خنزرپنزری خبری میدهد که بيانگر بی تفاوتی اوست نسبت به مرده و زندهی آدميان! آدم مرده نسبت به مرگ و زندگی بیحس است. آدمی که مرگ زندگی اوست و در مرگ میزيد! آدمی که گذشته و "گذشته" در اوست، يک آدم ناهمزمان، آدمی که در زمان زندگی نمیکند و آدم و عالم را محل نسيان و يک پرتوی گذرا و گذرنده میبيند، بیمقدار و بدون اصالت میبيند، انسان را اسباب و آلتی میداند در دست يک ارادهی قادر متعال. ارادهای که زندگی آدمی در اختيار اوست. خودش داده، خودش هم هر وقت خواست پس میگيرد! همين! چنين آدمی نسبت به مرگ و زندگی آدميان بیاعتنا و بدون احساس است و "راوی" دقيقا خواسته همين را دربارهی خنزرپنزری با ما در ميان بگذارد. انگار رفته از او سئوأل کرده و بعد سوأل و جوابش را برای ما نوشته:
- در اين لحظه حضرتعالی چه احساسی داريد؟
- "هيچ"
پيرمرد خنزرپنزری در "بوف کور" صورت تناسخی است از "پيرمثال" و همانگونه که "زيبای مثال" به "لکاته" تناسخ يافته، پيرمثال نيز اکنون صورت و سيرت خنزرپنزری را پيدا کرده است. اين تناسخ را "زمان" شکل داده است. هزارهی او گذشته، سپری شده، به پايان آمده و از اينجاست که چونان شبحی، نمادی است که پارهی وجود ناهمزمان ما را نمايندگی میکند.
- "... نميدانم چرا ياد پيرمرد خنزرپنزری افتادم، او هم همينطور جلوی بساطش قوز ميکرد و بهمين حالت من مینشست. اين فکر برايم توليد وحشت کرد، بلند شدم عبا را دور انداختم رفتم جلو آينه؛ گونههايم برافروخته و رنگ گوشت جلو دکان قصابی بود. ريشم نامرتب ولی يک حالت روحانی و کشنده پيدا کرده بودم، چشمهای بيمارم حالت خسته، رنجيده و بچگانه داشت، مثل اينکه همه چيزهای ثقيل زمينی و مردمی در من آب شده بود، از صورت خودم خوشم آمد... جلو آينه بخودم ميگفتم: "درد تو آنقدرعميق است که ته چشمت گيرکرده.. و اگر گريه بکنی يا اشک از پشت چشمت در ميايد و يا اصلا اشک در نميايد!" بعد دوباره گفتم: "تو احمقی، چرا زودتر شر خودت را نميکنی؟ آيا منتظر چه هستی.. هنوز چه توقعی داری؟.. مگر بغلی شراب توی پستوی اطاقت نيست؟.. يک جرعه بخور و برو که رفتی.. احمق.. تو احمقی.. من با هوا حرف ميزنم! " افکاريکه برايم ميامد بهم مربوط نبود، صدای خودم را در گلويم ميشنيدم ولی معنی کلمات را نميفهميدم، درسرم اين صداها با صداهای ديگر مخلوط ميشد.... برگشتم ديدم دايهام توی چهارچوب در ايستاده، من قهقه خنديدم... عموما حرکت احمقانه به خنده مياندازد ولی خنده من عميقتر از آن بود. اين احمقی بزرگ با آنهمه چيزهای ديگر که در دنيا به آن پی نبردهاند و فهمش دشوار است ارتباط داشت. آنچه که در ته تاريکی شبها گم شده است – يک حرکت مافوق بشر، مرگ بود.... تکيه بديوار دادم، سر خودم را به جرز چسبانيدم. مثل اينکه حالم بهتر شد، بعد نميدانم اين ترانه را کجا شنيده بودم با خودم زمزمه کردم:
- " بيا بريم تا میخوريم،
- "شراب ملک ری خوريم،
- "حالا نخوريم، کی خوريم،
هميشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر ميکرد و اضطراب مخصوصی در من توليد ميشد- اضطراب و حالت غمانگيزی بود؛ مثل عقدهای که روی دلم جمع شده باشد، مثل هوای پيش از طوفان...
- در اينوقت از خودم ميترسيدم، از همه کس ميترسيدم... دم دريچه اطاقم پيرمرد خنزرپنزری و قصاب را هم که ديدم ترسيدم، نميدانم در حرکات و قيافه آنها چه چيز ترسناکی بود – دايهام يک چيز ترسناک برايم گفت؛ قسم به پير و پيغمبر ميخورد که ديده است پيرمرد خنزرپنزری شبها ميايد در اطاق زنم و از پشت در شنيده بود که اين لکاته باو ميگفته است: "شال گردنتو واکن". هيچ فکرش را نميشود کرد – پريروز يا پس پريروز بود... لای در اطاقم خودم ديدم، بچشم خودم ديدم که جای دندانهای چرک، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آيات عربی بيرون ميايد روی لپ زنم بود – اصلا چرا اين مرد از وقتيکه من زن گرفتم جلو خانه ما پيدايش شد؟ آيا خاکسترنشين بود، خاکسترنشين اين لکاته شده بود؟ يادم است همانروز رفتم سر بساط پيرمرد قيمت کوزهاش را پرسيدم از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده از لای لب شکريش بيرون آمد خنديد، يکخنده خشک زننده کرد که مو بتن آدم راست ميشد و گفت: "آيا نديده ميخری؟ اين کوزه قابلی ندارههان، جوون ببر خيرشو بهبينی!" با لحن مخصوصی گفت "قابلی نداره خيرشو بهبينی". من دست کردم جيبم دو درهم و چهار پشيز گذاشتم گوشه سفرهاش باز هم خنديد. يک خنده زننده کرد، بطوريکه مو بتن آدم راست ميشد. من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم، با دستها جلو صورتم را گرفتم و بر گشتم.
- از همه بساط جلو او بوی زنگ زده چيزهای چرک وازده که زندگی آنها را جواب داده بود استشمام ميشد. شايد ميخواست چيزهای وازده زندگی را برخ مردم بکشد، بمردم نشان بدهد. آيا خودش پير و وازده نبود؟ اشياء بساطش همه مرده، کثيف و از کار افتاده بود ولی چه زندگی سمج و چه شکلهای پرمعنی داشت! اين اشياء مرده بقدری تأثير خودشان را در من گذاشتند که آدمهای زنده نميتوانستند در من آنقدر تأثير بکنند.
- ... پيرمرد خنزر پنزری يک آدم معمولی لوس و بیمزه مثل اين مردهای تخمی که زنهای حشری و احمق را جلب ميکنند نبود – اين دردها، اين قشرهای بدبختی که بسر و روی پيرمرد پينه بسته بود و نکبتی که از اطراف او ميباريد، شايد هم خودش نميدانست ولی او را مانند نيمچه خدا نمايش ميداد و با آن سفره کثيفی که جلو او بود نماينده و مظهر آفرينش بود.
- آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيههای عربی بيرون ميامد، جای دندانهای او را روی صورت زنم ديده بودم، همين زن که مرا بخودش راه نميداد، که مرا تحقير ميکرد ولی با وجود همه اينها او را دوست داشتم، با وجود اينکه تاکنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسم." ص:١٢٣-١٢٢-١٢١- ١٢٠- ١١٩-١١٨
در اين قطعه پيرمردخنزرپنزری، نماينده و نماد يک شکل هستی توصيف شده است!يک هستی بدبخت و نکبتبار ، يک هستی مرده، کثيف و از کار افتاده! اما با اين که زندگی جوابش گفته، حضور او در علايق ما چندان است که نمیگذارد از آن بيرون بجهيم! نفس مرده ی بويناک او ، تاثيراش در ما آن اندازه است که از هستیهای زنده و زندگی ساز رويگردانمان میکند! در ما حصه ای، نصيب و قسمتی از هستی خنزرپنزری باقی مانده که ما را در رسيدن به آرزوهائی که دوست میداريم ناکام میکند!
"راوی" ذليل "لکاته" است! در صفحه ٧٤ نوشته: "عشق او اصلا با کثافت و مرگ توأم بود". نقل شب اول را هم آورده: "همان شب عروسی وقتيکه توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس در خواست کردم بخرجش نرفت و لخت نشد ميگفت: "بینمازم" مرا اصلا بطرف خودش راه نداد." ص:٧١ –
بلای مقدس کردن رابطهها، ميلها و علايق، خاطرهها و يادگارها است که "راوی" را ذليل کرده! تاريخ سياه پر از دين خوئی، اختناق، زندان و شکنجه ارمغان همين بلاست! ذليل بودن يک ريشهاش توی ميلهای لگد شدهی ماست. توی ميلهای لال و خفه شده، توی ميلهای تکفير شده و محتسب ديده، ميلهای رميده و وحشت زده، ميلهای شلاق خورده و زندانی! ميلهايی که امکان رشد سالم و بهنجار را نيافتهاند: "لب شکری"، "قوزی"، "با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بی حيائی آنرا ميخورد".
"راوی" در برابر "لکاته" ناتوان است. چشمش "لکاته" را نمیبيند، گوشش صدای خواهشهای او را نمیشنود و نيز نمیتواند از "لکاته" بگسلد، و زندگی تازهای را بنياد گذارد، هستی جديدی پيدا کند. نمیتواند! ميلهای لب شکری، قوزی با پلکهای واسوخته مانعاند و نمیگذارند. ارادهی او در آنها موثر نيست! ارادهی او بر مقدسها، برمقدس کردنهايش فائق نمیآيد! او در "لکاته" زيبای مثال را میجويد و همه ی ناتوانی او از اينجاست! اين ناتوانی و ضعف، زندگی "راوی" را به فسق و تباهی میکشاند.
"بعد از اينکه فهميدم او فاسقهای جفت و تاق دارد و شايد بعلت اينکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را در تحت اختيار من گذا شته بود از من بدش ميامد، شايد ميخواست آزاد باشد... خواستم بهر وسيلهای شده با فاسقهای او رابطه پيدا بکنم – اين را ديگر کسی باور نخواهد کرد – از هر کسيکه شنيده بودم خوشش ميامد، کشيک ميکشيدم، ميرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار ميکردم با آن شخص آشنا ميشدم، تملقش را ميگفتم و او را برايش قر ميزدم مياوردم – آنهم چه فاسقهائی: سيرابی فروش، فقيه، جگرکی، رئيس داروغه، مفتی، سوداگر، فيلسوف که اسمها و القابشان فرق ميکرد ولی همه شاگرد کله پز بودند، همه آنها را بمن ترجيح ميداد- با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذليل ميکردم کسی باور نخواهد کرد، چون ميترسيدم زنم از دستم در برود، ميخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربائی را از فاسقهای زنم ياد بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم ميخنديدند – من اصلا چطور ميتوانستم رفتار و اخلاق رجالهها را ياد بگيرم؟ حالا ميدانم، آنها را دوست داشت چون بی حيا، احمق و متعفن بو دند، عشق او اصلا با کثافت و مرگ توأم بود." ص: ٧٤-٧٣-٧٢
اين يک قطعه کليدی در "بوف کور است."راوی" در ميدان جاذبههای دو شکل "هستی"، دو نوع "بودن"، که با هم میستيزند و در عين حال درهم میآميزند، حالت يک آدم رانده و مانده را دارد! ميان "درون" و "بيرون"، ميان ناخودآگاهی جمعی و خودآگاهی فردی، معلق و دلنگان است! خود را با "لکاته" و "لکاته را با خود همسخن و شنوا نمیبيند، اما جذبههای "لکاته" بر او موثرند، در اسارت جذبههای اوست، نمیخواهد او را از دست بدهد و اين در حالی است که ميان او و لکاته، تنها وجودها و جانهای "رجاله" هستند که حلقه ارتباط و اتصالند. اسارت "راوی" در جذبههای لکاته؛ يعنی ميل و کشش درونی، "راوی" را به ياد گرفتن " رفتار و اخلاق رجالهها" شايق میسازد و سوق میدهد، پس "راوی" به خفت و خواری "جاکشی" تن میدهد،او هراندازه بيشتر در منجلاب اين"خفت و خواری"،هر چه بيشتر در تباهیهای "عشق" آکنده از "کثافت و مرگ"؛ فرو میغلطد،احساس بيگانگی از "قديم" در او فزونی میگيرد واين وقتی است که "جديد" در درون او حسی است بی شکل که سيمای زندگی پيدا نکرده است، بیچهره است. "راوی" او را در خود به جا نمیآورد. نمیشناسد. در نظرش "ناشناس" میآيد و در قياس با "قديم" که عطر جادوئی آشنايی دارد، "جديد" گنگ و پر از ناشناختهها است:
"حالم که بهتر شد، تصميم گرفتم بروم، بروم خودم را گم بکنم، مثل سگ خوره گرفتهای که ميداند بايد بميرد، مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان ميشوند. صبح زود بلند شدم، لباسم را پوشيدم... و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم. از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم. بدون مقصود معينی از ميان کوچهها بی تکليف، از ميان رجالههائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهوت ميدويدند گذشتم. من احتياجی به ديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشا ن بود. همه آنها يک د هن بودند که يکمشت روده بدنباله آن آويخته شده و منتهی به آلت تناسلشان ميشد.
ناگهان حس کردم که چالاکتر و سبکتر شدهام عضلات پاهايم به تندی و جلدی مخصوصی که تصورش را نميتوانستم بکنم براه افتاده بود، حس ميکردم که از همه قيدهای زندگی رستهام...
آفتاب بالا ميامد و ميسوزانيد، در کوچههای خلوت افتادم، سر را هم خانههای خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجيب و غريب: مکعب، منشور و مخروطی با دريچههای کوتاه و تاريک ديده ميشد، اين دريچهها بی در و بست، بیصاحب و موقتی بنظر ميامدند مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده نميتوانست در اين خانهها مسکن داشته باشد.
خورشيد مانند تيغ طلائی از کنار سايه ديوار ميتراشيد و برميداشت، کوچهها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد ميشدند. همه جا آرام و گنگ بود، مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان، قانون سکوت را مراعات کرده بودند، بنظر ميامد که در همه جا اسراری پنهان بود، بطوريکه ريههايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند.
يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه - شهر ناشناس- خارج شدم. حرارت آفتاب با هزاران دهن مکنده عرق تن مرا بيرون ميکشيد، بتههای صحرا زير آفتاب تابان برنگ زردچوبه در آمده بودند. خورشيد مثل چشم تبدار پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان ميکرد ولی خاک و گياههای اينجا بوی مخصوصی داشت، بوی آن بقدری قوی بود که از استشمام آن به ياد دقيقههای بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد بلکه يک لحظه آن دوره را در خودم حس کردم، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود، يکنوع سرگيجه گوارا بمن دست داد، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشدهای متولد شده بودم. اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من، تا ته وجودم تاثير ميکرد - در صحرا خارها، سنگها، تنه درختها و بتههای کوچک کاکوتی را ميشناختم - بوی خودمانی سبزهها را ميشناختم - ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين يادبودها بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگارها با هم زندگی مستقلی داشتند، در صورتيکه من شاهد دور و بيچارهای بيش نبودم و حس ميکردم که ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود، حس ميکردم که امروز دلم تهی و بتهها عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند، درختهای سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند، تپهها خشکتر شده بودند - موجودیکه آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش ميکردم و با او حرف ميزدم نمیشنيد و مطالب مرا نمیفهميد، صورت يکنفر آدمی را داشت که سابقبرين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزو من نبود.
دنيا بنظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينهام اضطرابی دوران ميزد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای اين خانه را سرکشی بکنم – از اطاقهای تو در تو ميگذشتم ولی زمانيکه به اطاق آخر در مقابل "آن لکاته" ميرسيدم درهای پشت سرم خود بخود بسته ميشد و فقط سايههای لرزان ديوارهائی که زاويه آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی ميکردند." ص:٨٦-٨٥-٨٤-٨٣
"راوی"، با يک گمگشتگی ، با يک از خود بيگانگی طاقت سوز دست به گريبان است. در زندان دلبستگی به"لکاته" محبوس و در بيچارگی و تنهائی است. "لکاته" بنبست زندگی "راوی" است! زيرا او را هم به خود میخواند و هم از خود میراند!و "راوی" هم به او عاشق است و هم از او در نفرت!گرفتار آمدن "راوی" در اين دور باطل او را عاصی و با خويشتن خود در ستيز بود و نبود قرار میدهد. پس "راوی" تصميم ميگيرد؛ "يک تصميم وحشتناک"! تصميم میگيرد "لکاته" را با گزليک بساط پيرمرد خنزرپنزری، بکشد! اما... تا به دريدن "لکاته" برسيم، انديشههايی در ميان است که دوست میدارم قرائت کنم.
گيرودار "راوی" در ميدان جاذبههای دو هستی که با هم میستيزند و در هم میآميزند، شمول عام دارد! همه ما با آن دست به گريبان هستيم. ١٥٠ سال است اين گيرودار در ما وجود دارد! و حالا وقتاش رسيده است که به آن نگاه کنيم، به آن با فاصله نگاه کنيم:
در درون "دروازه" بيگانه! در بيرون "دروازه" بيگانه! ١٥٠ سال است در "شهر ناشناس" سرگران چشماندازی هستيم برای يک معنای تازه، اما هميشه چيزی در درون، ما را به بيرون دروازه، به ميان "بوی خودمانی سبزهها" میبرد که حرف ما را نمیشنود و مطالب ما را نمیفهمد! اين تناقض زندگی ماست. تناقض زندگی ما همين است و من ترديد دارم که نسل من بتواند بر اين تناقض نقطهی پايان بگذارد. يک بدفهمیهايی در ماست که نمیگذارد. چيزهایی هست که وهماند، کاذبند اما ما آنها را واقعی و درست میپنداريم! و به آنها دلبسته باقی مانده-ايم!
آخرهای بهار پارسال بود؛ روزی بود با يک آفتاب گرم خيلی قشنگ. توی پارک "وستفالن"، روی يک نيمکت خالی نشسته بودم. با دل و جان خودم را سپرده بودم دست آفتاب. يک خانمی آمد و جای خالی نيمکت نشست. خانمی ميانسال بود، روزنامهای درآورد و شروع کرد به خواندن. زير چشمی که نگاه کردم فهميدم ايرانی است؛ کيهان میخواند. يک خورده که گذشت نگاهی به او انداختم و گفتم:
- بالاخره يک آفتاب گرم و قشنگ اينجا هم پيدا شد!
نگاهش را از توی روزنامه بيرون کشيد و با يک لبخندی که طعنه میزد گفت:
- مرده شور اينجا و آفتابش را ببرد. حيف آفتاب ايران ما؟ و بعد با لحنی که تحقير توش بود پرسيد:
- اصلا میدانيد فرق ما با اينها چيه ؟
- گفتم: نه!
- گفت: اينها دنبال آفتاب میدوند ما دنبال سايه! و خنديد.
- گفتم: بله! ما پرورده سايه و سايهها هستيم. اصلا" ما ايرانیها هر کدام يک سايه- ايم!
- گفت: شرط میبندم شاعريد!
پرسيدم: شما چطور؟
خنده شيرينی کرد و گفت: هی! بفهمی نفهمی، گاه گذاری! وقتی دلم میگيره!
- گفتم بفرمائيد! نگفتم ما ايرانیها هرکدام يک سايه-ايم!
- گفت: منظورتان نازکدلی و خواب وخيالبافیهای ماست که در هرحال مثل سايه گذرنده و محو و تاريک روشنه؟
- گفتم بعله! مثلا". اين آلمانیها را میبينيد؟ همينند که هستند، ظاهر و باطن-شان يکی است. ما ظاهر-مان اينه، اما باطن-مان پوشيده و در سايه است! خدا میداند در باطن کی هستيم! اين است که ما ايرانیها نسبت به هم بيگانه هستيم! نمیدانيم با چه کسی طرف هستيم، نمیتوانيم به يکديگر اعتماد بکنيم، در سايه و سايههای خود حبسيم!
ما معنای خيلی چيزها را، عوضی و بد فهميدهايم. هر کجا، پيش هر کسی، وقتی میخواهيم "اصالت" خودمان را به رخ بکشيم،"قلب قديم" خودمان را نشان میدهيم؛ نازک دليم ديگه! چشمی گريان! يا سينهای شرحه شرحه از فراق! غزلی از "حافظ" يا شعری از"مولوی"! و اگر مجلس، مجلس احباب بود يک منبر روضهی"مصدق". اين اصالت نيست. اين کهنگی و پوسيدگی است. اين بودن در "حبس سايهها" است.
"زندگی من بنظرم همانقدر غيرطبيعی، نامعلوم و باور نکردنی ميامد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم - گويا يکنفر نقاش مجنون وسواسی روی جلد اين قلمدان را کشيده - اغلب باين نقش که نگاه ميکنم مثل اينست که بنظرم آشنا ميايد. شايد برای همين نقش است... شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن ميکند - يک درخت سرو کشيده شده که زيرش پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چنباتمه زده عبا بخودش پيچيده و دور سرش چالمه بسته، بحالت تعجب انگشت سبابه دست چپ را به دهنش گذاشته، روبروی او دختری با لباس سياه بلند و با حرکت غير طبيعی، شايد يک بوگام داسی است، جلو او ميرقصد، يک گل نيلوفر هم بدستش گرفته و ميان آنها يک جوی آب فاصله است."ص: ١١٨-١١٧
آن توصيف قديم "شعاع آفتاب" پر از شيفتگی و شيدائی کجا و اين صحبت جديد کجا؟! با اينکه "زيبای مثال" از چشم "راوی" افتاده، از دل او بيرون نرفته! از همين رو به نظرش "آشنا" میآيد و تا آن اندازه در جان –اش موثر است که هرچند کنايه آميز و با لحنی ناباور و تبری جويانه، اما نوشته: " شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن ميکند". يادش رفته! فرمان همين نقش بود که نوشت: "... چون ميترسيدم زنم از دستم در برود، ميخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربائی را از فاسقهای زنم ياد بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم ميخنديدند."ص٧٤- من در قرائت "بوف کور" از جمله در جستوجوی پاسخ اين سئوأل هستم که چرا آگاهیهای ما راه به جايی نمیبرند؟! همين "راوی" را ببينيم؛ ازکجا به کجا رسيده! دريافت جديد "راوی" از نقش روی قلمدان يک آگاهی بزرگ و درخشان است، خيلی رنج کشيده که به اينجا رسيده! خيلی درد کشيده، بلاها به سرش آمده، "من" میدانم. "من" شاهد بودم. با وجود اين دستش در اختيارش نيست! میگويد: شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن میکند! هنوز در اسارت شيفتگی سابق است! هنوز–هرچند آميخته به ترديد- با حرمتی، از بی اختيار بودنهای خود در برابر آن نقش، تعريف میکند! چرا؟
يک آگاهی هر چند بزرگ و درخشان باشد، هنوز يک فرهنگ نيست! ارج و قرب دارد، اما چه کنيم که هنوز يک فرهنگ نيست! يک دانستنی است! ميان آگاهی، ميان دانستنی تا فرهنگ يک فاصلهای وجود دارد که بايد پيموده شود؛ که بايد پر شود! ما با همهی داعيهی آگاهی، دانش و دانستن، وقتی پای عمل پيش میآيد، وقتی پای يک تصميم در ميان میآيد، وقتی در برابر يک اتفاق قرار میگيريم، اصلا چرا را ه دور برو يم ، وقتی در زندگی ، خود مان را نگاه میکنيم ،يک کرد و کارهايی ا ز ما سر میزند که معلوم میشود قد يميم! میبينيم هما ن "من سا بق " مرده هستيم ! اين تناقض که درما ودر وا قعيت زندگی ما ست ، علت و اساسش هما ن فاصله است که پيموده نشده ، که پر نشده ! يک آ گا هی ، يک دانستن موقعی به فر هنگ فرا میرو يد که در نگا ه ما بنشيند ، توی زندگی ما را ه پيدا بکند ، به يک عا ملی تبد يل بشود در تنظيم را بطههای ما، يعنی اسباب و مايه تحول ما بشود،از مای قديم يک جديد بسازد،پس اگر میبينيم چنين نيست، اگر میبينيم در لفظ جديد اما در معنی قديميم، تعين تکليف با اين معنای قديم چاره مشکل ماست . راه از ميان برداشتن "فاصله" همين است!از من میپرسيد!؟ اين معنای قديم حبس و زندان ماست!ما زندانی روح قديم، زندانی شيفته سریهای سابق، در حبس علايق و عادات و افکار قديم خود هستيم! قديم ما اهل انديشيدن نيست، اهل واگوئی و نقل قول است. ذکر آيه و حديث را میپسندد. اهل تقليد است، اقتدا و پيروی را دوست دارد! "حبس سايهها" که در "بوف کور" آمده، منظور همين معنا است،نا کامیها و نا توانیهای ما زائيده همين در حبس بودنها، همين واگوئی و تقليد و پيروی کردنها ی ماست. همينها، همين معنی قديم ماست که آگاهیهای جديد را در ما ابتروبی اثر میکند.
اتفاقا ديشب خوابم نمیبرد، هر چه زور میزدم میديدم نمیتوانم بخوابم. گفتم بروم پيش آقای هدايت. بلند شدم، کفش و کلاه کردم رفتم خانهاش. کليدش را بمن داده بود! چراغ اطاقش خاموش بود. واهمه کردم بروم سراغش. فکرکردم خوابيده. توی خيابان پرنده پر نمیزد. نم نم باران میباريد و همهجا سوت و کور بود. خيابان منظرهی خاموش و بيجانیداشت. میخواستم برگردم. آتش سيگارش را توی قاب پنجرهی اطاقش ديدم. پنجه گربه خودم را رساندم پشت در اطاقش و تق يواشی زدم. انگار در انتظار آمدن من بود! گفت: خوب کردی آمدی. اين تنهائی پيرم را در آورده. اين اندازه اختيار نداريم توی اطاق خودمان، تا هروقت عشقمان کشيد بيدار باشيم. از ترس اينکه سرخری پيدا نشه، توی تاريکی نشسته بودم! دستم را گرفت و برد کنار خودش نشاند.
گفتم آقای هدايت اين فکر ناکام و ناتوان بودن "راوی" ولم نمیکند. میخواهم سر در بياورم چرا؟ پرسيد: چرا چی؟ گفتم چرا آن همه خود را ديدنها و خود را شناختنها راه بجائی نبرد؟ گفت: زمان ما اين طور بوده. ارادهی ما جان نداشت. در حبس سايهها بوديم، روح قديم در ما چيرگی داشت، اميد و آرزوهای ما، زندگی ما توی چشمهای زيبای مثال بود، از آن چشمها نمیتوانستيم دل بکنيم اين بود که راه به جايی نمیتوانستيم ببريم! گفتم هفتاد سال گذشته! حالا چرا؟ گفت: هفتاد سال نه، هزار و هفتاد سال! من زمانهی خودم را نوشتم، تو زمانهی خودت را بنويس!
ادامه دارد
بخشهای پيشين:
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم