iran-emrooz.net | Wed, 01.03.2006, 5:41
(قسمت هفتم)
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
|
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
١٠
"... به ثقل و ثبوت اشياء، به حقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم." ص: ٥٨
سفر "راوی" به شهرری هزار سال پيش، يک سير و سياحت هستیشناسانه است. هستی را تنها با چشمهای " شک" میتوان ديد و شناخت، به ما همواره فضيلت "يقين" را آموختهاند درحالی که فضيلتی بالاتر از يقين وجود دارد و آن فضيلت شک است.
يقين، دير آشناست ودر به روی غير میبندد. شک، آشناپرورد است و درهای غير ميگشايد. يقين سکون و ثبات است. شک، حرکت و تغيير. با يقين آدمی به پايان میرسد و ذهن از پيشروی باز ميماند. با شک، چشماندازهای نوگشوده میشود، ذهن میجهد و پرواز میآغازد. يقين يکه است، به دور خود حصار میکشد و حقيقت را در انحصار خود میشناسد. شک متواضع است، خود را در کثرت باز میيابد و در ديگری حصهی حقيقت میجويد. يقين تنها و بیزاد و ولد است. شک با "سئوأل" همبستر است و نوباوگان بسيار دارد.
پرتوی شک و سئوأل بخش دوم کتاب هدايت را در بر گرفته است و در روشنای آن، "راوی" را میبينيم که پهنهی هستی را درمینوردد. سايهها حجم و جسم پيدا میکنند، واقعيت و رويا، خواب و بيداری درآميزی شگرفی میيابند که از آن ميان حقيقت، برهنه و عريان سر بلند میکند و رخ نشان میدهد. يک چيزهایی حجم و جسم پيدا میکنند و "انواع" قابل تفکيک و تميز میشوند که پيش از اين به چشم "راوی" نمیآمدند تا خوب و بد، و رد و انتخاب کند. در منظر "راوی" انسان ايرانی با چندگانگی و چندپارگیهايش ظاهر میشود و خوانندهی جويای حقيقت اين مجال را میيابد تا به خود بيانديشد و از خود سئوأل کند: آدم داريم تا آدم، نگاه داريم تا نگاه و به همين سياق: زندگی، مرگ، عشق، نفرت، درد، لذت، معصوميت، گناه، ميل، جذبه، جنسيت، درآميزی، شور، شهوت، خواست، طلب، روح، تن، جبر، اختيار، حال، گذشته،کهنه، نو، و حتی دين داريم تا دين و خدا داريم تا خدا.
"آيا من خودم نتيجه يکرشته نسل های گذشته نبودم؟... آيا گذشته در خود من نبود ؟" ص:١٠٠
"... يک اتفاق ديروز ممکن است برای من کهنهتر و بیتأثيرتر از يک اتفاق هزار سال پيش باشد." ص:٥٨
ما از گذشتهی خود عبور نکردهايم، مشکل ما اين است! ما در "قديم" خود باقی ماندهايم! اين مشکل چراست و از کجا برخاسته؟ آيا ما را توان آن هست که اين مشکل از ميان برداريم؟ از کدام راه؟ من در جستجوی پاسخ اين سئوألها هستم.
معرفت "راوی" به باقی بودن درمتن هستی قديم، چشم اندازی را به روی او گشود تا خود را باز ببيند و به جستجوی معنای تازهای از خود بر آيد.
"آيا من يک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نميدانم! ولی حالا که در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه ! آن "من سابق" مرده است، تجزيه شده ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندا رد... آيا از کجا بايد شروع کرد؟ چون همه فکرهائی که عجالتا درکلهام ميجوشد مال همين الان است، ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد – يک اتفاق ديروزممکن است برای من کهنهتر و بیتأثيرتر از يک اتفاق هزار سال پيش باشد. "ص:٥٨
انسان "عصرجديد"، يک موجود مجزا و مشخص است، يعنی صاحب "فرديت" است و به اعتبار فرديتی که دارد، مختار و آزاد است. سوأل "راوی" نشانهی روبرتافتن او از وجود قديم خود است، وجود شيفته و بیدل شده که به دليل ذوب بودنش در "زيبای مثال"، فاقد تشخص بود! او از قديم خود گسسته: "من سابق" مرده، تجزيه شده! اما آيا اين معنايش تحول "راوی" به فرد انسان جديد است؟ نوشته: "نميدانم!". نوشته: "درآينه نگاه کردم خودم را نشناختم". "راوی" از قديم خود گسسته اما جديد در او يک سيمای آشنا، که آن را بشناسد و از آن خود بداند پيدا نکرده است. "راوی" علل اين شکل نايافتگی جديد را در خود جستجو میکند و يافتههايش را با ما درميان میگذارد.
در بخش دوم کتاب،"راوی" بيمار است. وقوف او به گمکردگی معنای زمان او را بيمار کرده است. پس، گفتار و کردار ديگران در نظرش "عجيب و بیمعنی" می آيد! در حقيقت ميکربی که "راوی" حامل آن است دگرانديشی است!
"... برای کسيکه در گور است زمان معنی خودش را گم ميکند – اين اطاق مقبره زندگی و افکارم بود – همه دوندگيها، صداها و همه تظاهرات زندگی ديگران، زندگی رجالهها که همهشان جسما و روحا يکجور ساخته شدهاند برای من عجيب و بیمعنی شده بود. از وقتيکه بستری شدم در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم که احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم – يک دنيائی که در خودم بود، يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم همه سوراخ سنبههای آنرا سرکشی و وارسی بکنم. "ص:٨٠-٧٩
آشکار است که "حکيم رجاله ها"، قدرت شناخت بيماری "راوی" را ندارد، و دوا و درمان او، حال "راوی" را بدتر میکند. توصيف "حکيمباشی" از زبان "راوی" رديهی اوست عليه حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پيشين –جان های ناهمزمان- که راه را بر درک معنای زمان فرو میبندند و به اين ترتيب ناهمزمانی را بر ما چيره میسازند:
"بلاخره حکيمباشی را خبر کردند. حکيم رجالهها،حکيم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود با عمامه شيروشکری و سه قبضه ريش وارد شد،او افتخار ميکرد دوای قوت باه به پدر بزرگم داده، خاکه شيرنبات حلق من ريخته و فلوس بناف عمهام بسته است. باری، همينکه آمد سر بالين من نشست نبضم را گرفت، زبانم را ديد، دستور داد شير ماچه الاغ و ماشعير بخورم و روزی دو مرتبه بخور کندرو زرنيخ بدهم. چند نسخه بلند بالا هم به دايهام سپرد که عبارت بود از جوشانده و روغنهای عجيب و غريب از قبيل: پرزوفا، زيتون، رب سوس، کافور، پر سياوشان، روغن بابونه، روغن غار، تخم کتان و تخم صنوبر و مزخرفات ديگر.
حالم بدتر شد، فقط دايهام... با صورت پير، موهای خاکستری گوشه اطاق کنار بالين من مینشست، به پيشانيم آب سرد ميزد، جوشانده برايم مياورد، از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته صحبت ميکرد."ص:٧٦
دايه يا ننجون، مادر شيری "راوی" و "لکاته"، ادامهی "حکيمباشی" در زندگی "راوی" است! سررشتهی گذشته را همين دايه به دست "راوی" میدهد و حلقهی ارتباط او با گذشتههای دور و دردناک است. حکايت دردناک عشق پدر به مادر "راوی"، که با آزمايش مارناک سرانجامی تلخ داشته و تأثير وحشتناکی در زندگی "راوی" بر جا گذاشته است ، دايه با "راوی" درميان میگذارد. نوشته:
"...گاهی هم برايم قصه نقل ميکرد. بنظرم ميامد که اين قصهها سن مرا بعقب ميبرد و حالت بچگی در من توليد ميکرد، چون مربوط بيادگارهای آن دوره بود... حالا بعضی از قسمتهای اين قصهها که سابق برين باور نميکردم برايم امر طبيعی شده است. چون ناخوشی دنيای جديدی در من توليد کرد، يک دنيای ناشناس محو و پر از تصويرها و رنگها و ميلهائی که در حال سلامت نميشود تصور کرد و گير و دارهای اين متلها را با کيف و اضطراب نا گفتنی درخودم حس ميکردم...
گويا حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پيشين که بتوسط اين متلها به نسلهای بعد انتقال داده شده يکی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است که همين حرفها را زدهاند، همين جماعها را کردهاند، همين گرفتاريهای بچگانه را داشتهاند... قصه فقط يک راه فرار برای آرزوهای ناکام است، آرزوهائی که به آن نرسيدهاند، آرزوهائی که هر متلسازی مطابق روحيه محدود موروثی خودش تصور کرده است." ص:٧٨-٧٧-٧٦
رابطهی دايه با "راوی" که در گرتهی رابطهی مادری تصوير شده – رابطهای که غبار ميلهای سرکوب شده، آرزوهای تحقق نايافته رنگی هم از ممنوع و گناه به روی آن پاشيده - در يکی اززاويههای باريکاش به مفهوم "آفريدگار" راه میبرد. "راوی" ترسهای کودکی خود را به ياد میآورد که مجبورش میکرد به آغوش "دايه" پناه ببرد! همانگونه که انسان در گريز از ترسهايش مفهوم "آفريدگار" را ساخت و به"خدا" پناه میبرد.
راهبرد "راوی" به اين مفهوم در راستای همان نگاهی است که می کوشد علل ناهمزمانی خود را دريابد:
"دايهام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت ميکرد؛ بخيال خودش ميخواست مرا با ين وسيله تسليت بدهد، ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت ميبردم... گاهی ميرود برايم از در و همسايهها دوادرمان مياورد. پيش جادوگر، فالگير و جام زن ميرود، سرکتاب باز ميکند و راجع بمن با آنها مشورت ميکند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز، برنج و روغن خراب شده بود، گفت اينها را به نيت سلامتی من گدائی کرده و همه اين گند و کثافتها را دزدکی بخورد من ميداد، فاصله بفاصله هم جوشاندههای حکيم باشی را بناف من میبست...
چند روز پيش يک کتاب دعا برايم آورده بود که رويش يکوجب خاک نشسته بود. نه تنها کتاب دعا بلکه هيج جور کتاب و نوشته و افکار رجالهها بدرد من نميخورد. آيا چه احتياجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم، آيا من خودم نتيجه يکرشته نسلهای گذشته نبودم و تجربيات موروثی آنها درمن باقی نبود، آيا گذشته در خودمن نبود؟ ولی هيچوقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو واخ و تف انداحتن و دولا راست شدن در مقابل يک قادر متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تأثيری نداشته است. اگر چه سابق برين وقتيکه سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفتهام و سعی ميکردم که قلب خودم را با ساير مردم جور و همآهنگ بکنم ولی چشمم روی کاشيهای لعابی و نقش و نگار ديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا ميبرد و بیاختيار باين وسيله راه گريزی برای خودم پيدا ميکردم خيره ميشد. در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم ميگرفتم. درين شبی که برای خودم ايجاد ميکردم مثل لغاتی که بدون مسئوليت فکری در خواب تکرار ميکنند، من دعا ميخواندم ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود،چون من بيشتر خوشم ميايد با يکنفر دوست يا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال!
... درين موقع نميخواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اينکه فقط مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايای خود تصور کردهاند– تصوير روی زمين را به آسمان منعکس کردهاند. فقط ميخواستم بدانم که شب را به صبح ميرسانم يا نه. " ص: ١٠١-١٠٠-٩٩
آيا اين تنها يک رويگردانی از خرافههایی است که نکبت آن دامان ما را گرفت؟ آيا آسمانی کردن زمين تصوير زندگی تباه امروز ما نيست؟ آيا طنين کلام "راوی" از يک تجربهی دينی سخن نمیگويد؟ آيا نگاه "راوی" به دين، به تجربهی امروز ما راه نمیبرد؟ آيا بهتر نيست تجربهی "راوی" را در تجربهی خود بازتاب دهيم؟ آيا اين نياز مبرم امروز ما نيست؟
آن فکرها که "راوی" میگويد، تئولوژی انسان عصرجديد است. انسانی که در رابطه با "خدا" نيز خود را نه بندهی ذليل گمراه بیمقدار بیاختيار، بلکه وجود صاحب معرفت و کرامت و حق و اختيار میشناسد. خدای قادر متعال که قهار و جبار است، همهاش میترساند و عذاب میدهد، در بارگاهش تنها خواص راه دارند. به زبان مخصوص بايد با او حرف زد، زبان ما را نمیفهمد، فقط بايد تعظيم و تکريمش کرد. فقط بايد گفت سمعا" و طاعتا". کلمهای اگر خلاف فرمودهاش بگویيم،عذاب می دهد و شکنجه می کند و يا قدمی خلاف ميل و ارادهاش برداريم آدم را در آتش میاندازد و میسوزاند! بله چنين خدایی، خدای عالم توحش و بربريت است و خيلی وقت است که مرده است! کرم انداخت در حال تجزيه بود. خاکاش کردند!
خدای انسان عصر جديد غير نيست. دوست و آشناست. به همين زبانی که با خودمان حرف میزنيم با او حرف میزنيم، خودمانی و خاکی است، دم و دستگاه و تخت و بارگاه ندارد، همه جا حاضر است و از رگ گردن به آدمی نزديکتر. اين است که تشرفش آداب و ترتيب نمیخواهد و به واسط و واسطه احتياج ندارد. محتاج جماعت عبا و عمامه نيست. به دولا راست شدن ما نیاز ندارد، تسبيح و سجاده و دلق نمیخواهد.
انسان جديد در باور دينی خود مقلد نيست. باور دينی خود را از کسی تقليد نمیکند. باورهای او بر آمده از فتوای اين يا آن نيست، از سر پيروی و اقتدا نيست که باور دارد. باور دينی انسان عصر جديد برآمده از تجربهی دينی فرد خودش است. ايمان مذهبی او را تجربهی دينی فرد خود او میسازد، با قلباش باور دارد. باور دينی در نزد او يک امر وجدانی است. جای دين و ايمان مذهبی او در خلوتکدهی وجدان شخص اوست.
بر اثر تحقق اختيار و آزادی در باور دينی، انسان عصر جديد صاحب وجدان آزاد است. آزادی وجدان راه به آزادی معتقدات دينی میبرد:انحصار حقانيت برای يک دين ، ياوه و بیمعنی است. هر دينی بر حق است. ايمان دينی بيرون از سنجش و قياس است. ميزان و عيار مايه انجماد باور دينی و انحصار ايمان مذهبی میشود و حاصل آن امحای اختيار و آزادی در باور دينی و سرکوب آزادی وجدان است. هر تجربهی دينی در نزد هر فردی از ابنای بشر حامل ايمان مذهبی ناظر بر آن است، از اين رو پديداری متکثر است و در تکثر خود منزلت و اعتبار دارد.
آزادی وجدان معنايش فقط آزادی معتقدات دينی نيست، آزادی در نداشتن معتقدات دينی از ارکان آزادی وجدان است و اتفاقا ظهور آن در دمکراسیهای معاصر نشانه شکوفایی آزادی وجدان در جامعهی مدنی است.
آسمانی کردن زمين، زمين و نيز آسمان را تباه کرده است! آسمان و زمين هر کدام حيثيت جداگانهی خودشان را دارند و در اين ميان انسان است که بايد تصميم بگيرد از حيثيت زمين، از حيثيت آسمان پاسداری کند، زيرا زندگی و نياز او به بهتر زندگی کردن،آسمانی کردن زمين را نمیخواهد و نمیطلبد.
١١
" بيا بريم تا میخوريم،
شراب ملک ری خوريم،
حالا نخوريم کی خوريم. " ص:١٠٣
" نه، ترس از مرگ گريبان مرا ول نميکرد... بقدری حس زندگی در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را ميکرد."ص:١٠٢
سرتاسر بخش دوم کتاب هدايت درآميخته با هراس مرگ و حس زندگی است! و ازدرون اين درآميختگی مرگ و زندگی ، آواز و زمزمهی ترانهای به گوش میرسد که شادخواه انسان است.
اين درآميزی مرگ و زندگی، اين آميختگی هراس و شادخواهی، چراست و معنای آن چيست؟ مرگ چيست؟ زندگی کدام است؟ ترس چيست؟ شادی کدامست؟
کی مرده؟ کی زنده است؟ نه مرده مرده، نه زنده زنده است!
در فضای کتاب هدايت آواز و زمزمهی ترانهی خيامی چهاربار به گوش میرسد.اين تنها صدای زندگی در "شهرری" است! و اين صدا را "گزمهها " – پيامآوران مرگ – در گوش "راوی" میخوانند!
تاريخ ما، تاريخ گزمگی است و در متن اين تاريخ هر جلوه از شاد خواهی زندگی در سايه ی ترس از گزمه فرورفته است! در بيان همين حقيقت بود که حافظ شرابی را که می نوشيد "شراب ترس محتسب ديده" توصيف کرد. و در بيان ديگر ترانه های خيام سرود اعتراض به همين تاريخ گزمگی بوده است.
گزمه ها در "بوف کور" نگهبانان هستی قديم هستند. پس برای "راوی" که بر هستی قديم شوريده، مرده ی زيبای مثال را سلاخی کرده و به گور سپرده است، صدای پای گزمه ها که او را می جويند، پژواک سرود جست جو های خود اوست؛ جست جوی خود در مقام انسانی که شاد خواه زندگی و صاحب اختيار و آزادی است.
"راوی" خود را مثل کسی میيابد که در دنيای جديدی بيدار شده، اما در اين دنيای جديد ذهن او پر از يادگارهای گذشتهی دور و دردناک است. نوشته: "من سابق مرده است، تجزيه شده ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد". پس ميان گذشته و حال، ميان "مرده" و زندهی "راوی" تبادلی جريان دارد که مثال آن همانند تبادلی است که ميان "راوی" و مردهی "زيبای مثال" در گيرودار تدفين شکل بسته بود:
"...چمدان را با احتياط برداشتم و ميان گودال گذاشتم... برای آخرين بار خواستم... نگاه کنم ... در چمدان را باز کردم.. دو چشم درشت سياه ديدم که... زندگی من ته اين چشمها غرق شده بود... در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم...کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم، ديدم لباسم خاک آلود، پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز ميکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود که در هم ميلوليدند... خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هر چه آستينم را با آب دهن تر ميکردم ورويش ميماليدم لکه خون بدتر ميدوانيد و غليظتر ميشد بطوريکه بتمام تنم نشد ميکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس ميکردم" ص:٤٣
لکه خون، کرمها که به تن "راوی" چسبيده و درهم ميلولند و پرواز دو مگس زنبور طلایی به دور "راوی" نشانههايی هستند که بر مردهوارگی هستی قديم و حضور تباهیآور آن در حال و روز اکنون ما دلالت میکنند، اما افاده چنين معنایی برای کسی ممکن است که برای يافتن خود در مقام فرد، در خود و ديگران به جستجو آغازيده است. در چشم کسی که خود را ناهمزمان يافته، و برای رفع آن به پيکار مرگ و زندگی برخاسته، برای شناختن "روح زمان" به درون "غارهستی" راه برده و شدت بيم و اضطراب آن موهايش را سفيد کرده و جستجو را تا پيدا کردن معنای زمان خود، لحظهای فرو نگذاشته،اما در چشم "رجاله"ها و گزمگان پاسدار بساط آنها "لکهی خون" درفش قيام عليه نظام مقدس است که بر دست و دامن هرکس ديده شود نشان یاغی بودن او و دليل ارتداد است؛ و حجتی کامل است برای صدور حکم مرگ!
"در دنيای جديدی که بيدارشده بودم محيط و وضع آنجا کاملا بمن آشنا و نزديک بود... حس ميکردم که تنم داغ است و لکههای خون به عبا و شال گردنم چسبيده بود، دستهايم خونين بود. اما با وجود تب و دوارسر يکنوع اضطراب و هيجان مخصوصی در من توليد شده بود که شديدتر از فکر محو کردن آثارخون بود، قویتر ازين بود که داروغه بيايد و مرا دستگير بکند. وانگهی مدتها بود که منتظربودم بدست داروغه بيفتم ولی تصميم داشتم که قبل از دستگير شدنم پياله شراب زهرآلود را که سر رف بود بيک جرعه بنوشم." ص:٥٤-٥٣
"راوی" مرگ را به گرفتار آمدن دوباره در چنگ هستی قديم ترجيح میدهد. او در رويگردانی خود از هستی قديم ثابت قدم است. هيچ شائبهای از بازگشت، ندامت و سست باوری را بر نمیتابد و در اين بارهها بر هر احتمالی در ذهن خود نقطه پايان گذاشته است. "راوی" مرگی را که زندگی است بر زندگی ايکه مرگ است ترجيح می دهد. عزم او به نوشيدن پيالهی شراب زهرآلود قبل از دستگير شدن، مؤيد همين نکته است!
وقتی میرسد که به نظر آدم میآيد هيچ چيز معنای حقيقی خود را ندارد! به نظر میرسد مرگ، زندگی است و زندگی معنايش مرگ است. اين معنا ها زائيده ی تاريخ گزمگی است و تا هر زمان و در هر کجا که تاريخ گزمگی جريان دارد برای هر آن کس که در پی دست يافتن به اختيار و آزادی است چنين معنا هائی در ميان خواهد بود! آيا اين فقط تحقير مرگ است يا به هر دليل تحقير زندگی نيز هست؟
اين تحقيرها وقتی سر بر میآورند که درهای عميق و هولناک و پر ناشدنی دنيای ذهن را از جهان واقعيت جدا میکند. وقتی واقعيت کر و کور است، ترا نمیبيند و حرفت را نمیشنود؛ وقتی که سازگاری ناممکن میشود، روزنههای مفاهمه مسدود میشود و هيچ تلاشی نمیتواند برای هم سخنی و گفت و شنود راهی بگشايد؛ وقتی که تنها نفرت است و بيگانگی! درچنين غرقاب تاريک و سياه و مشئوم است که مرگ زندگی است و زندگی معنايش مرگ است!
در چنين مرگزاری که جز مرگ نمیرويد و جز مرگ نمیروياند سرود اعتراض آن کس که در جستجوی "فرديت" خود است، صلای شاد خواهی زندگی است . تنها کسانی که مرگ را تجربه کردهاند، مرگ را میشناسند، تنها کسانی که سرشارند از حس زندگی و انسان و آزادی و اختيار او را به غايت دوست میدارند، از صدای پای مرگ، پژواکی میسازند که شاد خواهی زندگی را صلا میدهد:
"میديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود. من ميان رجالهها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم بطوريکه فراموش کرده بودند که سابق برين جزو دنيای آنها بودهام. چيزيکه وحشتناک بود حس ميکردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده، فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنيای زندهها داشتم و نه از فراموشی وآسايش مرگ استفاده ميکردم. ...
سر شب... که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم، يک درخت سياه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند پيدا بود. سايههای تاريک در هم مخلوط شده بودند. حس کردم که همه چيز تهی و موقتی است. آسمان سياه و قيراندود مانند چادرکهنه سياهی بود که بوسيله ستارههای بيشمار درخشان سوراخ سوراخ شده باشد. در همين وقت صدای اذان بلند شد؛ يک اذان بيموقع بود. گويا زنی؛ شايد آن لکاته مشغول زائيدن بود، سر خشت رفته بود. صدای ناله سگی از لابلای اذان شنيده ميشد، من با خودم فکرکردم: "اگر راست است که هرکسی يک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من بايد دور، تاريک و بیمعنی باشد. شايد اصلا من ستاره نداشتهام."
در اينوقت صدای يکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که ميگذشتند و شوخيهای هرزه با هم ميکردند، بعد دسته جمعی زدند زير آواز و خواندند:
"بيا بريم تا میخوريم،
"شرا ب ملک ری خوريم،
" حالا نخوريم کی خوريم."
من هراسان خودم را کنار کشيدم. آواز آنها در هوا بطور مخصوصی میپيچيد، کم کم صدايشان دور و خفه شد. نه، آنها با من کاری نداشتند، آنها نميدانستند... دوباره سکوت و تاريکی همه جا را فرا گرفت. ص: ١٠٣-١٠٢
ادامه دارد
بخشهای پيشين:
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم