شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - Saturday 23 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 01.04.2017, 10:42

فریبکاران و فریب‌خوردگان


اشکان آویشن

دوستی برایم نوشته‌ی کوتاهی را فرستاده‌بود که عنوان آن این‌بود:«آیا من و شما هم جزو عوام هستیم؟» نویسنده‌ی آن، با خشم و اندوه، نکاتی را در مورد رهبران کشورهای غیردمکرات و رفتار آنان در حوزه‌ی تحقیر دروغین قدرت و عنوان‌های پُرطمطراق برای فریب مردم و عملاً آویزان‌بودن از آن مطرح کرده‌بود و افرادی را نیز به عنوان نمونه نام برده‌بود. گذشته از آن، نویسنده در رابطه با «عوام»‌پروری حاکمیت‌ها در چنین‌کشورهایی و حضور این «عوام» در بسیاری جاها به عنوان تماشاگران منظره‌هایی که تماشاکردنی نیست، نکاتی را مطرح ساخته‌بود که با وجود جالب‌بودن، می‌بایست در آن‌ها تأمل بیشتری کرد. واقعیت آنست که نوشته‌ی مورد اشاره، برای تحریک احساسات انسان‌هایی که از دست روزگار گلایه‌ها دارند، برانگیزاننده و گاه حتی به تحسین کشاننده‌است. صد البته به فکر وادارنده نیز. آن‌هم انسان‌هایی که قادر به بیان درد و احساسات خشمگینانه‌ی خویش نسبت به شرایطی که در آن به سر می‌برند، نیستند.

اما از سوی دیگر، در چنین‌نوشته‌های کوتاه و شتاب‌آمیز، نتیجه‌گیری‌هایی به دست داده می‌شود که بدان سادگی‌ها که نویسنده و یا نویسندگان آن‌ها مطرح ساخته‌اند نیست. خاصه آن که توجه نویسنده‌ی این نوشته‌ی کوتاه، به نکاتی‌است که انگار آن نکات، از جلوه‌های حاد و خاص رهبران غیر دمکرات و کشورهای تحت سُلطه‌ی آنان در زمان حال و یا در بدترین حالت، مربوط به سده‌ی اخیر است. در حالی‌که در همه‌ی دوران‌های تاریخی و در همه‌ی کشورها، خاصه در کشورهای غیردمکرات در سده‌های اخیر، چنین جلوه‌هایی، کم یا زیاد، وجود داشته‌است. تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، تنها کسی که نام خود را به جای سلطان، شاه، حاکم و یا «قبله‌ی عالم»، وکیل‌الرعایا گذاشت، کریمخان زند(۱) بود که در طول 29 سال حکومت خویش، تاریخ، چیزی که خلاف این عنوان را ثابت‌کند، به ما انتقال نداده‌است.

در همه‌ی دوره‌های تاریخی با توجه به شرایط زمانه، حاکمیت‌ها تلاش‌ داشته‌اند تا احساسات مردم را در جهت تأیید خواست‌های خویش به عنوان خواست همان مردم، تحریک‌کنند. طبیعی‌است که در سده‌های گذشته، امکان پیام‌رسانی چنان نبوده‌است که حاکمیت‌ها بتوانند در بسیج مردم و تحریک احساسات آن‌ها در حوزه‌هایی که همان مردم نسبت به آن حساسیت‌داشته‌اند، توفیقی به دست بیاورند. با وجود این، آن‌ها از اهمیت این کار آگاه بوده و نیروها و گروه‌هایی را برای جارزدن در شهرها و روستاها، به استخدام در می‌آورده‌اند. طبیعی است که در هرکجای دنیا، وقتی مردم از دست حاکمیتی به تنگ‌آیند، همچون توفان‌زدگان دریای متلاطم، به هرخَسی متوسل می‌شوند تا آن حاکمیت را به زمین بزنند و از دست آن آزاد گردند. مهم‌تر آن که در چنان تلاطم‌هایی، هر خَسی که وارد میدان قدرت گردد، در مردم، این امید را برمی‌انگیزاند که روزگار بهتری در انتظارشان خواهدبود.

اگر مُعَمّر قَذّافی(۲) و یا حافظ اسد(۳) و بسیارانی دیگر، چه از طریق کودتا و چه از طریق شورش مردم علیه رژیم‌های پیشین به قدرت رسیدند و در آغاز، مورد استقبال مردم غافلگیرشده قرار گرفتند، به آن دلیل‌بود که مردمان آن سرزمین‌ها مانند هرجای دیگر، فکر می‌کردند در حاکمیت‌های جدید، بیشتر از پیش، از رفاه، آزادی، امنیت اجتماعی و آرامش برخوردار خواهند بود. حتی مهم نبود که این رهبران نام خود را چه می‌گذاشتند. رئیس‌جمهور، نخست‌وزیر، پادشاه، آموزگارِ پرولتاریا، دوستِ ملت و یا وکیلِ خلق. مهم، محتوای رهبری آنان‌بود. این‌را بیش و کم می‌دانیم که در دو کشور لیبی و سوریه، وضع اقتصادی مردم، بیش و کم شبیه دوران محمدرضاپهلوی بوده‌است. در این نکته، تردید نیست که رفاه اقتصادی، تنها یک بخش از انتظارات و خواست‌های ملت‌های جهان نسبت به رهبرانشان است. آنان گذشته از رفاه نسبی، به عنوان یک انسان، دوست دارند از حرمت و امنیت و از آزادی بیان برخوردار باشند. به عبارت دیگر، مردم احساس‌کنند که ارزش انسانی آنان حفظ شده‌است. اگر مردم در «بهشت» روی زمین هم زندگی‌کنند و در آن‌جا به انسان‌ها حرمت گذاشته‌نشود و آزادی و امنیت آنان بازیچه‌ی اراده‌ی افرادی باشد که از هیچ صلاحیت فکری، تربیتی، تحصیلی و رفتاری برخوردار نیستند، مردم با وجود رفاه اقتصادی، پس از مدتی، از آن خسته می‌شوند و قطعاً خواست درونی آنان چنان قدرت می‌گیرد که به چیزی کمتر از دگرگونی مثبت و ملموس در حاکمیت و یا سقوط آن، راضی نخواهندشد. اما به معنی آن نیست که آنان، برای رهایی از دست چنان حاکمیتی، آرزوی «جهنم» را داشته‌باشند.

من در این‌جا، نخست گوشه‌ای از نوشته‌ی مورد بحث را می آورم:
«عوام نمی‌داند خشونت پنهان چیست. نمی‌داند امنیت نرم چیست. نمی‌داند تلویزیون چیست. مدرسه، معلم و دانشگاه چیستند. عوام برای تماشای اعدام می‌رود. ضرب و شتم افراد در خیابان به دست پلیسی که باید حافظ مردم باشد را می‌پسندد. همان‌‌طور که در صف اعدام می‌ایستد، درصف شیر و نان هم می‌ایستد. عوام، گدا، بیمار، تن‌فروش و معتاد را نمی‌بیند، چون نمی‌داند که این‌ها چیستند.»

به گمان من، نویسنده‌ هرکه را که در خیابان می‌بیند، جزو «عوام» به شمار می‌آورد. خاصه آن‌که این عوام، ضرب و شتم دیگران را به دست پلیس می‌پسندد و یا بهتراست بگویم از چنان اتفاقی، احساس رضایت می‌کند. من با همه‌ی احترامی که برای باورهای این نویسنده‌ی ناشناس قائلم، این نوع برخورد را، کاملاً نادرست می‌دانم و آن را گمراه‌کننده‌ تلقی می‌کنم. این کدام «عوام» است که از اهانت به همنوع خویش و یا ضرب و شتم او لذت ببرد و احساس رضایت‌کند. نویسنده‌ی محترم، «عوام» را چنان توصیف کرده که گویی آنان، تبار دیگری دارند و جزو افراد جامعه و اقشاری که نام برده‌است یعنی:« گدا، بیمار، تن‌فروش و معتاد» نیستند. از چنان دیدی، آنان که به تماشای اعدام می‌روند، نه گدا هستند، نه بیمار، نه تن‌فروش و نه معتاد. پس اینان چه کسانی هستند که این «عوام»، آن‌ها را به جا نمی‌آورد؟ چه کسانی در صف شیر و نان می‌ایستند؟ آیا نویسندگان، روزنامه‌نگاران، شاعران، صاحبان مغازه، کارمندان دولت و دیگر تحصیل کردگان در صف شیر و نان نمی‌ایستند؟ آیا همه‌ی اینان، چنان مرفه‌اند که خدمتکارانی در اختیار دارند؟ حتی اگر خدمتکارانی هم در اختیار داشته‌باشند، آن خدمتکاران بیچاره، فرصت سرخاراندن هم ندارند چه برسد به آن که از سر شور و شوق، به تماشای اعدام بروند.

شاید منظور نویسنده‌ی محترم مقاله از «عوام»، مردمی‌باشد که از روستاها و شهرهای دوردست به امید پیداکردن کار، خانه و زندگی خویش را به امان خدا رها می‌کنند و راهی شهرهای بزرگ می‌شوند. نه جایی دارند که سرپناهشان باشد و نه کاری که بدان مشغول‌گردند. گذشته از این‌ها، باید این نکته را یادآورشد که به طور کلی، تماشای هرگونه منظره‌ای که آزار و اذیت یک موجود زنده را در برداشته‌باشد، برای یک انسان سالم و طبیعی، آزاردهنده است چه برسد به دیدن مراسم اعدام یک جوان بیست ساله به جرم توزیع مواد مخدر و یا سرقت مسلحانه‌ی یک بانک و یا مغازه. اما طبیعی‌است که وقتی در یک جامعه، خشونت به گونه‌ای آگاهانه، خانگی و خیابانی می‌شود آن رهگذر، آن بیکارِ کوچ‌کرده، آن بیکارِ بی‌سرپناه از یک روستای دورافتاده که در معرض آن قرار می‌گیرد، با دیدن‌های مکرر، به تدریج بدان عادت می‌کند. حتی اگر از آن متنفر هم باشد. مگر آن که از دیدگاه نویسنده، تصورکنیم که همه‌ی مردمی که به تصادف در خیابان، در مراسم شلاق‌زدن و یا اعدام یک فرد حضور دارند، بیماران روانی باشند. قاعدتاً دادن چنین نسبتی به مردم، نه از دیدگاه اخلاقی درست است و از دیدگاه منطق و عقل.

من در این‌جا نمونه‌ای می‌آورم که مربوط به دوران حاکمیت مسعود غزنوی(۴) ‌است که بیش از هزار سال پیش بر این سرزمین حکومت می‌کرده‌است. وقتی به این دوران و ماجرای بردارکردن حسنک‌وزیر(۵) نگاه می‌کنیم، انگار که این فاجعه، در دروان ما و چه بسا همین چندروز پیش اتفاق افتاده‌است. ابوالفضل بیهقی(۶)، دبیر هوشیار، سخندان و خوش‌قلمی‌بود که در دربار محمود و مسعود غزنوی کار می کرد. تنها کتابی که از او باقی مانده تاریخ بیهقی‌است. او در این‌تاریخ، بیش از هرچیز بر مشاهدات خود و اسناد و مدارک محکم تکیه می‌کند. در تاریخ مورد نظر، به تفصیل، ماجرای به دارآویختن حسنک وزیر آمده‌است. بسیارانی می‌دانند که حسنک را به جرم قِرمِطی‌/Ghermeti/(۷) بودن، به دستور خلیفه‌ی بغداد به دار آویختند. آن‌گاه پس از اطمینان از مرگ او، سرش را از تن جداساختند و جسد بی‌سر او را هفت‌سال بربالای دار نگاه داشتند. در لحظه‌ای که جسد او بربالای دار بود، مأموران حکومتی به مردم که به تماشای این اتفاق آمده‌بودند، گفتند جسد حسنک را سنگ‌باران‌کنند. مردم چنان آشفته، غمگین و خشمگین‌‌بودند که به توصیه‌ی حکومتیان، هیچ اعتنایی نکردند. اما حکومتیان، گزینه‌ی خویش را آماده‌داشتند. آنان به مشتی «رِند» به قول بیهقی که در آن زمان، معنی اراذل و اوباش می‌داده‌است، مقداری پول می‌دهند تا به میان مردم روند و جسد حسنک را به عنوان موجودی منفور، سنگباران‌کنند.

پرسش من اینست که آیا گمان آن نمی‌رود که شمار بسیاری از این «عوام» که در نوشته‌ی مورد نظر آمده، به قول بیهقی همان مشتی «رند» باشند که مأموران، آنان را به آن‌جا می‌آورند تا تأییدی بر کار خویش داشته‌باشند؟ افرادی که اگر آن کار را نکنند، یا حقوق آخرماه خویش را دریافت نمی‌دارند و یا چه بسا به جرم تَمَرُّد، از کار اخراج می‌گردند و یا حتی به محاکمه کشیده می‌شوند. مگر همان «رند»‌ان بیهقی نیستند که با موتورسیکلت‌های خویش، در هرکجا که دستوری صادرگردد به عنوان «مردم» و یا به قول آن نویسنده‌ی محترم، به عنوان «عوام»حاضر می‌شوند؟

در یکی از سال‌های پس از انقلاب، من برای نخستین بار، سفری به ایران داشتم. یک‌روز که به تنهایی داشتم خیابان‌ها و کوچه‌ها را می‌گشتم تا بدان وسیله، خاطرات دوران جوانی و کودکی خویش را در ذهنم باردیگر زنده‌سازم، ناگهان به جمعیتی رسیدم که شاید بیست تا سی نفر بیشتر نبود. آنان ایستاده‌بودند و مرد جوانی حدود سی و چندساله را که در پشتِ یک وانتِ خالیِ مَزدا شلاق می‌زدند، تماشا می‌کردند. من هم ایستادم. جُرم مرد جوان آن بود که مشروب خورده بود و شاید در خانه‌اش نیز مشروب پیداکرده‌بودند. او شلاقش را خورد. از جایش بلندشد، لباسش را پوشید، مغرور و سربلند به جمعیت نگاهی انداخت و آن صحنه را چنان با غرور و نفرت نسبت به شلاق‌زنان خویش ترک‌کرد که گویی نفرتی هزاران‌ساله در جانش تلنبار شده است. همه ساکت بودند و می‌توانم بگویم در چهره‌های مردم، ترس و اضطراب جاری‌بود. من لبخندی بر لبی ندیدم. هورایی برای شلاق خوردن او نشنیدم و صد البته، هورایی هم برای برخورد بسیار مغرورانه و استوار او از سوی مردم به هوا بلند نشد.

در آن لحظه، من رهگذری بودم که برای نخستین‌بار در ایران، چنان منظره‌ای را می‌دیدم. تصور نمی‌کنم که چنان منظره‌ی نامطبوع و دردآور، برای کسی، لذتی در پی داشت. اما هریک به دلیلی آمده‌بودند. شماری مانند من، شاید مسافر بودند و برای نخستین‌بار چنان چیزی را به تصادف می‌دیدند. شماری، همان «رند»‌ان ابوالفضل بیهقی بودند و شماری دیگر نوجوانان کوی و برزن و یا بیکاران و خیابان‌گردانی که اگر موشی را هم به شلاق می‌بستند، از فرط بیکاری و بی‌تنوعی زندگی، چه بسا به تماشای آن می‌ایستادند.

نویسنده‌ی محترم، در بخش آخر نوشته‌ی خود چنین می‌نگارد:«امروزه در سرایر جهان سوم، «عوام» بیشتر از هرچیز دیگر در حال تولید است. به گفته‌ی کارشناسان در ده‌سال اخیر، در دانشگاه‌های ایران، بیشتر از چند صد سال، «عوام» با سواد، تولید شده‌اند! فهم و تحلیل و نگرش به وسیله‌ی دانشگاه‌ها به سواد ساندویچی تبدیل شده است. این سواد، طاقت خواندن ندارد. در فضای مجازی، حتی چند سطر نوشته را نمی‌خواند. از همان خط اول، دیگر ادامه نمی‌دهد. خود به خود، مطالب، عکس و فیلم را بدون آن که خوانده و یا فهمیده‌باشد، برای دیگران می‌فرستد. «عوام» بدون هیچ زحمتی، لیسانس، کارشناس ارشد و دکتر می‌شود. چشم دارند ولی نمی‌بینند. مغز دارند اما نمی‌فهمند. کله برای آنان که جایگاه مُخ است، عضوی است که هَر از چندی باید به آرایشگاه برده شود. اصلاً اهمیت سر برایشان در آنست که رُستنگاه موی سر است. میزان هزینه‌ی تولید «عوام» در کشورهای جهان سوم، از هر هزینه‌ی دیگر مانند هزینه‌ی آموزش و پرورش و بهداشت، بیشتر است. «عوام» اسلحه را به سمت خود و جامعه‌ی خود نشانه رفته‌است و نمی‌داند.»

لازم می‌دانم به این نکته اشاره‌کنم که این «بی‌سواد»‌پروری، نکته‌ی چندان تازه‌ای نیست. اما به طور طبیعی، درجات گوناگون دارد. به یاد می‌آورم که در آغاز دهه‌ی چهل خورشیدی، دکتر جهانشاه صالح(۸) رئیس دانشگاه تهران آن زمان، در جایی گفته‌بود که ما نیاز چندانی به ادبیات نداریم و بهتراست دانشکده‌های علوم انسانی به کلی بسته‌شود و تمرکز ما روی دانشکده‌های فنی قرارگیرد. در همان هنگام، شماری از طنزنویسان، سخنان وی را به سُخره گرفتند و حتی در این زمینه، شعرهایی هم سرودند. از جمله ابراهیم صهبا(۹) شاعر معاصر، شعری سرود که هنوز بیت آغازین آن‌را به یاد دارم:

گفـــت صالح رئیس دانشــــــــگاه / که دگر شعر و شاعری‌است گناه/ یا تباه

چندی بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد، دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن(۱۰) در مجله‌ی یغما، مقاله‌ای نوشت زیر این عنوان:«ایران به چه کسانی نیازمند‌است؟» او در این مقاله اشاراتی داشت به این که حرف جهانشاه صالح از روی آگاهی و خِبرگی انجام نگرفته‌است. زیرا ایران امروز ما، بیش از هرچیز به مورخ، ادیب و مهم‌تر از همه به «انسان» احتیاج دارد. اگر ما در دانشگاه‌های خود، هزاران متخصص تربیت‌کنیم که در وجود آن‌ها، جوهر فضیلت، صداقت و انسان‌دوستی رشد نکره‌باشد، قطعاً در آینده، هنوز هم با مشکلات بیشتری روبرو خواهیم‌بود. نویسنده حتی در جایی از سخنانش گفته‌بود:«عالِم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل». او تکیه براین داشت که ما به «آدم» های درست و سالم از نظر فکری و رفتاری نیاز داریم. البته از این ماجرا بیش از پنجاه سال می‌گذرد و من آن‌چه را که نقل می‌کنم از حافظه است و به همین جهت، بسیاری از جزئیات نوشته‌ی این شخصیت را در ذهن ندارم.

اینک‌در این سوی زمان، می‌خواهم براین نکته تأکیدکنم که ما چه در حوزه‌ی علوم انسانی و چه در حوزه‌ی تکنیک و فن، به انسان‌هایی نیاز داریم که در ذهن و رفتار آنان، نکاتی رسوب کرده‌باشد که بتوانند به حرمت انسانی دیگران پایبند باشند و به تنوع اندیشه باور داشته‌باشند و یاد بگیرند تا دریافت‌های مخالفان خویش را تحمل‌کنند. نکته آنست که چنین انسان‌هایی از خلاء به وجود نمی‌آیند. اینان، همین فرزندان من و شمایند. این مائیم که آنان را چنان می‌پروریم که خود هستیم و رفتار می‌کنیم نه چنان‌که آرزویش را داریم و یا به فرزندانمان توصیه می‌کنیم. فرزندان ما همان می‌شوند که ما تربیتشان کرده‌ایم. آن «عوام»‌ی که نویسنده‌ی محترم، آن را نشانه گرفته‌است همان کسانی‌هستند که جامعه و در رأس آن‌، نهادهای تصمیم‌گیرنده در دایره‌ی قدرت، آنان را پرورش داده‌اند. حتی در همان زمان که دکتر اسلامی، آن مقاله را نوشت، صحبت از آن بود که ما به «آدم» احتیاج‌داریم نه به «رأس». و من تأکید می‌کنم که این «آدم» می‌تواند هم متخصص فیزیک اتمی باشد و هم کارشناس ارشد زبانشناسی، ادبیات و یا هرچیز دیگر.

طبیعی‌است که در یک جامعه، فرزندان آن به آن‌چه پدران و مادرانشان می‌گویند گوش نمی‌دهند. آنان از عمل پدران و مادرانشان می‌آموزند. در وجود هریک از ما، پدران و مادران ما و یا آن کسانی که در تربیت ما نقش کارساز داشته‌اند، همیشه حضوری دائمی دارند. در هرکاری که می‌کنیم، در هر سخنی که برزبان می‌آوریم، سایه‌ی آن‌ها بر روی شخصیت ما سنگینی می‌کند. این بدان معناست که اگر پدر و مادر کودکی دروغ بگویند و یا دزدی‌ کنند اما به فرزندان خود مؤکداً یادآورگردند که دروغ و دزدی بسیار زشت است، آن کودک، حرف‌های آنان را می‌شنود اما گوش نمی‌کند تا به مرحله‌ی عمل درآورد. زیرا راهنمای عمل او، کارهایی‌است که پدر و مادرش انجام می‌دهند. حتی در دنیای حیوانات، می‌بینیم که فرزندان آن‌ها، کارهای پدر و مادرشان را بی‌آن‌که از معنی آن سر درآورند، از همان لحظه‌ی تولد، تقلید می‌کنند. اما در بزرگی در می‌یابند که چه سودی به حالشان داشته‌است. «عوام» مورد اشاره‌ی نویسنده‌ی محترم که حتی با تحصیلات عالی خویش، نمی‌تواند یک خط فارسی را به شکل نوشتاری و درست بنویسد، چه گناهی کرده‌است وقتی که در هیچ مرحله‌ی زندگی، به او آموزش درست نداده‌اند. تا در یک جامعه، نهادهای دمکراتیک وجود نداشته‌باشد تا به عنوان پرورنده‌ی انسان‌های آزاد و اندیشمند وارد عمل‌گردد، طبیعی‌است که همه‌چیز در یک تسلسل اهریمنانه، روی یکدیگر تأثیر می‌گذارد و جامعه را به ویرانی می‌کشاند.

پنجشنبه ۳۰ مارس ۲۰۱۷

—————————-
۱. کریمخان زند/ تولد: ۱۷۰۵ میلادی/ مرگ ۱۷۷۹ میلادی
۲. Muammar al Ghaddafi/ ۱۹۴۲-۲۰۱۱
۳. Hafez al Assad/ ۱۹۳۰-۲۰۰۰
۴. مسعود غزنوی/تولد: ۹۹۸ میلادی/ مرگ: ۱۰۴۰ میلادی.
۵. حسن‌ بن محمد میکالی معروف به حسنک وزیر/ مرگ: ۱۰۳۲ میلادی./ آخرین وزیر محمود غزنوی و سپس وزیر پسرش مسعود غزنوی.
۶. ابوالفضل بیهقی/تولد: ۹۹۵ میلاد/ مرگ: ۱۰۷۷ میلادی/ دبیر دربار غزنویان.
۷. قِرمِطیان فرقه ای از غُلات شیعه/واژه‌ی غُلات به معنی نیروهای افراط‌گرای شیعه/ می‌باشند که سبعیه نیز نامیده شده‌اند. وجه تسمیهٔ این فرقه به قِرمِطی، انتساب آنان است به حَمدانِ اَشعَث ملقب به قِرمِط. راجع به معنی کلمه ٔ قرمط اقوال مختلفی است ، قرمطة در لغت یعنی ریز بودن خط و نزدیکی کلمات و خطوط به یکدیگر. می‌گویند چون حمدان کوتاه بود و پاهای خود را هنگام حرکت نزدیک به هم می‌گذاشت ، به این لقب خوانده شد./ برگرفته از لغت‌نامه‌ی دهخدا
۸. دکتر جهانشاه صالح/ تولد: ۱۲۸۳/ مرگ: ۱۳۷۵
۹. ابراهیم صهبا/ تولد: ۱۲۹۱/ مرگ: ۱۳۷۷
۱۰. دکتر محمد علی اسلامی ندوشن/ تولد ۱۳۰۴






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024