شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
بدنبال انتشار مقاله پیشینم ایمیلها و سوالاتی دریافت کردم، پاسخهائی دادم، که گوشهای از آنها در اینجا از نظرتان میگذرد.
خوانندهای نوشته بود: شما چیزهای فراوانی را که در ذهن خودتان جا افتاده، خیلی فشرده به خواننده منتقل میکنید به این جهت گاهی به رشته در هم پیچیده فکر شما به سادگی نمیتوان راه برد.
و جواب من: بله گاه ناچار میشوم بسیار فشرده بنویسم بخاطر آنکه مطالب آنقدر زیادند که اگر پای بسط و گسترش هر نکته وقت زیادی بگذارم آنوقت باید مقالات که هیچ، کتابها در موردشان نوشته شوند. نه چنین فرصتی برای خودم میبینم و نه برای خواننده. اما اگر هر جا به توضیح بیشتر نیاز هست حتما بپرسید. هدف راه بردن به رشته پیچیده فکر من هم نیست، امید اینست که هر جا خواننده خودش را کنجکاو یافت برای برای احاطۀ بیشتر برموضوع به تحقیق بپردازد. هر جای دنیا باشید حداقل امکانی در این زمینه خواهید یافت.
در پاسخ میخوانم:
شما نوشتهاید: «در سالهای خطر از سوی غرب که توسط برخی اندیشمندان مرتب ابراز میشد، رایزنیهائی هم در مورد «ذات روس» آغاز شد و صحبت در مورد آن به صورت وسواس درآمد. چیست این ذات روسی که گوئی بیرون آنهاست و دارند میروند آن را کشف کنند. رویاروئی با اندیشه بیگانه یکباره آنها را به فکر ذات خودشان انداخته. ذات روس جائی ست که میتوانند در این موقعیت «ناامنی»(نه غبطه) بر آن بنشینند. قابلیتهای خود را تشخیص داده ببینند با آنها چه میتوانند بکنند. اساساً کارشان در مجموعه بشری چیست. من اینجا چه کارهام؟ کارم چیست؟ و چه ابزارهائی در کف دارم. یک شعور و هشیاری نسبت به سوال «من کیستم؟»
اما من فکر میکنم این ذاتگرائی روسی در نهایت فارغ از برآیند نیروها و مسائل روسیه در منجلاب بلشویسم فروغلتید. در هنگامه بیداری ایرانیان پس از مشروطه و همزمان با رفرماسیون امیرکبیر شاهد ظهور کسانی در ایران مثل سید جمالالدین اسدآبادی و در جهان اسلام کسانی مثل سید قطب در مصر هستیم که آنان نیز بازگشت به ذات را مطرح کردند. در دوران پهلویها مخصوصاً شاه کسانی مثل آل احمد(خسی در میقات و غربزدگی) شریعتی و حتی بازرگان در واقع پیروان همان ذاتگرائی و بازگشت به خویش البته از نوع اسلامی هستند. نقش پدری ایران در این میان چه شد؟ البته این نوع ذاتگرائی فقط شکل اسلامی نداشت، چپها بخصوص مائویستها بشدت ذات گرا بودند و در واقع در افتادن با مدرنیسم پهلویها و شمشیر کشیدن به روی تمدن و ارزشهای غربی که به نام مبارزه با امپریالیسم مطرح میشد در نهایت نوعی ذات گرائی و بازگشت به خود با چاشنی اسلامی دارد.
در پاسخ مینویسم:
من هنگام نوشتن کاملاً ازینکه چنین شبیهسازی شکل بگیرد آگاه بوده و به شدت از استفاده از «بازگشت به خویش» پرهیز کردم. نوع روسی، بازگشت به خویش نیست. در درجۀ اول شناخت بهتر خویش است. میبینیم حتی افرادی چون تولستوی عمیقاً در گیر سوال «من کیستم»، و « هدف از حضورم روی زمین چیست» شدهاند. در مورد تولستوی این سوال تا پایان عمر او را رها نمیکند هر چند در طی سالها این سوال درونی ِعمیق را به لطائف الحیل پنهان کرده باشد. او روی جاده همین پرسش میمیرد پس از ناامیدی ازدیدار راهبی که به دیدارش شتافته در راه بازگشت به خانه.(به زندگینامهاش مراجعه کنید)
روسها در نتیجۀ آنچه در اروپا در حال تغییر است، به خود پرداختهاند بیآنکه جواب آماده از پیش فراهم شدهای داشته باشند. چیزی که در فرهنگ ما هم به شکل «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود»، زمانی وجود داشت بعد جائی معلوم نیست کجا و چرا روی جاده وانهاده شد. بازگشتی به این ذات در برنامۀ آنها نیست. اتکاء به آن، محافظت از آن پس از نگرشی عمیق و تشخیص نقاطی که جای پای محکمی عرضه کنند، مورد نظر است. آنگاه دست گرفتن از آن، برای پس نیافتادن در برابر ارزشهای غربی که حس میکنند بزودی همه جا را گرفته و عرصه را بر آنها بخصوص در زمینه نظامی تنگ خواهد کرد.
آنها در تجربه عینی و نه بطور ذهنی، معتقد شدهاند که این ارزشها آنها را از انسانیتی که به آن میبالند دور خواهد کرد. آنان حتی در داخل قلمرو خودشان هم با دستِ بالای مدیریت غربی از یکسو و چتر فرهنگ شرقی- ایرانی که بطور گسترده بین اقوام غیر روس ریشه دارد، روبرو هستند. مثلا نقش آلمانیها در اداره امور روسیه آنقدر زیاد است که روسها، از روستائی گرفته تا اشراف و تزار، نمیتوانند با فرهنگ و ذهنیت آنها آشنا نباشند. روستاهای روسیه مال نجبا هم که باشد، توسط مباشران آلمانی اداره میشود که گوگول از حضورشان به پارازیت نام میبرد.(این شرایط در مورد ایران صدق نمیکند) ازدواج با آلمانیها به وفور انجام گرفته، ملکهها آلمانی در نتیجه تزارها هم اغلب نیمهای آلمانی دارند. در پرانتز گفته باشم حتی مادر لنین هم آلمانی بود. نه فقط آلمانیها با اکثریتی قاطع بلکه فرانسویها و یونانی هم حول و حوش حکومت میپلکند و تازه روسیه را نادیده میگیرند، چیزی که خشمِ آن نیکلای اول را از زندگی ناامید میکرد. با این همه در تربیت سیاسی و آموزش اقتصادی ولیعهد یعنی الکساندر دوم، همین آلمانیها هستند که جلو افتادهاند. اگور کانکرین (Egor Kankrine) یکی از آلمانیهائی که تمام روسیه را به خشم میآورد، مسائل اقتصادی و مالی را میآموزد در حالیکه بارون فیلیپ فون برونو (Baron Philipp von Brunnow) هم آلمانیالاصل که تا مقام سفیر در لندن پیشرفت داشته، و در مذاکرات مهمی از سوی روسیه شرکت کرده، سیاست خارجی را به الکساندر میآموزد. کاترین کبیر با ریشۀ آلمانی و در جایگاه امپراتریس، آلمانیهائی را به روسیه فراخوانده و در کولونیها مسکن داد. آنها زبان روسی یاد نمیگرفتند، از سربازی معاف بودند و مالیات نمیدادند و در گرداندن امور دولتی پستهای مهمی در تمام شهرها احراز کرده بودند.
روسها با اینهمه همنشینی و نزدیکی با آلمانیها در محوطه کار، بخشی از ذهنیت غرب و بخصوص آلمانیها را بخوبی میشناسند. روشنفکرانشان بسیار به غرب سفر کرده با روشنفکران صاحب نام آنها معاشر بوده و از خود چنان تصویر قابل تأملی به جا میگذارند که غربیها را متحیر میکند. مارکس برای فهمیدن کتابهای چرنشفسکی ست که روسی یاد میگیرد. اندیشمندان روس چنان دست بالا را گرفته و از سوسیالیزم موجود در روستاهای روس سخن میرانند که چه انگیزهها که برای تحقیق در این مورد بر نمیانگیزند!
اینها ارزشها را در روابط انسانی میبینند و از آن چه غرب در این زمینه عرضه میکند متنفرند و خودشان را در موضع برتر حس میکنند. این موقعیت اندیشمندان ایرانی نبود. بهترینشان میخواستند آبروداری کنند، نه آنکه مثل روسها فکر کنند غرب فرتوت به پایان نور خودش رسیده و مسئولیت احیا کردن در قبالش دارند. چشمان پر از غبطه ناصرالدین شاه به غرب و از حول حلیم نزدیک به افتادن در تنور کجا، نگاه تزارها و بزرگان سیاسی و فکری آنزمان روسیه کجا.
ذات روس برخلاف بازگشت به خویش ایرانی از عنصر نوستالژی خالی ست. آنان حالت آدم مغبونی را ندارند که گذشتهای را از دست داده و بخواهد به آن بازگردد. بلکه نگرانند مبادا با پیشرفت کسانی که نیرومندتر از آنها خواهند شد، حیات و حضورشان در خطر انهدام قرار گیرد. مهمتر آنکه بهراستی و بهروشنی میبینند در چه زمینهای باید بجنبند و میجنبند. الکساندر دوم، که فقط تربیت و نحوه آموزش و پرورشش با یک دیسیپلین سنگین از نوباوگی، میتواند درسی برای مقایسه، فرضا با آموزش مظفرالدین شاه باشد، و در ۱۸۶۱ شیوه سرفداری را در روستا را لغو و همینطور سانسور را از مطبوعات بر میدارد از سوی پدرش نیکلا در انتهای آموزش تئوری و عملی سنگین، ابتدا روانۀ سفرهای داخلی تا مرزآشنائی با وضعیت زندانیان سیبری شده بعد با پایان این سفرها در ۱۸۳۹ راهی سفرهای اروپائی میشود. هدف ازین جا بجائیهای دشوار آن است که او از نزدیک شرایط را با چشم خودش دیده به تئوریها اکتفا نکرده باشد. در این مدت مکاتبات روزانه برقرار است.
در ۲ مه پدر در نامهای به ولیعهدش مینویسد: برداشتهای خودت را داشته باش، بدون شور و هیجان و نه پیشداوری. آنها را با کشوری که به خوبی میشناسی مقایسه کن. ممکن است بسیاری تو را اغوا کنند اما از نزدیک که بنگری شایسته تقدیر نخواهی یافتشان. (تفاوتش با ناصرالدین شاه؟)
«من فکر میکنم افراد ایرانی که اسم بردید نه ارزشهای غربی را واقعا میشناختند نه میدانستند خصوصیات خودشان، نقاط قوت و ضعفشان چیست.» امروز متنی از تولستوی میخواندم، «هنر چیست»، دیدم چقدر استادانه فرانسه و آلمانی میدانسته. هم ادبیات و هم افکار فلسفی و قابلیتهای زبانی آنها را میشناخته. با سران تفکر سیاسی اجتماعی غرب مراوده داشته. با پرودون از سران آنارشیستهای فرانسه دیدار و گفتگو کرده. این شناخت و نشست و برخاست با شناخت سطحی ماها فرق اساسی دارد که نه آنها را از نگاه خودمان بلکه در نهایت خودمان را هم از دریچه نگاه غربیها میشناسیم.
برای مثال این بالیدن روسها به سیستم زمینداری خودشان مرا واداشت در مورد سیستم زمینداری قبل از اصلاحات ارضی در ایران جستجوی کوچکی بکنم و دریافتم منبعی که توسط ایرانیها در این زمینه انجیل محسوب شده، (نوشته آن لمپتون ann Lambton)، فاقد ارزش مرجع بودن در این زمینه است چرا که او اصلا روابط را نمیشناخته و برداشتهایش بر واقعیت متکی نیست. شناخت نحوه اداره روستاها و زمین داری در ایران به لحاظ شناخت موزائیکهای روابط و تعاونیهای اجتماعی، حتی نحوه شراکت اولیه آحاد مردم در تعین سرنوشتشان، نحوه نهاد سازی ایرانی ارزش فراوانی دارد. چقدر در این مورد کار شده؟
اینطور شنیدم که تنها کسی که واقعا روستاها و کارکرد زمینداری را میشناخته آل احمد بوده که به لحاظ علاقه به سنتها در این محیط تحقیق کرده است. من فقط این نکته کوچک و در واقع بسیار بزرگ را در اینجا بیاورم که در ایران هرگز شیوه سرفداری همچون روسیه یا غرب مرسوم نبوده است. هرگز. یعنی کشاورزان بخشی از زمین محسوب نشده و همراه زمین خرید و فروش نمیشدهاند. فکر کنید این چه میزان احساس استقلال انسانی و احترام به خود در حافظه ایرانیها ذخیره کرده است. و چه شادمانه میتوان از منبع آن ذهن خود را تازه کرد.
در تاریخ تحول موجودات، از انسان دو پا به عنوان موجود زندهای که برخلاف خزندگان یا چهارپایان، سطح اتکائش را با زمین به حداقل رسانده و روی سطح محدود دو پا برخاسته، به مثابه نمودِ اوج تکامل یاد میکنند. در زمینه اجتماعی فکر کنید داشتن تاریخی که در آن حافظۀ زنجیری بودن به زمین، وابسته بودن به آن و تمایز نداشتن از آن، خرید و فروش شدن همراه آن وجود داشته باشد، چه تفاوتهائی در هویت و برداشت از رابطه خود با حیات و هستی به وجود میآید، نسبت به حالتی که چنین سابقهای در آن نباشد.
بر گردم به محیط روسی و شناخت ایرانیهای کتابخوان از آن. شاید چندان در محافل ما بحث نشده و به آن نپرداختهاند که آلمانیها چه نقشی در اداره روسیه داشتهاند. اما به همین حداقلی که در بالا آمد اکتفا میکنم با افزودن این نکته که آنها مرتب در گوش تزارها و مواضع تصمیم گیری میخواندند که نقش فرانسه اخلال و آفرینش عصیانهای اجتماعی ست و تنها حامی صدیق روسیه پروس و اتریش ( آلمانیها) هستند. البته در نهایت در مرحله عمل عکس آن تحقق یافت آنچنان که در مقالات سابق بخصوص «گفتید پوپولیسم؟» اندکی از آن را تعریف کردهام.
این از آلمانیها در حیطه تصمیم گیریهای سیاسی برای روسها! اما به لحاظ فرهنگی هم، آنها که خود را اسلاو میدانند، در برابر فرهنگ عظیم ایرانی اقوام سرزمین پهناورشان، در جایگاه حاشیهای قرار دارند. میزان نفوذ فرهنگ ایرانی تا داخل کاخ تزار، مطالعات بسیار میطلبد، همینقدر گفته باشم که دانشگاه کازان (قازان) مرکز تاتارستان همان موقع یکی از بزرگترین مراکز مطالعات فرهنگ و زبانهای شرقی را داشته. تولستوی آنجا به آموزش فارسی و عربی پرداخته و این حاکی نیست مگر از حضور و تنفس فرهنگ ایرانی در هوای سراسر این قلمرو گسترده!
میبینید که اسلاوها حتی داخل مرزهای خودشان هم احساس دست دوم بودن داشته و از آن رنج میبرند. در مورد شرایط قدرت حاکمه روسیه نسبت به غرب نیز باید گفت حالت دفاعی داشتند.
با بالا گرفتن انقلابات در اروپا نیکلا مصمم است مانع ورود امواج آن شود. تهدید انقلابیگری که بعدها تهدید کشورهای دیگر شد، روسیه را مجبور میکند از قدرت خود همه جانبه دفاع کند.
در ۱۸۴۸ وزیر امور خارجه اعلام میکند روسیه باید قلعهای علیه امواج انقلابی گری باشد و بازسازی اروپا از او یعنی روسیه آغاز شود. (در چنین شرایطی تمایلات ولیعهد برای رفرم بینتیجه ماند).
در ۱۸۵۳ نیکلای اول بعد از شکست در جنگ کریمه به تلخی بیاد میآورد چگونه در آرزوی تضمین نظم در جهان بوده، در حق زندگی مسیحیان بالکان حتی در فلسطین نقشی برای خود میشناخته پس دیگر نمیخواست بزید. روسیه از اروپائی که آنقدر چندشش میشد شکست خورده بود چون مدرن تر بودند. تزار نیکلا با آنکه بیمار است اجازه معالجه به پزشکان نمیدهد تا بمیرد.
پس از این جنگ قدرتهای اروپائی آلمان فرانسه و انگلیس پروس و ایتالیا هستند و در چشم آنها روسیه عقب مانده است.
کجا او را به بازی میگیرند؟ در اتحادیهای که درست کرده و اسم اتحاد مقدس بر آن گذاشتهاند تا نگذارند مشروطه طلبان بیآیند. در این اتحاد علیه نیروهائی در اسپانیا، ایتالیا که نیروهای انقلابی قصد رفرم دارند باید جنگید. روسیه را فرستادهاند به رأس این اتحادیه.
همزمان با تاجگذاری الکساندر دوم، ولیعهد ِنیکلا اتحاد مقدس به زمین پاشیده میشود. دیگر این رُل را هم ندارند یا خودشان دیگر نمیخواهند داشته باشد. چون بنظرشان روسیه باید نیرومند باشد برای دفاع از خودش و نظم را در اروپائی که دست انقلابیون افتاده حفظ کند. اگر آنها دارند یک اروپای فرتوت و از کار افتاده را داغون میکنند، مسئله ما نیست، ما باید پاسخی برای آینده آنها داشته باشیم. پس این مقدار نقش دادن به روسیه در تحولات اروپائی نیز تعطیل میشود.
برمیگردم به این موضوع که دعوت بازگشت به خویش ایرانی رنگ گرفته از تمایل به آغاز بزرگیهای سابق، با آن توسل به عصای «ذات روسی» به امید پس و پیش نشدن در برابر موجهائی که بهراستی در راه بودند تفاوت بسیار دارد. هدف من الزاما تائید این حرکت نبود بلکه میخواستم با دنبال کردن پروسه فکری آن سالها در روسیه، زمینهای برای سنجش با ایران پیدا کنم.
بگذارید یک مثال ساده بزنم. شما مطلع میشوید مهمان ناخواندهای دارد به سوی خانه شما حرکت میکند. میدانید که در را به نحوی خواهد کوبید. اگر به زیرزمینها پناهنده شوید در جستجوی ردای زربفتی که شاید روزی میپوشیدهاید و بگوئید در را باز نخواهید کرد، این بازگشت به خویش نوستالژیک است. نه تلقی کردن شرایط، بهمثابه فرصتی برای آموزش و پیشرفت و نه خود آگاهی. اگر با عجله یخچال و گنجهها را بکاوید تا ببینید چه دارید و چگونه میتوانید به مدد آنها آبرومندانه جلوی مهمان ظاهر شده هم احترام خود را حفظ کنید، موجود برابر به حساب بیائید و هم مواظب باشید از رفتار شما برداشتی نشود که برایتان میتواند گران تمام شود، این برخوردی ست که روسها داشتند.
روسها بر خلاف ایرانیها به این مهمان غبطه نمیخوردند. شتابان در جستجوی تقلید نبودند. آنها همۀ آن چیزهائی را که در یک برداشت سطحی نشان تجدد محسوب میشود، داشتند. میگساری از روستا تا کاخ آزاد بود. معاشرت بدون مانع خانمها و آقایان، تاتر و اپرا و اپرت و سالن کنسرت و ارکستر و کتابخانههای مملو کتابهای غربی، علم و فرهنگ و ادبیات غربی، همه وجود داشت. یک جریان نیرومند از ریاضیدان و مورخ و موسیقیدان نه در سایه فرهنگ اروپائی بلکه مستقل که به فرهنگ اروپائی غنا هم میبخشد بدون آنکه در سایه آن قرار گیرد عرض اندام میکرد. کاترین کبیر که با دست خود آزادی و حقوق دهقانها را نوشت، به گسترش آموزش عالی معتقد بود و منتهای اهتمام را در این زمینه به کار برد. بعدها دانشگاهها در اداره امور خود کاملا آزاد بودند.
ریاضیدان نابغه نیکلای لوباچفسکی (Nikolai Lobachevsky) برای نجوم مدرن لابراتواری ساخته بود که در ۱۹۳۹ از تمام اروپا دانشمندان را گرد میآورد. همه این هنرنمائیها اجازه میداد روسها فکر کنند با برخورداری از چنین هوش و استعداد فکری تحقیر شدن چرا.
خلاصه بر خلاف غالب متجددین ما که به غرب که میرفتند برافروخته بر میگشتند که سرزمین خودشان را شبیه آنجا کنند، اینها به چنین فکری نیستند هیچیک از نمادهای پیشرفت و مدرنیته غرب را کم نداشتند. خیلی پیشتر پطر کبیر، بعد از اقداماتی جنونآمیز در راه تجدد و متجددسازی روسها تا ممنوعیت ِ گذاشتن ریش بلند که نزد روسها از دیرباز مرسوم و نشان وقار و احترام بوده پیش رفت. سلمانیهای حکومت با قیچی در خیابانها میگشتند تا ریشها را کوتاه کنند و اگر کسی ریش بلند میگذاشت باید مالیات میداد. میبینید که همه گونه تجددگرائی را پشت سر گذاشتهاند. مشکلشان این نگرانی ست که مبادا رشد صنعت که رشد سیستم نظامی را هم به همراه خواهد آورد با آنها کُند آنچه دشمنان کنند. بهعلاوه میبینند که بیشتر از گذشته از بازی غرب کنار گذاشته شده و تحقیر فراتری را باید به جان بخرند که نمیدانند چرا، چون نقصی برای خودشان متصور نیستند. به عکس این غرب است که در چشمشان دارای ایراد و کمبود بوده و به عقب ماندگی مبتلاست. این بحثها فقط در دایره نجبا انجام نگرفته بلکه درس خواندههای غیر اشراف، متولدین بین ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰ هم به این بحثها میپیوندند.
اعتقاد به ماموریت معنوی روس در قبال غرب بین این بحثها پس و پیش شده موافق و مخالف پیدا میکند. اعتقاد به جوانی و خلوص این کشور در برابر غرب فرتوت و اروپای پیر و از کار افتاده که از آنها چشم توقع دارد تا برای رستگاریش بشتابند، سوال بر میانگیزد.
«چادوو» از پتر کبیر انتقاد میکند که رل معنوی مردم روس را تحت الشعاع اقدامات سیاسی قرار داده و مفهوم غربی قدرت را از نزد آنها وارد کرده و حال آنکه قدرت به خودی خود انحراف آمیز است. به گمانشان Sobornost یعنی مجمع مومنین بههم سوده با روحیه آزادی و همبستگی که جوهر ارتدوکسی ست (عدم وابستگی به سلسله مراتب و قواعد کلیسای کاتولیک رومن) و مُعرف راستین روح روسی، با جستجوی قدرت نابود میشود. میگویند قدرت از آن نوع که پطر کبیر رواج میداد از نوع غربی بود، ارگانیزه و و متمایل به اختراع منطق، در تضاد با روح ارتدوکسی که در برگیرنده هارمونی، صلح، همبستگی و عشق است. یعنی بیشتر روی روابط انسانی پاک و محبتآمیز تکیه میکنند تا سیستم مبتنی بر سلسله مراتب، نظم و انضباط، خشک با فقدان عواطف و احساسات که در نمونۀ غربی به نظرشان دیده میشود. باید اذغان کرد که در دیدگاهشان نماد واقعی پیشرفت در چگونگی و هویت انسان متبلور میشود نه جنبههای بیرونی زندگی او.
نمادهای روس گذشته، میر Mir، مجتمعات روستائی برای اداره روستا، کدخدامنشی، مثل خانواده بزرگ، یک سیستم ایده آل به شمار میآید و از حالا نوستالژی از دست دادن آن همه را متاثر میکند.
گوئی غرب با مظاهرش رفاه و زیاد شدن امکانات زندگی و از دست رفتن روابط نزدیک، حضور و لزوم نظم و ترتیب و قدرتهای متکثر، زهد روسی را که قدرت گریز است به فغان میآورد. کفۀ ارتباطات یکباره با وارونه شدن و اهمیت گرفتن مسئله قدرت، با حس این الزام که یا باید با غرب جنگید، یا صنعتی شد و رفت زیر قدرت صاحبان صنایع و بانکها، بهم میخورد. قدرت مرکزی متمرکز دیگر کفاف نداده و زیر امواج قدرتهای تازه که نشان مدرن به سینه دارند، شسته خواهد شد. قدرت پاره پاره شده تزار را بانکداران و صاحبان کارخانهها دست به دست خواهند کرد و ثقل و سکونی که در زندگی انسانی بود دستخوش امواج دائم خواهد بود. دموکراسی البته لازم است، آزادی مطبوعات، منع شکنجه، سیستم قضائی عادلانه و وکیل مدافع برای هر نوع زندانی، سالهاست به اجرا در آمده. اما آنها اینطور دریافت میکنند که یک ایدئولوژی جهانی میخواهد جای ارتدوکسی آنها را بگیرد.
و اینجا ست محلی که نوستالژی، از نوع روسی آن برای چیزی که ممکن است از دست برود، یعنی نوعی صفا و صمیمیت و روابط انسانی بیغل و غش، بیدار میشود. سمبل و مدینه فاضله هم، چیزی ست که همین حالا دارند، یعنی نهادها و تعاونیهای روستائی. وقتی خروارها تاریخ آنموقعها را از زبان افراد متعددی با ملیتهای گوناگون میخوانید متوجه میشوید چیزی هست که هیچ یک نمیداند یا نمیتواند بنویسد چیست ولی دارد از دست میرود، و چیزی دارد آنرا نابود میکند و بجایش مینشیند. در عمل میبینیم صفا و صمیمیت از دست میرود و جای آن را اما نه مظاهر غرب بلکه جستجوی قدرت است که میگیرد. و این براستی اتفاق هم میافتد.
در اندیشه روستائیان روس انسان به قدرت بیرونی نیازمند است چون ضعیف است اما اتوکراسی بهتر است چون بار مسائلی را که برای اداره یک مملکت الزامی ست و مشکل هم هست به دوش میشد و میگذارد مردم به مسئولیت معنوی خود برسند. البته آزادی بیان و آزادی رعیت لازم است تا خودشان به امور خودشان برسند. به ما آزادی بیان بدهید اما سراغ ما نیآئید.
شاید این فقط شامل روستائیان نیست همۀ روس فقط میخواهد راحتشان بگذارند، به آنها بی حرمتی نشده و دست دوم قلمداد نگردند ولی دل از کف برای غرب از دست نداده بودند. از آنارشیستها گرفته تا سوسیالیستها و پوپولیستها اعتقاد داشتند روستائیانشان سوسیالیست به دنیا میآیند و ازین بابت سروگردنی از غرب فراترند. یعنی حتی جناح رادیکال آنچه خود داشت زبیگانه تمنا نمیکرد. تاریخ ما را ببینید از همان ناصرالدین شاه که چطور ظواهر غرب چشمش را گفته و بُن ماجرا را نمیبیند. حرف دلسوختگان ایرانی آنزمان بیشتر این بود که ما هیچ نداریم همه چیز پیش غرب است باید یکجوری شبیه سازی کرد و دلی از عزا درآورد تا «راه دهای یار مرا» محقق گردد.
تازه این برخورد مال گذشته خیلی دور هم نیست. من همین چهار سال پیش در جمعی از متفکران شرکت میکردم که دوران مشروطه را بررسی میکردند. باور کنید با گوشهای خودم چند بار شنیدم با داغ دل میگفتند ما آن وقع هیچ چیز نداشتیم، ایران ویرانهای بود. انگار کسی به اسم ایرانی با ارزشهائی که از گذشته به او به ارٍث رسیده باشد در ذهن آنها حضور نداشت. خوشحال بودند چقدر خوب شد غرب به داد ما رسید و نجاتمان داد. هیچ نوع نگاه برابر به غرب یا احساس پیوستگی و همکاری با غرب در دیدگاهها وجود نداشت. (من چنان شگفتزده شده بودم که آن جلسات مُحّرک نوشتن رمان کوچکی شد به نام «بازگشت به خانۀ یوسف مشار».)
چند نمونه برایتان میآورم: باکونین را بگیریم به عنوان یک روشنفکر بمعنای کامل کلمه، پرسوناژی نادر که مُعرّف کتابخوانهای دهۀ ۱۸۴۰ است و در عین حال راه را باز میکند به عمل رادیکال سالهای ۱۸۷۰. عملگراست از نجبا که برخلاف روحیۀ تنبل و ابلوموف روسی، ذهنِ نسل اندر نسل آموزش دیده خود را برای کشف راههای جدید بکار میگیرد. ابتدا سوسیالیستهای فرانسه را ترجیح میدهد. به آلمانها مشکوک است که میخواهند حتی به سوسیالیزم ادویۀ زورگوئی و استبدادی بزنند.
در پاریس در جمع پرودون، ژرژساند، لوئی بلان کسانی که انقلاب ۱۸۴۸ را شکل میدهند، قرار میگیرد. مارکس را ملاقات میکند. اما با تمام این تجربهها و حتی شرکت در عصیان آنارشیستها در نقاط مختلف اروپا، به این نتیجه میرسد، که غرب میتواند تهدید آمیز باشد، روسیه باید راه خودش را برود.
باکونین میگوید روسیه باید از غرب بترسد بینش فلسفی سوسیالیزم میتواند وضع را بهم بریزد.
میگوید سوسیالیستهای آلمانی و در راس آنها مارکس، وابسته به دولت و تشکیلاتند. ولی آنچه جامعه را متحول میکند از ژرفنای جامعه بر میآید. برای او این ژرفنا روستاست هر چند کم سواد تر ولی تحول از آنجا بر میخیزد. عقیده دارد روستائی همیشه بدون نظم آماده شورش است. بی نظمی را نشان عمق تلقی میکند. میگوید انها میگویند زمینِ من نه زمین ارباب پس رابطهای درست با مالکیت زمین ته دلشان دارند.
بهنظر باکونین روسیه برای حکومت پارلمانی ساخته نشده. او با تجربه نزدیک از غرب، دیگر هیچ چشمداشتی از آنها ندارد. میپرسد از اروپائی که بعد از مدت کوتاهی انقلابی گری به اربابان سابق خود دخیل بسته چه امیدی میتوان داشت؟ از آلمان هم متنفر است. سوسیالیستهای آلمان و در راسشان مارکس طبیعتشان اینست که به دولت وابسته باشند و به داشتن تشکیلات. فقط امید را به روسیه میتوان بست که با توان انقلابی خود دیگر کشورها را هم متاثر سازد.
پان اسلاویسم باکونین حتی دیگر چون هرزن (Herzen) به قدرت انقلابی فرانسه معتقد نیست چقدر دلش میخواهد یک لوئی بلان یا پرودن دیگر از آن سر بزند و نمیزند. میبینیم که نه از جمع اسلاو دوستان بلکه غرب دوستان هم یک عده منتقد باز میگردند تا مرزپذیرش تبعید و در مورد باکونین، از دست دادن امتیازات وابستگان اشراف.
هرزن هم در بین روشنفکران غرب دوست چهره ممتازی ست. این تحسین گر غرب روزنامهنگار معروف برای اولین بار در ۱۸۴۷ در اروپائی که میپرستد اقامت میکند و میگوید بعد از مطالعه ایدآلیسم آلمان سوسیالیزم فرانسوی را برگزیده.
در دوران تبعید در لندن با تبعیدیان ایتالیائی لهستانی که همگی از شکست ۱۸۴۸ انقلاب فرانسه متاسفند آشنا و پروژه سیاسیش را با تمرکز به پروپاگاند پیش میبرد. او هیچ اعتمادی به اروپائیها ندارد آنها بنظرش نه میخواهند اتوکراسی در روسیه از بین برود نه حتی تقلیل یابد. او رویای انقلاب داشت. جزو آن کتابخوانهائی ست که با مطالعه به رنج مردم پی میبرند از نزدیک ندیدهاند. در ۱۸۴۸ میگوید به فرد میاندیشد که زیر فشار سیستم له میشود.
اما مشاهده میکند هر چه از آن متنفر بوده، روحیۀ بازاری و داد وستد جو و حسابگر، از مشخصات سوسیالیزم فرانسوی شده و در مجموع سوسیالیزم غربی. آنچه در غرب میبیند و بخصوص شکست انقلاب فرانسه، او را میرماند.
دوباره ذهن هرزن به روسیه برمیگردد و نزدیک میشود به اسلاو دوستان. اگر آنجا استبداد هست حداقل روحیه بازاری و حسابگر و اهل بده بستان، نیست. فکر میکند جهان روستائی باید کلید روسیه باشد. یعنی روحیه آنها را غالب کنیم، حکوت دست آنها باشد. روس بودنش گل کرده دنبال بی پیراگی میگردد. شعارش: ما گذشتهای نداریم که حبسمان کند، به لحاظ روحی آزادیم. روستائی روس در نهادش سوسیالیست است. یعنی آنچه آنها به دنبالش هستند ما در خانۀ خودمان داریم. او کانسپت « سرنوشت روسی» را مورد مداقه قرار میدهد.
یک نمونه دیگر؛ پیوتر تکاچف، پدر معنوی لنین، در نامهای به انگلس مینویسد روسیه نمیتواند به مدل غربی انقلاب کند. نباید منتظر رشد سرمایه داری بنشیند. نه به بورژوازی نیاز دارد نه نهادهای سیاسی. انقلابی گری را به جای همه اینها مینشاند و میگوید این خصوصیت روسی ست که عقب ماندگی اجتماعیش شانس انقلابی اوست.
یادمان باشد روسها چنان تعصبی نسبت به روستائیانشان میورزند که گوگول حتی گفت روستائیان را آگاه نکنیم که چشم و گوششان باز نشود و به دنیای ناپاکیها گام نگذارند. او در «نفوس مرده» با تمایز روسی رستگاری میجوید. غرب، رستگاری نژاد اسلاو و رستگاری ارتدوکسی را ازآنها میگیرد.
چیزی به نام تشابه انسانی در آن عصر مورد بحث قرار نمیگیرد. حالا آنجاها نیستیم. اینکه تحولی در شعور بشر دارد شکل میگیرد و گرفته، جزو مباحثات نیست. موضوع صیانت ذات است رادیکالهای عقب مانده هم میخواستند با نواختن قابلمه در ارکستر فرارفتن شعور اجتماعی شرکت کنند. چون ساز دیگری نمیتوانستند بنوازند. البته امروز با رشد تکنولوژی و ارتباطات حتما در سایه تلفن دستی هوشیار و کامپیوتر و ارتباطات جهانی، روستائی روسی هم جهش فکری یافته است، چیزی که به ضرب عصای آهنی انقلاب به آن نرسیده بود.
رابطه صیانت ذات در لحظات دشوار و احساس نیاز شناخت خود، همین امروز هم وجود دارد.
ژان پیر شونمان (Jean Pierre Chevenement) سیاستمدار قدیمی فرانسوی در کتاب اخیرش «چالش تمدن» و در طی مصاحبهها از لزوم تفکر در مورد اینکه ما کیستیم(فرانسویها) و ارزشهایمان کدام است آنهم در دنیائی که دیگر نه دموکراسی نه لائیسیته معلوم نیست چیستند، سخن میراند. روی جلد کتاب او کشتی طوفانزدهای است در تاریکی. گمانم با تفاوتهای مشخصی در مورد شرایط، روسهای آن موقع هم چنین کشتی در دست طوفانی در افق خودشان میدیدند.
اما سوال شما را در مورد اینکه پدر کجا بود نمیفهمم. آیا پدری به اسم ایران در قبال غرب؟ یا ایران در قبال فرزندان خودش؟ سوال هر کدام باشد، پدر سر جای خودش بود. در عرصۀ زمین و تاریخ بشر. نه الزاماً در چشم و شعور و خود آگاهی ایرانیها و نه در بینش غرب. نسل پسرانی از این پدر روئیده بود که از پدر شرمسار بودند و میخواست با پسران همسایه که او را قبول نداشته و در او به چشم تحقیر مینگریستند حشر و نشر داشته باشد. پسرها برای آب خوردن از ریشهها باید رابطه خود را آگاهانه اکتیو کنند. مثل دریافت هر برنامۀ دیگری. والّا کارکردها منتقل نمیشوند. این واهمۀ فرزند است که نکند دیگر خبری از پدر در کار نباشد. اما پدر هرگز بچههایش را رها نکرده. چون در میدان الکترومنتیک و حافظۀ سلولی آنها موجود است. کافی ست آنرا اکتیو کنند. بسیاری اکتیو نمیکنند. این پدر آنقدر به آزادی و اختیار فرزند احترام قائل است که میگذارد خود فرزند برای اکتیو کردن سیستم و دریافت برنامه اقدام کند. به زور سیستم فرزند را با برنامۀ خودش هَک نمیکند.
اما چرا گاهی فرزندها یادشان میرود سیستم را اکتیو کنند؟ تجربه نشان میدهد که از فرط غرور و بالیدن به آن تجربۀ اندک فردی که نزد خود دارند. یا گسستی دارند با سیستم به خاطر عدم شناخت و پرهیزاز واقعیات که جائی در سیر حوادث پیش آمده است. چاره کار تونل زدن است با آگاه شدن، پذیرفتن ضعفهای سرنوشت پدر که امروزه ممکن است بزرگ و فاحش بنظر برسند. برای مثال «فردوسی» در شاهنامه، برای سرپوش گذاشتن روی استفاده گسترده از جادو پیش از ورود دین بنی امیه به ایران، روایت خودش را از رستم تغییر میدهد. رستم هرگز پسر خودش را نکشت بلکه همچنان که دکتر خالقی مطلق که نیاز به معرفی ندارد، به تفصیل به آن پرداخته، نیروی شرو ظلمات(افراسیاب) از طریق جادو میخواهد ژن یا مختصات موروثی والای رستم را به جبهۀ خودش منتقل کند. اسب او را میدزدند تا بخاطر جستجویش وارد سرزمین آنان شود و از زنی که وابسته به جهان جادو ست فرزندی نطفه ببندد با بهره مندی ازتمام قوای یَل ولی روزی به نفع شر عمل کرده رستم را از پا در بیآورد. این آن فرزند نیمه انسان؛ نیمه دیوی ست که برای جهانگشائی و تسلط آمده است و رستم او را از پا در میآورد.
اگر سریال شاه آرتور را که توسط بی بی سی تهیه شده و مرلین (Merlin) نام گرفته، دیده باشید، همیشه سخن سرِ سودای جهان جادو و وابستگانش برای فتح مدینه فاضلۀ انسان نیک است که در این فیلم با شهر و قلعه کاملوت (Camelot) مشخص میشود. سردسته جادوگران در دورهای خواهر خود شاه آرتور است و داستانها حول دسایس جهان جادو برای از پا درآوردن شاه آرتور و تصرف ملک و فرمانروائی او انجام میگیرد. به داستانهای شاه آرتور و شباهتهایش به داستان شاهنامه نخواهم پرداخت ولی جای تحقیق دارد. مرلن، که به نفع شاه آرتور، از جهان جادو و پرندهای افسانهای چون سیمرغ یاری میگیرد، هر چند به هیچ وجه مختصات فیزیکی رستم را ندارد اما او نیز در یاری به شاه نیکان از استعدادهای فوق زمین خود مدد میگیرد، همچنین پرورش یافته یک جادوگر است.
کل داستان نکتههای بسیار در همسانی با رستم و زال و سیمرغ دارد. اما در داستان شاه آرتور، حضور جهان جادو و عملیات آن کاملا روشن و علنی است و از مریدان آن به معتقدان «دین کهن» یاد میشود. این دین باید پایان پذیرفته باشد ولی هنوز عدهای در خفا بر همان آئین و عملکرد ماندهاند. در شاهنامه نوعی تلاش برای فروپوشاندن حضورجهان جادو و عملکرد آن انجام میگیرد و حال آنکه سوزاندن پر سیمرغ به دنبال برخی مناسک و یا مدد گرفتن از چوب یک درخت خاص برای پیروزی بر اسفندیار و صحنههای بسیار دیگر، همگامی دنیای سحر و جادو را در کنار زندگی قهرمانان نشان میدهد. حداقل اینجا این نتیجه نیک را بگیریم که رستم پسر خود را نمیکشد و باورهای نادرستی را که در آن استمرارِاستبداد ایرانیان ناشی از فرهنگی معرفی میشود که جلوی پیشرفت پسر در آن توسط پدر گرفته شده کنار گذاشت. در عین حال با پذیرش اینکه در ایران قدیم سحر وجادو عمیقا رواج داشته تونلی زد به آن گذشته و آن را در نور واقعیتی به اندازهتر ملاحظه کرد.
پسرانی هستند که از پدر پریدهاند، مثل پریدن فیوز، چون دچار توّهُم هستند.
اما اگر نظر غرب مورد نظرتان است، اینجا هم آنها بودهاند که باید قدمت ایران را به رسمیت میشناختند، حالا میشناختند یا نه آن هم امر دیگری بود. سوال شما مرا یاد این گفته معروف عیسی مسیح میاندازد که گفته میشود، در پای صلیب گفته است، پدر چرا مرا وا گذاشتی؟ محمد هم دو سالی نگران آن بوده که واگذاشته شده باشد. موسی هم از نگرانی فوت شدن فرصت میعاد قوم خود را رها کرده است. خلاصه نگرانی واگذاشته شدن از سوی پدر همیشه در روان انسان بوده. اما در عمل همیشه فرزند است که پدر را وا گذاشته یا با او جنگیده تا خود را ثابت کند. خلاصه کنم، پدر همین طرفها حضور کامل داشته جائی نرفته بوده.
خیلی قانع کننده، متشکرم. عالی بود. ولی چیزی که ذهنم را مشغول کرده علیرغم اینکه این ذاتگرائی با آن ذاتگرائی یکی نبود، به نتیجه یکسانی ختم شد. باتلاق توتالیتاریسم.
نه ببینید خیلی روشن بگویم که توتالیتاریسم از دل روسگرائی و اسلاو دوستان و اسلاو سَنجان بیرون نیامد. آنها اهل انقلاب نبودند رفرم میخواستند. لنین هم که ماجرای ۱۹۱۷را چید، زیاد روس نبود. او از گذشته روس، فرهنگ روس، از اسلاودوستان متنفر بود. من در مقالۀ پیشینم تلاش کردم محترمانه نشان دهم که او چندان روس نبود و در بطن مشخصات روس گرایان نمیگنجید. جویندگان ذات روس اهل تحرکات و سیاستهائی از آن نوع که لنین اِعمال کرد نبودند. بگذریم که شخصیت فردی هم دخیل است. لنین به نقل از ولادیمیر فدرووسکی در همان کودکی هم آنقدر بچههای فامیل را آزار میداده که خواهر و برادر بزرگترش جرئت گزارشش را به والدین خود نداشتند. حرف هم حرف خودش بوده و هرگز از آن کوتاه نمیآمده متکبر، با لجاجتی عجیب در پی برتری جوئی بر همگان و به کرسی نشاندن نظر خودش.
اﻳﻦ ﺩﺭی ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺸﻮﺩﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻴﺠﺎﻥاﻧﮕﻴﺰ و ﭘﺮ ﺭﻣﺰ و ﺭاﺯ اﺳﺖ ﻭاﻗﻌﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺮاﻳﻢ ﺟﺎﻟﺒﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻪام اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ ﻧﻘﺶ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺭا ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﺩاﺷﺘﻪام ﺑﻠﻜﻪ ﺣﺘﻲ ﻧﻘﺶ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ و اﺛﺮاﺗﺸﺎﻥ ﺭا ﻫﻢ خیلی ﭘﺮ ﻧﮓ میدیدیم.
با اجازه شما باید بروم مسافرانی را از ایستگاه قطار بیاورم فعلا از شما خداحافظی میکنم ولی بر میگردم و توضیح میدهم که چطور در زمینه تفکر، نه عمل، چون این دومی را قبلا در مقالهای نوشتهام، جریان غربدوستی و اسلاو دوستی، پیچ خورد به طرف رادیکالها که خشمگینان و قدرتطلبان بودند. تا بعد.
مطالعات جانبی:
یکی داستان است پر آب چشم (درباره موضوع نبرد پدر و پسر)
ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ: ﺧﺎﻟﻘﯽ ﻣﻄﻠﻖ، ﺟﻼﻝ
http://www.noormags.com/view/fa/articlepage/353158
http://www.chevenement.fr/
سایت ژان پیر شونمان
آلمانیها در روسیه
https://en.wikipedia.org/wiki/History_of_Germans_in_Russia,_Ukraine_and_the_Soviet_Union
بازگشت به خانه یوسف مشار
انتشارات اچاند اس مدیا
Alexandre II
Le printemps de la Russie
Hélène Carrère d’Encausse
Fayard 2008
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|