iran-emrooz.net | Wed, 01.02.2006, 16:44
(قسمت سوم)
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
|
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
٣
" درين دنيای پست پر از فقر و مسکنت برای نخستين بار گمان کردم که در زندگی من يک شعاع آفتاب درخشيد – اما افسوس اين شعاع آفتاب نبود بلکه فقط يک پرتو گذ رنده، يک ستاره پرنده بود که بصورت يک زن يا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنائی آن يک لحظه، فقط يک ثانيه همه بدبختيهای زندگی خودم را ديدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد اين پرتو در گرداب تاريکی که بايد ناپديد بشود دوباره ناپديد شد -...
سه ماه – نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی يادگار چشمهای جادوئی يا شراره کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه ماند – چطور ميتوانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی منست؟"ص: ٨
اين صدای سخن عشق است، خوش ترين يادگار مانده بر گنبد دوار. اين "عشق" بنمايهی کتاب "بوفکور" است اما صدای آن در سرتاسر کتاب همچون طنين مرگ بگوش می رسد.
"زن اثيری" در "بوف کور" جلوهی چندگانه دارد: آنجا که زيبای مثال است، عشق صورت بيان هستیشناختی پيدا میکند و تمثيلی است از تعلق خاطر به هستیشناختی که زماناش به پايان آمده و ديرياست سترون و مرده است. آنجا که مظهرياست از "ناخودآگاهی جمعی"، عشق جستجوی يادگارهای دور و کشته شده است و آنجا که "زن" است با تمام زيباییهای تن و جذبههای زمينی، عشق احساسات خفه شده و يک "عشق نوميد" است. اما در هر حال میتوان گفت که در کتاب هدايت، عشق نيز مانند "راوی"، "يک مخلوط نامتناسب عجيب"، در حال "فسخ و تجزيه" است و هم از اينرو طنين مرگ را دارد و از "راوی" يک مردهی متحرک و موجودی ناهمزمان میسازد. البته اين حقيقت با قرائت تمام کتاب آشکار میشود و در اينجا صحيح اين است به طرح اين نکته اکتفا کنم که عشق "راوی" به "زيبای مثال"، يک عشق مطلق، آسمانی و بيگانه با جذبههای زمينی است:
"از وقتيکه او را گم کرده بودم، از زمانيکه يک ديوار سنگين، يک سد نمناک بدون روزنه به سنگينی سرب جلو من و او کشيده شد حس کردم که زندگيم برای هميشه بيهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کيف عميقی که از ديدنش برده بودم يکطرفه بود و جوابی برايم نداشت، زيرا او مرا نديده بود، ولی من احتياج با ين چشمها داشتم و فقط يک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برايم حل بکند بيک نگاه او ديگر رمز و اسراری برايم وجود نداشت." ص: ١٩
"... مثل اينکه من اسم او را قبلا ميدانستهام، شراره چشمهايش، رنگش، بويش و حرکاتش همه بنظر من آشنا ميامد، مثل اينکه روان من در زندگی پيشين در عالم برزخ با روان او همجوار بوده، از يک اصل و يک ماده بوده و با يستی که بهم ملحق شده باشيم – ميبايستی درين زندگی نزديک او بوده باشم، هرگز نميخواستم ا و را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آميخته ميشد کافی بود.
... درين دنيای پست يا عشق او را ميخواستم و يا عشق هيچکس را - ص: ١٦
سرشت آسمانی و مطلق اين عشق به گمگشتگی "راوی" دامن میزند و او را با عالم واقع ناسازگارتر میکند. عشق مطلق، منزه طلب و کمالخواه است و اين با حقيقت عالم واقع نمیخواند. در عالم واقع زيبائی و زشتی بهم آميختهاند، واقعيت در آميخته با نور و ظلمت است و عالم واقع در درآميختگیاش با خير و شر، با پلشتی و پاکی، سامان و هستی دارد. آن منطق ثنويتبين و ثنويتخواه که همچون يک وديعهی مقدس به ما ارث رسيده، سر چشمهی گمراهی تاريخی ماست، زيرا همواره رهنمونش برای ما اين بوده که واقعيت هستی را دو پاره: ايزدی و اهريمنی، و در دشمنی و ستيز مرگ و زندگی به بينيم و بيابيم. اين جان پريشان، ناسازگار و ستيزنده و دشمن خو با عالم واقع که تا امروز با ماست، پرورده غير نيست، اصل و منشاء آن به خود ما برمی گردد.
"راوی" بیتاب ديدار زيبای " مثال" است، اما فردای آن روز :"...همينکه پرده جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم ديوار سياه تاريک، مانند تا ريکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته جلو من بود. اصلا هيچ منفذ و روزنه بخارج ديده نميشد...مثل اينکه از ابتدا وجود نداشته است." پس "راوی" به جستجو بر میآيد اما هر چه میگردد هيچ نشان و اثری از جوی آب و درخت سرو و...زيبای مثال نمی يابد. اين جستجوی "راوی" آکنده از عوالمی است که برای من آشناست ودر قرائت "بوفکور" بهتر است آن را جست و جوی "راوی" برای يافتن "خويشتن خود " توصيف کنم .
"بوف کور" روايت جستجوی "راوی" است برای پيدا کردن خودش. اين جستجو يک سير و سلوک درونی است. اما سير و سلوک "راوی" در بخش اول يک آهنگ دارد و در بخش دوم آهنگی ديگر. در بخش اول "راوی" را شيفته و در بخش دوم آکنده از نفرت میبينيم، اما در هر دو بخش آنچه که حقيقت دارد اين است که "راوی" در افسون سياهی مهيب افسونگر غوطهور است. شيفتگی و نفرت، چشمبندی بر چشمهای او و پايبندی بر پاهای او هستند که نمیگذارند از قديم خود بگذرد و در بسيط هستی جديد خود را باز بيند. تا شيفتهايم و يا نفرت میورزيم، معنايش اين است افسون زدهايم. عقل ما در اختيار ما نيست، کوراست، کر است و هم از اين رو ما را اختيار و آزادی نصيب و قسمت نخواهد بود.
"راوی" در بخش اول خود را در خويشتن خويش میجويد و معرفتشناختی او نيز شهود و اشراق است. در پايان اين بخش او خود را در "قديم" میيابد و به عدم میرسد. در بخش دوم محرک جستجوهای "راوی" شک او به "قديم" خود است.موافق روح شک، "راوی" را میبينيم با سئوالاتی که او را به "کاربست عقل"، نزدیک میکند. "راوی" به مشاهده و سنجش دست میيازد. او از عقل، مشعلی میافروزد و در روشنائی تعقل به ظلمات مجهولات و تاريکیهای قديم آگاهی پيدا میکند و به کنه حقيقت خود پی میبرد: در میيابد که در "حبس سايه" هاست و هم از اينرو "ناتوان" از دست يافتن به "فرديت" خود و اختيار و آزادی است.
٤
"شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم هوا گرفته و بارانی بود و مه غليظی در ا طراف پيچيده بود در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بی حيائی خطوط اشياء ميکاهد من يکنوع آزادی و راحتی حس ميکردم و مثل اين بود که باران افکار تاريک مرا ميشست. درين شب آنچه که نبايد بشود شد. من بیاراده پرسه ميزدم ولی درين ساعتهای تنهائی، درين دقيقهها که درست مدت آن يا دم نيست خيلی سختتر از هميشه صورت هول و محو ا و مثل اينکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد، صورت بيحرکت و بی حالتش مثل نقاشيهای روی جلد قلمدان جلو چشمم مجسم بود.
وقتيکه برگشتم گمان ميکنم خيلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود بطوريکه درست جلو پايم را نميديدم ولی ا ز روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بيدار شده بود جلو در خانهام که رسيدم ديدم يک هيکل سياهپوش، هيکل زنی روی سکوی در خانهام نشسته.
کبريت زدم که جای کليد قفل را پيدا بکنم ولی نميدانم چرا بی اراده چشمم بطرف هيکل سياهپوش متوجه شد و دو چشم مورب، دو چشم درشت سياه که ميان صورت مهتابی لاغری بود، همان چشمهائی که بصورت انسان خيره ميشد بی آنکه نگاه بکند شناختم – اگر او را سابق برين هم نديده بودم ميشناختم-، نه، گول نخورده بودم اين هيکل سياهپوش او بود." ص : ٢٢-٢١
در "بوفکور"، "شب" و "تاريکی" اقليم سيطرهی "سايه" هاست. اتفاق حضور "زن اثيری" – زيبای مثال- در شب و تاريکی حادث میشود. او همچون يک شبح، يک سايه، چونان يک هيکل سياهپوش، در "راوی" حضور میيابد. پای "راوی" بی اراده آمده، چشم "راوی" بی اراده ديده و"راوی" که در تنهایی خود پر از شيفتگی به صورت خيال نقش قلمدان بوده، زيبای مثال را به جا میآورد. او حتا در قلمروی اين معرفت تا آنجا پيش میرود که "سرنوشت دردناک زندگی" خود را پشت چشمهای او میبيند و در چشمهای او "تاريکی متراکم" و "شب ابدی" را پيدا میکند و میپذيرد که "زيبای مثال" يک "مرده" است، و حتا فراتر میرود و به اين شناخت میرسد که تا بوده با مردهای در تاريکی بوده، اما با وجود دست يافتن "راوی" به چنين گسترهای از معرفت، او کماکان در افسون چشمهای "زيبای مثال" باقی میماند. چرا؟
سرراستترين پاسخ اين است که شناخت "راوی" در مرحله اشراق و معرفت شهودی است. الهام و انگيزشی است درونی، ناشی از برانگيختگی است نه تعقل، و هم از اين رو قادر به درک شرايط وجودی انسان نيست. حيات تاريخی و زيست زمينی انسان در حوصلهی شناخت آن نيست، يعنی قادر نيست "راوی" را "يک موجود مجزا و مشخص" باز بشناسد و باز بشناساند و چنان که خواهيم ديد حاصل چنين معرفتی برای "راوی"، باز يافت خود در "قديم"، در زيست جهان مردگان، در تاريک خانه ارواح هزار سالگان، در نقاش بدبختی است که شايد هزاران سال پيش می زيست!
ادامهی قرائت کشف و شهود "راوی"، پرتو روشنتری بر سوأل ما می افکند:
"... او مثل کسيکه راه را بشناسد از روی سکو بلند شد، از دالان تاريک گذشت، در اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم.... ديدم او رفته روی تخت خواب من دراز کشيده،... او بدون اراده مانند يکنفر خواب گرد آمده بود. درين لحظه هيچ موجودی حالاتی را که طی کردم نميتواند تصور بکند– يکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم- نه، گول نخورده بودم اين همان زن، هما ن دختر بود که بدون تعجب، بدون يک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود، هميشه پيش خودم تصور ميکردم که اولين برخورد ما همينطور خواهد بود. اين حالت برايم حکم يک خواب ژرف بی پايان را داشت، چون بايد بخواب خيلی عميق رفت تا بشود چنين خوابی را ديد و اين سکوت برايم حکم زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نميشود حرف زد." ص: ٢٣-٢٢
"...درين لحظه تمام سر گذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او ديدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سياهی که در اشک انداخته با شند، در چشمها يش، درچشمهای سياهش شب ابدی و تاريکی مترا کمی را که جستجو ميکردم پيدا کردم و در سياهی مهيب افسونگر آ ن غوطه ور شدم،...
... ميترسيدم که نفس بکشم و او مانند ابر يا دود ناپديد بشود، سکوت او حکم معجز را داشت، مثل اين بود که يک ديوار بلورين بين ما کشيدهاند، ازين دم، ازين ساعت و يا ابديت خفه ميشدم – چشمهای خسته او مثل اينکه يک چيز غير طبيعی که همه کس نميتواند به بيند، مثل اينکه مرگ را ديده باشد آهسته بهم رفت، پلکهای چشمش بسته شد ..." ص:٢٤"
صورت او همان حالت آرام و بيحرکت را داشت ولی مثل اين بود که تکيده و لاغرتر شده بود، همينطور که دراز کشيده بود ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را ميجويد –...
برای اينکه او را بهتر ببينم من خم شدم، چون چشمهايش بسته بود، اما هر چه بصورتش نگاه کردم مثل اين بود که ا و از من بکلی دور است. ناگهان حس کردم که من بهيچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هيچ رابطهای بين ما وجود نداشت– خواستم چيزی بگويم ولی ترسيدم گوش او، گوشهای حساس او که بايد بيک موسيقی دور آسمانی و ملايم عادت داشته باشد از صدای من متنفر بشود.
بفکرم رسيد که شايد گرسنه و يا تشنهاش باشد، رفتم در پستوی اطاقم تا چيزی برايش پيدا کنم – اگر چه ميدانستم که هيچ چيز در خانه بهم نمیرسد – اما مثل اينکه بمن الهام شد، بالای رف يک بغلی شراب کهنه که از پدرم بمن ارث رسيده بود داشتم – چهار پايه را گذاشتم بغلی شراب را پائين آوردم – پاورچين، پاورچين کنار تخت خواب رفتم،... او کاملا خوابيده بود و مژههای بلندش مثل مخمل بهم رفته بود – سر بغلی را باز کردم و يک پياله شراب از لای دندانهای کليد شدهاش آهسته در دهن او ريختم.
برای اولين بار در زندگيم احساس آرامش ناگهانی توليد شد، چون ديدم اين چشمها بسته شده، مثل اينکه سلاتونی که مرا شکنجه ميکرد و کابوسی که با چنگال آهنينش درون مرا ميفشرد کمی آرام گرفت. صندلی خودم را آوردم کنار تخت گذاشتم و بصورت او خيره شدم
... نميدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم، چون دستم به اختيارم نبود، و روی زلفش کشيدم - زلفی که هميشه روی شقيقههايش چسبيده بود، بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم – موهای او سرد و نمناک بود – سرد، کاملا سرد مثل اينکه چند روز ميگذشت که مرده بود، من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود." ص:٢٦-٢٥-٢٤
"راوی" زيبای مثال را مرده میيابد، اما اين معرفت نمیتواند او را از افسون چشمهای سياه افسونگر برهاند. بر عکس "راوی" را در آن "سياهی مهيب افسونگر" غوطهور میکند. چرا؟ من روی درک چند و چون اين سوأل حساس هستم زيرا مستقيما با ناتوان ماندن ديرسال ما، "نسل" ما در اين که نمیتوانستيم به اختيار و آزادی برسيم و از گرههای اصلی افکار و زندگی ماست، ارتباط پيدا میکند.
صفحات فوق از متن "بوف کور" حاوی اشارههايی است به اين معنا که معارفهی "راوی"، صورت خيال حضور"مثال" است. اين نکته را هم میتوان افزود که مردهی زيبای مثال، اشارتی است به مردهوارگی بقای مثال. اين نکات به اندازهی لازم روشناند، پيچيدگی مطلب، بجا آوردن "راوی" در خود و يافتن پاسخ برآمده از تجربه ی زندگی خودمان به اين سوأل است که چرا معرفت "راوی" قادر به گشودن چشماندازی برای دست يا فتن او به اختيار و آزادی – فرديت – نيست.
معرفت "راوی" يک معرفت شهودی است. چنين شناختی به حوزهی معرفتشناختی و هستیشناختی دينی تعلق دارد. در ارتباط با اين ويژگی اساسی، معرفت "راوی" مشخصهای دارد که باز شناخت آن پرتوی روشنی روی سئوأل ما میافکند:
ارادهی معطوف به شناخت در "راوی" وجود ندارد. و اين دليل اين مدعاست که معرفت "راوی"، تعقلی نيست زيرا شرط مقدم "کاربست عقل" وجود ارادهی معطوف به شناخت است. اين فقدان اراده در متن کتاب "هدايت"، به تکرار يادآوری میشود. هم ديدار مثال از سوراخ هواخور رف و هم حادثهی حضور اتفاقی است. جالب است يادآوری کنم آخرين حرکت "راوی" هم که مرگ زيبای مثال را در ذهناش قطعيت میبخشد يک حرکت ارادی نيست. نوشته:
"...نميدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم، چون دستم به اختيارم نبود، و روی زلفش کشيدم. زلفی که هميشه روی شقيقه هايش چسبيده بود، بعد ا نگشتا نم را در زلفش فرو بردم موهای او سرد و نمناک بود، سرد، مثل اينکه چند روز میگذشت که مرده بود، من اشتباه نکرده بودم، ا و مرده بود." ص:٢٧-٢٦
فقدان اراده بر زمينه شيفتگی "راوی" مجال ظهور پيدا کرده است و "راوی" آکنده از خاطره ی ازلی زيبای مثال است. پس زير سيطره ايست مثالين که نمی گذارد "راوی" به خود عينيت ببخشد. اين مشخصه ها کيفيتی را شکل میبخشد که من آن را "برانگيختگی" مینامم. برانگيختگی محصول سيطره مثالين – اسطوره- و عملکرد ذهن آکنده از خاطره ازلی است. شکل گذار از يک موقعيت به موقعيت ديگر است بدون معرفت تعقلی به ماهيت موقعيت! و هم از اينرو قادر به زدودن توهم از ذهن متوهم نيست. ذهن، متوهم و در اسارت باقی ميماند و به دليل سرشت عقل ستيز و واقعيت گريز خود راه به ناکجاآبادگری و ويرا نگری میبرد. پس نه تنها قادر نيست به انسان تشخص و فرديت ببخشد بلکه زوال و مسخ شخصيت و انحلال فرديت را شکل می دهد.
"... با مرده او – بنظرم آمد که تا دنيا دنياست تا من بودهام يک مرده، يک مرده سرد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.
درين لحظه افکارم منجمد شده بود، يک زندگی منحصر بفرد عجيب در من توليد شد، چون زندگيم مربوط بهمه هستيهائی ميشد که دور من بودند، بهمه سايههائی که در اطرافم ميلرزيدند و وابستگی عميق و جدائیناپذير با دنيا و حرکت موجودات و طبيعت داشتم و بوسيله رشتههای نامرئی جريان اضطرابی بين من و همه عناصر طبيعت برقرار شده بود – هيچگونه فکر و "خيالی بنظرم غير طبيعی نميامد – من قادر بودم به آسانی به رموز نقاشيهای قديمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم زيرا درين لحظه من درگردش زمين و افلاک، در نشو و نمای رستنيها و جنبش جانوران شرکت داشتم. گذشته و آينده، دور و نزديک، با زندگی احساساتی من شريک و توأم شده بود.
در اينجور مواقع هر کس بيک عادت قوی زندگی خودش، بيک وسواس خود پناهنده ميشود: عرق خور ميرود مست ميکند، نويسنده مينويسد، حجار سنگتراشی ميکند و هر کدام دق دل و عقده خودشان را بوسيله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی ميکنند و درين مواقع است که يکنفر هنرمند حقيقی ميتواند از خودش شاهکاری بوجود بياورد – ولی من، منکه بی ذوق و بيچاره بودم، يک نقاش روی جلد قلمدان چه ميتوانستم بکنم؟ با اين تصاوير خشک براق و بی روح که همهاش بيک شکل بود چه ميتوانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس ميکردم، يکجور ويرو شور مخصوصی بود، ميخواستم اين چشمهائی که برای هميشه بهم بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم. اين حس مرا وادار کرد که تصميم خودم را عملی بکنم، يعنی دست خودم نبود، آنهم وقتيکه آدم با يک مرده محبوس است – همين فکر شادی مخصوصی در من توليد کرد." ص:٣٠-٢٩-٢٨
وقتی کسی در جستجوی معنای بودن خود به چنان لايههايی ازذهن دست میيابد که گوهر بودن او را بازتاب میدهد با همين ضربآهنگ مینويسد که "راوی" نوشته. اين از درخشانترين صفحات متن "بوفکور" است و ترديدی باقی نمیگذارد که مضمون اصلی کتاب هدايت روايت تجربهی هستیشناختی اوست.
کسانی که مصرف کنندگان ميراث عرفان ايران هستند و يا آنها که با نوستالژی عرفان نظری، به دنبال "اگزيستانسياليسم" در "بوفکور" میگردند، و يا پست مدرنيسم ايرانی که از سنتگرايی، با لعاب و بستهبندی "مدرنيته" پاسداری میکند، برای همهی اينان نقل اين صفحات از متن کتاب هدايت استناد قاطعی است، اما آنها اشتباه میکنند. نمیخواهم به مدارک و اسنادی استناد بکنم که نشان دهندهی رويگردانی صادق هدايت از عرفان و حتا انزجار او از مصرفکنندگان و پاسداران اين ارثيه است. من کارم قرائت "بوف کور" ا ست و نظرم اين است که خود متن "بوفکور" عليه اين چنين برداشتهايی گواهی میدهد.
دريافت "راوی" که زيبای مثال مرده است و تا بوده با مردهای در تاريکی بوده، رهيافتی است به عمق معنای هستی خودش. اين البته تعميق گسست او از مثال است؛ گسستی که در ديدار از سوراخ هواخور رف – نخستين ديدار – شکل بسته بود.
گسست و تعميق گسست هنوز به معنای گسست قطعی نيست. اين گسستها نشانهی گريزناپذيری تغیير و ناگزيری ديگر شدن است. "راوی" اين را احساس میکند آن "اضطرابی" که میگويد بازتابی از اين احساس اوست. اين شموليت عام دارد: آدمهايی از جنس و تبار ما از تغیير و ديگر شدن میترسند. حتا احساس آن، اضطراب بر میانگيزد و درست همين زمان است که آدم دنبال يک پناهگاه میگردد:
"... هر کس بيک عادت قوی زندگی خودش، بيک وسواس خود پناهنده ميشود" ص:٢٩
نوشته: "يکجور وير و شور مخصوصی بود"، نوشته: "يعنی دست خو دم نبود." اين فقدان "تعقل" و "اراده"، که بستر آن شيفتگی به خاطره ی ازلی زيبای مثال است، "راوی" را بر می انگيزد تا در "يک عادت قوی زندگی خودش " خويشتن خود را منحل کند و بدين سان در راه نيل به فرديت و رسيدن به اختيار و آزادی توان از دست بدهد.
ادامه دارد...
قسمت اول
قسمت دوم