iran-emrooz.net | Fri, 27.01.2006, 22:04
(قسمت دوم)
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
|
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
٢
بخش اول کتاب با روايت "راوی" از "اتفاقی" که برايش افتاده شروع میشود. روايت میکند: "سيزده نوروز بود... من پنجره اطاقم را بسته بودم برای اينکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزديک غروب گرم نقاشی بودم يکمرتبه در باز شد و عمويم وارد شد، يعنی خودش گفت که عموی من است...". "راوی" میگويد نمیداند عمويش بود يا پدرش. – حدیث ابهام در شناخت پدر، در فصل دوم کتاب آمده است که بههنگام به آن خواهم پرداخت. فعلا همين اشاره کافی است که "راوی" با يک سرگشتگی و ابهام در شناخت پدر – تبار- دست بگريبان است. مینويسد: "من بفکرم رسيد که برای پذيرائی او چيزی تهيه بکنم... چراغ را روشن کردم رفتم در پستوی تاريک اطاقم... هر گوشه را وارسی ميکردم... ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد – گويا بمن الهام شد، ديدم يک بغلی شراب کهنه که بمن ارث رسيده بود – گويا بمناسبت تولد من اين شراب را انداخته بودند – بالای رف بود".
"راوی" میرود تا بغلی شراب را از بالای رف بردارد و همين اسباب "اتفاقی" میشود:
"... برای اينکه دستم به رف برسد چهار پايهای را که آنجا بود زير پايم گذاشتم ولی همينکه آمدم آن بغلی را بردارم... ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بيرون افتاد – ديدم در صحرای پشت اطاقم پيرمردی قوز کرده، زير درخت سروی نشسته بود و يک دختر جوان، نه – يک فرشته آسمانی جلو او ايستاده خم شده بود و با دست راست گل نيلوفر کبودی باو تعارف ميکرد، در حاليکه پيرمرد ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجويد. "ص:١٣
"... لباس سياه چين خوردهای پوشيده بود که قالب و چسب تنش بود، وقتی من نگاه کردم ميخواست از روی جوئی که بين او و پيرمرد فاصله داشت بپرد ولی نتوانست. آنوقت پيرمرد زد زير خنده، خنده خشک زنندهای بود که مو را بتن آدم راست ميکرد... " ص: ١٥
"... چيزيکه غريب، چيزيکه باور نکردنی است نميدانم چرا موضوع مجلس همه نقاشيهای من از ابتدا يکجور و يک شکل بوده است: هميشه يک درخت سرو ميکشيدم که زيرش پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان عبا بخودش پيچيده، چمباتمه نشسته و دور سرش چالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود – روبروی او دختری با لباس سياه بلند خم شده باو گل نيلوفر تعارف ميکرد، چون ميان آنها يک جوی آب فاصله داشت – آيا اين مجلس را من سابقا ديده بودم يا در خواب بمن الهام شده بود؟ نميدانم. فقط ميدانم که هر چه نقاشی ميکردم همهاش همين مجلس و همين موضوع بود، دستم بدون اراده اين تصوير را ميکشيد... "ص : ١١-١٠
آن منظره که "راوی" ديده، يک مجلس مينياتور است. يک مجلس مينياتور در شمايی ازصورت مثالين بهشت که جوی آب روان، درخت و فرشته نشانههای ثابت آن هستند. "راوی" خود نقاش است. روی قلمدان، مجلس مينياتور میکشد و شگفت اينست که بعد از آن "اتفاق" میفهمد تمام عمر هر نقشی که زده جز آن نبوده که از سوراخ هواخور رف ديده!
من فعلا به اجزای نقش کار ندارم، حرفم در اينجا اينست که "راوی" يک مجلس مينياتور ديده و فهميده همهی عمر کارش جز اين نبوده که همان نقش بر قلمدان میزده.
مجلس مينياتورهای قديم ايرانی، صورت خيالی از "مثال" هستد. در حوزهی فکر و فر هنگ، شعر و هنر ايرانی – از موارد نادر – اگر بگذريم، اثری نمی بينيم که به شکلی از اشکال، الهامی، بازتابی و يا ردی از "مثال" در آن راه نداشته باشد. حتا "نيما" را نيز نمیتوان در گسست قطعی از "مثال" باز يافت. بگمان من "مثال" را میتوان جمال "روح ايرانی" توصيف کرد، زيرا سرنمون حيات معنوی، سرنمون زندگی انسان ايرانی، "مثال" است، پس "مثال" را میتوان جلوهگاه هستی شناختی ما دانست، هستی شناختیاي که از جنس اين زمان نيست و با روح زمانهايکه در آن زندگی میکنيم، در بيگانگی و ستيز مرگ و زندگی است.
ا ين هستی شناختی بارزتر از شعر کلا سيک، درمينياتور کلاسيک ايرانی متجلی است. به مينياتورهای کلاسيک ما که نگاه کنيد میبينيد هر مجلسی که نقش شده، از آدم گرفته تا درخت و جوی و کوه و پرنده و چرنده و دامن و دمن، يعنی هست و نيست، همه تنها در دو بعد نقش می شوند. بعد سوم در مينيا تور کلاسيک وجود ندارد. چرا؟ چون "عالم واقع" در خود اصالت و اعتبار ندارد. "عالم واقع"، قائم به خود نيست. پرتوی است از "وجود ازلی". انعکاس است، سايه است و سايه، حجم يعنی بعد سوم ندارد. اگر مينياتوریست ايرانی، چشم خود را به روی طبيعت میبندد، طبيعت – جاندار و بیجان – مدل و سر چشمهی الهام او نيستند و گرتهبرداری از طبيعت در شأن او نيست، اينها اساس و بنياد هستی شناسانه دارد. در نقا شی ايرانی – مينياتور کلاسيک– سر مشق و منبع الهام صورتهای "مثالين" هستند.
انسان در متن اين هستی شناختی، قائم به خود تعريف نمی شود. انسان در وجود خود اصالت و اعتبار ندارد. سايه و پرتوی است گذرنده، فانی و محل نسيان.
عقل تحقير میشود و اگر تعقل کند مورد عتاب و عقاب قرار میگيرد. يعنی آدمی، شأن انسان انديشمند را ندارد زيرا عقلش از شناخت حقيقت قاصر است و چون نمیتواند به کنه امور و حقايق پی برد عامل و حامل گمراهی و گناه است و از اينرو محتاج هدايت و رستگاری است. يعنی نيازمند قيم و قهرمان، مقتدا و ناجی است. قدر و کرامت انسان بر میگردد به ميزان تقرب و درجهی ذوب او در "وجود ازلی". پس از يکسو موجودی لاحق است و از سوی ديگر متکی و متوکل. آزادی و اختيار اسباب ضلالت او، اما اتکال و اقتدا مايه عزت و کرامت اوست، و رسيدن به منزل فنا، کمال مقام و مرتبت آدمی است و چنين است که اين هستی شناختی فرديت انسان را مورد انکار قرار میدهد: انسان موجودی دارای قدرت تعقل، توان تميز و تشخيص، و حق گزينش و انتخاب شناخته نمیشود، يعنی صاحب اختيار و آزادی نيست.
هستیشناختیاي که وصفش را آوردم به دوران ما قبل مدرنيته تعلق دارد و يک هستیشناسی دينی است. ٢٠٠سال از نخستين آشناییهای ما با مدرنيته میگذرد اما کماکان در هستیشناختی خود دينی باقی ماندهايم. هستی شناختی ما دينی باقی مانده و هنوز توان گسست و گسست قطعی از آن را پيدا نکردهايم. طوريکه انسان ايرانی، حال میخواهد زرتشتی باشد يا مسلمان، دينمدار باشد يا آته ايست، آدم و عالم را دينی، قرون وسطایی و ناهمزمان فهم میکند.
در "بوف کور" آن مجلس مينياتور که "راوی" از روزنه ديده و فهميده تمام عمر نقش آن را بر قلمدان میزده، استعارهاياست برای هستیشناختی ما. زن اثيری و پير مثال در متن آن با صورتهای متناسخ از جمله به صورت "زن لکاته"، "پيرمرد خنزرپنزری"، "مرد قصاب"، "ننجون"، و نيز "گلدان راغه" به عنوان مظاهر "ناخودآگاهی جمعی" بازيگران نقشهايی هستند در زندگی "راوی"؛ و "راوی" که ميان او با "مثال" فاصله افتاده – آن را ديده – و خندهی پير مثال مو بر تن او راست کرده، يعنی موجب گسستگی در ارتباط او شده، خود را با تجربه ای روبرو می بيند که طی آن در می يابد يک "مرده متحرک" است. پس خود را در گير و دار هستیای گرفتار میبيند که نه ناسخ آنست و نه پذيرندهی آن، که هم ناسخ آنست و هم پذيرندهی آن؛ هستی "لکاته"ای که هم او را به سوی خود میخواند و هم از خود میراند، و "راوی" هم عاشق اوست و هم از او متنفر است، و در فرجام اين عشق و نفرت است که وقتی در آينه به خود مینگرد میبيند پيرمردی خنزرپنزری است، میگويد:
"نميتوانستم خودم را از دست ديوی که در من بيدار شده بود نجات بدهم" ص: ١٤٢
تمام استعارهها و اشارهها، نشانهی آن است که "بوفکور" يک تجربهی هستیشناختی است. مواجهه با جان مردهی ناهم زمان ماست، رويارویی با روح واقعيت گريز و عقل ستيز ماست. روحی که از اعماق به ما فرمان میدهد در اين جهان که زندگانی ما میگذرد نقش خود را چگونه ببينيم و از خود چه نقشی بر جا نهيم.
ادامه دارد...
قسمت اول