سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
کسی که خاکنشین آستان دخترشده و ظاهراً «صمیمانه» اعتراف میکند که دلبستن او به دختر، نه تنها پدیدهای سرسری نیست بلکه وی حاضراست در راه رسیدن به وصل او، جان خود را نیز به قربانگاه بفرستد، قطعاً انتظارات و پیشاندیشیهای دیگری را در ذهن اطرافیان و از جمله، خود دختر به وجود میآورد. چنین فردی، درست زمانی که در آستانهی آزمون عشق و ادعا قرارمیگیرد، ناگهان بدل به شخصیتی معاملهگر و محافظهکار میشود. او که از طناب اندیشههای عرفانی خویش به مدت پنجاه سال آویزان بوده و نیز در عمل، نتوانسته خود را از بسیاری تأثیرپذیرهای متشرعانه، برحذربدارد، ناگهان در برابر تقاضای دخترترسا، دیوار آهنینی از مقاومت در برابر خویش قرار میدهد و تنها به انجام عمل کوچکی که خوردن «می»باشد راضی میگردد. آیا عشق میتواند با پدیدههای ایدئولوژیک از هرتباری که باشند، کنار بیاید؟ پاسخ من آنست که هم میتواند و هم نمیتواند. این نکته بستگی به آن دارد که ما به پدیدههای ایدئولوژیک چه نگاهی داشتهباشیم. آیا نگاه ما به آنها نگاهی از آنگونهاست که نقش سامانگر و هدایتکننده در همهی ابعاد زندگی داشتهباشند یا آنکه نگاه ما به این عنصرها، نگاه به یک پدیدهی کاملاً خصوصیاست که میتواند تنها بخشی از زندگی انسان را دربربگیرد و دیگر بخشهای آنرا به امان خدا رهاسازد. شیخصنعان در همین بُرِش، نشان میدهد که صحبتهای جانفشانانهی وی در برابر دختر ترسا، از اعتبار چندانی برخوردار نیست.
علت این عدم اعتبار را باید در وابستگی شدید او به باورهای ایدئولوژیک دیرینهسال او دانست که در موعد مقرر برای بر زبان آوردن حرف آخر، حتی به «عشق» خویش جواب رد میدهد و از میان چهارشرط محکم و روشن او، تنها یک شرط درجه چهارم وی را میپذیرد. واقعیت آنست که آن سه شرط نخستین، میتواند در درون همان باورهای آرمانی یا ایدئولوژیک شیخ قرارگیرد. اگر کسی باور خود را از دین و آینی بازگیرد، دیگر نه به کتاب آن اعتقادی دارد و نه حتی به دستورات آن. شیخ صنعان به باور من، هم «خدا» را میخواهد و هم خرما را. تا آنجا که من به بررسیهای دیگران در مورد شیخ صنعان، دسترسی دارم، تصویر ارائه شده از او، در آن بررسیها، تصویر مردیاست که «عشق» به یک دختر ترسا، در دیوار ایمان او چنان خلل وارد میکند که تن به هرگونه خفت و خواری میدهد. به اعتقاد من، این تصویر، چندان واقعبینانهای نیست. زیرا حتی زمانی که شیخ، برخی شرایط دختر را میپذیرد، در لحظاتیاست که دیگر در حالت مستی، کنترل فکر و رفتار خویش را ندارد. چنین پشت پا زدنی به دین و آیین، نه تنها دارای اعتبار نیست بلکه چه بسا زمانی که فرد مورد نظر، هوشیاری خود را به کف بیاورد، یکباره از همهی آن کردهها و گفتهها دامن فراچیند و اعترافات و کردههای دوران مستی را بیاعتبار قلمدادسازد. البته باید این نکته را نیز یادآورشد که حتی طرح چنین پیششرطهایی از سوی دختر ترسا به شیخ صنعان برای پذیرش دعوت او به عشق، از آن گونه پیششرطهاست که نه منطقپذیر است و نه توجیهشدنی.
چگونه می توان این اصل را پذیرا شد که یک انسان برای آن که صداقت خود را در نشاندادن علاقهی خویش به یک چیز یا یک فرد به نمایش بگذارد، میبایست از میان جویباری از تحقیر و حتی سلب هویت فکری بگذرد تا مورد قبول واقعگردد؟ به اعتقاد من، نه ادعاهای دور و دراز شیخ صنعان در اظهار علاقه به دختر ترسا، صادقانه مینماید و نه پیششرطهای دختر به شیخ صنعان. البته اگر شیخ صنعان به خوردن باده تن میدهد، میتواند ریشه در این اندیشه نیز داشتهباشد که او با خوردن آن که شرط چهارم دختر ترساست، عملاً تن به دیگر خواستهای او نیز خواهدداد. زیرا در آنحالت، مرکز فرماندهی بدن وی، نه اختیار عقل او را در دست دارد و نه اختیار رفتارش را. چنین اندیشهای از سوی شیخصنعان، در عمل میتواند بیش از پیش، نفیکنندهی ادعاهای او در عشق به دختر ترسا باشد. زیرا اگر کسی حاضر به انجام هرگونه فداکاری در راه رسیدن به مقصود و معبود خویش باشد، معمولاً آنرا با عنصر خواست و آگاهی در همهی مراحل کار، گره میزند. در حالی که در این ماجرا، شیخ صنعان، ظاهرا میخواهد با یک تیر، دو هدف را نشانهبگیرد. نخست به معشوق بباوراند که او را تا مرحلهی قربانیکردن جان دوستدارد. دوم آنکه شرایط دختر را با نوعی اما و اگر بپذیرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب. بدین معنی که در هنگامهی مستی و مدهوشی، نه بر باورهای ایدئولوژیک وی، آسیبی واردگردد و نه معشوق، از وی آزرده خاطرشود.
باری، زمانی که شیخ صنعان، از باده، سرمست میشود، طبیعیاست که دیگر بر روند کلام و رفتار خویش، کنترل قابل ملاحظهای ندارد. درستاست که او در اندیشهی آن بودهاست که در بیهُشی و مستی، برخواستهای یار، لبیک بگوید، اما فریدالدین عطار نیز در این ماجرا، بیتفاوت ننشستهاست. نگاه ارزیابانهی او در این مرحله، نه نگاه ابوسعید ابوالخیر که سرشار از نگرشی باز و خلاقانه به انسان و تحولات درونی اوست، بلکه نگاهی است متشرعانه و محکومکنندهی آن عنصر ظاهراً مقدسی که شیخ برای هدفی دیگر، نوش کردهاست. بیجهت نیست که عطار نیشابوری، در راهی که پاگذاشتهاست، آهنگ و هنگ خویش را مینوازد.
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعـــوی او رفـــــت و لاف او رسید
هـــرچه یادش بود، از یادش برفت
بــاده آمد، عقل چـون بادش برفت
شیخ چنان اسیر بیهُشانهی بادهی ناب میشود که حتی بر نهانیترین خواستهای جنسی خویش که اینک در آستانهی هفتادسالگی، میتواند به طور عام، چراغ کمسویی برافروزد، تسلطی ندارد. از همینرو، با گامی جسورانه، خود را به دختر ترسا نزدیک میکند و دست درگردن او میاندازد. انگار عارفبودن، مَرد بودن و مرادبودن برای انبوهی مردان باورمند مرید، به آنان جواز هرگونه رفتار نابخردانه را صادر کردهاست. حتی چه بسا انفجار جنسی او پس از عمری تظاهر و حتی خودداری کردن از هرگونه پاسخگویی به نیاز درونی، از وی در لحظهای از آن لحظات، انسانی وحشی و متجاوز ساختهاست. در این میان، اما دختر، نه تنها خود را کنار میکشد بلکه هنوز هم از وی بهای بیشتری میطلبد. بهایی که نه معقول به نظر میرسد و نه حتی پذیرفتنی. مگر آنکه دختر ترسا به این اندیشه رسیدهباشد که اینگونه برخوردهای تجاوزگرانه و لگدمالکننده، باید در جایی متوقف شود. چه بسا نشانهی آغازین توقف، همان باشد که انسان هر لحظه، دیوار پذیرش خویش را ارتفاع بیشتری ببخشد. هرچند شیخ در آن حالت «مستی» و «راستی» که مقاومت انسانیاش به باریکترین خط شکننده میرسد، پشت پا بر هرگونه احتیاط و تقیّه میزند و دور از نگاه کاوندهی مردمان اهل تقوا و انزوا، آنچه را که در اعماق جانش جاری است، برای وی، برزبان میآورد.
گـــفت بـــیطاقتشدم ای مـــــــاهروی
از مــــن بیدل، چـــه مــیخواهی بـگوی
گــــر بــــه هشیاری نگشتــم بُتپرست
پیش بُت، مُصحَف بسوزم، مستِ مست
در چنین لحظاتیاست که برخورد دختر ترسا با وی، در معرض تعبیرهای گوناگون و گاه متضاد قرار میگیرد. شاید لازمباشد که به دو نمونه از آن تعبیرها، برخورد بیشتری داشتهباشیم. نخستین آن، همان تعبیر عرفانی است که وقتی شیخ صنعان، «خودی» خویش را از دست میدهد، انگار، به هویتی تازه دست مییابد. این تغییر هویت را شاید در خوشبینانهترین شکل آن بتوان دگردیسی هویت انسانی دانست. اما واقعیت آنست که این دگردیسی هویت که معمولاً نیازمند زمانهای طولانی و گذشتن از بسیاری مرحلههای فشارنده و کاوندهی حوصلهسوز است، در این نوع دگرگونی برقآسا و ناگهانی، نه میگنجد و نه قراراست بگنجد. تغییر هویتی که بر اساس جوشش درونی، اندیشهورزی و خلوت با خویش و متقاعدساختن همهی عناصر اندیشندگی و احساسی انسانی باشد، نمیتواند در یک لحظه و یا با یک ضربه حاصلآید. مرگ به عنوان یک مرحلهی ویرانگر، از آن عناصری است که به سادگی و با یک ضربه، میتواند حاصلشود اما زندگی، نیازمند زمانی طولانی است تاشکل بگیرد و شکوفاگردد. دگردیسیهایی از این دست، نوعی زندگی دوباره یافتناست و برای یافتن چنین زندگی دوبارهای، نمیتوان با مشتی ادعا و یا لحظهای مستی و بیخودی، آن را حاصلشده دانست. تعبیر دوم بر این اصل قراردارد که شیخ صنعان به علت نوشیدن شراب مستیبخش، بیآن که از خود اختیاری داشتهباشد، احساسکند که ناگهان به هویتیدیگر، بسا فراتر، زلالتر و عمیقتر از هویت قبلی، دست یافتهاست.
از این رو به اعتقاد من، گزینهی اول، گزینهای سست و بیارزشیاست. نه از آنرو که کسب هویت انسانی، نمیتواند در یک چشم به همزدن حاصلگردد بلکه حتی برای رسیدن به مرحلهای دیگر، نیازی به تُهیشدن از هویت دیرین نیست. نه چنین کاری امکانپذیر است و نه حتی اگر امکانپذیرهم باشد، عقلانی و پذیرفتنیاست. چگونه میتوان کسی را از همهی شناسههای تجربی و علمی که در طول زندگی کسب کرده، محرومساخت، تنها به آن دلیل که برای رسیدن به سعادت متصوِر، باید به هویتی دیگر دستیابد. ما اگر حتی این پدیده یعنی دگرگونشدن رفتار، ارزشهای فکری و فرهنگی را در همهی مراحل تکامل انسانی در نظر داشتهباشیم، باید بدین نکته اقرارکنیم که هر انسانی با رسیدن به رشد و شکوفاییهای تازه، بسیاری از ویژگیهای اخلاقی و رفتاری دیرین خود را یا تصحیح میکند و یا تغییر میدهد اما هرگز نمیتواند، آن «من» خفته در درون را از ریشه برکَنَد. چنین تصوراتی، قبل از آن که ریشه در دریافتهای عرفانی ناب داشتهباشد، ریشه در تصوراتی دارد که نه با دانش همساز است و نه با عرفان گشادهدستانه و انسانسازانهی مردانی چون ابوسعیدابوالخیر. در این میانه، اگرچه گزینهی دوم، در سطح میلغزد اما دست کم، هویتی را باطل نمیکند. زیرا در این گزینه، عملاً مرکز فرماندهی ذهن انسان که نیروهای تشخیص و تفکر عقلانی در آن جادارد، به علت نوشیدن «آب انگور» به یک ایستایی و فلج موقت گرفتار میگردد. اما به هرصورت، آنچه مورد نظر است آنکه هیچیک از این دو گزینه، راه حل پذیرشباری برای کسب شایستگی از یک مرحلهی عمر به عنوان یک عارف نامآور، به یک مرحلهی دیگر، به عنوان یک عاشق راستین به شمار نمیرود.»
در تاریکی آغازین غروب آنروز، قرارشد که همه، دو سه ساعتی استراحتکنند تا با آمادگی بیشتری، به دنبالهی حرفهای آقای «اِنو» گوشدهند. در این میان، پدر دوستم که اخیراً به جمع ما پیوستهبود، شاید به علت سنگینی مطالب، خسته به نظر میرسید. اما از طرف دیگر، شرکت پدر وی نه تنها برای دوستم بلکه حتی برای دیگران و از جمله آقای «انو»، میتوانست غرورانگیز و خوشحالکنندهباشد. پدر دوستم که مرد بازنشستهای بود و سن و سالی فراتر از همه و حتی از آقای «هرمان اِنو» داشت، نه چندان اهل مطالعهی عمیق مسائل عرفانی بود و نه حتی در این زمینه، ادعایی داشت. در این میان، شاید بدتر از همه آنبود که ما از نظر رعایت ادب و یا جاذبهای که آقای «هرمان اِنو» داشت، به خود اجازه نمیدادیم به وسط صحبتهای او بپریم تا پرسشی را مطرحسازیم و یا اعتراضی را بر زبان آوریم. من نیز جوان خامی بیش نبودم و تشنهتر از هرزمان، تنها میتوانستم سخنان او را با همهی جان، گوشکنم. دوستم اگر چه بیشتر از من مطالعه و تجربه داشت اما واقعیت آنست که او نیز در مقابل تحلیلها و سخنان وی، چیزی برای گفتن نداشت و یا بهتراست گفتهشود که چیزی برای مخالفتکردن نداشت. دوستم که میزبان همهی مابود، پیشنهادکرد که برای بهرهگیری بهتر از صحبتهای آقای «انو»، این گفتگوها را با مقداری وقفهی چند ساعته، به شب و یا فردای آنروز موکولکنیم البته بدان شرط که آقای «انو»، یا شب را در خانهی آنان بماند و یا در بدترین حالت، اگر دوستدارد میتواند در هتل بخوابد. البته دوست من یک پیشنهاد سوم هم داشت. پیشنهاد سوم آن بود که ایشان، میتوانست شب را در خانهی مادر بزرگ دوستم که در خانهی خویش نبود و به تهران سفر کردهبود بخوابد. در آنجا جز وی، کسی دیگر زندگی نمیکرد. خانهی مادر بزرگ او نه تنها یک اتاق پذیرایی بسیار بزرگ داشت بلکه حتی یک اتاق دستنخوردهی خواب نیز برای میهمانان احتمالی، آماده داشت. به همین جهت، آقای «انو» میتوانست در آن منزل بسیار بزرگ، شب را به صبح بیاورد، بیآنکه احساس مزاحمت نسبت به کسی داشتهباشد.
در آغاز کار، مقاومت او در برابر اصرارهای دوستم، یکپارچه بود. اما کمکم راضیشد که شب را در آنجا بخوابد. وقتی که این موضوع حلشد، دوستم پیشنهاد کرد که قبل از صرف شام و رفع خستگی، بهتر است سری به خیابانهای شهر بزنیم. درست است که روز جمعهبود اما بسیاری از مغازهها بازهم باز بودند و سیل جمعیت اگر چه به اندازهی روزهای معمولی نبود اما برای تنوع در ذهن و حال ما کافی به نظر میرسید. این هواخوری اگر هیچ چیز نداشت، میتوانست برای آقای «انو»، عناصری از کشف و اندیشه داشتهباشد. هوا مدتی بود که تاریک شدهبود و قدمزدن در خیابانهای شهر آنهم در نور دلپذیر شماری از مغازههایی که بازبود و نیز مردمی که گروهاگروه از هر دو سو به اینطرف و آنطرف، در پیادهروها در حرکتبودند، میتوانست لطف خاصی داشتهباشد. آقای «انو»، همهی پیشنهادها را پذیرفت و این خود حکایت از آن داشت که حنجرهاش واقعاً خسته شدهبود. در این میان، من که دوست نداشتم بیشتر از آن یک وعده غذا، مزاحم دوستم و خانوادهی او بشوم، ترجیحدادم که در فاصلهی قدمزدن آنان، به خانه بروم و پس از صرف شام به آنجا برگردم. قرار برآن شد که رأس ساعت نُه، پس از خوردن شام، او صحبتهایش را شروعکند و امیدوار باشد که تا ساعت دوازدهی شب، آن را به پایان برساند. آقای «انو» اصرار داشت که فردا باید قبل از ظهر راهی مشهد شود و از آن جا به سوی هرات حرکتکند. ما نه تنها شرایط ایشان را پذیرفتیم بلکه قطعاً تصمیمگرفتیم که پرسشی را هم مطرحنکنیم تا او بتواند دور از هرگونه نگرانی، حرفهایش را پیبگیرد و ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا را به پایان بَرَد.
البته در قدمزدنهای خیابانی آنشب، آنان به یکی از شخصیتهای ادبی شهرمان برخورد میکنند که معاون ادارهی راه آهن شهر و از دوستان خانوادگی پدر دوستم به شمار میآمد. وقتی که دوستم، آقای «انو» را به او معرفی میکند و توضیح میدهد که چگونه از صبح نسبتاً زود در آرامگاه شیخ عطار با او آشنا شده و از دانش بسیار وی در مسائل ادبی و عرفانی و از جمله منطقالطیر عطار به گونهای تحلیلی، بهره بردهاست، او نیز اظهار علاقه میکند که اگر سخنران مجلس، مخالفتی نداشتهباشد، به آن جمع بپیوندد. آقای «انو» نه تنها ابراز خوشحالی میکند بلکه به سبک و سیاق شرقیها، همه را منوط به اجازهی میزبان یا صاحبخانه میداند. آنشب، هنگامی که من پس از صرف شام، به خانهی دوستم آمدم با مهمان جدید که برای من ناآشا بود، برخورد کردم. البته آنها قبل از شروع بررسیهای آقای «انو»، در زمینههای دیگر و به طور پراکنده، صحبتهایشان را کردهبودند. از اینرو، بلافاصله بعد از ساعت نُه، همه به قول خود وفادار ماندند که شنوندهی وفادار حرفهای آقای «انو» باشند. آقای «انو» که مقداری رفع خستگی کردهبود و احساس میشد که با حضور شنوندهی جدید، هنوز هم نیروی بیشتری یافته، سخنانش را در مورد برخورد دختر ترسا با شیخ صنعان، اینگونه ادامه داد:«صرفنظر از آنکه شیخ صنعان در برابر عشق جنسی شدید خویش نسبت به دختر ترسا، هویت خود را دیگرگون کرده یا نکردهباشد، باید گفت که در وضع و حالی که او به سر میبَرَد، به علت تأثیر بادهی ناب بر جسم وی، دیگر نه جای مقاومت دارد و نه جای تأملکردن که بتواند او را از نتایج منفی این تسلیم بیخودانه برحذر بدارد. البته من در بارهی ناممکنبودن این تعویض هویت به شکلی که در منطقالطیر آمده، قبلاً صحبت کردهام و دیگر لزومی به تکرار آن نمیبینم. بیجهت نیست که دختر ترسا با همهی جوانی و خامی، این نکته را آشکارا دریافتهاست که شیخ صنعان چنان در ضعف اراده و سرگردانی فکری به سر میبَرَد که با وجود آنکه در آغاز از میان چهار شرط دختر، تنها یکی از آنها را پذیرفته، اما اینک، قافیهی عقل و عاقبتاندیشی خویش را به کلی باختهاست و بر بسیاری حالات و حرکات خود کنترل ندارد. با چنین شناختیاست که دختر ترسا خطاب به شیخ صنعان میگوید:
دخــــترش گـــفت ایـــنزمان، مرد مَنی
خواب خـــــوش بادَت که در خَورد مَنی
پیش از ایـــن در عشق بودم، خام خام
خوش بِزی چون پـختهگشتی، والسّلام
در چنان وضع و حالی که یک شیخ غریبه از سرزمینی دور و با فرهنگی متفاوت، چنان از بادهی انگوری مست میشود که نمیتواند سر از پای خویش بازشناسد، طبیعی است که خبر آن، به سرعت، گوش به گوش و محفل به محفل گسترش مییابد. دیری نمیگذرد که دیگر ترسایان و ساکنان «دیر»، همه آگاه میشوند که مردی با آن همه کبکبهی مذهبی و اعتبار اجتماعی، اینک پا در راه ترسایان و آیین آنان گذاشتهاست.
ادامه دارد
بخشهای پیشین:
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش پنجم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش ششم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش هفتم
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|