iran-emrooz.net | Fri, 20.01.2006, 7:15
احاديث و رواياتِ غدير خم در بحارالانوار علامه مجلسی
ترجمه: اميرحسين خنجی
جمعه ٣٠ دی ١٣٨٤
اشاره: آنچه در اينجا میخوانيم احاديث و روايتهائی است كه علامه محمدباقر مجلسی در بحارالانوار آورده است. من هيچ توضيح و تفسيری برآنها نيفزودهام (جز چند اشارهی كوتاهِ ضروری در پرانتز). بهخاطر حفظ سادهنويسی، همراه نامهای پيامبر و امامان عبارتهای «حضرت» و «صلی الله عليه و آله» و «عليه السلام» نياوردهام، و «تشريف آوردن» به جای «آمدن»، و «فرمودن» به جای «گفتن» ننوشتهام. اميدوارم كه اين شيوهی نگارش را خواننده نشانهی بیاحترامی به بزرگان دين نپندارد. اينرا نيز يادآوری كنم كه همهی عبارتهائی كه به عربی است آيههای قرآن است.
بنا بر عقيدهی شيعه، امام علی را پيامبر به فرمانِ خدا در روز ١٨ ذوالحجه سال ١٠ هجری در غدير خم به جانشينی خودش منصوب كرد، و همهی مردان مدينه حضور داشتند و با امام علی بهعنوان اميرالمؤمنين و جانشين پيامبر بيعت كردند. پيامبر ٨١ روز پس از ١٨ ذوالحجه در قيد حيات بود، و در همان روزی كه از دنيا رفت ابوبكر در سقيفه بنیساعده به جانشينی پيامبر انتخاب شد و مردم مدينه با او بيعت كردند، كه داستانش دراز است، ولی نشان میدهد كه يا همهی مردم مدينه با فرمان خدا و پيامبر مخالفت كردند و بيعتی كه با علی كرده بودند را شكستند و دست بيعت به ابوبكر دادند، يا همهشان غدير خم را پس از ٨١ روز ازياد برده بودند. اتفاقا هم اينها بودند كه عراق و شام و مصر و ايران را به فرمان عمر گشودند و باورهای دينی خويش را به اين سرزمنيها بردند و برای هميشه نشاندند.
اينك احاديث و روايتهاي بحار الانوار:
(١)
از زبان عبدالله ابن عباس میخوانيم كه وقتی پيامبر به معراج رفت به جائی رسيد كه رودی از نور جاری بود و جبرئيل درآنجا ايستاد و گفت: «من روزی يكبار در اين رود غوطه میزنم و وقتی بيرون میآيم و پر میتكانم از هر قطرهی آب كه از پرهايم میتراود يك فرشتهئی با بيستهزار چهره و چهلهزار زبان خلق میشود. من اجازهی گذشتن از اينجا را ندارم، و توبايد ازاينجا به بعد تنها بروی.» پيامبر خودش به تنهائی رفت تابه جائی رسيد كه صدای پروردگار را شنيد كه به او میگفت: «يا محمد! من محمودم و تو محمد. من نام تورا از نام خودم مشتق كردهام. وقتی به زمين برگشتی به مردم خبر بده كه تو پيامبرِ منی و علی وزير تو است.» پيامبر چون به زمين برگشت میترسيد كه اگر علی را به عنوانِ وزير خودش معرفی كند مردم دست از اسلام بكشند. چون چندروزی گذشت جبرئيل آمد و پيام الله را آورد كه بهاو میگفت: «فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعضَ مَا يُوحَى إِلَيكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدرُكَ (شايد میخواهی برخی ازآنچه برتو وحی میشود را فروگذاری كني).» باز هم پيامبر اقدامی نكرد، و چندروز ديگر جبرئيل آمد و اين پيام را ازطرفِ الله آورد: « يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغ مَا أُنزِلَ إِلَيكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَم تَفعَل فَمَا بَلَّغتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعصِمُكَ مِن النَّاسِ (ای پيامبر! آنچه ازطرف پروردگارت برتو نازل شده است را به مردم ابلاغ كن، و اگر نكنی رسالتش را نرساندهای. خدا تورا از مردم در پناه میگيرد).» جبرئيل به علی نيز يهعنوان اميرالمؤمنين سلام كرد. علی به پيامبر گفت: «من صدايش را میشنوم ولی خودش را نمیبينم.» پيامبر به علی گفت: «اين جبرئيل است، ازطرف پروردگارم آمده تا آنچه را به من وعده داده بوده است تصديق كند.» سپس پيامبر با خود گفت: «پس از آن عتاب اينك تشر آمده است. بايد فرمان پروردگارم را ببرم حتی اگر مردم تكذيبم كنند. انجام اين كار برايم آسانتر از شكنجهی دردناكِ دنيا و آخرت است.» آنگاه به بلال گفت: «برو بانگ بزن تا همهی مردمْ فردا به محل غدير خم بروند كه پيام مهمی برايشان دارم.»
روز ديگر كه اصحاب پيامبر به غدير خم رفته درآنجا گرد آمدند پيامبر بر منبر رفته برای مردم سخنرانی كرده گفت: ای مردم! خدایتعالی مأموريتی را به من سپرده بود كه به شما ابلاغ كنم، ولی من از بيم آنكه شما دروغ بپنداريد و تكذيبم كنيد چيزی دربارهاش نگفتم. تا آنكه خدا تشر پشت تشر برايم فرستاد، و انديشيدم كه تكذيب شدن توسط شما برايم آسانتر از كيفرِ سختِ ديدن توسط خدا است. خدا مرا به آسمان برد و به من گفت: «يا محمد! من محمودم و تو محمدی، اسم تورا از اسم خودم مشتق كردهام، هركس با تو خوب باشد من با او خوب خواهم بود و هركس با تو بد بشود كمرش را خواهم شكست. به زمين برگرد و به بندگانم خبر بده كه من كرامت به تو عطا كردهام، و به مردم بگو كه من هر پيامبری كه برمیگزيدهام يك وزيری نيز برايش منصوب میكردهام، و تو پيامبر منی و وزيرت علی ابن ابیطالب است.» سپس پيامبر دست علی را گرفته بلند كرد تا مردم سفيدی زير دستهايشان را ديدند. و گفت: «ای مردم! خدا مولای من است و من مولای همهی مؤمنين هستم. هركس من مولای اويم علی مولای اواست. بارخدايا! هركس ولايت اورا قبول دارد تو مولايش باش، و هركس دشمنش باشد دشمنش باش، و هركس ياوريش كند ياورش باش و هركس ياوريش خوارش كن.»
شكاكها و منافقين و كسانی كه كژی دردلهايشان بود و دلهايشان بيمار بود وقتی اينها را ديدند و شنيدند گفتند: «چنين سخنانی نمیتواند درست باشد، ما نمیپذيريم كه علی وزير او باشد.» مردم هنوز نشسته بودند كه اين آيه نازل شد: «اليَومَ أَكمَلتُ لَكُم دِينَكُم وَأَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتِی وَرَضِيتُ لَكُم الإِسلاَمَ دِينًا (امروز دينتان را برايتان به پايهی كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم و از اينكه اسلام دينتان است من برايتان خشنودم).» پيامبر اين آيه را سهبار برای مردم خواند و گفت: «كمال دين و تمام نعمت و خشنودی پروردگار همانا مأمور كردنِ من به سوی شما برای تبليغِ ولايت علی ابن ابيطالب پس از من است.» [بحار الانوار، جزء ٣٧ / صص ١١٠- ١١١]
از زبان امام صادق میخوانيم كه وقتی پيامبر در راه بازگشت از مكه به مدينه بود جبرئيل به نزدش آمد و به او گفت: «ای پيامبر! آنچه ازطرفِ پروردگارت بر تو نازل شده است را به مردم ابلاغ كن.» پيامبر به جبرئيل گفت: «يا جبرئيل! مردم تازه مسلمان شدهاند و من میترسم كه پريشان شوند و اطاعت نكنند.» جبرئيل به بالا برگشت و روز بعد به نزد پيامبر آمد، و درآنروز پيامبر در غدير خم منزل گرفته بود، و جبرئيل به او گفت: «ای پيامبر! آنچه ازطرفِ پروردگارت برتو نازل شده است را به مردم ابلاغ كن، و اگر نكنی رسالتش را نرساندهای.» پيامبر به جبرئيل گفت: «يا جبرئيل! میترسم كه اصحابم با من مخالفت كنند.» جبرئيل به بالا برگشت و روز سوم آمد و به او گفت: «ای پيامبر! آنچه ازطرف پروردگارت برتو نازل شده است را به مردم ابلاغ كن، و اگر نكنی رسالتش را نرساندهای. خدا تورا از مردم در پناه میگيرد.» پيامبر چون اين سخن را شنيد به مردم گفت: «مادهشترم را بخوابانيد. والله من تا پيام پروردگارم را نرسانده باشم از اين مكان نخواهم جنبيد.» و فرمود تا منبری از رحلهای شتر برايش برپا كردند و ازآن بالا رفت و علی را نيز برد و دركنار خودش ايستاند. او ايستاده درخطبهی بليغی به مردم موعظه كرد و هشدار داد، و درپايانش به مردم گفت: «آيا من نسبت به شما برتری ندارم؟» مردم گفتند: «آری، يا رسول الله!» گفت: «يا علی برخيز.» علی برخاست، و پيامبر دستش را گرفته بالا برد تا سفيدی زيرِ دستشان هويدا شد. آنگاه خطاب به مردم گفت: «بدانيد كه هركس من مولای اويم اين علی است و علی مولای اواست. پروردگارا هركس ولايت او را قبول داشته باشد تو مولايش باش و هركس با او دشمنی كند تو دشمنش باش، و هركس ياوريش كند تو ياورش باش و هركس ياوريش نكند خوارش كن.» سپس از منبر پائين آمد و اصحابش به نزد اميرالمؤمنين آمده به او تهنيت گفتند. و نخستين كسی كه به اميرالمؤمنين تهنيت گفت عمر ابن خطاب بود. عمر به علی گفت: «يا علی! مولای من و مولای هر مرد و زن مؤمنی شدهای.» و حسان ابن ثابت اجازه طلبيد و اشعاری كه در تهنيت به انتصاب اميرالمؤمنين سروده بود را خواند. و وقتی تمام كرد پيامبر به او گفت: «حسان! تا وقتی كه با زبانت ما را نصرت بدهی روح القدس ياورت خواهد بود.» [همان، ٣٧ / ١٦٥- ١٦٦]
در روايتِ ديگری سخنرانی پيامبر در غدير را با تفصيل بيشتری چنين میخوانيم: پيامبر رو به مردم كرده گفت: «خدا به من خبر داده كه من خواهم مرد، شما هم خواهيد مرد. انگار مرا دعوت كردهاند و من اجابت كردهام. و من مسئوليت دارم كه پيامی كه به من سپرده شده است را به شما برسانم، و كتاب خدا و حجت او را كه برجا نهادهام به شما بسپارم. شما نيز مسئوليت داريد. به پروردگارتان چه پاسخی خواهيد داد؟» مردم گفتند: «خواهيم گفت: تو پيامت را رساندی و ارشادهای لازم را نمودی و جهاد را انجام دادی و خدا به تو بهترين پاداش بدهاد.» پيامبر گفت: «آيا اقرار داريد كه خدائی جز الله نيست و من فرستادهی الله هستم و بهشت و دوزخ حقيقت است و زندگی پس از مرگ حقيقت است؟» گفتند: «آری، اقرار داريم.» پيامبر گفت: «بارخدايا گواه باش.» آنگاه گفت: «بدانيد كه من شما را گواه میگيريم كه من اقرار دارم كه خدا مولای من است و من مولای همهی مؤمنينم و برتر از همگانم. آيا به اين اقرار داريد؟» گفتند: «آری، اقرار داريم.» گفت: «بدانيد كه هركس من مولای اويم علی مولای اواست، و اين علی است.» سپس دست علی را گرفته بالا برد تا سفيدی زير دستشان هويدا شد. و گفت: «پروردگارا! هركس ولايت اورا قبول دارد تو مولايش باش، و هركس با او دشمنی كند تو دشمنش باش.» و افزود: «ای مردم بدانيد كه شما فردا به نزد من خواهيد آمد و برسرِ حوضی كه درازايش از صنعا تا ايلات است مرا خواهيد ديد، و درآنجا پيالههائی به شمارهی ستارگان آسمان نهاده است. من فردا از شما دربارهی آنچه كه دراينجا از شما اقرار گرفتهام بازخواست خواهم كرد، و خواهم پرسيد كه پس از من با ثقلين چه كرديد؟ هشيار باشيد كه پس از من چه رفتاری داشته باشيد تا آنگاه كه به نزد من بيائيد!» گفتند: «يا رسول الله! ثقلين چيست؟» گفت: «كتاب خدای عز و جل كه ازطرفِ خدا و من دردستهای شما است ثقل بزرگ است، و ريسمانی است كه يكطرفش دردست خدا و طرف ديگرش دردست شما است. علمِ هرچه شده و هرچه تا روز قيامت خواهد شد درآن است. و اما ثقل كوچك همانا علی ابن ابيطالب و فرزندان اواست كه همپيمانِ قرآنند. آنها و قرآن ازهم جدا نخواهد شد تا آنگاه كه برسرِ حوض به من بپيوندند.» امام صادق گويد همهی اينها دركتاب علی كه نزد ما است نوشته است. [همان، ٣٧ / ١٢١- ١٢٢]
از زبان امام باقر میخوانيم كه پيامبر در غدير خم به مردم گفت: «ای مسلمانها! حاضران به غائبها برسانند. به كسانی كه به من ايمان دارند و به ولايت علی ابن ابيطالب ايمان دارند توصيه میكنم كه همگان بايد بدانند كه ولايت علی ابن ابيطالب ولايت من است و ولايت من ولایت پروردگار است. اين عهدی است كه خدا به من سپرده است و من مسئولم كه به شما برسانم. آيا شنيديد؟» پيامبر سهبار اينها را گفت و مردم هر سهبار گفتند: «شنيديم.» [همان، ٣٧ / ١٤١]
در روايت ديگری میخوانيم كه وقتی آيهی «اِذا جاء نصرُ الله والفَتح» در مراسم حجه الوداع نازل شد پيامبر دانست كه به او خبر داده شده كه عمرش به سر رسيده است؛ لذا در آخرينروزِ تَشريق (يعنی روز ١٣ ذوالحجه) دستور داد كه ندا بزنند كه نماز به جماعت است. مردم در مسجد خيف گرد آمدند و پيامبر برای مردم سخنرانی كرد و ضمن سخنرانيش ازجمله گفت: «ای مردم! من ثقلين را درميان شما برجا نهادهام.» مردم گفتند: «يا رسول الله! ثقلين چيست؟» گفت: «كتاب خدا و عترم اهل بيتم. خدای لطيف خبير به من خبر داده كه ايندو از هم جدا نخواهند شد تا آنگاه كه برسر حوض به من بپيوندند.» پس ازاينها چهارنفر از اصحاب پيامبر با هم گرد آمدند و به هم گفتند كه محمد میخواهد امامت را به پسرعمويش بدهد، ولی ما نخواهيم گذاشت كه اين كار به سرانجام برسد. آنها با هم وارد كعبه شدند و عهدنامهئی در بين خودشان نوشتند كه هرگاه پيامبر بميرد يا كشته شود نگذارند كه امامت به اهل بيتش برسد. به دنبال اين توطئه خدا اين آيه را برای پيامبر فرستاد: «أَم أَبرَمُوا أَمرًا فَإِنَّا مُبرِمُونَ. أَم يَحسَبُونَ أَنَّا لاَ نَسمَعُ سِرَّهُم وَنَجوَاهُم بَلَى وَرُسُلُنَا لَدَيهِم يَكتُبُونَ (آيا آنها تصميی گرفتهاند؟ مائيم كه تصميم میگيريم. آيا میپندارند كه ما راز و سخن درگوشیشان را نمیشنويم؟ بلی، فرستادگانِ ما نزدشانند و مینويسند).» پس ازآن پيامبر به قصد برگشتن به مدينه از مكه بيرون رفت، و چون به منزلگاهی به نام غدير خم رسيد آيهی «يا اَيّهَا الرَّسول بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيك …» بر او نازل شد، و پيامبر با خود گفت كه اين تهديد و تشر است. آنگاه برخاسته پس از حمد و ثنای خدا گفت: «ای مردم! آيا میدانيد كه ولیتان كيست؟» گفتند: «ولیمان خدا و پيامبرند.» گفت: «مگر نه اينست كه میدانيد كه من از همگیتان برترم؟» گفتند: «آری، میدانيم.» گفت: «پروردگارا گواه باش.» و سهبار آن پرسش را تكرار كرد و هرسهبار مردم همان پاسخ را دادند و هربار پيامبر میگفت: «پروردگارا گواه باش.» آنگاه دست اميرالمؤمنين را گرفته بلند كرد تا سفيدی زير دستشان هويدا شد، و گفت: «هان بدانيد! هركس من مولای اويم اين علی مولای اواست. بارخدايا هركس ولايت اورا قبول داشته باشد تو مولايش باش و هركس اورا دشمن بدارد تو دشمنش باش. هركس ياوريش كرد تو ياوريش كن و هركس از ياوريش خودداری كرد تو خوارش كن. و هركس دوستش داشته باشد تو دوستش بدار. بارخدايا تو گواه بر اينها باش و من نيز برآنها گواهم.»
عمر ابن خطاب پس از سخنرانی پيامبر برخاسته خطاب به پيامبر گفت: «آيا اين دستوری از طرف خدا و پيامبر است؟» پيامبر گفت: «آری، ازطرف خدا و پيامبر است. او اميرالمؤمنين و امام المتقين و قائد الغُر المُحَجَّلين است. اورا خدا در روز قيامت برسرِ صراط مینشاند و او اوليايش را به بهشت و دشمنانش را به دوزخ میفرستد. [همان، ٣٧ / ١١٣- ١١٥]
از زبان امام صادق میخوانيم كه پيامبر به مردم دستور داد كه با اميرالمؤمنين بيعت كنند. مردم يكیيكی رفته با او بيعت كردند. ابوبكر و عمر كه آمدند، پيامبر به ابوبكر گفت: «ابوبكر! با اميرالمؤمنين بيعت كن.» ابوبكر گفت: «آيا اين دستور خدا و پياميبر است؟» پيامبر گفت: «آری، دستور خدا و پيامبر است.» ابوبكر بيعت كرد و رفت، و پيامبر به عمر گفت: «عمر! با اميرالمؤمنين بيعت كن!» عمر گفت: «آيا اين دستور خدا و پيامبر است؟» و سرش را برگردانده به ابوبكر گفت: «تا كی میخواهد زير دست پسرعمويش را بگيرد و بلندش كند؟» [همان، ٣٧ / ١١٨- ١١٩]
(٢)
از زبان امام كاظم میخوانيم كه پيامبر به مردم دستور داد كه برخاسته با اميرالمؤمنين بيعت كنند. او ابتدا به ابوبكر گفت: «برخيز و با علی بهعنوان اميرالمؤمنين بيعت كن.» ابوبكر برخاسته بيعت كرد. سپی به عمر گفت: «برخيز و با علی بهعنوان اميرالمؤمنين بيعت كن.» عمر نيز برخاست و بيعت كرد. سپس هفتتن ديگر به همينسان به دستور پيامبر برخاسته با اميرالمؤمنين بيعت كردند تا نُه نفرشان تمام شد. سپس سران مهاجرين و انصار برخاسته يكیيكی با علی بهعنوان اميرالمؤمنين بيعت كردند. و برخی، ازجمله عمر ابن خطاب برخاسته خطاب به علی گفتند: «بَخ بَخ ای علی! كه مولای من و مولای هر مرد و زن مؤمنی شدهای!» امام كاظم میافزايد كه پس ازآن مردم پراكنده شدند، و چندتنی از زورگويان و سركشانشان با هم توطئه كردند كه هرگاه چيزی برای پيامبر پيش آيد ما نخواهيم گذاشت كه اين امر به علی برسد. آنها به نزد پيامبر میرفتند و میگفتند: «تو علی را به جانشينيت منصوب كردهای كه محبوبترين مخلوقان خدا نزد تو و نزد ما است.» ولی خدا میدانست كه دردلهايشان چه ئوطئههائی میپرورانند و درنظر دارند كه حق را از حقدارش دور كنند. لذا خدا برای يامبر آيه فرستاده به او خبر داد كه «وَمِن النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِاليَومِ الآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤمِنِينَ»؛ يعنی بعضی ازمردم هستند كه میگويند به خدا ايمان داريم كه به تو دستور داده علی را منصوب كنی تا امام و سياستگذار و مدبر امر ما باشد، ولی آنها حقيقتا ايمانآور نخواهند بود، و توطئه میكنند كه تورا و اورا به هلاكت برسانند، و درنظر دارند كه اگر برای تو چيزی پيش بيايد برضد علی عصيان كنند. (اين تفسير از امام كاظم است)
امام كاظم گويد: توطئهها و پشتهماندازيهايشان برضد علی به پيامبر رسيد، و پيامبر آنها را طلبيد و نكوهيد. اولیشان به پيامبر گفت: «يا رسول الله! من برای هيچ جيزی مثل اين بيعت آمادگی نداشتهام. و اميد دارم كه با اين بيعتم خدا جايگاه نيكو در بهشت برين به من عطا كند.» دومیشان گفت: «يا رسول الله! پدر و مادرم به قربانت! من اطمينان نداشتم كه از دوزخ برهم و به بهشت بروم ولی اكنون كه اين بيعت را كردهام يقين دارم كه به بهشت میروم. به خدا سوگند كه اگر فضای مابين زمين و آسمان را پر از گوهر كنند و به من بدهند تا اين بيعت را بشكنم نخواهم شكست.» سومیشان گفت: «يا رسول الله! به خدا سوگند كه با اين بيعت بهقدری شادمانم كه فكر میكنم اگر گناهانم به حجم زمين و آسمان بوده باشد هم خدا آمرزيده است.» چندتن ديگر هم به نزد پيامبر رفته سخنان مشابهی گفتند. ليكن خدا امرشان را افشا كرده آيه برای پيامبر فرستاد كه «يُخَادِعُونَ اللهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخدَعُونَ إِلاّ أَنفُسَهُم وَمَا يَشعُرُونَ»؛ يعنی با پيامبر فريببازی میكنند و دردلشان را چيزی نهان میدارند و چيز ديگری را ابراز مینمايند. و با سرور و مولايشان علی ابن ابیطالب فريببازی میكنند، ولی اين فريببازی به ضد خودشان خواهد بود، زيرا كه خدا نفاقشان را برای پيامبرش افشا خواهد كرد و به او دستور خواهد داد كه لعنتشان كند و مؤمنين هم تا آخر دنيا لعنتشان خواهند كرد و روز قيامت نيز به شديدترين شكنجهها گرفتار خواهند شد. (اين تفسير از امام كاظم است.)
امام كاظم گويد: با اينحال پيامبر اعتذارهای ظاهری آنها را پذيرفت، و نيات درونیشان را به خدا واگذاشت. ولی خدا جبرئيل را فرستاده به پيامبر پيام داد كه اين سركشان كه دربارهی علی اينگونه توطئه میكنند و درنظر دارند كه برضد علی عصيان كنند و بيعتش را بشكنند را بيرون ببر تا بدانند كه ولی خدا از آنها بینياز است. و بدانند كه هيچ نيروئی نمیتواند آنها را از انتقام خدا نجات بدهد. پس پيامبر دستور داد تا جماعت توطئهگر بيرون بروند. سپس آنها را به يكی از كوهستانهای مدينه برد و درآنجا به علی گفت: «يا علی! خدایتعالی به اينها دستور داده كه از تو اطاعت نمايند و تورا ياری كنند و در خدمت تو باشند. اگر درفرمانت ماندند برايشان نيك است و وارد بهشت خواهند شد و از نعمتهايش برخوردار خواهند گرديد؛ ولی اگر نافرمانی نمودند به جهنم خواهند رفت و شكنجه خواهند شد.» بعد ازآن خطاب به آن جماعت گفت: «شما اگر از علی اطاعت كرديد خوشبخت خواهيد شد، و اگر نافرمانی كرديد بدبخت خواهيد شد. خدا اورا از شما بینياز خواهد كرد و اينرا به چشم خودتان خواهيد ديد.»
امام كاظم گويد: پس ازآن پيامبر به علی گفت: «يا علی! از پروردگارت تقاضا كن به جاه محمد و آله الطاهرين كه تو پس از محمد سرور آنهائی كه اين كوهها را به هرچه خواهی تبديل كند.» علی از خدا تقاضا كرد و درجا سراسر كوههای آنجا تبديل به نقره شدند و به علی بانگ زده گفتند: «يا علی! يا وصی رسول ربِ العالمين! خدایتعالی ما را تبديل به نقره كرده و در اختيار تو نهاده تا هرگونه كه دلت بخواهد هزينه كنی. هرگاه به ما دستور بدهی ما اطاعت خواهيم كرد.» سپس تبديل به طلا شدند و همينها را گفتند. سپس تبديل به مشك و عنبر شدند و همينها را گفتند. كوهها هربار تبديل به يك چيز گرانبها میشدند و به علی میگفتند: «يا علی! يا وصی رسول الله! ما در اطاعت توئيم. هرگاه دلت خواست از ما هزينه كن. ما به هرچه دلت بخواهد تبديل میشويم.»
امام كاظم گويد: پس ازآن پيامبر به علی گفت: «يا علی! از الله تقاضا كن به حق محمد و آله الطاهرين كه تو سرور آنهائی، كه درختهای اين كوهستان برايت تبديل به مردان مسلح شوند و سنگهايش تبديل به شيران درنده و اژدهاهای بلعنده شوند.» علی اين تقاضا را از خدا كرد و ناگاه سراسر كوهستان پر شد از مردانِ مسلح و شيرهای درنده و اژدهاهای بلعنده. و همهشان بانگ میزدند كه «يا علی! يا وصی رسول الله! خدا ما را در اطاعت تو قرار داده و به ما فرمان شده كه هرچه گفتی انجام بدهيم. هرگاه دلت خواست به ما دستور بده تا درجا اجابت كنيم. يا علی يا وصی رسول الله! تو نزد خدا چنان منزلتی داری كه اگر از الله تقاضا كنی سراسر زمين برايت درهم پيچيده خواهد شد و مثل نافِ سرِ يك كيسه خواهد بود و در دستهايت قرار خواهد گرفت. و اگر تقاضا كنی آسمان برايت پائين خواهد آمد و برروی زمين خواهد نشست. و اگر تقاضا كنی زمين برايت بالا خواهد رفت و به آسمان خواهد چسپيد. و اگر تقاضا كنی آبهای درياها برايت شيرين خواهد شد يا تبديل به جيوه يا روغن يا هرچه بخواهی خواهد شد. و اگر تقاضا كنی سراسر درياها برايت خشك خواهد شد يا سراسر زمين تبديل به دريا خواهد شد. از سركشی اينها نگران مباش كه چرا با تو مخالفت مینمايند. فكر كن كه اينها در دنيا نبودهاند. يا علی! آن خدائی كه به اينها با اين كفرشان مهلت داده است همان خدائی است كه به فرعون و نمرود و ديگر مدعيان الوهيت و به ابليس كه سركشترين سركشها است مهلت داد. يا علی! نه تو دراين دنيا جاويدان خواهی ماند نه آنها. همهتان به سرای باقی خواهيد رفت، ولی منظور خدا از اينهمه آن است كه شرف و منزلت تورا به مردم نشان بدهد. و خدا اگر میخواست همهشان را هدايت میكرد.»
امام كاظم گويد: با وجود ديدنِ همهی اين معجزهها باز هم آنها كجدل ماندند، و پس ازآن برای پيامبر آيه نازل شده خدا به او گفت: «فی قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزَادَهُم اللهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكذِبُونَ»؛ يعنی در دلهای اين سركشان و مترددها و بيعتشكنها بهخاطر بيعتی كه برای علی ازآنها گرفتهئی مرض افتاده است، و خدا بيماریشان را افزايش داده به نحوی كه دلهاشان گمراه شده است، زيرا كه اينهمه معجزه كه ديدند بازهم به راه نيامدند. و چونكه به پيامبر دروغ میگويند كه ما بر پيمانمان استوار خواهيم ماند، شكنجهی دردناكی در انتظارشان است. (اين تفسير از امام كاظم است.)
امام كاظم گويد: وقتی به اينها كه در روز غدير با علی بيعت كردند گفته شود كه با شكستن بيعتتان فساد مكنيد و مردم سادهدل را به نقض بيعت وادار مسازيد و دربارهی مذهبشان به سرگردانی مكشانيد و دينشان را برآنها آشفته مكنيد، میگويند: «ما اصلاحگريم زيرا كه نه به دين محمد باور داريم و نه به دين ديگری و خودمان سرگردانيم، و دين محمد را در ظاهر قبول میكنيم ولی در باطن به دنبال شهوتهای خودمان میرويم و از زندگیمان برخوردار میشويم و خودمان را از قيد و بندِ بندگی محمد میرهانيم و حاضر به فرمانبری از پسرعمويش علی نيستيم.» اينبود كه خدا آيه نازل كرده به پيامبر خبر داد كه «وَإِذَا قِيلَ لَهُم لاَ تُفسِدُوا فِی الأَرضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحنُ مُصلِحُونَ. اَلا إِنَّهُم هُم المُفسِدُونَ وَلَكِن لاَ يَشعُرُونَ.»
امام كاظم گويد: وقتی كسانی از مؤمنين مثل سلمان و ابوذر و مقداد و عَمّار به اين بيعتشكنان گفتند كه شما هم مثل مردم به علی ايمان بياوريد كه پيامبر ویرا به جانشينی خودش منصوب كرده و امور دين و دنيا را به دست او داده است، و به اين پيامبر ايمان بياوريد و به اين امام تسليم شويد، و مثل سلمان و ابوذر و مقداد و عمار باشيد كه ايمان آورده و تسليم شدهاند، اينها به ياران خودشان میگويند: «آيا ما بايد مثل اين نادانها ايمان بياوريم و تسليم باشيم؟» برای اين مورد هم آيه آمده به پيامبر خبر داد كه «وَإِذَا قِيلَ لَهُم آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلاَ إِنَّهُم هُم السُّفَهَاءُ وَلَكِن لاَ يَعلَمُونَ»؛ يعنی اينها خودشان نادانند نه كسانی كه با پيامبر و اميرالمؤمنين بيعت كرده و تسليم شدهاند؛ زيرا كه اينها دربارهی محمد به حقيقت نمینگرند تا نبوتش را بشناسند و متوجه شوند كه پيامبر امر دين و دنيا را به علی سپرده است. و با ترك كردن تأمل درباره حجتهای خدا نادانی خودشان را نشان دادهاند. (اين تفسير از امام كاظم است) [همان، ٣٧ / ١٤٢- ١٤٧]
باز در تكرار حديثِ غدير از زبان امام باقر میخوانيم كه عمر به ابوبكر گفت: «تا كی میخواهد زير دست پسرعمويش را بگيرد و بلندش كند؟» و از اردوگاه پيامبر گريخت. ولی ساعتی بعد بازآمد و به پيامبر گفت: يا رسول الله! من برای كاری از اردوگاه دور شدم و ناگاه مردی را ديدم كه لباسش بهترين لباسها و بويش بهترين بوها و خودش زيباترين مردان بود، و به من گفت: «پيامبر يك پيمانی را برای يك مردی از مردم گرفته است كه هركس كافر نباشد آنرا نخواهد گسست.» پيامبر گفت: «عمر! آيا میدانی آن مرد كيست؟» عمر گفت: «نه، نمیدانم.» پيامبر گفت: «او جبرئيل است.» امام صادق میافزايد: در غدير خم دوازده هزار تن حاضر بودند و پيامبر ازآنها برای علی بيعت گرفت، ليكن علی نتوانست حقش را بگيرد. [همان، ٣٧ / ١٣٨- ١٣٩] و در حديث ديگری از زبان امام صادق میخوانيم كه «من در شگفتم ازآنچه به علی رسيد! ده هزار گواه داشت ولی نتوانست حقش را بگيرد، در حالی كه دوشاهد برای گرفتن حق كافی است.» [همان، ٣٧ / ١٤٠]
در روايت ديگری میخوانيم كه يكی از منافقين به پيامبر گفت: «به ما دستور دادی كه اقرار بكنيم كه خدائی جز الله نيست و تو پيامبر خدا هستی، و ما پذيرفتيم. به ما دستور دادی كه پنجوقت نماز بگزاريم، و ما پذيرفتيم. به ما دستور دادی كه به حج برويم و ما پذيرفتيم. با وجودیكه همهی اينها را ازتو پذيرفتيم بازهم دلت خوش نبود تا آنكه تصميم گرفتی زير دست پسر عمويت را بگيری و بلندش كنی و اورا برهمهمان برتری بدهی، و گفتي: «هركس من مولای اويم اين علی مولای اواست. آيا اين دستور خدا است يا از پيش خودت است؟» پيامبر گفت: «سوگند به خدائی كه جز او كسی خدا نيست اين دستور خدا است.» آن مرد پشت داد و رفت كه سوار شترش شود، و با خودش میكفت: «اگر اينها كه محمد میگويد حق است اميدوارم كه سنگپاره از آسمان برسرمان ببارد.» او هنوز به نزد شترش نرسيده بود كه سنگپارهئی ازآسمان برسرش خورد و از مخرج پائينش بيرون آمد و درجا كشته شد. [همان، ٣٧ / ١٣٦]
پس ازآن چهارده تن از كسانی كه با انتصاب علی مخالف بودند با هم گرد آمدند و توطئه كردند كه پيامبر را بكشند. آنها رفتند و در كنار تپهئی در بين جحفه و ابواء كمين كردند، هفتنفرشان در يكطرفِ تپه و هفتنفر ديگرشان در طرف ديگر تپه كمين كردند تا وقتی پيامبر بيايد شترش را برمانند و ترورش كنند. شب كه شد پيامبر و اصحابش رفتند تا به آنجا رسيدند، و چون به تپه نزديك شدند جبرئيل به پيامبر بانگ زد كه «يا محمد! فلانی و فلانی در پشت تپه كمين كردهاند. پيامبر به پشت سرش نگريست و حذيفه ابن اليمان را ديد و از او پرسيد: «آيا تو هم شنيدی؟» حذيفه گفت: «آری، شنيدم.» پيامبر گفت: «اين راز را نزد خودت نگاه دار.» سپس پيامبر به آنها كه كمين كرده بودند نزديك شد و يكیيكیشان را به نامهايشان صدا زد. آنها تا صدای پيامبر را شنيدند دويدند و به درون جمع مردم رفتند، و شترهايشان را كه به بُخاؤ كرده بودند (يعنی خوابانده بودند و زانوهايشان را بسته بودند) درآنجا رها كردند. پيامبر رفت و به آن شترها نگريست و آنها را شناخت. سپس خطاب به اصحابش گفت: «من نمیدانم چرا كسانی دركنار كعبه گرد آمدند و همپيمان شدند كه وقتی محمد بميرد يا كشته شود نگذارند كه اين امر به اهل بيتش برسد!» آنها به نزد پيامبر رفته سوگند خوردند كه چنين نگفتهاند. ولی جبرئيل آمد و اين آيه را برای پيامبر آورد: «يَحلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَلَقَد قَالُوا كَلِمَهی الكُفرِ وَكَفَرُوا بَعدَ إِسلاَمِهِم وَهَمُّوا بِمَا لَم يَنَالُوا وَمَا نَقَمُوا إِلاَّ أَن أَغنَاهُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ مِن فَضلِهِ فَإِن يَتُوبُوا يَكُن خَيرًا لَهُم وَإِن يَتَوَلَّوا يُعَذِّبهُمُ اللهُ عَذَابًا أَلِيمًا فِی الدُّنيَا وَالآخِرَهی وَمَا لَهُم فِی الأَرضِ مِن وَلِی وَلاَ نَصِيرٍ (به خدا سوگند میخورند كه نگفتهاند. درحقيقت سخن كفر گفتند و پس از مسلمان شدنشان كافر شدند و تصميم به كاری گرفتند كه به آن دست نيافتند. و كينهشان جز به اين سبب نيست كه خدا و پيامبرش آنها را از فضل خويش بینياز كرده است. اگر توبه كنند برايشان بهتر است، و اگر رخ برگردانند خدا آنها را در دنيا و آخرت به سختی شكنجه خواهد كرد، و در جهان نه ياری خواهند داشت و نه ياوري).» [همان، ٣٧ / ١١٥- ١١٦]
از زبان امام باقر میخوانيم كه وقتی پيامبر در غدير خم دست علی را بلند كرد هفتتن از منافقين دربرابرش نشسته بودند و عبارت بودند از: ابوبكر و عمر و عبدالرحمان عوف وسعد أبی وقاص وأبوعبيده وسالم مولى أبی حذيفهی و مغيره ابن شعبه. عمر گفت: «بنگريد! چشمهايش انگار چشمهای ديوانگان است؛ هم اكنون خواهد گفت كه خدا به من چنين گفته است.» پيامبر پس ازآنكه كه علی را منصوب كرد و از منبر پائين آمد جبرئيل برايش آيه آورد و به او خبر داد كه اينها چه میگفتهاند. پيامبر ازآنها پرسيد، و آنها سوگند خوردند كه چنين چيزی نگفتهاند، و باز جبرئيل آمد و آيه آورد كه آنها گفتهاند ولی به دروغ سوگند میخورند كه نگفتهاند. [همان، ٣٧ / ١١٩] امام صادق گويد: وقتی اينها گفتند «به چشمهايش بنگريد كه در حدقه میگردد انگار چشمهای ديوانگان است» آيه نازل شده خدا به پيامبر گفت: «وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزلِقُونَكَ بِأَبصَارِهِم لَمَّا سَمِعُوا الذِّكرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلاَّ ذِكرٌ لِلعَالَمِينَ (نزديك است كه كافرها وقتی ذكر را شنيدند با چشمهايشان تورا بلغزانند، و میگويند او ديوانه است. اين نيست مگر ذكری برای مردم جهان).» [همان، ٣٧ / ١٧٢]
از زبان امام صادق میخوانيم كه وقتی آيهی ولايت اميرالمؤمنين نازل شد و پيامبر گفت «هركس من مولای اويم اين علی مولای اواست»، يك مردی گفت: «او شيفتهی اين جوان شده است.» پس ازآن آيه ازآسمان آمده به پيامبر گفت: «فَسَتُبصِرُ وَيُبصِرُونَ بِأَيِّيكُم المَفتُونُ (تو خواهی ديد و آنها نيز خواهند ديد كه كداميك ازشما دچار شيفتگی است).» [همان، ٣٧ / ١٧٣]
از زبان امام صادق میخوانيم كه روز جمعه كه پيامبر در عرفات بود (يعنی روز نهم ذوالحجه) برايش آيه آمد و خدا به او دستور داد تا به مردم بگويد كه «امروز دينتان را به توسط ولايت علی ابن ابيطالب برايتان به پايهی كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم و ازاينكه اسلام دينتان است من برايتان خشنودم، و ازاينپس ديگر آيه نازل نخواهم كرد، زيرا كه نماز و زكات و روزه و حج را نازل كرده بودم و اين نيز پنجمی است، و من آن چهارتا را بدون اين پنجمی قبول نخواهم كرد.» [همان، ٣٧ / ١٣٨]
(٣)
از زبان امام باقر میخوانيم كه ابوبكر وعمر و ابوعبيده دركنار كعبه با هم عهد بستند و پيماننامه نوشتند كه وقتی پيامبر بميرد نگذارند كه رياست درخاندانش ادامه يابد. [٢٨ / ٨٦]
پيماننامهی ضدِ علی كه ابوبكر و عمر و ابوعبيده نوشتند را علامه مجلسی از زبان حذيفه ابن اليمان به نقل از همسر ابوبكر آورده (همان زن كه پس از ابوبكر همسرِ علی شد)، و يادآور شده كه ٣٤ تن از انصار برپايش امضا نهادند، و ابوعبيده آن را در جوف كعبه به وديعه نهاد.
متنِ پيماننامهی محرمانهی ضد علی:
بسم الله الرحمن الرحيم. اين است آنچه بزرگان اصحاب محمد از مهاجرين و انصار كه الله در كتابش آنها را ستوده است، پس از مشورتها و گفتگوهای بسيار بر آن توافق كردند؛ و اين پيماننامه را نوشتند تا مسلمانان در نسلهای آينده براساسش عمل كنند. …
محمد را الله از اين دنيا بُرد بدون آنكه جانشينی برای خودش مقرر كرده باشد. امر انتخاب جانشين پيامبر به مسلمانان واگذار شد كه هركس را كه به رأی و تدبيرش اطمينان داشته باشند از ميان خودشان برگزينند. …
پيامبر ازآنرو جانشين برای خودش انتخاب نكرد تا امر جانشينی او در يك خاندان استمرار نيابد و حالت موروثی بهخود نگيرد. … ازاينرو تصميمگيرانِ مسلمانان بايد بعد از درگذشت هر خليفه تجمع كنند و به مشورت بپردازند و هركس را شايستهی خلافت بدانند انتخاب كنند و امر امت را بهاو بسپارند. شك نيست كه مردم در هر زمانی كسیكه شايستهی رهبری مسلمانان باشد را تشخيص میدهند.
اگر كسی ادعا كند كه پيامبر كسی را با نام و نشان به جانشينی خودش منصوب كرده است ادعايش باطل است، زيرا سخنش خلافِ دانستهی اصحاب پيامبر است و با اجماع مسلمانان مخالفت میكند. و اگر كسی ادعا كند كه جانشينی پيامبر به ارث میرسد و پيامبر دارای ميراثبر است، اين ادعا نيز باطل است، زيرا كه پيامبر گفته است: «كسی از ما پيامبرها ميراث نمیبَرَد و آنچه از خودمان برجا بگذاريم صدقه خواهد بود.» …
و اگر كسی ادعا كند كه جانشين پيامبر بايد يك شخص معين باشد، و جز او كسی ديگری حق ندارد به جای پيامبر برگزيده شود زيرا كه خلافت پيامبر بهمثابهی استمرار نبوت است، هركس چنين ادعائی بكند سخنش دروغ است، زيرا كه پيامبر گفته است: «اصحابِ من همچون اخترانند، به هركدامشان اهتدا كنيد راه خواهيد يافت.»
و اگر كسی ادعا كرد كه او بهسبب نزديكيش به پيامبر برحقترين كس برای جانشينی او است، و جانشينی پيامبر بايد در فرزندان او استمرار يابد به نحوی كه پسر از پدر ارث ببرد، و ادعا كند كه جز افراد اين خاندانِ مشخص هيچ كس ديگری در هيچ زمان و مكانی حق ندارد خليفه شود، و تا زمانی كه جهان باقی است بايد حال بر همين منوال بوده باشد، هركس چنين ادعائی بكند ادعايش باطل است، زيرا الله گفته است: «مكرمترينِ شما نزد الله باتقواترينتان است.» …
هركس حكم كتاب الله را پذيرفت و به تصميم دستهجمعی مسلمانان گردن نهاد راهش درست است، و هركس مخالفت ورزيد با كتاب الله مخالفت ورزيده است و بايد گردنش را بزنند؛ زيرا صلاحِ امت در قتل اواست. پيامبر گفته است: «هركس درصدد شد كه ميان امتم تفرقه ايجاد كند بكشيدش.»… و پيامبر گفته است: «امت من هيچگاه بر يك امر گمراهكننده تصميمِ دستهجمعی نخواهند گرفت.» … پس هركس برخلاف رأی جمعی مسلمانان نظر بدهد معانِد است و همراه دشمنان امت است، و ازاينرو الله و پيامبرش خونش را مباح كردهاند و بايد كشته گردد.
سعيد ابن عاص اموی اين صحيفه را درماه محرم سال ١١ هجری با توافق كسانیكه نامهايشان در ذيل آمده است تحرير كرد.
حذيفه ابن اليمان میافزايد: بامداد فردای روزی كه آنها اين توطئه را انجام دادند ابوعبيده به مسجد پيامبر رفت و ديد كه پيامبر نشسته است (يعنی زنده شده بود)، و پيامبر رو به ابوعبيده كرده به طعنه گفت: «آفرين بر تو كه امانتدار اين امت شدهای. فَوَيلٌ لِلَّذِينَ يَكتُبُونَ الكِتَابَ بِأَيدِيهِم ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِن عِندِ اللهِ لِيَشتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً فَوَيلٌ لَهُم مِمَّا كَتَبَت أَيدِيهِم وَوَيلٌ لَهُم مِمَّا يَكسِبُونَ (وای بر كسانیكه كتاب را با دستهايشان مینويسند و سپس میگويند اين از نزد الله است تا آنرا به بهای اندكی بفروشند. وای برآنها از آنچه دستهايشان نوشت و وای برآنها از آنچه به دست میآروند). كسانی امروز پيماننامهئی شبيه همان پيماننامه نوشتهاند كه كافرانِ مكه برضد من نوشتند و درجوف كعبه آويختند. اگر الله به من دستور نداده بود كه با آنها مدارا كنم هم اكنون گردنشان را میزدم.» [٢٨ /١٠٣- ١٠٦]
(٤)
از زبان ابوذر میخوانيم كه پيامبر در يك سخنرانی گفت: «هركس پس از من مانع خليفه شدن علی شود و خودش به خلافت بنشند كافر است و به جنگ با خدا و پيامبر برخاسته است. هركس دربارهی حقانيت علی برای جانشينی من شك كند كافر است.» [٣٨ /١٥٠]
امام صادق گويد: پس از آنكه ابوبكر در سقيفه جانشين پيامبر شد، علی را لحافپيچ كرده به زور به مسجد بردند تا بيعت كند. علی برسر قبر پيامبر رفته خطاب به پيامبر گفت: «برادرم! اين مردم مرا بيچاره انگاشتند و نزديك بود بكشندم.» ناگاه دست پيامبر از درون قبر بيرون آمد و همه آنرا شناختند، و بهسوی ابوبكر دراز شده با صدائی كه همه دانستند صدای پيامبر است گفت: «ای مرد! أَكَفَرتَ بِالَّذِی خَلَقَكَ مِن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُطفَهی ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً (آيا به كسی كفر ورزيدی كه تورا از خاك آفريد و سپس از نطفه، و سپس تورا تبديل به مردی كرد؟)» [همان،» ٢٨ / ٢٢٠]
امام صادق گويد: اميرالمؤمنين به نزد ابوبكر رفته گفت: «مگر پيامبر از تو و جماعتی كه عمر و عثمان نيز درميانشان بودند در خانهاش برای من بيعت نگرفت؟ مگر در زير درخت كه بيعت رضوان بود از شما برای من بيعت نگرفت؟ مگر روزی كه درخانهی ام سلمه نشسته بود از شما برای من بيعت نگرفت؟ مگر روز غدير در بازگشت از حجت الوداع ازشما برای من بيعت نگرفت؟ مگر شما همگیتان به پيامبر نگفتيد كه ما درفرمان خدا و پيامبر هستيم؟ و مگر پيامبر به شما نگفت كه خدا و پيامبرش بر بيعتِ شما گواه هستند؟ و مگر شما همگیتان اقرار نكرديد كه خدا و پيامبر بر بيعتِ ما گواه هستند؟ و مگر پيامبر به شما نگفت كه همگیتان گواه همديگر باشيد و حاضران به كسانی برسانند كه غائبند، و هركه اينرا شنيده به كسانی برساند كه نشنيده است؟ و مگر شما همگی برنخاستيد و به پيامبر و به من تبريك نگفتيد، و مگر عمر نبود كه برخاست و دست به شانهی من زد و به من گفت: بخ بخ ای پسر ابوطالب! كه امروز مولای من و مولای همهی مؤمنان شدهای»؟
ابوبكر گفت: «يا اميرالمؤمنين! چيزهائی را به يادم آوردی كه دلم میخواهد كاش پيامبر حاضر بود و ازاو هم میشنيدم.»
اميرالمؤمنين گفت: «اگر تورا به نزد پيامبر ببرم و تو پيامبر را به چشم خودت ببينی و او به زبان خودش به تو بگويد كه تو به من ظلم كردهای و حق مرا غصب كردهای آنگاه حاضر خواهی بود كه استعفا بدهی و خلافت را به من بسپاری؟» ابوبكر گفت: «يا ابوالحسن! آيا چنين چيزش شدنی است؟» علی گفت: «اگر خدا و پيامبرش را شاهد بگيری كه وقتی به تو نشان دادم خلافت را به من بسپاری به تو نشان خواهم داد.» ابوبكر گفت: «آری.»
پس اميرالمؤمنين دست ابوبكر را گرفته اورا به مسجد قُبا برد. وارد كه شدند ابوبكر چشمش به پيامبر افتاد كه تكيه به محراب زده نشسته بود. تا اورا ديد از هول برزمين افتاد. پيامبر بهاو نهيب زده گفت: «سرت را برگردان ای گمراهِ رهاكرده دين!» ابوبكر سرش را بلند كرده گفت: «لبيك يا رسول الله! آيا پس از مردن هم زندگی هست؟» پيامبر گفت: «وای برتو ای ابوبكر! خدا مردگان را زنده میكند و برهمه چيزی توانا است. چرا تعهدهائی كه دربارهی علی در چهارمورد به خدا و پيامبر داده بودی را از ياد بردهای؟» ابوبكر گفت: «يا رسول الله! من ازياد نبردهام.» پيامبر گفت: «پس چرا امروز كه علی با تو بحث میكرد گفتی كه به ياد نداري؛ و علی چنين و چنان گفت و تو چنين و چنان پاسخ دادی؟» ابوبكر گفت: «يا رسول الله! آيا میشود كه توبه كنم؟ آيا اگر اين امر را به اميرالمؤمنين بسپارم خدا مرا خواهد بخشود؟» پيامبر گفت: «آری، ای ابوبكر. من به تو ضمانت میدهم كه اگر چنين كنی خدا تورا ببخشايد.»
پس ازآن پيامبر از ديد ابوبكر غائب شد، و ابوبكر ملتمسانه به دامن علی آويخت و گفت: «يا اميرالمؤمنين ازتو میخواهم كه مرا ببخشائی. هم اكنون به مسجد پيامبر خواهم رفت و استعفا خواهم داد و همهی آنچه را كه ديدهام برای مردم بازخواهم گفت و اين امر را به تو خواهم سپرد.»
علی بهاو گفت: «اگر شيطانت رهايت كند من با تو هستم.»
ابوبكر گفت: «او اگر مرا رها نكند من اورا رها خواهم كرد و برضد او خواهم بود.»
پس ازآن هردو از مسجد قبا بيرون شده به مسجد پيامبر رفتند (مسجدی كه قبر پيامبر درآن بود). ابوبكر رنگ به رنگ میشد و مردم حالتش را میديدند و نمیدانستند كه چه شده است. تا آنكه عمر آمد و اورا ديد و بهاو گفت: «ای خليفهی رسول الله! بهكجا چنين شتابان؟» گفت: «میخواهم به مسجد پيامبر بروم و به منبر بروم.» عمر گفت: «هنوز وقت نماز نيست.» ابوبكر گفت: «ولم كن، من نمیخواهم با تو حرف بزنم.» عمر گفت: «ای خليفهی رسول الله! آيا بهتر نيست كه اول به خانهات بروی و وضوئی بگيری و بعد به مسجد بروی؟» ابوبكر گفت: «حرف بدی نزدی»، و به سوی خانهاش به راه افتاد و به علی گفت: «برو دركنار منبر بنشين تا من برگردم.» علی گفت: «نگفتمت كه شيطانت تورا منصرف خواهد كرد؟»
عمر وقتی همراه ابوبكر میرفت موضوعِ رنگ بهرنگ شدنش را ازاو پرسيد، و ابوبكر ابتدا از ترس آنكه عمر ویرا منصرف كند نمیخواست چيزی بهاو بگويد. ولی عمر آنقدر بهاو اصرار كرد و آنقدر اورا با سخنهای نرمش ملايم كرد تا آنكه ابوبكر آنچه را در مسجد قبا از پيامبر ديده بود برايش تعريف كرد. عمر بهاو گفت: «مگر فراموش كردهای كه وقتی روزهی ماه رمضان فرض شد و پيامبر گفته بود كه هركس روزه نرود و روزهاش را بخورد اورا تازيانه خواهد زد، و فلانی و فلانی آمده بودند به ديدنت و شنيدند كه زنت به تو میگفت: برخيز به درون اطاق برو كه كسی از اصحاب محمد نشنود چه میكنی و چه میگوئی وگرنه محمد دستور خواهد داد سرت را ببرند، و تو به زنت گفتي: بلند شو خوراكم را بياور و جامم را از خمر لبريز كن و به دستم بده، و فلانی و فلانی كه بردرِ خانهات ايستاده بودند اينها را شنيدند، و آنگاه تو جام خمر را سركشيدی و اين شعرها را خواندي:
پسر ابوكبشه به ما میگويد كه زنده خواهيم شد.
استخوانهای پوسيده و نابودشده چهگونه زندهشدنیاند؟
اين مرد حرفهای بیهودهئی میزند و هرچه میگويد بیبنياد و عوامفريب است.
آهای! كسی هست كه به رحمان خبر بدهد كه من روزهی رمضان را نمیگيرم؟
و هرچه اساطير به توسط محمد به ما وحی شده است را قبول ندارم؟
به الله بگو كه جلو نوشيدنم را بگيرد، و به الله بگو كه جلو غذاخوردنم را بگيرد.
حكيم وقتی ديد كه مردم خرند همهشان را به افسار كرد.
و آنها كه بردر بودند وقتی شنيدند كه تو محمد را هجو میكنی به درون خانه ريختند و ديدند كه جام مالامال دردستت است و مستِ مست هستی. آنها به تو گفتند ای دشمن خدا با دستور رسول الله مخالفت میكنی؟ و تورا گرفته به نزد پيامبر بردند، و تو به پيامبر گفتی كه ديشب شراب خوردهای و هنوز مست بودهای و در مستی اينها را گفتهای و خودت خبر نداری كه چه گفتهای. و محمد مردم را گرد آورد و نصيحت كرد كه شما میدانيد كه خمر اينگون به سرتان درمیآورَد و بازهم میخوريد؟»
عمر پس از يادآوری اين داستان به ابوبكر گفت: «امروز تورا چه شده است كه درحالی كه میدانی كه محمد يك جادوگری بيش نبود میخواهی بهاو ايمان بياوری؟» ابوبكر گفت: «ای ابوحفص! همهچيز را به يادم آوردی. برو به پسر ابوطالب بگو كه از منبر دور شود.» [همان، ٢٩ / ٣٦- ٤٥]
امام صادق گويد: ابوبكر را اميرالمؤمنين دركوچه گرفت و گفت: «مگر پيامبر به تو دستور نداد كه در اطاعت من باشی؟» ابوبكر گفت: «اگر گفته بود حتما اطاعت میكردم. پيامبر چنين چيزی به من نگفته.» علی دست ابوبكر را گرفت و اورا به مسجد قبا برد. ابوبكر ديد كه پيامبر زنده شده و در محراب نشسته است. علی به پيامبر گفت: «يا رسول الله! اين ابوبكر میگويد كه تو بهاو دستور ندادهای كه در اطاعت من باشد.» پيامبر به ابوبكر گفت: «من گفتمت كه از علی اطاعت كنی، اين دستور من است و بايد اطاعت كنی.» ابوبكر وحشتزده ازمسجد بيرون رفت، و عمر را درراه ديد و موضوع را بهاو بازگفت. عمر گفت: «بدبخت كسانی كه امورشان را به دست آدمی مثل تو سپردهاند. آيا نمیدانی كه اين بنیهاشم چه جادوگرانیاند؟» [همان، ٢٩ / ٦٦]
امام صادق گويد: ابوبكر را اميرالمؤمنين دركوچه گرفت و گفت: «مگر پيامبر به تو دستور نداد كه در اطاعت من باشی؟» ابوبكر گفت: «اگر گفته بود حتما اطاعت میكردم. پيامبر چنين چيزی به من نگفته.» علی دست ابوبكر را گرفت و اورا به مسجد قبا برد. ابوبكر ديد كه پيامبر زنده شده و در محراب نشسته است. علی به پيامبر گفت: «يا رسول الله! اين ابوبكر میگويد كه تو بهاو دستور ندادهای كه در اطاعت من باشد.» پيامبر به ابوبكر گفت: «من گفتمت كه از علی اطاعت كنی، اين دستور من است و بايد اطاعت كنی.» ابوبكر وحشتزده ازمسجد بيرون رفت، و عمر را درراه ديد و موضوع را بهاو بازگفت. عمر گفت: «بدبخت كسانی كه امورشان را به دست آدمی مثل تو سپردهاند. آيا نمیدانی كه اين بنیهاشم چه جادوگرانیاند؟» [همان، ٢٩ / ٦٦]
امام صادق گويد: ابوبكر را اميرالمؤمنين در كوچهئی گرفت و گفت: «مگر پيامبر وقتی زنده بود به تو دستور نداد كه برمن بهعنوان اميرالمؤمنين سلام كنی؟» ابوبكر خواست انكار كند. اميرالمؤمنين گفت: «اگر يك گواهِ صادق بياورم كه اينرا به تو بگويد قبول میكنی؟» ابوبكر گفت: كيست؟ اميرالمؤمنين گفت: «پيامبر است.» پس دست ابوبكر را گرفته به مسجد پيامبر برد. پيامبر در محرابش نشسته بود، و به ابوبكر گفت: «ابوبكر! مگر به تو دستور نداده بودم كه درفرمان علی باشی و اورا اميرالمؤمنين بدانی؟» ابوبكر گفت: «بلی يا رسول الله.» پيامبر گفت: «خلافت را به علی بسپار و درفرمانش باش.» ابوبكر گفت: «چشم، چنين خواهم كرد.» پس رفت تا خلافت را به علی بسپارد. و رفت موضوع را به عمر بازگفت، و عمر بهاو گفت: «ای مرد! اين يكی از جادوگریهای بنیهاشم است، تو چرا سادهای!؟ آيا ياد نداری كه يكروز همراه پيامبر بوديم و پيامبر به دوتا درخت دستور داد دركنار هم ايستادند و او رفت پشتشان قضای حاجت كرد؟» ابوبكر گفت: «حالا كه اينرا گفتی يادم آمد كه وقتی همراه او در غار بودم دستش را به دهانهی غار كشيد و تار عنكبوت آمد و دهانهی غار را پوشاند. سپس به من گفت: آيا دلت میخواهد دريا را به تو نشان بدهم كه جعفر ابن ابيطالب و يارانش دركشتی هستند؟ و دستی به چشم من كشيد و ناگاه دريا را در تهِ غار ديدم و كشتی را كه جعفر و يارانش سوار بودند. من آنروز فهميدم كه او جادوگر است و مردم را جادو میكند.» [٢٩ / ٢٣- ٢٥]
(٥)
از زبان امام صادق میخوانيم كه الله وقتی آسمانها و زمين را آفريد دستور داد ندا بزنند كه «اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله، اشهد ان عليا اميرالمؤمنين حقا»؛ واينها را سهبار سهبار ندا زدند [همان، ٣٧ / ٢٩٥]. و از زبان او میخوانيم كه نوشتهئی در پيرامون عرش با اين عبارت پيچانده شده است: «منم الله كه خدائی جز من نيست، محمد رسولُ الله است، علی اميرالمؤمنين است.» [همان، ٣٧ / ٣٠٢] و از زبان پيامبر میخوانيم كه زير عرش در لوح محفوظ نوشته است «علی ابن ابيطالب اميرالمؤمنين.» [همان، ٣٧ / ٢٩٩] و از زبان او میخوانيم كه خدا در آغاز خلقت از همهی مخلوقانش پيمان گرفت كه علی را اميرالمؤمنين بدانند. الله به همگان گفت: «آيا من پروردگارتان نيستم؟ آيا محمد فرستادهی من نيست؟ آيا علی اميرالمؤمنين نيست؟» همگان گفتند: چنين است. [همان، ٣٧ / ٣٠٦]
امام صادق گويد: عنوان اميرالمؤمنين را خدا به علی ابن ابيطالب اختصاص داده است، هركس قبل و بعد از او اين عنوان را برخودش بگذارد كافر است [همان، ٥٢ / ٣٧٣].
عبدالله ابن عباس گويد: با پيامبر نشسته بوديم؛ علی آمد و گفت: «السلام عليك يا رسولَ الله.» پيامبر گفت: «وَعَليكَ السَّلام يا اَميرَالمؤمنين و رحمه الله و بركاته.» علی به پيامبر گفت: «در زندگی تو من اميرالمؤمنين ناميده شوم؟» پيامبر گفت: «آری! درزندگی من اميرالمؤمنيناستی. … يا علی! تو درآسمان اميرالمؤمنيناستی. يا علی! تو در زمين اميرالمؤمنيناستی. هركس بعد از من برتو پيشی بگيرد كافر است. هركس بعد از من ازتو عقب بماند كافر است. تورا در آسمانها نيز اميرالمؤمنين مینامند.» [همان، ٣٧ / ٣٠٧]
(٦)
از زبان امام صادق میخوانيم كه اميرالمؤمنين گفت: پيامبر به من خبر داده بود كه پس ازاو مردم از من حمايت نخواهند كرد و ديگری را برخواهند گزيد؛ و ازمن خواسته بود كه وقتی چنين شد «اگر كسی حاضر شد تورا ياری كند با آنها جهاد كن، ولی اگر كسی حاضر نشد تورا ياری كند شكيبائی درپيش گير تا وقتی كه مظلومانه به من ملحق شوی.» پيامبر كه وفات يافت من مشغول كفن و دفنِ او شدم، بعد هم مشغول گردآوری قرآن شدم، بعد ازاينها دست فاطمه و حسن و حسين را گرفتم در كوی و برزنهای مدينه گشتم و از مهاجرين و انصار خواستم كه ياريم كنند و حقم را برايم بگيرند، ولی هيچكس حاضر نشد كه با من همراهی نمايد، و جز سلمان و عَمّار و مِقداد و ابوذر هيچكس با من همكاری نكرد. عمويم عباس و برادرم عقيل هم دوتا مردِ ضعيفِ ذليلِ نومسلمان بودند و كاری از دستشان ساخته نبود. اگر چهل مرد از من حمايت كرده بودند من برضد ابوبكر به جهاد برمیخاستم و حقم را میگرفتم؛ ولی هيچكس مرا ياوری نكرد. [٢٩ / ٤١٩- ٤٢٠ و تكرارش ٤٦٧- ٤٦٨]
(٧)
عبدالرحمان ابن سالم گويد: پدرم از امام صادق پرسيد كه آيا مسلمانها جز عيدهای جمعه و فطر و قريان عيد ديگری هم دارند؟ امام صادق گفت: «آری، عيدی كه حرمتش ازاينها بزرگتر است.» گفتم: «فدايت شوم، كدام عيد؟» گفت: «روزی كه اميرالمؤمنين را رسول الله منصوب كرد و گفت هركس من مولای اويم علی مولای اواست.» گفتم: «آنروز چه روزی بود؟» گفت: «چهكار به روز داری؟ روزهای سال در گردشند، ولی روز هجدهم ذوالحجه بود.» گفتم: «در آنروز بايد چه بكنيم؟» گفت: «با روزه و عبادت ذكر خدا بكنيد و ذكر محمد و آل محمد بكنيد. پيامبر به اميرالمؤمنين سفارش كرد كه آنروز را عيد بگيرد، و همهی پيامبرها نيز اينروز را عيد میگرفتند و به اوصيايشان نيز سفارش میكردند كه اينروز را عيد بگيرند.» [همان، ٣٧ / ١٧٢]
(٨)
عمار ابن ياسر گويد: همراه اميرالمؤمنين در يكی از كوچههای مدينه بوديم. گرگی دوان دوان آمد و ايستاده پوزهاش را برزمين كشيد و دستش را دراز كرده گفت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين!»
علی گفت: «و عليك السلام ای گرگ. از كجا میآئی؟»
گرگ گفت: «از شهر كافرانِ فاجر، و قصدم شهر انبياء است.»
علی گفت: «به چه كاری؟»
گرگ گفت: «برای تجديد بيعت با تو.»
علی به گرگ گفت: «شما كه با ما بيعت كردهايد.»
گرگ گفت: يكروز ندائی از آسمان رسيد كه جمع شويد. ما در بيابان بنیاسرائيل بر تپهئی جمع شديم. ديديم كه پرچمهای سرخ و سفيدی افراشته شد و تختی از طلای سرخ نهاده شد و جبرئيل بر تخت نشسته يك سخنرانی مفصلی ايراد كرد كه همهی ما را به گريه افكند. جبرئيل در سخنرانيش به ما گفت: «ای درندگان! خدایتعالی محمد را برگزيده و پسر عمويش علی را به جانشينی او انتخاب كرده است، و فرمان خدا به شما است كه با علی بيعت كنيد.» همهی درندگان بيعت كردند جز گرگ.
علی به گرگ گفت: «مبادا تو از جنها باشی؟»
گرگ گفت: «من يك گرگ شريفم و از شيعيان تو هستم. پدرم به من خبر داده كه من از نسل همان گرگی هستم كه فرزندان يعقوب شكارش كردند و به دروغ به يعقوب گفتند كه يوسف را اين گرگ دريده است. من از اولاد همان گرگی هستم كه فرزندان يعقوب به ناحق براو تهمت زدند.» [همان، ٤١ / ٢٣٨- ٢٣٩]
امام باقر گويد: اميرالمؤمنين يكروز درجائی با اصحابش نشسته بود. شماری از مخالفانش نيز آنجا بودند. يك درختِ خشكيده نيز آنجا بود. اميرالمؤمنين به مردم گفت: «امروز میخواهم عجايبی نشانتان بدهم. به آن درختِ خشكيده بنگريد.» مردم نگريستند و ديدند كه درخت برگ برآورد و تازه شد و ميوه داد. علی به شيعيانش گفت: «دست دراز كنيد و هرچه دلتان میخواهد انار بچينيد و بخوريد.» آنها مقاديری انار چيدند. سپس علی به مخالفانش گفت: «شما هم دست دراز كنيد و بچينيد.» آنها دست دراز كردند، ولی شاخههای درختِ انار از دستهايشان گريختند و دور شدند و دستشان به آن نرسيد. مخالفان علی چون اينرا ديدند با خودشان گفتند: «اينها جادوگری است.» [همان، ٤١ / ٢٤٩].
امام صادق گويد: علی وقتی از جنگ صفين برميگشت بر كنارهی فرات ايستاد و به فرات ندا زد كه: «من كيستم؟» فرات موج زد و در هم پيچيد و با صدای خروشانی به زبان عربی فصيح گفت: «اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان عليا اميرالمؤمنين ولی الله و حجت الله.» [همان، ٤١ / ٢٥١]
امام باقر گويد: يكروز گروهی از شيعيان به اميرالمؤمنين گفتند: «میخواهيم عجايبی نشانمان بدهی تا يقين بيابيم كه علم نبوت نزد تو است.» اميرالمؤمنين گفت: «با من بيائيد تا عجايب را نشانتان بدهم.» پس هفتاد تن با او به راه افتادند تا به بيابان رسيدند. اميرالمؤمنين به آنها گفت: «چشمانتان را ببنديد.» آنها چشمانشان را بستند. اميرالمؤمنين دعائی كرد كه آنها معنايش را ندانستند. سپس به آنها گفت: «چشمانتان را بگشائيد.» آنها چون چشم گشودند ديدند كه در طرف راستشان باغستانهای خرم و جويبارهای پرآب است، و در طرف چپشان آتش است. چون چنان ديدند در دلشان گفتند: «اين جادوگر است،» و جز دوتنشان همهشان از دين برگشتند. اميرالمؤمنين با آن دوتن به كوفه برگشت و وارد مسجد شد و بر منبر رفت و گفت: «باز هم عجايب به شما نشان خواهم داد، به ريگهای حياط مسجد بنگريد.» چون نگريستند ديدند كه همهی ريگها تبديل به مرواريد و الماس شدهاند. اميرالمؤمنين به آنها گفت: «اگر ايمان داريد نبايد از اينها چيزی برداريد.» يكی ازآنها آهسته يك دانه مرواريد را با خود برداشت. چون به خانه رفت ديد كه گوهری درخشان است. فردا كه به مسجد رفت اميرالمؤمنين بهاو گفت: «اگر طالب آخرت هستی بايد آن دانهی مرواريد را كه برداشتی به جای اولش برگردانی.» آن مرد آن را به حياط مسجد افكند و تبديل به همان ريگی شد كه پيش ازآن بود. [همان، ٤١ / ٢٦٠]
از زبان امام زين العابدين میخوانيم كه يكروز يك حكيم فيلسوف يونانی بهمدينه آمد و به مردم گفت: «شنيدهام كه رئيستان (يعنی پيامبر) ديوانه شده است و آمدهام تا معالجهاش كنم، ولی اكنون میبينم كه از دنيا رفته است.» او سپس به نزد اميرالمؤمنين رفت و موضوع را به او گفت. اميرالمؤمنين بهاو گفت: «تو چه طبابتی میدانی؟» حكيم فيلسوف يونانی شماری از دردها و دواهايشان را (كه مجلسی نوشته) ذكر میكند و دواها را به علی نشان میدهد، از جمله دوائی بهاو نشان میدهد كه دوای فلان بيماری است و اگر فلان مقدارش را كسی بخورد درجا میميرد. علی آنرا از دستش میگيرد و بيش از آن مقداری كه طبيب گفته آدم را ميكشد درآب ميريزد و يكجرعه سرميكشيد. طبيب فيلسوف يونانی به لرزه میافتد كه علی هم اكنون خواهد مرد و مرا به جرم قتل او اعدام خواهند كرد. ليكن میبيند كه علی صحيح و سالم ايستاده و بهاو میگويد: «ای حكيم يونانی! چه ديدی؟» علی سپس دستش را به زير سقف میزند و سقف را از روی ستون برداشته به هوا بلند میكند. حكيم فيلسوف يونانی از شگفتی برجا خشك میشود كه اين چه نيروئی است كه سقف به اين بزرگی را با يكدستش بلند میكند؟! علی سپس به يك نخلی اشاره میكند، نخل از جايش كنده شده دواندوان به نزد علی میآيد. علی به آن حكيم فيلسوف يونانی میگويد: «آنچه ديدی بس است يا باز هم عجايب نشانت بدهم؟» يونانی میگويد: «میتوانی آن نخل را تكه تكه كنی و هر تكهاش را به جائی بيندازی و سپس تكهها را به هم پيوند بدهی و به همان حالت اولش دربياوری؟» علی دستی دراز میكند، نخل تكه پاره میشود و هرپارهاش به طرفی میافتد چنانكه هيچ اثری از نخل درآن اطراف نمیماند. حكيم يونانی به لرزه درمیآيد و میگويد: «اكنون آنرا به حالت اولش برگردان.» علی دست دراز میكند و تكهپارههای نخل از اطراف و اكناف به هم جمع میشوند و باز مثل اول به صورت نخل درمیآيند. يونانی میگويد: «اكنون از تو میخواهم كه از اين نخل ثمر دربياوری كه اولش سبز باشد بعد زرد شود بعد خرما و رطب شود بعد در يك سينی ريخته شود تا من از آن رطب بخورم.» علی دست دراز میكند، نخل ثمر میآورد و ثمرش آهسته آهسته در چند لحظه رسا میشود و تبديل به رطب میشود و خوشههايش را میآورد پائين و ميگذارد كنار دستِ يونانی تا يونانی هرقدر كه دلش خواست بچيند و بخورد. حكيمِ يونانی با ديدن اين معجزهها مسلمان شد. [همان، ٤٢ / ٤٦- ٤٩].
(٩)
كسانی به امام باقر گفتند: «اگر اميرالمؤمنين امامت ابوبكر و عمر را به رسميت نمیشناخت چرا در تمام عمرش ازآنها اطاعت كرد و سهم غنيمت را میپذيرفت و دختری از بنیحنيفه كه خالد ابن وليد آورده بود را برداشت و از اين دختر پسرش محمد ابن حنيفه به دنيا آمد؟»
امام باقر گفت: «كدامتان میرود جابر ابن عبدالله انصاری را بباورَد؟» رفتند جابر را كه كور بود آوردند و موضوع را از او پرسيدند. جابر آنقدر گريست تا ريشش به آبِ چشمش تر شد، و آنگاه گفت: «من هميشه میترسيدم كه از دنيا بروم و كسی دربارهی اين موضوع از من پرسشی نكرده باشد. من نزد ابوبكر نشسته بودم كه خالد ابن وليد آمد و زنها و دخترهای بنیحنيفه را كه غنيمت كرده بود آورد، و درميانشان يك دخترك تازهبالغی بود. اين دخترك همينكه آمد بانگ زد كه «محمد رسول الله كجا است؟» بهاو گفتند: «محمد درگذشته است.» دخترك گفت: «نشانهی درگذشتش چيست؟» بهاو گفتند: «قبرش اينجا است.» دخترك به سر قبر پيامبر رفته به پيامبر سلام كرد و گفت: «ما اسير و غارت شدهايم و مسلمانيم و به يكتائی الله و پيامبری تو گواهی میدهيم.»
دخترك سپس نشست و طلحه و زبير رفتند كه عبايشان را بر تنِ دختر بيندازند و اورا برای خودشان بردارند. دخترك سوگند ياد كرد كه فقط كسی حق دارد صاحب من شود كه دربارهی آنچه مادرم برايم تعريف كرده است آگاهی داشته باشد، و اگر جز اين باشد شكم خودم را میدرَم تا شما نتوانيد مرا بفروشيد و به قيمتم دست يابيد.
علی بيرون بود و شنيد كه مردم در مسجد پيامبر گرد آمدهاند، و سبب را پرسيد، و داستان دخترك را برايش گفتند. او وارد مسجد شد و چيزی به دخترك گفت. دخترك گفت: «تو كيستی كه از ديگران جسورتر به نظر میرسی؟»
اميرالمؤمنين گفت: «من علی ابن ابیطالب هستم.»
دخترك گفت: «تو همان هستی كه پيامبر در بامداد روز جمعه در غدير خم به جانشينی خودش منصوب كرده؟»
اميرالمؤمنين گفت: «آری، من همانم.»
دخترك گفت: «ما به خاطر تو بوده كه به غارت رفتهايم، زيرا بزرگانمان به خالد گفتند ما حاضر نيستيم زكاتمان را به كسی بپردازيم كه ازطرف پيامبر منصوب نشده است، و خالد نيز آنها را كشت و ما را به غارت گرفت.»
اميرالمؤمنين به دخترك گفت: «اجر شما ضايع نمیشود و خدا به هركس به اندازهی عملش پاداش میدهد. تو همان دختری هستی كه مادرت درزمان خشكسالی ازتو حامله شد، و خشكسالی چنان بود كه در بيابانها هيچ علفی برای چارپايان يافت نمیشد. مادرت روزی كه تورا زائيد به تو گفت: تو منحوس هستی و در زمانی منحوس بهدنيا آمدهای. و تو بهاو گفتي: مادر! من خيلی هم مبارك هستم و مرا يك سرور بسيار بزرگواری به كنيزی خواهد برد و برايش پسری خواهم زائيد كه موجب افتخار بنیحنيفه خواهد شد.»
دخترك گفت: «درست میگوئی. يك نشانهی ديگری هم در روز تولدم ميان من و مادرم هست»
اميرالمؤمنين گفت: «وقتی تو در لحظهی تولدت با او سخن گفتی او سخنهايت را روی يك لوح مسی نوشت و آنرا زير آسِتانهی در به زمين كرد، و وقتی تو دوساله شدی آن لوح را به تو نشان داد و تو اقرار كردی كه سخنهای خودِ تو است. باز وقتی ششساله شدی آنرا به تو نشان داد و تو اقرار كردی كه همهی اين نوشتهها را در لحظهی تولدت گفتهای. بعد ازآن مادرت به تو گفت: «وقتی يك مرد خونريزی به ديارتان حمله كند و مردانتان را بكشد و اموالتان را بگيرد و شما را به غارت ببرد تو بكوش كه فقط كنيز كسی بشوی كه دربارهی زمان جنينی تو و دربارهی اين لوح به تو خبر بدهد.»
دخترك گفت: «درست میگوئی. اكنون بگو آن لوح كجا است؟»
اميرالمؤمنين گفت: «در گريبانت است.»
دخترك لوح را از گريبانش بيرون آورده به اميرالمؤمنين نشان داد. پس ازآن اميرالمؤمنين اين دخترك برای همسری خودش برداشت. [همان، ٢٩ / ٤٥٧- ٤٦٠]
(١٠)
از زبان امام صادق میخوانيم كه وقتی فدك را ابوبكر از فاطمه گرفت و فاطمه ادعا كرد كه پيامبر بهاو بخشيده بوده ابوبكر گفت: «اگر كسی گواه اين بخشش باشد آنرا به تو خواهم داد.» فاطمه گفت: «ام اَيمَن گواه است.» او ام ايمن را آورد و گواهی داد ولی ابوبكر نپذيرفت و از بازدادنِ فدك به عائشه خودداری كرد. پس ازآن اميرالمؤمنين به نزد ابوبكر رفته گفت: «چرا حق فاطمه را گرفتهای و بهاو نمیدهی؟» ابوبكر گفت: «اين جزو املاك عمومی است و متعلق به همهی مسلمانان است.« اميرالمؤمنين گفت: «ولی پيامبر آنرا به فاطمه داده است.» ابوبكر گفت: «من ازاين موضوع خبر ندارم و فاطمه نيز برای اين ادعا گواه ندارد.» اميرالمؤمنين گفت: «تو میدانی كه آيهی تطهير دربارهی فاطمه نازل شده است؟» ابوبكر گفت: «آری.» اميرالمؤمنين گفت: «اگر به فاطمه تهمت زنا بزنند با او چه خواهی كرد؟» ابوبكر گفت: «بهاو حد میزنم مثل هر زن مسلمانی.» اميرالمؤمنين گفت: «دراين صورت با خدا مخالفت كردهای، زيرا كه خدا به پاكی فاطمه گواهی داده ولی تو گواهی خدا را نپذيرفتهای و كافر شدهای.»
اصحاب پيامبر كه در مسجد نشسته بودند با شنيدن اينها به گريه افتادند. ابوبكربرخاسته به نزد عمر رفت و گفت: «اين علی كار را برما زار میكند و نمیگذارد كه ازاين مقامی كه داريم ميوهی شادی بچينيم.» عمر گفت: «غير از خالد ابن وليد كسی نمیتواند با او طرف باشد.»
پس خالد را ابوبكر طلبيد و بهاو گفت: «میخواهم علی را برايم بكشی. من علی را میطلبم، همينكه آمد ايستاد و سلام كرد وقتی من به سلامش جواب دادم شمشيرت را بكَش و اورا بكُش.» اسماء بنت عميس اينرا شنيد و كنيزی را به خانهی فاطمه فرستاد و گفت: «برو به علی بگو توطئه كردهاند كه تورا بكشند؛ ازشهر بيرون برو.» اميرالمؤمنين بهاو گفت: «به اسماء سلام برسان و بگو خدا نمیگذارد كه آنها توطئهشان را به سرانجام برسانند.» اميرالمؤمنين سپس به مسجد رفت و سلام نكرد و ايستاد. خالد هم رفت كنارش ايستاد و منتظر دستور ابوبكر شد. لحظاتی بعد ابوبكر به خالد گفت: «كاری با او نداشته اش.» اميرالمؤمنين به خالد گفت: «قضيه چيست؟» خالد گفت: «من دستور داشتم كه تورا بكشم ولی اكنون گفت كه تورا نكشم.» اميرالمؤمنين گفت: «فلان فلانشدهها شما مرا میكشيد؟» و خالد را گرفته به ديوار چسپاند، و به عمر گفت: «والله و بالله اگر نه بهخاطر توصيهی پيامبر و نوشتهی خدا بود میدانستم با شما چه كار كنم و آنگاه معلوم میشد كه كداميك از ما سپاهمان كمتر است!» [همان، ٢٩ / ١٢٤- ١٢٧]
جابر حعفی گويد: ابوبكر مردی از ثقفيف بهنام اشجع را مسئول سرپرستی املاك فدك و ديگر املاكی كرد كه از اميرالمؤمنين غصب كرده بود. اين مرد يك زنديق منافقِ دلير و ازدشمنان اميرالمؤمنين بود زيرا كه اميرالمؤمنين برادرش را در جنگ هوازن كشته بود. اشجع زمينهای يك روستائی به نام بانقيا و چند پاره ملك كه مال علی بود را به زور برای ابوبكر گرفت. مردم روستا شكايت به نزد اميرالمؤمنين بردند. اميرالمؤمين عمامهی سياهرنگش را برسر نهاده دوشمشر برميان بسته بر اسبی كه اسمش سايح بود و پسرعموی سيف ابن ذیيزن بهاو هديه داده بود سوار شد و حسن و حسين و عبدالله ابن جعفر و فضل ابن عباس و عمار ياسر را برداشته به آن روستا رفت. كلانتر روستا اورا در مسجدی به نام مسجد قضاء نشاند. اميرالمؤمنين پسرش حسن را فرستاد كه به اشجع بگويد در مسجد حاضر شود. اشجع گفت: «من اميرم و مردم بايد به نزدم بيايند.» حسن گفت: «اميرالمؤمنين به تو دستور میدهد.» اشجع گفت: «من كسی جز ابوبكر را اميرالمؤمنين نمیدانم و پدرِ تو يكی از رعايا است.» حسن برگشته خبر به پدرش داد. اميرالمؤمنين به عمار گفت: «برو با زبان خوش ازاو بخواه كه به نزد ما بيايد، زيرا كه ما مثل كعبهايم و مردم بايد به نزدِ ما بيايند نه اينكه ما به نزد كسی برويم كه اهل ضلالت است.» عمار به نزد اشجع رفت و با زبان خوش با او حرف زد، ولی اشجع بهاو دشنام داد و عمار درخشم شده حمايل شمشيرش را درگردن اشجع نهاد و خواست با شمشيرش اورا بزند. مردم به اميرالمؤمنين گفتند: «بشتاب كه هم اينك عمار را پارهپاره خواهند كرد.» اميرالمؤمين گروهی را فرستاد و گفت: «آن مرد را به زور به نزدم بياوريد.» آنها رفتند، و آن مرد كه سیسوار همراه داشت خواست استقامت كنند، ولی يارانش ترسيدند و فرستادگان اميرالمؤمنين اورا بند برنهاده برزمين كشانده به نزد اميرالمؤمنين بردند. اميرالمؤمنين بهاو گفت: «چرا مال اهل بيت را به زور غصب كردهای؟» او گفت: «تو چرا اينهمه مردم كشتهای؟»
سخن ميان اميرالمؤمنين و او به درازا كشيد و دوطرف به يكديگر پرخاشها كردند و ناسزاها گفتند. و فضل ابن عباس از ناسزاهائی كه او به پسرعمويش علی میگفت درخشم شده شمشيرش را كشيده سرِ اورا ازتن جدا كرده برزمين افكند. مردانِ اشجع سلاح بركشيده به جنگ اميرالمؤمين شتافتند. اميرالمؤمنين ذوالفقار بركشيد، و آنها تا برق ذوالفقار را دردست اميرالمؤمنين ديدند سلاحهايشان را افكنده گفتند: «ما تسليميم.» اميرالمؤمنين به آنها گفت: «سرِ اين اربابِ كوچكتان را برداريد و به نزد اربابِ بزرگتان ببريد.» آنها سر را برداشته به نزد ابوبكر رفتند. ابوبكر دستور داد مهاجرين و انصار درمسجد گرد آمدند و برايشان سخنرانی كرده گفت: «اشجع يك مردِ مؤمنی بود و در اطاعت خدا و پيامبر و خليفهی شما بود و ما اورا سرپرستِ املاك صدقه كرده بوديم، ولی پسر ابوطالب اورا به زشتی كشته است. او اكنون با گروهی از يارانش دريكی از روستاهای حجاز است و من از شما میخواهم كه به جنگ او بشتابيد. همهی سلاحهايتان را برداريد كه او همان است كه میشناسيد، و دردِ بیدوا و سوارِ بیهمتا است.» حاضران دقايقی سكوت كردند، و ابوبكر به آنها نهيب زد كه «شما را چه شده است كه اينگونه ساكتيد؟» يكی از عربها به پا خاسته گفت: «اگر خودت بروی ما همراهت خواهيم آمد، ولی اگر ما برويم علی همهمان را از اول تا آخر خواهد كشت و يكیمان را نيز زنده نخواهد گذاشت.» ديگری به پا خاست و گفت: «علی كشتارگرِ بزرگ است و هركس به جنگش برود با شمشيرش به ديارِ فنا خواهد فرستاد؛ برای ما مواجهه با عزرائيل بهتر از مقابله با پسر ابوطالب است.» ابوبكر گفت: «عجب مردمی هستيد شما كه اينگونه از من كه امامِ شمايم نافرمانی میكنيد! اسم علی ابن ابيطالب را كه میشنويد ازترس او چشمهايتان به پشتِ سرتان میرود و به سكرات مرگ میافتيد.»
عمر ابن خطاب به پا خاسته گفت: «خالد ابن وليد را بفرست كه ازهمه كس بهتر میتواند ازپسِ پسر ابوطالب برآيد.»
ابوبكر به خالد نگريسته بهاو گفت: «تو امروز شمشير خدا و نابودكنندهی دشمنان خدائی. علی ابن ابيطالب تفرقه در اين امت ايجاد كرده و در گروهی از يارانش به يكی از روستاهای حجاز رفته و سر به شورش برداشته و شيرمردی از اصحاب ما را كشته است. سپاهت را بردار و به نزدش برو و بهاو بگو كه اگر به نزد ما برگردد اورا مورد بخشايش قرار خواهيم داد. و اگر خواست با تو بجنگد اسيرش كن و به نزد ما بياورش.»
خالد با پانصد مردِ شمشيرزن از دلاوران قومش سوار براسبان تيزتك به سوی اميرالمؤمنين شتافت. فضل ابن عباس همينكه چشمش به اين سپاه عظيم افتاد به اميرالمؤمنين گفت: «پسر ابوقحافه سوارانی را برسرت گسيل كرده كه سمِ اسبانشان زمين را میشكافد.» اميرالمؤمنين گفت: «ای پسر عباس! اگر همهی سران قريش و سوارانِ هوازن و دلاورانِ حُنين هم آمده بودند من ازآنها باكم نبود.» او سپس برای آنكه خالد ابن وليد را مورد اهانت قرار دهد شمشيرش را بهكنارش نهاد و روی زمين برپشت خوابيد و چشم به هوا دوخت و به خالد گفت: «برای چه به جنگ من آمدهای؟» خالد گفت: «مرا كسی فرستاده است كه تو میشناسيش. ای پسر ابوطالب! اين چه زشتكاریئی است كه از تو سر زده و اين چه دعوی نبوتی است كه تو میكنی؟ تو اگر اين مرد را دوست نمیداری او از تو كينی به دل ندارد. مردم انتخابش كردند و او خليفه شده است. مردم را به حال خودشان واگذار، به تو چه كه چه كسی گمراه است و چه كسی هدايت يافته است! آتش فتنهها ديری است كه خاموش است و تو كاری مكن كه دوباره برافروخته گردد؛ كه اگر چنين كنی جز پشيمانی نخواهی ديد.»
اميرالمؤمنين گفت: «ای خالد! آيا مرا از امثال خودت و امثال پسر ابوقحافه میترسانی؟ من كسی نيستم كه از امثال شما بترسم. دست از ياوهگوئیهای بیهودهات بردار و از راهی كه آمدهای برگرد.»
خالد گفت: «اگر دست از اين راهی كه درپيش گرفتهای برداری و به نزد او بيائی مورد بخشايش واقع خواهی شد، و اگر بخواهی همچنان با حق بستيزی تورا بازداشت كرده به زور به نزدش خواهم برد.»
اميرالمؤمنين گفت: «ای مادر فلان! تو چه میدانی كه حق چيست و باطل كدام است! هيهات كه امثال تو مادرفلان مرا اسير توانند كرد. آيا پنداشتهای كه من مالك ابن نويرهام كه اورا كشتی و زنش را برای خودت برداشتی! به خدا اگر دست به شمشير ببرم نه تو و نه هيچكدام از مردانت زنده درنخواهی رفت. كافی است كه تصميم بگيرم و در همين مسجد سرت را ازتن جدا كنم.» اميرالمؤمنين آنگاه ذوالفقار را بردست گرفته جنباند. خالد همينكه چشمش به برق ذوالفقار و برق چشمان اميرالمؤمنين افتاد مرگ را دربرابر خود ديد، و گفت: «يا ابوالحسن! منظور من اين نيست.» اميرالمؤمنين نگذاشت كه او حرفش را تمام كند و با دستهی ذوالفقار بر سرش كوفت و اورا از اسب به زير افكند. سپاهيان خالد را هولی عظيم فراگرفت. اميرالمؤمنين به آنها گفت: «شما را چه شده است كه از فرماندهتان دفاع نمیكنيد؟» يكی ازآنها كه مرد باخردی بود برخاسته به اميرالمؤمنين گفت: «ما برای دشمنی با تو نيامدهايم. ما تورا میشناسيم، تو شير خدا و شير پيامبر خدا و شمشيرِ خشم خدا بر دشمنان خدائی. ما مأموريم و معذور. خدا خوار كناد كسی كه ما را به جنگ تو فرستاده است.»
اميرالمؤمنين را سخنان اين مرد خوش آمد و روی خوش به همهشان نشان داد و با خالد شوخی كرد تا دردِ ضربتی كه برسرش زده بود را ازدلش بيرون كند. آنگاه به خالد گفت: «چرا تو حرف ناكثين و خائنين را گوش میكنی؟ چرا روز غدير را به ياد خودت نياوردی تا به اين راه نيفتی!؟ به خدا سوگند كه اگر موضوع جنگيدن باشد تو و پسر ابوقحافه و پسر صحاك نخستين كشتگانِ اين شمشيرِ من خواهيد بود. تو مرا میشناسی و میدانی كه من كشندهی پهلوانهائی همچون مَرحَب و عمرو ابن عبدِ وَد و بَركَنَندهی درِ خيبرم، و با اينحال پسر ابوقحاقه تورا فريفته و بهجنگ من فرستاده و تو پنداشتهای كه مرا اسير كرده به نزد او ببری! من شرم میكنم از بیخردی تو و امثال تو! مگر يادت رفته كه من با عَمرو ابن معدیكَرِب و ابن سَلِمَه مخزومی چه كردم؟ اگر نه بهخاطرِ توصيههای پيامبر بود اكنون پسر ابوقحافه كجا بود كه بخواهد امثال تورا برسرِ من گسيل كند!؟ بنگر كه افراد سپاهت چهگونه از بيمِ من در چه حالیاند؟! ای خالد! از خدا بترس و ياورِ خائنها و ظالمها مباش.»
خالد گفت: «يا اميرالمؤمنين! من نيك میدانم كه تو چه میگوئی. عربها ازآنرو ازتو روگردان شدند و با ابوبكر بيعت كردند كه تو خونهای بسياری از خويشاوندانشان را ريخته و سرهای بسياریشان را بريده بودی، و ابوبكر مردی نرمدل و نرمخو بود. آنها از بيمِ شمشير تو همچون روباهِ بيابان به درون لانهها گريختند و برای بيعت كردن به ابوبكر روی آوردند؛ و ابوبكر به آنها بيش از استحقاقشان مال داد و لذا بسيار اندكند كسانی كه جانبدارِ حق باشد. تو طالب دنيا نيستی و دنيا را به آخرت فروختهای، و اگر مردم نيز مثل تو بودند خالد هيچگاه با تو مخالفت نمیكردند. اكنون تورا به روح برادرت پيامبر قسم میدهم كه به خانهات رفته در سكوت بنشينی و با اينها كاری نداشته باشی.»
اميرالمؤمنين گفت: «خدا آنها را خوار كناد.» و فرمود تا اسبش را آوردند و سوار شد و به يارانش گفت: «حركت كنيم.» خالد نيز با او به راه افتاد، و درحالی كه با هم سخن میگفتند و شوخی میكردند وارد مدينه شدند. خالد سپس به نزد ابوبكر رفته ديدهها و شنيدهها را برايش باز گفت. اميرالمؤمنين نيز به نزد قبر پيامبر رفت و بعد ازآن به روضهی مسجد رفت و چهارركعت نماز گزارد و برخاست كه به خانهاش برگردد. ابوبكر در مسجد نشسته بود و عباس نيز دركنارش بود. ابوبكر به عباس گفت: «برادرزادهات را صدا بزن تا من چندكلمهئی دربارهی كار ناروائی كه با اشجع كرده با او عتاب بكنم.» عباس گفت: «مگر خالد به تو نگفت كه با علی عتاب مكن؟ من ازآن میترسم كه اگر بخواهی اورا عتاب بكنی چيزهائی ازاو بشنوی كه نتوانی پاسخش را بدهی.» ابوبكر گفت: «انگار مرا از او میترسانی؟ اورا صدا بزن. چيزهائی كه خالد گفت خلاف آن چيزهائی بود كه درموقع رفتن به نزد علی درسر داشت. فكر میكنم كه او چيزهائی از علی ديده و از او هراسيده است.» عباس گفت: «خود دانی ای پسر ابوقحافه!» و اميرالمؤمنين را صدا زد. اميرالمؤمنين آمد و كنار عباس نشست. عباس به اميرالمؤمنين گفت: «ابوبكر میخواهد چندكلامی با تو سخن بگويد.» اميرالمؤمنين گفت: «اگر خودش مرا طلبيده بود نمیآمدم.»
ابوبكر به اميرالمؤمنين گفت: «يا ابا الحسن! كاری كه تو كردی كار درستی نبود و من دلم نمیخواهد كه ازتو سر میزد.» اميرالمؤمنين گفت: «چه كاری؟» ابوبكر گفت: «اينكه يك مسلمانی را به ناحق كشتهای. تا كی نمیخواهی دست از كشتن برداری؟ چرا از كشتن و كشتن خسته نمیشوی و كشتن را شعار خودت كردهای؟» اميرالمؤمنين رو بهاو كرده گفت: «تو میگوئی كه من يك مسلمانی را كشتهام. من كسی نيستم كه مسلمان را به ناحق بكشم. ولی كسیكه قتلش واجب بشود صفت مسلمانی ازاو ساقط میشود. و اما اينكه میگوئی من اشجع را كشتهام، اگر اسلام تو هم مثل اسلام او است، خوش به حالت كه رستگار شدهای. من اگر اورا كشتهام حكمِ مشخصی از خدا برای قتل او داشتهام. تو بهتر از من حلال و حرام را نمیشناسی. او يك زنديق منافقی بود كه درخانهاش يك بتِ مرمرين داشت و هرگاه میخواست به نزد تو بيايد اول به نزد بتش میرفت و آنرا لمس میكرد. تو بايد بدانی كه خدا مرا بهخاطر كشتنِ زنديقان و بتپرستان مورد مؤاخذه قرار نخواهد داد.»
اميرالمؤمنين به گفتن ادامه داد، و مغيره ابن شعبه و عمار ابن ياسر به ميان آمدند و به اميرالمؤمنين سوگند دادند كه بيش ازاين نگويد. اميرالمؤمنين كه سكوت كرد ابوبكر رو به فضل پسر عباس كرده گفت: «اگر میدانستی كه من تورا به خونِ اشجع بازخواهم كشت اقدام به كشتنِ او نمیكردی. ولی ما كسی نيستيم كه عموزادهی پيامبر را به خونِ يك بيگانه بازكشيم.» عباس تا اينرا شنيد به ابوبكر گفت: «ای پسر ابوقحافه! بسيار گفتی، بس كن و اينهمه به برادرزادهی من و پسر من اهانت مكن. تو فكر میكنی كه كی هستی؟ تو پسر ابوقحافه هستی و پدرت هم پسر مره بود. ولی ما اهل بيت نبوتيم، ميراثدارِ پيامبريم، صاحبِ حقِ چانشينی پيامبريم، و شما به ناحق برمسندِ او تكيه زده و حق ما را غصب كرده و ميراثمان را از ما بازداشتهايد و میپنداريد كه ميراثِ پيامبر به ما نمیرسد و خودتان را شايستهی ميراث پيامبر میپنداريد. خدا شرتان را از سر ما كم كناد كه معلوم نيست تا كجا میخواهيد برويد!» عباس سپس دست اميرالمؤمنين را گرفت و گفت: «برويم كه من حق اين مرد را كف دستش گذاشتم. اگر بخواهم با او كاری خواهم كرد كه اين سلطنتی كه دارد را ازدستش بيرون بكشم.» [همان، ٢٩ / ٤٦- ٦٢]
(١١)
از زبان سلمان فارسی میخوانيم كه روزی درحضور اميرالمؤمنين نشسته بوديم و داستان معجزات انبيا را میگفتيم. من گفتم: «يا اميرالمؤمنين! دلم میخواهد كه شترِ پيامبر صالح و برخی از معجزاتِ خودت را به ما نشان بدهی.» اميرالمؤمنين گفت: «نشانت خواهم داد» و جهيده برخاست و وارد اطاقی شد و بيرون آمد و ديدم كه قبا و كلاه سفيدرنگی برتن و سر دارد و بر اسبِ سرخرنگی سوار است. سپس غلامش قنبر را صدا زده بهاو گفت: «برو آن اسبِ سرخرنگ را بياور.» قنبر رفت و اسب سرخرنگي را آورد و اميرالمؤمنين به من گفت: «سوار شو.» من سوار شدم، و ناگاه ديدم كه اسب اميرالمؤمنين و اسب من بال درآوردند و ما را به آسمان بردند. من صدای بالهای ملائكه را میشنيدم كه در آسمان در پرواز بودند. رفتيم تا به فراز يك دريای خروشان رسيديم. اميرالمؤمنين به دريا نگريست و دريا ساكن شد. گفتم: «تا به آن نگريستی موجهايش فرونشست و ساكن شد!» گفت: «ساكن شد زيرا كه پنداشت میخواهم بهاو دستوری بدهم.» سپس دستِ مرا گرفت و از اسبها پائين آمديم و مرا به روی آب برد. ما روی آب راه میرفتيم و اسبها دردنبالمان میآمدند. به خدا سوگند كه نه پای ما تر شد و نه پای اسبها. رفتيم تا به يك جزيره رسيديم كه بسيار خرم بود، جويها در همهسويش روان بودند و درختانش بسيار و ميوههايش گوناگون بودند. يك درخت بزرگی آنجا بود كه برگ و بار نداشت ولی گلِ سرخ داشت. اميرالمؤمنين با عصايش به تنهی آن درخت زد و تنهاش شكافت و مادهشتری از درونِ تنهاش بيرون آمد كه طول و عرض و ارتفاعش هشتاد ذرع بود و كرهشتری به همراه داشت. اميرالمؤمنين به من گفت: «برو شيرش را بنوش.» رفتم شيرش را نوشيدم، شيرينتر از عسل و نرمتر از كره بود. نوشيدم تا سير شدم. اميرالمؤمنين به من گفت: «ديدی؟ خوب بود؟ باز هم میخواهی ببينی؟» گفتم: «آری.» گفت: «صدا بزن و بگو: ای زيبا بيرون بيا!» من صدا زدم، و مادهشتری بيرون آمد كه طولش صد و بيست ذرع و عرضش شصت ذرع بود، جُلَش از ياقوت سرخ و مهارش از ياقوتِ زرد و پهلوی راستش از طلا و پهلوی چپش از نقره و پستانش از مرواريد تازه بود. اميرالمؤمنين گفت: «شيرش را بنوش» پستانش را به دست گرفتم و ناگاه عسل صافی از پستانش بيرون زد. گفتم: «اين شتر برای كيست؟» گفت: «اين برای تو و شيعيان است.» سپس از دريا گذشتيم و رفتيم تا به جزيرهئی رسيديم كه يك درخت بسيار بزرگی درآن بود و زيرش سفرهئی گسترده بود و طعامی برسفره بود كه بوی مشك میداد، و پرندهی بزرگی بهشكل شاهين درآنجا بود. پرنده تا اميرالمؤمنين را ديد جهيد و سلام كرد و سپس به جای خودش برگشت. گفتم: «اين سفره برای كيست؟» گفت: «اين سفره از امروز تا روز قيامت برای شيعيانِ من اينجا گسترده است.» گفتم: «اين پرنده چيست؟» گفت: «نگهبان سفره است.» گفتم: «تنها است؟» گفت: «خضر هر روز يكبار از اينجا میگذرد.» سپس دستم را گرفت و از دريا گذشتيم تا به جزيرهی ديگری رسيديم، و كاخی درآن جزيره بود كه خشتيش از طلای صافی و خشتيش از نقرهی صافی بود و كنگرههايش عقيق بود، و بر هر گوشهی آن هفتاد صف ملائكه ايستاده بودند. اميرالمؤمنين نشست و ملائكهها آمده بهاو سلام كردند و به آنها اجازه داد كه به جايشان برگردند. پس ازآن وارد كاخ شد، و ديدم كه پر از انواع درختها و ميوهها و پرندگان و جويبارها است، و رفت تا در كنار استخری كه در باغستان بود ايستاد. سپس بالا رفت و روی يك تختی كه از طلای خالص بود نشست. من ديدم كه آن پائينها يك دريای سياهی در حال خروشيدن و موج زدن است، و موجهايش همچون كوه بالا میروند. اميرالمؤمنين به دريا نگريست و دريا ناگاه ساكن شد و موجها ناپديد شدند. اميرالمؤمنين به من گفت: «دريا گمان میكند كه من میخواهم دستوری بهاو بدهم. اين همان دريا است كه فرعون و سپاهيانش درآن غرق شدند. اين دريا چندان ژرف است كه آن شهر را جبرئيل بر بالش نهاده به درونش افكند و ازآن هنگام درحال فرورفتن است و تا روز قيامت به قعرش خواهد رسيد.» پس ازآن اسبها آمدند و سوارشان شديم و به هوا پريدند و ناگاه خود را در كوفه ديديم. چون نگريستم بيش ازسه ساعت از شب نگذشته بود. گفتم: «ما چهقدر راه رفتهايم؟» گفت: «ای سلمان! تو بيست هزار فرسنگ رفتهای و بيستبار دورِ دنيا گشتهای.» [همان، ٥٤ / ٣٣٩- ٣٤١]
-------------------------------
(اين نوشتار برای نخستينبار در وبسايت ايران امروز منتشر میشود. انتشار آن در وبلاگها بهشرطی مجاز است كه بدون هيچگونه دستكاری و حذف و اضافه باشد- اميرحسن خنجی)