پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
با چنین دریافتی از سوی رئیس راه آهن شهر، نه تنها دوست من موافق نبود بلکه به نظر میرسید که همهی اعضای جلسه با آن مخالف بودند. حتی یکی از اعضای نسبتاً جوان، که در بخش جادهسازی وزارت راه کار میکرد اما محل کارش در همان شهر قرارداشت، با لبخندی به جمع اما خطاب به آن شخص گفت:«من نیز تأکید میکنم که برای باور شما احترام قائلم و هربار که به چنین جلساتی میآیم، بسیارها میآموزم. در ارتباط با صحبت شما باید بگویم که اگر «ابوالقاسم قوامالدین درگزینی» ویز دربار سلجوقی که موجبات مرگ عین القضات را فراهم کرد، این حرفها را میشنید، مطمئناً با لبخندی از رضایت میگفت: جانا سخن از زبان ما میگویی!» درستاست که ما میبایست در اینجا با همهی حرمتی که برای یکدیگر قائلیم، دریافتهای ذهنی خویش را صمیمانه مطرحکنیم، اما تنها نباید با اصلِ مطرحکردن، وظیفهی خویش را پایان یافته بدانیم. در چنین فضایی، اگر اعضای این جلسه، صد نفر بود و به فرض محال، هرصد نفر نیز دریافتهای متفاوتتری از آن دیگری داشت، در آن صورت، بازهم باید میگفتیم که همه حقدارند حرفهایشان را برزبان بیاورند بیآنکه در اینجا غربالی برای ردکردن آن حرفها از صافی ارزشگذاری های خاص باشد. تصورکنید که در آن صورت، چه آش هزار بیجاری پدید میآمد! به اعتقاد من، همچنان که در هر مؤسسه، نهاد، جمع و انجمنی، همه، امکان ارائهی دریافت خود را دارند، میبایست امکان برخورداری از یک صافی ارزشیابانه نیز وجود داشتهباشد که بگوید با توجه به سطح دانشی که در میان آن جمع ارزشیاب وجود دارد، میتوان این تفکر را عاقلانهتر و به واقعیتهای تاریخی و اجتماعی، نزدیکتر دانست یا نه! من این نوع ارزشیابی «غیر دستوری» را، خلاق و مفید به حال رشد و شکوفایی اجتماعی میدانم. باید این نکته را بیفزایم که سخنگفتن از حضور جمع ارزشیاب به معنی حضور جمع سانسورچی و مانعتراش برای اظهار نظرهای افراد نیست. آزادی بیان در چهارچوب مقررات یک جامعهی آزاد، یک نکتهاست و پذیرش همهی دریافتها و نگرشها بیهیچ چند و چون، نکتهی دیگر. ما باید به خردمندی این جمع، صرفنظر از گرایشهای فکری و حتی گرایشهای عاطفی و احساسی آنان، باور داشتهباشیم.»
به نظر میرسید که سخنان آن کارمند بخش جادهسازی وزارت راه، اندکی فضای بحث را آرامترکرد. اما دوست من بیآن که قصد تنشآفرینی داشتهباشد، دوستداشت حرفهای خود را تا آنجا که بدانها باور دارد، در میان جمع مطرحکند. از اینرو او گفت:«من لازم میبینم در این جمع محترم به دو نکته بپردازم. پاسخ نخست من به آن دوستیاست که گفت آنچه را کم من از عرفان بازمیگویم، بیشتر گرایشهای خشونتطلبانهاست. من هرگز چنین ادعایی نداشتهام. اما از طرف دیگر، بر سر حرف خویشهستم که مقاومت و مداومت افرادی از قبیل منصور حلاج بر سر باورهایشان و واکنش خشونتبار سیاستمداران وقت و حتی مردان اهل دین و شریعت نسبت به حرفهای او و حتی تعبیر نادرست آنها در جهت خرابکردن شخصیت او، از نکاتی نیست که بشود بیتفاوت از کنارشان گذشت. حلاج بر فراز همهی این گرایشهای سیاسی و قبیلهای، باوری داشت که در راه حفظ آن، پایدار ایستادهبود. اما او هرگز بدین نکته نیندیشیدهبود که باورهای فردی او، موجبات مرگش را فراهم میسازد. باورهایی که نه سرای سلطانی را به لرزه میانداخت و نه حتی رقیبی برای این وزیر و یا آن امیر ایجاد میکرد. با وجود این، دیرزمانی بود که حضور او در میان تنگنظران عصر که یا از قدرت مستقیم برخوردار بودند و یا به دایرهی قدرت نزدیکبودند، حضوری غیرعادی بود. این حضور غیرعادی، تنها به باور «توحید»ی وی نبود. نگاه او در زمینهی «عشق و اتحاد» به قول زرین کوب، وی را بیش از پیش در معرض بدگمانی قرارمیداد. البته در چنان شرایطی، وقتی قراراست کسی «مُجرم» شناختهشود، همهی جرمهای معهود و شناختهشدهی ذهن خاندان قدرت، میتواند مستقیم یا غیر مستقیم به وی نسبت دادهشود.»
«از اینروست که اتهام «قرمطیبودن» و یا حتی اِعمال «سحر و جادو» نیز از موردهاییاست که به سادگی میتواند به شخصیتی چون او نسبتدادهشود. به اعتقاد من، در دورانهایی این چنین تاریک، همین که شخصیتهایی چون او یا عینالقضات و یا شهابالدین سهروردی، اندیشهورزانی باورمند به آموختهها و حس و حال متاوت درونی خود هستند، عملاً نوعی مقابله با کل جریانیاست که جامعه را جزیرهی سکوت میخواهد. اگر من از چنان گرایشهای ستیزهجویانهای صحبت کردهام، غرضم گرایشهایی است که با هرگونه بندگی خاندان قدرت و مُهرسکوت برلب نهادن، مخالفاست. هرچند هرگز ادعای آن را نداشتهاست که امیری را سرنگونسازد و یا وزیری را به جای وی برتخت بنشاند. در دورانهای تنگ و ناسالم، هرگونه جلوهگری انسانی، هرگونه شکوفایی کلام ، هرگونه رفتار و اندیشهی متفاوت اما برتر از جزماندیشان، نوعی ستیزهجویی با انبوه کسانیاست که جز خویش و ذهن بستهی اطرافیان خویش، هیچ چیز دیگری را برنمیتابند.»
«پاسخ من به مورد دوم، آنست که افرادی از این دست، میبایست تسلیم بیچند و چون قوانین حاکم بر فضای جامعه در هردورانی باشند. این بدان معناست که اطاعت از قانون، اهمیت بیشتری از محتوای قانون دارد. با چنین تفکری، محکومیت سقراط به مرگ، حق طبیعی او بودهاست. زیرا وی، از قوانین حاکم بر فضای جامعه، سرپیچی کردهبودهاست. اگر منصور حلاج به قرمطی بودن متهم بوده، پس او مطمئنا قرمطی بودهاست و یا اگر عین القضات، متهم به آشفتگی در فضای شریعت و ذهن افراد متشرع بوده، قطعاً او آگاهانه چنین جرمی را مرتکب گشتهاست. از این رو، حق طبیعی او، جز مجازات مرگ، چیز دیگری نمیتوانستهاست باشد. با چنین محاسباتی، دوستان عزیز ما، نخواهند توانست دیگران را به درستی باور خویش متقاعد سازند. من اگر حتی اصل را بر همان بگذارم که باید از کار «ابوالقاسم درگزینی» وزیر کینهتوز حکومت سلجوقی و افرادی ازین دست دفاعکرد، پرسش بعدی که ذهن انسان را برمیآشوبد آنست که جرم عینالقضات در آن شرایط چهبود؟ اگر آنچه را که حافظ گفته و به تعبیر بسیارانی، نظر به منصور حلاج داشتهاست، بتواند ملاک چنین قضاوتی قرارگیرد، عملاً ما ارزش و اعتبار شعر حافظ و منظور او را از آن بیان ظاهراً ساده اما با مضمونی پیچاپیچ، کاملاً خدشهدار کردهایم. تاریخ نشان دادهاست که جرم حلاج، عین القضات، شهابالدین سُهروردی و همهی کسانی که قربانی نادانی و کینهورزی نادانان شدهاند، آنبوده که سخنانی را بر زبان آوردهاند که در حد فهم افراد قشری و تنگنظر که هم در عُرف و هم قانون، صاحب قدرت بودهاند، چیز دیگری نبودهاست.»
«معمول برآنست که وقتی کسی چیزی را درنیابد، اگر در جایگاه قدرت نشستهباشد و عملاً از توانایی فکری و قدرت مقابلهی کلامی آن افراد آگاه باشد، عملاً برای پیشبرد کار خویش، به بهانههای دیگری متوسل میشود که در قوطی هیچ عطاری پیدانمی شود. اما به طور طبیعی و جبراً، همهی «عطار»ران، مجبور میشوند که به داشتن آن در قوطی خویش اقرارکنند. شاید ذکر این نکته ضروری باشد که هیچ تفکر انسانی را با هرگونه محتوی و جهتگیری در بنیان، نمیتوان یک تفکر خالص و جهتگیریشده در مسیری کاملاً باریک و دیوارکشیده، ارزیابیکرد. خاصه تفکراتی که برآنها نه تنها چند و چندین سده سپری شده بلکه در شکلگیری آنها، بسیارانی در بستر زمان و در تحولات تاریخی و اجتماعی، نیز سهیم بودهاند. به عنوان مثال، چگونه میتوان «ابوسعید ابوالخیر» رند و هوشیار را با فردی همچون «خواجه عبدالله انصاری» که انگار در آستانهی خواهش و نیایش برای به دستآوردن سبزینههای بهشتیاست، همکاسه پنداشت؟ چگونه میتوان «اوحدالدین کرمانی» را که نزد شاهان و سلاطین زمانهی خویش از اعتبار و احترامی سرشار برخوردار بود با «منصور حلاج» همسنگ پنداشت؟ یا فردی مانند «عینالقضات» را با «ابنداود ظاهری»، عارفانی از یک تیره به شمارآورد. شخصیتی مانند «ابنداود» همان کسیاست که چندین سال قبل از محکومیت قطعی حلاج به مرگ، حکم قتل او را صادرکردهبود. تنها از آن رو که اندیشهها و ارزیابیهای فکری حلاج، در دایرهی تنگ نگاه او و افرادی از آن دست نمیگنجید. درست است که خود او، سالها قبل از مرگ حلاج درگذشت اما هشدار و اخطار وی، بسیاری از متشرعان و تنگنظران را از «خواب غفلت» بیدارکرد که فردی مانند منصور حلاج، با همهی درستی شخصیت و چشمنداشتن به جاه و مال و مقام سیاسی، میتواند انسان «خطرناک»ی تلقیشود. در آنصورت میبایست حتی به بهای جان او، با وی درافتاد و او را از عرصهی هستی محوکرد.»
«در چنین فضایی، وقتی از آن دوست شنیدم که میتوان در میان انبوه عارفان این سرزمین که در پیوند فکری با بسیاری از عارفان مناطق دیگر نیز بودهاند، کسانی را یافت که در کنار تفکر عارفانهی خویش، نوعی ستیزهجویی با دستگاه ظلم نیز داشتهاند، ذهنم بیاختیار متوجه منصور حلاج، عین القضات همدانی و شیخ شهابالدین سهروردی گردید. حلاج در قرن سوم و در سن بالای پنجاه سالگی، قربانی باورهای خودشد. عین القضات در قرن ششم و در سن سی و سه سالگی، بر درِ همان مدرسهای که تدریس میکرد به دار آویختهشد و شیخ اشراق در قرن ششم و هفتم و در سن سی و هشت سالگی، قربانی همان نگاهیشد که قبل از او، حلاج و عینالقضات شدهبودند. تردید نیست که رفتار اینان، گذشته از باوری که در جان آنان شعله میکشید، در رابطهی مستقیم با فضای سیاسی عصر بود. اگر کسی از سیاستمداران و قدرتمندان زمانهی اینان، در دل خویش، نوعی همآوایی با هریک از این شخصیتها میداشت، قطعاً ماجرای زندگی هرکدام از این افراد، آن نمیشد که شد. اصولاً اگر قرار بود که اینان فقط باورهای عام عرفانی را مطرح میکردند و در زمینهی فقه و حدیث، همان نکاتی را بر زبان می آوردند که دیگران آوردهبودند و در هیچکدام از آنها، نکته یا نکاتی نبود که زاییدهی شعور و دریافتهای فردی باشد، چنان سرنوشتی برای آنان رقم زده نمیشد. حاکم بودن چنین فضایی، طبعاً منحصر به این سرزمین نبوده است. در قرون وسطی و دربسیاری از کشورهای مغربزمین، خاصه در اروپا، جنایاتی نه کمتر تکاندهنده، از سوی اصحاب کلیسا، نسبت به افراد «غیر مطیع» و «نواندیش» به وقوع نپیوستهاست.»
سخنان دوست من، تقریباً همهی جمع را، چه مخالف و چه موافق، تحت تأثیر قرار دادهبود. زیرا چه از دیدگاه آنگروه و چه از دیدگاه این گروه، در حرفهای او چیزی وجود داشت که مخالفان و موافقان باورمند را به اندیشه وامیداشت. زیرا مخالفان میبایست مخالفت خود را به شکل مستدلتری ارائهدهند تا جمع را به گونهای منطقی قانعسازند و موافقان نیز در تأیید آنچه که بدان باور دارند، برای اندیشههای خویش، تأییدهای معنایی بیابند. آن شب در مجلس مورد نظر، پس از صحبتهای دوست من و پارهای تفسیرهای کوتاه از سوی برخی حاضران که عمدتاً در تأیید آن حرفها و یا بازکردن افقهای تنگ فکری خاصی بود، چیزدیگری مطرح نشد. آن شب مجلس پایانگرفت و من نیز روز بعد به شهر زادگاهم برگشتم. اما واقعیت آنست که در آن سفر به این موهبت، دست یافتهبودم که با شخصیتی همچون عینالقضات اگر چه نه چندان عمیق، آشناشوم. من نه کتابی از نوشتههای او داشتم و نه کتابی در بارهی او. در آنروزها، مرتب در این اندیشهبودم که باز فرصتی دستدهد تا به شهری که دوست من بدانجا کوچ کردهبود، بار دیگر سفرکنم و این موهبت را بیابم که در صورت امکان، گذار عمیقتری به دنیای اندیشههای عینالقضات داشتهباشم.
در همین گیر و دارهای فکری، از دوستی شنیدم که قراراست شخصی اندیشمند از تهران به شهر ما بیاید و در بارهی «عرفان» صحبتکند. این سخنرانی قرار بود در خانهی یکی از ثروتمندان و بزرگان شهر ما به نام ”کامران کنکاشی»برگزارشود که خانهاش در منطقهای کوهستانی در خارج از شهر، در داخل زمینهای مزروعی خود او قرار داشت. میگفتند که خود او علاقهای به رانندگی نداشت و از اینرو، برای رفت و آمد به شهر، رانندهاش او را با یک ماشین سبزرنگ جیپ آمریکایی، به این ور و آنور میبُرد. او از مالکان بزرگ شهر ما بود و تقریباً پدر اندر پدر، زندگی و سرنوشت آنان، با موضوع مالکیت زمینهای کشاورزی، گره خوردهبود. در میان مردم شایعبود که آنان از دوران کریمخان زند، جزو فئودالهای معتبر آن منطقه بودهاند. آقای”کامران کنکاشی» برای دوستانش، سندی را نشان دادهبود که یکی از اجداد او به دیدار کریمخان زند رفتهبوده و یکی از نقاشان درباری، در همان زمان، این منظره را نقاشی کردهبودهاست. او از آن کسانیبود که عارف و عامی نه تنها دوستش داشتند بلکه برای بقای عمرش، همیشه دعا میکردند. گفته میشد که تقریباً همهی اعضای این خانواده، اهل مطالعه بودهاند و اگر همهی آنان، تحصیلات عالی نداشتهاند، بیشترشان به توصیهی پدر و مادرانشان میبایست از میراث فرهنگی و فکری گذشته بهرهورباشند تا بتوانند در برخورد با مردمانی که در زیردست آنان کار میکنند، رفتاری انسانی و احترام آمیز داشتهباشند. آقای”کامران کنکاشی» از دیر زمان و پدران او نیز، همیشه در تلاش بودهاند که «رعیت» خود را رشد دهند تا هم فضای کشت و کار، دور از درگیری باشد و هم دهقانان و کارگران او، با باور و دلسوزی بیشتری، کار خود را به انجام رسانند.
او همیشه به پیرامونیانش میگفتهاست: «اگر کارگران و دهقانان من بتوانند سواد خواندن و نوشتن داشتهباشند و حتی از نظر فکری، مقداری رشدکنند که از خرافهها و تعصبات کور و خطرناک فکری و رفتاری فاصله بگیرند، هم آنان در این میان سود میبرند و هم من. تمام کسانی که در طول تاریخ، این اندیشه را داشتهاند که اگر رعیت چشم و گوشش بستهباشد، بهتر میتوان او را چاپید و کلاه سرش گذاشت، کاملاً در اشتباه بودهاند و دیر یا زود، تاوان این نزدیکبینی اجتماعی را پرداختهاند. من به این فلسفه هرگز اعتقاد نداشتهام و ندارم. میدانم که پدران من نیز به همین گونه رفتار کردهاند اگر چه متناسب با زمانهی خویش. از طرف دیگر باید دانست که اربابانی که چنین طرز فکری داشتهاند، در دراز مدت، بازندگان واقعی زندگی فردی و اجتماعی به شمارآمدهاند. آنان فقط تا نوک بینی خود را میدیدهاند و تنها به منافع نزدیکمدت خویش میاندیشیدهاند. در حالی که اگر انسان، به پدیدهها نگاهی عاقبت اندیشانه داشتهباشد، بیتردید، بُرد نهایی با اوست.» تقریباً هیچ کسی نبود که بگوید آقای «کامران کنکاشی» با همهی هزینههایی که برای بهبود حال کارگران و کشاورزانش متحمل میشود، در این راه، ضرر مادی کردهاست. برعکس، همه، دوام این مالکیت را از یک دوران عقبماندهی فئودالی تا کشت مکانیزه در سالهای اخیر، ناشی از دلسوزی او نسبت به زیردستانش میدانستند. هرچند او همیشه این فلسفه را نیز در برابر خود داشته که باید «حساب به دینار باشد و بخشش به خروار». او خود با آنکه مدرسهی دارالفنون را در تهران به پایان رساندهبود اما مطالعاتش در زمینهی ادبیات و عرفان و فلسفه، چیزی نبود که از سوی مخاطب با سواد و اهل اندیشه، نادیده گرفتهشود. میگفتند که آقای «کامران کنکاشی» ، به راحتی میتواند به انگلیسی و فرانسه صحبتکند. برای کسی که در مورد دانش او بدبینانه اظهار نظرمیکرد، میبایست گفت که او، حداقل از عهدهی گفتگو با مردمانی که به این دو زبان صحبت میکردند، برمیآمده است.
یکی از علائق او، سفر به کشورهای مختلف دنیا بودهاست. اما در این میان، او به سه کشور اروپایی و به یک محل خاص در این کشورها، علاقهی ویژهای داشت. او بدان کشورها از آنجهت سفر میکرد تا بتواند نسبت به سه شخصیتی که به عرفان ایران و ادبیات فارسی، در زمان حیات خودشان، علاقهی خاص و عمیقی نشان دادهبودند، ادای احترامکند. آن سه کشور، آلمان، انگلیس و سوئد بود و آن سه شخصیت، «ولفگانگ گوته»، «ادوارد فیتزجرالد» و «اریک هرمهلین» بودند. در شهر «ویمار/Weimar» در ایالت «تورینگن/Thuringen» آلمان، شاعر بزرگ این کشور، «وُلفگانگ گوته» آرمیدهاست که از دوستداران حافظ بوده و «دیوان شرقی» او، سرشار از ستایشها نسبت به حافظ شیراز است. گوته در سال 1830 میلادی درگذشتهبود. در منطقهی «وودبریج/Woodbridge» در جنوب شرقی انگلستان، در کلیسای «بولج/Boulge»، شاعر بزرگ انگلیسی، «ادوارد فیتز جرالد» آرمیده که در سال 1883 درگذشتهاست. او رباعیات خیام را به شکلی که بازتاب تفکرات این شاعر ایرانی است به انگلیسی ترجمهکرده و عملاً شهرت و اعتبار خود را مدیون ترجمهی رباعیات مورد نظر است. در شهر «لوند/Lund» در مقبرهی «سنکت لارش/Sankt Lars» که محل دفن بیماران روانیاست، مردی در سال 1944 دفنگردیده که «اریک هرمهلین/Eric Hermelin» نام دارد. او یکی از چهرههای بزرگ ادبی این کشوراست که با وجود کارهای عظیمی که انجام داده، برای مردم آن، به جز قشر خاصی از پژوهشگران ادبی، کاملاً ناشناس ماندهاست. او بخش بسیار زیادی از آثار ادبی و عرفانی ما را به زبان سوئدی ترجمه کردهاست. برخورد سرشار از احترام آقای «کامران کنکاشی» به این سه نفر، هر انسان ادبدوست و اندیشمندی را خوشحال میکرد.
اینگونه تلقی آقای «کامران کنکاشی» از زندگی و کار، تأثیر عمیق و مثبت خود را در بسیاری از مردم شهر ما گذاشتهبود. مردان با تجربه، دلسوز و روزگاردیده، همیشه در حسرت این نکتهبودند که اگر در هر شهر و منطقهای، افرادی چند، مانند او وجود داشتهباشند و به آنچه که میگویند، از روی باور عمیق انسانی خویش عملکنند، سرزمین ما، میتوانست زودترها از این، بر بسیاری از عقبماندگیهای خود نه تنها در زمینهی تکنیک که در حوزهی رفتار و احترام به حقوق انسانی نیز فائقآید. بسیاری از جوانها آرزو میکردند که ای کاش در زمینهی توفیق در کارهای معنوی و مادی، روزی مانند آقای کامران کنکاشی شوند. مردمان دیگر که نه در ردیف جوانان بودند و نه اهل کتاب و مطالعه، جز دعای خیر، چیز دیگری نداشتند که بدرقهی راه او و خانوادهاش سازند. وی در عمل نشاندادهبود که نه نیاز به ظاهرسازی دارد و نه در ردیف کسانیاست که برای اثبات صداقت و درستی کار خود، نیاز به سوگند. او همیشه در محافل خصوصی از این نکته دفاع میکرد که چرا نباید جوانان ما، همان اندازه که برای دانشهای فنی امروزین، ارزش قائلند و آیندهی سعادتمندانهی خود را در کسب تخصص در آنها میبینند، برای رشتههای علوم انسانی، قائل نباشند و حتی شوق آموختن آنها را نیز نداشتهباشند. از دیدگاه او، لازم بود که این تفکر نیز در میان جوانان و دیگر افراد جامعه، جابیفتد که یک شاعر فهمیده و وفادار به اصول انسانی یا یک نویسندهی خوب که بتواند پیام تحمل و تفکر، پیام مهر و دوستی به گسترهی جامعه بپراکند، نیز همان اندازه کارش ارزشمند و قابل قدردانی است که یک پژوهشگر شیمی،یا علوم طبیعی.
او همیشه در صحبتهایش برای نشان دادن قدردانی خود، به کسانی اشاره میکرد که بدون تعلق قومی و فرهنگی به ما و کشور ما، برای گسترش اندیشههای انسانی، صرفنظر از سرزمین و گویندهی آن، تلاش ورزیدهاند و میورزند. او میگفت که این ارزشگذاری و قدردانی من از کار چنان افرادی، از آنروست تا نشانبدهم که من هیچ حس خاص فردی و یا رابطهی خانوادگی با چنان کسانی ندارم. بلکه این واکنش من برای آنست که به جوانان کشورمان نشانبدهم که کار در حوزههای فرهنگ و زبان، عرفان و تاریخ، شعر و نمایشنامه، کمتر از کار در زمینههای دیگر از قبیل فیزیک و شیمی و یاعلوم طبیعی نیست. این اندیشهی نادرست که در میان بسیاری از جوانان ما، رایجشدهاست که انسان نباید عمرش را با انتخاب رشتههای علوم انسانی تلفکند، در عمل، حاصل کوتاهکاری پدران و مادران آگاه، مدرسه و دیگر مسؤلان اجتماعیاست. آقای کنکاشی، همیشه نگاه باز و دریادلانهای به گسترش دانش و آگاهی در میان مردم داشت. برای او، مردم، واژهای بود که روستایی و شهری، زن و مرد، سیاه و سپید، زشت و زیبا، کوتاه قد و بلند قد را در برمیگرفت. انسان با همهی خصلتهای عامی که در هر منطقه و سرزمین دارد، برای او، هدف نهاییبود. وقتی که برای من مشخصشد که شخصیتی از تهران برای سخنرانی در زمینهی عرفان به دعوت او، به شهر ما میآید، اشتیاقم برای رفتن، افزایش بیشتری یافت. هنوز آن مجلس عارفانه و سخنرانی دوستم را در شهری که به دیدار وی رفتهبودم، کاملاً به یاد داشتم و ذهنم، کم یازیاد به برخی از مطالب آن هنوز مشغول بود.
ادامه دارد
عینالقضات، متفکر و عاشق / بخش اول
■ آقای آویشن گرامی، در صراحتی انسانی و زیبا تأکید می کنی؛ «...باید این نکته را بیفزایم که سخنگفتن از حضور جمع ارزشیاب به معنی حضور جمع سانسورچی و مانعتراش برای اظهار نظرهای افراد نیست...»
اما واقعیات روزمره و ملموس کشورمان میگوید، “جمع ارزشیاب” یا “خبرگان” پس از آنکه بر مسندی بالاتر از دیگران نشانده شده، و فهم ایشان از مسائل بهتر و خردمندانه تر از دیگران در نظر گرفته شد، این نه تنها اسباب پیشرفت را فراهم نخواهد آورد، بل زنجیری خواهد شد بر دست و پای همگان، حتی خودِ این “خبرگان”، که دورنما یا دست یافتی بیش از تا نوک دماغ خود متصور نباشند.
بهترین ارزشیاب آراء آزادِ اکثریت است، که اگر هم در تشخیص اول احیاناً نادرست باشد، بواسطه ی حاکمیتِ آزادی اندیشه و بیان در جامعه در دورهای بعدی، سخن، طرح و اندیشه ی صحیحتر برای حلِ مشکل یا مسئله یافت خواهد شد.
بنابراین تصور می کنم، نباید وحشت از این داشت که برای حل مسائل و مشکلات در اثر؛ «...دریافتهای متفاوت ...آش هزار بیجاری...» در اطراف حل مشکل یا مسئله پدید آید. بل وجودِ نظرات مختلف و فراوان را باید به فال نیک گرفته، و چنین برداشت کرد که در اثر نظرات متفاوت و فراوان هر مسئلهای از همه ی جوانبش بررسی و تحلیل میشود.
شاد و سلامت باشی
البرز
■ آقای البرز ارجمند
از یادداشتی که گذاشتهبودید، تشکر میکنم. در واقع، من چیز زیادتری از آنچه که خود شما در بخش دوم نوشتهتان توضیح دادهاید، ندارم. در این میان میتوانم اضافهکنم که یک فرد، هرمقدار دانش و تجربه داشته باشد، همیشه میتواند در معرض تأثیرپذیریهای فکری و احساسی نسبت به مسائلی که او را احاطه کردهاست، قرار بگیرد. از سوی دیگر، اگر یک جمع، مجبور به اطاعت از یک آرمان معین، چه سیاسی و چه غیر سیاسی نباشد، طبعاً مجال آن را دارد که تنوع و استقلال فکری خویش را بیشتر حفظکند.
چنان جمعی به باور من، حتی اگر پراکندگیهای فکری عظیم هم در میان آنان جاری باشد، بیشتر مورد اعتماد است تا جمعی که «ناچار» است از یک خط مشخص آرمانگرایانه (منظورم ایدئولوژیکاست) تبعیتکند و حتی یک میلیمتر هم از باورها و شکفتگیهای فکری و فردی خویش را در آن ارزیابیها دخالت ندهد و یا اجازه نداشتهباشد، دخالت دهد. این را نیز میتوان افزود که یک ملت، به عنوان یک جمعیت متنوع و دور از ساختوپاختهای نهانی، حتی اگر در یک بُرشِ تاریخی اشتباهکند، دیر یا زود، به اشتباه خویش پی میبرد. اما قطعاً باید برای اشتباهی که مرتکب شده، گاه تاوانهای فاجعهباری نه تنها در طول عمر یک نسل بلکه چه بسا در طول عمر چندین نسل بپردازد.
در جوامعی که آگاهی اجتماعی، فکری و فرهنگی در سطح نلغزد، قاعدتاً اشتباهاتی از این دست، به شکل فاجعهبار آن، کمتر امکان وقوع دارد. اگر هم داشتهباشد، معمولاً به زمانهای کوتاهی محدود می گردد. اما در جوامعی که تعصب، «خودشیفتگی فردی»، «خود دانشمند پنداری»، «خود، مالکِ مطلقِ حقیقتاندیشی» در نقش فرادست ظاهر میشود، امکان وقوع فاجعههای ملی در بُرشهای خاص زمانی، بیش و بیشتر میگردد.
اشکان آویشن/ پانزدهم مه ۲۰۱۶
■ آقای آویشن گرامی، ضمن سپاس از اینکه صمیمانه به بحث با خوانندهی مطلبت مینشینی، بایسته دیدم که بنویسم با شما کاملاً هم رأیم در اینکه «... در جوامعی که تعصب، «خودشیفتگی فردی»، «خوددانشمند پنداری»، «خود، مالکِ مطلقِ حقیقتاندیشی» در نقش فرادست ظاهر میشود، امکان وقوع فاجعههای ملی در بُرشهای خاص زمانی، بیش و بیشتر میگردد...»
در همین راستا اگر به جوامعی چون جامعه خودمان، که در آن به وفور خصایلی که شما برشمرده ای یافت میشوند، توجه کنیم، تمامی این خصایل یا افتضاحاتِ اخلاقی، ریشهای در سانسورِ محیطِ بر مطبوعات و جرایدِ کشورمان دارند. گاهاً دامنه ی سانسور در اجتماعات ایرانی چنان گسترده است که حتی مطبوعات و جرایدِ اپوزیسیونی را هم در بر میگیرد. برای خلاصی از این دور باطل استبداد چاره و درمانی جز تحمل رأی مخالف و دفاع از حضور علنی اپوزیسیون هر نظری نیست.
همزمان تصور می کنم، که خودشیفتگی جزئی لازم از وجودِ هر انسانیست. به عبارتِ واضحتر، اگر فردی به آنچه که انجام می دهد، یا آنچه که هست، شیفته نباشد، این انسان نهایتاً، اگر به افسرده گی و انزوا کشیده نشود، فردی خواهد شد دهن بین، فاقدِ اراده و مستبدی مضحک.
لذا تصور می کنم که یک جامعهی موفق متشکل است از آحادی که دارای خودشیفتگی بالایی هستند، اما همزمان معتقد به تحمل و حضور آراء مخالف نیز می باشند.
شاد و سلامت باشی
البرز
■ دوست ارجمند آقای البرز
غرض من از «خود شیفتگی» ذکر شده، چیزی است فراتر از گرایش عام و طبیعی انسانی. در مورد این گزینه، من صحبتی ندارم. بلکه تکیهی من به موردهاییاست که عملاً در برخی از اندیشمندان، شاعران و نویسندگان و حتی دیگر مردمان ما، سر از نوعی «نابغهانگاری» و «نشسته در آسمان علیین» در میآورد. بدون تردید، همهی ما شاهد وجود چنین افرادی بودهایم. وگرنه، انسان برای بقا و تکامل خویش، از نوعی خودپسندی متعادل و سالم، باید برخوردار باشد.
در مورد تحمل باورهای دیگران، من با شما همعقیدهام. به قول سیاستمداران کشورهای اروپایی، «دمکراسی» چیزی نیست که خود به خود بخواهد رشد کند و یا به همان شکلی که جامعهای بدان دست یافته، باقی بماند. دمکراسی، چه نهال نو رَسی باشد و چه درخت تنومندی، اگر آبیاری نشود، دیر یا زود مورد حملهی نیروهایی قرار میگیرد که بقای رفتار و فکر آنان، در گرو، ضعیفشدن و یا حتی مرگ آنست.
وقتی در سال ۱۹۷۷ میلادی، من برای نخستینبار به سوئد آمدم که در پی خود مهاجرت همیشگی را در پی داشت، نخستین پرسشم از آنان، این بود که شما چندتا زندانی سیاسی دارید؟ پاسخ فردی که من با او صحبت میکردم آنبود که زندانی سیاسی در کشور ما معنی ندارد. و من حیرت کردهبودم که پس دولت با مخالفان فکری خود چه میکند؟ گفتند: تحمل و بس. آنهم تحملی توأم با احترام. در همان سال، وقتی شاهد مناظرهی تلویزیونی احزاب راست راست تا چپ چپ در کنار هم بودم، شگفت زده شدهبودم که چگونه اینان، هم با یکدیگر مخالفند و هم به هم لبخند میزنند و سرانجام نیز دست یکدیگر را میفشارند.
اشکان آویشن/ ۱۶ ماه مه ۲۰۱۶
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|