سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
زندگی «ارنستو چهگوارا» (Ernesto Che Guevara / 1928-1967) انقلابی آرژانتینی، برای بسیاری از مردم ما که سالهای دههی چهل و پنجاه خورشیدی را به یاد میآورند و در آنسالها، اندکی سر در اخبار و حوادث جهان داشتند، اگر به تفصیل آشنا نباشد، تا آن حد آشناست که بگویند او یکی از افراد چپ و انقلابی در آمریکای لاتینبود که سرانجام، جان خویش را صادقانه در راه آرمانی که بدان اعتقادداشت، در سن ۳۹ سالگی از دستداد.
«چه گوارا» خیلی زود، پس از مرگ خود، به قدیسان سیاسی پیوست و هنوز هم نسلهایی را که در آن زمانها به دنیا نیامدهبودند، برای برخی ویژگیهای خاص انسانی خود، از جمله عدم دلبستگی به «مقام» و «قدرت» و به بازی گرفتن زندگی خویش در راه تحقق آزادی و زندگی بهتر برای دیگر مردمان محروم، تحت تأثیر قرار دادهاست.
یکی از موردهایی که به اعتقاد من، هنوز هم به این قِداست انسانی در مورد او کمک کرده، تصویری است از جسد او در سردخانهای با بالاتنهی لخت که پیرامونش را عدهای احاطه کردهاند. این وضعیت مظلومانهی جسد او، به عنوان مردی که میتوانست در بدترین حالت، برای خود مَطبّی بازکند و زندگی خوب و راحتی را در آرژانتین و یا هرکشور دیگر بگذراند و یا در حکومت فیدل کاسترو، همچنان به عنوان یک وزیر و یا یک شخصیت قدرتمند، روزان و شبان خویش را دور از دغدغهی اسارت و کشتهشدن به دست دشمن، سپری سازد، او را در رنگ و بویی از فراتر از یک انسان معمولی قرار دادهاست.
تصور نمیکنم که آشنایی او با «فیدل کاسترو» رهبر کوبا و حتی مبارزهی هردوی آنان در راه سرنگونی رژیم (Fulgencio Batista/ 1901-1973) که تحت حمایت آمریکا قرارداشت، نقش تعیینکنندهای در این محبوبیت چهگوارا داشتهباشد. محبوبیت او از زمانی شروع میشود که او به عنوان یک پزشک، از سرِ سفرهی قدرت به عنوان رئیس بانک مرکزی و وزیر صنایع و معادن کوبا در حکومت کاسترو، بیهیچ اشتهایی، کنار میرود و با شوقی که از آزادی کوبا به دست آوردهبود، این اندیشه در ذهنش شکل میگیرد که میتواند با تشکیلدادن هستههای چریکی و کسب قدرت تدریجی، کشورهای دیگر آمریکای لاتین را نیز یکی بعد از دیگری، از قید حکومتهای خودکامه آزاد سازد و آنها را به دامان سوسیالیسمی که خود بدان باورداشت، رهاگرداند. در این میان، قرعه به نام کشور کوچک بولیوی(Bolivia) خوردهبود که در همسایگی آرژانتین، کشور زادگاه چهگوارا قرارداشت.
از زمان مرگ او که نزدیک به پنجاه سال میگذرد، مطالب گوناگونی در بارهی سالهای زندگی و مبارزهاش منتشر شدهاست. من قصد آن ندارم که مطالب دیگران را تکرارکنم. انگیزهی من در نوشتن این مقاله، جملهای است که به چهگوارا منسوباست و اگر حتی او آن را با قاطعیت برزبان نیاوردهباشد، از نظر محتوا، چنان به اندیشهها و شیوهی زندگی او نزدیکاست که کاملاً به وی میبرازد که آن را بر زبان آوردهباشد. جملهی چهگوارا چنیناست:«به عنوان یک انسان، غم انگیز است که دوستی نداشته باشی؛ اما به عنوان یک انقلابی، غم انگیزتر است که دشمنی نداشتهباشی. چون برای یک انقلابی، نداشتن دشمن به معنی محافظهکار شدن و سازش است.»
من به بخش اول جملهی چه گوارا، کاری ندارم. بلکه این بخش دوم آن است که ذهن مرا مدتها به خود مشغول کردهاست. به راستی آیا یک فرد انقلابی، همیشه باید کسی یا کسانی، کشوری یا کشورهایی، نظام و یا نظامهایی را به عنوان دشمن خویش در سایه و روشنایی داشتهباشد؟ پاسخ به این پرسش، چندان ساده نیست. درستی یا نادرستی پاسخ من و یا هرفرد دیگر، به آن برمیگردد که ما خود در چه موقعیتی از نظر سنی، جایگاه تجربی و اجتماعی قرارداشتهباشیم. اگر من این جمله را در سال ۱۹۶۷ که چهگوارا کشتهشدهاست، میخواندم، خود را کاملاً با او موافق نشان میدادم. زیرا محتوای آن با خصلت جوانانهای که انسان در آنسالها داشت، میتوانست بیش و کم انطباق داشتهباشد. گذشته از این موضوع، مهم آنبود که این حرف را کسی زدهبود که جانش را نه در راه کسب مقام بلکه در راه پشتکردن به مقام، قدرت و تحقق رهایی مردم محروم، آنهم نه مردم کشور خود، بلکه مردمی کاملاً ناآشنا از یک کشور دیگر، از دست دادهبود. در آنسالها که جنبشهای چریکی، حتی پا به خیابانها گذاشتهبود، «انقلابی بودن»، اعتبار ویژهای داشت. حتی اگر کسی درک درستی از این واژهنداشت، بازهم در دل خویش و یا در خلوت خاص دوستان و یاران، جانبازی و آرام و قرارنداشتن اینان را در هرکجا که بودند، حرمت مینهاد.
اما پاسخ امروز من، از جنس دیگری است. زندگی در یک کشور اروپایی پس از نزدیک به چهلسال از دوران پختگی عمر، مرا برآن میدارد که بگویم انقلابیبودن، دیگر آن مفهومی نیست که بخواهند در کشورهای دمکرات جهان، با نگاهی رشکورزانه بدان بنگرند. حتی در همان سالها نیز چنان نبود. قطار دمکراسی در این کشورها، با آهنگ و سرعت دیگری حرکت کرده و میکند. در این کشورها، با تجربهای چند صد ساله در حوزهی پیشرفت اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و فنی، تحول و تکامل نه آن بود و هست که سرها برسر دار رود و خونها بریزد تا کاری مثبت برای مردم انجامگیرد. تحول و تکامل پدیدهای است که باید با نگرشی بسیار دوربینانه، عمیق و آیندهنگرانه، آن را به کارگاه تجزیه و تحلیل کشاند. تجربهای که از کشورهای به اصطلاح «بلوک شرق» و کشورهای غیردمکرات در سدهی پیشین داریم، عملاً چنان بودهاست که در این کشورها، مردم، در حرف و کاغذ و شعار، هستهی مرکزی توجه بودهاند اما در عمل، فقط کسانی که قدرت سیاسی و نظامی در اختیارشان بودهاست، از همهی مواهب موجود، اگر نه به افراطیترین شکل اما به بهترین شکل ممکن، بهره بردهاند. چنیناست که حتی امروز عملاً میبینیم که انبوهی از کشورهای گوناگون جهان با هر ادعایی که در سر، زبان و قلم دارند، هنوز فاصلهی آنان با دمکراسی و عدالت اجتماعی، نه یک یا دو قدم، بَل فرسنگهاست.
وقتی فردی مانند چه گوارا نگران آنست که مبادا روزی فرارسد که در جهان، «دشمن»ی نداشتهباشد، نه از آنروست که ترسدارد مبادا همهی کشورهای جهان به دمکراسی و عدالت اجتماعی رسیدهباشند یا حتی چنان بدبین بوده که میدانستهاست چراغ دمکراسی، از آنچراغها نیست که به سادگی در خانهی مردمان محروم جهان به زودی روشن گردد. به اعتقاد من، چهگوارا، این حرف را با همهی سطحی بودن آن، بدان دلیل برزبان آوردهاست که درون ناآرام و بیقرار او، دوستداشتهاست همیشه در پی شکار دشمنان مردمباشد.
شاید او مجال آن را نداشتهاست که کمی با خویش خلوتکند، آتشِ شعلهور درون خود را اگرشده برای لحظاتی خاموشسازد و بیندیشد: مگر زشتاست اگر من و ما، زمانی، هیچ دشمنی بر روی کرهی زمین نداشتهباشیم؟ طبیعیاست که یک فرد پخته و اندیشمند، میتواند آرزوی آن روزی را داشتهباشد که در جهان، کسی به کسی دشمنی نورزد و کین، کشتار و خشونت، از گسترهی خاک رخت بربستهباشد. چنین آرزویی اگر چه در عمل کمی به آرزوهای مُحال نزدیک است اما به عنوان یک آرزو، قابل اندیشیدن و حتی قابل گستراندن است.
اندیشههای چه گوارای ۳۹ ساله، اسیر مفاهیمی بودهاست که امروز، جهان به آنها با نگاهی دیگر مینگرد. آیا «سازشکردن»، در میان بخشی از مردم تحصیلکردهی جهان، خاصه آنان که پروردهی کشورهای دمکرات بودهاند و هستند، معنای منفی و خیانتکارانهای دارد؟ پاسخ من و شما و بسیارانی دیگر در این زمینه، کاملاً منفیاست. اما چهگوارا و بخش بسیاری از رهبران فکری و سیاسی آنسالها، چنان در مفاهیم مطلق ذهنی خویش اسیربودند که حتی اندکی قدم فراترگذاشتن از آن گلیم پارهی معنایی را، جرم و خیانت تلقی میکردند.
چه در دهههای گذشته و چه امروز، در کشورهای غربی، نمایندگان سندیکاهای کارگران، کارمندان و دیگر کارکنان بخش خصوصی و دولتی، با این مأموریت و تعهد، روبروی کارفرما مینشینند و وفادارانه از حقوق کسانی که نمایندگی آنان را دارند، دفاع میکنند. در این میان، موفقترین آنها، سازشکارترین آنان بودهاند و هستند. آنان با اعتماد به نفس، دور از شعارهای آتشین، توانستهاند با نمایندگان نیروی مقابل که کافرمایان باشند، با شیوهای محترمانه و انسانی، با یکدیگر بحث کنند و واقعیات پیرامون خویش را متواضعانه بپذیرند و در راستای همین بدهبستانهای سازشکارانه، وضع زندگی کارکنان مؤسسات گوناگون را چه در حوزهی محیط کار و چه درمان، مرخصی و حرمت انسانی و چه در حوزهی حقوق ماهانه، روز به روز بهتر و بهترگردانند.
چنان اندیشهای که افرادی از قبیل چهگوارا، فیدل کاسترو و بسیارانی از این دست داشتهاند آنبود که باید با قوهی قهریه یا به عبارتی با «زور»، بیآنکه از منطق و یا حرمتی تبعیتشود، از کارفرمایان، «همهی حقوق حقهی کارکنان بخش خصوصی و عمومی» را گرفت. برای این گرفتن، تنها یک راه وجود داشتهاست. سقوط حاکمیت دیرین و برقراری یک حاکمیت جدید. البته تجربهی بلوک شرق در این هفتاد سال استقرار آن، عملاً نشانداده که آن شیوهی کار، از همان آغاز، محکوم به شکست بودهاست. قطعاً آرمان کسانی که خواهان عدالت اجتماعی، آزادی، رفاه و برابری حقوق زنان و مردان بودهاند، همیشه قابل احترام بوده و خواهد بود. اما فاصلهی یک آرمان ذهنی با پیادهکردن آن در واقعیت آنهم با ذهنیتهایی کلیاندیش، طبیعیاست که نتیجهای جز شکست نمیتوانستهاست داشتهباشد.
هنوز هم در کشورهای مختلف جهان، گذشته از نظامی که بر آنجاها حاکماست، هستند کسانی که اندیشهی عدالت اجتماعی، رفاه و برابری ارزش انسانی، کاری و احتماعی زن و مرد را افسانهای بیش نمیدانند. اما ما در شماری از کشورهای دمکرات جهان، میبینیم که آنان به همهی این آرزوها، اگر نه در شکل مطلق آن، بلکه به گونهای نسبی و کاملاً حسشدنی، جامهی عمل پوشاندهاند. تحقق این آرزوها، نه از راه واژگونهکردن نهادهای پاگرفته، ویرانی کارخانهها و یا کشت و کشتار صاحبان آنان، بلکه از طریق «سازش»، «مصالحه»، «مذاکره» و «داد و گرفت» درازمدت، عملی شدهاست.
شنبه دهم اکتبر ۲۰۱۵
■ سالها پیش و فقط بر اثر تصادف روزگار ، چند فیلم از انقلاب کوبا و زندگی چه گوارا دیدم. گویی اورا در مقابله با دشمنان انقلاب کوبا و جاسوسان بیگانه (آنچنانکه گفته شده بود)، وزیر کار و برخورد با کارگران و دیدن واقعیت زندگی کارگران کوبایی در بعد از انقلاب، رفتن به مسکو و ملاقات با رهبران شوروی و نهایتاً تصمیم به خروج از کوبا و پیوستن به انقلابیون دیگر کشورهای آمریکای لاتین و مشاهده رفتار او در جنگلهای بولیوی و شنیدن حرفهای چریکهایی که با او بودند، از نزدیک دیدم و با او به سخن نشستم و به این نتیجه رسیدم و تا کنون هم برآنم که چه گوارا بعد از تجربه انقلاب کوبا و تماس با زندگی واقعی مردم، به پوچی رسید و بقیه تلاشهای او که به مرگ او انجامید، صرفاً تلاشهایی بود برای پوشاندن واقعیت درک خود از دیگران و فقط رسیدن به مرگ و رهایی از آنچه از درون او را ذرّه ذرّه میخورد و تحلیل میبرد.
با سپاس از اشکان آویشن بخاطر مقاله زیبایشان.
■ آرمان گرایی یک پدیده بیمار گونه است و آزادی خواهی و آزادی اندیشی ، آرمانگرایی نیست.به دیدگاه اریش فروم در باره آرمانگرایی توجه کنید. آرمانگرایان از نظر روانی بیمار هستند به مقاله اریش فروم توجه کنید.
اریک فروم : من فکر می کنم از نظر روانکاوی بالینی، شخصیت آرمانگرا کسی است که دارای خود شیفتگی فزاینده است.
او در واقع شخصیتی است روان پریش(یآس آمیخته با خود بزرگ بینی)،که به طور کلی مانند هر روان رنجور دیگری ازدنیای پیرامون خود جدا و بیگانه است. اما راه حلی پیش رو دارد که او را از مقوله روان پریشی متمایز میکند.
او به یک علت (هر علتی که می خواهد باشد: سیاسی یا مذهبی و یا غیره) چنگ میاندازد و آن را کاملا” برای خود عمده میکند. او این علت را به صورت بت در میآورد و با تسلیم کامل در برابر بت خود، به معنا و گرمایی در زندگی میرسد. او در شرایط تسلیم، هویت خود را از بت میگیرد. بتی که خود بر افراشته و مطلق ساخته است. اگر بخواهیم نمادی برای یک شخصیت آرمانگرا بر گزینیم، باید او را «یخ آتشین» بنامیم. زیرا در همان دم که او خون گرم و با حرارت است، کاملا” سرد و بی حالت نیز هست. او به کلی از جهان پیرامون بریده و در همان حال سرشار از احساسات گرم است. ترکیبی است از حس فعال و مشارکت جویانه و تسلیم در برابر مطلق.
برای درک شخصیت آرمانگرا ، نباید شنید که او چه میگوید، بلکه باید به آن برق ویژه در نگاه و آن طبع سرد و منجمدش نگریست که در واقع نمایانگر تناقض آرمانگرایی او و باز تابنده نبود کامل ربط او با جهان و عبودیت و تسلیم در برابر بت خود اوست. ...
آرمان گرایان همواره در تحولات تاریخی جهان نقش بزرگی بازی کرده و غالبا” هر آنچه گفتهاند ، صریح و روشن بوده است اما شخصیت آرمانگرا در نقطه مقابل شخصیت انقلابی است .....
(از مقاله شخصیت انقلابی از کتاب جزم اندیشی مسیحی و جستاری در روانشناسی و فرهنگ اثر اریک فروم ترجمه گودرزی)
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|