iran-emrooz.net | Sun, 20.11.2005, 13:58
چالشهایِ مشروطه / مشروعه (٢)
ايرج عالیپور
|
يكشنبه ٢٩ آبان ١٣٨٤
گذشته از چالشهايی كه بينِ آزادانديشان و انديشهورزانِ ايرانی با مشروعهخواهانی كه خليفه يا پادشاهِ وقت را نماينده و يا سايهیِ خدا به شمار میآوردهاند و در طولِ تاريخ به شكلهایِ گوناگون جريان داشته است- و برایِ نمونه صورتهایِ تئوريكِ آن را میتوان در سياستنامهیِ نظامالملك ديد – مشروعهخواهی در روزگارِ سربرآوردنِ انقلابِ مشروطيت با همان زبان و شيوههایِ ديرينه – كه زبانِ بیمنطقِ سركوب، دشنام و افترا و عصبيت و خردستيزییِ كينتوزانه است – به رويارويی با انديشهیِ مشروطهخواهی برخاست. به همان اندازه كه مشروعهخواهی ريشه در ديرينهگیهایِ تاريكانديشی و سركوبگرايی و بيدادپرستییِ اهريمنی داشت، مشروطهخواهی نوگرا و آزادیخواه بود و منطقگرايی و فرمانروايییِ قانون و برابری در پيشگاهِ قانون را در برنامهیِ خود داشت. شايد از همين رو بوده كه مشروعهخواهان، مشروطيت را كفر و ضلالت و گمراهی و پيروی از كافرانِ غربی به شمار میآوردند – هرچند كه بسياری از آنها در سركوبِ مشروطيت، در نبردی ناجوانمردانه و نابرابر، همدست و همراه و همكار و همسنگر و همپيمان با نيروهايی بودند كه در ظاهر آنان را كفار به شمار میآوردند.- و اين سخنِ درستیست كه بسياری از انديشههایِ مشروطهخواهی به كوششِ روشنانديشان ايرانی از دنيایِ غرب به ايران آمد، همانگونه كه انديشه و كارِ بهبودخواهی – كه پيش زمينهی مشروطهخواهی بود – در پيوند با آشنايی با دنيایِ نوين و دگرگونیها و پيشرفتهایِ آن شكل گرفته بود.
از ديدگاهِ وارسییِ پيشينه و حقيقتِ تاريخی خاستگاهِ هر دو رويكرد، غيرِ بومی و غيرِ ايرانی بوده است (اين سخن با احتياطِ بسيار نوشته میشود و بیقطعيت، زيرا اثرگذارییِ انديشههایِ ايرانی يا عنصرهايی از اين انديشه به شكلهایِ مستقيم و غيرمستقيم چه در روزگارانِ كهن و چه در روزگارِ چالشهایِ انديشهای در اين سرزمين هنوز ناشناخته مانده است) با اين تفاوت در اندازهیِ زمانِ حضور در سيرِ تاريخی و چگونهگییِ ورودِ آنها به ايران.
همانگونه كه نوشته شد، مشروعهخواهان با تكيه بر سنت – كه شناختِ درستی از آن وجود ندارد و در گذرِ زمان بسياری «بدعتهایِ اغلب جاهلانه» در آن جا خوش میكنند و بر اصل ها چيرگی میيابند، و در تعريفِ ساده مجموعهای از عادتها و تكرارِ آنهاست – به رويارويی با مشروطهخواهی پرداختند. اما مشروطه خواهی با تكيه بر آرمان هايی مانند «آزادی» و «عدالت» كه آرمانِ بسياری از انسانها در طولِ تاريخ بوده كه برایِ رسيدن به «زندگییِ بهتر » و جامعهیِ تكامليافتهتر كوشش میكردهاند و آرمانهایِ مشترك و تاريخییِ انسانهاست آرمانهايی كه در انقلابِ مشروطه برپايه و بنيادِ استوارِ «حقِ تعيينِ سرنوشت از سویِ مردم » دستيافتنی انگاشته میشد. به همان اندازه كه مشروعهخواهی در ظاهر با قداست پيوند دارد، مشروطهخواهی با عقلانيت، استدلال و منطق و رجوع به فرهنگ – به جایِ عادتها و تعصبها – پيوستهگی دارد و اساسِ آن بر خردورزییِ اجتماعی و سياسیست، زيرا خواهانِ آزادی برایِ زيستن در همين جهان و برخوردار بودن از حقوقِ انسانی به مثابه اصلِ برترِ اخلاقی برایِ همهگان است. در صورتی كه برخی از مشروطهخواهان به جایِ قدسی جلوه دادنِ مشروطه در بازنمايییِ ويژگیهایِ عقلانییِ آن به كوششهایِ بيشتری میپرداختند ، اوضاع میتوانست بهگونهیِ ديگری باشد، هرچند قداستزدايی از سياست و پرداختن به امورِ زمينی و ضروری مشكل به نظر میرسد كه در آن روزگار میتوانسته امكانپذير باشد.
در پيرامونِ غربگرايی و يا پيوندهایِ واژه و مفهوم و ساختارِ «دموكراسی» با تمدنِ غربی – كه در اين زمينه شك وجود ندارد – از ديرباز گذشته از رويدادهایِ تاريخییِ خشونتآميز راههایِ بسيارِ ديگری برایِ ارتباطهایِ انسانی وجود داشته و بسيار بيشتر از كاركردها و ابزارهایِ خشونت از آنها بهره گرفته شده و بر جامعههایِ انسانی اثرگذار بوده است.
نخستين تمدنهایِ رنگارنگ و گوناگون در مشرق زمين پديدار شده و مردمانِ اين سرزمينها با يكديگر ارتباطهایِ گستردهیِ بازرگانی و لاجرم فرهنگی داشتهاند و در زمينههایِ فرهنگ و دانش و فلسفه و جهاننگری بر يكديگر اثرگذار بودهاند. بر همين پايه است كه ويلدورانت مشرق زمين را گاهوارهیِ تمدن به شمار آورده و فريدون آدميت در كتابِ «تاريخ فكر» اين انديشه را تحليل كرده كه مجموعهای از دانشها و ديدگاههای فلسفی از طريقِ مصر و ميانرودان و ديگر تمدنهایِ خاوری به سویِ يونان روانه گشته و در شكلگيرییِ انديشه و فلسفهیِ يونانی اثرگذار بوده است. اين گشت و واگشتهایِ چندينباره در دورههایِ ديگر نيز ادامه پيدا كرده و از قرنِ سومهجری به بعدكه آغازِ عصرِ ترجمه شمرده میشود و دورانِ «نهضتِ ترجمه» نامگذاری شده ، فلسفهیِ يونانی – بيشتر به دستِ ايرانيان – به زبانِ عربی گردانده شد و دنيایِ عربی را با مقدمههایِ انديشهورزییِ روشمند و چگونه معيار قرار دادنِ خرد و ساختارهایِ انديشهیِ فلسفی –برایِ نخستين بار – آشنا كرد.
اين گردشها و جابهجا شدنِ انديشهها و فرهنگهایِ انسانی در همهیِ تمدنهایِ بشری كمابيش وجود داشته، بیآنكه شكلِ نخستين، خالص و بیدگرگونی در آنها نگهداری شده باشد. شيوهای كه در روزگارِ نوين بر سرعت و تكاپویِ آن افزوده شده است. بنابر اين مشكلِ اساسی اين نيست كه يك ساختارِ انديشهای از كدام خاستگاهِ جغرافيايی برخوردار است. مهم اين است كه آن يا اين انديشه تا چه اندازه میتواند برایِ زندگییِ فردی و همهگانی و راهگشايی به زندگییِ بهتر و انسانی مفيد باشد. نيز با توجه به اينكه كشورهایِ غربی از راهِ تقليدِ مستقيم از انديشههایِ ديگران – شرقی و يونانی- در راهِ پيشرفت و دموكراسی و ايجادِ ساختارهایِ نوين و فنآوری قرار نگرفتهاند، بلكه ضمنِ گسستهایِ لازم و ضروری از ميراثها و عادتهایِ غلط و نادرست و بازدارنده، به ابداع و نوآوری و ابتكار و پديدآوردن انديشهها و راهكارهایِ نوين و شناخت و سنجشِ آنها در گسترهیِ انديشههایِ همهگانی از چند سده پيش تا اين دوران پرداختهاند. از سویِ ديگر تفكر بومیگرا كه در عصرِ مشروطه با انديشهها و خواستهایِ مشروعهخواهان پيوند دارد، و در دورانِ گسترشِ آموزشگاهها و پديدار شدن و گسترده شدنِ كيفی و كمییِ عنصرهایِ روشنفكری در انديشههایِ پرجاذبه و تكثيرشوندهیِ «روشنفكرانِ بازگشتگرا» بر همان پايه و اساس استوار گشته و بيانگرِ اين انديشه است كه همهچيز و همهیِ راهكارها و كليدِ حلِ همهیِ مشكلهایِ جامعه در فرهنگ و تاريخِ گذشتهیِ ما وجود دارد. اين رويكردیست كه به معنایِ پايانِ تاريخ و ايستايییِ تفكر و انديشه، به مثابه يكی از اساسیترين علتهایِ واپسماندگییِ جامعهیِ ايرانی هنوز آسيبشناسی نشده است.
مشروعهخواهی صورتِ مجسّم و آزموده شدهیِ فرمانفرمايییِ ايدئولوژیست. شايد هيچ ملتی به اندازهیِ ايرانيان حكومتهایِ دينی را در تاريخِ خود نيازموده باشد. برپايهیِ دريافت و شناختِ اين آزمونهاست كه انديشهیِ جدايییِ ايدئولوژیها از سياست ، نه به مفهومِ ايدئولوژیستيزی، كه بر اساسِ اين استدلال كه ايدئولوژیها – هر شعاری كه بدهند و هر شكل و شمايلی كه داشته باشند – انسان و هدفها و خواستههايش را در چارچوبِ ويژهای قرار میدهند، كه با ماهيتِ انسانی سازگاری ندارد. به ديگر سخن در دنيایِ ديروز و امروز هيچ ملتی را نمیتوان يافت كه همهیِ آنها به «ايدئولوژییِ حكومتی» – از هر گونهای كه باشد- بیكم و كاست باور داشته باشند، از همين رو پرسمانِ حقوقِ اقليتها، غيرِخودیها و ديگرانديشان در چنين ساختارهايی مطرح میشود. حقوقی كه همهیِ ايدئولوژيهایِ حكومتی به شكلهایِ گوناگون آن را ناديده گرفتهاند. اين كاركردیست كه به حذفِ آزادی از جامعه انجاميده است، كه در ديدگاهِ تكاملگرايانه به مفهومِ جلوگيری از پيشرفتِ جامعه دريافت میشود. موضوعِ نبودِ آزادی در جامعه با پسزمينههایِ تاريخی و اجتماعیاش گواه بر آن است كه «خودكامهگان» و «خودخواندگان» هيچگاه به كمترينهای از آزادی نيز رضايت نمیدهند ، يعنی آن حداقل اگر وجود داشته باشد نيز به وسيلهیِ ابزارهایِ سركوب از ميان برده میشود، در زمينههایِ فرهنگ و خردورزی «ترس» جايگزينِ جستو جویِ عقلانی و سنجشگرانه میشود و بسياری از نيروهایِ خلاق از ميدان به در میروند.اما موضوع به همينجا ختم نمیشود، نزديكان به «قبلهیِ معبود» و نشخوار كنندگان در «بهشتِ موعود » نيز در تهيگانی بیسروته و در نبودِ انديشههایِِ ديگر و از دست رفتنِ امكانهایِ سنجش و داوری ، انديشههاشان تكيدهتر و بیمحتواتر میشود و اين زمينههایِ واپسماندگییِ همهجانبه و گسترشِ فسادِ بيشتر و بحرانهایِ مهارناپذيرتر و فزايندهتر را به وجود میآورد. زندانی و زندانبان هر دو گرفتارِ محدوديت و فقدانِ حركت و رشد و دچارِ عارضهیِ خونمردگی و خونگنديدگی در انداموارههایِ حياتی میشوند – با اين تفاوت كه زندانی در وضع برتری قرار دارد – و پديدهای به نامِ «بنبستِ تاريخی» شكل میگيرد كه عبور از آن به سادگی امكانپذير نيست....
به دليلِ همين ويژگیهایِ ايدئولوژیگرايیست كه در فرهنگِ ايرانی و در ادبِ پارسی بيشترين توجه به وجودِ انسانی و ساحتهایِ برترِ وجود ابراز شده و از ايدئولوژیهايی كه انسانها را از يكديگر جدا میكنند دوری گزيده شده است. دانشمند و فيلسوفِ بزرگِ ايرانی حكيم رازی انسان را لايق و شايستهیِ آن میداند كه چراغِ دانش و خرد را راهنمایِ خود قرار دهد. ناصرخسرو – كه خود ايدئولوژیگرایِ مخالفخوان است – بركسبِ دانش و خردورزی و سنجشِ افكار در دستگاهِ دانش و خرد تاكيد میورزد. دانشمند و رياضیدانِ ايرانی حكيم عمرخيام در شعرهایِ كوتاهش دردها، رنجها و سرگشتهگیهایِ انسانِ انديشهورز و چون و چرا كننده را در روزگارانِ تاريكانديشی و بيداد بازتاب میدهد. در شاهنامهیِ فردوسی انديشهیِ خردمندانه اصل قرار گرفته و درستی و نادرستییِ رفتارِ پادشاهان و پهلوانان به سنگِ محكِ خرد سنجيده شده و كتابِ شاهنامه با ستايشِ خرد آغاز شده است. حافظ حملههایِ بیپروایِ خود را به سویِ شيخ و زاهد و صوفی نشانه میرود. حكايتِ شيخ و زاهد كه آشكار است، اما صوفيان در روزگارِحافظ در نشيبِ انحطاط و فرومايهگی قرار گرفته، و از تصوف ايدئولوژییِ راحتطلبانه و پرادعايی برایِ خود ساخته بودند كه هيچ گونه همآهنگی و مناسبتی با عرفانِ فرهنگساز و انسانباور و آزادیخواهِ حلّاج و بايزيد و عطّار و بوسعيد و شمس و مولانا نداشت. حافظ پا از اين فراتر میگذارد و ضمنِ به هيچ انگاشتنِ وعيدهایِ شعبدهبازانِ سالوس و ريا - مانند خيام – دستگاهِ آفرينش را نيز از انتقاد كنار نمیگذارد. انتقاد از اين دستگاه – كه در شعر عارفان نيز نمونههايش را میبينيم – تنها در عرصهیِ زيبايی و تزيينِ سخن نبوده بلكه نتيجهیِ سرراستِ آن اين است كه «نظامهایِ خدايگانییِ زمينی» نيز نمیتوانند از خطا و ايراد بری باشند.
افزون بر اينكه دموكراسی پيشزمينهیِ عدالت است، برآيندِ كوششهایِ انديشهای و فرهنگی و تاريخییِ نوعِ بشر نيز به شمار میآيد. از سویِ ديگر دموكراسی به معنایِ فرهنگِ انسانی/جهانی منظریست كه در آن چندفرهنگی و كثرتگرايی مورد توجه قرار دارد. میتوان باور داشت كه «جهانیشدن» بنابر دگرگونیها و ظرفيتهایِ تاريخی در جهانِ امروز موضوعی محتوم و ناگزير است كه با كوششِ همهیِ ملتها با حفظ و نگهدارییِ فرهنگ و تاريخ و زبانِ خود گزينهای ممكن و ناگزير به نظر میرسد و اين بستهگی دارد به چگونهگی و ميزانِ كوشش و تلاش و خودآگاهییِ بازماندگانِ فرهنگها و تمدنهایِ گذشته....خواه ناخواه برلبهیِ اين تيغ بايد گذشت....راهی ميانِ مسجد و ميخانه وجود ندارد.... آنچه هست درك و دريافتِ درست و كاركردهایِ هوشمندانه است كه میتواند ملت و تاريخ و جامعهای را در جايگاهِ شايسته قرار دهد يا در صورتِ گيج شدن و كوركورانه رفتن و محكوم بودن، يكسونگری و جهانیسازی را به ميدان بياورد و جامعههایِ دارایِ پشتوانهیِ پربار و گسترده را به پرتگاهِ نيستی و فراموشی بغلتانَد....
دموكراسی مفهوم و كاركردی درونزاست كه قابليتِ تركيب با ايدئولوژیها را ندارد در چنين تركيبی ارزشهایِ موردِ نظرِ ايدئولوژیپرستان از ميان نمیرود، آنچه نابود میشود ارزشهایِ راستينِ آزادیست. زيرا ايدئولوژیگرايی بر اساسِ آزمونهایِ تاريخییِ نوعِ بشر به ايدئولوژی پرستی، شخصپرستی و رهبرپرستی و پيشواپرستی میانجامد كه به خودییِ خود به مفهومِ بيگانه شدنِ انسان با آرمانهایِ انسانی و تكاملِ فردی و اجتماعیست، رويكردی كه با فاشيزم پهلو میزند و با آن همسانیهایِ فراوان دارد.
آبان٨٤/ ايرج عالیپور
بخش نخست مقاله