iran-emrooz.net | Wed, 02.02.2005, 17:08
فیلسوف کلاسیک مدرنیته
هربرت شندلباخ / برگردان: مهدی استعدادی شاد
http://www.mehdi-estedadishad.de
پنجشنبه ١٥ بهمن ١٣٨٣
دیگران همواره مدعی بودهاند که کانت را پشت سر گذاشتهاند. اما به نظر میرسد که از وی سبقت نمیشود گرفت. چون که آثار ایمانوئل کانت هنوز امروزه رهنمودهایی برای جریان اندیشه ورزی دارد.
از شهرتش شروع کنیم که اعجاب برانگیز است. صفتهای صریح و بُرنده (Kantig)، اسم فامیلی او را تشکیل میدهند. در محیط پرورش او نیز مذهبی سفت و سخت گیر (پروتستانتیسمی متعصبانه) حاکم بوده است. این عناصر یاد شده و موجود در اسم و در محیط پرورش او نه تنها دلچسب نیستند بلکه بیشتر مهیب و وحشت زایند. بنابراین عناصر یادشده درست بر خلاف آن ویژگیهایی هستند که در شرح حالهای گوته یا موتزارت پیش میآیند.
در رابطه با کانت این شایعه بر سر زبانها مانده که او شخصی سرسنگین و عزلت گزین بوده است. از این نکات گذشته، چه کسی اصلاً میداند که واژهی ترانسندنتال (فرارونده، استعلایی) به چه معنا است. یا اینکه وی از طریق مفهوم افسانهای "شیء در خود"، چه چیزی را میخواسته بیان کند. غیر از این حرفها برای بسیاری کانت آن فیلسوفی است که همواره انگشت سرزنشاش را علیه دیگران بلند کرده است. حالتی که از رفتار آلمانیهای انضباط پرست برمیآید. بعضی حتا از این تفسیر نیز پا جلوتر گذاشته و منش و سلوک انضباط پرستانه را همچون منشا تاریخ فاشیست پرور قلمداد کردهاند. در کنار این تفاسیر و برداشتهای اغراق آمیز چندی است که کانت اغلب به صورت هیولای عقل گرایی انگشت نشان میشود. هیولایی که سرگذشتش نشانگر این واقعیت است که به اصطلاح خرد به کجاها که نمیرود! همین افسانههای ساخته شده دربارهی کانت تا امروز مانع بودهاند که به اندیشه او نزدیک شویم. چه بسا که بیشتر سعی کردهايم از سایهاش هم فرار کنیم.
در واکنش بدین حالت البته کسانی بودهاند که گفتهاند: "بیخود نترسید! ببینید که او هم انسانی است مثل ما." این بزرگداشتهای امروزی که دویستمین سالگرد مرگش را به "سال کانت" بدل کردهاند، در واقع چیزی بیشتر از همین پند و اندرز مذکور نیستند. تجلیل کنندگان وی اغلب در پی انجام وظیفهاند و فقط میخواهند چیزی دربارهاش گفته باشند؛ بیآنکه با علاقه در پی فهم اندیشهاش روند.
البته فعالیت گفتمان فلسفی از این انجام وظیفههای روزنامهنگارانه متفاوت است. چون در گفتمان فلسفی نیازی به برپا کردن بزرگداشتش نیست. وی در مباحث فلسفی حی و حاضر است. آنهم حضوری بدیهی؛ که البته به آسانی نمیتوان آن را توضیح داد.
اگر افلاتون را مستثنا کنیم که برای او نیز چنین موقعیتی وجود دارد، هیچکدام از "فلاسفهی بزرگ" از ارسطو تا هگل و از نیچه تا هیدگر مثل کانت در متن مباحث جاری حرف و کلامشان تکرار نمیشود. حجم آثار درباره اندیشهاش امروز کتابخانهها را لبریز میکند. حتا میشود گفت که نه امر پژوهش، کانت را زنده نگه داشته بلکه این کانت است که امر پژوهش را حیات بخشیده و از این طریق، پژوهشگران بسیاری را به کسب و کار و نان و نوایی رسانده است.
آثار کانت از زمان انقلاب فلسفی که سرچشمهاش در قرن هژدهم است، بیش از آثار دیگران زنده مانده و همواره به اثبات رسانده که پیشتاز است. این حرف و نکته بدین معنا نیست که تمامی پاسخها و اشاراتش را بپذیریم. اما آنچه کانت گفته تا همین امروز شنیدنی است. با هیچ فیلسوفی به اندازه او رقابت بر سر جلو زدن وجود نداشته است. با اینحال او فوری به پیش تاخته تا حرفش را بزند.
آنچه را که نمیخواهد پیر و فرتوت شود، "کلاسیک" مینامیم. در این معنا افلاتون فیلسوف کلاسیک بشمار میرود. چون که برای نخستین بار توسط او فهمیدیم که فلسفه چیست. افلاتون را بخاطر نظریه پردازیهای اثبات گرایانهاش نمیخوانیم. اویی که مدتهاست دیگر کسی را قانع نمیکند، بلکه مطالعه نوشتههایش بخاطر آن نیروی جاودانه و رازآمیزشان است تا پرسشهای خود را جامعتر و دقیقتر مطرح نمائیم. این را هم ناگفته نگذاریم که در فلسفه، بهترین بخش همان پرسیدن است. کانت در اینباره گفته است:" یکی از دلایل مهم و ضروری تیزهوشی و پختگی فکر، دانستن این نکته است که به چه صورت خردمندانهای پرسشهای خود را مطرح کنیم."
وی نمونه موفقی از شیوهی پرسیدن را نشان داده است. وقتی در "کشتزار فلسفه" بذر چهار پرسش معروف خود را پاشیده است. این پرسشها به ترتیب ذیل هستند:" چه چیزهایی را میتوانم بدانم؟ چه کاری را بایستی انجام دهم؟ به چه چیزی مجازم امیدوار باشم؟ انسان چیست؟"
این چهارتا، پرسشهای کلاسیک هستند زیرا هنوز هم به هنگام فلسفیدن نمیشود از آنها چشم پوشید و آنها را مطرح نکرد. در قیاس با افلاتون نمیتوانیم آنچه را کانت به ما آموخته است، به صورت امر شخص خودش درنظر گیریم. پاسخهای او به پرسشهای یاد شده، به ما هم مربوط است. به همین خاطر وی هیچ فیلسوف مهم پس از خود را راحت نگذاشته است. حتا آنانی که از او رویگردان بودهاند، برای یک بار هم که شده، به پرسشها و پاسخهای او واکنش نشان دادهاند. بنابر این چارهای برای ما نمیماند که تاریخ فلسفه را به پیش و بعد از کانت تقسیم کنیم. البته اگر نخواهیم به صورت پژوهشگر محض تاریخ فلسفه باشیم، پس از کانت بایستی همه به شرایطی فکر کنیم که او سنجیده است. کانت مرجع فلسفی عصر ما است؛ یعنی فیلسوف کلاسیک مدرنیته.
البته کانت بدین معنا مدرن نیست که همواره مُد و باب روز باشد. اندیشه او آخرین مُد روز هم نیست که کسی بدان بنازد. این نکته را همچنین میشود بدین صورت معنا کرد که بسیاری از عناصر جدید و پیشرفته، عناصری که وابسته به گذر زمان و تحولات علمی هستند، در اندیشهی او بازتاب ندارند.
در این جا مدرنیته را به صورت گاهشمار تحولاتش درنظر نگرفتهايم بلکه به صورت موقعیتی مورد توجه قرار دادهايم که در آن تحول فرهنگی دوران ما شکل گرفته است. این دستاورد دورانساز کانت است که بفهمیم مدرنیته چه رهنمودهایی در عرصهی معیارهای سیاسی اندیشه، شناخت و رفتار ما به همراه داشته است. این امر هم در شکل پرسشها و هم در امکانها و مرزهای پاسخهای وی نهفته است. میتوانیم بیآنکه به جدل و منافشهای بیخودی دامن بزنیم سه شاخص ساختاری را مطرح کنیم که نشانه فرهنگ مدرن هستند. این نشانهها به ترتیب چنین هستند: بازبینی کامل گذشته، عرفیت و پلورالیسم. در اندیشهی کانت میشود مشاهده کرد که چگونه این نشانهها به صورت کامل در فضای درونی فلسفهاش نفوذ کردهاند. نشانههایی که او در واکنش به زمانه و در تامل پیرامونش تعریف کرده است.
*
"ما"ی فرهنگی: نشأت گرفته از بازبینی کامل گذشته در همراهی با اطمینان ذهنی
انسانها در هر زمانی که وجود داشتهاند، به صورت عنصر فرهنگی زندگی کردهاند. گرچه مدتهای مدید بدین امر آگاه نبودهاند. فرهنگها همواره با عملکرد تاملی و بازبینانه همراه هستند تا بدین ترتیب از عملکرد غریزی و طبیعی متمایز شوند. در تداوم این تعریف باید افزود که مدرنیته، بر خلاف گذشتهها، صاحب فرهنگی است که در تمامی بازتابهایش روی پای خود استوار است.
فرهنگش به تنهایی شناسای خودش است. زیرا که هیچ نها والاتری در قیاس با "ما"ی فرهنگی وجود ندارد. با اینکه کانت آن پرسشهای کلاسیک فلسفه را از زبان ضمیر اول شخس (من) بیان کرده، اما در تضاد با نکتهی مذکور نیست. چون که "ما" از خیل تک تک افراد تشکیل میشود و اگر این "من"ها خود را به صورت عناصر عظیم اساطیری مطرح ننمایند، میتوانند به راحتی از "ما" سخن بگویند. به همان راحتی که از زبان "من" سخن میگویند.
با بدیهی بودن تمام و کمال من گوییهایی آگاهانه، از زمانه دکارت، فلسفه در دوران جدید شروع به کار کرده است. شعار Ego cogito, ergo sum (من فکر میکنم، پس هستم)، ایجاد فضا برای بازاندیشیدن فلسفی است که در آن بازبینی فرهنگی مدرن صورت میگیرد. فلسفه در فرهنگی که ادعای بعهده داشتن نقش شناسای خود را دارد، به ضرورت فلسفهای ذهنی است. ابتدا به ساکن این پیشفرض قرار دادن آگاهی فردی همچون مخاطرهای برای نتایج جهانشمول فلسفه درنظر گرفته نمیشود. زیرا تا قرن نوزده این باور حاکم بود که میشود برای دستیابی به شناخت از طبیعت عمومی انسان حرکت کرد. طبیعت عمومی این باور ذیل را ضمانت میکرد. آنچه "من"، همچون فردی یگانه و از طریق "فهم شخصی"، دربارهی خود میداند همچنین برای تمام افرداد دیگر نیز معتبر است. بدین معنا است که کانت نیز از "امر آگاهی در خود" همچون ضامن "ما" گوییهای فلسفی صحبت به میان میآورد.
این روش متکی بر فردیت گرایی (اندیویدوالیسموس) فقط یک صحنه آرایی خشک و خالی از سوی نظریه پردازی نیست. اگر از خود بپرسیم که چه چیزی شخص اهل فلسفیدن را به تحرک وامی دارد که، در مقابل تمامی احکام عقل سلیم، نخست بر اگو (من) خود و آگاهیاش متمرکز شود، نزد دکارت پاسخ را مییابیم. پاسخ در نقش شک کردن است. آنهم نه به خاطر شک کردن صرف، بلکه به خاطر جستجوی شناخت و دانایی تا از درستیاش به لحاط ذهنی نیز مطمئن باشد. اطمینان ذهنی همچنین به معنای خود بنیادی در دانستن و دانایی است که از قدرت سنتها و اقتدار مستقل باشد. این امر همچنین به معنای عملکرد مهم شخص خردمند و مستقل در رابطه با همه چیز است. بدین ترتیب خرد ذهنی همچون پرنسیپ فلسفهی عصر مدرن ضروری است. گرچه خرد انتقادی هم نمیخواهد که این پدیده از اعتباری بهره ور شود که آنرا هنوز قبول نکرده است. کانت نشان داده است که این امر دربرگیرنده ضرورت توان خرد در انتقاد از خود است و اینکه فلسفه خردمندانه نمیتواند بدون نقد خَرَد وجود داشته باشد. به همین خاطر آن کار عظیم او در سه عرصهی سنجش خرد ناب، خرد عملی و قوه داوری شکل گرفته است. بر این منوال است که بازبینی کامل فرهنگ، که حول و حوش 1800 میلادی در غرب شروع شد، صورت میگیرد. بازبینی که در آثار کانت و در عمق ساختار درونیاش شکل مییابد و نشان میدهد تا فلسفه همچون خَرَد ما به چه صورت مشخصی تعریف میشود.
*
در فضای مقدسات، فقط خرد انتقادی را همراه داریم
فرهنگهایی که کاملاً بازبینی شدهاند، همزمان فرهنگهای عرفی هستند. عرف آن چیزی است که بیرون از حیطه مقدمات میماند و این دوری با درنظر گرفتن پرنسیپهای فرهنگی مدرنیته به واقع وجود دارد. در دوران مدرنیته قدرت سیاسی نه دیگر بر اساس رحمت الاهی بلکه از تودههای مردم منتج میشود. نظام حقوقی دیگر نه فرمانهای الاهی را اجرا میکند بلکه حق قانونی برآمده از انسانها را و از این گذشته حتا در زمینه اخلاقیات نیز دین به صورت امر خصوصی درمیآید. در این گستره است که خرد انتقادی خود بنیاد شده نیز عرفی میشود و فلاسفهی عصر جدید آنرا همچون امر طبیعی درنظر میگیرند. خرد میتواند آفریده خدا باشد ولی برای تعریف و تفسیرش، این امر اهمیت ندارد. با اینحال خودبنیادی خرد انتقادی همزمان هم به مسئله تبدیل میشود و هم به معضل. کانت نقد خرد را با یک دادرسی مقایسه میکند. از آنجا که قضیه بر سر نقد خرد توسط خَرَد است، پس خَرَد بایستی تمامی نقشهای متهم، شاکی، وکیل مدافع و قاضی را به تنهایی بازی میکند زیرا که نهادی دیگری غیر از او وجود ندارد.
این نکتهی اعجاب برانگیز که ایفای نقشی چند جانبه است، هزینهای است که بازبینی کامل گذشته توسط خرد، در شرایط عرفی میپردازد. این هزینه بدین خاطر بالا میرود که دیگر هیچگونه عینی گرایی Objektivität برجا نمیماند که در ذهنی گرایی متکی به اثبات خود نباشد. به ویژه اگر که پرنسیپهای خرد انتقادی را تا به آخر رعایت کنیم.
آدورنو حل این قضیه را همچون اقدامی کمرشکن خوانده است. اقدامی که فیلسوفان عصر جدید اما پیش از کانت را از خود میترساند. برای همین نیز ایشان برای اتکاء تفکر خود به خدا همچون موجودی والا و ضروری متوسل میشدند. موجودی که گمان میکردند میتوانند هستیاش را ثابت کنند.
ما امروز دیگر نمیتوانیم حس کنیم که چه شوک و ضربهای دلایل اثباتی کانت برای همعصران به همراه داشته است. اینکه کانت گفته است اثبات وجود خدا در اساس ناممکن است. البته در وهلهی نخست قضیه بر سر اثبات آن خدایی کتاب آسمانی نیست بلکه مسئله اساسی در این نکته است که (حرف کانت) به فروپاشی تعریف قبلی جهان نیز منجر میشود. همان تعریفی از جهان که خود را بر اساس وجود امر مطلق استوار ساخته بود. پس از کانت ما فقط دارای خرد ذهنی هستیم که اشتباهاتش مدام باید به نقد کشیده شوند. چون که ما خرد را نه دیگر همچون بازتاب عقل متعالی خدا میدانیم و نه میتوانیم ادعایش را داشته باشیم. در این جا خرد دیگر یک خرد عرفی است و بایستی به تنهایی تمام وظایفی را انجام دهد که با خواستههای ما در پی بدست آوردن اشرافی جهان شمول و شناخت عینیت به وجود میآید. کانت نماد وداعی انتقادی از چیزی است که خود آن را دگماتیسم خوانده است. دگماتیسم در این جا به معنای متافیزیکی اثبات ناپذیر است که به گذشته تعلق دارد. گرچه آن وداع آسانی انجام نگرفت. چون این باور که خدایی وجود ندارد، برای او و همعصرانش اندیشهای غیر قابل فهم و تصوری بود. غیر قابل فهم بودن این پندار با درک و دریافت او از جاودانگی روح و ارادهی معطوف به آزادی نمیخواند. گرچه درک و دریافت او در تصور امروزی از جهان نیز جایی ندارد زیرا که به نظر میرسد قانونهای طبیعی را میخواهد ملغا کند.
هاینریشهاینه که روزگاری به مقایسهی رداثبات خدای کانتی با انقلاب فرانسه برآمده بود، اعدام پادشاه را را که در آن انقلاب اتفاق افتاد، امری کم خطرتر از سنجش کانتی ارزیابی کرد. او در این باره گفته است، که "از طریق نقد کانتی از این پس خدایگان جهان بدون داشتن دلیل اثباتی در فضا سیر میکند." گرچه بعدها کانت کوتاه آمد و به خاطر تسلای خدمتکار خود لامپه، و البته بخاطر تسلای خویش، خدا را در بحث خود زنده و او را وارد مباحث فلسفه کرد. حکایت زنده سازی خدا از آن زمان ببعد بارها تکرار شده است. گرچه به خاطر این تکرارها، بر حقانیت اش چیزی افزوده نگشته است.
از دیدگاه کانت، خدا، آزادی و نامیرایی بصورت پرنسیپ نیستند که بر بسترآنها علم و اخلاق بتوانند خود را به اثبات رسانند. اینها فقط اصل موضوعه Postulate هستند. یعنی آن پنداشتهای ضروری که خود را به صورت مقاومت ناپذیری بر ما تحمیل میکنند. اگر که ما خود را همچون موجودی درنظر بگیریم که دارای استعداد شناخت علمی و رفتار اخلاقی است.
اینکه کانت آدمی درستکار بوده و به دور از تزویر و لاپوشانی، حتا از سوی نیچه نیز تائید شده است. گرچه نیچه همواره نسبت به کانت حالتی دوگانه داشته است. خرد عرفی و ذهنی، امری کرانمند است. درست همین نکته را کانت سعی کرده است با تمایز گذاشتن میان شیء در خود و غیرقابل شناخت را با پدیداریش نشان دهد. گرچه این تمایز را اغلب بد فهمیدهاند. امر شیء در خود غالبا نزد کانت بصورت اسم جمع مطرح میشود و آنهم به صورت شیءهای در خود. در این صورت، منظور فقط طرح موضوعها (برابر ایستاها)ی شناخت ما است، موضوعهایی که مستقل از شرایط خود میتوانند باشند. کانت این موضوعها را درست وقتی که در همان شرایط مربوطه وجود دارند، پدیدارها میخواند. این پدیدارها نه ظاهرند و نه توهم محض، بلکه چیزهایی هستند که بوسیله محسوسات ما درک و دریافت میشوند. این محسوسات را ما از طریق اندیشیدن تعیین میکنیم تا بتوانیم آنها را بشناسیم. بدین ترتیب شیء در خود مرزهای دوگانه را ترسیم میکند. از یکسو این برداشت در تقابل با رئالیسم نحیفانهای قرار میگیرد که فکر میکند اشیاء را به صورت آسانی در اختیار دارد. از سوی دیگر، مرزبندی با متافیزیک سنتی شکل میگیرد. متافیزیکی که تا زمان کانت بدین باور داشت که بتواند از طریق تامل صرف تمام نکات مهم دربارهی جهان را دریابد.
مفهوم شیء در خود نزد کانت به معنایی انتقادی است. آنهم بدین صورت که به طور مداوم نکاتی را به یاد آوریم. اینکه اندیشیدن ما همواره وابسته به محسوسات است. اگر که اندیشیدن بخواهد به شناخت بدل شود. بدین ترتیب شناخت ما از خَرَد خدایی و ناکرانمند متمایز میشود.البته کانت، در حیطه مرزبندی شده مذکور، اعتقاد دارد که دستیابی به شناخت مستحکم ممکن است. آنهم شناختی بدون مانع. از نظر آدورنو مفهوم شیء در خود کانتی آن بلوک بتونی نیست که شناخت را واپس بزند. همچنین جایگاهش نیز در جهان پشت کوهها نیست تا بساط تمسخر نیچه را فراهم کند. نیچهای که از "پشت کوهیها" صحبت به میان آورده و در ضمن منظورش کانت بوده است. ایده الیسم آلمانی که نه با کانت بلکه تازه با فیخته آغاز میشود، تمام تلاش خود را انجام دار تا مفهوم شیء در خود را از جهان بزداید تا بتواند دوباره به چشم انداز مطلقها بازگردد. چشم اندازی که کانت فلسفه را از آن دور ساخته بود.
هگل کار خود را بسیار آسان کرد. وقتی نوشت: آدمی بایستی تعجب کند. این که چند بار مکرر بخواند که نمیدانیم مفهوم شیء در خود چه معنایی میدهد. در حالیکه هیچ چیزی آسان تر از دانستن این نکته نیست."
هگل این نکته را به صورت پنداشتهای مجرد و میان تهی تعریف کرده است. کانت گرایی نیازی نداشت این تعریف را نفی کند. فقط کافی بود بر این تأکید ورزد که اندیشیدن و شناختن یکسان نیستند. چون اگر کسی فکر کرده و فهمیده باشد که شیء در خود به چه معنایی است، هنوز نشناخته که آن معنا چیست.
برای اینکه نقد اندیشه کانت توسط هگل و فیخته و شلینگ باورکردنی شود بایستی تعاریف ایشان از مفاهیم اندیشیدن و شناختن به صورت رادیکالی تغییر معنا یابد. درست بخاطر همین کمبود است که فلسفه پس از ایشان به راه اینان نرفته و با کمال میل نزد کانت باقی مانده است.
البته شیء درخود و پدیداریاش فقط آن یگانه تقابلی نیستند که تا امروز کسانی را به دردسر انداخته است. عناصری که میخواهند کانت را پشت سر بگذارند. تقابلهای دیگر به ترتیب زیرند: "محسوسات و فهم"، "طبیعت و آزادی"، "هستی و بایستن"، "وظیفه و تمایل"، "حق و اخلاق" و سرانجام "شناخت و ایمان".
بسیاری پس از کانت برای دستیابی به کلیت، خیال و آرزوهایی داشتهاند. بیش از هر کسی این هگل است که با عبارت "حقیقت همانا کلیت است"، پیشتاز این راه بوده است. در حالیکه اینان متوجه نمیشدند که تقابلهای کانتی در مجموع امکانهای زبانی و بیانی برای کرانمندی خَرَد ما هستند. استدلال هگلی مبنی بر این نکته نادرست بود که به محض فکر کردن به کرانمندی، از مهلکهی آن عبور کردهايم. چون که همزمان به ناکرانمندی هم بایستی اندیشیده باشیم وقتی به کرانمندی اندیشیدهايم. این استدلال برای این نادرست است که تمایز میان فکر کردن و شناختن را در نظر نمیگیرد. در واقع فهمیدن آنچه "ناکرانمند" معنا میدهد به معنای این نیست که خَرَد خود را ناکرانمند بدانیم و بدین وسیله به جایگاه خدایگانی برسیم که چشم اندازی مطلق بر تمام چشم اندازها داشته است. در این رابطه کانت پذیرفته بود که ما راه دیگری جز تامل بر کلیت، ناکرانمندی و امر مطلق نداریم. اما بدین خاطر نمیتوانیم ادعای شناخت این قضایا را داشته باشیم و زندگی خود را بر این اساس استوار سازیم.
صلح و آرامش در شرایط مدرنیته به معنای گشایش افق تکثر پذیری است
از توضیحات بالایی گذشته، بایستی تجربههای ما از نظامهای توتالیتاریستی آن سودای تمامیت خواهی را از سر ما دور کرده باشد. ما آموختهايم که تکثر پذیری (پلورالیسم) و حتا وجود تقابلات، آن پرنسیپهایی هستند که در فرهنگ مدرنیته آزادیهای ما را تضمین میکنند. این تصور که پرنسیپهای یاد شده مجموعاً از یک اصل یگانه بایستی مشتق گرفته شوند و آنهم اصلی که توسط یک قدرت سیاسی خاص حراست شود،ضرورتاً بایستی ما را به وحشت اندازد. بر این منوال است که کانت آن فیلسوف بزرگ فرهنگ مدرنیته میشود. آنهم با تکیهای که بر وجود تقابلها میکند. تقابلهایی که تضمین کنندهی آزادی هستند. از دیدگاه او میشود گفت که از آنچه هست، نمیشود آنچه باید باشد را نتیجه گرفت. بنابراین دانش، آن مرجعیت و کارشناسی را ندارد که به ما بگوید چه کاری را بایستی انجام دهیم. در مدرنیته اخلاق و سیاست بر پاهای خودشان استوارند و دیکتاتوری نظریه پردازان محلی برای اعراب ندارد. البته در مقابل باید گفت که آزادی علمی هم فقط از این طریق حاصل میشود.
سیاست و اخلاق در این فضا نیازی به پایههای دینی ندارند. نکتهای که دین را از این مهلکه نجات میدهد که به انسانها فقط نظم و ترتیب بیاموزد. هنرو هنرمندان هم دیگر ندیمهی دین و اخلاق نیستند. بر این منوال ابزار شدن هنر و هنرمند بوسیله سیاست، که در دوران پیشامدرن به کسی برنمی خورد، در دوران مدرنیته بصورت خطای زیبایی شناسیک تلقی میشود. اینکه فرهنگهای مدرن دیگر مرکزی ندارند، یعنی مرکزی که تمام بخشها را زیر کنترل هدایت خود بگیرد، از دیرباز با عیبجویی همراه بوده و انگ جدایی طلبی و از خودبیگانگی و کمبود تکیه گاه خورده است. اما شیفتگان و آزرومندان کلیت این نکته را در نظر نمیگیرند که در میدان تمرکزپرستی، فقط ایدئولوژیهای آزادی ستیز مثل بنیادگراییهای مدرن میتوانند عرض اندام کنند. در فرهنگ مدرن با وجود تکثر پرنسیپها، آزادی فقط میتواند در تکثر آزادیها موجودیت یابد. اینجا پرسش این است که آیا تکثرپذیری (پلورالیسم) نیاز به پیوندی درونی دارد یا نه.
این پیوند درونی البته وحی مُنزل نخواهد بود که به هنگام کشاکش پرنسیپهای مختلف داوری کند. و البته خطای داوری میتواند کشاکش را به جنگ علنی میان پرنسیپها بکشاند. پرنسیپ اخلاقی کانت ، یعنی آن فرمان فریضی Kategorische Imperative در این جا راه حلی است. پرنسیپی که از زمان هگل همواره بخاطر صوری بودن مورد عیب جویی قرار گرفته است.
همچنین اغلب ادعا شده که آدمی میتواند هر چیزی و حتا جنایت را با آن توجیه کند. ادعایی که حتا این اغراق را بینهایت یاوه میبرد که آلمانیهای هوادار هیتلر و معتقد به کانت تا سر حد سقوط و نابودی فقط وظیفه خود را دنبال کردهاند.
فرمان فریضی، در واقع امری صوری و فرمال است. زیرا به ما حق انتخاب الگوهای رفتاری خودمان را میدهد اما در عین حال از ما میخواهد که بسنجیم و ببینیم که آیا رفتار ما به قانونهای معتبر برای همگان خوانایی دارند یا نه. تازه در صورت این همخوانی است که رفتارهای ما به لحاظ اخلاقی درست میشوند. بنابر این حکم کانتی فقط در حیطه صرفاً صوری باقی نمیماند و به هنگام سنجش رفتار ما است که بسیاری از الگوهای مرسوم و رایج همچون الگوهای غیراخلاقی حذف میشوند. فرمالیسم موجود در اخلاق مدرن (اتیک) کانتی این منفعت را دارد که تصمیم چگونه زندگی کردن را به خود ما واگذار میکند تا ببینیم که رفتار ما با تصمیمهای آزادانه دیگر همخوان است و برای این همخوانی ما را موظف میداند. از بطن چنین نگرشی برای کانت این عقیده مطرح میشود که نظام حقوقی صوری را بیان کند. نظامی که در آن انسانها گرفتار قیومیتی نمیشوند و فقط شرایط صلح و آرامش میان آنان را تضمین میکند. با این حساب، کانت، فیلسوف صلح و آرامش انسانی در شرایط مدرنیته است که در نظام صلح آمیز تکثر پذیری شکوفا و قابل زندگی میشود.
در این روزهای جاری دوباره آن تمایزگذاری کانت میان طبیعت و آزادی فعلیت یافته است. زیرا اندیشمندان روح و روان Neurowissenschaftler به تازگی مطرح میکنند که ما پیش از آنکه بتوانیم در آگاهی به تصمیم گیری برسیم، نویرونهای Neuronen ما کار را انجام دادهاند. بر روال این پندار، اراده آزاد به صورت یک توهم در میآید. کسانی که چنین حرفهایی را میزنند بایستی به خواندن کانت ارجاع داد. اویی که بارها گفته آزادی را از طریق علوم طبیعی نمیتوان اثبات کرد. اما توصیه ما بیمورد است. چون موجوداتی که نویرونهایشان قانونمندیهای خودشان را دارند، توصیه پذیر نیستند. بنابر این بیاناتشان را هم نباید جدی گرفت. حتا نمیشود از آنها خواست که نظرشان را برای خودشان نگه دارند. آگاهی آزادیخواه ما دارای منابع دیگر است. منابعی متشکل از فهم شخصی، تمایز میان درست و غلط و تفاوت میان خیر و شر. ما بایستی این منابع را به رسمیت شناسیم و بر اساس آنها رفتار و احساس مسئولیت کنیم. تازه در این شرایط است که علم شروع به بربالیدن میکند.
-----------------
هربرت شندلباخ، پروفسور بازنشسته دانشگاه برلن و نویسنده یکی از معتبرترین تاریخهای فلسفه معاصر است.