iran-emrooz.net | Mon, 18.06.2012, 8:14
نقدی بر «جنایت و مکافات» داستایفسکی
نفرت فلسفی به «شپش»ها
ناصر کاخساز
|
کلیات:
راسکولنیکف پژواک تخیلی شخصیت نویسنده در رمان جنایت و مکافات است. واژهی راسکول در زبان روسی به معنای انشعاب و جدایی از دیگران است. او که دانشجوی سابق حقوق است، به علت فقر شدید از تحصیل دست میکشد و به پارانویای ناپلئونی مبتلا میشود. مبتلا شدن او به این پارانویای شبه سیاسی، پی آمد درگیری دو اخلاق - مورال- با یکدیگر است. راسکول برای چیره کردن مورال خود بر مورال مسلط، به یک «جنایت فلسفی» دست میزند؛ یعنی با جنایت به فلسفهاش مادیت میدهد و با فلسفه، جنایتاش را توجیه میکند. او با تبر، یک پیرزن ربا خوار را با بیرحمی کامل میکشد و حس انسانی او زیر تاثیر آنتاگونیسم بیمارگونهی دو اخلاق (اخلاق انشعابی با اخلاق مسلط) رنگ میبازد. با این همه او مانند هر مبتلا به بیماری فلسفی از پیکار دو شخصیت دردرون خود رنج میبرد. او از رنجهای کوچک انسانها، بویژه بخاطر فقر، به گونهای مبالغه آمیز متاثر میشود و همهی پولهای خود را، که سخت به آنها نیازمند است، به بینوایان میبخشد. در حالی که با شخصیت دیگرش از کشتن بیرحمانهی پیرزن و خواهر او الیزابت با تبر متاثر نمیشود چرا که معتقد است یک شپش رباخوار را از صفحهی هستی پاک کرده است. او برای قانع ساختن خویش از خود میپرسد آیا اگر ناپلئون بناپارت این جا میبود پیرزن را نمیکشت؟ و با بخاطر آوردن آدمکشیهای بیشمار ناپلئون پاسخ خود را دریافت میکند.
راسکول که اهل قلم است، و در مجلات پترزبورگ مقاله مینویسد، بخوبی میداند که بین آدمکشی و قهرمان بودن مرز چندان روشنی وجود ندارد. پس او میخواهد قهرمان بشود. قهرمانی که عدالت را مستقر کند. و برای تحقق یک مفهوم مجرد، راه حل انهدام مصادیق مشخص انسانی را در پیش میگیرد. کاری که خود داستایفسکی در روزگار جوانی، گرچه به شکلی کاملا سیاسی، در پیش گرفته بود. داستایفسکی با گروه زیرزمینیاش میخواست تزار را بکشد و به بهای این مبالغه، باور خود را کشت.
مرگ و عدالت
بین مرگ و عدالت ارتباط روانشناسانهی ظریفی وجود دارد. ارتباطی از همان دست که بین تجرید و واقعیت بوجود میآید. مرگ روح عدالت است. برای به کرسی نشاندن عدالت باید به شکار شپشها رفت. شپش نام عام و پوشش پر انعطاف و در بر گیرندهای است که هر مخالف عدالتی را بسته به شرایط میتواند در بر بگیرد؛ بهاییها، یهودیها، کمونیستها، همجنسگرایان و مرتکبین زنای محصنه با رفتن به زیر این پوشش به اصطلاح، به روند از خود بیگانگی در خود پایان میدهند. مرگ، آنها را با خودشان، یعنی با جوهر نیستی در آنها یگانه میکند. سرمایهدار کُشی نیز چهرهی دیگری از همین نامگذاری عدالتخواهانه است.
باید یک گناه ابستراکت وجود داشته باشد، تا مرگ بتواند توجیه شود. یعنی نخست باید زنای محصنه ارکان هستی را به لرزه درآورد تا انهدام هولناکِ فرد انسانی بوسیلهی سنگسار موجه گردد. پس این هولناکیِ مجرد که شیطان میآفریندش خدا را برای انتقام از مصادیق منحرفاش ناچار به مداخله میکند. یعنی در قلمرو این آنتاگونیسم صوری شیطان در خدمت خدا قرار میگیرد. ارتباط تنگاتنگ این دو مفهوم را در تبارشناسی اندیشهی انسانی بخوبی میشناسیم. خدایان آغازینِ آنتیک که از اجداد زئوس بودهاند، آمیزهای از شیطان و غول بودهاند. غول آدمخوار یک چشمی که اولیس در اودیسهاش به چنگال او میافتد، پسر پوزئیدون است.
امانوئل کانت در نقد قوهی داوری، از خدایان اساطیری که نام میبرد از اصطلاح «دمونولوژی» سود میجوید. دمونولوژی به معنای دیوشناسی یا ربالنوع شناسی و یا الهیات اساطیری ترجمه شده است. دن کیشوت که یک خداپرست است، در شاهکار سروانتس، دستکم در یک جا وقتی میخواهد به خدایان سوگند یاد کند، آنها را- به گونهای اثباتی- شیاطین مینامد. به باور من وحدت مفهومی، جوهر آنتاگونیسم مفهومی است.
عدالت و جنایت، قانون و اعدام، باطل و حقیقت همگی آنتاگونیسمی را نشان میدهند که تمایل ذاتی آن به وحدت است و این مشکل اصلی راسکولنیکف است. راسکولنیکف از طریق همین مکانیسم است که بین پارانویای شبهسیاسی خود و مانیای اعتقادیاش به سنتزی میرسد که آن را میتوان «مونومانی» نامید. واژهها را کمی معنا کنیم: پارانویا بیماری ناپلئونی قدرت است. لذت بردن از رنج تعقیب و همیشه در مرکز توجه بودن است. در مرکز توجه بودن، یک قدرت است. قدرتِ جاذبی است که قربانی مادی یا معنوی میطلبد تا به کرسی بنشیند. و گاه این قربانی، خود عامل، یعنی عمل کننده، است. پارانویا یعنی این . بیماریای که در سیاست به وفور مشاهده میشود. مانیا بیماری اعتقادی است، مونومانیا تخیل خودمداری اعتقادی است. یعنی عقاید من و خوانش من محور و ملاک شناخت است. شیفتگی به ایدئولوژی، به عدالت، به انقلاب و هر ایدهی ابستراکت دیگری، نمونههایی از مونومانیای فلسفی و مذهبی هستند. مونومانیاست که میتواند جنایت بیافریند و آدم کشتن را توجیه کند. مونومانیا تمرکز بیمارگونهی ذهن بر یک ایدهی ثابت است. لذت بردن از تصرف شدن ذهن بوسیلهی یک « ایده فیکس» است. شخص مبتلا به بیماریِ مفهومی، مانند راسکولنیکف، عنکبوت غریزهی خودخواهیاش را در سامانی گسترده از تارهای مجرد و موهوم پنهان میکند.
نبرد دو متافیزیک
راسکولنیکف عاشق دختر جوانی بنام سونیا میشود که بخاطر تامین تغذیهی برادران و خواهرانش ناچار به خود فروشی میشود. شاید در آغاز، پرداخت این مسئله در رمان تاحدی مبالغه آمیز و ابتدایی بنظر برسد، اما باید توجه داشت که در نیمهی دوم قرن نوزدهم فقر بسیار شدیدی بر جامعهی بشری حکم فرما بوده است. حتا در انگلیس مردم غالبا در زیرزمینهایی در فقدان کامل شرایط بهداشتی به گونهای گروهی و در کنار حیوانات اهلی خود به مرگ و میر و زندو زاد، یعنی به زندگی، میپرداختهاند. وضع کارگران بشدت وخیم بود و سپاه بیکاری گسترش نگران کنندهای داشت. مارکس و انگلس به همین سبب به امید پیروزی سوسیالیسم در انگلستان، بودند. در روسیهی نیمه فئودالی همانطور که در متن رمان مشاهده میکنیم، فقر و فسادِ ناشی از آن بیداد میکند. راسکولنیکف سمبل واکنش به این فقر و فساد در جامعهی نیمه فئودالی زیر تاثیر فرهنگ آسیایی است. در چنین جامعهای قدرت و جاذبهی ابستراکسیون هولناک میشود. چرنیشفسکی، یکی از بزرگترین روشنفکران خلقی قرن نوزدهم روسیه گفته است: ارزش یک جفت کفش بیشتر از همهی آثار شکسپیراست.» بر همین زمینهی تاریخی است که بعدا پلخانف گفت: «اگر انقلاب بخواهد همه چیز: دموکراسی، آزادی و حقوق فردی، باید قربانی شود... سلامت انقلاب بالاترین قانون است.» به نقل از ایزایا برلین.
داستایفسکی در جنایت و مکافات این گرایش بیمارگونه را در شخصیت راسکولنیکف به نقد میکشد.
جهان درونی راسکولنیکف صحنهی نبرد دو متافیزیک است. چرا که در فرهنگ آسیایی جامعهی نیمه فئودالی راه سومی وجود ندارد. به بیان بهتر جهان درونی راسکولنیکف صحنهی نبرد دو مونیسم است. مونیسم مادی و مونیسم ایده آلیستی، که دو سوی مبالغه در روان روشنفکری است که در فرهنگ نیمه فئودالی زندگی میکند. یعنی در فرهنگ نیمه فئودالی جهان متافیزیکی یک آنتاگونیسم بسته و به بیان رساتر یک آنتی نومی است. میگویم آنتی نومی چون تضاد در اینجا از شکوفا شدن به راه سومی ناتوان است. انجیل یوحنا میگوید: مسیح، لازاروس مرده را زنده میکند و او را به موجود دیگری تبدیل میکند. راسکولنیکف نیز ظاهرا با انجیلی که سونیا برای او به زندان میآورد، مانند لازاروس در انجیل یوحنا، به موجود دیگری تبدیل میشود. اما آنچه که در این میان برای راسکولنیکف، و به بیان دیگر برای داستایفسکی ناشناخته میماند این است که متافیزیک یا مونیسم دوم زادهی متافیزیک یا مونیسم پیشینی است و این فشار واقعیت خشن و تنگی دیوارهای سلول است که عرفان میآفریند. بویژه که عشق سونیا که مروج این متافیزیک است، از پشت دیوارهای زندان به این تحول متافیزیکی کمک میکند. رمان، اما، از این حقیقت غافل است که مفهوم پرستی بیمارگونه و افراطی و مبالغه آمیز، امکان ادامهی حیات برای مدت زیادی ندارد. خشونت و بیرحمیِ واقعیت، شکنندهی اصلی همهی افراطها و مبالغههاست. پس طبیعی است که متافیزیکِ وحدت گرای مادی در مونیسم عرفانی مستحیل شود. آدم چارهی دیگری ندارد جزاین که پس از مدت زمان معینی افراط و مبالغه و پریشانیهای روحی حاصل از آن، به متافیزیکِ دیگری پناه ببرد. صومعه در رمانهای داستایفسکی، همچنان که در شاهکار او برادارن کارامازف دیده ایم، از این استحاله حکایت میکند. علت این که چپها راست میشوند ولی راستها چپ نمیشوند این است که راستها، از طریق وابستگیشان به زندگی عرفی و نظم جاری کمتر به این مبالغهها و افراطها دچار میشوند. پس راسکولنیکفْ لازاروس نیست تا مسیح به او زندگی دیگری ببخشد، تجربهی راسکولنیکف، برعکس، از یک تحول قهری درونْ متافیزیکی پرده بر میدارد، گرچه ما در عین حال در این جا شاهد تقابل دو مونیسم متافیزیکی در برابر یکدیگر هستیم.
تجویزِ اخلاقیِ کشتن
رمان، سر شار از نکتههای ابتدایی و پریمیتیف است. فضای شرقی رمان و بویژه قرن نوزدهمی بودن آن در هر لحظه خود را نشان میدهد. گرایش نیرومند داستایفسکی به زندگی و مسائل مردم روزمره و هراس او از مدل صنعتی و غربی، که به گونهای روزافزون از حرارت و گرمی روابط انسانی میکاهد، به تقویت این فضای شرقی کمک میکند. یکی از این نکتههای ابتدایی که بسیار به چشم میخورد، نوسیونِ شرقی عدد است. مثلا راسکولنیکف در وضعیت شدید عصبی ده دقیقه به نقطهای نگاه میکند. چنان غذا میخورد که گویی سه روز است غذا نخورده است. و بسیاری از این گونه، که برای ما ایرانیان که عادت داریم دو ساعت در سر یک خیابان منتظر دوستمان بمانیم، بسیار فضای آشنایی است. شاید این فضای پریمیتیف و شرقی است که سبب شده است ولادیمیر ناباکف، داستایفسکی را تهی از هرگونه استعداد رمان نویسی بداند.
حقیقت اما این است که برغم همهی این نکاتْ رمان، پس از برادران کارامازوف، یک شاهکار است. کاراکتر رمان جنایت و مکافات، یعنی راسکولنیکف، از نامهای معدودی در تاریخ رمان مدرن است که شهرتاش جهان ادبیات را تصرف کرده است. شاهکار بودن رمان جنایت و مکافات در روانشناسیِ رمان و ترکیب آن با فلسفه و اخلاق است. بازجویی بازپرس از راسکولنیکف به صورت یک دیالوگ روانشناسانه، یک فصل درخشانِ رمان است. داستایفسکیْ راسکولنیکف را تحلیل روانی میکند. عدالت و به بیان دیگر فلسفه به سیستم عصبی روشنفکر خلقی خون میرساند. نظام عصبی راسکولنیکف بر محور فلسفه سامان پذیرفته است . عدالت، عصب روشنفکرِ خلقی است . عدالت، مذهبِ اعصاب اوست. روشنفکر خلقی یعنی یک پتی بورژوا که رسالتِ استقرار عدالت را با یک متافیزیک منطبق با مناسبات نیمه فئودالی به عهده میگیرد. لنینی شدن، یا شرقی شدنِ مارکسیسم نیز در چهارچوب همین ظرفیتهای محدود متافیزیکِ جامعهی نیمه فئودالی، که تزاریسم نماد ساختار سیاسی آن بود، تکوین یافت. راسکولنیکف، چونان روشنفکری از این دست، شیفتهی عدالت و مفهومهای مجردی است که آنها را در خدمت تمرکز دادن همهی توجهها به خود قرار میدهد. رمانْ این روانشناسی را میشکافد که چگونه روشنفکر خلقیْ غریزهی خودخواهیاش را زیر جاذبهی کلیت گرایی فلسفی مخفی میکند. راسکولنیکف که شیفتهی عدالت است، به آسانی میگذارد تا نیکولای کارگر به جای او به عنوان قاتل مدتی در زندان بماند.
پیام اصلی رمان نشاندادن چهرهی زشت تجویز فلسفی کشتن است. تفاوت تجویز فلسفی با تجویز اخلاقیِ کشتن، این است که اولی انسان را شیفتهی ابستراکسیون میکند تا دومی بتواند آن را پیاده کند. آنچه که رمان لازم ندیده است به آن بپردازد، تجویز مذهبی کشتن است . این مهم را داستایفسکی به عهدهی ایوان کارامازوف در طبقهی دوم یک میخانه در رمان برادران کارامازوف نهاده است. او در آنجا چهرهی زشت یک ولی فقیه را با عریانی تمام به نمایش میگذارد. او در آنجا نشان میدهد که ولی فقیه چگونه در هیستری کشتن فرو میرود تا آنجا که خود مسیح را نیز که در قرن پانزدهم برای لحظاتی ظهور میکند، تهدید به کشتن میکند. و این تهدید را در همان ساعتی به زبان میآورد که تازه از کشتن صد نفر، به جرم ضدیت با مسیح، بازگشته است. متناسب با امروز اگر سخن بگوییم رمان داستایفسکی جوهر هنوز انسانیتری پیدا میکند. داستایفسکی هم در دو رمان یاد شده و هم در رمان «ابله» کشتن اعتقادی را بطور کلی غیر انسانی میداند و همهی انواع تجویزهای فلسفی، مذهبی، اخلاقی و ایدئولوژیکي کشتن را زیر عنوان تجویز اعتقادی کشتن قرار میدهد. یعنی به ما اجازه میدهد که مخالفت تردید ناپذیرش را با اعدام و نفی فیزیکی دررمان ابله بدینگونه تفسیر کنیم. درست همین جاست که داستایفسکی کانتی میشود و برغم گرایشات عارفانهاش سیویل، مدنی و حقوق بشری باقی میماند. داستایفسکی در قرن نوزدهم روسیهی نیمه فئودالی از بسیاری از اصلاح طلبان دینی در ایران، سیویلتر و مدنیتر است. اصلاح طلب دینی که بخاطر نقض نکردن دستور قران از نفی آشکار اعدام پرهیز میکند، نمیتواند مانند داستایفسکی یک ایدهآلیست مدرن کانتی باشد. نفی اعدام به معنای مطلق آن، مرز ایدهآلیزمِ مدرن و ایدهآلیزمِ سنتی است. هر قاچاقچی مواد مخدر، هر متجاوز به حقوق خلق و هر زانی محصنه و هر جاسوس امپریالیستی از نظر جوهر انسان بودن و مکانیزم بیولوژی انسانی وجه مشترک انسانی دارد. شلیک به آنها شلیک به این وجه مشترک انسانی در درون ماست. شلیک به جوهر تاریخی روح است که غیرقابل تفکیک به اجزاء است. باور به خشونت زیر لوای توجیه استثنائات، جوهر غیرانسانی خشونت را میپوشاند. داستایفسکی نافی فرهنگ استناد به این استثنائات است و این عامل، نقش قابل توجهی در خلق شاهکارهای او بازی میکند.
نتیجه گیری:
آیا اگر داستایفسکی همان ماتریالیست انقلابی و خلقی که او را تا پای سکوی اعدام پیش برد، باقی میمانْد این روح انسانی علیه خشونت و بربریت و اعدام را همچنان در تن رمانهایش میدمید؟ در قلمرو تجربه و استدلال تنها میتوان گفت که اگر حقیقتی انسانی لباس برازندهای از واقعیت را به تن کرد، به این معناست که احتجاج در برابر تجربهی دشوار و سترگ تاریخ مجاز نیست.
ناصر کاخساز
2012-06-13
http://nasserkakhsaz.blogspot.de/