http://www.irantarikh.com
الإمام الصادق
وقتی خلافت عباسی تشکیل شد و امور دولت به دست ایرانیان افتاد یکی از نوادگان امام حسن به نام محمد ابن عبدالله ابن حسن ابن حسن ابن علی در مدینه با ادعای امامت شیعه قیام کرد و لقب مهدی نفس زکیه بر خویشتن نهاد. پدرش عبدالله ابن حسن از مادرِ خودش فاطمه دختر امام حسین حدیثی را روایت کرد که پیامبر گفته بود وقتی جهان را کفر و ستم فراگیرد یکی از فرزندان من که نامش همچون نامِ من و نامِ پدرش همچون نام پدر من است قیام خواهد کرد و مهدی امت خواهد شد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد همچنان که پر از ظلم و جور شده است. سرانِ قبایل کوفه و بیشینۀ سران قبایل بصره امامتش را پذیرفتند و بیعتشان را بر دستِ نمایندگانِ مخفیِ او برای او فرستادند.
با قیام نفس زکیه جریانِ اعتراضگرِ شیعی که خود را زیدِیّه (شیعیان زیدی، منسوب به امام زید پسرِ زین العابدین) مینامیدند در عراق نیروی بسیار گرفت.[۱] نفس زکیه پس از زمینهسازیها در اوائل سال ۱۴۰خ مدینه و مکه و حجاز را گرفت و تشکیل خلافت داد؛ نیروئی را برای تصرف یمن گسیل کرد، و برادرش ابراهیم را نیز به بصره فرستاد. عربهای بصره با نفس زکیه بیعت کردند و بصره به دست شیعیان نفس زکیه افتاد. شیعیان کوفه نیز آماده شده بودند که هرگاه ابراهیم به کوفه آید به او بپیوندند.
در اینزمان بیشینۀ شیعیانِ عراقْ زیدی و معتقد به امامتِ نفس زکیه، و بخشی از شیعیانِ کوفه جعفری و معتقد به امامت جعفر ابن محمد (امام صادق) بودند. امام صادق در مدینه میزیست، و چون نفس زکیه قیامِ خویش را آغاز کرد او با نفس زکیه مخالفت کرد، نفس زکیه فرمود تا او را بازداشت کرده به زندان کردند و املاک و اموالش را مصادره کرد. داستان این موضوع را کلینی برای ما بازنهاده است:
عبدالله ابن حسن (پدرِ نفس زکیه) به نزد جعفر الصادق رفت و از او خواست که دست بیعت به «امام مهدی» دهد تا دیگران دربارۀ همراهی با مهدی به دودلی نهافتند. جعفر ابتدا با زبان ملایم به عبدالله هشدار داد که به خدا پناه ببر و این فکری که در سر داری را از سرت بیرون کن؛ زیرا من از آن میترسم که گرفتار دردِ سر و مشکلات شوی. کار به تندزبانی انجامید، و امام صادق -آنگونه که کلینی نوشته است- به او چنین گفت:
«نفست تو را فریفته و به کجراهه افکنده است. والله که پسر تو بیش از درون دروازههای مدینه را تسخیر نتواند کرد، و حتّا قلمروش به طائف نیز نخواهد رسید. از خدا بترس و به خودت و فرزندان پدرت رحم کن که این کار سرانجامی نخواهد داشت. پسرِ تو شومترین تخمهئی است که از پشت مردان به زهدانِ زنان نهاده شده است… اگر سخن میشنوی به پسرت بگو تا از بنیعباس (یعنی خلیفه منصور) درخواست بخشایش کند شاید خدا برایش گشایشی بفرستد.»
نیز کلینی به ما خبر میدهد که نفس زکیه کسانی را فرستاد تا جعفر را وادار به بیعت کنند یا بازداشت کرده به نزد وی برَند. آنها او را بازداشت کرده به نزد نفس زکیه بردند، و به او گفته شد: «اَسلِم تَسلَم». جعفر به نفسِ زکیه گفت: «پس از محمد یک نبوت نوینی ایجاد کردهای؟» نفس زکیه گفت: «من از تو نمیخواهم که سلاح برگیری و همراه من بجنگی؛ ولی بیعت کن تا جان و مال و اولادت در امان بمانند». جعفر گفت: «من مرد جنگ و پیکار نیستم، و به پدرت دربارۀ مشکلی که برای خودش درست کرده است هشدار دادهام؛ ولی وقتی تقدیر میآید هشدار سودمند نخواند بود».
نفس زکیه به او تشر زد که یا به درستی بیعت کند یا با سرافکندگی مجبور به بیعت خواهد شد. و گفت که اگر بیعت نکند او را به زندان خواهد افکند. سخنان اهانتآمیزی میان دو طرف رد و بدل شد ولی جعفر حاضر به بیعت نشد. عیسا ابن زید ابن حسن (نوادۀ امام حسن) به نفس زکیه گفت که باید او را به زندان اندازیم. جعفر به خشم شده گفت: «تو کسی نیستی که در هنگامۀ نبرد به چیزی شمرده شوی؛ و چنان ترسو استی که اگر پشتِ سرت شَپَکی بلند شود همچون شترمرغ بال میگیری و میگریزی. چنان میبینمت که لانۀ جانوری در زمین میجویی تا در آن فرو روی و نهان شوی» (یعنی شکست خواهی خورد و متواری خواهی شد). نفس زکیه خشمگینانه به او پاسخ داد و فرمود تا او را به زندان برده دربند کنند. مردان نفس زکیه در حالی که او را از پشت سر میزدند به جلو رانده به زندان بردند. نفس زکیه فرمود تا هرچه جعفر در مدینه داشت -از مال و ملک- مصادره شد. پیرمردی از آلِ ابوطالب به نام سلیمان ابن عبدالله (نوادۀ جعفر طیار) به نزد جعفر رفته به او گفت که دست از لجاجت بردارد و بیعت کند وگرنه او را امروز یا فردا خواهند کشت. ولی جعفر زیر بار نرفت و گفت که سوگند خورده که با نفس زکیه سخن نگوید و هرچه بادا باد.[۲]
جنبش شیعیانِ عراق نه تنها جنبش ضد عباسی بلکه جنبش ضد سلطۀ ایرانیان بود که دستگاه سلطنت عباسی را در اختیار خویش داشتند. به همتِ بلندِ ایرانیانِ دستگاه خلافت و عربهای پارسیزبانِ خراسانی، دستگاه امامت نفس زکیه در حجاز و بصره در هم کوبیده شد، ابتدا نفس زکیه در مدینه در پیکار با سپاهیانِ اعزامی خلیفه کشته شد، سپس برادرش ابراهیم در کنار کوفه -در لشکرکشیئی که به کوفه کرده بود- کشته شد (پایان سال ۱۴۱خ). به دنبالِ آن علویانِ حسَنی و سرانِ شعیان زیدی در عراق مورد پیگردِ همهجانبه قرار گرفته بیرحمانه سرکوب و تار و مار شدند، بسیاری از آنها بازداشت و اعدام شدند، و بسیاری به زندانها افتادند و در همان زندانها مردند.[۳] بسیاری از حسنیها نیز از بیم بازداشت یا کشته شدن به دیارهای دور از دسترسِ کارگزاران دولت عباسی گریختند و از جمله به شمال آفریقا و یمن و کوهستانهای دیلمستان متواری شدند و برخی نیز به میان قبایل بدویِ بیابانهای عربستان رفتند که داستانِ درازی دارند.
با کشته شدنِ نفس زکیه جعفر الصادق از زندان آزاد شد و املاک و اموالش نیز به دستور خلیفه منصور عباسی به او برگردانده شد. خلیفه به پاس مخالفتی که او با نفس زکیه کرده بود شیعیانِ او را از همهگونه آزادیِ فعالیت برخوردار کرد؛ زیرا به دنبالِ شکست و نابود شدنِ نفس زکیه و سرکوب شیعیانش میان شیعیان زیدی و شیعیان جعفر اختلاف شدیدی افتاده بود چندان که یکدیگر را تکفیر میکردند. شیعیان جعفر در عراق از آزادیِ همهجانبه برای فعالیت تبلیغیِ مذهبی برخوردار شدند چندان که در کوفه و بغداد جلسات مباحثه و مناظره تشکیل میدادند؛ و این برای گسترش دادنِ افکار مذهبیشان در میان قبایل عربِ عراق و بومیانِ روستاهای جنوبِ عراق بسیار ثمربخش و سودمند افتاد. با اینحال بیشینۀ شیعیانِ عربِ عراق «زیدی» و منتظر ظهور و قیام امام از خاندان علی نشسته بودند که قرار بود تشکیل حاکمیت دهد و جهان را پر از عدل و داد کند.
برجستهترین نظریهپردازِ تشیعِ زیدی مردی یمنیتبار اهل کوفه به نام ابوالجارود بود. این ابوالجارود تا پیش از قیام نفس زکیه نظریهپردازِ تشیع باقری و نمایندۀ امامِ باقر در کوفه بود و برای امامت محمد الباقر تبلیغ میکرد. ولی پس از امام باقر امامت جعفر را نپذیرفت و به زودی معتقد به امامت نفس زکیه و نظریهپردازِ مذهبِ زیدی شد و امامت باقر را نیز نفی کرد. شیعیان جعفری او را تکفیر کردند و لقب سرحوب به او دادند. سرحوبْ شیطانِ یکچشمشِ آدمخوار در دریاها بود. ابوالجارود میگفت که وقتی یکی از علویان قیام کرد و امام شد و مردم با او بیعت کردند هرکه از خانوادۀ علی در خانۀ خودش بنشیند و ادعای امامت کند کافر و مشرک است.[۴] دیگر از نظریهپردازانِ بزرگِ مذهب زیدی دو فقیهِ بزرگِ کوفه به نامهای حسن ابن صالح و ابوحمزه ثمالی بودند.
زیدیه خودشان را شیعه، و پیروان جعفر الصادق را رَوافِض و مُتَشِّیعه (مدعیانِ تشیع) مینامیدند. پیروانِ جعفر الصادق نیز جعفریه (شیعیانِ جعفری) نامیده میشدند. از این زمان اختلافاتِ شدیدی میان جعفریها و زیدیها رخ داد که برای بیش از دو سده ادامه یافت تا آنگاه که زیدیه به دنبال چندین قیام ضدِ عباسی در عراق متلاشی و بیاثر شدند، و جعفریه مذهبشان در قبایل کوفه و بومیانِ جنوبِ عراق گسترش بسیار یافت.
نظریهپردازانِ تشیع جعفری شماری از آرامیتبارانِ بومیِ جنوبِ عراق از خانوادههای سابقًا مسیحی بودند؛ برخی از اینها در کوفه و برخی در بغداد میزیستند، و عمدتًا بازاري و پیشهور و پیلهور بودند، و از همهگونه آزادی برای تبلیغ مذهب برخوردار بودند، زیرا فعالیتِ آنها باعث تضعیف شدنِ تشیعِ مبارز میشد که زیدیه بودند.
نظریهپردازانِ تشیع جعفری عبارت بودند از: ابوالخطّاب اسدی، جابر جَعَفی، بزیغ ابن موسا، مُفَضَّل ابن عُمَر، زراره ابن اَعیَن، ابوبصیر اسدی، هشام ابن حکم، محمد ابن علی (معروف به مؤمن الطاق)، هشام ابن سالم. بنیادِ اعتقادِ مذهبی اینها بر اصلی به نام تقیه نهاده شده بود که معنایش نهان داشتن عقیده و مذهبِ خویش از دیگران بود. تقیه مقرر میکرد که شیعه هیچگونه مخالفت ظاهری با سلطۀ سیاسیِ روز نکند و باورهای مذهبی خودش را برای کسی غیر از هممذهبانِ خودش بیان نکند. از زبان امام صاق میگفتند که «نود درصدِ دین در تقیه است، و هرکه تقیه نداشته باشد دین ندارد». و میگفتند که امام صادق گفته: «تقیه جزو دین من و دین پدران من است، و هرکه تقیه نداشته باشد ایمان ندارد».[۵] و میگفتند که امام صادق گفته: «شما دینی دارید که هرکه نهان بدارد الله عزت اشمیدهد، و هرکه آشکار سازد الله ذلیل اشمیکند».[۶]
شیعیان زیدی مخالف جعفر و شیعیان جعفری شدند و از آنها بدگویی میکردند. یکی از سخنورانِ نامدارِ زیدیه به نام هارون ابن سعید عِجلی که از پارسایانِ خوشنامِ کوفه بود و چند سالی پس از نفس زکیه از دنیا رفت شیعیانِ جعفری را در یکی از سرودههایش اینگونه به بادِ تمسخر گرفت:
«بنگر که رافضیان به چند فرقه تقسیم شدهاند و همهشان دربارۀ جعفر سخنان ناشایسته میگویند. گروهی میگویند که او خدا است و گروهی میگویند که پیامبر پاکیزه است.
«من از چرم جَفرشان در شگفت استم، و از کسی که [وجودِ] جَفر را قبول دارد به خدا پناه میبرم.[*توضیح] اگر جعفر با این چیزها که میگویند موافق است من به خاطر تقرب به خدا از جعفر تَبَرّی میجویم. از هر رافضیئی که بر درِ کفر بینا است و بر درِ دین نابینا است به خدا پناه میبرم؛ زیرا وقتی اهل حق از بدعتی دوری میجویند او بر آن بدعت میرود، و اگر به راه حقی میروند او از آن میگریزد. اگر یکی بگوید که فیل خرس است باور میکنند، و اگر بگوید که زنگیْ سرخ است باور میکنند. از شاش شتر نیز پسروتر استند که وقتی رویش را به جلو میدهند به پشت میرود. روسیاه بواد قومی که به او (به جعفر) تهمت دروغ بستهاند همانگونه که کسانی که مسیحیاند به عیسا تهمت دروغ بستند.»[۷]
یکی دیگر از فقیهانِ بزرگِ زیدی به نام سلیمان ابن جریر میگفت که شیعیان جعفر ابن محمد گمراهاند و برای آنکه همیشه ادعای برحق بودن بکنند امامشان دوتا مقوله برایشان وضع کرده است که یکی بَداء و دیگری تقیه است؛[*۱توضیح] آنها وقتی چیزی را وعده میدهند اگر اتفاق نهافتاد میگویند که بداء رخ داد و خدا نظرش را عوض کرد؛ تقیه نیز به آنها کمک میکند تا هرچه دلشان خواهد بگویند یا بکنند؛ و اگر کسی به آنها بگوید که چیزهائی که میگویند یا میکنند درست نیست، و بطلانش آشکارا ثابت شد، میگویند که اینرا از روی تقیه گفتیم یا کردیم.[۸]
شیعیان جعفری نیز متقابلاً زیدیه را بیامام و گمراه نامیدند و تکفیر میکردند. آنها برای اثباتِ دروغین بودنِ ادعای امامت نفس زکیه و اثباتِ بطلان مذهب شیعیان زیدی روایتهائی میآوردند. میگفتند که امام صادق گفته: «من دوتا کتاب دارم که نامهای همۀ پیامبران و پادشاهانی که سلطنت خواهند کرد در آن نوشته است. در آن نگریستهام و نام محمد پسر عبدالله (یعنی نفس زکیه) را در هیچکدام ندیدهام». و گفته: «من در مصحف فاطمه نگریستهام؛ در آن هیچ سهمی از امامت برای فرزندان حسن در نظر گرفته نشده است».[۹] و گفته: «هرکه با شمشیر به مردم بزند و مردم را به سوی خودش فراخوانَد و کسی عالِمتر از او در مسلمانان باشد او گمراه و زورگو است».[۱۰] و گفته: هرکه ادعای امامت کند و امام نباشد به الله دروغ بسته است و روز قیامت رویش سیاه خواهد بود حتّا اگر از فرزندانِ علی و فاطمه باشد. و هرکه امام نباشد و ادعای امامت کند از دین بیرون شده کافر میشود و روز قیامت به شکنجۀ دردناک دچار خواهد شد حتّا اگر از اولاد علی و فاطمه باشد.[۱۱]
الإمام الکاظم
چون امام صادق از دنیا رفت پسرش عبدالله ابن جعفر و نوهاش محمد ابن اسماعیل مدعی جانشینیِ او و امامتِ جعفریه شدند؛ بخشی از شیعیان جعفر شیعۀ عبدالله و بخشی شیعۀ محمد ابن اسماعیل شدند. موسا ابن جعفر که امام برحق و منصوبِ حقیقیِ آسمان برای جانشینیِ امام صادق بود برای مدتی دربارۀ امامتِ خودش سخنی نگفت و کسی از شیعیانِ امام صادق از امامتِ او خبر نداشت؛ زیرا پدرش -امام صادق- به او سفارش کرده بود که پس از من برادرت عبدالله مدعی امامت برای خودش خواهد شد، و تو در برابرِ او سکوت کن که او چندان زنده نخواهد ماند.
عبدالله کمتر از یکسال پس از پدرش از دنیا رفت و معتقدان به امامتِ او متوجه شدند که امامتِ او دروغین بوده است زیرا پسر و جانشین ندارد، و نمیشود که امامی بمیرد و پسر نداشته باشد تا جانشینش بود. برخی از وکیلانِ او سخن از پسری گفتند که به دنیا آمده است و کسی از او خبر ندارد، ولی اینها کارشان نگرفت.
برخی از آنها نیز در سرگردانی افتادند که از جملۀ آنها زُراره ابن اَعیَن -صحابیِ برجستۀ امام صادق- بود. زراره پیرمردی بود و پس از عبدالله به امامتِ کسی معتقد نشد، و حدود دو سال پس از امام صادق از دنیا رفت بیآنکه از امام بودنِ موسا ابن جعفر خبر شده باشد.
برخی از شیعیان جعفر نیز گفتند که جعفر نمرده بلکه زنده و قائم و مهدی است و به زودی برخواهد گشت تا جهان را پر از عدل و داد کند همچنان که پر از ظلم و جور شده است.[۱۲]
ولی عموم شیعیانِ جعفر که شیعیان عبدالله شده بودند پس از درگذشتِ عبدالله رخ به جانب موسا ابن جعفر کردند که امامِ راستینِ منصوب الله تعالى بود و تا اینهنگام امامتِ خویش را در تقیه داشته و اظهار نکرده بود.
شیخ مفید داستانِ اختلاف و تفرقۀ شیعیان جعفری و انشعاب در آنها پس از امام صادق را چنین آورده است:
برخی گفتند که ابوعبدالله [صادق] نمرده بلکه زنده است و تا زمانی که ظهور کند و زمین را همانگونه که پر از ظلم و جور است پر از قسط و عدل کند نخواهد مرد، زیرا او قائم و مهدی است. اینها به حدیثی درآویختند که مردی به نام عَنبَسَه ابن مُصعَب از ابوعبدالله روایت کرده بود که «اگر کسی بیاید به شما بگوید که مرا غسل داده و کفن و دفن کرده است سخنش را باور مکنید». این فرقه را ناووسیه نامیدند، زیرا مردی که این عقیده را ابراز داشت عبدالله ابن ناووس بود.
برخی دیگر گفتند: ابوعبدالله درگذشته ولی امامت را به پسرش اسماعیل داده است، و اسماعیل پس از او قائم منتظر است. اینها مرگ اسماعیل در زمان حیات ابوعبدالله را انکار کردند و گفتند که اسماعیل نمرده ولی بنابر سببی که پدرش میدانسته امرش بر مردم پوشیده مانده است. برخی هم گفتند که اسماعیل در حیات پدرش درگذشته ولی پیش از مرگش پسرش محمد را به جای خودش امامت داده است و محمد پس از پدرش اسماعیل امام است. این فرقه را مبارکیه نامیدند و منسوب به مردی به نام مبارک شدند که مولای اسماعیل ابن جعفر بود. اما برخی هم گفتند که محمد ابن اسماعیل را خودِ امام صادق امامت داد نه اسماعیل، و این بر امام صادق واجب بود، زیرا محمد پس از پدرش برای امامت برحقترین بود، و زیرا امامتْ پس از حسن و حسین در دو برادر سریان نمییابد.
این سه فرقه را اسماعیلیه نامیدند زیرا مدعیِ امامت برای اسماعیل شدند. دلیلِ اینها بر نص بر اسماعیل این بود که میگفتند اسماعیل پسر بزرگتر جعفر بود و جائز نیست که نص امامت بر کسی جز پسر بزرگتر باشد. و گفتند ادعای کسانی که میگویند دربارۀ اسماعیل بداء رخ داده است را قبول نداریم.
برخی گفتند که ابوعبدالله درگذشت و امامِ پس از او [پسرش] محمد ابن جعفر بود. اینها به حدیثی آویختند و ادعا کردند که ابوعبدالله در خانهاش نشسته بود و محمد که کودک بود وارد شد و پیشپا زد و با سر بر زمین افتاد. ابوعبدالله برخاسته او را بوسید و خاک از چهرهاش زدود و او را در آغوش گرفته گفت: «پدرم به من گفته که هرگاه پسری برایت به دنیا آمد که شبیه من بود نامِ من را بر رویش بگذار. این پسر شبیه من و شبیه پیامبر و بر سنت او و شبیه علی است». این فرقه را شمیطیه نامیدند منسوب به مردی به نام یحیا ابن ابی شمیط.
و برخی دیگر گفتند: امام پس از ابوعبدالله پسرش عبدالله ابن جعفر است، و دلیلشان این بود که او پسرِ بزرگتر ابوعبدالله بود، و ادعا کردند که ابوعبدالله گفته که امامت به جز پسر بزرگترِ امام نخواهد بود. این فرقه را فَطحَیه نامیدند.[۱۳]
مفضل ابن عمر -برجستهترین صحابیِ امام صادق- نظریهپردازِ امامتِ محمد ابن اسماعیل، و هشام ابن حکم نظریهپردازِ امامتِ موسا ابن جعفر شد. مؤمن الطاق و هشام ابن سالم نیز از نظریهپردازانِ امامت موسا بودند.
هرکدام از فرقههای تشیعِ جعفری فرقۀ دیگر را تکفیر کرد، و در مواردی این تکفیر شاملِ امامِ آن فرقه نیز میشد. مثلاً، شیعیانِ موسا دربارۀ زراره که صحابیِ بزرگ امام صادق بوده چنین گفتند:
امام صادق گفته: الله زراره را لعنت کناد.
و گفته: زراره احادیث از زبان من جعل میکند و دروغ میسازد و بدعتگذار است.
و گفته: زراره گمراه از دنیا خواهد رفت.
و گفته: هیچکس به اندازۀ زراره بدعتگذاری نکرده است، الله او را لعنت کناد.
و گفته: زراره از جمله کسانی است که خدا اعمالشان را برباد میدهد.
و گفته: به برخی کسانْ ایمان عاریتی داده شده است سپس از آنها بازگرفته خواهد شد، و یکی از اینها زراره است.
و به یکی از اصحابش گفته: زراره اگر بیمار شد به عیادتش مرو، و اگر مُرد بر جنازهاش حاضر مشو، زیرا او از یهود و نصارا بدتر است. [۱۴]
و دربارۀ مفضل ابن عمر که نظریهپردازِ امامت محمد ابن اسماعیل شد میگفتند که امام صادق به مفضل ابن عمر گفته «ای کافر، ای مشرک! دست از پسرم -اسماعیل- بردار». و به مفضل پیام فرستاده بود که «ای کافر! ای مشرک! از پسرم چه میخواهی؟» و میگفتند که مفضل ابن عمر در زمان امام صادق احادیث دروغ از زبان امام صادق میساخت و مردم را میفریفت و گمراه میکرد.[۱۵] نجاشی نیز نوشته است که مفضل ابن عمر مردی بدمذهب و بدعقیده بود.[۱۶]
برخی از احادیثی که شیعیانِ موسا در تخطئۀ پسرانِ جعفر روایت کردند نیز چنین بود:
اسماعیل بادهخوار و فاجر و فاسق بوده و یکی از شیعیانْ بادهخواریِ او را در جمعی از بادهخواران به چشم خودش دیده، و وقتی شکایت به جعفر برده جعفر گفته که شیطانی بر پسرم مسلط است و به شکل او ظاهر میشود.[۱۷] و روایتهائی که تهمتهای بزرگی را متوجه اسماعیل کردند چنین بود:
- حسن ابن راشد گفته از ابوعبدالله دربارۀ اسماعیل پرسیدم؛ گفت: او نه شبیه من و نه شبیهِ یکی از پدرانِ من است.
- عبید ابن زراره گفته که نزد ابوعبدالله از اسماعیل نام بردم؛ گفت: والله که او نه شبیه من و نه شبیه یکی از پدرانِ من است.
- ولید ابن صبیح گفته مردی به نزدم آمد و گفت: «بیا تا آن مرد را به تو نشان دهم». من با او رفتم، و مرا به نزد جمعی برد که مشغول نوشیدن بودند و اسماعیل نیز در میانشان بود. اندوهگین بیرون رفتم، به کنار کعبه رفتم و دیدم که اسماعیل به پردۀ کعبه آویخته است و میگرید و پردۀ کعبه را با اشکِ چشمانش تر کرده است. بیرون رفتم و دویدم، و دیدم که او با آن جماعت نشسته است. بازگشتم و دیدم که به پردۀ کعبه آویخته است و پرده از اشک چشمانش تر شده است. اینرا برای ابوعبدالله (امام صادق) گفتم. گفت: «پسرم گرفتار یک شیطانی است که در چهرۀ او ظاهر میشود».[۱۸]
و گفتند که امام صادق دربارۀ پسرش عبدالله گفته: «ای خدا! به او لعنت کن!» و به او گفته: «ای فاجر! حتّا اگر تو را خوش نهآید الله اراده کرده که مردم بندگیِ او کنند» (یعنی تو دشمنِ الله استی و نمیخواهی که مردم الله را بندگی کنند). و به شیعیان گفته که «عبدالله بر عقیدۀ شما نیست، من از او بیزار استم و امیدوارم که الله نیز از او بیزار شود». و موسا الکاظم گفته: «الله به عبدالله لعنت کناد که بر ابوعبدالله [جعفر] دروغ بست و مدعی امری شد که الله در آسمان از آن به خشم آمد».[۱۹]
چنین بود که نظریهپردازانِ امامتِ موسا ابن جعفر پسرانِ جعفر و بزرگانِ صحابیِ جعفر را بیرحمانه تکفیر کردند تا امامت موسا را تثبیت کنند.
شیعیانِ موسا خودشان را امامیه نامیدند، یعنی فرقهئی که امام دارد. حدیثی را نیز از زبان پیامبر روایت کردند که گفته «مَن ماتَ وَلَم یَعرِف امام زمانِه ماتَ مِیتَةً جاهِلِیّه». این حدیث اثبات میکرد که هرکه معتقد به امامتِ موسا الکاظم نیست کافر است، و شامل هر چهار فرقۀ دیگر شیعیان جعفری میشد. شیعیانِ محمد ابن اسماعیل که اسماعیلیه نام گرفتند نیز همین حدیث را به شیعیان موسا برمیگرداندند و امام خودشان را تنها امام برحق میشمردند و امامیه را تکفیر میکردند.
موسا ابن جعفر که برادران و برادرزادگانش کذاب و بدمذهب بودند و شماری از صحابیانِ بزرگِ پدرش و بخش عمدۀ شیعیانِ پدرش پس از پدرش کافر شده بودند در زمان درگذشتِ پدرش ۱۸ سالی داشت و مادرش کنیزی از قوم بربر بود (بربرها سپیدپوستان شمال آفریقا بودند). این دخترک در دهۀ ۱۲۰خ توسط بچهدزدانِ عرب ربوده شده سپس در مدینه وارد بازار حراجِ کنیزکان کرده شده بود و کسانی خریده و برای امام باقر برده بودند و امام باقر او را به پسرش جعفر داده بود. گفته شده که امام باقر دلال کنیزخرِ خویش را به بازار حراج کنیزان فرستاد و دلاّلْ دخترکی را از کنیزفروشان خریده آورده به امام باقر داد. امام باقر از دخترک نامش را پرسید، و دخترک گفت: «نامم حُمَیده است».
امام گفت: «دوشیزه یا دستخورده؟»
دخترک گفت: «دوشیزه».
امام گفت: «چه شده که دستنخورده ماندهای؟ نَخّاسان (بردهفروشان) هر دخترکی که به دستشان افتد را خراب میکنند».
دخترک گفت: «همینکه میآمد تا در میان پاهایم نشیند خدا یک پیرمردِ سر و ریش سفیدی را میفرستاد و به او میزد و مجبور میکرد که از من برخیزد».
امام باقر به جعفر گفت: «اینرا برای خودت بردار».
در دنبال این داستان آمده که امام صادق گفت: «حُمَیده همانندِ شمشِ طلا است و از هرگونه آلایشی مبرّا است؛ ملائکه از او نگهبانی میکردهاند تا به دست من سپرده شده است، و این کرامتی از جانب الله برای من و برای حجتِ پس از من است (یعنی موسا)».[۲۰]
امام موسا الکاظم در مدینه میزیست و زندگیِ آرامی داشت تا آنکه به سعایتِ برادرش علی ابن جعفر و برادرزادگانش محمد و علی پسران اسماعیل موردِ بدگمانی و خشمِ خلیفه هارون الرشید قرار گرفته بازداشت شد و به عراق برده شده در کاخی زیر نظر قرار داده شد و در سال ۱۷۸خ در همان کاخ از دنیا رفت یا به زهر از میان برداشته شد.[۲۱]
روایتی را کشی آورده است که میگوید امام رضا یکبار گفته که هشام ابن حَکَم باعث کشته شدنِ پدرم بوده است. و یکبار گفته که هشام ابن حکم این بلا را بر سرِ پدرم درآورد. یک روایتِ دیگر که او آورده است میگوید که امام کاظم به هشام ابن حکم پیام فرستاده بوده که دربارۀ او سخن نگوید؛ ولی هشام به این پیام توجه نکرده. باز موسا به او پیام فرستاده که از سخن گفتن خودداری کن وگرنه مرا به کشتن خواهی داد؛ و باز هم هشام سکوت نکرده تا آنکه موسا بازداشت و زندانی شده است.[۲۲]
امام کاظم روزی که از دنیا رفت ۱۸ پسر و ۲۳ دختر داشت.[۲۳] او هیچگاه زنِ عقدی نگرفته بود، و همۀ فرزندانش از کنیزانِ پرشمارِ او بودند که در بازارهای حراجِ کنیزان برایش خریده شده بودند. موضوعِ زنِ عقدی نگرفتن امام موسا الکاظم از اسرار بزرگِ الٰهیِ امامت است که عقلِ ایمانیِ آدمِ مؤمن به آن نمیرسد. آدم منافق هم بگذار که هرچه دلش خواست بگوید.
امام موسا الکاظم دخترانش را -به حکمتی که خودش میدانست- به شوهر نداده بود، و وصیت کرده بود که پس از او نیز هیچکدام از دخترانش نباید که شوهر کند. یعقوبی نوشته که تنها دخترِ موسا که بعدها شوهر کرد ام سلمه بود که همراه پسرِ عمویش -قاسم ابن محمد ابن جعفر- به مصر رفت و زن او شد؛ درنتیجه، مشکلاتی میان این قاسم و خویشانش پدید آمد، و او سوگند خورد که دست به دختر نزده و کتفش را هم نگشوده است، و قصدش آن بوده که وی را با خودش به حج ببرد.[۲۴] یعنی دختر از مدینه با او به حج رفته و از مکه همراه او به مصر رفته است.
مؤلف تاریخ قم در سدۀ چهارم هجری نوشته که موسا ابن جعفر هیچیک از دخترانش را به شوهر نداد، و پس از او این سنت در نوادگانش از فرزندان علی الرضا ادامه یافت؛ لذا هیچکدام از آنها دختران خود را به شوهر نداده است. او افزوده که آن عده از نبیرگانِ موسا که به قم آمدهاند نیز دخترشان را به شوهر نمیدهند.[۲۵]
امام کاظم مبالغ هنگفتی به صورت زر و سیم و شماری کنیز نزد نائبانش امانت داشت. کنیزان نیز کالای فروختني پربها بودند. چون خبرِ درگذشتِ او پخش شد چند تن از نائبانش ادعا کردند که او نمرده است و به غیبت رفته است و به زودی ظهور خواهد کرد و جهان را خواهد گرفت. و روایتها و احادیثی را در این زمینه ساختند که اثبات میکرد موسا مهدی آخرالزمان است. برخی از این روایتها و احادیث چنین بود:
- روزی که موسا ابن جعفر به دنیا آمد ابوعبدالله [الصادق] بر حمیده بربریه مادرِ موسا وارد شد و به او گفت: «خوشا به حالت! پادشاه در خانهات فرود آمده است». از او دربارۀ نام قائم پرسیدند؛ گفت: «نامش همچون تیغ خودتراشی است» (یعنی موسی).[۲۶]
- اسماعیل ابن منصور زبالی گفته: در اَذرُعات (شام) از یک پیرمردی که ۱۲۰ سال داشت شنیدم که گفت شنیدم که [امام] علی بر منبر کوفه میگفت: «انگاری پسر حُمَیده را میبینم که جهان را پر از قسط و عدل کرده همچنان که پر از ظلم وجور شده است». مردی برخاست و [به پیامبر] گفت: «آیا او از تو است یا از غیرِ تو؟» گفت: «نه؛ او مردی از من است».[۲۷]
- محمد ابن مروان گفته که مردی به ابوجعفر [الباقر] گفت: «فدایت شوم! روایت میکنند که امیرالمؤمنین بر منبر کوفه گفته اگر بیش از یکروز هم از عمر دنیا نمانده باشد الله آن روز را چندان دراز خواهد کرد تا مردی از من را برانگیزد که جهان را پر از قسط و عدل کند همچنان که پر از ظلم و جور شده است؟» ابوجعفر گفت: «آری». گفت: «آیا آن توئی؟» گفت: «او همنام شکافندۀ دریا است» (یعنی موسا).[۲۸]
- زید شحام گفته: از سالم اشَل شنیدم که ابوجعفر [الباقر] میگفت: الله صفت قائم آل محمد را بر موسا ابن عمران عرضه داشت. موسا گفت: «خدایا! او را از بنیاسرائیل قرار بده». گفت: «این شدنی نیست». گفت: «مرا از یاورانش قرار بده». گفت: «این شدنی نیست». گفت: «او را همنام من کن». گفت: «این یکی به تو داده شد» (یعنی نامش موسا خواهد بود).[۲۹]
- اصطخری گفته شنیدم که ابوعبدالله [الصادق] میگفت: انگاری پسر حُمَیده را میبینم که بر فراز چوبهایش (یعنی منبر کوفه) نشسته و شرق و غرب جهان تسلیمِ او شده است.[۳۰]
- حسن ابن هارون گفته که ابوعبدالله [الصادق] گفت: این پسرم -یعنی ابوالحسن- قائم است و این امری حتمی است. او است که جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد همانگونه که پر از ظلم و جور شده است.[۳۱]
- عبدالله رجانی گفته: نزد ابوعبدالله [الصادق] بودم که العبد الصالح [موسا] وارد شد… ابوعبدالله [به من] گفت: «عبدالله! صاحب این امر بازداشت میشود، حبسش طولانی میشود، و چون قصد جانش کنند اسم اعظمِ الله را بر زبان میآورَد و او را اسم اعظم از دستِ آنها میرهانَد».[۳۲]
- حدید ساباطی گفته که ابوعبدالله [الصادق] گفت: ابوالحسن [موسا] دارای دو غیبت خواهد بود، یکی کوتاه است و دیگری به درازا میکشد تا آنکه کسانی به نزد شما میآیند و ادعا میکنند که وی مرده است و او وی را دفن کرده و خاک قبرش را از دستش فشانده است. ولی او در آن ادعا دروغگو است.[۳۳]
- ابوالعیزار [گفته] که ابوعبدالله [الصادق] گفت: صاحب این امر دو بار به عراق آورده خواهد شد؛ بارِ نخست آزاد خواهد شد و جائزه دریافت خواهد کرد، و بار دوم به زندان خواهد افتاد و مدت زندانش طولانی خواهد شد ولی به زور از دستشان بیرون خواهد رفت.[۳۴]
- مفضل [ابن عمر] گفته: نزد ابوعبدالله بودم که ابوالحسن [موسا] وارد شد… ابوعبدالله گفت: او صاحبتان است، بنیعباس او را خواهند گرفت و از دستشان سختی خواهد کشید، و الله به راهی از راهها او را خواهد رهاند، سپس خبرش از مردم پوشیده خواهد ماند تا چشمها بر او گریان و دلها دربارهاش مضطرب شود آنگونه که کشتی در دریای خروشانِ طوفانی در اضطراب شود. آنگاه الله فرج در امرِ دین و دنیا را برای این امت بر دست او خواهد آورد.[۳۵]
- ابوالولید طرائفی گفته که شبی نزد ابوعبدالله بودم؛ نوکرش را صدا زد و گفت: «سَروَرِ فرزندانم را صدا بزن» یعنی ابوالحسن [موسا]. چیزی نگذشت که او آمد و پیراهنی بدون رداء پوشیده بود. [امام] دستش را بر رانِ من زده گفت: «ابوالولید! انگار میبینم که پرچمِ سیاه که خال سبز دارد بر فراز سرِ اینکه نشسته است در اهتزاز است و اصحابش با او استند و کوههای آهنین را از جا برمیکَنند و به هرچه میرسند از جا برمیکَنند». گفتم: «فدایت شوم! این؟» گفت: «آری، ای ابولولید! این. او جهان را پر از قسط و عدل خواهد کرد همانگونه که پر از ظلم و جور شده است. در اهل قبله بر اساس سیرۀ علی ابن ابیطالب خواهد رفت تا آنگاه که الله را خشنود سازد». گفتم: «فدایت شوم! این؟» گفت: «از او پیروی کن، تصدیق اشکن، جانت را با خشنودی در اختیارش بگذار. تو او را درخواهی یافت» (یعنی چندان زنده خواهی ماند تا او قیام کند و جهان را بگیرد).[۳۶]
- [غیض ابن مختار گفته:] ابوعبدالله اشاره به ابوالحسن [موسا] کرد که خوابیده بود، و او را بلند کرد و در آغوش گرفت. او بر سینهاش خوابید؛ و چون بیدار شد ابوعبدالله بازویش را گرفت و گفت: «این -حَقًّا- پسر من است؛ والله که او است که جهان را پر از قسط و عدل خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم و جور شده است». قاسم به او گفت: «فدایت شوم! این؟» گفت: «آری، والله، همین پسرم. از دنیا نخواهد رفت تا آنگاه الله به توسط او جهان را پر از قسط و عدل کند همچنان که پر از ظلم و جور شده است». اینرا سه بار گفت و هر سه بار سوگند خورد.[۳۷]
- عبدالله ابن سنان گفته: شنیدم که ابوعبدالله از بَداء یاد کرده گفت: «آنچه که الله برای ملائکه آشکار کرده و ملائکه برای پیامبران آشکار کردهاند و پیامبران برای آدمیان آشکار کردهاند بداء در آن رخ نخواهد داد. اینکه این پسرم قائم است امری محتوم است».[۳۸] (یعنی ارادۀ الله است که موسا امامِ قائم باشد و ارادۀ الله تغییرناپذیر است).
کشی نوشته که وقتی موسا الکاظم از دنیا رفت اموال بسیاری ازآنِ او نزد وکیلانش بود و آنها برای آنکه مالها را برای خودشان نگاه دارند و به وارثانش ندهند عقیده به نمردنِ او و توقف بر امامتِ او را درانداختند. و نوشته که وقتی موسا در حبس بود نیز وکیلان او اموال زکات را برای او از شیعیان تحویل میگرفتند. دوتا از آنها که یکیشان حیان سَرّاج بود سیهزار دینار تحویل گرفتند و آنرا به کار انداختند و برای خودشان خانه و زمین خریدند، و چون موسا از دنیا رفت گفتند که موسا نمرده است و نخواهد مُرد زیرا امام قائم است، و سخنشان در اینباره انتشار یافت و برخی از شیعیان باور کردند.[۳۹]
دیگر مؤلفان بزرگِ امامیه نیز دربارۀ بالاکشیدنِ مالهای امام کاظم توسطِ وکیلانِ خودش که اصحاب برجستۀ او بودند چنین نوشتهاند:
- این عقیده را در آغاز علی ابن حمزه بطائنی و زیاد ابن مروان قندی و عثمان ابن عیسا رواسی درانداختند. آنها دل در مال دنیا بستند و به هیمۀ دنیا متمایل شدند و جمعی را به خودشان جلب کرده بخشی از اموالی که خائنانه میگرفتند را به آنها دادند ازقبیل حمزه ابن بَزیغ و ابن مُکاری و کَرّام خَثعَمی و امثال آنها… چون ابوابراهیم [موسا] درگذشت هرکدام از نائبهای او مال بسیار نزدش بود. طمعِ مال سبب شد که [بر امامتِ او] توقف کرده مرگ او را انکار کنند. هفتاد هزار دینار [طلا] نزد زیاد ابن مروان قندی بود، سی هزار دینار [طلا] نزد علی ابن حمزه بود،… سی هزار دینار [طلا] و پنج کنیز نزد عثمان ابن عیسا رواسی بود.[۴۰]
- یعقوب ابن یزید انباری از زبان برخی از یارانش گفته:… ابوالحسن علی [ابن موسا] کس به نزدشان فرستاد که هرچه مال و اثاث و کنیزانِ پدرم نزد شما است را برایم بفرستید که من میراثبر و جانشین او استم و میراثش را تقسیم کردهایم و شما با هیچ عذری نمیتوانید که هرچه مال و کالای پدرم نزدتان است را نگاه دارید. ابن ابیحمزه از اقرار به او خودداری کرد و گفت که هیچ نزد او نیست. زیاد قندی هم همینگونه [انکار کرد]. عثمان ابن عیسا نیز به او نوشت که پدر تو نمرده است و زنده و قائم است و هرکه بگوید مرده است بیخود گفته است (یعنی تو بیخود میگوئی). به فرض آنکه آنگونه که تو میگوئی مُرده باشد او دستوری به من نداده که چیزی را به تو تحویل دهم. کنیزان را نیز او آزاد کرده بوده است و من با آنها ازدواج کردهام.[۴۱]
- یونس ابن عبدالرحمان گفته که موسا ابن جعفر وقتی از دنیا رفت نزد وکیلانش اموال کلانی داشت. اینها به طمع آنکه اموال را خودشان بردارند منکر وفات او شدند. هفتاد هزار دینار [طلا] نزد زیاد ابن مروان قندی بود؛ سی هزار دینار [طلا] نزد علی ابن حمزه بود. من وقتی اینرا دیدم و حقیقت امر را درک کردم و موضوع ابوالحسن رضا را دانستم به سخن گفتن پرداختم و مردم را به سوی او فراخواندم. آن دو نفر کسانی را به نزدم فرستادند و گفتند: «اگر تو اینکارها را به آنسبب میکنی که مال میخواهی ما تو را بینیاز خواهیم کرد». آنها به من پیشنهاد کردند که ده هزار درم بگیرم و سکوت کنم. من به آنها پاسخ رد دادم و گفتم: «برای ما از صادِقَین (یعنی باقر و صادق) روایت شده که گفتهاند: وقتی بدعتها آشکار شود عالِم باید علمش را ابراز کند، و اگر چنین نکند نور ایمان از او گرفته خواهد شد. من در هیچ حالی جهاد و امر خدا را از دست نخواهم نهاد». این بود که آندو با من دشمنی ورزیدند.[۴۲]
- عثمان ابن عیسا رواسی یکی از وکیلان در شهر بود (شهر بغداد؟) و مال بسیار و شش کنیز نزدش بود. ابوالحسن رضا به او پیام داد که «کنیزان و مالها را برایم بفرست». او به وی نوشت که «پدرت نمرده است». [رضا] به او نوشت که «پدرم مرده است و ما میراثش را تقسیم کردهایم و خبر مرگش درست است» و دلایلی برایش آورد. او به وی نوشت که اگر پدرت نمرده باشد تو را حقی در اینها نیست؛ و اگر مرده باشد او به من دستور نداده بوده که چیزی به تو بدهم. کنیزان را نیز آزاد کردهام.[۴۳]
شیخ طوسی نوشته که وکیلی به نام احمد ابن بشر سراج نیز ده هزار دینار زر از اموال امام کاظم که نزدش امانت بوده را برای خودش بالا کشیده بود. این راز را شوهر دخترِ او پس از مرگِ او برای دوستش بازگفته بوده است.[۴۴]
یکی دیگر از نائبانِ امامان صادق و کاظم که به خاطرِ بالا کشیدنِ مالها و همچنان مال گرفتن از شیعیان موضوع زنده و غائب بودن موسا الکاظم را درانداخت پیرمردی به نامِ محمد ابن بشیر بود که با ترفندهائی که به کار برد ادعایش را به شماری از شیعیانِ مالپرداز قبولاند. نوشتهاند که او پس از امام کاظم به کسانی از سرانِ امامیه که ادعای زنده بودنِ امام و ارتباطش با محمد ابن بشیر را باور نمیکردند گفت که من امام را به شما نشان خواهم داد.
کشی نوشته که محمد ابن بشیر پیکرهئی از موسا الکاظم ساخته بود، شیعیان را به اطاقی بُرد و گفت نیک بنگرید تا یقین کنید که کسی جز من در این اطاق نیست؛ امام بر شما ظاهر خواهد شد، و فقط کسانی او را به همان گونه که پیشتر میدیدهاند خواهند دید که ایمانشان پاک و بیآلایش باشد. سپس به پشت پرده رفت و در آن پیکرۀ در هم پیچیده که در گوشهئی نهان کرده بود دمید و پرباد کرد تا در کنارِ او به شکلِ ایستاده درآمد، آنگاه پرده را به کنار زد و حاضران در آن تاریکروشنی نگریستند و امام را دیدند که در کنار محمد ابن بشیر ایستاده و انگار سرش را در کنار گوش او نهاده است و چیزی به او میگوید. بارِ دیگر که پرده را کشید و به پشت پرده رفت و باز پرده را به کنار زد، شیعیان دیدند که امام غائب شده است.
کارِ محمد ابن بشیر نزد بخشی از شیعیان امامی در عراق بالا گرفت. پیروانِ او در زمان امامتِ امامان رضا و تقی و نقی نیز پرشمار بودند. او و پیروانش گفتند که علی پسر موسا الکاظم نیست، و دربارۀ او و امامان تقی و نقی گفتند که علوی نیستند و حتّا گفتند که حلالزاده نیستند، و چونکه ادعای امامت میکنند کافر استند و هرکه امامت آنها را قبول داشته باشد نیز کافر است.
چون محمد ابن بشیر از دنیا رفت پسرش سمیع جانشین او و نائب امام شد، و شیعیانی که مریدِ محمد ابن بشیر بودند پس از او اموال امام را تحویلِ پسرش میدادند.[۴۵]
گزارشهای بالا کشیدنِ مالهای انبوه امام کاظم توسط وکیلانش که در متون معتبرِ امامیه آمده است حکایتِ درآمدهای کلان و ثروتهای انبوهی است که الله تعالى به امام موسا الکاظم داده بوده و او در پشت سرِ خویش نهاده بوده است، چنانکه فقط پنج تن از وکیلانش نقدینهئی معادل بیش از هزار کیلوگرم طلا و چندین کنیزک (اینها نیز کالای گرانبها) که نزدشان امانت بود را بالا کشیدند. اموالی که اینها بالا کشیدند بخش کوچکی از ثروتِ امام موسا الکاظم بوده است.
چنین بود که بخشی از شیعیان موسا الکاظم معتقد به غیبتِ او شدند و منتظر بودند که ظهور کند؛ برخی میگفتند که او نمرده و از زندانش رهایی یافته و به غیبت رفته است؛ برخی میگفتند که مُرده و دفن شده و سپس از گورش برخاسته و به غیبت رفته است؛ برخی نیز دربارۀ مردن و نمردنِ او در دو دلی بودند. این سه فرقه را واقفیه نام دادند یعنی کسانی که بر امامتِ موسا ایستادند و گفتند که پس از او کسی امام نیست.
بخشی از شیعیان موسا نیز مرگِ او را باور کردند و منتظر ظهورِ یکی از پسرانش شدند که امامِ جانشینِ او میشد؛ ولی برایشان معلوم نبود که کدامیک از پسرانِ او امامِ جانشینِ او است. اینها قطعیه نام گرفتند.[۴۶]
شیخ مفید دربارۀ انشعاب در شیعیانِ امام الکاظم چنین نوشته است:
- جماعتی از آنها معتقد به توقف بر ابوالحسن موسا شدند و گفتند که زنده است و مهدی منتظر است. جمعی نیز گفتند که مرده و زنده شده است و قائم است. واقفیه دربارۀ کسانی که پس از ابوالحسن موسا [به امامت] برخاستند اختلاف یافتند؛ برخی گفتند که اینها تا وقتی که او خروج کند جانشینان و امرا و قاضیانِ او استند ولی امام نیستند و ادعای امامت نیز ندارند. دیگران آنها را گمراه و خطاکار و ستمگر نامیدند. آنها دربارۀ رضا سخنان بسیار ناروائی گفتند و زبان به تکفیرِ او و تکفیر کسانی گشودند که پس از او برخاستند. و فرقهئی که بر طریق حق بودند نیز از راه به در شدند و سخن بسیار زشتی گفتند و مرگ ابوالحسن [موسا] را قبول نکردند و ادعا نمودند که مردم خیال کردهاند که او مرده است؛ و ادعا کردند که او مهدی است و گفتند که محمد ابن بشیر -از موالی بنیاسد- را بر این امر (یعنی نیابتِ خودش) گماشته است؛ و معتقد به غُلُو و اباحه شدند و عقیده به تناسخ را ابراز داشتند.[۴۷]
الإمام الرضا
علی پسرِ بزرگِ امام کاظم بود و مادرش یکی از کنیزانِ امامِ کاظم بوده است. نه مشخص بوده که او در چه ماه و سالی به دنیا آمده بوده و نه مادرش شناخته بوده که کدامیک از کنیزانِ امام کاظم بوده است. گویا او حدود پنج سال پس از درگذشتِ امام صادق به دنیا آمده بود، یعنی در حوالی سال ۱۴۹-۱۵۰خ. شیخ صدوق که در نیمۀ دومِ سدۀ چهارم هجری زندگینامۀ شیرینی برای امام رضا تألیف کرده شش نامِ طاهره و نَجمَه و اَروى و سَکَن و تُکتَم و سَمان برای مادرِ او آورده، و تاریخ تولدِ او را نیز تعیین کرده و نوشته که او روز پنجشنبه ۱۱ ربیع الأول سال ۱۵۳ قمری به دنیا آمده است.[۴۸]
علی ابن موسا پس از درگذشتِ پدرش بر سر میراث پدرش با برادرانش اختلاف یافت. در روایتی که کلینی آورده است میبینیم که او وصیتنامهئی بیرون آورد که پدرش یکسوم املاک و اموال را به او بخشیده او را سرپرستِ کلیۀ اموال و املاک کرده امر سرپرستی مادران فرزندانش که کنیزانش بودند را به او واگذار کرده و سرپرستیِ دخترانش را به او سپرده است. موسا در این وصیتنامه به فرزندانش سفارش کرده بود که در فرمانِ برادرشان علی باشند و از نظرهای او بیرون نشوند. اما برادران علی به وصیتنامه گردن ننهادند و با علی مخالفت کردند و خواستار شدند که اموال و املاک پدرشان بهره شود. اختلافها بالا گرفت و قضیه به دادگاهِ مدینه کشیده شد، در دادگاه در حضور قاضی سخنان تندی میان علی و برادرش عباس رد و بدل شد، و تلاشهای برادران به جائی نرسید و قضیه کش پیدا کرد.
کلینی نوشته که عباس به علی چنین گفت:
«خدا چنین حقی به تو نداده است که ما در فرمانت باشیم و هرچه تو گفتی بپذیریم. پدرمان به ما حسد میبرد و دربارۀ تو چیزی را مقرر کرد که مورد رضای خدا نبود و به تو چیزی داد که خدا برایت نمیخواست. تو میدانی که من صفوان ابن یحیا را خوب میشناسم… اگر زنده در رفتم او را و تو را خفه میکنم… من خوب زبانِ تو را میشناسم. حنای تو پیشِ من رنگی ندارد.»[۴۹]
در دنبالِ این درگیریها بود که علی ابن موسا به دعوتِ مأمون به مرو رفت تا ولیعهدِ خلیفه شود. داستان این موضوع چنان است که یک ایرانیِ مَزدایَسن از خاندان بزرگانِ سرخس که از مردان برجستۀ فضل برمکی بود مأمون را که از یک مادرِ ایرانیِ مزدایَسن به نامِ «مَراگُل» بود از کودکی و از زمان تولدش زیر سرپرستیِ خویش پرورده بود، و وقتی مأمون ولیعهدِ دومِ پدرش هارون شد او همچنان سرپرست و مربیِ مأمون بود. او اندکی پیش از درگذشتِ هارون الرشید مسلمان شد و نام فضل ابن سهل را بر خودش نهاد. برادرش نیز مسلمان شد و نام حسن ابن سهل گرفت. دوتا از عموزادگانش نیز از دستیارانِ او بودند، یکی رجاء ابن ابیالضحاک و دیگر هشام ابن فرخسرو. همۀ اینها به ضرورتِ مقامهای بلندی که در دولت داشتند در آن اواخر مسلمان شده بودند. مأمون نزد اینها با فرهنگِ ایرانی پرورش یافته و ایرانیخو و پارسیزبان شده بود، و فضل سرخسی او را آماده میکرد که جانشین هارون الرشید و خلیفه شود.
چون هارون الرشید درگذشت فضل سرخسی در صدد شد که امین را که در بغداد خلیفه شده بود برکنار کند و مأمون را به خلافت بنشاند؛ زیرا امین در عراق پرورش یافته بود و خوی عربی داشت. داستانِ این قضیه دراز و مفصل است. سرانجامْ امین در لشکرکشیِ یکی از افسرانِ جوانِ فضل سرخسی به نامِ طاهر پوشنگی (طاهر ذوالیَمینَین) در بغداد کشته شد، مأمون را فضل سرخسی امام و امیرالمؤمنین کرد و در مرو نگاه داشت، و برادرش حسن سرخسی را به عنوان جانشینِ امیرالمؤمنین و فرماندارِ عراق و شام و مصر و حجاز و یمن به بغداد فرستاد، و حسن در بغداد مستقر شد.
عربهای عراق از اوضاعِ پیشآمده که کلیت دستگاه خلافت را در اختیار ایرانیان نهاده بود به خشم آمدند و برضد حسن سرخسی شوریدند، در عراق شایع شد که مأمون را فضل سرخسیِ مجوسی در مَرو همچون یک زندانی به زیر نظر نهاده است و همهکارۀ دولتْ خودِ فضل است و مأمون هیچکاره است. عباسیان در بیم شدند که فضل سرخسی در نظر دارد که خلافت عباسی را براندازد و دولت را به ایرانیان سپارد. عباسیانِ بغداد با عربهای شورشی همنوایی کردند و عموی مأمون که نامش ابراهیم ابن مهدی بود را در بغداد به خلافت نشاندند. حسن سرخسی در شورش بزرگِ عربها از بغداد تارانده شد و امور دولتِ بغداد به دست شورشیان افتاد. در شمال غربی عراق نیز قبایل عربِ بنیعُقَیل وارد شورش ضد ایرانی شدند و بانگِ احیای خلافت عباسی را دردادند. شیعیان کوفه نیز وارد شورش ضد عباسی شدند، و مردی از علویانِ حَسَنی به نام ابن طباطبا را به امامت نشانده با او بیعت کردند (نامش محمد ابن ابراهیم ابن اسماعیل ابن ابراهیم ابن حسن ابن حسن ابن علی ابن ابیطالب). ابن طباطبا در کوفه تشکیل خلافت علوی داد. فرمانده سپاه او مردی شیبانی به نامِ ابوالسّرایا بود. جمعی از شیعیان قم نیز با شنیدن این خبر به کوفه رفتند و با ابن طباطبا بیعت کردند.
حدیثی که روزگاری شیعیان نفس زکیه بر زبانها افکنده بودند که وقتی پرچمهای سیاه از خراسان بیرون آید و جهان را فتنه گیرد مهدی آل محمد ظهور خواهد کرد و دولت ستمگران را برخواهد افکند (منظورش پرچمهای ابومسلم خراسانی و تشکیل دولت عباسی بر دستِ ایرانیان بود) اکنون دیگرباره توسط شیعیان کوفه بر سرِ زبانها افتاد و بر این زمان تطبیق داده شد، زیرا پرچمهای سیاهِ خراسان به همراه طاهر پوشنگی به عراق آمده بود، و ستمگران نیز ایرانیان بودند که قدرتِ سیاسی را قبضه کرده بودند.
از زبان امام صادق نیز حدیثی بر سر زبانهای شیعیان بود که میگفت: «در ماه جمادی الثانی مردی از ما اهل بیت بر منبر کوفه خطبه خواهد کرد که الله در برابر ملائکه به او مباهات خواهد نمود». عربهای خوزستان و پارس نیز از ابن طباطبا هواداری کردند. چند تن از پسران موسا ابن جعفر و برخی دیگر از علویان نیز از مدینه به کوفه رفتند و به ابن طباطبا پیوستند. به زودی نیمۀ جنوبیِ عراق -از مدائن تا بصره- بعلاوه غرب خوزستان به دست شیعیان افتاد. زید پسر موسا ابن جعفر به حاکمیت بصره فرستاده شد، ابراهیم پسر موسا ابن جعفر برای تسخیر یمن گسیل شد، اسماعیل پسر موسا ابن جعفر نیز برای تسخیرِ پارس گسیل شد.
سپاهیان اعزامی حسن سرخسی در عراق چند شکست از ابوالسرایا خورد، و خطر شیعیان چنان گسترش یافت که چیزی نمانده بود که بغداد و سراسر عراق را بگیرند و خلافتِ عباسی را وراندازند. محمد ابن جعفر -برادرِ موسا ابن جعفر- که از دیرباز در کوفه شیعیانی داشت (فرقۀ جعفریه محمدیه) و در مدینه مانده بود نیز مدینه را گرفت و برای خودش تشکیل حاکمیت داد و خویشتن را امیرالمؤمنین مهدی آل محمد نامید و در صدد تصرف حجاز و یمن برآمد.
خطرِ شیعیانِ عراق به طور بسیار جدی خلافت عباسی را تهدید به براندازی میکرد. لازم بود که سران دولتِ مأمون که عمومًا ایرانی بودند دست به یک اقدام باتدبیرانه و کارآمد بزنند و جنبشِ سراسریِ ضدِایرانیِ شیعیان را خاموش و خطرِ حتمیِ آنها را از سرِ خلافت دور کند.
علی ابن موسا ابن جعفر که در مدینه میزیست، هم با قیام شیعیان کوفه و هم با قیام عمویش محمد ابن جعفر مخالف بود و از همۀ این رخدادها کناره گرفته بود و زندگیِ آرامی داشت. فضل سرخسی پس از آنکه مشورتهای خویش را به مأمون داد و موافقتِ او را به دست آورد عموزادهاش رجاء ابن ابیالضحاک را در یک هیأت بلندپایه و در لشکری از جانبِ مأمون به مدینه فرستاد تا هم کارِ امامتِ محمد ابن جعفر را یکسره کند و هم از علی ابن موسا ابن جعفر دعوت کند که به خراسان برود و ولیعهدِ امیرالمؤمنین شود. برای این اقدامِ بخردانه تبلیغات دامنهداری در شیعیانِ عراق به راه افتاد. گفته شد که مأمون تصمیم گرفته که خلافت را به آلِ علی واگذارد و حق را به حقدارش برگردانَد.
علی ابن موسا همراه رجاء ابن ابیالضحاک به خراسان رفت تا ولیعهدِ خلیفه شود. افسری از عربهای پارسیزبانِ خراسانی به نام هَرثَمَه ابن اَعیَن که در عراق بود به فرمانی که مأمون برایش فرستاد به پیکار شیعیان کوفه گسیل شد. تفرقهئی که در شیعیانِ کوفه و جنوبِ عراق افتاده بود شیعیان را تضعیف کرده بود. قیام شیعیان پس از چند نبردِ خونین در هم کوبیده شد، سرانجامْ ابوالسرایا -رهبرِ قیام- کشته شد و دستگاه امامت علوی در کوفه در هم پیچیده شد.
علی ابن موسا که به مرو برده شده بود طی مراسم پرشکوهی در جشنهای نوروزی سال ۱۹۶خ (هفتۀ اولِ ماه رمضان ۲۰۱ه) به ولایتعهدی مأمون منصوب شد و پولخانۀ دولتِ مأمون به فرمان مأمون نامش را بر یکروی پول زدند. مأمون در حکمنامۀ مفصلی که به این مناسبت نوشت لقب اَلرِّضا مِن آلِ محمد را به او داد.
محمد ابن جعفر که رجاء ابن ابیالضحاک در مدینه دستگیر کرده و به مرو برده بود به فرمان مأمون به منبر رفته ادعای امامت و مهدویت خودش را رسمًا و علنًا تکذیب کرد، احادیثی که دربارۀ مهدویتِ خودش از زبان پیامبر بر سر زبانها افکنده بود را نیز جعلی و دروغین اعلان کرد. او به زودی - بیسر و صدا- سربه نیست کرده شد.
همۀ علویان از ولیعهدِ امیرالمؤمنین شدنِ علی ابن موسا ابراز خشنودی کردند و او را رضای آل محمد نامیدند. عباس ابن موسا (برادر علی الرضا) در خدمت حسن سرخسی قرار گرفت و برای آرام داشتن شیعیان کوفه گسیل شد. به اینگونه، جنبشِ ضدِ عباسیِ شیعیان عراق به کلی فروکش کرد و عراق آرام گرفت.[۵۰]
متن کامل بیانیهئی که امام رضا به دستخطِ خودش به مناسبت ولیعهد شدنش نوشته بوده را شیخ صدوق آورده است. در بیانیه از مأمون تشکر شده که حرمت خاندان پیامبر را نگاه داشته و میانِ دو خاندانِ بنیهاشمْ (عباسیان و علویان) همدلی ایجاد کرده و آل علی را در حاکمیت شریک کرده و حقدارانِ حاکمیتِ مسلمین را در جای شایستۀ خودشان نشانده است؛ و از فضل ابن سهل تشکر شده که در راه شریک کردنِ آل علی در حاکمیتِ اقدام نموده، و از حسن ابن سهل تشکر شده که با تدبیرش عراق را آرام داشته است. تاریخ بیانیه روز ۷ رمضان ۲۰۱ھ (۱۳ فروردین ۱۹۶خ) است.[۵۱]
امام رضا در ترتیب امامتِ عباسی هشتمین امام میشد (سفاح، منصور، مهدی، هادی، رشید، امین، مأمون، رضا). اتفاقًا، در نظریۀ امامت نزد امامیه نیز رضا هشتمین امام علوی است (علی، حسن، حسین، سجاد، باقر، صادق، کاظم، رضا). البته عقیدۀ شیعۀ امامی میگوید که امام هشتم بودنِ او نه از ولیعهدِ مأمون شدنش بلکه از ترتیبِ امامتش بوده که الله تعالى در لوح محفوظ نوشته بوده است؛ و روایتهایش را مفصل آوردهاند؛ زیرا خلیفههای عباسی اگرچه خود را امام مینامیده و مردم نیز ایشان را امام مینامیدهاند ولی الله تعالى به ایشان امامت نداده بوده است و «امامانِ جور» بودهاند.
امام رضا وقتی در مرو مستقر شد دانست که همۀ امور کشور در دست فضل سرخسی و ایرانیان است، و مأمون گرچه لقب امیرالمؤمنین و امام و خلیفه دارد ولی خلافتش در حدِ امضاء و تنفیذ اراده و تصمیم فضل سرخسی است. لذا کوشید که مأمون را از او در بیم دارد. اصفهانی نوشته که رضا میکوشید که مأمون را از فضل سرخسی و برادرش حسن بدبین کند و دربارۀ بدیهای آنها میگفت و مأمون را از آنها برحذر میداشت؛ و یکبار با خواندنِ آیهئی به او فهماند که خدا در جهان نباید که شریک داشته باشد.[۵۲]
طبری نوشته که رضا به مأمون گفت که حوادث خطرناکی در عراق در جریان است که فضل سرخسی از تو نهان می دارد و هرچه دربارۀ اوضاع عراق به تو میگوید دروغ است. او گفت که عباسیان و بزرگان در عراق میگویند که مأمون را فضل ابن سهل جادو کرده و ارادهاش را سلب کرده است و او هیچ اختیاری از خودش ندارد و مانندِ زندانیان در خانهاش به سر میبَرَد. او چهار تن از افسرانِ عرب را به مأمون معرفی کرد و گفت اینها خبر دارند که در عراق چه میگذرد و بنیهاشم (یعنی عباسیان و علویان) دربارۀ تو چه میگویند.
این کسان را مأمون فراخواند و از آنها پرسش کرد. آنها گفتند که از فضل ابن سهل میترسند واگر اماننامۀ کتبی به آنها داده شود که چنانچه سخن بگویند جانشان به خطر نخواهد افتاد و مأمون از آنها حمایت خواهد کرد، هرچه میدانند را خواهند گفت.
مأمون برایشان امان نامه نوشته امضاء کرده به آنها داد. آنها تا توانستند از فضل و برادرش حسن بدگویی کرده مأمون را از فضل در بیم داشتند و او را عامل فتنههای عراق دانستند و به او فهماندند که فضل سرخسی برنامههائی برای خودش دارد. آنها به مأمون گفتند که همۀ عباسیان با فضل و برادرش مخالفاند و وجودِ آنها را برنمیتابند، و اگر اوضاع بر این منوال به پیش رَوَد خلافت از خاندان عباسی بیرون خواهد شد. آنها به مأمون مشورت دادند که ایران را رها کرده به عراق برود، و به او اطمینان دادند که در آنصورت ارتش در عراق از او اطاعت خواهد کرد و کار ابراهیم مهدی به پایان خواهد رسید و موضع مأمون تقویت خواهد شد. رضا نیز همین پیشنهاد را به مأمون کرد. طبری افزوده که مأمون با شنیدین این موضوعها تصمیم گرفت که مرو را رها کند و به بغداد روَد.[۵۳]
مأمون و فضل سرخسی و امام رضا با شمار بزرگی از سران کشوری و لشکری از مرو به سرخس رفتند و یکماهی ماندند و مراسم نوروز را برگزار کردند. فضل سرخسی وقتی خبر شد که آن مردانْ آن گزارش را به مأمون دادهاند آنها را گرفته تازیانه زد و سرهاشان را تراشید. رضا به مأمون گفت که تو به اینها نوشته داده بودی که مورد تعرض فضل قرار نگیرند؛ و مأمون گفت که من با او در کارهایش مدارا میکنم.
در سرخس مراسم نامزدی مأمون با پوران دختر حسن سرخسی برگزار شد، و دخترکِ خُردسال مأمون که از یکی از کنیزانِ مأمون بود نیز به نامزدیِ رضا درآورده شدند.[۵۴]
در آستانۀ حرکت کاروان مأمون از سرخس فضل سرخسی ترور شد. قاتلان که چهار تن بودند را افسران ایرانی یافته دستگیر کردند؛ مأمون فرمود تا آنها را گردن زدند؛ و سرهاشان را همراه تعزیتنامه برای حسن سرخسی به عراق فرستاد.[۵۵]
مأمون در هنگامی که بیش از هر زمان دیگر به یاریِ و رهنمودِ فضل سرخسی نیاز داشت او را از دست داد. راز ترور فضل سرخسی هیچگاه افشاء نشد. ولی مأمون از اینکه چنین یاور نیرومند و باتدبیری را از دست داده است سخت در اندوه شد. داستان این اندوه در کتابها آمده است که جای سخن دربارهاش در این دفتر نیست.
مأمون پس از برگزاری مراسم سوگواری برای فضل، از سرخس به توس رفت و چندی در روستای سناباد ماند. در آستانۀ حرکتِ مأمون از سناباد، امام رضا ناگهان بیمار شد و روز بعد درگذشت (شهریورماه ۱۹۷خ). گفتند که انگور بسیار خورده و به سببِ آن درگذشته است. یعقوبی نوشته که گفته میشد که علی پسر هشام فرخسرو انار زهرآگین به امام رضا خوراند و او را مسموم کرد.[۵۶]
این علی ابن هشام از عموزادگان فضل سرخسی و افسری بلندپایه بود، و پدرش هشام فرخسرو از خاندانهای ریشهدارِ خراسان و افسری بلندپاپه و نومسلمان بود. اگر این روایتِ یعقوبی درست باشد، توان پنداشت که علی ابن هشام پنداشته که امام رضا محرک ترور فضل سرخسی بوده است.
شیخ صدوق که مأمون را کشندۀ رضا شمرده است نوشته که مأمون وقتی متوجه علم و فضل و تدبیر و کاردانی رضا شد بر او حسد ورزید و کینه از او به دل گرفت و او را به زهر کشت.[۵۷]
جسدِ امام رضا را در باغِ سناباد در مشهد هارون در کنار هارون الرشید به خاک سپردند.
زمانی که رضا ولیعهدِ مأمون شد بیشینۀ شیعیان کوفه و بغداد زیدی، بخشی اسماعیلی و بخشی هم واقفیانِ منتظرِ ظهورِ امام کاظم بودند. تا این زمان هیچکدام از پسران موسا ادعای امامت نکرده بود. یعنی در سالهای پس از درگذشتِ امام کاظم انتظار ظهورِ امامِ موجودِ در تقیه و استتار (خائِفِ مَغمور) در بخشی از شیعیان امامی مطرح بود. آنها در این دورانِ سرگردانیِ درازمدت برای آنکه بیامام نمیرند و به دوزخ نروند میگفتند که هرکه جانشین امام است امام من است و هرگاه از تقیه بیرون آید نامش شناخته میشود. امامتِ رضا زمانی آشکار شد که ولیعهدِ مأمون شده بود، و بر بخشی از شیعیانِ موسا که منتظر از پرده بیرون آمدنِ امامِ جانشینِ موسا بودند معلوم شد که او امام بوده و در تقیه و استتار بوده است؛ و این در زمانی بود که او از دنیا رفته بود.
اکنون در میان شیعیانِ امامیِ عراق گفته میشد که در پرده و ناشناخته ماندنِ درازمدتِ امامتِ رضا به سفارش پدرش بوده است؛ زیرا امام کاظم به علی فرموده بوده که چون او از دنیا برود تا هارون زنده است به کسی از شیعیان نگوید که امام است، و تا چهار سال از درگذشتِ هارون نگذشته باشد امامت خویش را آشکار نکند (وَ لَيسَ لَهُ أن يَتَكَلَّمَ إلاّ بَعدَ مَوتِ هارون بِأربَع سِنين).[۵۸]
چنین بود که پس از درگذشتِ امام رضا معلوم شد که دورانِ استتارِ امامتِ رضا ۱۸ سال به طول انجامیده بوده است؛ زیرا کاظم در سال ۱۷۸خ درگذشته بود و رضا امامتش پس از زمانی آشکار شده بود که ولیعهدِ مأمون شده بود، و این در سال ۱۹۶خ بود.
البته در آینده بزرگان امامیه احادیثی را روایت کردند که خبر میداد که امام کاظم پیش از درگذشتش علی را به عنوان امام پس از خودش به شماری از اصحابش معرفی کرده بوده است و این عده از اصحابش پس از درگذشتِ او میدانستهاند که علی امام جانشینِ او است. شیخ صدوق شماری از این احادیث را آورده است، و این احادیث چناناند که نشان میدهد همۀ شیعیانِ موسا پس از او به امامت علی ایمان آورده بودهاند.[۵۹] در یکی از این روایتها که امامتِ علی در زمان پدرش را اثبات میکند چنین آمده است:
یکی از شیعیانِ سرگشتۀ موسا پس از درگذشتِ موسا به نزد علی رفته و از او پرسیده که «آیا شود که جهانْ بیامام باشد؟» او پاسخ داده که نشود. پرسیده که آیا شود که دو امام در یکزمان وجود داشته باشند؟ او پاسخ داده که شود، زیرا یکی امام و دیگری صامت (ولیعهدِ امام) است. آن مرد به علی گفته پس تو امام نیستی زیرا فرزند نداری، و نمیشود که یک امامی بیفرزند باشد. علی گفته چیزی نخواهد گذشت که از پشت من پسری به دنیا آید که ولیعهدِ من شود.[۶۰] و یکبار نیز به یکی از شیعیان گفته که واقفیه میپندارند که من عقیمام و فرزندی ندارم که جانشینم در این امر شود.[۶۱]
گفتیم که مادر امام رضا یکی از کنیزانِ زرخریدِ امام کاظم بوده که کسی نمیدانسته کدام کنیز بوده و چه نام داشته، و گفتیم که شش نام برای مادرش نوشتهاند. شیخ صدوق داستانِ رسیدنِ این کنیز به دست امام کاظم را آورده است که یکی از معجزاتِ امام کاظم را بازگویی میکند، و چنین است:
- ابوزکریا واسطی گفته که امام کاظم گفت: «آیا خبر نداری که کسی از مردم مغرب آمده باشد؟» گفتم: «نه، خبر ندارم». گفت: «آری، یک مرد سُرخهئی آمده است؛ سوار شو تا برویم». او سوار شد و من نیز سوار شدم تا به نزد آن مرد رفتیم و دیدیم که مردی از مردم مغرب است و بَردگانی دارد. امام به مرد گفت: «به ما نشان بده». او ۹ کنیزک را به ما نشان داد و امام کاظم هرکدام را که میدید میگفت: «این را نمیخواهم، یکی دیگر را نشان بده». مرد گفت: «یک کنیز دیگری دارم که بیمار است». گفت: «چرا او را نشان نمیدهی؟» مرد آن روز آن کنیز را نشان نداد. فردا امام مرا به نزدش فرستاد و گفت: «به او بگو: چه مبلغ برایش میخواهی؟» وقتی گفت «فلان مبلغ»، تو بگو «قبول کردم و او را خریدم». من رفتم و گفتم: «این به چند است؟» گفت: «به فلان مبلغ». گفتم: «قبول دارم و خریدم». مرد گفت: «مردی که دیروز همراهت بود کیست؟» گفتم: «مردی از بنیهاشم است». گفت: «کدام بنیهاشم». گفتم: «از کلانترانشان». گفت: «میخواهم که بیشتر بدانم». گفتم: «بیش از این چیزی برایت ندارم». گفت: «دربارۀ این کنیزک بگویم که من او را از آخرین حد بلاد مغرب خریدم، و زنی از اهل کتاب مرا دید و گفت: «این کنیزِ کیست که همراهِ تو است؟» گفتم: «او را برای خودم خریدهام». زن گفت: «چنین کنیزکی جایش نزد کسی چون تو نیست. این کنیزک باید که نزد بهترین مردم جهان باشد؛ و همینکه اندکزمانی نزد او باشد یک پسری برایش به دنیا خواهد آورد که شرق و غربِ جهان به فرمانِ او درخواهند آمد».[*۲توضیح] من کنیزک را برای امام [کاظم] آوردم و چیزی نگذشت که علی را برایش به دنیا آورد.[۶۲]
در روایتِ دیگری که شیخ مفید آورده است داستانِ رسیدنِ این کنیزک به امامِ کاظم به گونۀ دیگری آورده شده است. در این روایت گفته شده که این کنیزک برای مادرِ موسا خریده شده بوده سپس مادرِ موسا او را به موسا داده است. البته -طبقِ معمول- تأکید شده که کنیز وقتی به موسا رسیده بکارتش دست نخورده بوده است. این روایت که از زبانِ یک دلالِ کنیزخرِ امام کاظم آورده شده که نامش میثم بوده چنین است:
- علی ابن میثم از پدرش روایت کرد که گفت: وقتی نجمه مادر رضا را برای حُمَیده مادرِ موسا ابن جعفر خریدم حمیده گفت که پیامبر را در خواب دیده که به او میگفته «ای حمیده! نجمه را به پسرت موسا ببخش، زیرا بهترین مردم جهان را برای او به دنیا خواهد آورد». پس او را به وی بخشید، و چون رضا را برایش زائید او را طاهره نامید، و نامهای دیگری نیز داشت که ازجملۀ آنها نجمه و اَروى و سَکَن و سمانه و تُکتَم بود و این آخرین نامهای او بود. میثم گفته: پدرم میگفت: «نجمه دوشیزه بود که حمیده او را خرید».[۶۳]
الإمام التقی
علی ابن موسا ابن جعفر -بر سنتِ حسَنۀ پدرِ بزرگوارش- هیچگاه زنِ عقدی نگرفت ولی کنیزان بسیار خرید. بیش از ۲۵ سال بر کنیز گرفتنهای او گذشته بود و هیچکدام از کنیزان در خانهاش حامله نشده بود و برادران و خویشانش او را عقیم میپنداشتند، تا آنکه وقتی به سنِ ۴۵ سالگی رسیده بود پسرش را به برادران و عموهایش نشان داد و گفت که نامش را محمد نهادهام. ولی برادرانش نپذیرفتند که این پسر ازآنِ او باشد، و گفتند که سیمای این بچه به علویان نمیرود. چون او گفت که پسرِ خودم است آنها از او خواستند که باید قیافهشناس نظر بدهد. قیافهشناس آوردند، و با تشابهی که کف پاهای بچه با کف پاهای او داشت حکم داد که پچه ازآنِ او است.
سالها بعد که این محمد بزرگ و شوهرِ دخترِ مأمون و داماد دربارِ عباسی و امامِ یک فرقه از شیعیانِ جعفری بود یکی از علویها داستانِ اختلاف دربارۀ انتساب او به امام رضا را چنین به یاد میآورد:
- نعمان صیرفی گفت: شنیدم که علی ابن جعفر با حسن ابن حسین ابن علی ابن حسین گپ میزد و گفت: «والله که ابوالحسن رضا را الله یاری کرد». حسن به او گفت: «آری والله، قربانت شوم؛ برادرانش به او زور گفتند». علی ابن جعفر گفت: «آری والله، ما عموهایش نیز به او زور گفتیم». حسن گفت: «فدایت شوم، چه کردید؟ زیرا من همراه شما حاضر نبودم». گفت: «برادرانش به او گفتند و ما نیز گفتیم که تا کنون در میان ما امامی نبوده که بیرنگِرو باشد». رضا گفت: «او پسرِ خودم است». آنها گفتند: «رسول الله حکم داده که قیافهشناس باید نظر دهد؛ لذا قیافهشناسها باید میان ما و تو داوری کنند». گفت: «شما آنها را بطلبید؛ من چنین نخواهم کرد. و به آنها مگوئید که برای چه از آنها دعوت کردهاید. و باید که در خانههاتان باشید». وقتی [قیافهشناسان] آمدند ما را در باغ نشاندند و عموها و برادرانش صف بستند و رضا را گرفتند و جبۀ پشمینه بر تنش پوشاندند و کلاه پشمینه بر سرش نهادند و بیلی بر دوشش نهادند و گفتند: «وارد باغ شو و وانمود کن که مشغولِ کار استی». سپس ابوجعفر (یعنی بچه) را آوردند و گفتند این بچه را به پدرش منسوب کنید. [قیافهشناسان] گفتند: «در اینجا پدری ندارد، ولی این عموی پدرش است و این عموی پدرش است و این عمویش است و این عمهاش است؛ و او اگر در اینجا پدری داشته باشد آن باغبان است، زیرا کف پاهای این بچه با کفِ پاهای آن مرد همشکل است». و چون ابوالحسن برگشت گفتند: «پدرِ او این است».[۶۴]
بخشی از روایتِ نزاع بر سر بچه را هم مؤلفِ نوادر المعجزات آورده است. او نوشته که وقتی موضوع اختلاف برادران علی بر سر اینکه این بچه پسرِ او نیست به پیش آمد پسرش محمد ۲۵ ماه داشت. و نوشته که گفتند بچۀ مولای او سعید اسود است، و گفتند که بچۀ لؤلو است.[۶۵]
ابن شهرآشوب نیز نوشته که بچه ۲۵ ماه داشت و قیافهشناسان تا چشمشان به او افتاد به سجده افتادند و گفتند این بچه از تباری پاکیزه است و چنین کسی نمیتواند که از تباری جز تبارِ پیامبر و امیرالمؤمنین بوده باشد.[۶۶]
از روایتهای بالا معلوم میشود که برادران و خواهران علی تا اینزمان بچه را ندیده بودهاند و خبر نداشتهاند که علی دارای پسری است، و او را عقیم میپنداشتهاند.
روزی که امام رضا به شهادت رسانده شد محمد شش سالی داشت و در مدینه میزیست. امام رضا وقتی همراه هیأتِ ارسالیِ مأمون به مرو رفته بود کسی از اهل خانهاش را با خودش نبرده بود. ارادۀ الله تعالى بر آن قرار گرفته بود که این بچه در خُردسالی امام شود. چون مأمون در بغداد استقرار یافت محمد به بغداد آورده شد و موضوعِ امامتِ او در میان شیعیانِ بغداد و کوفه درانداخته شد. اکنون محمد به سن هفت سالگی رسیده بود. مأمون دخترکی که از یکی از کنیزانش داشت را به عقدِ نکاحِ محمد درآورده بود و محمد دامادِ خلیفه و دامادِ خاندانِ سلطنتیِ عباسی شمرده میشد.
سرانِ امامیه از پذیرشِ امامتِ کودکِ امام رضا سر باز زدند. امام در عقیدۀ امامیه کسی بود که مردم امور دینشان را از او میگرفتند و داناترینِ مردمِ روزگارِ خویش بود و همۀ دانشمندانِ جهان مکلف بودند که از پیشگاه او کسب علم و فیض کنند و هرچه از امور دین و دنیا که لازم دارند را از تعالیمِ امامِ زمانشان آموزند. سرانِ امامیه «گفتند جائز نیست بچهئی که به سن بلوغ نرسیده است امام شود؛ زیرا اگر امامتِ طفل نابالغ صحیح باشد باید پذیرفت که هر طفل نابالغی همچون بزرگسالان دارای تکلیف است. طفل نابالغ نمیتواند که امام شود زیرا چیزی از قضاوت و اموری که مردم دربارۀ دین و دنیایشان به آن نیاز دارند را نمیداند». و گفتند که رضا وقتی به خراسان رفت پسرش چهار سال و چندماهه بود و پس از آن نیز نزد پدرش نبود تا علم از او آموخته باشد.[۶۷]
از روایتها برمیآید که بحثهای داغی بر سر موافقت و مخالفت با امامت محمد درگرفته است. در بخشی دیگر از روایتِ این بحثها گفته شده که مخالفانِ امامت کودک چنین گفتند:
«امامت در کسی که بالغ نشده است جایز نیست؛ و اگر جایز بود که الله فرمان به اطاعت از غیر بالغ بدهد جایز بود که غیر بالغ را مُکَلَّف نیز بکند. و چنانکه خردپذیر نیست که کسی که بالغ نیست مکلف باشد به همانسان جایز نیست که کسی امام شود که توان قضاوت کردن در میان مردم را ندارد و امور مهم احکام و شرایع دین و چیزهائی که پیامبر -صلی الله علیه وآله- آورده بوده است و چیزهائی که مردم در امر دین و دنیاشان تا روز قیامت لازم دارند را نمیشناسد. اگر قرار باشد که کسی که یک درجه پائینتر از سن بلوغ است اینها را بداند جایز است که گفته شود کسی که دو درجه و سه درجه و چهار درجه پائینتر از سن بلوغ است نیز اینها را میداند و حتّا نوزادِ در گهواره و پیچه نیز جایز است که اینها را بداند. ولی این نامعقول و نامتعارف است.»[۶۸]
موافقانِ امامتِ کودک نیز تلاشهای بسیار به کار بردند تا به شیعیان بفهمانند که علمِ امامت ربطی به سن ندارد، زیرا امام همچون مردمِ عادی نیست، و علمش علم لَدُنّی است که الله تعالى در سینۀ او نهاده است. برای تأیید امامت او احادیثی از زبان امام صادق روایت شد که میگفت چنانچه امام رضا از دنیا برود و یک بچۀ خُردسال داشته باشد شیعیان باید که امامت بچۀ خُردسالِ او را بپذیرند و به دنبالِ یافتنِ امام بزرگسال نباشند. در یکی از این احادیث از زبان یک مرد علوی که در زمان امام صادق از دنیا رفته بوده است چنین آمده بود:
«عیسا ابن عبدالله ابن عمر ابن علی ابن ابیطالب گفته: به ابوعبدالله [صادق] گفتم: «اگر برای تو حادثهئی رخ دهد -که الله به من نشان مدهاد- چه کسی را امام بدانم؟» او اشاره به پسرش موسا کرد. گفتم: «چنانچه برای موسا حادثهئی رخ دهد چه کسی را امام بدانم؟» گفت: «پسرش را». گفتم: «چنانچه برای پسرش حادثهئی رخ دهد و برادر بزرگ و یک بچۀ کوچک داشت چه کسی را امام بدانم؟» گفت: بچهاش را.»[۶۹]
کسانی نیز معجزاتی از محمدِ کودک دیده بودند که نشانۀ امامتش بود، و برای امامیه بازگفتند تا همگان بدانند که محمد وقتی به دنیا آمده برای امامت آفریده شده بوده است. ازجمله، مردی به نامِ محمد ابن میمون میگفت که کور بوده و در مکه بوده و امام رضا نامهئی برای پسرش محمد به او داده که به مدینه ببرد. او وارد مدینه شده و نامه را برده، و یک نوکری بچه را از گهواره برداشته در بغل گرفته و بیرون آورده، محمد ابن میمون نامه را به او داده، بچه به او گفته: «آنرا باز کن»، او آنرا گشوده و جلو چشمان بچه گرفته، بچه نامه را خوانده، و وقتی متوجه شده که محمد ابن میمون کور است دستی بر چشمانِ او کشیده و او درجا بینا شده است.[۷۰]
به رغم تلاشهای پیگیری که برای پذیراندنِ امامتِ کودک به کار برده شد چند سال طول کشید تا امامیه امامت محمد ابن علی را پذیرفتند. کسانی که در سالهای بعدی در اثر تلاشها به امامتِ او ایمان آوردند باز این موضوع برایشان مطرح شد که چه گونه شود که او وقتی پدرش از دنیا رفت و هنوز خردسال بود به امامت رسیده باشد؟! و این پرسش برایشان به پیش آمده که آیا او علم امامت را کجا و از چه کسی گرفته است؟ و چونکه همگان میدانستند که وقتی پدرش به خراسان رفته او چهار سال و چند ماه داشته و پس از پدرش نیز نزدِ کسی به آموزشگیری نپرداخته است، تلاش شد که چه گونگیِ انتقال علمِ امامت به او که به ارادۀ الله تعالى بوده است کشف شود. ابومحمد نوبختی در این باره چنین نوشته است:
سپس کسانی که معتقد به امامت ابوجعفر محمد ابن علی ابن موسا شدند در کیفیتِ علم او که کودکی بود انواع اختلاف نظرها یافتند. برخی از آنها به برخی دیگر گفتند: «کسی امام است که عالم باشد و ابوجعفر [محمد] بالغ نشده بود که پدرش مُرد؛ پس چه گونه علم آموخت و از کجا آموخت؟»
برخی از آنها گفتند: «جایز نیست که علمش از نزد پدرش باشد، زیرا وقتی پدرش به خراسان برده شد او بچۀ چهار سال و چند ماهه بود؛ و کسی که در این سن باشد هیچکس نمیتواند که علومِ پیچیدۀ دینی را به او بیاموزد؛ لیکن وقتی او بالغ شده الله -عَزَّ وَجَلّ- اینها را به راههائی که نشانگر علم امام باشد به او آموخته است از قبیل اِلهام و تلنگر در قلب و سرپنجه زدن در گوش و رؤیای صادقه در خواب و ملائکۀ سخنگو با او و انواعِ بلند کردن نشانه و ستون و چراغ در برابر او و عرضه کردن اعمال به او. و همۀ اینها را اخبار درست و مستند دربارۀ او به اثبات میرسانَد، اخباری که نمیتوان نفی و انکار کرد».
برخی از آنها گفتند: «او پیش از بالغ شدنش امام بود به این معنا که این امر ازآنِ او است نه کسِ دیگری، تا آن هنگام که به سن بلوغ برسد. و وقتی بالغ شد دانست ولی نه از جهت الهام و تلنگر و ملائکه و نه از جهتهائی که فرقۀ پیشینه گفته بود. زیرا وحی پس از پیامبر -صلی الله علیه وآله- منقطع شده است و این عقیدۀ اجماع امت است؛ و زیرا الهام چیزی است که علم به چیزی از امور سودمند در خاطر و فکرِ تو حاصل شود که پیش از آن دربارهاش شناختی داشتهای و اکنون به یاد آوردهای. و به وسیلۀ این چیز نمیتوان به علمِ احکام و شرایع دین با اینهمه اختلاف و علل که دارد رسید؛ ولی باید پیش از آن چیزی دربارۀ آنها شنیده باشد. زیرا حتّا فکرمندترین و روشنخاطرترین و روشنخردترین و باتوفیقترین مردم نیز اگر نزد خودشان بیندیشند ولی نشنیده باشند که نماز ظهر چهار رکعت و مغرب سه رکعت و صبح دو رکعت است این چیزها را با اندیشیدن درک نتوانند کرد و با فکر خویش درنتوانند یافت و با استدلال عقلی خویش نخواهند شناخت و با توفیقِ عقل خویش پی به آن نتوانند برد. و خردپذیر نیست که این چیزها به جز از راه تعلیم و تمرین حاصل شده باشد. پس اینکه بگوئیم چیزی از اینها با الهام و توفیق و حضورِ ذهنْ حاصلشدنی است سخنمان باطل است. ولی ما میگوئیم که او علم به اینها را پس از بالغ شدنش از کتابهای پدرش و علمی که در آنها به میراث برده است و آنچه که در این کتابها از اصول و فروع ترسیم شده بوده حاصل کرده است…»
و برخی از آنها گفتند: «شود که امام بالغ نباشد و عمرش کم باشد. زیرا او حجتِ الله بر مخلوقان است، و شود که علم داشته باشد حتّا اگر بچهئی باشد؛ و شود که اسبابی که از الهام و تلنگر و رؤیا و ملائکۀ همسخن و بلند کردن آتش و ستون و عرضه کردن اعمال و این چیزها که ذکر کردی، همه در او باشد همانگونه که اسلافِ او از حجتهای پیشینۀ الله بودند. و در این باره یحیا ابن ذکریا را مثال آوردند که وقتی بچه بود الله به او حکم داد؛ و اسباب عیسا ابن مریم را، و داوری بچه در میان یوسف ابن یعقوب و زن پادشاه، و علمِ قضاوتِ بدونِ تعلیم [که ] سلیمان ابن داوود [داشت]، و جز اینها را مثال آوردند که در حجتهای الله وجود داشته است ولی آنها در نظر مردم نابالغ بودهاند».[۷۱]
در این میان برای اثبات آنکه علمِ امام تقی از علم همۀ فقیهانِ روزگار بیشتر است مجالسی در کاخ مأمون برگزار میشد که امام تقی در آن شرکت میکرد، و پرسشهای شرعیئی مطرح میشد که تنها کسی پاسخِ آنها را میدانست که امام باشد، و او به همه پاسخ میداد. موضوع این پرسشها و پاسخها در میان شیعیان پخش میشد تا دربارۀ امامتِ او شک نکنند. دربارۀ یکی از این موارد چنین میخوانیم:
کسانی گفتند چه گونه شود که یک بچۀ نابالغ که هنوز چیزی نخوانده است چنین باشد؟
مأمون گفت: او را آزمایش کنید.
پس مجلس آراستند، دانشمندان و فقیهانِ بزرگ و قاضی القضاتِ دستگاهِ خلافتِ عباسی در مجلس حاضر شدند، امام در بالای مجلس نشست؛ قاضی القضات از او پرسید: «حکمِ کسی که در احرام است و در حَرَمِ کعبه شکاری را بکُشد چیست؟»
محمد گفت: «در حِل کشته یا در حرم؟ میدانسته که در احرام است یا نمیدانسته؟ عمدی آنرا کشته یا به خطا؟ او که در احرام بوده آزاده بوده یا بَرده؟ بچه بوده یا مَرد؟ این نخستین بار بوده که کشته یا تکرار بوده؟ پرنده کشته یا چیز دیگری؟ شکارِ کوچک بوده یا بزرگ؟ از کاری که کرده پشیمان است یا میگوید که خطا نکرده است؟ شکار را در شب کشته یا در روز؟ احرام برای عمره بسته بوده یا برای حج؟»
قاضی القضات وقتی اینها را شنید از شگفتي خشک اشزد که یک چنین بچهئی اینهمه علم داشته باشد؟!
سپس مأمون به محمد گفت: «یا اباجعفر! آیا سخنرانی میکنی؟»
امام گفت: «آری»؛ و چنان سخنرانی غَرائی کرد که همه را در حیرت فروبرد. پس از آن امام به پاسخ دادن پرداخت و همۀ مسائلی که قاضی القضات دولت عباسی داشت و خودش نتوانسته بود که حل کند را پاسخ گفت و توضیح داد. این پرسشها و پاسخها به تفصیل آورده شده است. خودش نیز پرسشهای شرعی مطرح میکرد، و چون کسی پاسخش را نمییافت خودش توضیح میداد و پاسخ میگفت. یکی از پرسشهای پیچیدۀ علمی که او مطرح کرد چنین بود:
«مردی در آغاز روز به زنی مینگرد و نگریستن به او برایش حرام است؛ چاشتگاه که خورشید به بالا میآید آن زن برایش حلال است؛ چون نیمۀ روز برسد آن زن برایش حرام است؛ چون پسینگاه برسد آن زن برایش حلال است؛ چون خورشید غروب کند آن زن برایش حرام است؛ چون هنگام خفتن شود آن زن برایش حلال است؛ چون نیمه شب شود آن زن برایش حرام است؛ چون سپیده بدمد آن زن برایش حلال است.»
قاضی القضات حل این مسألۀ پیچیدۀ علمی را ندانست و از امام تقی خواهش کرد که خودش تفسیر کند؛ و امام تقی چنین توضیح داد:
«این زنْ کنیزِ مردی است، یک بیگانه در آغاز روز به او نگریسته و نگریستنش به او حرام بوده. چاشتگاه او را خریده و برایش حلال شده. ظهر او را آزاد کرده و برایش حرام شده. عصر با او ازدواج کرده و برایش حلال شده . مغرب با او مُظاهَرَه کرده (گفته تو برایم همچون مادرم استی) و برایش حرام شده . سرِ شب برای مظاهرهاش کَفّاره داده و برایش حلال شده. نیمهشب او را یکطلاقه کرده و برایش حرام شده. بامداد او را برگردانده و برایش حلال شده است.»[۷۲]
در روایت دیگری که کلینی آورده است گفته شده که امام تقی ده ساله بود و جمعی از شیعیان که از مناطق گوناگون آمده بودند در مجلسش حاضر شدند و سی هزار مسئله از او پرسیدند و او در همان مجلس به همۀ سیهزار مسأله پاسخ داد: استَأذَنَ عَلى أَبِي جَعفَرٍ قَومٌ مِن أهلِ النَّواحِي مِنَ الشِّيعَةِ فَأذِنَ لَهُم فَدَخلوا فَسَألوهُ فِي مَجلِسٍ وَاحِدٍ عَن ثَلاثِينَ ألفَ مَسألَةٍ فَأجابَ وَلَهُ عَشرُ سِنین.[۷۳]
امام تقی در مدینه میزیست، و امیرالمؤمنین مأمون سالی یک میلیون درم برایش میفرستاد تا به خویشانش بخشش کند و علویان را خوشدل نگاه دارد. او وقتی به سنِ ۲۰ سالگی رسید به بغداد رفت و در مراسمِ باشکوهی با امالفضل دختر مأمون که اکنون به سن بلوغ رسیده بود عروسی کرد، سپس زنش را با خودش به مدینه برد.[۷۴]
او در اواخرِ زمستان سال ۲۱۳خ با زن و بچههایش به بغداد رفت. در این زمان المعتصم -برادرِ مأمون- خلیفه بود. او حدود ۱۰ ماه در بغداد بود، و بیمار شد و در اواخر ذوالقعده یا اوائل ذوالحجه سال ۲۲۰ھ (آذرماه ۲۱۴خ) در سن ۲۴۔۲۵ سالگی از دنیا رفت. او را در «مقابر قریش» که گورستانِ بنیهاشم بود در کنار جدش موسا الکاظم دفن کردند.
ابن شهرآشوب نوشته که دختر مأمون آلتِ تناسلیِ امام را با پارچۀ زهرآگین مسموم کرد. و افزوده که امام را دختر مأمون از آنرو مسموم کرد که از او باردار نشده بود، و او به وی توجه نمیکرد و توجهش را به کنیزانش میداد زیرا از او باردار شده بودند.[۷۵]
مؤلف تاریخ قم نوشته که گویند که امالفضل دختر مأمون زهر در آلت تناسلی امام کرد، و امام در اثر آن شهید شد.[۷۶]
ملا محمدباقر مجلسی نیز روایتهای یادشده را در بِحار آورده است.[۷۷]
این روایتها را آوردهاند تا یک معجزۀ امام تقی را نشان دهند؛ زیرا امالفضل به نفرین او گرفتار شد و همان بیماریِ عفونیِ کُشنده را در آلتِ تناسلیِ خودش گرفت.
ابن شهرآشوب نوشته که امالفضل به نفرینِ امام به بیماریِ ناسور در فرجش مبتلا شد و هیچ پزشکی نتوانست که او را معالجه کند تا از دنیا رفت.[۷۸]
مجلسی نوشته که امّالفضل در نهانیترین عضو بدنش یعنی در فرجش ناسور درماننشدنی گرفت، و درد کشید تا از دنیا رفت.[۷۹]
چنین بود که حضرتِ امام بزرگوار و زنش، در اوج جوانی، به بیماریِ مشابهی به دنبال هم از دنیا رفتند. امام را امالفضلِ بیوفا مسموم کرده بود، امالفضل را الله تعالى به همان درد مبتلا کرد و درد کشید تا از دنیا رفت. إنّ اللهَ عَزیزٌ ذوانتقام: الله فرادست و انتقامگیر است.
در این سالها رهبرِ شیعیانِ زیدی در عراق مردی از دودمانِ امام زین العابدین به نام محمد ابن قاسم بود و در کوفه جاگیر بود (محمد ابن قاسم ابن عمر ابن علی ابن حسین ابن علی ابن ابیطالب). او از جانب پدر و مادر علوی بود، و مردی شُهره به پارسایی بود. در زمان مأمون او فعالیتی برای ایجادِ تشکیلات نداشت و به نشر علومِ دین میپرداخت، لذا برای او مشکلی ایجاد نکردند ولی او را زیر نظر گرفته بودند تا دست به کاری نزند. معتصم چون پس از مأمون به خلافت نشست برای او تنگیهائی ایجاد کرد و گویا به او تشر فرستاد که او را بازداشت خواهد کرد. به نظر میرسد که او در این زمان در صدد ایجاد تشکیلات برای دست زدن به کاری بوده است.
چون زیستن در کوفه برایش خطربار شده بود او را به خراسان رفت و در یکی از روستاهای عربنشینِ طالقان فرود آمد.
در آنزمان در منطقۀ هرات و مرو و سرخس و طوس و طالقان و جاهای دیگرِ خراسان قبایل بسیاری از عربها در روستاهای متعددی میزیستند که در زمان اموی برای خودشان از ایرانیان گرفته بودند. بخشی از عربهای خراسانْ شیعیان عباسی و بخشی شیعیان علوی بودند. عربهای خراسان تا اینزمان عمومًا پارسیزبان شده بودند و صفتِ «اَبناء» بر آنها اطلاق میشد، یعنی فرزندان عربها (عربزادگان).
محمد ابن قاسم بر آن شد که قیام علوی و ضدِ عباسی به راه اندازد و خراسان را به نیروی عربهای خراسان از طاهریان بگیرد. امیرِ طاهری در این زمان عبدالله پسر طاهر پوشنگی بود (پسرِ طاهرِ ذوالیمینین).
شیعیانِ بسیاری از حدِ طالقان تا سرخس با محمد ابن قاسم بیعت کردند و کارش بالا گرفت و قیامِ خویش به راه افکند. ولی در چند پیکار با سپاهیان طاهری شکستهائی یافت، و سرانجام در سرخس دستگیر شد و عبدالله طاهر او به عراق فرستاد تا خلیفه دربارهاش تصمیم بگیرد (پایان سال ۲۱۲خ).
خلیفه معتصم او را در سامرا به زندان کرد. او چند ماه در زندان بود، و دیگر کس ندانست که چه بر سرش آمد. در شیعیانش شایع شد که امام در شبِ عیدِ رمضان از زندان گریخته و متواری شده است. شیعیانش یکچند منتظر ظهورش بودند و او را مهدی آخر الزمان مینامیدند که قرار بود «جهان را پر از عدل و داد کند همانگونه که پر از ظلم و جور شده است».[۸۰]
الإمام النقی
امام تقی دو پسرِ خُردسالِ چهار ساله و سه ساله داشت که یکی علی و دیگری موسا بود. دو دختر نیز داشت که یکی حکیمه و دیگری خدیجه بود. گویا مادرانِ اینها کنیزانِ امام نقی بودهاند. این بچهها به مدینه بازفرستاده شدند تا توسط عموهای پدرشان پرورده شوند؛ و ارادۀ الٰهی در لوحِ محفوظ چنان نوشته شده بود که علیِ چهار ساله امامِ جانشین پدر و رهبرِ دین و دنیای شیعیانِ امامی شود.
پس از درگذشت امام تقی بر سرِ اینکه علی جانشین پدر است یا موسا، در میان سران امامیه اندک اختلافی بروز کرد که دیرپا نبود. نوشتهاند که برخی علی را امام دانستند و برخی دیگر موسا را.[۸۱] برای پذیراندنِ امامتِ علی اندکتلاشی به کار برده شد، و روایتی بازگفته شد که نشان میداد امام تقی به شیعیان سفارش کرده که امامِ پس از او پسرش علی است نه موسا. این حدیث را یک نظریهپردازِ مذهبِ امامی به نامِ اسماعیل ابن مهران شنیده بوده است. کشی دربارۀ این اسماعیل ابن مهران نوشته که یمنیتبارِ کوفه از قبیلۀ سَکون (یکشاخه از کِنده) بوده، و شیخ طوسی نوشته که پدرانش از موالیِ سَکون بودهاند و او سَکونی شده بوده است. یکی دیگر از همگنانِ او که همزمان با او نظریهپردازِ تشیع امامی بود علی ابن مهزیار است. علی ابن مهزیار خوزیتبار از یک خانوادۀ مسیحی بوده که در بغداد میزیسته، و گفته که در نوجوانی مسلمان و شیعه شده است.[۸۲] به نظر میرسد که اسماعیل ابن مهران نیز از نوجوانی که مسلمان و شیعه شده بوده در تقیه بوده و در زمان امام تقی مذهبش را آشکار کرده بوده و نظریهپردازِ امامیه شده است. هردوی اینها مورد عنایت دربار عباسی بودهاند. اسماعیل ابن مهران دربارۀ امام نقی چنین گفته است:
- وقتی ابوجعفر (محمد التقی) -علیه السلام- از مدینه به قصدٍ بغداد بیرون شد، و این سفرِ نخستِ او به بغداد بود، به او گفتم: «فدایت شوم؛ من بیم دارم که در این سفر گزندی به تو برسد؛ پس از تو این امر در چه کسی خواهد بود؟» او لبخندزنان رو به من کرد و گفت: «آنگونه که تو پنداشتهای، غیبت در این سال نخواهد بود».
بار دوم که برای رفتن به نزد معتصم [از مدینه] بیرون برده شد به نزدش رفتم و گفتم: «فدایت شوم؛ تو داری بیرون میروی؛ این امر پس از تو ازآنِ چه کسی خواهد بود؟» گریست تا ریشش تر شد، سپس رو به من کرد و گفت: «در اینجا است که باید بر من بیم داشت. این امر پس از من ازآنِ پسرم علی است».[۸۳]
امام نقی مورد عنایت و توجه معتصم و جانشینش متوکل بود. روایات مؤلفانِ بزرگِ امامیه خبر از روابط نیکوی امیرالمؤمنین متوکل با امام نقی داده است. گفته شده که امام نقی در سال ۲۴۳ھ (۲۳۶خ) به دعوتِ متوکل با همۀ اعضای خانهاش به سامرا رفت و در سرائی نشیمن گرفت که خلیفه در اختیارش نهاد. سامرا در آنزمان پایتخت خلافت عباسی بود.
در این ماهها یکی از نوادگان امام زید به نام یحیا ابن عمر (یحیا ابن عمر ابن یحیا ابن حسین ابن زید ابن علی ابن الحسین ابن علی) که امام شیعیان زیدی بود در کوفه -نهانی و زیرزمینی- سرگرمِ متشکل کردن شیعیان برای به راه افکندن جنبش ضد عباسی بود؛ ولی امرش افشا شد و پیش از آنکه دست به کاری زده باشد به فرمانِ خلیفه بازداشت و زندانی شد.[۸۴]
کلینی نوشته که علی ابن محمد (امام نقی) را متوکل رسمًا و با احترام و عزت دعوت کرد که از مدینه به سامرا برود. او متن دعوتنامۀ رسمی متوکل را نیز آورده است که در آن عبارتهای «امیرالمؤمنین قدر و منزلت تو را میشناسد، خویشاوندیِ تو را پاس میدارد، حق تو را برخود واجب میداند» خطاب به امام نقی نوشته شده است. در همین نامه متوکل به امام نقی اطلاع داده که والی مدینه را به خاطر آنکه نسبت به او بیاحترامی نموده از کار برکنار کرده است، و والی جدید که فرستاده میشود دستور دارد که مراتب احترام شایسته را نسبت به او انجام دهد و طبق نظر او عمل کند. نیز در نامه آمده که «امیرالمؤمنین مشتاق است که دیدار را با تو تازه کند و رویت را ببیند. اگر تصمیم به دیدار او و ماندن در کنار او گرفتی هرکه از اهل بیت و موالی و اطرافیانت که مایل باشی را با خودت بیاور». و به او اطلاع داده که اگر مایل باشد، یک هیأت بلندپایه به ریاست یحیا ابن هرثمه ابن اعین گسیل شود تا او را از مدینه تا سامرا همراهی کنند و طبق فرمان او عمل کنند.[۸۵]
امام نقی برای یازده سالِ آینده با احترام و عزتِ بسیار در سرای بزرگی که خلیفه در اختیارش نهاده بود و نزدیکِ کاخ خلیفه بود زیست. او همچون پدرش آشکاره امامِ شیعیانِ عراق بود و دربار عباسی امامتِ او را تأیید میکرد، و لقبِ رسمیِ امام الرَّوافِض داشت.
امان نقی در تیرماه سال ۲۴۷خ به دیدارِ پروردگارش شتافت، و همانگونه که پیامبر در خانۀ خودش به خاک سپرده شده بود او در گوشهئی از سرای خودش مدفون شد. خلیفه در این زمان المُعتَز بالله بود که در بهمنماه سال ۲۴۴خ به خلافت رسیده بود.
امام نقی هیچگاه زنِ عقدی نگرفت، و کنیزک میخرید. او دارای چهار پسر و یک دختر شد. پسرانش محمد و جعفر و حسن و حسین بودند، و دخترش عائشه بود.[۸۶] خلیفه متوکل نامِ عائشه زنِ پیامبر را بسیار دوست میداشت؛ لذا به نظر میرسد که امام نقی نامِ عائشه را به خاطر دلخوشیِ امیرالمؤمنین متوکل بر دخترش نهاده بوده است.
محمد و حسین پیش از پدرشان از دنیا رفتند؛ و جعفر و حسن زنده بودند، و پس از او در دو سرای بزرگ در سامرا زیستند و بر سر جانشینیِ او و امامتِ شیعیان با یکدیگر وارد رقابت و درگیریهای جنجالیِ درازمدت شدند. سامرا نامِ دیگرش «العَسکر» بود؛ و چونکه این دو برادر برای همیشه در این شهر ماندند عموزادگانِ علویشان در مدینه ایشان را عسکری نامیدند (حسنِ عسکری، جعفر عسکری).
الإمام العسکری
پس از درگذشت امام نقی برخی از وکیلانش گفتند که امامت به پسر بزرگترش محمد رسیده است، و وکیل محمد شدند که میگفتند امامِ برحق است و در غیبت است. این محمد در زمان پدرش در سامرا درگذشته بود ولی برخی از وکیلانِ علی گفتند که محمد نمرده زیرا پدرش به شیعیان خبر داده بود که محمد امامِ پس از او است؛ امام دروغ نمیگوید و بداء نیز رخ نداده است اما پدرش او را از بیم دشمنانْ نهان کرده بوده است و او مهدیِ قائم است. شیعیانی که اموالشان را برای امام غائب به اینها میدادند محمدیه نامیده شدند.
برخی از وکیلان نیز گفتند که جانشین امام نقی پسرش جعفر است. اینها گفتند که امام نقی پس از درگذشتِ پسرش محمد او را به عنوان امامِ پس از خودش به شیعیان معرفی کرده است؛ و وقتی محمد زنده بوده محمد را معرفی کرده بوده تا خطرهای احتمالی را از جعفر دور کرده باشد. شیعیانی که مالِ امام به وکیلان جعفر میدادند جعفریه نامیده شدند.
برخی نیز گفتند که حسن پسرِ دیگرِ امام نقی امامِ منصوبِ الله و جانشین پدرش است. اینها وکیلان حسن برای گرفتن مال امام از شیعیان شدند. شیعیانی که مالِ امام را به وکیلان حسن میداند نامِ امامیه را برای خودشان حفظ کردند.
محمد پسرِ درگذشتۀ امام نقی که اکنون توسط برخی از وکیلان امام نقی امامِ غائبِ مُنتَظَر نامیده شد پنجمین امامِ غائبِ شیعیانِ جعفری بود: جعفر الصادق، محمد ابن اسماعیل، موسا الکاظم، محمد ابن جعفر، محمد ابن علی. یعنی اکنون که سال ۲۴۷خ بود پنج فرقۀ جعفریه منتظر ظهورِ امامانِ غائبشدۀ خویش بودند؛ یک فرقه که واقفۀ نخست بودند صفتِ جعفری را برای خویش حفظ کرده بودند، یک فرقه نیز اسماعیلیه بودند، و سهفرقۀ دیگر نامِ امامیه داشتند. تا کنون مجموعۀ بزرگی از احادیث از زبان پیامبر و امامانِ پیشینه ساخته شده بود که غیبتِ امام را اثبات میکرد، و خبر از آن میداد که در آخر الزمان که جهان را کفر و فساد و تباهی گیرد امام به فرمانِ الله ظهور خواهد کرد.
چنین بود که شیعیان امام نقی پس از درگذشتِ او سه فرقه شدند: یک فرقه معتقد به امامت محمد پسر او شدند که در غیبت بود. وکیلانِ این امامِ غائب همۀ احادیثی که پیشترها دربارۀ مهدی آل محمد روایت شده و نام مهدی را محمد معرفی کرده بود اینک برای این محمد ابن علیِ خودشان مصادره کردند. یک فرقه معتقد به امامت جعفر و یک فرقه معتقد به امامت حسن شدند. هرکدام از سه فرقۀ شیعیان امام نقی دو فرقۀ دیگر را تکفیر کرد؛ و هرسهشان اسماعیلیه و فطحیه و واقفه را تکفیر میکردند. آنها نیز اینها را تکفیر میکردند. یعنی همۀ شیعیان جعفری یکدیگر را تکفیر میکردند.
پیش از این گفتیم که پس از درگذشتِ امام تقی کودکِ دومش موسا که سه سال داشت نیز نامزدِ مقام امامت کرده شد؛ ولی ارادۀ الله بر آن قرار گرفته بود که علیِ چهارساله امامِ برحق باشد. این موسا بعدها به کوفه رفت و سالها در کوفه زیست تا آنگاه که امام نقی درگذشت، و او به قم رفت که مرکز تجمعِ قبایل یمنیتبارِ اشعری بود و همگیشان شیعیان امامی بودند. اینکه کسی در قم ادعای امامت او را پذیرفت یا نپذیرفت چیزی ننوشتهاند. مؤلف «تاریخِ قم» نوشته که موسا ابن محمد به قم آمد، و برخی از عربهای قم به او فشار آوردند که از قم برود (سال ۲۴۸خ)؛ ولی دوتا از سرانِ نیرومندِ عربِ قم از او حمایت کردند و عربهای قم را واداشتند که به او احترام بسیار بگذارند؛ و برایش سَرائی خریدند و چند سهم زمینهای کشاورزیِ سه روستا که ازآنِ مالکانی از عربهای اشعری بود را خریده به او بخشیدند، و بیست هزار درم پول برایش گرد آوردند، و «همت و اعتقاد ایشان مُحَقَّق شد… و او را اعزاز و اکرام کردند و وی را از دنیا مُمَتَّع و مُرَفّه گردانیدند چنانکه مستغنی شد… و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد».[۸۷]
این گزارش ما را بس است تا گمان کنیم که او با ادعای امامت به قم رفته است، و وکیلانِ علی النقی که اینک وکیلانِ حسن عسکری شده بودند با ادعای او به مخالفت برخاستهاند، و او زیرِ فشار آنها ادعای امامتش را مسکوت نهاده است. این گمان که او نزد مریدانش که عمومًا عربِ اشعریِ قم بودند امامِ در تقیه شناخته میشده است را نیز نمیتوان که از نظر دور داشت؛ زیرا مؤلف تاریخ قم که نسلِ پس از او بوده و داستانِ او را از پدرِ خودش شنیده بوده است به ما خبر میدهد که اموال بسیار به او میدادهاند و دارای املاک بسیار نیز شده است که اشعریان برایش خریدهاند.
گزارشی را نیز کشی آورده است که شاید بتوان با تبلیغگرانِ امامتِ این موسا در میان شیعیانِ قم در زمان امام نقی در پیوند دانست. مردی به نام اسحاق انباری که از اصحابِ امام نقی بوده گفته که امام نقی به من گفت: ابوالسَّمهَری و ابن ابیالزَّرقاء بر ما دروغ میبندند، فتنهگر و ملعوناند، مردم را از دین بیرون میبرند، و خونشان هَدَر است. ای اسحاق! مرا از دستشان آسوده کن و بهشت را پاداش بگیر، ولی مبادا ایشان را چنان بکُشی که کسی خبر شود و تو را بگیرند و نتوانی که حجتی داشته باشی و تو را بازکُشند. سپس گفت: «عَلَیکُم بِالإغتیال»، یعنی به گونهئی ترور کنید که هیچکس کشنده را نشناسد.[۸۸]
بعدها که قم در انحصار شیعیان دوازده امامی درآمد کسی دربارۀ امامتِ این موسا و اینکه شیعیانش چه کسانی بودند سخنی نگفته است. مؤلف تاریخ قم به ما خبر میدهد که موسا چند دهه با اجلال و احترامِ بسیار در قم زیست و در زمستان سال ۲۸۷خ در قم از دنیا رفت و در سرای خودش مدفون شد و قبرش زیارتگاه شد. او بیفرزند از دنیا بود و میراثش میان زنش و دو خواهرش بهره شد.[۸۹]
به هرحال، چون امام نقی از دنیا رفت پسرانش حسن و جعفر بر سرِ جانشینیِ او به اختلاف و درگیری افتادند، و از هرکدامشان شماری از نائبانِ امام نقی حمایت میکردند. وکیلان امام نقی که اکنون در میان این دو امامِ حاضر و یک امام غائب (محمد پسر امام نقی که مُرده بود) تقسیم شده بودند به درگیری سختی افتادند و هرکدام از آنها امام طرف دیگر را متهم به اموری اهانتآمیز میکرد تا ادعای امامت او را ابطال کند. وکیلان جعفر میگفتند که حسن را آزمودهایم و علمی ندارد. آنها زبانِ اهانت و بدگویی گشودند و شهرستانی نوشته که آنها شیعیانِ حسن را حِماریّه لقب دادند.[۹۰] وکیلانِ حسن نیز جعفر را کذاب نامیدند؛ زیرا میگفتند که به دروغ ادعای امامت میکند. چنین ادعائی -البته- نشانۀ تکفیر جعفر بود.
کارِ اختلاف نائبانِ دو برادر به تکفیرِ متقابل انجامید. نائبان حسن لعنتنامهئی بیرون آوردند که نشان میداد امام نقی به نائبانی که جعفر را امام بدانند لعنت فرستاده بوده است. آنها حتّا میگفتند که جعفر فِسق آشکار دارد، فجور میکند، شرابخواره و فاسد و مَردِ بیارجِ بیمقداری است.[۹۱] راست هم میگفتند، زیرا آن درآمدهای انبوه و آن زندگی مرفه و کاخنشینی در پایتخت کشور عباسی البته هم میبایست که همراه با کامرانی بوده باشد که همان «فسق و فجور و بادهنوشی» بود. پیش از این دربارۀ فسق و فجور اسماعیل پسرِ بزرگِ امام صادق نیز روایتِ مؤلفان امامیه را آوردیم.
دو برادر چندان در اختلاف شدند که با یکدیگر قطعِ رابطۀ کلی کردند، و تا حسن زنده بود روی یکدیگر را ندیدند. علی ابن مهزیار که پیش از این اشارهئی به او کردیم در این زمان از دنیا رفته بود و برادرش ابراهیم ابن مهزیار وکالت امام حسن عسکری را داشت؛ و علاوه بر او چندین وکیل دیگر نیز در آبادیهای شیعهنشینْ مال از شیعیان تحویل میگرفتند تا برای امام بفرستند و شیعیان را تطهیر کنند. جعفر نیز دارای چنین وکیلانی بود.
زبردستترین تبلیغگرِ امامتِ جعفر عسکری یکی از وکیلان امام نقی به نام علی طاحِن خَزّاز بود؛ و یک وکیل دیگر به نام فارس ابن حاتم نیز اسباب امامت جعفر را تقویت میکرد. هردوی اینها پیش از این وکیلان امام نقی بودند. خواهرِ فارس ابن حاتم نیز گواهی داد که امام نقی وصیت کرده است که جعفر امام باشد.[۹۲]
نائبانِ حسن گفتند که امام نقی لعنتنامه دربارۀ فارس ابن حاتم بیرون داده و گفته که هرکه او را بکُشد من بهشت را برایش تضمین میکنم؛ و فارس ابن حاتم توسط مردی به نام جُنَید ترور شد. در این میانه برخی از وکیلان جعفر که پیش از آن وکیلان امام نقی و برجستگان شیعه بودند به دست شیعیان حسن ترور شدند. کلینی به ما خبر میدهد که حسن مستمری ماهانه برای جُنَید -قاتلِ فارس- و دو مردِ دیگر (که نام یکیشان ابوالحسن بوده و از دیگری نام برده نشده است) مقرر کرد و به وکیلش فرمود که به آنها بپردازد. این مستمری تا حسن زنده بود پرداخت میشد. جنید اندکی پس از حسن از دنیا رفت و ابوالحسن و آن دیگری زنده بودند و وکیل امام غائب (وکیل امامِ دوازدهم) به آندو مستمری میداد؛ زیرا فرماننامۀ امام غائب بیرون آمد که آن مستمری ادامه یابد.[۹۳]
توسط نظریهپردازانِ امامت جعفرِ کذابِ فاسقِ فاجر، در اثبات امامت او و بطلانِ ادعای امامت حسن روایتهای چندی ساخته شد. اصل آن روایتها به ما نرسیده است ولی نقل آنها را مؤلفان بزرگ امامیه برای ما بازنهادهاند. در یکی از اینها گفته شده که شیعیان جعفر ادعا کردند که محمد ابن علی (پسرِ مُردۀ امام نقی) به سفارش پدرش منتظر امامت بود و پدرش او را با نام و نشان به جانشینی خودش معرفی کرده بود. ولی محمد در حیات پدرش از دنیا رفت و پیش از مرگش یکی از غلامان پدرش به نام نفیس را که در خدمتش بود به عنوان وکیل خودش معرفی کرد و «کتاب و علوم و سلاح و اسباب امامت» را به او تحویل داد و به او گفت که هرگاه پدرش -امام نقی- وفات یابد اینها را به جعفر بسپارد. اما نفیس این امانتها را در حیات امام نقی تحویل جعفر داد، و این گونه امامت از راه محمد به جعفر رسید و آن در زمان حیات پدرش بود، و پدرش نیز از آن خبر داشت و آنرا تأیید کرده بود.
این نفیس که شاهد زندۀ امامت جعفر و واسطۀ انتقال امامت به او بود را مریدانِ حسن ترور کردند. دربارۀ چه گونگیِ ترورِ او نوشتهاند که شبی به خانهاش حمله بردند (از دیوار بالا رفته به درون خانهاش ریختند) و او را گرفته در حوض افکندند و غرق کردند.[۹۴]
تا کنون دوتا از وکیلانِ برجستۀ امام نقی که برای تثبیتِ امامتِ جعفرِ کَذّابِ فاسقِ فاجر در میان امامیه اثرگذار بودند توسط مریدان حسن ترور شدهاند؛ یکی فارس ابن حاتم و دیگر این نفیس. ننوشتهاند که بر سر خواهرِ فارس ابن حاتم چه آمد!
جعفر و حسن در سامرا میزیستند، ازدواج نکرده بودند ولی کنیز داشتند. حسن عسکری مردم گمان میکردند که بیفرزند است، ولی جعفر عسکری دارای سه پسر و دو دختر بود. روابط حسن و جعفر با دربار خلیفه روابطی بسیار استوار بود و نزد درباریان خلیفه احترام شاهانه داشتند.
شیخ طوسی نوشته که امام حسن عسکری هر روز دوشنبه و پنجشنبه در جمع بزرگی از سواران به کاخ خلیفه میرفت، و از خیابانهائی که میگذشتند راه آمد و شدِ مردم بند میآمد و هیاهو فضا را پر میکرد. وقتی به کاخ میرسید هیاهو فرومینشست و او وارد میشد و در جایگاهی که ویژۀ خودش بود مینشست. وقتی میخواست که از کاخ خارج شود دروازهبانان بانگ میزدند که «اسپ ابومحمد را بیاورید!» و او سوار میشد…[۹۵]
نیز، شیخ طوسی داستانی را از زبان یکی از بزرگانِ همنشین حسن آورده است که خبرِ کشته شدن یکی از عوام مردمِ سامرا در یکی از خیابانهای محلِ گذرِ امام عسکری است. این مرد گفته که وقتی حسن سوار میشد تا به کاخ خلیفه برود جوانی از عوام بر راهش میایستاد و همینکه او سوار میشد برایش دعا میکرد و چیزهائی دربارهاش شایع میکرد. حسن از کار این جوان به تنگ آمد. آنروز نیز ما همراهش بودیم، و او سخت برافروخته بود، و آنجوان بر راهش ایستاد و چیزهائی گفت و تکرار کرد تا حسن به سرِ دوراهه رسید، و سوارانْ راهِ آن جوان را تنگ کردند. جوان به کناری رفت تا دور شود. حسن به یکی از نوکرانش گفت: «برو شرش را از سرم کم کن». نوکر او را دنبال کرد. حسن چون به بازار رسید و ما همراهش بودیم استری آنجا بود و لگد به آن جوان زده او را کشت.[۹۶]
روایتی را کلینی و شیخ صدوق و شیخ مفید آوردهاند که میگوید جعفر پس از درگذشتِ حسن حاضر شد که سالانه ۱۶۰ کیلوگرم طلا به وزیرِ خلیفه بدهد تا امامتِ او بر شیعیانِ امام نقی را تأیید کند. این روایت که پسرِ وزیر (نامش احمد ابن عبیدالله) وقتی به قم رفته برای سران شیعیانِ قم بازگفته است چنین است:
- چون حسن را دفن کردند جعفر ابن علی به نزد پدرم آمد و گفت: «مرتبۀ برادرم را به من بده و من سالی بیست هزار دینار به تو میدهم». پدرم به او نهیب زد که «احمق! دولت کوشید که کسانی که پدر و برادر تو را امام میدانستند با شمشیر از آن عقیده برگردانَد و کامیاب نشد. اگر شیعیان پدر و برادرت تو را امام میدانند چه نیازی داری که دولت یا غیر دولت مرتبۀ آنها را به تو دهد؟» [۹۷]
احمد ضمن این گزارش، از روابط بسیار دوستانۀ پدرش در زمان وزارتش با امام عسکری خبر میدهد، و یادآور میشود که وقتی حسن به کاخ پدرش میآمد پدرش چنان با احترام از او پذیرایی میکرد که از کمتر کسی از دولتمردان عباسی میکرد. و خبر از آن میدهد که حسن بیمار شد و پدرش چند پزشک از پزشکان دربار را به خانۀ حسن فرستاد تا او را معالجه کنند؛ و به آنها گفت که بام و شام به او سرکشی کنند. احمد گفته که وقتی نخستین بار حسن را در کاخ پدرش دیده و متوجه احترام بسیار زیاد پدرش نسبت به او شده از پدرش پرسیده که این کی بود که تو چنین برخوردی با او کردی و به احترامش بر پا خاستی؟ و پدرش به او گفته که او ابن الرضا و اِمام الرافِضَه است و شخصیتی بسیار محترم است. همین گزارش خبر از آن میدهد که وقتی حسن درگذشت چه مراسم باشکوهی برای سوگواری در سامرا برایش برگزار شد![۹۸]
درگیریهای حسن و جعفر بر سرِ امامت در خلافتِ المعتز آغاز شد و در خلافت المهتدی و المعتمد ادامه داشت. المعتمد که در تیرماه ۲۴۹خ به خلافت رسیده بود از آغاز خلافتش گرفتار درگیری با شورش بزرگِ ضدِ عباسی موسوم به «شورش زنگ» شد که جای سخن دربارهاش در این دفتر نیست. همین اندازه اشاره کنم که این جنبش در جنوب عراق به راه افتاد، رهبرش ادعا میکرد که علوی و امام است و تکیۀ عمدهاش بر بَردگانِ گریخته از زمینهای اربابان در جنوبِ عراق بود و هزاران تن از آنها بردگانِ سیاه آفریقایی (زنگیان) بودند. این جنبشْ سلطنت عباسی را با خطر بسیار جدی مواجه کرد، ۱۴ سال ادامه یافت تا سرانجام دولت عباسی توانست که با دادن دهها هزار تلفاتِ انسانی و دهها میلیون درم هزینه آنرا سرکوب کند.
امام حسن عسکری در دیماه ۲۵۲خ به سنِ ۲۷ سالگی در سامرا به دیدار پروردگارش شتافت. دربارۀ علتِ درگذشتِ او چیزی ننوشتهاند. ظاهرًا بیمار شده و به مرگِ خودش مُرده است. با اینحال نمیتوان که دستهای توطئهگرِ جعفر و مریدانش را نیز از نظر دور داشت. منابع متأخرِ امامیه اشاره به شهید شدنِ حسن میکنند، ولی دربارۀ علتِ مرگِ او سخنی ندارند و هیچ نشانی از چه گونگیِ شهید شدنش به دست ندادهاند.
مادر و خواهر حسن و همۀ محرمانش و اصحاب برجستهاش و نوکران و کنیزان و غلامانش همگی گمان میکردند که او بیفرزند از دنیا رفته است، زیرا گرچه کنیزان بسیار گرفته بود ولی هیچگاه کسی هیچکدام از کنیزانش را ندیده بود که آبستن شده باشد یا فرزندی به دنیا آورده باشد؛ از اینرو همگان گمان میکردند که هیچ فرزندی از هیچ کنیزی برایش به دنیا نهآمده است.
همۀ شیعیانش نیز گمان میکردند که او پسر و جانشین ندارد و دربارۀ اینکه چه کسی پس از او امام خواهد شد هیچ سفارشی نکرده است.
ولی آنها نمیدانستند که الله تعالى اراده کرده که کسی دربارۀ فرزندِ او که منصوبِ آسمان و امامِ برحق و جانشینِ حقیقیِ پدر و آخرین امامِ معصوم و خلاصۀ آفرینش و هدفِ کلیِ آفرینش است خبر نداشته باشد، و اراده کرده که امام از روزِ بارداریِ مادرش و سپس از روز تولدِ خودش در غیبت باشد تا به آنوسیله شیعیان آزموده شوند و میزانِ ایمان و اخلاصشان در محک نهاده شود و هرکه وجودِ مبارکِ او را باور نکند و به امامتِ او ایمان نهآورَد مستحق «خلود في النار» و سزاوار «عذاب الآخِره» شود و در جهنمْ جاویدان گردد؛ زیرا «مَن ماتَ وَلَم یَعرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِیتَةً جاهِلِیّه».
این نوشتار برای نخستین بار در وبگاه «ایران امروز» منتشر میشود.
برای دریافت نسخۀ پی دی اف به صورت کتابچۀ الکترونیکی بر روی پیوند زیر تِلِک بزنید:
http://www.irantarikh.com/tarikh/emamnaqi.pdf
———————————-
زیرنویسها:
[۱]. زید ابن علی ابن حسین ابن علی ابن ابیطالب در زمان خلافت هشام عبدالملک به دعوتِ شیعیان کوفه به کوفه رفت، شیعیانِ کوفه با او بیعت کردند، او در سال ۱۱۷خ قیام ضدِ اموی به راه افکند، ولی شیعیان کوفه به او همان خیانتی کردند که پیشتر به حسین و مختار ثقفی کرده بودند، و او بییاور شده کشته شد. امام زید نزد شیعیان زیدی چهارمین امام شیعه شمرده شد: علی، حسن، حسین، زید. آنها زین العابدین و باقر و صادق را امام نمیشمردند؛ زیرا امام زید گفته بود که پدر و برادرِ من امام نبودهاند. او گفته بود که کسی امام است که مردم با او بیعت کنند و او برای به دست گرفتنِ امامت و تشکیلِ حاکمیتْ قیام کند. این نظرِ او از آنپس اساس نظریۀ شیعیانِ زیدی را تشکیل داد.
[۲]. اصول کافی، ۱/ ۳۵۸-۳۶۴.
[۳]. تفصیل را، بنگر: تاریخ طبری، ۴/ ۴۰۲-۴۰۹؛ ۴۱۳-۴۳۳؛ ۴۴۹-۴۵۱؛ ۴۶۱-۴۶۳؛ ۴۶۶-۴۷۶. اَنساب الأشراف، ۳/ ۳۱۴-۳۱۶؛ ۳۲۳-۳۳۲؛ ۳۳۶؛ ۴/ ۲۵۶-۲۶۱. اغانی اصفهانی، ۲۱/ ۱۲۱-۱۲۴. مقاتل الطالبیین، ۱۵۳-۱۶۶؛ ۱۸۲؛ ۱۹۲؛ ۲۱۲-۲۱۳.
[۴]. شهرستانی، ۱۵۷-۱۵۹. فرق الشیعه، ۲۰ و ۵۳-۵۴ فهرست ابن ندیم، ۳۱۱.
[۵]. اصول کافی، ۲/ ۲۱۷، حدیث ۲ (إنَّ تِسعَةَ أعشَارِ الدِّينِ فِي التَّقِيَّةِ؛ وَ لا دِينَ لِمَن لا تَقِيَّةَ لَهُ). اصول کافی، ۲/ ۲۱۹، حدیث ۱۲ (التَّقِيَّةُ مِن دِينِي وَ دِينِ آبَائِي؛ وَ لا إيمَانَ لِمَن لا تَقِيَّةَ لَهُ).
[۶]. اصول کافی، ۲/ ۲۲۲، حدیث ۳.
[*] «جَفر» انبانی از چرم گاو بود که مجموعهئی از علومِ ویژۀ امامت و علومِ غیبی که الله تعالى به امام داده بود در آن نگهداری میشد. جفر را کسی جز امام نمیدید، و علومی که در آن بود را کسی جز امام نمیخواند، و رازهائی که در آن بود را کسی جز امام نمیدانست. در متون اساسی امامیه احادیث بسیاری دربارۀ جفر وجود دارد. از جفر در کنار صحیفه فاطمه و جامعه نام برده شده است، و دوتای آخری نیز شبیه جفر و ویژۀ امام بودهاند [برای برخی احادیثش، بنگر: اصول کافی، ۱/ ۲۳۹-۲۴۱. کتاب الغیبه، ۱۶۸-۱۷۰].
[۷]. عیون الاخبار، ۲/ ۱۶۰-۱۶۱. الفَرق بین الفِرَق، ۲۲۷.
[*۱] «بَداء» به معنای تغییر تصمیمِ الله و جانشین کردنِ تصمیمِ نوین با تصمیم پیشین است. دربارۀ بداء نیز احادیثی در متون اساسی امامیه آمده و مواردی که الله بداء کرده بوده را نیز آوردهاند که ازجملۀ آنها تغییر اراده و تصمیمِ الله دربارۀ امامتِ اسماعیل پسر بزرگِ امام صادق است.
[۸]. فرق الشیعه، ۴۵-۴۶. شهرستانی، ۱۵۹.
[۹]. اصول کافی، ۱/ ۲۴۲، احادیث ۸ و ۷.
[۱۰]. تفسیر عیاشی، ۲/ ۸۵.
[۱۱]. اصول کافی، ۱/ ۳۷۲-۳۷۳، احادیث ۱-۴.
[۱۲]. برای تفصیل این موضوعها، بنگر: فرق الشیعه نوبختی، ۶۶-۶۷؛ ۷۱-۷۲؛ ۷۶-۷۸. کمال الدین صدوق، ۷۵-۷۶. ملل و نحل شهرستانی، ۱۹۰. رجال کشی، ۱۵۶ و ۲۵۵.
[۱۳]. فصول مختاره من العیون والمحاسن، ۳۰۵-۳۰۶.
[۱۴]. بنگر: رجال کشی، ۱۴۵-۱۵۰، ۱۵۸ و ۱۶۰.
[۱۵]. رجال کشی، ۳۲۴.
[۱۶]. رجال نجاشی، شماره ۱۱۱۲.
[۱۷]. بنگر: الإمامة و التبصرة من الحیره، حدیث ۵۹.
[۱۸]. کمال الدین، ۷۰.
[۱۹]. الامامه والتبصره، احادیث ۵۷؛ ۶۵ و ۵۸.
[۲۰]. اصول کافی، ۱/ ۴۷۶-۴۷۷. خرائج و جرائح قطب راوندی، ۲۷۶-۲۷۷.
[۲۱]. تفصیل روایتها را بنگر: مقاتل الطالبیین، ۳۳۴-۳۳۶. رجال کشی، ۲۶۴-۲۶۵؛ ۲۶۸، ۲۷۸ و ۶۰۵. کتاب الغیبه طوسی، ۲۷-۲۸.
[۲۲]. رجال کشی، ۲۶۸؛ ۲۷۱ و ۲۷۸.
[۲۳]. تاریخ یعقوبی، ۲/ ۴۱۵.
[۲۴]. بنگر: تاریخ یعقوبی، ۲/ ۴۱۵.
[۲۵]. تاریخ قم، ۲۲۱.
[۲۶]. فصول مختاره، ۳۱۳. کتاب الغیبه، ۴۷.
[۲۷]. کتاب الغیبه، ۵۱-۵۲.
[۲۸]. کتاب الغیبه، ۴۶.
[۲۹]. کتاب الغیبه، ۴۵- ۴۶.
[۳۰]. کتاب الغیبه، ۵۳.
[۳۱]. کتاب الغیبه، ۴۸.
[۳۲]. کتاب الغیبه، ۵۷.
[۳۳]. کتاب الغیبه، ۵۷.
[۳۴]. کتاب الغیبه، ۵۶.
[۳۵]. کتاب الغیبه، ۵۸.
[۳۶]. کتاب الغیبه، ۴۸.
[۳۷]. کتاب الغیبه، ۴۹.
[۳۸]. کتاب الغیبه، ۵۲-۵۳.
[۳۹]. رجال کشی، ۴۵ و ۴۶۰.
[۴۰]. کتاب الغیبه، ۶۴.
[۴۱]. کتاب الغیبه، ۶۵.
[۴۲]. رجال کشی، ۴۹۳. کتاب الغیبه، ۶۴. شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا (مؤسسة الاَعلَمی، بیروت، ۱۹۸۴)، ۱/ ۱۰۳-۱۰۴.
[۴۳]. الامامه والتبصره من الحیره، حدیث ۶۶. عیون اخبار الرضا، ۱/ ۱۰۴. رجال کشی، ۵۹۸-۵۹۹.
[۴۴]. کتاب الغیبه، ۶۵
[۴۵]. رجال کشی، ۴۷۸-۴۸۱.
[۴۶]. بنگر: فرق الشیعه، ۷۸-۸۱.
[۴۷]. فصول مختاره، ۳۱۳-۳۱۴.
[۴۸]. عیون اخبار الرضا، ۱/ ۲۶ و ۲۸. نیز، بنگر: اختصاص شیخ مفید، ۱۹۷.
[۴۹]. تفصیل داستان را، بنگر: اصول کافی، ۱/ ۳۱۵-۳۱۹.
[۵۰]. برای تفصیل این رخدادها، بنگر: تاریخ طبری، ۵/ ۱۲۲-۱۲۷ و ۱۲۹-۱۳۰؛ ۱۳۷-۱۴۲. اَنساب الأشراف، ۳/ ۳۵۸؛ ۳۶۰ و ۴۵۹-۴۶۱. مقاتل الطالبیین، ۳۴۸-۳۶۵. کامل ابن اثیر، ۶/ ۳۰۲-۳۰۵؛ ۳۱۰-۳۱۳ و ۳۲۶-۳۲۷. مروج الذهب، ۳/ ۴۳۸-۴۴۰. منتظم ابن الجوزی، ۱۰/ ۹۴-۹۹. تاریخ بغداد، ۲/ ۱۱۲
[۵۱]. عیون اخبار الرضا ، ۲/ ۱۶۶-۱۶۸.
[۵۲]. مقاتل الطالبیین، ۳۷۷.
[۵۳]. تاریخ طبری، ۵/ ۱۴۴.
[۵۴]. تاریخ طبری، ۵/ ۱۴۴ و ۱۴۵. مروج الذهب، ۳/ ۴۴۱ و ۴۶۴.
[۵۵]. تاریخ طبری، ۵/ ۱۴۴. تاریخ یعقوبی، ۲/ ۴۵۲.
[۵۶]. مروج الذهب، ۳/ ۴۴۱. ابن اثیر، ۶/ ۳۵۱. تاریخ یعقوبی، ۲/ ۴۵۳.
[۵۷]. عیون اخبار الرضا، ۱/ ۲۹.
[۵۸]. اصول کافی، ۱/ ۳۱۵. الامامه والتبصره من الحیره، حدیث ۶۸.
[۵۹]. بنگر: عیون اخبار الرضا، ۱/ ۳۹-۴۸.
[۶۰]. رجال کشی، ۵۵۳.
[۶۱]. رجال کشی، ۴۵۸.
[*۲] این زنِ «اهل کتابْ» یک غیبدان و پیشگوی یهودی بوده است؛ زیرا اهل تشیع در کوفه میدانستهاند که پیرزنانِ یهودی بسیار چیزها را از کتابِ سلیمان آموختهاند و علمِ غیب دارند و جادوگری و طلسمسازی میکنند. پیرزنِ یهودی به دلالِ کنیزخرِ امام کاظم خبر داده که این کنیزک که خریدهای فرزندی برای امام به دنیا خواهد آورد که پس از او امام خواهد شد و جهان را خواهد گرفت.
[۶۲]. عیون اخبار الرضا، ۱/ ۲۶-۲۷. اختصاص شیخ مفید، ۱۹۷.
[۶۳]. اختصاص شیح مفید، ۱۹۶-۱۹۷.
[۶۴]. اصول کافی، ۱/ ۳۲۱-۳۲۲.
[۶۵]. محمد ابن جریر طبری امامی. نوادر المعجزات (مؤسسة الإمام المهدی، قم، ۱۴۱۰ھ)، ۱۷۳.
[۶۶]. بحار الأنوار، ۵۰/ ۹.
[۶۷]. فصول مختاره، ۳۱۵. فرق الشیعه، ۸۴-۸۵. شهرستانی، ۱۷۲.
[۶۸]. فرق الشیعه، ۸۷.
[۶۹]. اصول کافی، ۱/ ۲۸۶، حدیث ۵.
[۷۰]. خرائج قطب راوندی، ۳۷۲.
[۷۱]. فرق الشیعه، ۸۷-۸۹.
[۷۲]. ارشاد مفید، ۲/ ۲۸۲-۲۸۷. نیز بنگر: تفسیر قمی، ۱/ ۱۸۲-۱۸۴.
[۷۳]. اصول کافی، ۱/ ۴۹۶، حدیث ۷.
[۷۴]. منتظم ابن الجوزی، ۱۰/ ۲۶۵.
[۷۵]. مناقب آل ابیطالب ، ۳/ ۴۹۷؛ ۴۸۹ و ۴۹۹.
[۷۶]. تاریخ قم، ۲۰۱.
[۷۷]. بحار الأنوار، ۵۰/ ۱۰ و ۱۷ و ۹۶.
[۷۸]. مناقب آل ابیطالب، ۳/ ۴۹۷.
[۷۹]. بحار الأنوار، ۵۰/ ۱۷.
[۸۰]. تاریخ طبری،۵/ ۲۰۷. مروج الذهب، ۳/ ۴۶۴-۴۶۵. مقاتل الطالبیین، ۳۸۲-۳۹۲. کامل ابن اثیر، ۶/ ۴۴۲-۴۴۳. فِصَل ابن حزم، ۳/ ۱۱۲.
[۸۱]. شهرستانی، ۱۷۲. فرق الشیعه، ۹۰-۹۱.
[۸۲]. رجال کشی، ۵۴۸-۵۴۹.
[۸۳]. اصول کافی، ۱/ ۳۲۳، حدیث ۱.
[۸۴]. تاریخ طبری، ۵/ ۳۱۰.
[۸۵]. اصول کافی، ۱/ ۵۰۱. ارشاد مفید، ۲/ ۳۱۰-۳۱۱.
[۸۶]. ارشاد مفید، ۲/ ۳۱۱.
[۸۷]. تاریخ قم، ۲۱۵-۲۱۶.
[۸۸]. رجال کشی، ۵۲۹.
[۸۹]. تاریخ قم، ۲۱۶.
[۹۰]. شهرستانی، ۱۷۳-۱۷۴.
[۹۱]. فرق الشیعه، ۹۹-۱۰۰. ارشاد مفید، ۲ /۳۲۳. فصول مختاره، ۳۱۷.
[۹۲]. فرق الشیعه، ۹۸-۹۹. شهرستانی، ۱۷۲-۱۷۳.
[۹۳]. اصول کافی، ۱/ ۵۲۵، حدیث ۲۴.
[۹۴]. فرق الشیعه، ۱۰۵-۱۰۷.
[۹۵]. کتاب الغیبه، ۲۱۶.
[۹۶]. کتاب الغیبه، ۲۰۶.
[۹۷]. اصول کافی، ۱/ ۵۰۵-۵۰۶. ارشاد مفید، ۲/ ۳۲۴. کمال الدین، ۴۴.
[۹۸]. اصول کافی، ۱/ ۵۰۳-۵۰۵. ارشاد مفید، ۲/ ۳۲۱-۳۲۳. کمال الدین صدوق، ۴۱-۴۳. نیز بنگر: کتاب الغیبه، ۲۱۸-۲۱۹.
نظر کاربران:
■ مانند همیشه دکتر خنجی تحقیق مبسوطی از تاریخ شیعه نوشته اند که خواندنش برای هرکسی با هر زمینه فکری و باوری مفید است. استاد اگر در ارتباط با گزارش شان کمتر تعبیرات خودشان را دخالت می دادند، آنگاه مطلب شان بسیار ارزشمندتر می شد. چرا که هر تفسیر و توضیحی از جانب تاریخ نگار می تواند به غرض ورزی یا هدف و منظور خاصی تعبیر شود. این است که حیف است که این گزاره بسیار مفید از تاریخ شیعه به تعابیری این چنین از جانب تاریخ نگار آلوده شود. به هر روی اگر بپذیریم این سخن که منسوب به پیامبر است که:
«مَن ماتَ وَلَم یَعرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِیتَةً جاهِلِیّه (هرکس که بمیرد و امام زمان خودش را نشناسد مرده اش مرده ی جاهلیت است) آنگاه اینکه ایشان در پایان مطلب شان می فرمایند: "هر که وجودِ مبارکِ او را باور نکند و به امامتِ او ایمان نهآورَد مستحق «خلود في النار» و سزاوار «عذاب الآخِره» شود و در جهنمْ جاویدان گردد؛ زیرا «مَن ماتَ وَلَم یَعرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِیتَةً جاهِلِیّه» نادرست می نماید چراکه معنای سخن پیامبر این است که انسان مسلمان باید امام زمان خودش را بشناسد. اگر نشناسد (که قریب باتفاق مسلمانان بخصوص "شیعیان" چه در دوره زمانی پیامبر و چه در دوره های بعدی تا همین زمان، اولی الامر واقعی زمان خودشان را در زمان حیات خودشان نمی شناسند) مرده شان مرده جاهلیت است. مسلمانان و اصولا دینداران هرچه می شناسند مربوط به تاریخ گذشته است یعنی تاریخ مردگان. آنهم تاریخی سراسر مقلوب و مغشوش و پر از شبهه . ازاین نظر که نگاه می کنیم این جمله پیامبر می تواند به این تعبیر شود که امر دین امری است مربوط به هر زمان که باید بر اساس دانشهای مربوط به هر زمان رهبری شود. دین 1400 سال پیش حرفی (جز یک تاریخ مغشوش) برای مردم زمانهای بعدی ندارد. همچنین دینی که امامش مربوط به گذشته های تاریخ می شود به درد مردم زمانه های بعدی نمی خورد . مانند این است که انسانها در دوره جاهلیت زندگی کنند. در نتیجه نباید چنین دینی (که امامت ندارد و با شرایط پیشرفت زمان قابل توجیه نیست) وسیله ای برای قدرت قرار بگیرد. پدرسالاری یکی از جنبه های دین تاریخی است. آنها که دین تاریخی دارند همانهایی هستند که نمی توانند خودشان را با شرایط زمانی تطبیق بدهند.
اینان هستند که جوانان و فرزندان خودشان را برای اثبات عقایدشان یعنی دین شان (که سنتهایشان باشد) قربانی می کنند. به نظرم جمله پیامبر بسیار حکیمانه است و می تواند کار دست همه بدهد بخصوص برای داعیان مسلمانی و رهبران امروزی اسلام که چیزی جز یک سری اخبار و احادیث مربوط به تاریخ گذشته نمی دانند و برای این "اطلاعات حوزی"می خواهند که بر همه انسانها ولایت داشته باشند. به هر روی بشخصه از دکتر خنجی برای این کار ارزنده سپاسگزاری می کنم و برایشان توفیقات بیشتر آرزو دارم.
حسین میرمبینی
■ This is the most important and best article I have ever read in my life.
Thank you very much.
■ Pirroz basheed. khwyli por bar bood. sohrab
■ هممیهن فرزانه، آقای خنجی
دست مریزاد و خسته مباشید. نوشتار بسیار پربار و آگاهیبخشی بود. "ایمان" کور از سرچشمه ناآگاهی سیرآب میشود و اگر چنین نوشتههایی تنها و تنها تلنگری به این "ایمان" بزنند، گامی بس بزرگ در راه روشنگری ایرانی برداشته شده است.
دستتان را میفشارم و برایتان آرزوی پیروزی روزافزون دارم.
شاد زی، دیر زی، مهرافزون!
مزدک بامدادان
■ خیلی جالب بود و من با اینکه یک عمر در نظام جمهوری اسلامی از دبستان تا دانشگاه کتابهای اسلامی خواندم این موارد را نمی دانستم. نشان می دهد که چقدر ما ایرانیها تاریخ می دانیم و چقدر تخیلات را به جای واقعیات به خوردمان دادهاند!!!
■ مقالهای بسیار پرمایه که تیتری گمراه کننده دارد. موضوع آن از بحث درباره امام نقی بسی گستردهتر است. منازعات داخلی ائمه اطهار یا رقابتهای "اهل بیت عترت و طهارت" را به خاطر مال و منال یا همان "جیفه دنیا" به خوبی نشان میدهد، با تیزبینی تاریخی و چاشنی سبکی از طنزی دلنشین. اغلاط چاپی مقاله آزارنده است. در رسمالخط آن نیز گاه زیادهروی دیده میشود، مثلا نهآمد به جای نیامد! بهرحال بهره بسیار بردم و قلمشان همچنان پربار و توانا باد.
امینی
■ یک کار با ارزش دیگر از استاد خنجی. یک روز تمام وقت مرا گرفت، اما با اشتیاق آن را تا آخر خواندم. من و بسیاری مثل من چقدر کم میدانیم از تاریخ و آنچه میدانیم چقدر آلوده و تحریفشده است.