iran-emrooz.net | Fri, 20.04.2012, 2:28
از زندان تا تبعید
ایرج والا
جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱
این روزها انتشارات فروغ در کلن، کتابی را از ابراهیم محجوبی با نام «از زندان تا تبعید - یاد نامهها» منتشر کرده است. یاد داشت زیر را به بهانه انتشار این کتاب نوشتهام.
آنچه محجوبی در این کتاب کوتاه مینویسد، طرحی است از سر نوشت یک نسل از فعالین چپ در ایران که از زندانهای شاه شروع میشود و به تبعیدی طولانی ختم. اگر چه فعالین چپ تنها راهیان این راه پر رنج نیستند و هم اکنون گروهی دیگر از کسانی نیز که روزگاری در حاکمیت پس از انقلاب بودند راهی همین راه شدهاند، اما یادماندههای محجوبی، داستان گروه نخست است.
فعالین سیاسی چپ که محجوبی از آنها یاد میکند، چه کسانی بودند؟ اینها بخشی از فرزندان طبقهی متوسط شهری ایران بودند که (به دلیل نیاز رژیم شاه به نیروی متخصص و تحصیل کرده) به دانشگاهها که در دهه ۴۰ شمسی به طرزی جدی گسترش یافته بودند راه پیدا کردند.
اینها از سویی حق خود میدانستند که در تعیین سرنوشت کشور دخالت کنند، اما از سوی دیگر میدیدند که هیچ روزنهای برای ابراز عقیدهشان وجود ندارد. رشد ناهمگون جامعه، با تعداد محدودی آدمها در راس هرم، و انبوهی فقیر حاشیهی شهرنشینهای مهاجر (راندهشده از روستا)، همدردی اینها را بر میانگیخت که خودشان را هم تحت ستم میدیدند. میشل فوکو وقتی از خاطرات دوران تدریساش در تونس (سال ۱۹۶۸) و مبارزات دانشجویان تونسی در آن روزگار مینویسد، شما را به یاد جنبش دانشجویان ایرانی درآن سالها میاندازد.
مارکسیسم برای این جوانها پیش از آنکه یک ایدئولوژی باشد که در باره آن تفحص و مطالعه، جدل و گفتگو میکنند، یک آرمان بود که برای آن میجنگیدند، به زندان میرفتند و حاضر بودند کشته شوند. مارکسیسم برای آنها پرچم یک اعتراض بود، اعتراضی که برای حصول سادهترین حقوق، باید بالاترین بها را میپرداختند.
برای فوکو، تفاوت بزرگی بود بین این مارکسیسم و آن چیزی که در جنبش دانشجویی فرانسه در سال ۱۹۶۸ وجود داشت. در فرانسه، نحلههای گوناگون مارکسیستی با هم مباحثه بر سر درستی مائوئیسم، تروتسکیسم و لنینیسم داشتند، در تونس نبرد مرگ و زندگی برای حق خواندن یک کتاب در جریان بود.
بیشبهه، فوکو مارکسیسم جهان سومی را ایدهآلیزه میکند و با دیدی رومانتیک به آن نگاه میکند. در مقابل، فضای گفتگو و جدل در جنبش دانشجویی فرانسه را تحقیر میکند.
ما وقتی از منظر خودمان به ماجرا مینگریم، ماجرا درست بر عکس میشود. به همین دلیل، محجوبی (تا حدودی به اغراق) مینویسد که مارکسیستهای ایرانی حتا عکس مارکس را هم ندیده بودند.
من بر این باورم که حقیقت جایی در میان این دو است. ما در آن سالها، هر چه که به دستمان میرسید (که خیلی هم نبود به دلیل سانسور وحشت ناک رژیم شاه) میبلعیدیم، از گاندی تا نهرو، از امه سه زر تا فانون، از گورکی تا تورگنیف، از فلینی تا برگمن، از بتهوون تا امیرف و از ایبسن تا چخوف. روی دیوار اتاق همهمان عکسهای مائو، چهگوارا، هوشه مین، محمد علی کلی و جمیله بو پاشا آویزان بود. اینها برای ما شمایلهای مقدس بودند. فرصتی و امکانی برای تفحص نبود. مبارزه در آن روزگار، سخت و خشن بود و بیش از اندیشههای عمیق، به احساسات غلیظ و» ایمان خدشه ناپذیر» نیاز داشت. بیدلیل نبود که احمدزاده از عمل میگفت و به تئوری پرداختن را استهزا میکرد. نسلی که در آن سالها شروع به مبارزه کرد، هیچ سهمی از تاریخ سالها مبارزهی چپ نداشت، هیچ ارثیهای از تجربههای گذشتهگان در اختیارش نبود. این گسست بزرگ، تنها یک نفرت عمیق از قدیمیها را به جای گذشته بود: آنها خیانت کردند و ما باید کاری تازه و انقلابی بکنیم.
اینها که مینویسم، نه برای ستایش از عمل زدگی آن روزگار است، بلکه دعوتی است به اینکه ماجرا را در چهار چوب آن دوره ببینیم و نه از سکوی امروز. بیهوده نیست که مارکسیسم در اروپای غربی، یک طور تفسیر میشود که گرامشی و بعدتر، اروکمونیسم و در نهایت پسا- مارکسیسم از آن بیرون میآید و در اروپای شرقی، لنینیسم و در بهترین حالت تیتویسم، و در چین آسیایی، مائوئیسم و در آلبانی، انور خوجهایسم.
شاید این حرفها زیادی دترمینیستی است و یاد آور فرمول کذایی» زیر بنا، رو بنا». اما نکته آن است که فرهنگ عمومی یک جامعه، بی ارتباط با امکانات مادی آن، آزادیهای موجود در آن و تاریخ آن، نمیتواند باشد. بیگمان، در همان روزگار در ایران، نیروی سومیها به رهبری خلیل ملکی هم بودند. اما به یاد بیاوریم که اعلیحضرت، حتا ملکی را هم تحمل نمیتوانست بکند و او را به زندان انداخت. و بعد از این بود که شور جوانها، تنها راه بازمانده برای مبارزهی نیروهای سکولار بود. و شا ید برای پیدا کردن یک مفر از این بن بست بود که آل احمد نیروی سومی (که از نزدیکان ملکی بود)، به دکتر شریعتی و اسلام و روحانیت پناه برد.
سخن کوتاه، انتقاد محجوبی بر عمق محدود معرفت اجتماعی مبارزان چپ در آن روزگار، بر حق اما از سکوی امروز است. تصویر محجوبی از شکنجهگاه، از زندان و پلیس شاه، دقیق و زیباست. اینجا، محجوبی پلیسها را یک سره سیاه سیاه نمیبیند و از نگهبانها و افسرهایی یاد میکند که با ریسک تنبیه، به زندانیان آن روزگار کمک میکردند. نویسنده به درستی مینویسد که حتا در شکنجه گاهها هم، بوی انسانیت و معرفت را میتوانستی احساس کنی. ازدورهی آزادی از زندان شاه تا تبعید دوران خمینی، هیچ یاد ماندهای در کتاب نیست. شاید، وقت دیگری، نویسنده، یاد ماندههای این دوران را هم به روی کاغذ بیاورد.
محجوبی، در بخش دوم کتاب، از تبعید و خاطرات تلخ آن مینویسد. تبعید نویسنده اما، با یک دورکامل شمسی و قمری از باکو تا کابل و از مینسک تا برلین و کلن همراه است. در ایستگاههای اول، از خاکستریهای سیمانی «سوسیالیزم سابقا موجود» مینویسد و از دستگاه فاسد بوروکراسی سوویت، قصههای محزون میگوید. از روزگار تلخی که بر اعضای فرقهی دموکرات آذربایجان در سی سال مهاجرت شوروی، نقل میکند و با رنجی که بر ساکنان درازمدت تبعید رفته، با همدردی یاد میکند. اما خاطرات محجوبی از تبعید در غرب (ایستگاه دوم)، با خاطرات پناهندگی در آلمان پایان مییابد.
این روزها، کتاب «بازگشت» از نویسنده رومانیایی ساکن در امریکا، Norman Manea را میخوانم که پس از سالها مهاجرت، به رومانی باز میگردد. آنچه او از کشور محل اقامتش و کشور زادگاهش مینویسد، دال بر این است که تعریف «خانه کجاست»، آنجایی است که تو روزگار میگذرانی، و نه آنجایی که روزگاری پیش زندگی میکردی و آزارت کردند و با بیرحمی بیرونت انداختند. شاید، پایان مهاجرت، آغاز زندگی تازه در نقطهای دیگر است که امروز خانه است. شاید که مهاجرت را نیز پایانی است.