iran-emrooz.net | Wed, 13.07.2011, 11:39
خردِ شريعتی
محمود هرمزی
مراد از عنوان فوق نوعی از"خرد" است که از جانب دکتر شريعتی در بخشی از درسگفتارهای او مورد عنايت بود. و به عنوان تجويزی برای دردهای انسان دردمند در جامعهای نابسامان ارائه میشد. البته برجسته کردن اين "خردِ تجويزی" بهمفهوم نفی يا کوچک شمردن ساير تجليات عقلانی نبوده و نيست. يا به اين معنا نيز نيست که وی خودرا بینياز از ديگر انواع خرد میداند و حتی بهگونهای پارادوکسیکال از آنها بهره نبرده است. به همين دليل روش شريعتی در بررسی موضوعات مورد نظر، شيوهای ترکيبی است. به همين جهت محصول انديشگی او بروی سنتزهای نوين گشاده و باز است و کمتر به انجزام گرايش دارد. او با تواضع در جایجای نوشتارهای خود نشان داده است که: "گر تو بهتر میزنی بستان بزن". او به شدت با سخنان "بسته"، "ايدههای بستهبندی شده"، "جهاننگری بسته"، "جامعهی بسته" و هرچه مانع پويايی است در چالش بود. پوينده و جستجوگر بود به قطعيت تمکين نمیکرد. "ضريب احتمال در گفتار" را بخوبی مراعات میکرد.
انديشه شريعتی در دوران حيات او با سه نوع دگماتيزمِ داعيه دار تزاحم پيدا کرد:۱ـ تحجر مذهبی ۲ ـ تحجر مکانيکی* ۳ ـ تحجر نژادی. که ذکر هرکدام از اينها قصهايست طويل. پرسشانگيزیهای او موجب آشفته شدن جريانهای سهگانهی فوق در جهتهای متنافر و متناقض شد. چونکه: "منجزم از سئوال بيزار است/ پای او سست و جان وی زار است". برای نمونه سئوالات بیجواب شريعتی را يکی از عوامل بسترساز برای تغيير ايدئولوژی در يک سازمان مذهبی، قبل از انقلاب، برآورد میکردند. جرمش تشويش اذهان آرميده در دامن "ايسمها" و "سنتها" بود.
دين در سنتِ عرب و در اصل به معنای "عادت" است که در کاربُرد بعدی آن به مانکِ "اطاعت" و سپسترها به معنی "اسلام" بهکار رفته است.** خدای اين سنت نيز تصويری است از پيری آسماننشين با عادتهای خاص خويش که سنن او بشمار میآيند. اين عادتها به تعبير اشاعره بسته به مقتضای خواست اوست. اين مفهوم از دين در سنتِ ماقبل اسلام به حوزههای مسلمين تداوم يافت و "عادت، سنت" نزد آنها مساوی دين است. شريعتی بدين مفهوم ابداً ديندار نيست. ترکيبِ انديشهی شريعتی با دينِ تحجّر فاجعهايست که از جانب دينفروشان، سالهاست در دستور کار قرار گرفته است.*** بر سر اين توطئه بايد همان "نه"ی بزرگ شريعتی را فرياد زد.
ارجاعات شريعتی به سنت نه برای تمکين در برابر آن بلکه برای تسخير آن است. وی به درون دژ سنت رخنه میکند تا آنرا مسخّر سازد نه اين که به حبس آن درآيد. به تاريکنای آن راه میبرد تا سحر اين قتّاله را باطل کند و افسون اين "مسجد مهمانکُش" را برملا نمايد و زيجِ کاهنانِ دينساز را برهم زند: "نقشهای کاهن و پاپا شکست/ رشتههای ساحران ازهم گسست" (اقبال) . او پرتوی از خدای محوّل حال بود: "چون به جان در رفت جان ديگر شود/ جان چو ديگر شد جهان ديگر شود" (اقبال) . او شوق تفجير سنگوارگی است. در جانهای افسرده نفوذ میکرد و آنها را میشکوفاند. به تعبير اقبال: "سبزه بر دينِ نموّ روئيده است/ پايمال از ترک آن گرديده است". اينجا با پارادوکسی زيبا مواجهيم: " دينِ نموّ". عادتِ باليدن و هنگامهی "رويش".
خدايش به تعبير مولتمان، خدای کوچندگان بود. هر روز در "وضعيتِ آستانهای"، بديع و تازه. خدای "بدعت" که در مذهبِ متشرعين کفر محسوب میشود. پيامش: "کوچندگی، کوشندگی / رَستن ز بند بندگی". او چشم برافق گام برمی داشت. نگاهش افقی بود. سر بههوا نبود. مرکبِ انديشه را در آسمان اوهام نمیچرانيد. بينشش رابطهای وثيق با محيط داشت. از جهانبينی و محيط میگفت.
انواع خرد
در درسگفتارهای شريعتی طيفی از عقلانيت طرح شده است که با مراجعه به مجموعه آثار او میتوان به آنها دست يافت. اما در اينجا بطور مجمر تمرکز بر آنگونه از "خرد" است که ممدوح شريعتی است. آنهم به اين دليل که به باور وی اين خرد، خردی يارمند است. چون زمينه و بستری را مهيا میسازد تا دانههای دانش که در جانها نشسته است از افسردگی و ايستايی رها شده و شوق نموّ پيدا نموده صاحب دست و پای رفتن شوند. يعنی آن نيرويی که به هر کس شهامت تجربه کردن میدهد. روشنگرِ دل و دماغ است: " قوّتم بخشيد و دل را نور داد / نور دل مر دست و پا را زور داد" (مولوی) . به تعبيری اين خرد همچون رشتهای شيرازه بند همهی دانشهاست. گويی بهگونهای حکيمانه آنها را بههم نزديک میکند و مانع پراکندگی اين گُهرهایِ اجلالیِ تجربهی بشری در سپهرهای گوناگون میشود. اين خرد به جُستن دعوت میکند، به آزمون دل میدهد و به خطای آموزنده ارج مینهد. زيرا بعبارتی علم، جمعبندی خطاهاست.
اين خرد به راه نو و نگاه نو فرا میخواند. از دريوزه نکردنِ چشم میگويد. از جهان را به چشم خود ديدن صحبت میکند. هم-چنانکه اقبال گفت: "نکردم از کسی دريوزه چشم/ جهان را جز به چشم خود نديدم". اين خرد به روشنايی ندا میدهد. برآيند وجود انسانِ ذیالوجوه است: " دل از نور خرد کردم ضيا گير/ خرد را بر عيار دل زدم من" (اقبال) . اين عقل هيچ عقالی را بر نمیتابد و هيچ پردهای را بر ديدگان بشر نمیپسندد وهمزبان با جامی میسرايد: " پرده بر چشم جهانبين مپسند/ هرچه پرده-ست، ازو ديده ببند". سرمهی توحيدی اين کحّالِ حال، ديدگان را از علت و اعتلالِ تنگنا شفا میبخشيد و چشمان را دريايی میساخت: "عارفان را سرمهای هست آن بجوی / تا که دريا گردد اين چشمِ چو جوی" (مولوی). گويی آن دوايی نورساز بود.
منظومهی فکرش بر گِرد خورشيد انسانيت میچرخيد. همه چيز در رابطه با آن معنوی يا انسانی میشد: " باده در جوشش گدای جوش ما / چرخ در گردش گدای هوش ما" (مولوی). او صاحبِ نگاهی موزون و ادراکی اکمل و نه کامل بود. يعنی برخوردی تکميلی با ديگران داشت. در بادی امر کسی بر بزرگی "مردمکش" ره نبرد. هنوز هم برخی از کرسیداران کوچکش میشمرند. اما بقول مولانا: "مردمش چون مردمک ديدند خُرد / در بزرگی، مردمک کس ره نبرد". مردمک با اوزانِ متريک سنجيده نمیشود و بزرگی و کوچکی آن به فراخنای طيلسان نيست. چه زيبا سروده است سعدی: " سودی نکند فراخنای برو و دوش / گر آدمیيی، عقل و هنر پرور و هوش". او کوير ميهن را با خون ديده و اشکِ قلم آب داد تا شايد بذرهای مستعد روئيدن، نيروی رُستن پيدا کنند. او ديدهی ستم را تاری و نگاه مردم را ياری شد.
کدامين است آن خرد؟ آن خرد قطرهايست که نشان از دريای عقول دارد و خبر از رنگين کمانی میدهد که در اين واژهها مدغم است: "خرد شورانگيز"؛ "عقلِ عارفانه يا به تعبير حافظ عقل مشکين مشام"؛ "عقل سرخ "؛ "خرد زيستن "؛ "عقلِ مستشار"(۱)؛ "عقلِ ايثار پذير"(۲)؛ "خردِ عشق آموز"؛ "عقلِ پيمانياد"؛ "خردِ عقلافزا"؛ "عقلِ زيبا"(۳)؛ "عقل از روح محظوظ شده"؛ " عقل نفيس"؛ "عقلِ دامبين"؛ "عقلِ يا فنِ رهايی"(۴ )؛ "عقلِ پيشرو و شريف"؛ " دانشِ جوشان"(۵)؛ "عقل انديشهزا"؛ "عقل کهنبار يا تعقل تاريخی"؛ "سيلابِ حکمت"(۶)؛ "عقلِ حيرت خوار"؛ "خردِ بیقرار"(۷)؛ " عقلِ نورده و تابان"(۸)؛ " عقلِ باز"(۹)؛ "عقلِ نيکبين"(۱۰)؛ "عقل صبراندیش"(۱۱)؛ " عقل خوشنهاد"(۱۲)؛ "خردِ صائب"(۱۳)؛ خرد آزمونگرِ اخلاقی وجودی"؛ "خردی که پای بر فرق علتها نهد"(۱۴)؛ " عقل دوستیجو"(۱۵)؛ " خرد جمعی"(۱۶)؛ "عقل عدلجو"(۱۷)؛ "عقلِ فردا نگر و خردِ ابد پو"(۱۸)؛ "عقل منتقد"(۱۹)؛ "عقل ره بردن"(۲۰)؛ "عقلِ شرق و غرب"(۲۱)؛ "عقل ظلمتسوز"(۲۲)؛ "عقل قابل کشت درهمين آب و خاک"(۲۳)؛ "عقلِ راد که در آن صد گشادگی است"؛ "عقل پندتوز"(۲۴)؛ "عقل نافذ و با رسوخ"(۲۵)؛ "عقلِ ندرت کوش و گردون تاز"(۲۶)؛ "عقلِ کلانکار"(۲۷)؛ "عقل غلط سير"(۲۸) ؛ "عقل بلند دست"(۲۹)؛ "عقل ادب خوردهی دل"(۳۰)؛ "خرد زناری"(۳۱)؛ " عقل در جو گر"(۳۲)؛ "خرد بردبار"(۳۳)؛ "عقل طبيعت شناس"(۳۴)؛ "عقلِ تيز"(۳۵) ؛ "عقل مشعبد ستيز"(۳۶)؛ "عقل ارجمند"(۳۷)؛ "خرد رهنما و دلگشا"(۳۸)؛ "خرد راز جو"(۳۹)؛ "خرد کين ناپذير"(۴۰)؛ " خردِ آموزگار"(۴۱)؛ "خرد روشنگر"(۴۲)؛ "خرد مداراگر"(۴۳)؛ "خرد آبی"(۴۴)؛ "خرد خود ناشيفته"(۴۵)؛ "خرد آزاد"(۴۶) ؛ "خرد جانجوشن"(۴۷)؛ "خرد مسيحايی"(۴۸)؛ "خرد روان پرور"(۴۹)؛ "خرد شادوار"(۵۰)؛ "خرد مهر پرور"(۵۱)؛ "خردِ پختهکار"(۵۲)؛ "خرد راستی پرور"(۵۳)؛ "خردِ اژدها بشکرد"(۵۴)؛ "آئينِ خرد"(۵۵)؛ "خرد برتری ناطلب"(۵۶)؛ "خرد جان شوی"(۵۷)؛ "عقل گران-جان"(۵۸)؛ "عقلِ شاهين" (۵۹) ؛ "دانشِ تغيير" و علمِ"شدن". در يککلام : "خرد توسعهی فرهنگِ انسانی" . دعوت به توسيع انسانيت.
شريعتی فرهنگ ورز بود و فرهنگیکار. اما در آن برههی درخششاش، بيش از هر سيّاسی بر سياست کشورش تأثير گذاشت. چون برخلاف بعضی اقاويل، فرهنگ اعم بر سياست است و نه در تنافر با آن. يا آنچنان که برخی از مدّعيان اظهار میکنند، سدِ سکندری بين ايندو دايرهی متداخل وجود ندارد. در دوران فرهنگِ سياستزدايی، آنگونه از حوزهی سياست و کار سياسی سخن میرود که گويی سياست متعلق به قوم يأجوج و مأجوج است که بايد ذی القرنينی برآيد و ديواری آهنين برگرد آن بکشد تا وادی مقدس و اهورايی "فرهنگ" محفوظ بماند. اين مناديان فرهنگ، بجای آسيب شناسی کار سياسی ، دعوت به سياست-گريزی میکنند و بدين ترتيب آب به آسياب فرهنگستيزان يعنی مستبدان میريزند.
توسعهی فرهنگی امری هولستيک است که موجب پايداری توسعه در ساير حوزهها است. اگر چنين نباشد آب درهاون کوبيدن است. در جوامع استبداد زده هر حرکتِ فرهنگیِ زايندهای به مذاق حکاّم خوش نمیآيد و لاجرم تبديل به چالشی سياسی میگردد. بنابر تعريفی از فرهنگ، ماحصل مواجهی انسان و جهان، فرهنگ نام دارد. خردی که هم ميوهی فرهنگ و هم دانه-ی رويش فرهنگ است، حاصل ديالوگ انسان با انسان، و تعامل انسان و هستی است.
خرد شريعتی مُهر "خردِ شدنِ انسان" را بر خود دارد. خرد تغيير است. تعادل قوا را میبيند و مکانيسم آنرا بخوبی میشناسد، اما تسليم معادلهی قوا نمیشود. به نرمی حيات و همچون ريشهای نازک در ميانهی رخنههای صخرههای مهيب نفوذ میکند و بر سختی حَجَر و قساوتِ تحجر فائق میآيد. با ابريشم انديشه ، سنگِ ستمپيشگان را مهار میکند: "آنچه حق آموخت کرم پيله را / هيچ پيلی داند آنگون حيله را" (مولوی).
خردِشدن يا خرد فرهنگی، فرهنگِ سياسی را تغيير میدهد. مناسبات انسانی را متحول مینمايد. نگاهها را میشويد. آدم را از بندگی نظامهای سلطه رها میکند. انقلابی در پارادايمهای مسلط است. اين خرد اسارت در قفس آهنين شرعيت را بر نمیتابد. چون "پرواز" و "قفس"، يا "ايستايی" و "حرکت" دو مفهوم متنافیاند. اين خرد چون شهبازيست که خود صياد طيور عقول الهی است. سروش وحی را بمثال گنجشکی در چنگال خود دارد. بقول اقبال لاهوری: "میتوان جبريل را گنجشک دستآموز کرد/ شهپرش با موی آتش ديده بستن میتوان". شريعتی انديشه را اسير هيچ شرعی نمیپسنديد.
خرد شريعتی همچون لوحی است که برآن میتوان مشق انديشه کرد. بقول مولانا "لوح محفوظ "خاصيتِ درسآموزی هر روزه دارد: "چون مَلِک از لوح محفوظ آن خرد / هر صباحی درس هر روزه برد". لوح خرد شريعتی نيز در قد و قواره خود خاصيتِ آئينگی دارد . در آن میتوان خود را ديد و به نقد نشست. دستگاه مفهومی(Conceptual frame work) او کماکان آموزنده و سازنده است. خردش نغمه ساز نوای نوع بشر و آوای سنت شکنِ پيامبران است: "هرکه روانش ز جهالت بری است / نغمهی او نغمهی پيغمبری است" (بهار). عقلانيتش بوی از گلشن عقل دارد و بهار عشق و مهر و عرفان را فرا میخواند.
محمود هرمزی
...........................................
* تعبير از ماکس وبر
** تفسير مجمع البيان، طبرسی جلد۲ صفحه ۲۳۴
***علی خامنهای در سال شصت در مصاحبهای طرح اين ترکيب را چنين بيان کرد:" ترکیبی از زیباییهای شریعتی با بتون آرمه اندیشه اسلامی مطهری به وجود بیاوریم". برای ملاحظه اين مصاحبه به آدرس اينترنتی زير مراجعه شود:
http://www.bahaneh.net/hall/topic_show.php?t=12531
۱ ـ مشورت با عقل کردم گفت حافظ میبنوش / ساقيا میده به قول مستشار متمن(حافظ)
عقل قوت گيرد از عقل دگر / نيشکر کامل شود از نيشکر(مولوی)
۲ ـ گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند(حافظ)
۳ ـ از عدم چون عقل زيبا رو گشاد/ خلعتش داد و هزارش نام داد(مولوی)
۴ ـ بحث عقلست اين چه عقل آن حيلهگر / تا ضعيفی ره برد آنجا مگر(مولوی)
مکر آن باشد که زندان حفره کرد / آنک حفره بست آن مکريست سرد(مولوی)
چونیای دريای عقل ذوفنون / اين چه بهتانست برعقلت جنون(مولوی)
۵ ـ چون زسينه آب دانش جوش کرد / نه شود گَنده نه ديرينه نه زرد(مولوی)
۶ ـ گوشتپاره که زبان آمد، ازو / میرود سيلاب حکمت همچو جو(مولوی)
سوی سوراخی که نامش گوشهاست / تا بباغ جان که ميوهش هوشهاست(مولوی)
۷ ـ چون بديد آن چشمهای پر خُمار / که کند عقل و خرد را بیقرار(مولوی)
۸ ـ عقل بايد نورده چون آفتاب / تا زند تيغی که نبود جز صواب(مولوی)
چون ندارم عقل تابان و صلاح / پس چرا در چاه نندازم سلاح(مولوی)
۹ ـ عقل چون بازست صياد و جره / گر ببندی پای او گردد وره
۱۰ ـ حرص تازد بيهده سوی سراب / عقل گويد نيکبين که آن نيست آب(مولوی)
۱۱ ـ هم به طبع آور بمردی خويش را / پيشوا کن عقلِ صبرانديش را(مولوی)
۱۲ ـ لطف عقل خوشنهاد خوشنسب / چون همه تن را در آرد در ادب(مولوی)
۱۳ ـ وهم افتد در خطا و در غلط / عقل باشد در اصابتها فقط(مولوی)
۱۴ ـ چون دوم بار آدمی زاده بزاد / پای خود بر فرق علتها نهاد(مولوی)
۱۵ ـ عقل درّاک از فراق دوستان / همچو تيرانداز اشکسته کمان(مولوی)
۱۶ ـ عقل با عقل دگر دوتا شود / نور افزون گشت و ره پيدا شود(مولوی)
۱۷ ـ عقل باشد آمنی و عدلجو / بر زن و بر مرد اما عقل کو(مولوی)
۱۸ ـ کيست بوی گُل، دمِ عقل و خرد / خوش قلاووز ره ملکِ ابد(مولوی)
۱۹ ـ او ببينی بو کند ما با خرد / هم ببوييمش به عقل منتقد(مولوی)
۲۰ ـ عقل باشد مرد را بال و پری / چون ندارد عقل عقل رهبری(مولوی)
۲۱ ـ عقل ما کو تا ببيند غرب و شرق / روحها را میزند صد گونه برق(مولوی)
۲۲ ـ در شب تاريک جوی آن روز را / پيش کن آن عقل ظلمتسوز را(مولوی)
۲۳ ـ ما کجا بوديم کان ديّان دين / عقل میکاريد اندر آب و طين(مولوی)
۲۴ ـ آمدند از رغم عقل پندتوز / در شب تاريک بر گشته ز روز(مولوی)
۲۵ ـ گفت عقل هرکه را نبود رسوخ / پيش عاقل او چو سنگست و کلوخ(مولوی)
۲۶ ـ عقل ندرت کوش و گردون تاز چيست / هيچ ميدانی که اين اعجاز چيست(اقبال)
۲۷ ـ زهره گرفتار من ماه پرستار من / عقل کلان کار من بهر جهان دار و گير(اقبال)
۲۸ ـ کجا آن لذتِ عقلِ غلط سير / اگر منزل ره پيچان ندارد(اقبال)
مزی اندر جهانی کور ذوقی / که يزدان دارد و شيطان ندارد(اقبال)
۲۹ ـ با نوريان بگو که عقل بلند دست / ما خاکيان به دوش ثريا سوارهايم(اقبال)
۳۰ ـ نقشی که بستهای همه اوهام باطل است / عقلی بهمرسان که ادب خوردهی دل است(اقبال)
۳۱ ـ خرد در لامکان طرحِ مکان بست / چو زناری زمان را بر ميان بست(اقبال)
۳۲ ـ رزق اگر چند بی گمان برسد / شرط عقلست جستن از درها(سعدی)
۳۳ ـ ستون خرد بردباری بود / چو تندی کند تن به خواری بود(فردوسی)
۳۴ ـ اميد عافيت آنگه بود موافق عقل / که نبض را به طبيعت شناس بنمايی(سعدی)
۳۵ ـ هوی و هوس را نماند ستيز / چو بينند سرپنچهی عقل تيز(سعدی)
۳۶ ـ نه آيين عقل است و رای خرد / که دانا فريب مشعبد خورد(سعدی)
۳۷ ـ گويی کدام؟ روح که در کالبد دميد / يا عقل ارجمند که با روح يار کرد(سعدی)
۳۸ ـ خرد رهنمای و خرد دلگشای / خرد دست گيرد به هردو سرای(فردوسی)
۳۹ ـ بداند تن خويش را در نهان / به چشم خرد جُست راز جهان(فردوسی)
۴۰ ـ سر مرد جنگی خرد نسپرد / که هرگز نياميخت کين با خرد(فردوسی)
۴۱ ـ هميشه بُدی شاد و بِه روزگار / روان را خرد بادت آموزگار(فردوسی)
۴۲ ـ هرآن مغز کو را خرد روشنست / زدانش يکی بر تنش جوشنست(فردوسی)
۴۳ ـ مدارا خرد را برابر بود / خرد بر سر دانش افسر بود(فردوسی)
۴۴ ـ خرد همچو آبست و دانش زمين / بدان کاين جدا و آن جدا نيست زين(فردوسی)
۴۵ ـ چو بر دانش خويش مهرآوری / خرد را ز تو بگسلد داوری(فردوسی)
۴۶ ـ نگه کن بدين نامهی پندمند / مکن چشم و گوش و خرد را ببند(فردوسی)
۴۷ ـ روان تو دارنده روشن کُناد / خرد پيش جان تو جوشن کُناد(فردوسی)
۴۸ ـ مسيح پيمبر چنين کرد ياد / که پيچد خرد چون به پيچی ز داد(فردوسی)
۴۹ ـ چنين داد پاسخ کهای بی خرد / نداری خرد کو روان پرورد(فردوسی)
۵۰ ـ بد و نيک بر ما همی بگذرد / نباشد دژم هر که دارد خرد(فردوسی)
۵۱ ـ برآن برزو و بالا و آن خوب چهر / تو گفتی خرد پروريدش به مهر(فردوسی)
۵۲ ـ بگويم بدو آنچه گفتن سزد / خرد، خام گفتارها را پزد(فردوسی)
۵۳ ـ که با فر و برزست و بخش و خرد / همی راستی را خرد پرورد(فردوسی)
۵۴ ـ همان کن کجا با خرد درخورد / دل اژدها را خرد بشکرد(فردوسی)
۵۵ ـ خرد را و دين را رهی ديگرست / سخنهای نيکو به بند اندرست(فردوسی)
چو همره کنی جنگ را با خرد / دليرت ز جنگآوران نشمرد
۵۶ ـ فزونی نجست آنک بودش خرد / بد و نيک بر ما همی بگذرد(فردوسی)
۵۷ ـ پدر همچنان راه ايشان بجست / به آب خرد جان تيره نشست(فردوسی)
۵۸ ـ عقل گرانجان پی برهان گرفت / رهزن حس ره به دل و جان گرفت(بهار)
۵۹ ـ ندانی چيست تحقيق ترازو / که میسنجد عمل بی دست و بازو(شبستری)
بُوَد شاهين آن عقلای برادر / که پيدا میکند هم خير و هم شر