iran-emrooz.net | Mon, 28.03.2011, 19:24
درباره تولستوی
گفتوگو با شیریندخت دقیقیان
مصاحبهی فصلنامهی ادبی نافه چاپ ایران با شیریندخت دقیقیان
به مناسبت انتشار شمارهی مخصوص تولستوی
مصاحبه از: علی مسعودینیا
اسفند ماه ۱۳۸۹
در برههای حساس و مهم در روند تکامل نقد نو، نظریهپرداز بزرگی چون شکلوفسکی، تولستوی و آثارش را موضوع پژوهش خود قرار میدهد. همچنین بارها آرای خود تولستوی را نیز به عنوان شاهد مباحث خود ذکر میکند. به نظر شما چه ظرفیتهایی در آثار تولستوی بود که چنین فرمالیستهای روس را به دقت در آنها واداشت؟
شکلوفسکی را که گویا نام با مسمایی هم دارد (!) نمیشناسم، ولی فرمالیسم روسی با بلینسکی، چرنوشفسکی، مایاکوسکی و میخاییل باختین جریانی قوی است. این دیدگاه، فرمالیسم آثار تولستوی را به درستی نمونهای پخته میداند، زیرا همهی عناصر فرم از جمله ساختار داستانی، منطق مکالمه، زبان و شگردهای متنوع روایت در آثار تولستوی قوام یافتهاند. ادبیات، بدون فرم وجود ندارد. فرم، عامل قطعی فرارویی سخن به مقولهی ادبی است. بخش بزرگی از لذت خواندن اثر ادبی، بازی فرم با ذهن خواننده است. همان اطلاعات و مفاهیم را بدون فرم ادبی ارایه دهید، لذت زیباییشناسی حاصل نمیشود. تعیین کنندهترین عنصر اثر ادبی، فرم آن است نه اطلاعات و مفاهیم آن. فرم و محتوا که به یک پیوند ارگانیک میرسند، اثر از آستانهی ادبیت عبور میکند. فکر نکنیم که مخاطب اثر ادبی یا هنری باید به کلی سمت چپ استدلالی و عقلانی مغز خود را تعطیل کند؛ همین بدفهمی ست که پرت و پلا گویی را به جای هنر جا میزند. کاری که فرم ادبی میکند فعال کردن خلاقیت و الهام بخش راست مغز است و نه تعطیل بخش چپ. این هر دو در آثار تولستوی در هم تنیدهاند.
در آثار تولستوی همواره دو گونه دغدغهٔ فلسفی بارز را میتوان رصد کرد: یکی فلسفه اخلاق مثل داوریهای راوی دانای کل در رمان آناکارنینا و یکی فلسفه تاریخ مثل فصول پایانی جنگ و صلح. به نظر شما نقش این شیوهٔ تفکر در آثار تولستوی تا چه حد است و چرا تولستوی عمدتا در هیات یک مصلح اجتماعی و اخلاقی جلوه میکند؟
دغدغهی فلسفی تولستوی، همزاد نوشتن اوست. آن گونه که از یادهای خود نوشتهی او میفهمیم، این دغدغه با اضطرابی وجودی آغاز شد که حاصل ابعاد زندگی تولستوی است به عنوان یک روشنفکر، یک افسر در دورانهای بحران و جنگ، یک اشراف زادهی خانوادهی تزاری که به تنهایی اقدام به تقسیم زمینهای خود بین دهقانانش میکند و در نهایت و مهمترین خط تعیین کنندهی شخصیت او: یک هنرمند متفکر. پرسش هویت فردی و جایگاه فرد در هستی پیش از آنکه پرسشی اجتماعی باشد، پرسشی درونی و فلسفی ست.
ویژگی مهم برخورد اخلاقی تولستوی با کاراکترهایش این بود که به سوی اخلاقی فراتر از موعظه و خط کشیهای باید و نباید میرفت؛ به سوی نقطهای که اخلاق در ارتباط با فردیت انسان و آزادیهای انسانی او مورد بررسی قرار میگیرد. این تحولی در اخلاق سنتی جوامع مسیحی روسیه به شمار میرفت. موعظه، فرد انسانی را نشانه نمیرود، بلکه با نوع کلی انسان کار دارد که مفهومی مجازی ست. بعد باید ببینیم زاویهی دانای کل در آثار تولستوی در چارچوب گذار به اخلاق و اختیار فردی و پیچیدگیهای آن، چه نقشی دارد. ما در نقد ادبی بهتر است از برچسب زدن شتابزده بپرهیزیم و زمانی نتیجه گیری کنیم که همهی عوامل را تجزیه و تحلیل کردهایم. هرگز در بررسی امور نمیتوانیم اول به آنها بر چسب بزنیم؛ بررسی یعنی خلاف این کار؛ یعنی ابتدا عناصر را تفکیک و تحلیل کنیم و بعد نقشهای که حاصل میشود را بخوانیم. با مقولههای ادبی نمیتوان برخورد ارزشی کرد، بلکه باید تحلیلی رفتار کرد. اول ببینیم نقش زاویهی دید دانای کل در زمان رونق خود و پیش از ابداعهای پست مدرن چه بوده؟
ابتدا رمان نویسی گونهای نمایشنامه نویسی برای تماشاگر غایب بوده: کسانی مانند طبقات متوسط شهری که دسترسی چندان به سالنهای نمایش نداشتند و ساکنان شهرستانهای کوچک که جاذبهی سر در آوردن از زندگی اشرافی و اتفاقهای خانوادگی آنها را از راه خواندن رمان پاسخ میگفتند. در صحنهی نمایش، یا دانای کل محدود به عنوان راوی صحنه وجود دارد و یا اصلا زاویهی دانای کل وجود ندارد و هر کاراکتر قادر است مستقل خود را به مخاطب نشان دهد. زاویهی دانای کل رمان، کار حواس دیداری و شنیداری مخاطب نمایشنامه را به عهده میگیرد و آنچه را در فضایی تخیلی میگذرد و از چشم و گوش مخاطب دور است بازگو میکند. زاویهی دانای کل، نقش این چشم و گوش و گاهی هم استنتاجهای بعدی این حواس را بازی میکند. اگر فکرش را بکنیم، این زاویه برای زمان خود پلی فونیکتر، یا چند صداییتر، بوده تا زاویهی اول شخص مفرد که همه را از دید خود روایت میکند. من شخصأ علت چیرگی زاویهی دانای کل تا مدتها را در همین بند ناف رمان نویسی که هنوز به هنر نمایش وصل بوده میبینم.
مرحلهی بعدی برای نزدیک شدن به پاسخی برای پرسش شما بررسی این نکته است که آیا زاویهی دید تولستوی در آنا کارنینا زاویهی موعظه گر است؟ به نظر من در کل چنین نیست. او وقایع و احساسات را میشکافد اما دستکم بسیار کمتر از داستایوسکی موعظه میکند؛ این را برای تخفیف داستایوسکی نمیگویم. او سبک خاص خودش را دارد که باید عناصر آن به دقت بررسی شوند و تازه برخی قطعههای موعظه وار داستایوسکی مانند آنچه در برادران کارامازوف هست، نیرومند و قابل توجه هستند و به ویژه مورد توجه فیلسوفان قرار گرفتهاند.
به تولستوی برگردیم و عنصر بعدی تحلیل: آیا این زاویهی دید دانای کل، قضاوت گر است؟ به نظر من قضاوت گر هست ولی در چارچوب قضاوتهایی نامتعارف و غیر سنتی. آنچه در پایان، زمینهی خودکشی آنا را فراهم میکند، به روایت منطق درونی داستان و آن هم به ندرت در حرفهای دانای کل، ناصادق بودن و فرصت طلب بودن افسر جوان داستان است. قضاوت تولستوی در مورد آنا با همدردی و دلسوزی همراه است، ولی در مورد افسر جوان چنین نیست. بله این برخورد، اخلاقی ست، ولی از نوع اخلاق غیر متعارف که سنتی نیست و بر اختیار فرد تکیه دارد.
عنصر بعدی تحلیل: آیا معیاری اخلاقی بر داستان حاکم است؟ بله، معیار اخلاقی هست ولی این معیار، سنتی و بر اساس گناه نیست، بلکه بر اساس صداقت در برخورد با احساسها و خواستهای خود و دیگران است که آنا از دید تولستوی در این زمینه معصومتر است، ولی افسر جوان فاقد آن است. اخلاقیات سنتی تابع مناسبات اجتماعی هستند و همیشه با معیارهای عقلانی جور در نمیآیند. تولستوی این را هم نشان میدهد..
احتمالا ترجمه کتاب تولستوی از دریچه یادها توسط شما دلایل شخصی هم داشته است. آیا شخصا به تولستوی و آثار وی علاقه ویژهای دارید و اگر چنین است، کدام وجوه آثار وی برایتان دارای اهمیت است و جذبتان میکند؟
برای من در میان نویسندگان روسی قرن نوزدهم اول چخوف بوده و هست؛ بیمنازع! دوم تولستوی، سوم شولوم علیخم طنز نویس، بعد داستایوسکی. گورکی را خیلی دوست نداشتم ولی خواندم یا بهتر بگویم کاویدم. سابقهی این سلیقهها شاید به دوران نوجوانی بر میگردد که به همان اندازه خام ولی حساس است. از جمله: پدرم همیشه از قیافهی گورکی در عکسهایش احساس خطر میکرد، بخصوص چون میدانست کتابهای ممنوع هستند! پدر من مدیر مدرسه بود چهل سال و استعداد عجیبی در خواندن شغل افراد از روی چهرهها داشت که همیشه ما را میخنداند. یک بار هم گفت: اینکه شکل قاطرچیهاست! من هم که زندگی نامهی گورکی را خوانده بودم، گفتم: اتفاقا مدتی هم رانندهی درشکه بوده! تولستوی را با آنا کارنینا شناختم، آن هم ابتدا در سینما وقتی سیزده چهارده سالم بود؛ آن برفها در ایستگاه قطار؛ آن لباسها و تالارها، آن کلاه پوست آناکارنینا که بعدا یکی عین آن را یکی از اقوام برایم سوغات آورد و وقتی دوستی مرا به آناکارنینا تشبیه کرد، از خوشی بال در آوردم! توفان روحی این زن جوان، جبرهای زندگیاش و درماندگیهایش؛ و تولستوی این قدرت را داشت که در من زنگ خطری به صدا در آورده بود: عاقبت آنا کارنینا! خالص احساس من در اولین برخورد با تولستوی! تا حالا دستکم سه بار آن را خواندهام در دورههای مختلف. اما بعدا رستاخیز، نیروی تاریکیها، بابا سرگیوس و جنگ و صلح را شناختم.
از طرفی چند سالی ذهن من مشغول پروتوتیپهای داستانی در زندگی واقعی نویسندهها بود. آخر سر هم کتاب تحقیقی نقش پروتوتیپها در ادبیات داستانی را نوشتم که به همت چندین استاد رشتههای ادبیات، و استادان خانهی تئاتر و رشتههای سینمایی تدریس شد و دانشجویان زیادی با آن آشنایی دارند. در جریان مطالعههایم برای تألیف آن کتاب به نسخهی فرانسهی «تولستوی از دریچهی یادها» بر خوردم و آن را ترجمه کردم که نشر خنیا در ۶۷۰ صفحه منتشر کرد و چندین بار تجدید چاپ شد. یک زندگینامهی مفصل هم از داستایوسکی ترجمه کردم به قلم لیونید گروسمن که با ناشر قرارداد هم بستم ولی ناگهان گفتند که ترجمهی دیگری از آن بیرون آمده و دیگر چاپ نشد. هنوز دستنویسهایش را دارم.
در کتاب تولستوی از دریچه یادها که توسط شما ترجمه شده است، هنرمندان بزرگی چون رپین، چخوف و استانیسلاوسکی دربارهٔ وی سخن گفتهاند و حتی خود لنین نیز توجه خاصی به این نویسنده داشته است. دلیل این میزان توجه به تولستوی و ستایش وی چیست؟ آیا میتوان وی را به نوعی مبدا ادبیات نوین روسیه دانست؟
تولستوی مبدأ ادبیات نوین روسیه نیست. پوشکین و گوگول بیشتر این جایگاه را سزاوار هستند. چخوف میگفت: ما همه از زیر شنل گوگول بیرون آمدهایم! اما تولستوی قدم بزرگی بود در این ادبیات و گسترده کردن سوژهها به جنگ و عشق و مبارزه برای آزادی. آنها از زیر شنل گوگول، آن کارمند دون پایه در آن اتاق محقر بیرون آمدند و سر از میدانهای جنگ و انقلاب و کشتزارهای سوخته در آوردند. تولستوی بیشتر منسجم کنندهی سبک رئالیسم روسی و ارتقا دهندهی این ادبیات بود تا آغازگر آن. تولستوی قضاوت سختی دربارهی سبک رمانتی سیزم داشت و آن را نشانهی گرایش به فرار از واقعیت میدانست و همین طور شخصیتهای گورکی را موجوداتی مصنوعی میدانست که همه به یک زبان حرف میزدند؛ از موژیک گرفته تا روشنفکر! او به نویسندهها توصیه میکرد خوب گوش بدهند به حرف زدن آدمهای مختلف و قادر به نوشتن به زبان هر کاراکتری باشند. درسهای تولستوی برای ادبیات رئالیستی روسیه از این قبیل بود. سبک او روی آیندگان نیز تاثیر گذاشت و من در دکتر ژیواگوی بوریس پاسترناک سبک تولستوی را میبینم که به استادی پیاده شده است.
با وجودی که تولستوی نویسندهای کلاسیک و آثارش عمدتا حجیم است، بر خلاف بسیاری از نویسندگان کلاسیک، کنار گذاشته نشده و همچنان خواننده و هوادار دارد. چه خصیصهای در آثار اوست که برای خوانندگان قرن بیست و یکمی جذاب جلوه میکند؟
برای چنین تاثیر بزرگ و ماندگاری نباید یک ویژگی منفرد در کار باشد. علاوه بر انسجام ساختار داستانی که توانایی سفر یک اثر در زمان را بالا میبرد، زبان عاطفی/حماسی/اخلاقی هم موثر است؛ چنین زبانی بازی میکند با روح خواننده، او را پیچ و تاب میدهد و قوای خلاقش را به کار میاندازد؛ اثری که مغز را به خمودگی و افسردگی وا دارد در بلند مدت خوانده نمیشود. عامل دیگر، درونمایههای متنوع تولستوی هستند و بخشی از آنها همیشه دغدغهی انسانها در زمانهای متفاوت به شمار میرود؛ منظورم آن برخوردهای وجودی با فرد و مسایل اوست که در آثار تولستوی یک ضریب ماندگاری را پدید آوردهاند. دیگر، برخورد غیر ایدیولوژیک است؛ همان چیزی که بر عکس آن، بخش اعظم آثار گورکی را امروز برای ما کهنه کرده. تولستوی این را نداشت. جنبهی دیگر، دیدگاه روحانی اوست در نفی خشونت و بردگی انسان و جنگ. نگاه او به نوبهی خود رفورمی بود در دیدگاههای مسیحیت کلیسایی که به قول مارکس بر ستایش بردگی استوار بود. خدای تولستوی خدای آزادی انسان است نه بندگی او. به همین دلیل هم از سوی کلیسای ارتودوکس تکفیر شد. پیرمرد با آن دیدگاههای روحانی، خوشحال بود که آن قدر زنده مانده تا قیام ۱۹۰۵ را به چشم ببیند.
عوامل برون- متنی بسیار موثر هستند در ماندگاری یک چهرهی ادبی، سوای کارهایش. چگونگی برخورد نویسندگان با مسائل روزگار خود بر گسترهی سفر آنها در زمان تاثیر دارد. تولستوی مخالف استبداد بود و این کار را با بازشکافی فساد ناشی از استبداد در رفتار و روح انسانها چه مستبد و چه استبداد پذیر نشان میداد؛ او مخالف کشتارهای جنون آمیز از مردم اقلیت و دگر اندیش بود و اعتراض جهان گیر او به همراه چخوف، گورگی و شالوم علیخم به پوگرومهای تزاری و قزاقها به او و همقلمانش جایگاه محترمی در تاریخ ادبیات میدهد که سکوت کنندگان از آن محروم هستند. از جمله عوامل برون متنی، خاستگاه اجتمایی یک فرد و میزان تلاش او برای گریز از جاذبههای آن است که چشم را برای دیدن دیگری کور میکنند. این قاعدهی روحانی (به قول انگلیسی زبانها spiritual) را خیلی قبول دارم که هر چه فرد از محدودهی آسایش خود فراتر رود، به تکامل شخصیتی بیشتری میرسد و میزان بالاتری از خیر را در دنیا آزاد میکند. تولستوی ارباب و شاهزاده وقتی پوستهی این محدودهی آسایش را میشکافد زندگی موژیکها و رنجها و نادانیهای آن را تصویر میکند و آثارش پایههای الغای قانونی سرواژ میشوند، ستایش بیشتری را بر میانگیزد. او حتی تا جایی پیش میرود که املاک خود را تقسیم میکند، پیش از آنکه قانونی در کار باشد. به نظر من خودزندگی نامهی صادقانهی او هم تاثیر زیادی بر محبوبیت او داشته است. او میگوید که این زندگینامه را مینویسد نه برای افتخار کردن به خود، بلکه برای شکافتن خطوط شرم آور زندگی خود. این خودشناسی و خودسازی، امروزیترین مفهومی ست که میشناسیم و از روانکاوی و علوم رفتاری وعرفانهای کاربردی تا مکتبهای بودیسم و قبالا در پی آن هستند و طبیعی ست که امروزه این ابعاد در هر اثر ادبی توجه بیشتری جلب میکند. همین بعد خودشناسی در کاراکترهای تولستوی هم وجود دارد. این بعد خودکاوی در تولستوی، آثارش و خود زندگینامهاش بسیار قوی ست و به ماندگاری آن کمک کرده است.
از سوی دیگر، فردیت بارز تولستوی از او شخصیتی قابل ستایش میسازد و پیام آن در همهی زمانها هشدار دهنده است: حل شدن فرد در جمع، جلوی تکامل هر دو را میگیرد. با مبحث فرد و جمع از دیدگاههای گوناگون آشنا هستیم، ولی در سالهای اخیربه یک خوانش متفاوت بر خوردهام که زاویهای جدید باز میکند. در سه سال اخیر در حال کار بر اثری بودهام که هیچ قرابتی با تولستوی ندارد ولی نکتهای از آن را در رد جمع گرایی بسیار موثر یافتهام: این اثر، شرح و ترجمهی دلالت الحائرین، اثر موسی ابن مایمون قرطبی (قرن دوازده میلادی در مصر) است. این متفکر خردگرا یک تز کاملأ بدیع دارد در جلد سوم دلالت الحائرین (راهنمای سرگشتگان) که این معنا را به خوبی بیان میکند: «ما چیزی به نام نوع انسان در خارج از ذهن و خارج از بررسیهای تأملی نداریم، آنچه در دنیای واقعی داریم، فقط فردهای انسانی هستند یا گروهی از فردهای انسانی». این گفته را در ارتباط با نوع بیولوژیک انسان نمیآورد، بلکه به حیطهی رفتارشناسی نظر دارد و جانوران را مثال میزند که در یک نوع بخصوص آنها، رفتارهای معین و ثابتی طی هزاران سال دیده میشود که این ویژگی آنها را از نظر رفتاری در یک نوع قرار میدهد، ولی در میان انسانها چنان تفاوتهای رفتاری متضادی میبینیم که اگر با همان معیار جانوران بسنجیم، باید نتیجه بگیریم که آنها به انواع متفاوتی تعلق دارند؛ پس نوع انسان از نظر رفتارشناسی بیمعناست و نگاه کردن به انسان به عنوان یک نوع که عاقبتش جمع گرایی ست، در حکم گزینش یک معیار خیالی یا قراردادی ست. به موضوع خود برگردیم: جوهر رفتار تولستوی در زمینهی فرد همین بود که پیامی بیتاریخ مصرف است: به جای آنکه منتظر شویم جمع و نوع انسان تغییر کند و بعد ما متحول شویم، تغییر را ابتدا در خود به وجود بیاوریم.