iran-emrooz.net | Mon, 11.07.2005, 23:58
چالشهای مشروطه / مشروعه (١)
ايرج عالیپور
سهشنبه ٢١ تير ١٣٨٤
از تمامِ نقاطی كه من ديدهام بدتر ايران است. كه هيچجا به اين درجه خراب و پريشان نيست. جهتِ آنهم اين است كه در تمامِ زمين به اين شدت ظلم از اُمرا و نفوذِ جهل از ملّاها نيست. اين دو سنگِ آسيا در ايران در نهايتِ قوّت و شدّت عمومِ مردم را خُرد میكنند، زيرا هركس برای حفظِ خودش در مقابلِ اين دو قوّه ناچار به تزوير و دروغگويی است، كه سببِ انحطاطِ اخلاق است. (خاطراتِ حاج سيّاح)
دورانِ حكومتِ قاجار يكی از پُرآسيبترين دورانهايیست كه بر اين سرزمين گذشته است. اين دوران با لشكركشیهای ويرانگر و قتلعامهایحيرتانگيز و دهشتبارِ آغامحمدخان آغاز شد كه در اثر وحشت آفرينیها و رسوخِ ترسِ آميخته با نفرت در روح و روانِ جمعی، و غالب شدنِ روحيهی تسليمپذيری، جانشينهای او توانستند تادورانِ انقلابِ مشروطه بیآنكه با مشكلِ چندانی روبه رو باشند ، در نهايتِ بیتدبيری و بیلياقتی به حكومت بپردازند. مراد از اين سخن نه آن است كه شعلههای آگاهی ، بيداری و ميهندوستی و كوشش برای پيشرفت ـ و درحقيقت جستوجوی راهِ بيرونشدی از حصارهای پرعفونت استبدادِ شرقی كه با پسماندههای همهچيزی آميختهگی دارد ـ يكسره فرومرده و از كار وامانده بوده است.
پارادوكسِ شگفتآوری كه پژوهشگرِ تاريخِ اين دورانِ نكبتبار با آن رودرروست اين كه جامعههای غربی در اثرِ دگرگونیهای گسترده در زمينههای دانش و فرهنگ و سياست و اقتصاد، با شتابی كه از عقلانيت سرچشمه میگرفت، به پيشرفت و به دست آوردنِ سيریناپذيرِ افزارها، انديشههای نو به نو و سامانبخشی به هر كاركرد و مفهوم و نهاد و جايگاهی كه با زندگی فردی و جمعیی انسانها و حقوقِ انسانها سروكار داشت، رو نهاده بودند و در كوششِ جمعی و در پرتوِ قانون ـ قانونی كه پشتيبانِ حقوقِ تعريف شده بود و يا در مسيرِ چنين شدنی بود ، نه اينكه ابزارِ دستِ حاكمان باشد ـ هر مانع و ديوار و بازدارندهای را به گونهای از سرِ راه برمیداشتند كه هيچگاه و يا برای زمانی دراز امكانِ سربرآوردن نداشته باشد. اما در جامعهی پرتافتاده، پراكنده، فقرزده، خرافهپرست و طاعونیی ايران اندكی عقلانيت در نطفه و در آغاز به مكافاتِ قتلِ فجيع محكوم میشد. جانشينهای آغامحمد پادشاهانی بیفرهنگ، تنپرور، عياش، خودخواه و بیبهره از كمينهای خرد سياسی و اجتماعی بودند كه كشور را در ورطهی بحرانهای اغلب پنهان و خاموشی فروبردند كه گاه اين بحرانها به شكلهای غيرمنتظره فوران میكرد و كشور را در بیسامانیهای بيشترگرفتار میآورد. يكی از پردامنهترينِ اين بحرانها ـ كه زمينه را برای سركوبِ هرگونه نوآوری و نوخواهی و انديشهورزی فراهم آوردـ ناميده شده به «فتنهی باب» بود. كه تا حدودِ زيادی میتواند نشاندهندهی چگونهگیی جامعهی ايرانی از ديدگاهِ اقتصادی و فرهنگی در آن روزگار باشد. اين خيزش كه بخشهايی از جامعه به آن پيوستند نشاندهندهی اين واقعيت نيز هست كه نارضايتی از وضعِ موجود به گونهای گسترده در اعماقِ جامعهی ايرانی درحّدِ انفجار وجود داشته ، و مردمِ به ستوه آمده نه تنها در انتظارِ نجاتدهنده ، بلكه در جستوجوی كسی يا موقعيتی بودند كه پرچمِ اعتراض را به دست گيرد ، تا آنها بتوانند در آن موقعيت ـ درعمل ـ به تغييرِ وضعِ موجود بپردازند. هرچند كه اين خيزش در شمارِ حركتهای نابهجا و بدفرجامی بود كه خيزشِ اصيل و بهجای ناراضيان را با كندی روبهرو كرد ، و تا دوران ِ مشروطه آلتِ سركوب و افترا به دستِ ملايان و ديوانيان داد. و از سوی ديگر نيرومندی ، توانايی و خواست و ارادهی مردمی را يا به هرز برد يا در دامِ احتياط از كارآيی انداخت ، اما نشاندهندهی اين حقيقت نيز بود كه نارضايتی در اعماقِ جامعهی ايرانی وجود دارد ، و در انتظارِ دستی از غيب نيست ، و هرگاه كه زمينه فراهم باشد ، اعتراض آشكار خواهد شد. مراد از آوردنِ اين سخن آن است كه انقلابِ مشروطهی ايران تنها به دليلِ اثرگذاریی پيشرفتهای جهانِ مدرن صورت نپذيرفته است. اين انقلاب ريشههايی درونی داشته و سازوارههای بيرونی درونیی بسياری در شكلگيریی آن به اين شكل و شمايلی كه میشناسيم ـ يا میكوشيم كه بشناسيم ـ اثرگذار بوده اند.
میتوان نوشت كه انقلابِ مشروطهی ايران با حركتهای بهبودخواهانه آغاز شده و پس از شكستهای پیدرپی و پرهزينه، به ناخواست و بنابر اصلِ دفاع در برابرِ خشونتِ پيوسته و سازماندهی شده ، به خشونتِ متقابل ناگزير شده است. كوششهای ايرانيان در درون و بيرونِ حاكميت برای اصلاحِ كارهاـ در برخورد با گرايشهای سنتی/استبدادیی كهن و ديرپا ـ اگرچه به شكست انجاميد، اما زمينههای حركت و پويشِ اجتماعی را به كندی فراهم آورد.
رويارويیی «انديشه» با «اعتقاد» از ديگر ويژهگیهای انقلابِ مشروطه در چالشهای آزادی و استبداد به شمار میرود. اعتقاد ، ريشه در سنتهای موروثی، تكراری و تقليدی دارد كه بر پذيرشِ بیچونوچرا، تعصب و تصلب ايستادهگی دارد. ساكن، تغييرناپذير ـ و در هراس از تغييرـ و محدود در چهارچوبهای از پيش تعيينشده است، بیرواداری. و انديشه ـ آنجا كه انديشيدن امكانپذير میشود ـ حركت است به سوی جستو جو كردن، سبك سنگين كردن، داوری، سنجش، نوآوری، كشف، دريافت. همواره نامحدود. و همواره با رواداری. اعتقاد ، بازگشت به گذشته است ، و انديشه ، حركت به سوی آينده (ناشناخته). اين رويارويیها پس از پيروزی و گذرِ ناپايدار از سدهای استبدادی، در اردوی مشروطهخواهان نيز پديدار شد.
فرايندِ مشروطهخواهی پيام و خواستِ روشن و آشكاری داشت. و آن درخواستِ راهاندازیيِ «عدالت خانه» و سپس شكلِ تكامل يافتهترِ آن يعنی راهاندازی و گشايشِ «مجلسِ شورای ملی» و تهيهی قانونِ اساسی بوده است. كوششِ مشروطهخواهان برای حلِ مشكلِ جامعه به سببِ ادامهی بیرويه و نامناسبِ حكومتِ پادشاهیی سنتی تا حدودی پيش رفته بود ، كه مشكل ديگری ـ يا در حقيقت همان مشكل به نام و با نقابِ ديگری ـ در برابرِ آنها قد بر افراشت: مشروعهخواهی. حاج سياحِ محلاتی در اين باب گويد: «در اين امرِ استبداد و مشروطه كه مربوط به ادارهی مملكت و ترتيبِ زندهگانیی مردم است ، دو دسته بزرگ از روحانيان به ضدِ يكديگر ايستادهاند، دسته ای آن را واجب و منكرِ آن را كافر و واجبالقتل دانسته ، مخالفِ مشروطه را مخالفِ امام زمان دانستند و دستهی ديگر سلطنتِ خودمختاریی محمد علیشاه و فعالِ مايشائیی اُمرا و علما را حكمِ خدا خوانده و شريعت ناميده ، مخالفِ آن را واجبالقتل شمردند.» به اين ترتيب پای دين به ميان كشيده شد، و شرايط را دشوارتر كرد. و اين دشواری تا آخرين روزهايی كه ـ پيوسته و ناپيوسته ـ اندك رمقی از آرمانِ مشروطه باقی مانده بود، نَفَسِ مشروطهخواهی و التزم به رعايتِ قانون را بُريد. و اين حربهای كارآ و بُرّنده بود ، آخر در جامعهای كه بيشترينهی آن بیسواد بودند و در فقر و فلاكت و پيرايههايش: ـ جهل و نادانی و خرافه پرستی ـ گرفتار، و در ميانِ مكتبديدههايش كم نبودند كسانی كه باور داشتند كتابِ رباعياتِ خيام و كتابِ مثنوی نجس میباشد و بايد آن را با انبرگرفت و بيرون انداخت ، چگونه میشد از برابریی ايرانيان در قانون سخن گفت؟
سخن كه به اينجا رسيد، بايد به اين نكتهها پرداخت كه آميختهگیی اسطوره و دين با سياست در ابتدايیترين جامعههای بشری از روی ناگزيری و در تهيگانی كه هيچ نوع انديشهی ديگری برای تبيينِ جهان و انسان و معنابخشی به پيوندها و جايگاهها و چرايیها و چگونهگیها وجود نداشته شكل گرفته است. مانندِ مصر و ميانرودانِ باستان، ايرانو روم و يونانِ باستان و چند جای ديگر.... اگرچه اسطورهها و آيينها در معنابخشی به انسان و جهان و مفهومها از غنای شگفتآوری برخوردارند، و برای هميشه انسان را به سرچشمههای پررمزورازِ وجودِ نخستينِ خويش فرامیخوانند. اما اين نكته را نيز از نگاه دور نمیتوان داشت ، كه در فرايندِ پويايیی جامعه ، گروههايی امتيازطلب و افزونخواه ـ متوليانِ خودخواندهی امامزاده ـ در جايگاهِ كليددار و تفسيرگر ـ كه بی اجازهی آنها نه میشد حرف زد ، نه میتوانست از دری عبور كرد ـ برای كسبِ قدرتِ افزونتر گام در وادیی سياست نيز نهادند و با قدرتِ پنهان و آشكار حكومت را ـ مستقيم و غير مستقيم ـ در اختيارِ خود گرفتند. اين فرايند از شكلگيری تا فروافتادن درچالهها و باتلاقهای ابتذال، تاريكی، تكرار، ظاهرآرايی و ظاهرپرستی، ساكن شدن ، فروبستهگی و پوسيدهگی طی طريق میكرد، و از آنجا كه فضای مرده درخورِ انديشهی انسان نيست، در اين دورانهای به آخرِ خط رسيدن ، حادثهها و يا انسانها و انديشههای ديگری پيدا میشدند و بساطِ كهنه و از نفسافتاده را برمیچيدند و اين چرخِ زنگار بستهی پرغبارو ساكن را يا درهم میشكستند يا بهآيينی ديگر به گردش درآورند.
در ايرانِ روزگارِ زرتشت ، كاهنانِ فربه و فرتوتِ آيينِ مُغانی در جايگاهِ حكومت و تعيينِ حكومت قرار داشتند و مالكِ تمامعيارِ انديشه ، آيين ، فرهنگ و اقتصادِ جامعه بودند و بيگانه با فلسفه و درونمايههای اسطورهها و فرهنگِ راستين و نخستينِ مُغانی. از همين رو به زيادهروی در اجرای رسمهای آيينی ـ از جمله گاوكشی - میپرداختند (ظاهربينی ، سطحینگری ، رياكاری و افراط در به جاآوردنِ رسمهای آيينی، خود يكی از آشكار نشانههای ابتذال و انحطاط است) زرتشت و پيروانش در پيكاری سخت و دشوار توانستند رسمها و شيوههای نادرست را براندازند و شيوهای نو دركار آورند. فلسفه و آيينِ زرتشت برپايههای گرايش و ستايش زندهگی، روشنايی، نيكی، كار، برابری، دادگری، خرد و كوشش برای به ثمر نشاندنِ آرمانِ بهروزی استوار شد. آيينی كه در آن انسان و زمين و طبيعت را بايد نگاهبان بود و از تازشِ اهريمن به سرای زندهگی جلوگيری كرد. در اين آيين درونمايههای ارزشمند و فراموش شدهی فرهنگِ مُغانی نيز جايگاهِ ويژهای داشته. و در پرتوِ همين آموزهها بود كه كوروشِ پارسی نه تنها پيروانِ آيينهای ديگر را تحقير نكرد. بلكه به آنها آزادی بخشيد ، دستِ بيدادگران را از زندهگی و سرنوشتِ آنها كوتاه كرد و به آيينها و باورهای آنها احترام گذاشت. در گذشتِ روزگاران ، كاهنانِ مُغ جامه ديگر كردند و به آيينِ تازه پيوستند و در آرزوی مهتری آيين زرتشت را به خرافه درآميختند و طرحِ چهارچوبهای اجتماعی/سياسی فراهم كردند و زمينههای يكپارچه شدنِ حكومتِ دينیی ساسانيان را پديد آوردند. حكومتی كه در آن مردم نه تنها از نظرِ حقوقی برابر نبودند، كه از نظرِ ثروت و شغل و اصلو نسب (خون = نژاد) ارزشگزاری و طبقهبندی شدند. حتا آموختن طبقاتی و انحصاری شد، و طبقاتِ فرودست (يعنی نزديك به همهی مردم) از حقِ خواندن و نوشتن برخوردار نبودند (و اين يكی از اساسیترين علتهای از رواج افتادنِ خطّهای ايرانی ، و اختلاطِ زبان و فراموش شدن ِ بسياری از واژههای ايرانیست ، پس از ويرانگریها ، كشتارها، تاراجها و كتابسوزانهای تازيان) پس از براُفتادنِ ساسانيان ، وضعِ اين سرزمين نه تنها بهتر نشد ، بلكه ايرانيان در شمارِ موالی قرار گرفتند ، و عربهای تازه به دوران رسيده و سرمست از به دست آوردنِ ثروتهای ايران، پستی و حقارت را تا مغزِ استخوان به ايرانی تزريق كردند ( اين نكته را نيز يادآور میشوم كه من باور ندارم كه يورشِ تازيان باعثِ فروپاشیی نظامِ كاستی شده باشد، اين از نظرِ واقعيتِ تاريخی درست است اما نتيجهای كه از آن گرفته شده بیشك نادرست میباشد. زيرا زمينههای اين فروپاشی در زمانِ خسرو پرويز ـ با آن اقتدارِ افسانهای ـ وجود داشته و در زمانِ يزدگرد بسيار گستردهتر میتوانسته وجود داشته باشد. مگر اينكه تاريخ را و جامعه را ايستا فرض كرده باشيم). ثروتهای ايران و باج و خراجهای كلانی كه هر ساله به كيسههای اشرافِ عرب سرازير میشد، برای مردم و جامعهی عربی مشكلاتِ اساسی به وجود آورد. به پشتوانهی اين ثروتها، نيز به آزمندیی به چنگ آوردنِ خراجهای ساليانه ، بنی اُميه به دعویی حكومت سر برآوردند. و با اينكه خليفهگانِ موسوم به راشدين بر مبنای گزينش، معرفی و بيعت (گونهای انتخاباتِ ابتدايی) به حكومت میرسيدند، به تقليد از ساسانيان حكومتِ دينی در خاندانِ بنیاُميه و بنیعباس موروثی شد. اما مرگِ خفتبارِ آخرين فرمانروای حكومتِ دينیی ساسانيان، شكست و مرگِ آخرين خليفهی بنیاُميه به دستِ ايرانيان، كه به دريافتِ لقبِ اُلاغ هم مفتخر شد (مروانِ حمار)، و مرگِ فضاحت بارِ آخرين خليفهی عباسی، و عاقبتِ كارِ شاهسلطانحسين از آخرِ اين بازیی خطرناك حكايت دارد. حكومتهای دينی در مغربزمين نيز چنين حالو هوايی داشتهاند. گو اين كه هر انسانِ عاقلی اين نكته را درمیيابد كه شخصيت، منش، رفتار و آرمانهای مسيح با دستگاهِ خوفانگيز و و ضدِبشریی كسانی كه به نامِ او در سدههای ميانه بر مردمِ مغرب زمين حكومت میكردهاند، هيچ پيوندی نداشته است. گذشته از اين عاقبتهای آميخته به طنز و فضاحت، موضوعِ مهمتر آنكه جامعههای انسانی در سيطرهی چنين حكومتها به انحطاط كشيده شده بودند.
قلم را بازمیگردانم به زمينهی اصلی: يكی از آرمانهای انقلابِ مشروطه جایگزينیی قانون به جای شرع بوده است (كه تفسير و تعبيرهايش هميشه محلِ اختلاف و گوناگون بوده). كه اين خود محلِ اختلاف و دشمنی و دشنامپراكنی از سوی متشّرعين به مشروطهخواهان میشده است. اين چالشها حتا در هنگامِ تهيه و تدوينِ قانونِ اساسی آشكار شد. از جمله متمّم قانونِ اساسی كه پس از تصويب به دارالخلافه فرستاده شد ، به اصلِ سیو شش: «سلطنت وديعهایست كه از جانبِ ملت به شخصِ پادشاه تفويض شده» از سوی محمدعلیشاه عبارتِ « موهبتِ الاهی» افزوده شد. همچنين اصلی كه برابریی آحادِ ملت در برابرِ قانون را تضمين میكرد. به چالش كشيده شد ، كه يعنی چهطور ممكن است پيروانِ مذهبهای ديگر با اهالیی مملكت برابر باشند. حال آنكه اقليتهای مذهبی در انقلابِ مشروطه نقش ارزشمند و گاه تعيينكننده داشتند. اين مشكلات گذشته از وجودِ فقرِ شديدِ فرهنگی و وجودِ رسوباتِ خرافی و غيرِعقلانی در جامعهی ايران ، ناشی از آن بود كه در كشورهای مغرب زمين در فرايندِ رشد و پويايیی جامعه بايستهگیی جداسازیی نهادهای دينی از سياست و جایگزينیی قانون به جای اقتدارِ كليسا ، در مبارزهای آشكار ، علمی و درازمدت شكل گرفته بود كه در كشورِ ما به دليلِ تناقضهای آشكار در برداشتهای دينی و چگونهگیی پيوندهای آن با حكومتها ، مردم، و جنبشهای اجتماعی و پراكندهگیها و سرخوردهگیهای درازمدّتِ فرهنگی ـ روانی ، اين فرايند رودررويیی آشكار و تمركزيافتهای ـ از هر دو سو ـ در تاريخِ گذشته نداشته است. و از سوی ديگر فلسفههای سياسیی در پيوندِ مستقيم و متناسب با جامعه و درونزايی كه در جامعهی غربی در طولِ ساليان و قرنها شكل گرفته بوده، اينجا به علتهای گوناگون در حالتِ تعليق بوده است. اما مفهومِ اين سخن آن نيست كه چنين انديشههايی در كشورِ ما وجود نداشته و در انقلابِ مشروطه برای نخستين بار از طرحِ جدايیی دين از سياست سخن گفته شده ، در همين زمينههاست سخنِ پر ارجِ فرزانهی بیهمتای ايران زمين:
چو با تخت منبر برابر شود / همه نامِ بوبكر و عُمّر شود
تبه گردد اين رنجهای دراز / نشيبی دراز اَست پيشِ فراز
نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهر / ز اختر همه تازيان راست بهر
چو روز اندر آيد به روزِ دراز / شود ناسزا شاهِ گردنفراز
بپوشد ازيشان گروهی سياه / ز ديبا نهند از بر سر كلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرينه كفش / نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد يكی ديگری بَر خورد / به داد و به بخشش همیننگرد
ز پيمان بگردند و از راستی / گرامی شود كژّی و كاستی
ربايد همی اين از آن آن ازين / ز نفرين ندانند باز آفرين
نهان بدتر از آشكارا شود / دلِ شاهشان سنگِ خارا شود
بد انديش گردد پدر بر پسر / پسر بر پدر همچنين چارهگر
شود بندهی بیهنر شهريار / نژاد و بزرگی نيايد به كار
به گيتی كسی را نماند وفا / روان و زبانها شود پرجفا
همه گنجها زيرِ دامن نهند / بميرند و كوشش به دشمن دهند
بود دانشاُومند و زاهد به نام بكوشد ازين تا كه آيد به كام
زيانِ كسان از پی سودِ خويش / بجويند و دين اندر آرند پيش
اين شعرهای پر رمزوراز در بخشِ پادشاهیی يزدگرد قرار گرفته ، و زمانِ سرودنِ آن هنگامیست كه پادشاهِ غيرِ ايرانیی متعصّب و سرسپردهی خليفهی تازی بر ايران حكومت میكرد و روزگاری بود كه بسياری از قلم به دستانِ ايرانی در جستوجوی راهی بودند كه مفهومِ «فرّهی ايزدی» را با معادلهايش در فرهنگِ تازيان « مانندِ موهبت الاهی، تاييد الاهی ، ظلّ اللهی و غيره» همساز كنند و صفتی برای هر پادشاهی بسازند.
بخشِ نخست/ تير٨٤