iran-emrooz.net | Fri, 01.07.2005, 9:23
داستانی از تلاشهای ناكامماندهی ايرانيان در راه دستيابی به عدالت
بازخوانی نهضت خرمدينان
دكتر اميرحسين خنجی
http://www.irantarikh.com
جمعه ٩ تير ١٣٨٤
با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی، نظام اجتماعی ايران كه درحال انتقال بهمرحلهی بورژوائی بود برافتاد و نظامی بسيار عقبافتاده و بيابانی كه عربهای جهادگر از ژرفای بيابانهای عربستان با خود آورده بودند برقرار شد. نظام پسنديدهی جهادگرانی كه عراق و ايران را گرفتند يك نظام شبه بردهداری بود. در عربستان البته، همانگونه كه هنوز مستلزمات پيدايش دولت پديد نيامده بود، زمينههای رشد اين نظام وجود نداشت؛ ولی همراه با فتوحاتِ عربی و تشكيل دولتِ موسوم به اسلامی عربها برآن شدند كه اين نظام را كه نظام كمال مطلوب میپنداشتند در سرزمينهای مفتوحه برقرار كنند. درنتيجه نظامِ پيشرفتهئی كه در ايران برقرار بود درهم كوفته شد، ايران ١٤٠٠ سال به عقب رانده شد، و اين نظامِ بسيار عقبمانده اعمال گرديد. احكام فقهی كه درزمان اموی تدوين گرديد اصول و ضوابط اين نظام را براساس آيات قرآن و سنت پيامبر اكرم تفسير نمود و معيارهايش را مقرر داشت تا توسط دستگاه دولتی اعمال گردد. اما هرچند كه اين نظام به پندار عرب يك نظامِ كمالِ مطلوب و نظامِ الهی بود، ازنظر تاريخی زمان به نفع آن نبود. با انقلاب بزرگ شرق به رهبری مردی پاكنژاد كه نام مستعارش ابومسلم خراسانی بود، و با فروپاشی دولت اموی و تشكيل دولت عباسی، نظامِ شبهِ بردهداری عربی به يكباره فروريخت. بهزودی عناصر بازمانده از اشرافيت سابق ايرانی زمام امور كشور عباسی را به دست گرفتند و تلاش برای بازگرداندنِ نظامِ اجتماعی ايران به دورانِ فئودالی ماقبل قباد و انوشهروان (به دوران ماقبل نهضت مزدك) ازسر گرفته شد. طبيعی بود كه تشكيل دوبارهی نظام فئودالی با مصادرهی گستردهی زمينهای كشاورزی و به تبعِ آن مصادرهی روستاها همراه شود. با وجود پاكسازیهائی كه ابومسلم از عربها در ايران شرقی و شمالی و مركزی انجام داد، ولی هنوز بخشهای بزرگی از قبايل عرب، ازآنها كه در قيام ضداموی ابومسلم شركت كرده بودند، در خراسان و سيستان و ری و همدان وآذربايجان جاگير بودند و ممتلكات وسيعی دراختيار داشتند. رؤسای هركدام از اين قبايل به علت آنكه در انقلاب شركت كرده بودند «قائد» (يعنی سرهنگ) ناميده ميشدند؛ و جمعشان را «قُوّاد» (سرهنگان) ميگفتند. هركدام ازاين «قائد»ها يك فئودال نسبتا بزرگ بود، و ترور نابههنگام ابوسلمه و ابومسلم (هردو رهبر انقلاب) و ديگر رهبران ايرانی انقلاب مانع ازآن شد كه اينها نيز در فرصتهای مناسبی تصفيه شوند و انقلاب ابومسلم به هدف نهائیاش دست يابد.
انقلاب ابومسلم اميدهای بسياری را درجوامع ايرانی پديد آورده انتظاراتی را پرورش داده بود كه با متطلباتِ جامعهی فئودالی همخوانی نداشت. تلاشهائی هم كه فرزندان برمك برای رساندن جامعه به مرحلهی بورژوازی به عمل آوردند با نابودشدنشان- به توطئهی فئودالهای دستگاه دولتِ عباسی- ناكام ماند، و پس ازآنها نظام فئودالی با شتاب فراوان توسعه يافت. اين امر سبب نارضايتی گستردهی روستائيانِ ايرانی از نظام نوين ميشد، وآنها را درراه دستيابی به حقوقی كه پيشتر درانقلابِ ابومسلم جستجو ميكردند به تلاش واميداشت. اين تلاش در چندين جنبش روستائی نمود يافت كه همگی با سركوب و ناكامی مواجه گرديدند.
نخستين تلاشِ ايرانيان درمقابله با نظام فئودالی نوين، نهضتی بود كه در دههی ١٤٠ خورشيدی به رهبری دو بزرگمرد ايرانی- يكی «استادسيس» در خراسان و ديگری «حريش» در سيستان- به راه افتاد. هرچند كه هردوی اين تلاشها بهصورتی گسترده با شركت دهها هزار روستائی صورت گرفت، ولی هيچكدام نتوانست دربرابر ارتش كارآزمودهی خلافت عباسی استوار بماند، و جز آنكه هزاران روستائی آرزومندِ عدالت جان برسرِ تلاششان نهادند نتيجهئی برای ايرانيان بهبار نياورد.
به دنبال شكست استاد سيس و حريش، روستائيان خراسان در دههی ١٥٠ خورشيدی پيرامن بزرگمردی از خودشان به نام يوسف بُرم گرد آمدند. فرجام اين قيام نيز مثل هر قيام روستائی ديگری، شكستِ همراه با كشتار روستائيان بود.
نهضت روستائيان خراسان پس از شكست يوسف بُرم، بهصورتی سازمانيافتهتر و گستردهتر در پشتِ سر يك بزرگمردِ ايرانی آغاز شد كه ما اورا با نام «المُقَنَّع» میشناسيم. اين نهضتِ ضدِ فئودالی در تاريخ ايران با نام «نهضتِ سپيدجامگان» شهرت دارد. هستهی اين جنبش در مَرو بود، و بهزودی سراسرِ سُغد (اكنون نيمهی جنوبی ازبكستان) را فرا گرفت، و دامنههايش به سرزمينهائی كه اكنون كشور تاجيكستان را تشكيل ميدهد كشيده شد. تلاشهای ارتش عباسی برای فرونشاندنِ اين نهضت ١٤ وقت گرفت، ولی فرجام اين نهضت نيز مثل ديگر جنبشهای ناكامِ روستائيانِ ايران بود، همراه با دهها هزار كشتهی روستاوی و ويرانی دهها روستای آباد در سغد.
به دنبال سركوبِ نهضت سپيدجامگانِ خراسان، روستائيان در سيستان پيرامون يك بزرگمرد ايرانی گرد آمدند كه ما اورا با نام «حمزه آذرك» میشناسيم. اين جنبش در دههی ١٧٠ خورشيدی سراسر سيستان را فراگرفت و دامنهاش به خراسان كشيد و تا بادغيس و مرو و سرخس امتداد يافت.
نهضت حمزه آذرك كه بيش از ١٧ سال استمرار داشت چنان برای دستگاه دولت عباسی تهديدكننده بود كه هارون الرشيد شيخصا تصميم گرفت برای بررسی اوضاع شرق ايران به خراسان سفر كند. او در مرو با حمزه آذرك ديدار و مذاكره كرد و وعدههائی برای برآورده كردنِ خواستهای روستائيان به او داد و بهدنبالِ آن شورشِ سيستان و خراسان فروكش كرد. ولی درست در همين زمان يك نهضت روستائی ديگر در آذربايجان بهراه افتاد كه رهبريش دردست يك بزرگمرد ايرانی اهل آذربايجان به نام «جاويدان بَد» بود.
اين نهضت كه در تاريخ ايران به نام «نهضتِ سرجپرچمان» معروف است هدفِ اعلانشدهاش «احيای عدالت و مساواتِ انسانی بر مبنای تعاليم مزدك» بود. بر همين مبنا، سرخچمانِ صفتِ «خُرَّم دينان» برخودشان نهادند كه نام ديگری برای آئين مزدك بوده است.
بابك خرمدين
خَرَّم در زبان پارسی هر چيزی است كه خوشی و شادی و لذت را برای انسان فراهم آورَد. اينكه بهار و باغ و بوستان را «خُرَّم» گوئيم به اين دليل است كه مايهی شادی و نشاطاند. خُرَّمدين، و بصورت امروزينش «دينِ خُرَّم» بمعنای دينی است كه مايهی شادی و خوشی و لذت است. تعريف دين به اين مفهوم در جایجای گاتای زرتشت آمده است، و سپس مزدك دين را به اين نحو تعريف كرد كه دين بخاطر سعادت و لذت بشر در اين جهان و جهان ديگر وضع شده است. مؤلف كتاب البدء والتاريخ مينويسد كه پيروان زرتشت ميگويند: «هرچه انسان خرمی بيشتری بطلبد اندوه اهريمن بيشتر ميشود و اهريمن بيشتر درصدد جنگيدن با انسان برمیآيد»؛ و در تعريف عقايد خرمدينان مينويسد كه «آنها هرچه باعث شادی و لذت باشد و طبيعت انسان به آن علاقه داشته باشد و زيانی به كسی نرساند را مباح ميدانند».
بابك از خانوادهای آذربايجانی بود، گويا مسلمانش كرده بودند و نام عربيش «حسن» بود. جنبشی كه بابك در آذربايجان آغاز كرد و رسما نام «جنبش خرمدينان» برخود داشت، يك ايدئولوژی مشخصی را مطرح كرد كه هدفش براندازی نهائی سلطهی عرب و برقراری مساوات انسانی در ايران و تأمين خوشيی برای همگان بود. ابن حزم مينويسد كه «ايرانيان ازنظر وسعت ممالك و فزونی نيرو برهمهی ملتها برتری داشتند، و خود را برترين ذات بشری ميدانستند و به خود لقبِ آزادگان داده بودند و اقوام ديگر را بندگان خودشان ميشمُردند. چون دولتشان برافتاد و عرب كه نزد آنها دونپايهترين قوم جهان بود برآنها مسلط گرديد اين امر برآنها گران آمد و خود را با مصيبتی تحملنشدنی روبرو يافتند، و برآن شدند كه با راههای مختلف به جنگ اسلام برخيزند. ولی هربار خدايتعالی حق را نصرت داد. ازجمله رهبران آنها سنباد، مقنع، استادسيس، بابك و ديگران بودند».
نام «خرمدين» كه به پاخاستگانِ ايرانی برای اين جنبش برگزيده بودهاند به روشنی نشان ميدهد كه اين يك جنبش مزدكی بوده و همهی شعارها و برنامههای مساواتطلبانه و ضد بهرهكشی مزدك را دنبال ميكرده است. ابن حزم تصريح ميكند كه «خرمدينانِ پيرو بابك يك فرقهی مزدكی بودند». اساس تعاليم مزدك برآن بود كه مردم بايد هم دراين دنيا و هم دردنيای ديگر به سعادت و لذت دست يابند؛ يعنی هم دراين دنيا با كسب وكار وكشاورزی و صنعتْ برای خودشان بهشت بسازند، و هم با انجام كارهای نيكو و خودداری از كارهای بد رضايت خدا را حاصل كنند تا درآخرت به بهشت بروند. «نيك» در تعاليم مزدك عبارت بود ازگفتار وكرداری كه به خود يا ديگری منفعتی برساند و سعادتی فراهم آورَد؛ و «بد» عبارت بود ازگفتار يا كرداری كه به خود يا ديگران آسيب و گزند وارد آورد يا سبب محروميت شود. ابنالنديم در وصف يكی از ايرانيانِ مزدكی مقيم بغداد به نام «خسرو ارزومگان» كه ويرا «پيرو مذهبی شبيه مذهب خرمدينان» ناميده، مينويسد كه به پيروانش دستور ميداد بهترين لباسها بپوشند، و خودش نيز بهترين لباسها میپوشيد و به آن افتخار ميكرد.
مركز فعاليت بابك در آذربايجان بود كه جماعات بزرگی از عربها در شهرها و روستاهايش اقامت گرفته بودند. هدف او از ميان بردن سلطهی اربابانِ عرب بود كه نزديك به دوقرن مردم آذربايجان را تاراج ميكردند. قبايل عرب همراه با فتوحات عربی به درون آذربايجان سرازير شدند. بلاذری دربارهی سرازير شدنِ عربها به آذربايجان در زمان عثمان و امام علی، مينويسد «بسياری از عشاير عرب از بصره وكوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هرگروهی برهرچه از زمين توانست دست يافت و مصادره كرد، و بعضیشان زمينهائی را از عجمها خريدند و روستاهائی نيز به اين عشاير واگذار شد، و مردم اين روستاها به مُزارعينِ اينها تبديل شدند».
نهضتِ بابك خرمدين از يكجنبهاش تلاشی بود برای كوتاه كردن دستِ اربابانِ عرب از ادامهی ستمهای بیحد و حصری كه به مردم ميكردند، و پاكسازی ايران از ستمِ عربها، و به دنبالِ آن، احيای آئين ايرانی و برقراری نظامی برمبنای تعاليم مساواتگرا و شادیطلبِ مزدك.
آغاز نهضت بابك در آذربايجان را سال ١٩٤خ ذكر كردهاند. در مدت كوتاهی سراسر روستائيان نيمهی غربی ايران به نهضت خرمدينان پيوستند. طبری مينويسد كه «مردم روستاهای نواحی اصفهان و همدان و ماهسپيدان و مهرگانكدك و جز اينها نيز به دين خرمدينان درآمدند». نخستين درگيری ناكامِ سپاهيان دولت عباسی و بابك درسال ١٩٨خ گزارش شده و خبر از شكست سپاه عباسی میدهد. دومين درگيری ناكامِ سپاه عباسی و بابك درسال ٢٠٠خ بود كه بخش اعظم سپاهيان عباسی را بابك در غربِ ايران- نزديكیهای همدان- كشتار كرد. اعزام نيروهای عباسی به جنگ بابك درسراسر سالهای ٢٠٠- ٢٠٦خ تكرار شد و هربار از بابك شكست يافتند. در سال ٢٠٣خ در دو نبرد بزرگ، دوتن از فرماندهان برجستهی دولتِ عباسی به قتل رسيدند؛ و يك فرمانده برجسته نيز شكست يافته فرار كرد. در سال ٢٠٦خ يك افسر برچستهی عرب با سِمَتِ والی آذربايجان اعزام شد و سپاه بزرگی در اختيارش نهاده شد تا بهكار بابك پايان دهد. اين مرد نزديك به دوسال با بابك درگير بود، و در خردادماه ٢٠٨خ دركنار روستای بهشتاباد كشته شد و بخش اعظم سپاهش قتل عام شدند.
خليفهی عباسی در اواسط تابستان ٢١٢خ چندين لشكر به غرب ايران فرستاد، كه به گزارش طبری شصت هزار تن از روستائيان ناحيهی همدان را قتل عام كردند، ولی بابك توانست شكستهای سختی بر اين نيروها وارد سازد و با تلفات و شكست به بغداد برگرداند. به دنبال اين شكستها، خليفه تصميم گرفت كه امر مقابله با بابك را به يك افسرِ مانوی مذهبِ نومسلمان ايرانی معروف به «افشين»، از خاندان فئودالِ سنتی حكومتگرانِ اشروسنه (اكنون در تاجيكستان) واگذارد. چنانكه ميدانيم، ضديت مانویها با مزدكیها در ايران يك ضديتِ تاريخی بود، زيرا مانویها پيروان آئينِ «اندوه» بودند و مزدكیها پيروان آئين «شادی». افشين چندی پيش برای سركوب شورشهای مصر اعزام شده بود و مأموريتش را به نحوی بسيار پسنديده انجام داده بود و هنوز در مصر بود. اورا خليفه فراخوانده به مقابلهی خرمدينان گسيل كرد. افشين درناحيهی همدان مستقر شد و در غرب و مركزِ ايران از همدان و آذربايجان تا اصفهان و ری، با بزرگان روستاها (دهخدايان) مذاكراتی انجام داد كه برآورندهی خواستههای روستائيان بود و روستائيان را به مرور زمان ازگرد بابك پراكنده كرد. اموال انبوهی كه خليفه برای افشين میفرستاد دراين راه كارسازی بسيار كرد.
افشين پس ازآنكه اوضاع غرب ايران را در خلال يكسال و نيم با تدبير و نرمش و مدارا و تشر و تهديد و هدايای نقدی (كه به دهخدايان ميداد) آرام كرد، برای به دام افكندنِ بابك نقشه چيد. كاروانی با محمولهی امداد مالی و غذائی از بغداد عازم اردبيل شد تا به دژی كه محل استقرار سپاهيان خليفه بود تحويل دهد. بابك بیخبر از دامی كه افشين برايش چيده بود، تصميم گرفت كه راه را برآن كاروان بربندد و محمولههايش را تصاحب كند. افشين شبانه بدون سروصدا و بدون نواختن كوس و كَرانای (شيپور جنگي)، در نزديكيهای دژ موضع گرفت؛ زيرا يقين داشت كه بابك برای تصرف دژ خواهد آمد. بابك ابتدا يك قرارگاه كوچكِ سپاهيان خليفه بر سرراهش را مورد حمله قرار داد و افرادش را كشت، آنگاه به كنار دژ رفته به افرادش استراحت داد كه روز ديگر به دژ حمله كنند. دراين هنگام افشين براو شبيخون زد. گويا همهی افرادی كه همراه بابك بودند كشته شدند، ولی بابك جان به در برد (زمستان سال ٢١٤خ). افشين پس ازآن به برزند برگشت و آنجا اردو زد تا با ادامه دادن تماس با كلانترانِ روستاها كار پراكنده كردن بقايای هواداران روستائی بابك در آذربايجان را دنبال كند.
از اوائل سال ٢١٥خ منطقهی نفوذ بابك كه سابقا به همدان و اصفهان و ری ميرسيد، ازحد مناطق كوهستانی هشتادسر در آذربايجان فراتر نميرفت. افشين پس از برگزاری مراسم نوروز و سيزده بهدر برای حمله به بابك آماده شد. نخستين حملهی او به هشتادسر با شكست مواجه شد. پس ازآن در سراسر ماههای اين سال چندين حمله به هشتادسر صورت گرفت كه همه ناكام ماند. داستان اين نبردها را طبری با استفاده از آرشيو گزارشهای كتبی به تفصيل دقيقی درحجم حدود ٣٠ صفحه ذكر كرده است كه همه خبر از رشادتهای بيمانندِ بابك و يارانش ميدهد.
در بهار سال ٢١٦خ سپاه امدادی خليفه با سی ميليون درهم كمك مالی به بَرزَند رسيد؛ و افشين حملاتش به بابك را ازسر گرفت. افشين ابتدا به كلانرود منتقل شده درآنجا اردو زد و برگرد خويش خندق كشيد. به زودی يك لشكر بابك تحت فرمان آذين- برادرِ بابك- به سوی كلانرود حركت كرد. نبرد سپاهيان افشين و بابك در يكی ازدرههای تنگ كوهستانی درگرفت، كه تفاصيل آنرا طبری ذكر كرده ولی نتيجهی آن را معلوم نميدارد. ازآنجا كه اين تفاصيل از روی سند كتبی گزارش افشين نوشته شده، ميتوان پنداشت كه افشين اين بار نيز با شكست مواجه شده ولی شكست خود را در نامهاش منعكس نكرده باشد. دراين ميان لشكرهای امدادی پيوسته از بغداد ميرسيد. افشين پيشروی آهسته در گذرگاههای كوهستانی به سوی قرارگاه بابك را ادامه داد. او بر هركدام از گذرگاههای استراتژيك دست میيافت دژی بنا ميكرد و پيرامونش را خندقی ميكشيد و لشكری درآن میگماشت تا تحركات احتمالی روستائيان منطقه را زير نظر بگيرد. بدين ترتيب افشين به قرارگاه بابك در منطقهی «بد» نزديك شد. ازاين به بعد نام بخاراخدا از فئودالهای بزرگِ ايرانیتبارِ سغد بعنوان يكی از فرماندهان برجستهی سپاه افشين به ميان میآيد. استقرار افشين برفراز يكی از بلنديهای مشرف بر «بد» دركنار «رودرود» ماهها بطول انجاميد. بابك دستهجات مسلحش را به گذرگاههای كوهستانی ميفرستاد تا دستهجات افشين را به دام افكنند، و خودش در قرارگاهش در برابر ديدگان افشين موضع گرفته بود و همهروزه جشن شادی برپا ميكرد و افرادش نای و دهل ميكوفتند و پايكوبی ميكردند و سرود ميخواندند و افشين را به استهزاء ميگرفتند. دريكی از روزها بابك مقاديری خيار و سبزيجات و هندوانه برای افشين هديه فرستاد و به او پيام داد كه «میبينم شما جز كُماچ و شوربا چيز ديگری برای خوردن نداريد؛ دلم برايتان ميسوزد و اميدوارم اين هدايا دلتان را نيز نسبت به ما نرم كند». افشين كه ميدانست هدف بابك ازاين كار برآورد نيروی او باشد سردستهی اين مأموران را با گروهی از افرادش فرستاد تا سه خندق بزرگ و ديگر خندقها را بازديد كند و خبرش را برای بابك ببرد، شايد بابك دست از مقاومت برداشته تسليم شود.
سخن دراز نكنيم. در شهريورماه ٢١٦خ و زمانی كه روستائيان سرگرم كار در مزارع و باغستانها بودند، حملهی افشين به شهر «بد» (مركز بابك) آغاز شد. چون افشين به نزديكی بد رسيد، بابك كس به نزد او فرستاده پيام داد كه چنانچه او تعهد بسپارد كه به وی و مردانش آسيب نرسد، شهر را به او تسليم خواهد كرد. افشين پاسخ مساعد داد و بابك شخصا از دژ بيرون آمد تا با افشين مذاكره كند. افشين نيز وقتی دانست كه بابك درحال نزديك شدن به اواست به طرف او رفت. چون بابك و افشين در فاصلهئی ازهم قرار گرفتند كه ميتوانستند صدای يكديگر را بشنوند، بابك به او گفت: حاضرم كه تسليم شوم ولی مهلت ميخواهم كه خود را آماده كنم. افشين گفت: چندبار به تو گفتم كه بيا و تسليم شو، ولی قبول نكردی. اكنون نيز دير نيست، اگر امروز تسليم شوی بهتر از فردا است. بابك گفت: من تصميم خودم را گرفتهام و تسليم ميشوم؛ ولی بايد تعهدنامهی كتبی خليفه را برايم بياوری تا اطمينان يابم كه چنانچه تسليم شوم نه به خودم و نه به افرادم گزندی نخواهد رسيد. افشين به او قول داد كه چنين خواهد كرد.
ولی افشين به بابك دروغ میگفت و خواهان نابودسازی كامل او بود. در همان لحظاتی كه بابك با افشين درحال مذاكره بود و به افسرانش پيام فرستاده بود كه دست از نبرد بكشند تا او با افشين به نتيجه برسد، تيپهای سپاه افشين وارد شهر «بد» شدند وآتش در شهر افكندند تا شهر را ويران كنند. گروهی به فراز كاخ بابك رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههای بسياری در كوچهها در حركت بودند وآتش به خانهها میافكندند؛ و بابك از اينهمه بيخبر مانده بود و با خوشخيالی تمام مذاكراتش با افشين را ادامه ميداد، و زمانی كه از قضيه اطلاع يافت محل مذاكره را ترك كرده به شهر برگشت شايد بتواند شهر را نجات دهد. ولی دير شده بود. كشتار و تخريب و نفتافكنی و آتشزنی تا پايان روز ادامه يافت، كليهی مدافعان شهر به قتل آمدند، و افراد خانوادهی بابك دستگير شده به نزد افشين فرستاده شدند. درپايان روز كه سپاه افشين به خندقشان برگشتند، بابك و مردانی كه همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از ديدن ويرانيها از شهر رفته در درهئی دركنار هشتادسر مخفی شدند. روز ديگر نيز به روال همانروز تخريب و آتشزنی ازسر گرفته شد و اين كار تا سه روز ادامه داشت تا شهر بهكلی سوخت و اثری ازآبادی برجا نماند.
چون بابك از دست افشين رسته بود، افشين به همهی كلانتران روستاهای اطراف، ازجمله به ديرها و كليساهای مسيحيان كه در همسايگی آذربايجان درخاك ارمنستان بودند نامه نوشت كه هرجا از بابك خبری به دست آورند به او اطلاع دهند و پاداش نيكو دريافت كنند. بابك با دوبرادرش و مادر و همسرش «گلاندام» متواری شدند. كسانی به افشين خبر دادند كه بابك و چندتن از يارانش در يك درهی پردرخت وگياه درمرز آذربايجان وارمنستان مخفی است. افشين برگرداگرد آن دره دستهجات مسلح مستقر كرد تا از هرراهی كه بيرون آيد دستگيرش كنند. او ضمنا اماننامهی خليفه را كه ميگفت درآن روزها رسيده به افرادِ بابك كه اسيرش بودند نشان داد، و به يكی از برادرانِ بابك و چندتنی از كسانش كه اجبارا تسليم شده بودند سپرد وگفت: من انتظار نداشتم كه به اين زودی نامهی خليفه برسد، و اكنون كه رسيده است صلاح را درآن ميدانم كه برای بابك بفرستم. او ازآنها خواست كه نامه را برداشته برای بابك ببرند و راضيش كنند كه بيايد و خود را تسليم كند. آنها گفتند كه محال است بابك تن به تسليم دهد؛ زيرا كاری كه نمیبايست اتفاق میافتاد اكنون اتفاق افتاده و جائی برای آشتی باقی نمانده است. افشين گفت: «اگر اينرا برايش ببريد او شاد خواهد شد». سرانجام دوتن از مردان بابك حاضر شدند نامه را ببرند. پسر بابك نامهئی همراه اينها خطاب به پدرش نوشته به او اطلاع داد كه «اينها با اماننامهی خليفه به نزدش آمدهاند و او صلاح را درآن ميداند كه وی خود را تسليم كند». چون فرستادگان به نزد بابك رسيدند بابك به آنها و به پسرش كه نامه به وی نوشته بود دشنام داد و گفت «اگر اين جوان پسر من بود بايد مردانه ميمُرد نه اينكه خودش را به دشمن تسليم ميكرد». به آن دونفر نيز گفت كه «شما اگر مرد بوديد نبايد اكنون زنده میبوديد تا پيام دشمن را به من برسانيد؛ زيرا مردن در مردی بهتر است از لذتِ زندگی چهلساله در نامردي». سپس يكی ازآنها را دردم كشت و ديگری را با همان اماننامهی خليفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو كه «حيف ازنام من كه برتواست. اگر زنده بمانم ميدانم با تو چه كنم».
بعد ازآن بابك دريكی از روزها با همراهانش ازدره خارج شده به سوی ارمنستان به راه افتاد. افراد افشين كه از بالا نگهبانی ميدادند آنها را ديده تعقيب كردند. بابك و همراهانش به چشمهساری رسيدند و ازاسب پياده شدند تا استراحت و تجديد نيرو كنند و غذائی بخورند. افراد تعقيبكننده برآن بودند كه بابك را غافلگير كنند، ولی هنوز به نزد بابك نرسيده بودند كه بابك وجودشان را احساس كرده خود را برروی اسب افكند و ازجا درپريد. سواران تعقيبش كردند. زن و مادر و يك برادر بابك دستگير شدند. بابك وارد خاك ارمنستان شد و چون خسته وگرسنه بود به يك مزرعه رفت كه چيزی بخرد. سرانِ آن روستا نيز مثل ديگر روستاها پيام افشين را دريافته بودند، و ميدانستند كه اگر بابك را تحويل دهند جائزه دريافت خواهند كرد. يكی از كشاورزان با ديدن بابك كه رخت برازنده دربر داشت و سوار براسبی نيكو بود وشمشيری زرين حمايل كرده بود، گمان كرد كه او شايد بابك باشد. لذا خبر به كشيش روستا برد. كشيش چند نفر را برداشته به سرعت خودش را به بابك رساند كه درحال غذا خوردن بود. او به بابك تعظيم كرده دستش را بوسيده گفت: «من از دوستداران توام، و ازتو ميخواهم كه به مهمانی به خانهام بيائی. دراين روستا و اطراف آن همهی كشيشها دوستدار توهستند و اگر با ما باشی آسيبی به تو نخواهد رسيد». بابك كه خسته وكوفته بود، فريب احترامها و وعدههای كشيش را خورد و همراه او وارد خانهاش شد. كشيش از همانجا كس به نزد افشين فرستاد تا به وی اطلاع دهند كه بابك درخانهی اواست. افشين يكی از افرادش را به نزد كشيش فرستاد تا بابك را شناسائی كند و نسبت به درستی پيام كشيش اطلاع يابد. كشيش به فرستادهی بابك رخت طباخان پوشاند، و وقتی آن مرد سينی غذا را برای بابك و كشيش برد بابك ازكشيش پرسيد: اين مرد كيست؟ كشيش گفت: ايرانی است و مدتی پيشتر مسيحی شده و به ما پيوسته در اينجا زندگی ميكند. بابك با مرد حرف زد و پرسيد اگر مسيحی شده چه ضرورتی داشته كه اينجا باشد. مرد گفت: من از اينجا زن گرفتهام. بابك به شوخی گفت: «ازمردی پرسيدند ازكجائی؟ گفت: ازآنجا كه زن گرفتهام».
بههرحال كشيش به افشين پيام داد كه دودستهی مسلح را به نقطهی مشخصی بفرستد، و روزی را نيز مقرر كرد كه بابك را به بهانهی شكار به آنجا خواهد بُرد. اين عمل برای آن بود كه او نميخواست بابك را در خانهاش تحويل مأموران افشين بدهد، زيرا ازآن ميترسيد كه بابك زنده بماند و دوباره جان بگيرد و ازاو انتقام بكشد. طبق قراری كه در پيامش به افشين داده بود، كشيش يكروز به بابك گفت: «چند روزی است كه درخانه نشستهای و ميدانم كه ازاين حالت دلگير و خستهای. اگر تمايل داری من زمينی دارم كه آهوان بسياری درآنجا يافت ميشوند، و چندتا باز شكاری نيز دارم كه گاه آنها را با خود به شكار میبرم. بيا فردا به شكار برويم». بابك درخلال چند روزی كه مهمان كشيش بود ازاو و اطرافيانش رفتارهای نيكی ديده و كاملا به او اعتماد يافته بود. افشين دودستهی مسلح از افراد برجستهاش را همراه دو افسر از خاندان فئودالهای ايرانی سُغد به نامهای پوزپاره و ديوداد به محلی كه كشيش تعيين كرده بود فرستاد تا كمين كنند و درلحظهی مناسب برسر بابك بتازند و دستگيرش كنند. بابك در روز مقرر همراه كشيش به شكار رفت ولی خودش شكارِ «پوزپاره» و «ديوداد» گرديد. وقتی بازداشتش كردند و دستهايش را ازپشت میبستند، رو به كشيش كرده به او دشنام داد و گفت: «مردك! اگر پول ميخواستی من ميتوانستم بيش ازآنچه اينها به تو خواهند داد بدهمت. مطمئنم كه مرا به بهای اندك فروختهای».
روزی كه قرار بود بابك را وارد برزند (اقامتگاه افشين) كنند، افشين مردم شهر و بسياری از مردم روستاهای دور و نزديك را در ميدانِ بزرگی در بيرون شهر در دوسو گرد آورد و ميانشان فاصلهی كافی گذاشت تا بابك بگذرد و همه به او بنگرند و بدانند كه كارِ بابك تمام است. پيش ازآن افشين در هرروستائی از زنها پرسيده بود كه شوهرانشان كجايند و چگونه دربارهی بابك فكر ميكنند، پاسخ داده بودند كه شوهرانشان در مزارعند و همهشان مخالف بابكاند. ساعتی كه بابك را در زنجيرهای گران از ميان دوصفِ مردم ميگذراندند، شيون زنان وكودكان بلند شد كه برای رهبر محبوبشان ميگريستند و برسر وسينه ميزدند. افشين با صدای بلند خطاب به زنهای شيونكننده گفت: مگر شما نبوديد كه ميگفتيد بابك را دوست نداريد؟ زنان با شيون جواب دادند: «او اميد ما بود و هرچه ميكرد برای ما ميكرد».
برادر بابك نيز مثل بابك نزد يكی از كشيشان پنهان شده بود. ويرا نيز آن كشيش به مأموران افشين تحويل داد.
موضوع بابك چنان برای خليفه بااهميت بود كه وقتی خبر دستگيريش را شنيد جايزهی بزرگی برای افشين فرستاد و به او نوشت كه هرچه زودتر ويرا به پايتخت ببرد. فرستادگان خليفه همهروزه به آذربايجان اعزام ميشدند تا با افشين درتماس دائم باشد و او بداند كه چه وقت و چه ساعتی افشين و بابك به پايتخت خواهند رسيد؛ و برفراز تمام بلنديهای سرراه و دركنار جاده ديدبان گماشت تا هرگاه افشين را ببينند به يكديگر جار بزنند و همچنان اين جارها تكرار شود تا به خليفه برسد. او همهروزه هيئتی را همراه با هدايا و اسب و خلعت به نزدِ افشين ميفرستاد تا قدردانی از خدمت افشين را به بهترين وجهی نشان داده باشد. افشين در ديماه ٢١٦خ با شوكت و شكوه بسيار زيادی وارد پايتخت خليفه گرديده به كاخی رفت كه به خودش تعلق داشت و بابك را نيز درآن كاخ زندانی كرد. چون هوا تاريك شد و مردم به خواب رفتند، خليفه به يكی از محرمانش مأموريت داد تا بطور ناشناس به نزد بابك برود و اورا ببيند و بيايد اوصافش را به او بگويد. آن مرد چنان كرد، و افشين ویرا بعنوان مأمور حامل آب به اطاقی برد كه بابك درآن زندانی بود. خليفه وقتی اوصاف بابك را ازاين محرم شنيد، برای اينكه بابك را ببيند و بداند اين مرد چه عظمتی است كه ٢٢ سال مبارزاتِ مداوم و خستگیناپذيرش پايههای دولتِ اسلامی را به لرزه افكنده است، نيمشبان برخاسته رخت ساده برتن كرد و وارد خانهی افشين شده بطور ناشناس وارد اطاق بابك شد و بدون آنكه حرفی بزند يا خودش را معرفی كند، دقايقی دربرابر بابك برزمين نشست و چراغ دربرابر چهرهاش گرفته به او نگريست.
بامداد روز ديگر خليفه با بزرگان دربارش مشورت كرد كه چگونه بابك را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ويرا ببينند. بنا بر نظر يكی از درباريان قرار برآن شد كه ويرا سوار بر پيلی كرده در شهر بگردانند. پيل را با حنا رنگ كردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختی زنانه و بسيار زننده و تحقيركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند. پس ازآن مراسم اعدام بابك با سروصدای بسيار زياد با حضور شخص خليفه برفراز سكوی مخصوصی كه برای اين كار دربيرون شهر تهيه شده بود، برگزار شد. برای آنكه همهی مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دقايقی ديگر بابك اعدام خواهد شد، چندين جارچی در اطراف و اكناف با صدای بلند بانگ ميزدند نَوَد نَوَد (اين اسمِ دژخيم بود و همه اورا ميشناختند). خليفه به دژخيم دستور داد دستها و پاهای بابك را ببرد. چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرد. پس از ساعاتی كه اين حالت بربابك گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا كند. پس ازآن چوبهی داری در ميدان شهر سامرا افراشتند و لاشهی بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد.
اعدام بابك چنان واقعهی مهمی تلقی شد كه محل اعدامش تا چند قرن ديگر بنام «خشبهی بابك» (چوبهی دار بابك) در شهرِ سامرا كه در زمان اعدام بابك پايتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و يكی از نقاط مهم و ديدنی شهر تلقی ميشد.
ابن الجوزی مينويسد كه وقتی بابك را برای اعدام بردند خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواری نشان ميدادی اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است! بابك گفت: خواهيد ديد. چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خونی كه از بازويش فوران ميكرد صورتش را رنگين كرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين كردي؟ بابك گفت: «وقتی دستهايم را قطع كنند خونهای بدنم خارج ميشود و چهرهام زرد ميشود، و تو خواهی پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهرهام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود».
برادر بابك (يعنی آذين) را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه اورا مثل بابك اعدام كند. طبری مينويسد كه وقتی دژخيمْ دستها و پاهای برادر بابك را میبُريد، او نه واكنشی از خودش بروز ميداد و نه فريادی برمیآورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند.
بدين ترتيب كار بابك پس از ٢٢ سال پيروزی پیدرپی و وارد آوردن شش شكست بزرگ بر ششتا از بهترين فرماندهان ارتش عباسی، و پس از اميدهای فراوانی كه روستائيان ايران به او بسته بودند، با توطئهی نمايندهی عيسا مسيح به پايان رسيد تا تاريخ بداند كه مدعيان توليت دين در هردين و مذهبی دشمن تودههای تحت ستم و همدست زورمندانند، و اين امر منحصر به متوليان يك دين خاص نيست، بلكه كشيشان مسيحی نيز با همهی مدعاهائی كه ارائه ميكنند دست كمی از روحانيت مسلمان ندارند و به وقت خودش زهر خودشان را بر تودههائی كه درراه مساوات انسانی و مبارزه با نابرابری اجتماعی تلاش ميكنند خواهند ريخت. درسخن از مزدك ميخوانيم كه چگونه روحانيت مسيحی عراق با مؤبدانِ دين رسمی همدست شدند و مزدك را محكوم به اعدام كردند. اينك درست سه قرن تمام پس ازآن توطئه بار ديگر روحانيت مسيحی با دولتمردان مسلمان همدست شدند و يك رهبر مردمی را كه نه دنبال سلطنت و جاه و مقام بود و نه خواهان مال و متاع دنيائی، بلكه هدفی جز احقاق حقوق مردمِ تحتِ ستم نداشت، به دست كارگزاران دولتِ عباسی سپردند تا نه اورا بلكه اميد صدها هزار روستائی ستمديدهی آرزومند عدالت را نابود كنند.