iran-emrooz.net | Sun, 12.06.2005, 20:33
آسیبشناسی کاریزما (١)
نوشتهء: شیریندخت دقیقیان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
دوشنبه ٢٣ خرداد ١٣٨٤
ناسازهی کاریزما: نوسان میان خدمت و قدرت
Charisma، واژهایست لاتین که ارتباط مستقیم با الهیات مسیحی دارد. ریشه شناسی کاریزما به واژهای لاتین معادل "گوشت بدن" یا "جسم" برمیگردد و اشاره به تقدسی دارد که مسیحیان برای جسم رنج کشیدهی پیامبر خود قائل بودند؛ زجری جسمانی و تلاشی روحانی برای پاک کردن گناهان انسانهای دیگر و نجات آنان؛ جسمی که نمیمیرد و استخوانی از آن شکسته نمیشکند. (یوحنا٣٧: ١٩)
کاریزما در زبانهای امروزی به معنای نیروی تاثیرگذار و جذب کنندهی دیگران به یک فرد انسانی است که بصیرت (vision ) قویتر از دیگران و طرحهایی مثبت برای آینده دارد. این واژه برای اولین بار توسط مَکس وبر (١٩٢٠- ١٨٦٤) در قالب ترکیب Charismatic Leadership یا رهبری کاریزماتیک وارد قلمرو مطالعات مدرن شد. بنا به تعریف وبر، مفهوم کاریزما بر این فرض استوار است که گویا موهبتی مافوق طبیعی در یک فرد هست که او را در انتخاب بهترین راه یاری میدهد و بنابراین، ارادهی او را قابل پیروی میداند.*
واژهی کاریزما که در پیش زمینهی الهیات مسیحی به معنای نیرویی مافوق طبیعی ست در وجود یک فرد انسانی که به او توان راهبری دیگران را میدهد، معادلهایی در فرهنگهای باستانی پیش از مسیحیت و فرهنگهای پس از آن نیز دارد؛ از جمله قدیمی ترین آنها، مقولهی زرتشتی "سوشیانت" به معنای نجات دهندهی نوع بشر در جریان پیروزی اهورامزدا بر اهریمن است. چهرهای که از این فرهنگ برخاست و با رفتار صلح آمیز و انسانی خود به کاریزما دست یافت، کوروش هخامنشی ست که چنین آوازهای در متون مذهبی و تاریخی زمانهی خود یافت.
در میان فرهنگهای باستانی، فرهنگ یهود، برخوردی دوگانه با مقولهی کاریزما دارد. در آن دسته از متون یهودی که به شرح دوران زندگی قبیلهای میپردازند، پدران قوم دارای هیبت و کاریزما هستند و پیروی از آنها ضروری است. پس از خروج از بندگی مصر، پیامبر آنان، در حالی که تلاش در زدودن اخلاق بردگی در پیروان خود دارد، با سرکشیهای آنها روبه رو میشود و هنگام چشم بستن از جهان، برای آن که پیروانش زیر تأثیر رسوم بت پرستی و توتم پرستی به پرستش مقبرهی او نپردازند، تنها به مکانی نامعلوم در کوهها میرود و دیگر هیچکس نشانی از او نمییابد (تثنیه ٦:٣٤). در آن دسته از متون یهودی که به دوران شهرنشینی و زوال قوانین قبیلهای برمیگردد، پادشاهان، با آن که از پشتیبانی فرازمینی برخوردارند، ولی گناهان و ستمگریهایشان است که برجسته میشود و مجازات آنها به بن مایهای تکرار شونده تبدیل میگردد؛ مانند مجازات داوود پادشاه که به دلیل خونریزی بسیار در جنگها اجازهی ساختن معبد مقدس را نیافت (کتاب اول تواریخ الایّام ٢٨:٤). انبیای یهود، از ویژگی مشابهی با کاریزما برخوردارند که در فرهنگ عبری با واژهی "زِخوت" بیان میشود و به معنای "ارج نزد خدا"ست که واسطهی بهره مند شدن دیگران از رحمت الهی قرار میگیرد. قدمت این مفهوم نزدیک یک هزاره بیش از کاریزماست. انبیای (از قرن ٨ ق.م تا ٥ ق.م) خارج از ساختار قدرت، منتقدان جدّی وضع موجود هستند، اغلب توسط شاهان به بند و زنجیر کشیده، در آتش انداخته میشوند و یا به تبعید میروند (مانند یرمیای نبی و عاموس نبی)، این متفکران، مفهوم خدا را از صورت قبیلهای و جنگ جو به خدای جهانی و رحیم تبدیل کردند و مخالف قدرت بخشیدن به یک فرد بودند. یهودیان بعدها زیر تاثیر آموزههای آنها و پس از خرابی معبد دوم و پراکندگی (قرن اول م.)، تاج پادشاهی را بر روی تورات گذاشتند که تا امروز، بالای هر طومار وجود دارد.
مقولهی فرّه ایزدی که از متون زرتشتی به شاهنامهی فردوسی راه یافته است، محک مناسبی برای بررسی این پدیده در فرهنگ ایران باستان و دگرگونیهای آن در فرهنگ اسلامی- ایرانی به دست میدهد. در شاهنامهی فردوسی، شاهان به گونهای موروثی و طبیعی از فرّ ایزدی برخوردارند، ولی فردوسی داستانها را به جایی هدایت میکند که اغلب، خرد پهلوانانی چون رستم، شاهان را با وجود بیکیاستیهای آنها- مانند کیکاووس که به قصد تسخیر فضا در سرزمینی بیگانه سقوط کرد- نجات میدهد. فردوسی در داستان رستم و سهراب، از زبان رستم در پرخاش به کیکاووس میگوید:
چه کاووس پیشم، چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم کاووس باک
مرا زور و پیروزی از داور است
نه از پادشاه و نه از لشگر است
پهلوان با آن که خود از کاریزما و پشتیبانی فرازمینی برخوردار است، پس از کشتن اسفندیار که از تبار شاهان و در مرتبهی بالاتر فرّه ایزدی ست ، روزگارش به سر میرسد. فردوسی در نوسان میان وفاداری به اصل داستانها و قراردادن آنها در چارچوب خردگرایی، قالب بستهی اسطورههای باستانی را میشکند و فرّه ایزدی را در انگارهای عقلانی و زمینی میگنجاند؛ مثال آن، بیتهای پایانی داستان کاوهی آهنگر است:
فریدون فرّخ فرشته نبود
به مشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
در سدههای نخست هجری- شمسی، نزد ایرانیان مسلمان شده و پیرو تشیع، از سویی قائل شدن کاریزما و فرّه ایزدی برای شاهان و حکام، کم رنگ شد؛ خلفای بنیامیه خود را سایهی خدا بر روی زمین میدانستند، ولی فرهنگ و اصول مذهبی ایرانیان، کاریزما را نه به حکام و خلفای برمسند قدرت، بلکه به امامانی نسبت میداد که اکثریت آنها به دور از منصب قدرت و در راه مبارزه با خودکامگی جان باخته بودند.
کاریزما که در فرهنگ ایران در نوسان میان دو قطب خدمت و قدرت قرار گرفته بود، تا سدههای چهارم و پنجم در وجود رهبران نهضتهای استقلالطلبانهای چون یعقوب لیث صفّاری، ابومسلم خراسانی و دیگران تجسم یافت که برخی از آنها به قدرت نیز رسیدند اما، پیروی گروههای وسیع مردم از این سرداران به دور از رابطهی فرد مقدس با پیروان خود و بیشتر به دلیل خدمت آنها بود و نه قدرت آنها. در این بین، بابک خرمدین و رهبران فرقهی اسماعیلیه در میان پیروان خود، کاریزمای مذهبی ایجاد کردند.
برنارد لوییس، تاریخ شناس معاصر، روایتهای به جا مانده از این دوران را حاکی از این امر میداند که مردم، همواره احترامی ژرف برای آن دسته از دانشمندان، الهیون و هنرمندانی قائل میشدند که پیشنهاد مقام و مسند حکومتی را رد کرده بودند (مانند خیام و ابن سینا). برعکس، در ادبیات فولکوریک و رسمی ایران، قاضی، تحصیلکردهی در خدمت حکومت ، تصویری سفاک و ظالم و یا در بهترین حالت، مضحک و تمسخرآمیز دارد (٢٠٠٤Lewis,).
پس از حملهی مغول و افت تدریجی خردگرایی و عمل گرایی، برای نزدیک سه قرن، کاریزما به طور عمده، از قلمرو عمل اجتماعی به عرفان، مراقبهی فردی و رابطهی مرید و مرشدی واگذار شد. عارفانِ صاحب کرامت و دور از قدرت، به مرکز کاریزما تبدیل شدند و این مفهوم، بیش از هر زمان در فرهنگ ایران، جنبهی روحانیِِ- فردی Spirituality)) پیدا کرد. با این همه، در میان گروههای مقاومت علیه مغولان و سلسلههای وابسته به آنان، سرکردگانی دارای کاریزما در میان پیروان خود، ظهور کردند (مانند نهضت سربداران خراسان).
با روی کار آمدن دوبارهی سلسلههای ایرانیتبار، حاکمِ حکومت مرکزی مقتدر، به دلیل نیاز مردم به برقراری نظم و امنیت در راههای مسافرتی و بازرگانی و نیز جلوگیری از چپاول شهرها و روستاها توسط راهزنان یا مهاجمان خارجی، از گونهای شکوه، محبوبیت و یا هیبت برخوردار شد.
شاید بتوان گفت که از این پس، دو مقولهی کاریزما و قدرت که در مقاطعی از تاریخ، دو قلمرو متفاوت و حتی متضاد در فرهنگ ایرانی به شمار میرفتند، در یکدیگر آمیختند و مرزهای آنها یکسره مخدوش شد. تصویر نادرشاه و کریمخان زند در متون ادبی و تاریخی، این فرض را تقویت میکند که تواناییِ به نظم کشیدن کشور، مهار ملوکالطوایفی و آبادانی و رونق، نوعی هیبت و رعب به این شاهان میبخشید و از آنجا که معمولا، در چنین شرایطی، قانون، فرصتی مییافت که چهرهی عدل گستر خو د را هم نشان بدهد، در این پیش زمینهی هیبت و رعب، هالهای از کاریزما حاکم حکومت مرکزی را در میان میگرفت. این نوع از کاریزما با روی کار آمدن سلسلهی قاجار، رو به افول گذاشت و هر بار که وزیرانی چون میرزاابوالقاسم قائم مقام و یا امیرکبیر به دلیل تدبیر و خدمت، مورد علاقهی مردم قرار گرفتند، دستگاه حکومتی، آنان را یا سرکوب و یا نابود کرد و به جعل لفظی کاریزما برای شاهان قاجار پرداخت. گونهای از این کاریزمای اجباری و ساختگی در لقبهای آن دوران، مانند "شاه شهید" و "ظلالله" بازتاب مییابد. ضعف حکومت مرکزی قاجار، وضع نابسامان اقتصادی مردم، شکستهای پی درپی در میدان جنگ و معاهدههای شرمآور گلستان و ترکمان چای که سرزمینهای وسیعی از ایران را به تزارها سپرد، کاریزمای تبلیغاتی را یکسره بیرنگ کرد.
با آغاز جنبش مشروطه، کاریزمایی تازه نفس، در وجود رهبران جنبش پدیدار شد که دوباره از مقولهی "قدرت" فاصله گرفت و به مقولهی "خدمت" نزدیک شد. جنبش مشروطه با دستاوردهایی چون مشروط کردن سلطنت، تشکیل پارلمان و نهاد نمایندگی و به کرسی نشاندن آزادی بیان و قلم، کاریزما را به شخصیتهای ترقیخواه، نویسندگان، روزنامهنگاران و سرداران مقاومت در برابر استبداد سپرد.
جنگ جهانی اول، ورود نیروهای انگلستان به خاک ایران برای کمک رسانی به روسهای سفید در جریان جنگ داخلی روسیه و نیز هرج و مرج ناشی از فرسایش نبرد میان نیروهای ترقی و ارتجاع و چیره نشدنِ قطعیِ یکی بر دیگری، پس روی و شکست جنبش مشروطه را شتاب بخشید. کاریزمای برخاسته از خدمت با خنثی کردن یا قتل رهبران سیاسی، فکری و نظامی جنبش مشروطه، به خاک و یا به خون نشست.
استبداد داخلی به یاری نیروهای استعماری که از چهارصد سال پیش از آن، زبان، فرهنگ و تاریخ ایران را در دانشگاههای خود مطالعه و تدریس میکردند و به نقطه ضعفهای آن آگاه بودند (Lewis,2003) سکهی کاریزما را ضرب کردند و بار دیگر مرزهای کاریزما و قدرت، با برقراری نظم آهنین، مخدوش و هیبت و رعب با کاریزما اشتباه گرفته شد.
از مطالبات جنبش مشروطه که هم خواهان مدرنیته (دمکراسی و فضای باز اجتماعی) و هم مدرنیزاسیون (صنعتی و به روز کردن اقتصاد و کشورداری) بود، تنها مدرنیزاسیون باقی ماند که آن هم به دلیل کجدار و مریز کردن با بقایای فئودالیزم به گونهای اساسی اجرا نشد. حکومت مرکزی قدرتمند، راهها، خطوط آهن، نیروی برق و سدسازی را تا نقاط دور گسترش داد، با گرانفروشی، راهزنی و باجگیری مبارزه کرد، مدارس و دانشگاههایی به سیاق اروپایی تأسیس و پوشش مردم را به لباسهای رایج زمان، نزدیک کرد. همهی اینها، تسکین و جبران زودگذری بود برای از دست رفتن آزادیهای مدنی.
دهههای بیست و سی میلادی همزمان بود با گسترش جهانی پدیدهی توتالیتریزم. استالین در روسیه، موسولینی در ایتالیا، ژنرال فرانکو در اسپانیا، هیتلر در آلمان و امپراتور ژاپن، نمونههایی از رهبرانی بودند که با تکیه به گونهای کاریزما، تودههای نامتشکل و نمایندگی نشدهی مردم را که، تجربهی ناقص و اندکی از دمکراسی داشتند و یا اصلاً با آن بیگانه بودند، با خود همراه کردند. کلمانسو، ژاکوبن مشهورِ فرانسوی در اواخر قرن نوزدهم، از دادن نام Peuple یا مردم به این تودههای نامتشکل خودداری میکرد و آنان راPopulace یا تودهی ناآگاه و آلت دست مینامید. این نیروهای مهار نشدنی که به دلیل فقر فرهنگی، فشار نیازهای اولیهی برآورده نشده و حس حقارت، به آسانی آلت دست میشوند، نهادهای بالقوهی دمکراسی چون مجلسها و جمهوریت را خنثی یا منحل و همه چیز را به رهبران خوش خط و خال میسپرند! از آنجا که توتالیترها برنامه ریزهای خوبی به شمار میروند و به بهای سنگینی که جوامع آنها میپردازند، چهارچوب پیش ساختهی طرحهای اقتصادی پنج ساله، دهساله و غیره به اجرا درمی آورند، شماری از این حکومتها در نیمهی قرن بیستم، به موفقیتهایی در این زمینه دست یافتند. آنها بقای کاریزمای حکومتی خود را در سیاست داخلی، با گسترش مدنیزاسیون و در سیاست خارجی، با برانگیختن بلندپروازیهای جهانگشایانه و جنگ تا مدتی تضمین کردند. جنگ، به دلیل آن که تقسیم بندیها و مطالبات معین را محو و یا سرکوب میکند، از جمله ابزارهای کارساز است. آن چه دیر یا زود، در همهی این موارد، به کنار رفتن نقاب کاریزما و آشکارگی چهرهی زشت آنان انجامید، سرکوب آزادیهای مدنی بود؛ تیشهای که توتالیتریزم دیر یا زود به ریشهی خود میزند.
در دههی چهل و پنجاه میلادی (بیست و سی هجری – شمسی) در ایران، کاریزما بار دیگر از قدرت فاصله گرفت ولی این بار نه آن اندازه که یکسره در چارچوبی خارج از ساختار قدرت سیاسی قرار بگیرد.
دکتر محمد مصدق، پیروزی بزرگ خود بر شرکتهای نفتی بینالمللی و ملی کردن نفت ایران در دادگاه لاهه را زمانی به دست آورد که در مسند صدارت بود، ولی دکتر مصدق به دلیل رویارویی با نیروهای ارتجاع در ساختار قدرت، در میان مردم به محبوبیت و کاریزما دست یافت.
بررسی تاریخ شخصیتهای ملی دیگری که پس از مصدق و زیر تأثیر آوازهی جهانی او، به ویژه در کشورهای جهان سوم، ظهور کردند (طیفی از عبدالناصر تا آلنده)، این پیش فرض (Hypothesis) را تقویت میکند که وقتی نهادهای بالقوهی دمکراسی وجود ندارند و یا ضعیف و بیمحتوا شدهاند، تودههای نمایندگی نشدهی مردم که هنوز مطالبات گنگی دارند، همهی امید خود به بهبودی وضع موجود را در وجود یک نفر میبینند و از او انتظار اقدامات شگفت انگیز دارند. آنها میکوشند بیهویتی خود را در پشت هویتی غول آسا پنهان کنند. آنها جبران حسّ درماندگی خود را در ظهور کسی میبینند که به گونهای معجزه آسا آنها را نجات دهد. هر چه فشار این توقعها بر روی شخصیت کاریزماتیک سنگینتر شود، شکست او محتملتر میگردد. تمرکز فشار دیدگاه عمومی بر یک فرد، مقولهایست یکسره متفاوت با پشتیبانی همگانی از آن فرد. اوج گرفتن کاریزما و محبوبیت شخصیتهای مردمی در دورانهای بحران، به گونهای ناسازهوار (Paradoxical) آنها را به سوی فلج شدگی یا شکست میکشاند. انتظارهای نامعقول، موج انتقادهای کوبنده و کاسههای داغتر از آشی که نیروهای ارتجاع در سفرهی مطالبات مردم میگذارند، این بحران را شتاب میبخشند و جوّ رعب یا رودربایستی در برابر خرد انتقادی و مستقل اندیشی ایجاد میشود. بسیاری، از ترس آن که به اردوگاه ارتجاع نسبت داده شوند، به این جوّ تسلیم میشوند. تودههای نامتشکل مردم، به امید نیروی فرضیای که به شخصیت کاریزماتیک خود نسبت میدهند، از تشکل و تقویت نهادهای بالقوهی دمکراسی غافل میمانند.
اما انتظارِ همه چیزدان و "همه توان" (Omniscient & Omnipotent) بودن شخصیت کاریزماتیک ، خیلی زود به دلسردی و یأس میگراید، زیرا با واقعیتهای توان و گنجایش انسانی همخوانی ندارد. در چنین چرخش گاههای تاریخی ست که تودههای امید بسته به کاریزما و یا آرزومند ظهور آن، وقتی چشم باز میکنند که هم او را از دست داده اند (مانند دکتر مصدق) و هم نهادهای بالقوهی دمکراسی و موجود را (انحلال و تشکیل مجلسهای فرمایشی).
در کشورهایی که دارای سابقهی طولانی نهادهای دمکراسی نیستند و مانند اکثر کشورهای اروپایی و آمریکا بیش از چهار صد سال برای شکل بخشیدن به مرحلهی دمکراسی کنونی خود تلاش نکردهاند، این خطر هست که تودهها در اثر خطای شناختی و ناکجاآبادپردازی، فرض را بر امکان خلق آنی دمکراسی بگذارند و تمامی مسئولیت آن را از یک فرد و نه نهادهای نمایندگی بخواهند. مردم سالاری در جوامع پیشرفته محصول مدیریت، توزیع و واگذاری مسئولیتها به کاردانان و کارشناسان، Delegation و مشارکت جامعه مدنی، Civil Society ، است.
ملتها، با پرداخت بهایی سنگین به تجربه و شعور سیاسی دست مییابند و آنگاه هر یک در وقت خود، در برابر حل این ناسازه قرار میگیرند: از سویی سرکوب نهادها و آزادیهای مدنی، به پیدایش و رشد کاریزما دامن میزند و پیروان، به دنبال مسیحایی میگردند که صلیب مطالبات پیچیدهی اجتماعی خود را به امید نجات سراسری، بر دوش او بگذارند؛ ولی از سوی دیگر، امید بستن به چنین "ناکجامَردی" (بروزنِ اَبَرمرد!)، سرانجامی جز دلسردی و کنار کشیدن پیروان، پس روی جنبشها، برقراری دیکتاتوریهای جدید و سرکوب دوبارهی آزادیهای مدنی ندارد.
اگر، "قدرت، فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق" (Arendt1951)، شاید بر این وزن بتوان گفت: کاریزما خرابی میآورد و کاریزمای مطلق، خرابی مطلق!
(ادامه دارد)
June 10, 2005
Los Angeles
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
* بحث مکس وبر و دیگر مطالعات اخیر در این زمینه، در بخش دوم خواهد آمد.
** گونههای رهبری و پیروی و انگارههای مدرن مدریت و راهگشایی، در بخش سوم ارائه میشود.
بخش دوم: رهبری کاریزماتیک (Charismatic Leadership)
بخش سوم: راهگشایی و راه رَوی در مدیریت جامعهی مدنی