iran-emrooz.net | Thu, 28.01.2010, 8:21
فصل سیزده: فروپاشی مقام مرجعیت و پیدایش متفکران نوین
تاریخ اندیشه مدرن
م.ج. البرز
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
این فصل به عنوان پیش درآمد گفتارمان دربارهی قرن هجده میلادی است. در این بخش به مطالعهی آن نسل از تحصیل کردگان که مابین سالهای ۱۶۸۰– ۱۷۱۵ در اروپا میزیستند، میپردازیم ویکی از انقلابی ترین نسلهای تاریخ فرهنگی اروپا را که در این دوران زندگی میکرد، بررسی خواهیم کرد. در طی این دوره تحولات بنیادی در روشهای دستیابی به حقیقیت به وقوع پیوستند و ثبات یافتند.
در آغاز این نوشته ما به فرم جدل[۱] که بر دانش آن زمان حاکم بود، اشاره کردیم. در آستانه قرن هفدهم، جدل روشی بود که فرد توسط آن میتوانست دیگران را به حکمی قانع و یا آگاهی خود را ارزیابی نماید. در طول سالهای اولیهی سده هفده کماکان، مرجعیت موضوعهی پیشینیان، [۲] و روش قیاس[۳] و تجربه به مثابهی مثال[۴] آنچه که از استدلالات قیاسی ناشی میشوند، بر دانشگاهها و مرکز اندیشه غالب بودند.
اگر به مقولاتی که در چارچوب جدل بحث میشدند، دقت نماییم، آنگاه دگرگونی ژرفی را که باسوادان در طول زمان، تا آخرسدهی هفدهم از سر گذراندند، درک میکنیم. در دنیای مدرن، تا آنجا که به اصل مرجعیت مربوط میشود، دیگر مقام مرجعی در پیوند با گذشتگان و باقی مانده از آنان وجود ندارد؛ دانش بطور روزافزونی آزادانه بدست میآید و گسترش مییابد؛ روشهای جدید کشف و آموختن پدیدههای جهان، خود را بکلی از یوغ مرجعیت پیشینیان رها کردهاند. این همانا جان و روح گذار به دنیای مدرن است. مرجعیت فقها هنوزمورد احترام است، اما تنها در حوزهی مذهب و امور دیانت؛ وکم کم در آگاهی اروپاییان تمایلی بسوی کوتاه نمودن دست این مقامها از رشتههایی که به آنان مربوط نیست، رشد میکند. پیمان غرب با خرد همچنان باقی است، اما متفکران غرب، در قلمرو کسب دانش، دانش استقرایی[۵] را جایگزین دانش قیاسی نمودهاند. قیاس نتایجش را بطور منطقی از صغرا و کبراها مشتق میکند و شالودهی روش استقراء، تجربه و آزمون و آموختن از جزییات طبیعی است. به عبارت دیگر، کسب دانش از راه تجربه وآزمایش که در روش جدل پایین ترین رده را در نظام منطقی و در استدلال و ترغیب احراز میکرد، به بالاترین مقام ترفیع داده شده بود. تا آخر قرن هفده، متفکران اروپا به مطالعهی کتاب طبیعت انس گرفته و تکرار متون باستانی یا آموزگاران قرون وسطا را کنار گذارده بودند؛ اصل "انسان از تجربه[۶] میآموزد و شناخت، از تجربه آغاز میشود"، همه گیر شده بود. تجربه به آزمایش پیوند میخورد، به این معنا که گزارههای[۷] کلی دربارهی طبیعت، بر استنتاجات استقرایی ناب متکی نبودند، بلکه پایههایشان بر آزمایشاتی گذارده شده بودند که درستی کلیتها را محک زده و ارزیابی مینمودند؛ اینک ذهن آدمی امکان آن را یافته بود که به علل واقعی پدیدههای طبیعی دست یابد.
چون روند ِ انقلاب درفلسفهی طبیعی و کسب دانش نوین و دوباره سنجی آنچه حقیقت پنداشته شده بود را در نظر بگیریم، متوجه میشویم که از این همه باید نتیجهای در اذهان اندیشمندان در حال تکوین بوده باشد. در واقع تاریخ شگفت انگیز قرن هجده نشان میدهد که این استنتاج دقیقاً درحال رشد بوده است: اگرچنانچه مرجعیت موضوعهی پیشینیان[۸] در فیزیک و دراخترشناسی مورد تردید واقع شود، بنابراین اصل مرجعیت در کلیت خود زیر علامت سؤال رفته است. چنین حکمی به ویژه درنحوهی اندیشه دربارهی جامعه، سیاست و تمامی وجوه زندگی انسانی و طبیعی صدق میکند. نگاهی به دستآوردهای قرن هفده نشان میدهد، چگونه ممکن است در پایان آن قرن اینگونه احساس نکرد: قانون حرکت سیارات کپلر، قوانین حرکت و مکانیک گالیله، سیستم جریان خونهاروی[۹]، علم مغناطیس گیلبرت[۱۰]، هوک[۱۱] دربارهی الاستیسیته (کش آیندی)، آموزشهای توریچلی[۱۲] در رشتهی فشار هوا و خلاء، علم سیالات بویل[۱۳]، نیروی جذب به مرکز و شاغولهای هوی گنز[۱۴]، و نور، حرکت و تئوری جاذبهی نیوتن. در اواخر قرن هفده این موارد تنها مقولاتی تئوریک نبودند؛ در دل نسل جدید این اعتقاد مستحکم شده بود که آنها نتایج روش نویناند و این نسل شاهد و ناظر بلافصل آن است؛ این اعتقاد پا گرفته بود که اینک اروپا صاحب چیزی است که هم دانش وهم رابطهی انسان با طبیعت را دگرگون خواهد کرد و آن روش[۱۵] است؛ این اعتقاد که انسانهای کرهی زمین برای نخستین بار استفادهی صحیح از ذهن جهت بدست آوردن علم را آموختهاند.
نسل ۱۶۸۰ – ۱۷۱۵ از دیدگاه قرن بیست و بیست و یکم بطور روزافزون و به درستی یا خطا، با دست آوردهای درخشان ِ فلسفهی طبیعی قرن هفده قرین شده است. امروز ما فلسفهی طبیعی را دانش[۱۶] میخوانیم: مجموعهای از آگاهیها که از طریق روش استقراء توسط عقل و براساس قوانینی کلی سازمان داده شدهاند. دانشی که از کورهی آزمایشهای سخت و تجربه بدر آمده و هر جا ممکن است به سود بشریت بکار گرفته میشود. متفکران این نسل از خود علناً به عنوان "فیلسوفان نوین" یاد میکنند. مترادف آن تقریباً در تمام زبانهای مرسوم اروپای غربی و میانه یافت میشود. فیلسوفان نوین خویشتن را قهرمانان عصر جدید میانگاشتند.
اینک که بسیاری از جوانب اندیشهی قرن هفده را از نظر گذراندیم، اجازه دهید لحظهای تأمل کنیم و از خود بپرسیم، کدامین وجوه نویسندگان این سده به قرن هجدهم انتقال یافتند. از دید قرن ما شاید به نظر آید که در طول انقلاب فکری قرن هفده، دبستانهای فکری متناقضی پدید آمدند و علیه هم رشد کردند. اما از نظر تاریخی، واقعیتی است که مردم این نسل، درآثار این نویسندگان، روشهایی برای مشاهدهی جهان یافتند که آن روشها به تدریج بهم در آمیختند و بشکل "فلسفهی نوین" درآمدند. از بیکن، بالاتراز همه دکترین بتهای نمایش[۱۷] او، یعنی اصل شک به مرجعیت را آموختند. این دکترین میگوید که ما بجای آنکه با افتادگی از طبیعت بیاموزیم و یادگیری فروتنانه از طبیعت را، یعنی حرکت استقرایی از جزء به کل و حقیقت سنجی از راه آزمایش را اسلوب خود قرار دهیم، به اشتباه، ستایش ِ فیلسوفان پیشین را پیشهی خود ساخته ایم. از وی آموختند که آزادی پژوهش ِ پدیدههای خدا، به معنای آزادی از مداخلات مذهبی میباشد؛ آموختند که دانش، انسانها را قدرتمند میکند و به ترفیع سطح بهزیستی و تقلیل مصایب بشر رهنمون میگردد؛ و بالاخره از وی تمثیل اصلی وی، یعنی برتری روش برنبوغ را به عاریت گرفتند. برای آنان مهم نبود که آیا نیوتن نابغه تر است یا ارسطو و یا داهیهی کدامیک بالاتر از ارسطوست. بیکن اینگونه استدلال کرده بود که نبوغ همچون بادپاست، اما روش، جادهی راست است که از نقطهای به نقطهی دیگر کشیده شده. نابغهای بادپا درگم بیشه به تندی از جادهی اصلی حقیقت دور میشود، حال آنکه آهسته پوییدن در مسیری صحیح سرانجام ره به مقصود خواهد برد.
فلاسفهی نوین از دکارت برگرفتند که از شک آغازیدن، حق مطلق فلسفه است. جز اعتقاد به منطق، نباید به چیز دیگری پایبند بود؛ برگرفتند که نظم و روشنی را میتوان به کف آورد و دریافت مکانیسم جهان طبیعی و کل گیتی میسر بوده، ذهن بشر تواناست به کنه امور رخنه کند. آنان از گالیله نیازمندی عاجل به آزادی در فلسفهی طبیعی و فاجعهی هرگونه مداخله در آن را استباط نمودند. فهمیدند که باید به کتاب طبیعت، و نه به متون نگاشتهی انسانها مراجعه کرد. باید به "ریاضی کردن[۱۸]" جهان بینی خود پرداخت تا به قوانین جهان شمولی که علل واقعی پدیدهها را نشان میدهند، دست یابیم.
شناخت شناسی جان لاک به فلاسفهی نوین این حکم شگفتی آور را آموخت که تمامی دانش از تجربه برمی خیزد و وابسته به آن است و در جایی که تجربه نیست، پاسخ انسان صادق و روشنفکر، اعتراف به نادانی است. یاد داد که فرد شریف به عجز آگاهیش در پهنهها و موارد و پرسشهایی که در آنها تجربه حضور ندارد، افتخار میکند. آنان فهمیدند که تمامی دانشهای بغرنج ما از واحدهای تجربه که قابل تأیید و ساده اند، تشکیل شده و همهی ادعاهای طبیعت ممکن است و باید تحت چنین پرتویی بازنگری شوند.
نیوتن فلاسفهی نوین را به قانون مندی طبیعت عمیقاً معتقد ساخت و نشان داد که طبیعت بر اساس طرحی به وجود آمده که برای ذهن بشر قابل مطالعه و فهم میباشد. ذهن بشر قادر است از دالان طبیعت به ذات پروردگار برسد. آنان سه قانون شگفت انگیز حرکت و قانون جاذبه را از وی فراگرفتند و دریافتند که نیرویی بنام جاذبه هست که میان دو جسم - در هر کجای کائنات که باشند - بر اساس جرمشان و نسبت معکوس مربع فاصله شان، کشش ایجاد میکند. با این فرمول بندی ریاضی تمامی فیزیک زمینی و سماوی توضیح داده شد. نیوتن به آنان نمونهی سیستمی را نمایاند که بنیادش بر استقراء و عمل بود.
درعصر حاضر نگاه ما به این نسل نگاهی تاریخی است، حال آنکه اگر زمان را در لحظهای میان سالهای ۱۶۸۵ و ۱۷۱۵ متوقف میکردیم و به دانشگاهها، درس خواندهها و نشریات آموزشی آن زمان نظر میانداختیم، مسلماً تا این حد واضح نمیبود که چه چیزی در حال تولد میباشد و آنچه که نهایتاً بر قرن هژده حاکم خواهد شد و بنیاد آن را تشکیل خواهد داد، مبهم میبود. دنیا در قرون هفده و هجده، مملو از اندیشههای مخلوط بود، اما فلاسفهی نوین در حال پیدایش بودند و بیش از پیش سیرموضوعات و مقولات و بحثها را تعیین کرده، بطورافزایندهای علاقهی مردم کتاب خوان اروپا را که در حال گسترش بود، به خود معطوف کرده بودند. اگر به دانشگاههای آن زمان نظر اندازیم، این نکته مشهود نیست؛ در آنجا سنت همچنان پابرجاست. اسکولاستیک ارسطویی و متون مربوط به آن کماکان بر دانشگاههای اروپا سلطه داشتند. نفوذ پاسکال و پییر بییل در تفکرات مذهبی وسیع و ژرف بود. شک گرایی و ایمان باوری جنبشهای زنده و نیرومندی به حساب میآمدند. اما ایمان باوری از سوی کلیسای کاتولیک محکوم شده بود و کلیسا بر عقل گرایی اصرار میورزید. کلیسا همچنین اثباتهای طبیعی را به عنوان مقدمات اساسی ایمان و وجود خداوند و نیکو بودن ذات او و اصل بقای روح معرفی میکرد. از سوی دیگر، ایمان باوری و شک گرایی تحت نفوذ انقلابهای نیوتنی و دانش عمومی و اعتماد جدید به فلسفهی طبیعی به سراشیب اضمحلال افتاده بودند.
بین سالهای ۱۶۸۰ – ۱۷۱۵، فلسفهی جدید به نتایج عمیق تئوریک و مشخص نایل آمد. به تدریج این دو وجه فلسفهی نوین، وجه نظری و کنکرت آن، در اذهان عموم به یکدیگر گره خوردند. ابتدا، جان لاک بود که نظریهی شناخت شناسی اش، توضیح قانع کننده و روشن و منسجم را در مورد مکانیسم ذهن به اروپاییان عرضه کرد؛ سپس دست آوردهای معین فلاسفهی طبیعی، که پیش از این ذکر شدند، آمدند. بالاترینشان، نیوتن و کتاب "اصول" او دربارهی سیستم کائنات بود (اصطلاح نیوتن) که مردم آن را نخستین سمبل ِ دانشهای تازه میدانستند. این نسل در کنار دانشگاهها که هنوز تحت سلطهی اسکولاستیسم ارسطویی بودند، خاستگاه دگرگونی و نفوذ در میان تحصیل کردگان اروپا و خوانندگان و نویسندگان بود.
در سراسر اروپا، درس خوانده در آکادمیها و انجمنهای علمی، خارج از دانشگاهها و بیرون از نظم اداری، رشد میکردند. گسترش بی سابقهی نشریات نو و آگاهی دهنده که فلاسفهی جدید را با یکدیگر پیوند میداد، به وجود آمدند. قهوه خانههای جدید درمراکز شهری عمده، جایی که مردم میتوانستند گرد هم آیند و دربارهی دانش بحث کنند، برپا شدند. خوانندگان سکولارجدیدی با عطش سیری ناپذیر توسعه یافتند که به ارتقاء سطح فروش کتابها مدد رساندند.
بیاییم خود را بخشی از آن دوره فرض کنیم و ابعاد حیرت آور آن را در نظر آوریم: باورهای هزار سالهی مردم توسط انقلابات فکری قرن هفدهم جاروب شده بودند؛ به یاری روش جدید و فلسفهی نوین، فلسفه و جهانی تازه برای کشف و ادراک در مقابل مردم گشوده شده بود، دنیایی که مردم میتوانستند به مکاشفهی آن بپردازند و هزاران پرسش را از نو بررسی کنند. راز استقبال وسیع از فلسفهی نوین در این نکته نهفته است و نشاط فیلسوفان جدید قرن هفده و همه فهم کنندگان شان را توضیح میدهد. متون مربوط به انقلاب فکری قرن هفده اغلب در آثاری پیچیده و فشرده و از نظر تئوریک، انتزاعی منتشر شده بودند و یا در کتبی نگاشته شده بودند که فهم شان احتیاج به دانش عمیق از ریاضیات و مکانیک داشت. صنعت جدید همه فهم کردن[۱۹] و توضیح آن کشفیات برای بخش گستردهی عموم بین سالهای اواخر قرن هفده و اوایل قرن هجده جوانه زد و آنچه را که در دانش، محدود به بالاترین سطوح دانشمندان و متفکران بود، در اختیار همهی باسوادان گذارد و از زبان تخصصی به لسان عامیانه برگرداند. این روند کم کم به دگرگونی در دیدگاهها و علایق خوانندگان منجر گشت و روتافتن آنان از سنتها و علاقه شان به علم و طبیعت را شتاب بخشید. برای مثال، هم عقیدهی ساحری و هم عمل ساحرکشی ناپذیرفتنی میگردد و خصومت با هرچه را که نام خرافات دارد، آغاز میشود. فلسفهی نوین تحول در جهان بینیها را باعث میشود و این امر نه فقط در حیطهی دانش، بلکه درپهنهی هرآن چه که به دین و مذهب وابسته است، اتفاق میافتد. از جمله جریانات عمدهی آن یکی عملگرایی است که حکم میکند همهی قضایا و مسایل را میتوان از طریق تجربه تحت بررسی قرار داد و ادعا میکند دانش واقعی از نظر عملکردش در جهان طبیعی قابل اندازه گیری میباشد؛ مدعی است، حال که در طبیعت بسی نمودها برای آموختن وجود دارند، پس بیاییم جهان بینی را طبیعی نماییم واز استناد دلایل فراپدیدهای به پدیدهها دوری جوییم؛ میگوید طبیعت است که جا و مکان مشیت الهی است نه معجزات و مداخلات ماوراءالطبیعه، و قوانین طبیعت هستند که بطور روزافزونی بازتاب دهندهی خرد پروردگارند و نمایانگر قدرت او و دال بر طرح او میباشند.
این فلسفه در واقع زیباشناسی مذهبی تازهای را خلق میکند. چه کس بیشتر شایستهی ستایش است؟ ساعت سازی که ساعتی را در میدان شهرتعبیه کرده که مرتب از کار میافتد و وی مجبور است دایم به آن سر زند تا ترمیمش کند، یا آن دیگری که مکانیسمی را طراحی نموده که ساعت بدون مداخلهی ساعت ساز، خود به خود درست میشود؟ هنگامی که مکانیسم خود-حاکم طبیعت جایگزین مداخلات الهی شدند، در خیل پیروان یهودی – مسیحی معضلات ژرفی به وجود آمد، زیرا آنان معجزات را امکان رو به رویی آدم با اقتدار خداوند و شکوه او میشمردند و مقامی رفیع را به معجزات اختصاص داده بودند. بیخود نیست که وجوه انقلابی قرن هجده تا این حد ژرف و دامن گسترند: مکانیسم حاکم بر رفتارانسانها – اینکه ما طالب خوشبختی و گریزان از رنج هستیم – به عنوان ارادهی خداوند در نظم طبیعی و به مثابهی قوانین طبیعت در آمد و مساوی با نقشه و طرح پروردگار برای دنیا در نظر گرفته شد؛ فلسفهی نوین در راستای سعادت انسانها دست به تدوین معیارهای جدید، انقلابی، گیتی گرا و اخلاقی میزند.
هم در انگلستان و هم در فرانسه در اواخر قرن هفده میلادی و در آغاز قرن هجده، در پرتو اندیشهی جدید، ما شاهد تلاشهای مهم ِ تحصیل کردگان در انتقاد و نفی صدها کتاب و اثر باستانی هستیم. خرد در کدامین نهفته است؟ در پهنههای زیباشناسی عقیدهی رایج آن بود که از زمان باستان تا دوران مدرن لزوماً پیشرفت معنی ندارد و مثلاً قطعات تراژدی یونان باستان بهتر از تراژدیهای مدرن هستند، اما در سایر عرصهها، فلاسفهی جدید، کارزاری را برای اثبات اینکه دانش و علوم انباشتی[۲۰] هستند، آغاز میکنند و به پیروزی میرسند. ایشان سرانجام به همگان میقبولانند که در دانش پیشرفت وجود دارد و علم قادر است در امور انسانی تکامل ایجاد کند. این نقطه نظر به اینجا ختم میشود که مدعی شود باستانیان، متفکران پخته و خردمند ِ انسانیت نبودند؛ آنان اول آمدند و کودکان ِ انسانیت باید بشمار آیند و ما پیران تمدن هستیم؛ ما کسانی هستیم که دانش را انباشته ایم و به انبار فهم انسانها افزوده ایم.
گرانیگاه فلسفهی جدید دیدگاهی بود که میگفت هرچه در باب دلایل واقعی پدیدهها بیشتر بدانیم، بیشتر میتوانیم دنیا را متحول کنیم و اساس آن تلاش انسانها برای توسعهی بهزیستی و کاهش نگون بختی بود. در سرتاسر اروپا تحصیل کردگان علیرغم واهمهی مردم پایان تعقیب و آزار مکتب ساحری را استوار نمودند، زیرا دیگر براین باور نبودند که محصولات کشاورزی به علل ماوراءالطبیعه نابود میشوند، بلکه دلایل طبیعیای دارند که قابل کشفند؛ با دریافت آنان میتوان سیر امور را تغییر داد. دامها به دلیل نیرنگ شیاطین هلاک نمیشوند، بلکه نابودیشان علل طبیعی دارند که قابل درکند. مردم به علت جن زدگی و مداخلات فراطبیعی بیمار نمیشوند و یا دچار تغییرات شخصیتی نمیگردند. ما انسانها در جهانی طبیعی میزییم که قابل شناخت و دگرگونی است. تجربهی آدمی از جهان پیرامونش به این طریق بطور ریشهای متحول میشود. چه تفاوتی است زندگی در شرایطی که افراد، خرابی محصولات را مجازات الهی میدانستند یا برعکس آن را نتیجهی پدیدههایی قابل فهم تصور مینمودند؛ پدیدههایی که توسط دانش و کاربرد آن قابل تغییر بودند.
بنابراین در طلوع قرن هجده مطالعهی طبیعت بسوی سودمندی[۲۱] (واژهای بسیار پراهمیت در قرن ۱۸) رهنمون شد که سعی در گسترش روزافزون بهزیستی و کاهش رنج داشت. این جهان بینی بخشی از وجدان اصلی ذهن اروپاییان میشود. به موازات و همراه آن مسایل بسیاری ظهور میکنند. دوآلیسم دکارت و معضل اینکه در دنیای طبیعی با روح چکار باید کرد، عرض اندام میکنند. لاکن، باوری در شرف شکل گیری بود که میگفت باید فقه را از حوزههایی که قلمرو آن نیست، بیرون کرد؛ باید دیانتی به وجود آورد که با علم طبیعی مطابق و با آن رشد کند. اینان پایههای انقلابی هستند که بعدها غرب را گیتی گرا (سکولار) میکنند. در بسیاری از این جهات ما در آستانهی زایش اندیشهی مدرن قرار داشتیم: اندیشهای مبنا بر سکولاریسم، جستجوگری، بدنبال مرجعیتی منفک از سنت و خلاف تکرار پیشینگان. در نبرد توفنده با شک گرایی و اعتقادات مبنا بر ایمان و بر اساس انتقاد، گاه – به خاطر انبوه امکاناتی که اینک به وجود آمده بودند – اوضاع سرگیجه آور به وجود میآید. خوب یا بد، همچون قرن هجده، ما وارثان ذهن قرن هفده هستیم و زیر پرتو آن زندگی میکنیم.
فصلهای پیشین تاریخ اندیشه مدرن:
فصل دوازدهم: تفرعن فقه و ایمان مداراگر
فصل یازدهم: دوران جان لاک
فصل دهم: جان لاک، انقلابی در شناخت
فصل نهم: انقلاب نیوتنی
فصل هشتم: کشف نیوتن
فصل هفتم: شک گرایی
فصل ششم: شَبح توماسهابس
فصل پنجم: آرزوی دانش کامل دکارت
فصل چهارم: ستارهشناسی و کیهانشناسی ِ نوین
فصل سوم: بینش ِ نوین ِ فرانسیس بیکن
فصل دوم: طلوع قرن هفدهم- اسکولاستیسم ارسطویی
فصل اول: تاریخ اندیشه و آغاز تحول در مفاهیم
--------------
[۱] Disputatio
[۲] Presumptive authority of the past
[۳] Deduction
[۴] Illustration
[۵] Induction
[۶] Experience
[۷] Statements
[۸] Presumptive authority of the past
[۹] Harvey
[۱۰] Gilbert
[۱۱] Hooke
[۱۲] Torricelli
[۱۳] Boyle
[۱۴] Huygens
[۱۵] Method
[۱۶] Science
[۱۷] Idols of the Theatre
[۱۸] mathematize
[۱۹] Popularization
[۲۰] Accumulative
[۲۱] Utility