iran-emrooz.net | Tue, 20.10.2009, 16:31
فصل اول: تاریخ اندیشه و آغاز تحول در مفاهیم
تاریخ اندیشه مدرن
م.ج. البرز
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پرفسورالن چالز کُرز استاد دانشگاه پنسیلوانیا و کارشناس در تاریخ عصر روشنگری است. وی به تدریس تاریخِ اندیشه میپردازد که مبحثی در آموزش دانشگاهی و زیرمجموعهای در رشتهای علوم اجتماعی است. سخنرانیهای وی تحت عنوانِ "زایش اندیشهی نوین" جریان رشد و استحکام اندیشهی جدید را طی سدههای هفده و هجدهم میلادی مورد بحث قرار میدهند. پرفسور کُرز میکوشد تا داستان پیدایش ذهن مدرن را نقل کند و دلایل فکری آن دگرگونی را روشن سازد. وی با معرفی چهرههای تعیین کنندهی جنبش فکری روشنگری، سهم آنان را در زایش و استواری فکر مدرن میشکافد. نوشتهای که در زیر میآید، خلاصهای از درسهای اوست:
فصل اول: تاریخ اندیشه[۱] و آغاز تحول در مفاهیم[۲]
اگر فردی را از امروز به زمان گذشته، به سیصد، پانصد یا هزار سال پیش، بازگردانیم، میتوان تصور کرد که وی در کوتاه مدت خواهد توانست خود را با شرایط جدیدش وفق دهد و با دریافت مناسبات قدرت، روبط تولیدی و ساختار اجتماعی آن عصر نان خویش را در آورد. درک ِ روابط زن و مرد و اینکه چگونه باید زندگی خود را، درحدود امکانات، سازمان دهد، چندان برایش دشوار نخواهد بود. ولی آنچه که به نظرش بسی غریب جلوه خواهد کرد، روشهای فکری آن زمان ونحوهی اندیشیدن مردم دربارهی جهان و دربارهی خود خواهد بود. این است که به شخصی بگوید : " این ادعا غیرممکن است!" و بشنود: "خیر! این شیوهی کار دنیاست." از آنان بپرسد: "از کجا تا این اندازه اطمینان دارید؟" و پاسخ بشنود: "نکتهای بدیهی است و در حقیقت آن شکی نیست." در پهنهی اندیشه است که انسان مدرن خود را بشدت ناآشنا احساس خواهد کرد، زیرا در این جاست که جهان عمیقاً تغییر کرده. سایر تحولات که بنظر عظیم و تکان دهنده میآیند - انقلابات علمی و فنی، پیشرفتهای پزشکی و گسترش امکانات بشر و کاهش محدودیتهایش - همگی از آن دگرگونی در شیوهی تفکری ناشی شدهاند.
شاید یکی از دشوارترین وظایف آموزگار ِ تاریخ آن باشد که به دانشجویانش بیاموزد اسلوب اندیشیدن وطرق شناخت آدمیان در طول زمان ثابت نمانده، بلکه از ریشه دگرگون گشتهاند. به عبارت دیگر درک مفهوم تاریخمندیِ تصوّراتِ[3] بشر چندان آسان نیست. برای بررسی تاریخ مناسبات انسانها، معمولاً آن روابط را به اجزای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی تقسیم میکنند. اما چنین تقسیم بندی خالی از نقصان نیست، چرا که همهی جانداران پیشرفته، اعم از حشرات و حیوانات والاتر مناسبات قوی و ضعیف دارند، از سازمان اجتماعی برخوردارند، افزارهای تولید خود را سازمان میدهند، با یکدیگربه زد و خورد میپردازند و برای ادامهی حیات میجنگند. آدمی از این جهات از سایر انواع جدا نیست. آنچه که تاریخ بشررا فی النفسه از سایر حیوانات متمایز میسازد، خصوصیت ِ او به مثابهی موجودی متفکر،از لونی دیگراست. علاوه بر طنز[۴]، که شاید یکی از صفات ممیزهی انسان است، قوهی اندیشهی تجریدی، توانایی یگانه و خاص نوع انسان بشمار میرود.
از بررسی شیوهی زیست حیوانات برمی آید که تاریخ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی آنان از پانصد، هزار، یا ده هزار سال پیش تغییری نکرده است، در حالی که در انسانها همهی این جوانب زیر و رو شدهاند. تفکر و ادراک بشر واسطهی میان او و طبیعت است وبه همین دلیل وی – فرای تاریخ بیولوژیکی و تکاملی - تاریخ پویایی را پشت سر میگذارد که تغییرات ِ پرشتابش، نه در مقیاس زمین شناسانه یا تکامی (میلیونها سال) بلکه در عرض دههها، سدهها و هزارهها به وقوع میپیوندند. بشر دربارهی نظم طبیعی گیتی و در بارهی جهان اطرافش، به اندیشه مینشیند و رفتارش را بر اساس ِ آن تغییرمی دهد. مناسبات آدم با طبیعت و آدم با آدم، انتظاراتش، احساسش در بارهی اینکه چه اموری ممکن و چه پدیدههایی ناممکن هستند واینکه بشر به چه کاری قادر است و از چه کاری ناتوان میباشد، همگی بر مبنای آن فکر عوض میشوند. دیدگاه بشر درمورد جهان، رابطهی او را با آن جهان سازمان میدهد. این ویژگی تاریخ ماست. در نتیجه، اگر بخواهیم تاریخ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی انسان رادریابیم، مطالعهی تاریخ روش اندیشیدن ضروری به نظر میرسد.
این نکته که تغییرات انقلابی و شاید انقلابی ترین اتفاقات زمانی رخ دادند که روشهای فکری انسانها دربارهی گیتی عوض شد، در نگاه اول به ذهن خطور نمیکند. اما واقعیتی است که جهان بینیِ انسانهایِ قرن بیست یکم با دیدگاههای اجدادمان در حوزههای گوناگون به ویژه دربارهی نظم طبیعت[۵]، علیّت[۶] و شناخت[۷] متفاوت است. بینش انسانها دربارهی نظم طبیعی و اینکه در دنیای خارج چیست که قابل شناخت[۸] است وعنصر و مایهی اصلی گیتی کدام است، دگرگون شده. آدمیان در چارچوبی به جهان مینگرند که آن چارچوب از گذرگاه تاریخ، نقطه نظرهای هستی شناسی، علیت و شناخت شناسی را به ارث برده است. مُرده ریگ مباحثات وجدلهای پیشین در زندگی انسانهای عصر کنونی حیّ و حاضرند و کردارهایشان را معین میکنند. آنچه که ویژهی هر عصر است، توسط همین محتوای ِ فکری و موروثی مشخص میشود. واژهی فنی گفتاری که به ماهیت ِ کائنات[۹] و خمیرمایهی وجود میپردازد، هستی شناسی[۱۰] یا تئوری وجود[۱۱] است.
تحول در روش اندیشیدن، تغییر در درک ما از محیط و تغییر در مناسباتمان با طبیعت را موجب میشود. هر فرهنگ چنانچه نحوهی تفکر خود را دربارهی حقیقت، در زمینهی طبیعت، دربارهی آنچه که قابل شناخت است، در بارهی آنچه شدنی و آنچه محال است، در مورد علتِ پدیدهها، درباب آنچه را که میتوان بر آن چیره شد و آنچه را که باید به عنوان تقدیر و سرنوشت پذیرفت، تغییر دهد، آن فرهنگ عملکردش را تقریباً در تمامی پهنههای زندگی منقلب خواهد کرد. چنانچه فرهنگی متد خود را در کاربرد مناسب ذهن، اینکه چه ادعایی قانع کننده است، از چه راه به شناخت چیزی میرسیم، چگونه میتوان ناآگاهی را از دانش تمیز داد، عوض کند، نحوهی اندیشهی خود را در تمامی زمینهها تغییر داده است. به همین علت میبینیم که انقلاب در روشهای فکری موجبات گسترش و تسهیل تحولات اجتماعی را در اروپا فراهم آورد؛ پیآمد انقلاب فکری قرنهای هفده و هجده بسی فراتر و ژرف تر ازدستآوردهای دیگر در همین دوران بود، دورانی که مورخین آن را دوران مدرن نخستین[۱۲] نام نهادهاند. برای مثال، در قرن هفدهم میلادی، در اروپا، لرزه بر بنیاد ِ سنتِ پذیرش و دنبال روی از آموزشهای گذشتگان افتاد. اضمحلال این فکر در آن سده آغاز شد و دیدِ اروپاییان را نسبت به اصل مرجعیت[۱۳] از پایه زیرورو کرد: در نظر بگیرید که اعتقاد ِ جامعهای به ستاره شناسی قدیم، نه بر اساس ِ قوانین و دادههای نجومی، بلکه بر اساس پایبندیاش به نظر پیشینیان باشد و بیشتر، تصور کنید، که انقلابی در آن فرهنگ، مردم را به خطای ِسنت پیشینیان آگاه میسازد، بطوری که تقدس و بی چون و چرایی مرجعیت ِ گذشتگان در نجوم، زیر علامت سئوال برده شود. در آن صورت، دور از ذهن نخواهد بود که دیدگاهها، از ریشه، درزمینهی مرجعیت به عنوان ِ اصلی کلی عوض خواهند شد. چنانچه زلزله بر ارکان ِ مرجعیت فکری گذشتگان و آموزشهای آنان بیفتد و آحاد ملّتی قانع شوند که مراجع در مقولات زیربنایی، در باب کائنات و جایگاه انسان در آن، دراشتباه بودهاند، پس چه اعتمادی بر صحت ِ رأی شان در ساختارهای سیاسی- اجتماعی، داد و ستدهای اقتصادی یا نظام زیستی هست؟ اصل ِ مرجعیت درسدههای هفدهم و هجدهم میلادی مورد پرسش عموم قرار گرفت و تحولی را که اکنون شاهد آنیم، موجب شد. این واقعه در پهنهی عقل، شاید تعیین کننده ترین وخطیر ترینِ انقلابات در سراسر تاریخ بشری بوده باشد.
قرن هفدهم دوران ِ ظهور و بروز انگاشتها و مفاهیمی بود که اغلب سخت فلسفی و انتزاعی بودند. اندیشمندان، خود را وقفِ مطالعاتِ هستی شناسانه، پژوهشِ روابط ِعلّی و تفحص در شناخت شناسی کرده بودند. به مرور زمان، نتایج آن تحقیقات به مبارزهای منتهی شد که سرانجام مقرر نمود چه کسانی شایسته است نقش آموزگاران تمدن را برعهده گیرند: صاحبان ِ مرجعیت گذشته یا اندیشمندانی با روشهای نوین؟ نبردی آغازشد تا تعیین کند چه دروسی را باید به مردم و تحصیل کردهها آموخت. یک قرن پس از آن، در قرن هجدهم میلادی، دگردیسی در مفاهیم مجرد، به انقلاب فرهنگی تبدیل شد واین تبدیل، عمدتاً توسط همه فهم کردن[۱۴] مضامین انتزاعی سدهی هفدهم میسرگشت زیرا همگان امکان یافتند مقولات مورد بحث را که به زبان ساده برگردانده شده بودند، درک نمایند. در عین حال، انقلاب در حوزهی فکر به قلمروهای جدیدی از فعالیت بشری گسترش یافت و به شکلِ فرهنگ غالب درآمد.
برای درکِ اینکه تکان درمفاهیم تا چه حد میتواند ژرف باشد، مثالی ذکر میکنیم: در نوشتههای بعدی، به شرح ِنظام فکری که قرن هفده میلادی وارث آن بود، خواهیم پرداخت. در این نظام جهان خاکی که زیر ِسماوات منزل داشت، عموماً به عنوان ِ جهانی ناقص و دوراز کمال خداوندی به حساب میآمد و آنچه که در آسمانها بود مظهر کمال و زیبایی الهی به حساب میآمد. در روند انقلاب فکری و انقلاب علمی قرن هفدهم، این عقیده به تدریج گسترش یافت که قوانین شگفت انگیز و منظم طبیعت، از جمله قانون جاذبه، قانون گازها و غیره، طرح و مقصود باری تعالی را منعکس میکنند و زاییدهی خرد و ارادهی آفریدگار هستند. به محض آنکه این باور در اذهان متمکن گشت، روزمره ترین و روشن ترینِ مشاهدات در بارهی زندگی انسانها، یعنی این حکم ِ بدیهی که بشرهمواره درتلاش است تا به کسب خوشبختی نائل آید واز درد بگریزد، بطور قطعی قانون ِطبیعت شناخته شد. در قرون وسطا و پیش از دوران مدرن، کوشش آدمی در جهت ارضای نفس اماره، تحصیل ِ لذایذ وخوشیها و کاستن از رنجها، خصلتی ناپسند بشمار میآمد و صفت ِ اشخاص خودمحور و غیراخلاقی محسوب میشد. حال با بینش جدید، اگر حکم بر آن شود که قوانین طبیعی چیزی جز بازتاب مشیت آفریدگار نیستند، پس به ناچارباید پذیرفت که قانون ِ کسب سعادت و گریز از رنج نیز چیزی جز خواست ِ خداوند برای نوع بشر نیست. نتیجهی این تغییر در دیدگاه چیست؟ برای اثبات ابعاد ِ ریشهای و تاریخ ساز این دگرگونی تنها به ذکرِ بند اول اعلامیه حقوق بشر اکتفا میکنیم. در این بند آمده است: "ما این حقیقت را بدیهی[۱۵] میشماریم که خداوند به همهی انسانها حقوقی معین و واگذارناپذیر و جدایی ناپذیری[۱۶] عطا نموده، که از جمله ... حقِ کسب خوشبختی[۱۷] است."
--------------
پانوشتها:
[1] Intellectual history
[2] Conceptual change
[3] Ideas
[4] Humor
[5] Natural order
[6] Causality
[7] Knowable
[8] Knowable
[9] Universe
[10] Ontology
[11] Theory or science of being
[12] Early Modern Period
[13] Authority
[14] Popularization
[15] Self-evident
[16] Inalienable rights
[17] Pursuit of happiness