iran-emrooz.net | Wed, 30.09.2009, 7:05
مدرنیتهی سنجشگر و عدم قطعیت
شیریندخت دقیقیان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
نگرش انسان به جهان پیرامون خود، در ابتدای قرن بیستم با یک کشف علمی، شخمی دیگر خورد و زیر و رو شد. ورنر هایزنبرگ با اصل عدم قطعیت در فیزیک مدرن نشان داد که در آنِ واحد نمیتوان هم مکانِ دقیق و هم سرعت یک ذرهی بنیادی مانند الکترون را تعیین کرد و نیز اندازه گیری سرعت و زمانِ ذرهی بنیادی در آنِ واحد ممکن نیست: درصورت مشاهدهی یکی، آن دیگری را تغییر میدهیم.
فروید کمی پس از هایزنبرگ سه شخم و زیر و رویی اساسی در خود شیفتگی انسان را یادآور شد: نخست، انقلاب کوپرنیکی با نشان دادن این که زمین نه مرکز جهان، بلکه سیارهای ست به دور خورشیدی از صدها هزار خورشید کیهان. سپس شخم دوم را نظریهی داروین و تکامل انواع زد. فروید نظریهی ناخود آگاه را شخم سومی دانست که باور انسان به ذهن و عقل خود را زیر و رو کرد. خود شیفتگی نوع انسان بی پایه میشود، وقتی بخش اعظم رفتارهای انسانی، زیر تأثیر ناخود آگاهی باشد که از پس زدن امیال برای تطبیق با ساز و کار تمدن شکل میگیرد.
والتر بنیامین، تکثیر مکانیکی آثار هنری را در اثری به نام "هنر در عصر تکثیر مکانیکی"، شخم چهارم به خود شیفتگی انسان دانست. اثر هنری از طریق عکس، سینما و چاپ، دیگر تنها در دست نخبگان و اشراف نبود. اصل و بدل در دسترس دید همگان قرار گرفت که بیتردید تأثیری شگرف به شناخت بشر داشت. شکلگیری رسانهها نیز بخشی از این شخم چهارم بود که بعدها با انقلاب اطلاعات در عصر رایانه بار دیگر تبادلهای انسانی را زیرو رو کرد.
اما قرن بیستم پس از شخم چهارم، شاهد زیر و روییهایی دیگری بود با اصل عدم قطعیت هایزنبرگ، نسبیت آنیشتاین، کشف سیاهچالههای فضایی و دنیاهای تاخورده و ابعاد ده گانهی عالم که مرز میان فیزیک و متافیزیک را زدودند و مفاهیم زمان ــ مکان، زمان صفر و ابدیت را به گونهای باز تعریف کردند که تا پیش از آن تنها تخیلهای متافیزیک و جادویی یا خرافی تلقی میشد و عقل متعارف آنها را خارج از علم و داستان تخیلی میدانست.
در انطباق اصول فیزیک و علوم تجربی به دانشهای انسانی بحث، بسیار است. میتوان مثالهایی از ساز و کارهای مشابه فیزیکی و دنیای انسانی آورد ازجمله نظریهی سیستمها . مثالهای بسیاری نیز این عدم انطباق را نشان میدهند؛ از آن جمله داروینسم اجتماعی. ولی مورد اصل عدم قطعیت متفاوت است.
الکسی نوس استاد فلسفهی در دانشگاه سوربن، در اثر خود به نام مدرنیته، تأثیر این اصل فیزیکی بر شکلگیری فلسفه، علوم اجتماعی و هنر پُست مدرن را گوشزد میکند. این اصل، قابلیت نفوذ به حیطهی شناخت شناسی را داشت. از آن پس در سیر اندیشه و فلسفه، مکتبهای اصالتگرا کم رنگتر شدند، مرزهای اصالت ماده، اصالت روح، اصالت عقل، اصالت تجربه و اصالت وجود در نیمهی دوم قرن بیستم در تفکر پُست مدرن شروع به رنگ باختن کردند. تلاش کوانتوم فیزیک برای مشاهدهی همزمان سرعت و مختصات مکانی الکترون و نیز اندازه گیری سرعت و زمانِ ذرهی بنیادی و بررسی تأثیر نگاه مشاهدهگر در واقعیت امر مشاهده شده و نشده، یادآور نکتهی مهمی بود: نگرش و مشاهدهی یک سویه، سرحدّی و یک بُعدی، نه تنها به خطای مشاهدهگر میانجامد، بلکه در واقعیتِ لحظه دخل و تصرف میکند.
دورانِ فیلسوفان و به قولِ رولان بارت، نویسندگانِ "خوشبخت" که جهان را با وضوح، انسجام و قطعیتی همانند امانوئل کانت مینگریستند، به پایان رسید. کار دشواری آغاز شد که دیگر با جهان روشن ولی سنگ شدهی اسطورهها قابل بیان نبود؛ با خرد پردازی خشک جور نمیآمد؛ گزارههای اخلاقی سنتی را برنمیتابید؛ الهیات عتیق قادر به پاسخگویی به آن نبود و هنر کلاسیک، رمانتیک و واقع گرا از تبیین آن ناتوان بود. لوی ستروس، رولان بارت و ارنست کاسیرر کوشیدند که نگرش اسطورهای را از صحنهی اسطوره زای مدرن برانند و نشان دادند که باید امنیت و ثبات گزارههای اسطورهای را ترک گفت و در نا امنی لرزان شناختی همه جانبه، ایستاد. عناصر تخیلزای اسطوره در هنر حفظ شد و کاربردهایی نیز در روانشناسی مکتب یونک کارل گوستاو یونگ یافت ولی شکست نازیسم و مبارزهی دامنهدار با نژادپرستی، اسطورهها را به عنوان عناصر تفکر، یکسره زیر سئوال برد.
در حیطهی اخلاق، از سویی نیچه و ژان پل سارتر با اعلام مرگ خدا، ارزشگذاری را به عهدهی فرد گذاشتند و نا کارآیی اطاعت بردهوار از مذهب را طرح کردند. طبق معمول روال فلسفی، آنها حرف آخر را نزدند و هنوز بحث مارتین بوبر در نقد سارتر باز است که: "ارزش" فی الانفسه باید مطابق انگارهی بهتری خارج از وضع موجود شکل بگیرد و انسان سارتر در دنیایی که شرّ بنیادی در آن جولان میدهد نمیتواند هر چه موجود است را ارزش خود اعلام کند و بر اساس آن عمل نماید. در حیطهی "اخلاق" مارتین بوبر، ابراهام هِشِل و فیلسوف معاصر امریکایی الیوت دورف مسئلهی "نسبیت گرایی درون جهانشمولی" یا Relative Universalism را در زمینهی اخلاق مطرح کردهاند. برای مثال، برخی در حیطهی حقوق بشر از نسبیت فرهنگی میگویند که همانا واگذار کردن مفهوم حقوق بشر به فرهنگهای محلی ست که همگی از جنایتهایی که در این قالب انجام میشود، آگاهیم. تجربهی عملی بشر امروز، حقوق بشر جهانی را صحّه میگذارد و اصول مدنیّت و حرمت انسانی را هنجاری جهانی میداند. نسبی گرایی درون جهانشمولی، مخاطرهی پسا مدرنی ست که توان پدید آوردن اصلاحات در قوانین ادیان و هنجارهای فرهنگ محلی و انطباق آنها با ضرورتهای دنیای کنونی از خود نشان داده است.
در چشم انداز امروزی، راحتی و آسایش سرحدّها از انسان خردورز گرفته شده است. سرحدّها تنها محدودههای آسایش یا Comfort Zoneهایی هستند که کار مواجههی مداوم با خطاها، اصلاح آنها و فعالیت در بطن عدم قطعیت سیستمهای سازگار شوندهی پیچیده، در همهی شئونِ زندگی کنونی را حذف میکنند. انسان حداکثر خواه و سرحدّ گرا یا در روشنایی غیرواقع زیست میکند و یا در تاریکی غیرواقع. زیرا واقعیت سایه روشن است.
کارل پوپر میگفت: "هر لحظه از زندگی، حلّ مسئله است." انسان حداکثرخواه و یکسونگر بدون حلّ بیشمار مسئلهای که هر لحظه پیش پای او قرار میگیرد، خیال رسیدن به مقصد دارد و آنهایی را که در برابر هر مسئله، تأمل و برنامهریزی میکنند، درگیر خردهکاری میداند. نورِ واقعی یک طیف است از نورها و فرکانسهای گوناگون که به نوبت میآیند. همان گونه که کارل پوپر منابع شناخت را متعدد میدانست که طیفی از شناخت علمی، تجربه و حتی سنت و مذهب و عرفان را در برمی گیرد. ولی نور برای مطلقگرا یک رنگ است و منبع شناخت، تک. انسانِ حداکثرخواه، دچارِ مشکلی است که فروید آن را Wishful Thinking مینامد: یک چیز را میخواهد و همهی دادههایی را که خلاف آن باشد نادیده میگیرد.
در عرصهی تحول اجتماعی، مبارز چپ گرای برجسته، روزا لوکزامبورگ، گرایش حداکثر گرایان و نا کجاآباد پردازان (یوتوپیستها) را به نقد کشید. در روزگار او آزادیخواهان از آلمان و اتریش به کشورهای آزاد اروپا مهاجرت میکردند و پناهنده میشدند و از آنجا دور از واقعیت دشواریهای هر لحظهی آزادیخواهان آلمانی برای برقراری جمهوری، دستورالعملهای حداکثرگرا و افراطی مبنی بر عدم شرکت سوسیالیستها در امور جامعهی بورژوازی را میدادند. لوکزامبورگ این رفتار را فرافکنی مهاجرت مکانی به اندیشهی اجتماعی میدانست و در اهمیت گام به گام پیش رفتن با تحول اجتماعی نوشت: "ما به یک جامعهی سوسیالیستی مهاجرت نمیکنیم، بلکه جامعهی موجود را متحول میسازیم" (۱۸۹۹ درمقالهای به نام ماجرای دریفوس و موردِ میلرند)
مدرنیتهی سنجشگر، امنیت موهوم خداباوران و خداناباوران را نیز گرفته است. نظریهی Big Bang یا انفجار بزرگ هم تصورات اصالت ماده و ابدی و ازلی بودن مادی را برهم ریخت و هم تصورات سنتی الهیات را. وقتی دانشمندی چون آنیشتاین میگوید: "خدا برای ادارهی جهان تاس نمیریزد و باید بتوان به نظریهای واحد برای بیان توأم دنیای مکانیکی و کوانتومی رسید"، و یا وقتی کاشف سیاهچالههای فضایی، استیون هاوکینز میگوید: "اندیشیدن به آن چه پیش از پیدایش بوده مثل رفتنِ به شمالِ قطبِ شمال است" و ناتوانی علم در راه یافتن به این حیطه را ضعفی برای علوم معاصر میداند، کار اثبات قاطعانهی عدم وجود خدا از سوی ایتئیزم مشکل میشود. هر چند این مباحث جنبههای امیدوارکننده برای پیروان ادیان داشتهاند، ولی آنان نیز سهم مساوی از نا امنی عدم قطعیت بردهاند، به ویژه که در عرصهی اجتماعی با کار دشوار ولی ضروری تفکیک دین از حکومت در جامعهی مدنی و انطباق شرع و دستورهای دینی با ضرورتهای دنیای معاصر رو به رو هستند. امروز بسیارند، رهبران مذهبی ادیان در جوامع دمکراسی غرب که برای حل معضلهایی چون حق دیگر بودگی همجنس گرایان و آزادیهای زنان و غیره در تکاپو هستند. مبارزهی مسلمانان آزاد اندیش برای لغو احکام سنگسار و قصاصهای وحشیانه در جوامعی که دارای حکومت دینی هستند، مانند ایران، در قالب همین چالش حیاتی صورت میگیرد.
انسانی که در دنیای معاصر، خرد سنجشگر فردی را پایهی جهتیابی خود قرار میدهد، با چالش بعدی رو به رو میشود: آیا این خرد میتواند مطلقاً فردی باشد یا در هماهنگی با خرد جمعی تحقق مییابد؟ کثرت شاخههای تخصصی علوم که روز به روز بر شمار آنها افزوده میشود و مطالعات چند آزمونهای، و وسعت اطلاعات، امکان یافتن تمام حقیقت نزدِ یک نفر یا یک گرایش را منتفی کرده است. از سوی دیگر، تجربههای تلخ جمعمحوری و حزبگرایی، چشم ترسیدهای از حرکتهای تودهای و تشکیلاتی به جا گذاشته است. این وضعیت بغرنج، شکلهای جدیدتر سازمان دهی برای تحولهای اجتماعی، از جمله ائتلاف بر پایهی پلاتفرم را مطرح کرده است. رفتار انسانی و مناسبت سیاسی با دیگران، قلمرو دیگری از چالش فراگیر عدم قطعیتهاست. کسانی که رفتار سنجشگر در حل مشکل را در پیش میگیرند، از خود روامداری بهتری نشان میدهند. زیرا در لحظههای ملموس با فرایند پیش میروند و با همراهان خود مناسبت گفتوگو برقرار میکنند. عدم مدارا در کسانی که زمانی دست از دشواری گام به گام شستهاند و گوشهی حداکثر خواهی گزیدهاند بیشتر دیده میشود. وضع سرحدّ نشینان که آشکار است، یکی بر آن سر طیف زنجیر شده و حوالهی بهشت و جهنم صادر میکند و دیگری آن سر طیف برچسبهای طبقاتی و ماهیتی به هر کس که در این میان است میزند. آنها در سر حدّها قفل شدهاند ولی حرکتهای زنده در آزادی طیف جریان دارد.
از نظر روان بشری، سرحدّخواهی و مطلقگرایی، بازتاب قطع ارتباط با دنیای بیرون و تکافتادگی در مناسبتهای انسانیست و از این روست که این رفتار، بیشتر پیروان خود را در حاشیههای اجتماعی و در میان راندهشدگان مناسبتهای اجتماعی و اقتصادی مییابد. در مقالهای به نام "نا گفتگو در نا دیدار" که در مهرماه در ایران امروز به انتشار رسید به این جنبه پرداختم که از تکرار پرهیز میکنم.
برخی فروبستگیهای روحی نیز منجر به نگرش مطلقگرایی میشوند، از جمله احساس انتقام در افرادی که دچار آسیب پس از فاجعه شدهاند. احساس گناه از بیعمل بودن گاهی حداکثرخواهی را عذر موجهی برای بیعملی میسازد. ترس از تکرار خطاهای گذشتهی فردی و جمعی و احساس گناهِ ناشی از آن میتواند فرد را به سرحدّ خیالی ایدهآلها سوق دهد که همه چیز در آن به کمال چیده شدهاند و امکان خطا در خواستِ آنها وجود ندارد. اینها موارد معصومانهی حداکثر خواهی ست.
در عرصهی ارزیابی یکدیگر، تجدیدنطرهای اساسی در پیش است تا بتوان با عدم قطعیت پدیدهها در طیف انسانی تحول گام برداشت. برداشتن قفلهای سرحدّی گام سختِ این آزادی است. ما با مشاهده و داوری خردورانه دربارهی رفتارها و تصمیمهای یکدیگر، همدیگر را بازتعریف میکنیم. داوری از کارکردهای خرد است. آن چه امروز زیر تأثیر روانشناسیهای عامیانه کاری ناپسند به شمار میرود، داوری نیست که کار استنتاج عقلانی در هر لحظه و در برخورد با هر پدیده است. آن چه از فرهنگ غرب آمده و نزد ما بد ترجمه شده است، حکم صادر کردن است. با نگاهی به تعریفهای دانشنامهها و لغت نامهها برای واژهی Judgment به این خطای رایج پی میبریم. در میریام وبستر در تعریف و معنای واژهی Judgment آمده است: "حکم رسمی یک مرجع اقتدار"؛ "دیدگاهی که با قاطعیت بیان میشود و "تصمیم رسمی دادگاه" که همهی این موارد معادل "حکم صادر کردن" را پیشنهاد میکند و نه داوری و سنجش را. پرهیز از صدور حکم میتواند از خطاهای یکسو نگر جلوگیری کند. البته، کار دشوارتر میشود و چشم انداز، پیچیده تر. ولی ماندن در امنیت حکم صادر کردن، همان چیزی ست که به قول تئودور آدورنو، از انسان، شخصیت اقتدارگراAuthoritarian Personality و از جوامع، توتالیتریزم میسازد. وقتی برای دیگران حکم صادر میکنیم، نگاهِ ما آنها را به عنوان پدیدههای در حال مشاهده شدن در جهتی تغییر میدهد که امکان تحول مثبت را از آنان میگیرد.
در مسیر ناهموار تحول اجتماعی، روحیهی تحول خود و همراهی با تحول دیگران، پارادیم کارآمدتریست تا مدارا و رواداری انفعالی. شاید همه توافق داشته باشیم که یکسونگری یک خطای ذهنی ست ولی، گریزی به اصل عدم قطعیت این پرسش را به میان میآورد که آیا یکسونگری، واقعیت را هم زیرِ نگاه خود، در جهتی ناخواسته دگرگون نمیکند؟
۲۶ سپتامبر ۲۰۰۹