iran-emrooz.net | Mon, 13.04.2009, 21:30
مومنهای مادرزادی - بخش اول
چگونه مغزهای ما خدا را بوجود میآورد
مایکل بروکس / برگردان: علیمحمد طباطبایی
در حالی که طی دورهی موسوم به کسادی بزرگ که در ۱۹۲۹ آغاز گردید بسیاری از نهادها در حال فروریزی بودند، تنها یکی از آنها بود که اتفاقاً وضعیتش روبه تعالی بود. در این زمانهی فلاکت و بیچارگی مقرراتی ترین و خودکامهترین کلیساها با هجوم غافلگیر کنندهی مردم روبرو بودند.
این حالت خلاف قاعده در اوایل دهه ۱۹۷۰ به ثبت رسید، لیکن تازه در همین زمامهی ما است که دانش بشری آغاز به بررسی آن نموده است. چنین به نظر میرسد که انسانها داری گرایش طبیعی برای باورهای دینی هستند، به ویژه طی دورهی سختیها و گرفتاریهای بزرگ. مغزهای ما به سهولت برایمان جهانی پندارین از ارواح، خدایان و هیولاها میسازد و هرچقدر که ما احساس ناامنی بیشتری داشته باشیم، مقاومت در برابر کشش این جهان فراطبیعی برایمان دشوار تر است. چنین به نظر میرسد که ذهنهای ما با ظرافت تمام برای باورداشتن به خدایان تنظیم شده است.
در تمامی فرهنگها اندیشههای دینی وجود دارد: همچون زبان و موسیقی به نظر میرسد که اندیشههای دینی نیز بخشی از وجود هرآن چیزی است که انسانی خوانده میشود. این که چرا این گونه است را تا همین اواخر دانش بشری مورد بررسی قرار نمیداد. پائول بلوم روان شناسی از دانشگاه ییل (Yale University) میگوید: « مسئله این نیست که دین برای ما اهمیتی ندارد، بلکه نهی شدن رسیدگی چنین موضوعی توسط خود ادیان انجام چنین تحقیقات علمی را با دشواری مواجه میساخت. »
خاستگاه و منشأ باورهای دینی در حد یک معما باقی مانده است، با این وجود در این سالهای اخیر دانشمندان آغاز به انجام نظریههایی در این مورد کردهاند. یکی از آن پیشنهادهای مطرح این است که دین نوعی انطباق و سازگاری تکاملی است که باعث گردیده تا احتمال بقای انسانها افزایش یافته و آنها ژنهای خود را به نسلهای بعدی منتقل کنند. در چنین نگرشی باورهای دینی مشترک میان انسانها به اجداد ما کمک کرده است تا موفق به ایجاد گروههایی شوند که اعضایش کاملاً به یکدیگر نزدیک و وفادار بوده و در عملیات شکار، جستجوی خوراک و نگهداری از کودکان با هم همکاری نزدیک داشته باشند تا به این ترتیب بتوانند با گروههای دیگر غیرخودی به رقابت بپردازند و از آنها پیشی گیرند. به این ترتیب مطابق با این نظریه، این تکامل (در مفهوم داروینی آن) بود که به گزینش دین پرداخت و در نهایت دین تمامی جوامع بشری را فراگرفت.
هرچند نظریهی دین به مثابه سازگاری برای همه به یک اندازه قابل پذیرش نیست. انسان شناسی به نام اسکات آتران (Scott Atran) از دانشگاه میشیگان متذکر میشود که فواید اعتقاد به چنین باورهای موهومی از نظر شایستگی تکاملی مورد تردید است. وی میگوید: « با توجه به آنچه در ادیان مختلف میتوان پیدا کرد به نظر من نمیرسد که اینها چندان معقول باشد. » برای مثال اندیشه زندگی پس از مرگ به دشواری قابل سازگاری با مبارزه با مرگ در لحظات این زندگی و پخش ژنهای ما است. از آن گذشته، اگر دین دارای مزیتهای انطباقی باشد، این نمیتواند توضیحی برای منشأ آن باشد مگر برای این که چگونه گسترش یافته است. نظریهی جایگزینی که توسط آتران و دیگران عرضه شده است میگوید دین به عنوان محصول فرعی و طبیعی شیوهی اندیشهی انسانی پای به جهان گذاشته است.
البته این را نباید به آن معنا در نظر گرفت که مغز انسانی همانگونه که برای زبان یک واحد یا مدول (module) بخصوصی دارد برای خدا نیز دارای یک چنین مدولی است. بلکه برخی از ظرفیتهای شناختاری و بی مانندی که ما را به عنوان یک گونه (species) جانوری چنین قرین موفقیت ساختهاند به کمک یکدیگر گرایشی برای اندیشیدن به مسائل فراطبیعی را نیز ایجاد میکنند. در واقع نشانههای بسیاری وجود دارد مبنی بر آن که برخی از مبناهای باورهای دینی از پیش در ذهن ما کارگذارده شده است.
بیشتر چنین مستنداتی از آزمایشهایی به دست آمده که بر روی کودکان به انجام رسیده است، در واقع کودکانی که در حکم یک وضعیت استاندارد از پیش معین شدهی گویا و روشنگر برای ذهن هستند که این وضعیت همچنان در سنین بلوغ با آنها باقی میماند ـ هرچند که البته در شکل تعدیل شده اش. به عقیدهی جاستین بارت (Justin Barrett) انسان شناسی از دانشگاه آکسفورد کودکان در سرتاسر جهان دارای قوهی پذیرندگی بسیار شدید و ذاتی برای باور به خدایان هستند که علت آن نیز شیوهی کارکرد ذهن آنها است و این قوهی پذیرندگی نخستین و در حال کامل تر شدن آنها همچنان در سرتاسر عمر انسان به تثبیت کردن شیوهی تفکر شهودی (intuitive) خود ادامه میدهد.
اما مغز بشر چگونه به تصوردرآوردن خدایان را برای خودش ترتیب میدهد؟ یکی از عوامل کلیدی به باور بلوم این واقعیت است که مغزهای ما دارای نظامهای شناختاری جداگانه برای درآویختن با چیزهای زنده ـ چیزهای دارای ذهن یا حداقل دارای اراده و اختیار ـ و چیزهای غیرجاندار هستند.
این جدایی در همان اوایل زندگی هر انسانی در ذهن او روی میدهد. بلوم و همکارانش نشان دادهاند که نوزادان پنج ماهه میتوانند چیزهای بی جان را از انسانها تمیز دهند. هنگامی که به آنها جعبهای نشان داده میشود که بعد از کمی حرکت متوقف شده و دوباره به حرکت ادامه میدهد، باعث شگفتنی آنها میشود. اما چنانچه انسانی به همان شیوه حرکت و توقف کند موجب تعجب آنها نمیشود. برای نوزادان اشیاء زیر سلطهی قوانین فیزیک هستند و در مسیری قابل پیش بینی حرکت میکنند، اما انسانها دارای مقاصد و اهداف خود هستند و به نحوی حرکت میکنند که خود میخواهند.
ذهن و ماده
بلوم بر این عقیده است که این دو نظام از هم مستقل هستند و در ما دو نوع دیدگاه در بارهی جهان به جای گذارده اند: یکی از آنها به ذهنها میپردازد و دیگری به جنبههای مادی و فیزیکی جهان. او این فرض یا تصور ذاتی در انسان را که ذهن و ماده از هم جدا هستند « دوگانگی عقل سلیم » مینامد. جسم برای فرآیندهای مادی مانند خوردن و حرکت کردن است، در حالی که ذهن خودآگاهی ما را در بستهای جداگانه و تفکیک پذیر با خود به دنبال میکشد. وی میگوید: « ما به طور کاملاً طبیعی این را میپذیریم که شما میتوانید بدن خود را در رویا و یا به کمک جفت ستارهای خود و یا با نوعی جادو ترک گوئید. اینها نگرشهای همه جایی هستند. »
نشانههای بسیاری وجود دارد که اندیشیدن در بارهی ذهنهای بدون بدن منشأ طبیعی دارند. مردم به سهولت با دیگرانی که وجود خارجی ندارند نوعی دوستی ایجاد میکنند: تقریباً نیمی از کودکان ۴ ساله برای خودشان یک دوست خیالی دارند و افراد بالغ اغلب با خویشان متوفی خود یا با شخصیتها و دوستهای [جنسی] تخیلی نوعی رابطه برقرار کرده و آن را همچنان حفظ میکنند. همانگونه که بارت اشاره میکند، این درواقع نوعی مهارت مفید تکاملی است. بدون این چنین روابط خیالپردازانهای برای ما حفظ سلسله مراتبها و اتحادهای وسیع اجتماعی غیرممکن میبود و به همین ترتیب پیش بینی آن که یک دشمن پنهانی چه نقشههایی بر ضد ما ممکن بود طرح کند. به گفتهی او: « نیازمند بودن به یک کالبد یا تن در اطراف خود و اندیشه در بارهی ذهن او یک استعداد مهم است. »
دوگانگی عقل سلیم اگرچه مفید است اما به نظر میرسد که به نوعی مغز را برای مفاهیم فراطبیعی مانند زندگی پس از مرگ آماده میکند. جس برینگ (Jesse Bering) از دانشگاه کوین در بلفاست در سال ۲۰۰۴ ترتیب انجام یک نمایش عروسکی را برای گروهی از کودکان پیش دبستانی داد. طی این نمایش یک تمساح موشی را میخورد. سپس محققین از کودکان در بارهی وجود مادی آن موش پرسش به عمل میآوردند از قبیل: « آیا موش ممکن است هنوز هم بیمار باشد؟ آیا آن موش به خوردن و آشامیدن نیازی دارد؟ » پاسخ کودکان منفی بود. اما هنگامی که سوالهای بیشتر « معنوی » پرسیده شد ـ مانند این که « آیا آن موش فکر میکند و چیزی میداند » پاسخ کودکان مثبت بود.
برینگ بر اساس این آزمایشات و بعضی تحقیقات دیگر باور انسان به بعضی شکلهای زندگی را جدا از آنچه در بدن به عنوان وضعیت استاندارد از پیش تعین شدهی مغز انسانی تجربه میشود مورد توجه قرار میدهد. به عقیده او آموزش و تحصیلات و تجربیات به ما میآموزند که آن را نادیده بگیریم، اما این اندیشه همچنان در ما باقی میماند. و به عقیدهی پاسکال بویر روان شناسی از دانشگاه واشنگتن در سنت لوئیز میسوری از اینجا تا مجسم کردن ارواح، اجداد متوفی و البته خدایان فاصلهی کوتاهی باقی مانده است. بویر اظهار میدارد که مردم انتظار دارند که ذهن خدایانشان بسیار شبیه به ذهن خود آنها کار کند و به عبارتی از نظر آنها از همان نظام عقلی و مغزی برخاسته است که ما انسانها را قادر به فکر کردن در بارهی کسانی که غایباند یا وجود خارجی ندارند میسازند.
هرچند توانایی در به تصوردرآوردن خدایان بهانهی کافی برای بوجود آمدن دین نیست. ذهن انسان یک ویژگی اساسی دیگر نیز دارد: احساسی بیش از حد رشد کرده برای دیدن علت و معلول که ما را وامی دارد به هر جایی که مینگریم منظوری و نیتی مشاهده کنیم، و حتی جایی که چنین چیزی به هیچ وجه وجود ندارد. به قول بلوم: « وقتی خش خش شاخهها را میشنوید، این را فرض میگیرد که کسی یا چیزی در آنجاست. »
این ویژگی در اسناد و انتساب غلو شده برای مسئلهی علت و معلول در ذهن ما احتمالاً برای بقای ما تکامل یافته است. چنانچه حیوانات خطرناکی در اطراف ما باشند، بهتر است که به طور کامل وجود آنها را تشخیص دهیم. و اگر اشتباهاً در حالی که خطری وجود نداشته پا به فرار گذاریم این بهایی خواهد بود برای پرهیز از خطر و آنهم هنگامی که چنین خطری واقعی است.
برای بار دیگر باید به آزمایشاتی با کودکان اشاره شود که در آنها این وضعیت استاندارد از پیش تعین شده برای ذهن انسان به اثبات رسیده است. کودکانی که فقط 3 سال سن داشتند به سهولت منظور و نیت را به اشیاء بی جان نسبت میدادند. هنگامی که دبورا کلمن از دانشگاه آریزونا در توکسون کودکان ۷ و ۸ ساله را در بارهی اشیاء بی جان و حیوانات مورد پرسش قرار داد به این نتیجه رسید که بیشتر آنها بر این تصور بودند که آنها برای مقاصد بخصوصی بوجود آمدهاند. صخرههای نوک تیز برای این آفریده شده بودند تا حیوانات خود را با آنها بخارانند. پرندگان برای ایجاد صداهای زیبا بوجود آمده بودند و رودخانهها برای آنکه قایقها بتوانند در آنها حرکت کنند. کلمن میگوید « شگفت آور بود شنیدن آن که به باور کودکان چیزهایی مانند کوه و ابر برای مقصودهای بخصوصی بوجود آمدهاند و آنهم در حالی که به هیچ وجه حاضر نبودند اتفاقی بودن آنها را بپذیرند ».
در آزمایشی مشابه اولیویا پتروویچ از دانشگاه آکسفورد از کودکان پیش دبستانی در بارهی منشأ چیزهای طبیعی مانند گیاهان و حیوانات پرسشهایی را به عمل آورد. وی دریافت که آنها هفت بار احتمال بیشتری وجود دارد که پاسخ دهند تمامی آنها را خدا و نه انسان آفریده است.
این پیش داوریهای شناختاری به گفتهی پتروویچ چنان قدرتمند هستند که کودکان به طور خودانگیخته گرایش به ابداع مفهوم خدا و آنهم بدون دخالت بزرگترهای خود دارند: « آنها به تجربه روزانه خود از جهان مادی متکی هستند و مفهوم و تصور خداوند را بر اساس چنین تجربهای میسازند. » به همین جهت هنگامی که کودکان ادعاهای دینی را میشنوند، به نظر میرسد که برایشان کاملاً قابل قبول است.
Born believers: How your brain creates God
by Michael Brooks
New Scientist