iran-emrooz.net | Sat, 19.07.2008, 9:42
خیزش، و ریزش یك عقلانیت
ناصر كاخساز
|
موضوع این نوشتار مدتهاست مشغلهی ذهنی من بوده است. ابتدا در یك دهه و نیم پیش در نوشتهای با نام «نقدی بر كتابِ در خدمت و خیانت روشنفكران اثر جلال آل احمد» در دو شمارهی علم و جامعه و سپس در چهار سال پیش در نوشتهی دیگری با نام «پایان یك نقش تاریخی» انتشار یافت و اكنون زاویههای دیگری از آن را باز میكنم.
ریچارد رورتی، متفكر آزادیخواه آمریكایی در سخنرانیهایی كه در سال ۲۰۰۴ در برلن و تهران داشت به دو نكته اشاره كرد:
۱- دنبالهروی روشنفكران از سیاست (حكومت)
۲- پیوند میان راستگرایی و اعتقادگرایی مذهبی
رورتی می گوید: ”دورانی كه در آن فلسفه نقش هدایت كنندهای ایفا میكرد سپری شدهاست و اكنون فلسفه بدنبال سیاست حركت میكند“.
هم زمان با انتشار متن این سخنرانی، خبری نیز انتشار یافت مبتنی بر این كه یك متفكر آمریكایی روی طرحی كار میكند كه بر اساس آن شكنجه در راه مبارزه با تروریسم، با اصول حقوق بشر ناهماهنگ نیست. با این ترتیب اعتقاد پیشینی به آزادی و حقوق بشر منتفی می شود. و این همان چیزی است كه نگرانی رورتی را برانگیخته است. اكنون روشنفكران آمریكایی گونهای از وابستگی اعتقادی را كه شناسهی جنبش روشنفكری بود، پشت سر گذاشتهاند ولی به گونهای دیگر از اعتقادگرایی، یعنی اعتقاد دگماتیك به نظام دموكراسی، گرفتار آمدهاند؛ تا جایی كه به نقض بنیانهای حقوق بشر بی اعتنا شدهاند.
روشنفكران هنگامی دنبالهروی سیاست می شوند و نقشی درجهی دوم و باواسطه در قلمرو اندیشهورزی به عهده میگیرند كه جامعه یا در تب انقلاب میسوزد و یا در روند جهانی شدن، زیر نفوذ محافظهكاری سیاسی قرار گرفته است. در صورت اول روشنفكران اعتقادگرا میشوند و در صورت دوم اعتقاد سنتی را رها می كنند ولی در خدمتِ سیاست جهانی به اعتقاد گرایی دیگری میغلتند. سیاستی كه زیر نام مبارزه با تروریسم، اصول حقوق بشر و ارزش های بنیانی حاكمیت مدنی را نفی میكند.
اشارهی رورتی به پیوند راستگرایی و مذهب، بیشتر بر تجربهای مبتنی است كه در دوران حاكمیت بوش بدست آمدهاست. اما بیان این نكته در تهران زیر حاكمیت محافظهكاريِ التقاطی و آشفتهی اسلامی جالب توجه است.
رابطهی راستگرایی و اعتقاد مذهبی در ایران مغشوش و پیچیده است. زیرا مفاهیم راست و چپ در ایرانِ پس از انقلاب به تمامی مغشوش شدهاند. (اعتشاش مفهومی نیز یكی از ارمغان های جمهوری اسلامی است) یعنی بنیادگرایان راست در زمینهی مسائل اقتصادی و اجتماعی -گرچه به گونهای كاریكاتوری-گرایش های چپروانه دارند و جناح رفورم كه به اصطلاح جناح چپ حكومت اسلامی است، از این لحاظ به راست متمایلتر (لیبرالتر) است.
همانگونه كه رورتی هم اشاره میكند، در غرب محافظه كاران از ”دموكراسی قانونگرا“ سود میجویند، اما طرفداران ”دموكراسی عدالتگرا“ نیز از آن منتفع میشوند.
هر اندیشهای كه در ظرف دموكراسی زندگی می كند طبعا از دموكراسی سود میبرد. اما اعتقادگرایی ایدئولوژیك و جزمی كه به دموكراسی عدالتگرا نیز باور ندارد، از درك دموكراسی چونان تجمع منافع اجتماعی ناتوان است
وفاق پایهای برای زیستن در دموكراسی گرد محور دموكراسی قانونگرا بوجود میآید. نقض دموكراسی قانونگرا نقض این وفاق است.
كوتاه این كه روشنفكران یا مدرن نمیشوند، یعنی اعتقادی باقی می مانند، یا وابستگی اعتقادی خود را از دست میدهند و به ابزارهایی برای خدمت به قدرتی كه میتواند دموكراسی هم نامیده شود، تبدیل میشوند و در هردو صورت به پایان نقش تاریخی خود میرسند.
پس روشنفكران در بنبستی تاریخی قرار گرفتهاند و نقش آنان، ناچار، همراه با حركت و تكامل دموكراسی فرو می كاهد. یعنی تحول دموكراسی با نقش تاریخی روشنفكران ناهمخوان است.
***
با رشد محافظه كاری در جهان طبیعی است كه نفوذ اندیشهی مذهبی گسترش مییابد. هم اكنون در جریان تدوین قانون اساسی اروپا گروهی بر این باورند كه باید اعتقاد به خدا و مسیحیت به عنوان شرط ورود به اتحادیهی اروپا گنجانده شود. در انتقاد به چنین گرایشی یورگن هابرماس، همزمان با هفتادو پنجمین سال تولدش، از ”اصل بی طرفی“ در رابطه با اعتقاد دینی آشكارا دفاع كرد.
اگر بنا باشد دولتهای سكولار شرط اعتقاد به خدا و مسیحیت را در قانون اساسی بگنجانند، سكولاریته دیگر بیطرفی را تضمین نخواهدكرد و واژهی نوترالیته كاربردی روشنتر و بجاتر خواهد داشت. یعنی در چنین وضعی یك قانون اساسی بی طرف از یك قانون اساسی سكولار مدرنتر خواهد بود.
پس می بینیم كه واژه ها و مفاهیم با دگرگونی واقعیت اجتماعی نسبیتر میشوند. حركت واقعیت اجتماعی چنان با شتاب است كه مفهوم سكولار در بعضی جاها دیگر روشنی گذشته را ندارد. و بیطرفی مذهبی یا نوترالیته كه تفسیر پذیری كمتری دارد، مفهوم قوی تری است.
محافظه كاری جهانی از دین، و نیز از ناسیونالیسم یا تشویق روحیهی جنگی، استفاده ابزاری می كند. همان كاری كه حاكمیت دینی هم در ایران میكند. با این تفاوت كه كنسرواتیسم جهانی به دموكراسی ”قانون گرا” اعتقاد دارد. چرا كه از آن منتفع می شود. یعنی قانونیت بهترین ابزار برای حفظ موازنهی قدرت به سود او است و تاكنون هیچ بهانهی ”محكمه پسندی“ او را وادار به شكستن موازین قانون و بازگشت كامل از اصول روشنگری نكرده است.
اما ابزار موازنهی قدرت برای بنیادگرایان دینيِ ایران، قانونیت نیست. برعكس، دموكراسی قانونگرا با حاكمیت آنان ناهمساز و جمعناشدنی است. زیرا اینان كه حرمت قانون و آزادی فرد را زیر پا گذاشتهاند، نمیتوانند منابع موجود قدرت خود را، كه از راه تحریك اعتقادی شكل گرفته است، از دست بدهند و به منابع قانونی و حقوقی قدرت ( كه فرصت روی آوردن به آن را از دست دادهاند) دست یازند و درك قانونی كنسرواتیسم جهانی را پیدا كنند. باوجود این حاكمیت دینيِ ایران از سیطرهی جهانی كنسرواتیسم سود می جوید. زیرا نظام اخلاقی او را در نهایت تقویت میكند.
***
بحران ژرف در جنبش روشنفكری برآیند شكست مادی و معنوی میم– لام به سبب ناهمخوانیاش با آزادیخواهی بود. دگردیسيِ اندیشههای ماركس و دیگر فرهیختگان كلاسیك به سیستمی از كمونیسم سنتی، اعتقادی و بنیادگرا بدانجا انجامید كه روشنفكران جای خالی روشنگری را با “اعتقاد“ و اتوپیا و نوستالژی پر كردند و به همین سبب نتوانستند به آزادی راه برند.
***
همهی گروههای روشنفكری (چپ، مذهبی و راست) در همانحال كه اعتقادهای گوناگون و ناهمساز با یكدیگر دارند، در نفس اعتقادگرایی همراهی دارند. یعنی هركدام از آنها از یك گوشهی اعتقادی دفاع میكنند و این زمینهی مشترك اعتقادگرایی جای ویژگیهای مثبتی را كه باید به آنها اشتراك میداد، میگیرد. ویژگیهایی مانند اعتراض مداوم به هرآنچه كه به فورم خالص تبدیل میشود و از حركت باز میماند. پس دشمنی میان این گروهبندیها بازگوگر گونهای اختلاف دموكراتیك نیست، كه بر بنیاد باور مشترك بر زمینهای همگانی برای همزیستی سیاسی شكل گرفتهباشد، بلكه اختلاف آنان ذاتی و حل ناشدنی است و از اشتراك آنان در اعتقادگرایی ناشی میشود.
در گذشته ما روشنفكران راستگرا را روشنفكر نمی دانستیم و این از اعتقاد گرایی ما برمیخاست. همانگونه كه اعتقادگرایی روشنفكر راست بود كه او را به دستگاه قدرت می چسبانید. یعنی وجه اشتراك هر دو طرف، جانبداری از فورمهای ثابت بود و این نمیتوانست با آزادیخواهی هماهنگ باشد.
***
جنبش روشنفكری جنبشی عقلانی است كه خاستگاهاش را باید در مباحثی كه گِرد اندیشههای هگل و نقد دولت پروس شكل گرفت، جست. و ربطی به قشر نوپای روشنفكران كه پیشگام طبقهی متوسط (بورژوازی) بودند و تكوینشان ثمرهی انحطاط دوران زمینداری بود، ندارد.
گِردِ اندیشههای هگل یك روشنفكری راست نیز شكل گرفت (هگلیهای راست) و این از اساس جنبش روشنفكری را از دو سنت چپ و راست به هستی آورد. (ماركس نقد فلسفهی حقوق هگل را در برخود با این گرایش راست نوشت) یعنی طرفداران دو نظم جدید و دو ایدئولوژی مدرن به چالش درونی در جنبش روشنفكری شكل دادند. با اینهمه كمكم كفهی عقلانیت چپ بر عقلانیت راست چربید و خوانش آنان از انتلكتوالیسم در جهان پذیرفتهتر افتاد و جهان سنگر انتلكتوالیسم (عقلانیت ) را، كه سنگری اعتراضی بود، به روشنفكران چپ سپرد. از این رو بهتر است بگوئیم جریان روشنفكری به تعبیر عام از دو سنت راست و چپ شكل گرفت اما به تعبیر خاص جنبش روشنفكری تنها عقلانیت چپ را در بر میگیرد. هدف جنبش روشنفكری، به معنای خاص، تحقق سوسیالیسم بود و طرح سوسیالیسم در برابر طرح بورژوایی نظام حقوقی ارائه شد.
***
جنبش روشنفكری بجای این كه تداوم منطقی جنبش روشنگری (قرن ۱۸) باشد، جانشین آن شد. در جامعههایی كه روشنگری را نیازموده بودند و آن را نمیشناختند، جنبش روشنفكری بیریشه و بی زمینهی تاریخی بوجود آمد. این بود كه روشنفكر در این جامعهها بدون كمترین تجربه از دموكراسی به صحنهی چالشهای اجتماعی گام نهاد و با پركردن جای خالی روشنگر راه را بر جنبش روشنگری بست و مانع تكوین طبیعی آن شد.
***
منظورم از این كه میگویم نقش تاریخی روشنفكر به پایان رسیدهاست نفی واقعیت اجتماعی و فرهنگی روشنفكر نیست. اما نقش واسطهای كه روشنفكر ـ با هدف پیافكندن جامعهای از گونهای دیگرـ میان مردم و سیاست بازی میكرد، به پایان رسیدهاست و این پیآمد گسترش مشاركت سیاسی مردم است كه به تجریدی بودن سیاست پایان میدهد. (دردوران ماركس، همچنان كه او در ”مسئلهی یهود“ گفت، سیاست برای مردم انتزاع بود و این چیزی بود كه نقش روشنفكر را چونان واسطه توجیه میكرد.
***
دموكراسی بندناف تاریخی معینی دارد؛ یعنی از روشنگری تغذیه میكند. طرفداری از دموكراسی بدون پیوند تاریخیاش با روشنگری، اغتشاش مفهومی درست میكند. جنبش روشنفكری عامل این اغتشاش مفهومی بود. دموكراسی زمینهای برای آزادی همهی اعتقادها است. و به همین سبب كار روشنگر فراساختاری است. در حالیكه روشنفكر معمولا كار درون- سیستمی یا درون- اعتقادی میكند. یعنی در چارچوب ذهنی و نظری تنگتری كار می كند.
***
اگر من ( كه یك روشنفكرم و به سوسیالیسم باور دارم)، خود را یك ”روشنفكر چپ“ بنامم، بیشتر غرور ایدئولوژیك خود را ارضا كردهام. اما این تركیب، مرا در گیومهای به حبس میكشد و در آن به دشواری میتوانم یك روشنفكر مستقل باشم. این گونه تركیب فردیت را از آدم میگیرد و خرد و منش روشنفكر را به اصطلاح كلكتیو می كند. منظورم از این گونه تركیب، تركیب دو عقلانیت است. زیانبار بودن آن از آنجاست كه عقلانیت دوم عقلانیت نخست را جهتدار میكند و بهبند میكشد. اما تركیب ”روشنفكر مستقل“، برخلاف تركیب ”روشنفكر چپ“، تركیب دو عقلانیت نیست؛ ”مستقل“ صفت عقلانیت است و روشنفكر را همچنان كه هست، آزاد و بدون عقلانیت مضاعف نشان میدهد. روشنفكر مستقل میتواند چپ، مذهبی، یا راست یا محافظهكار باشد اما تنها تا هنگامی كه روشنفكریاش در تركیب یاد شده گم نشود و در خدمت اعتقادش نباشد، مستقل است. این تركیب تاثیری جادویی دارد؛ برای فرارفت از جادو، روشنفكر باید به اصول روشنگری بازگردد. یك اصل مهم روشنگری این است كه روشنفكر هنگامی آزاد و مستقل است كه آزادی خود را در آزادی مخالفاش ببیند. روشنفكر آزادیخواه، راهی جز یاری رساندن به سازمان یابی انبوه مخالفان خویش ندارد. كوشش برای تعریف تئوریك آزادی راه به جایی نمی برد، آزادی تنها در عمل تعریف شدنی است. تعریف فیلسوفان جامعهی استبدادی از آزادی انتزاعی است. مردمی كه دموكراسی را تجربه كردهاند، آزادی را در عمل، هنگام اظهار نظر مخالف در كوچه و خیابان، تعریف میكنند و برای یافتن تعریف آزادی كتابها را ورق نمیزنند.
***
دموكراسی یك پدیدهی پس از دوران روشنگری است. یعنی روشنگری مادر دموكراسی است. روشنگر روی مفهومهائی كه روشنی بخشیدن به آنها راه دموكراسی را باز میكنند كار میكند. یعنی كار او ترویج فرهنگ آزادیخواهی است. و نه تبلیغ جهانبینی ویژهای كه موضوع كار روشنفكر است. آزادیخواهان به تبلیغ نیاز ندارد. تبلیغ كار گروهبندیهای اعتقادی است و كاركرد آن شستشوی مغزی مخاطبین است. مبلغ انسانها را تحقیر میكند تا نتوانند از خرد خود سود بجویند. به گفتهی آزادیخواه فرانسوی، ژان پل سارتر، كسی كه دیگری را تبلیغ میكند او را به موجود جامدی تبدیل میكند؛ به چیزی كه میتوان بر روی آن كار كرد.
***
روشنفكر چپ، پس از آنكه دریافت كه استقلال خردورزانهاش را، با بودن در تركیب یادشده از دست دادهاست، به داوری و ارزشگذاری خود تردید كرد. گرایش به روشنفكر راست گام دومی بود كه برخی، پس از این دگرگونی و به منظور تصحیح اشتباه برداشتند. با درغلتیدن روشنفكر چپ به سوی دیگر ـكه سوی دیگری هم نبود- روشنفكر راست در پیوند تركیبی خود نادیده ماند و به یكباره حامل همان حقیقت تامی شد كه روشنفكری چپ سالها تنها مدعی آن بود. حال آنكه ”روشنفكر راست“ نیز تبلور ویژگیهای نفی كنندهی بیطرفی بود. تنها در معنای غیر تركیبی است كه واژهی روشنفكر از وابستگی به اعتقاد معینی رها می شود.
اگر در تركیب ”روشنفكر مذهبی“ روشنفكر در خدمت اعتقاد مذهبی است چگونه می توان مدعی بود كه درتركیب ”روشنفكر چپ“ چنین نباشد ؟ و اگر چنین است در تركیب ”روشنفكر راست“ نیز انقیاد روشنفكر به چارچوب معینی از اعتقاد پنهان است.
***
روشنفكر دینی، هم اصلاحگر دین است و هم رزمنده و مبلغ. یعنی رابطه را در درون باز می كند و با بیرون میبندد. میبندد تا بتواند در برابر روشنفكران چپ و راست از هویت خود دفاع كند. این ویژگی در روشنفكر چپ و راست نیز به شكلی دیگر وجود دارد. روشنفكر در اساس مفهوم رزمندهای است. این رزمندگی راه را بر وفاق همگانی، كه هدف روشنگری است، میبندد. البته از آنجا كه وظیفهی روشنفكر مذهبی هماهنگ كردن دین با زمان است، دامنه و تاثیر كار رفورماتوریاش هم گستردهتر است. و این، مرز كار رفورماتوری روشنفكر مذهبی را- در درون نظام اعتقادی- با كار روشنگری نازك می كند. در حالی كه در برخورد با بیرون از اعتقاد مذهبی، دایره همچنان بسته می ماند. یك اصلاح گر دینی كه میگوید میتوان تا تردید به خدا پیش رفت در نفی خرافه شاهكار كردهاست. اما آنسوتر از تردید چه؟ تكلیف انكار چه میشود؟ در اینجا دیگر دایره بسته می ماند. بدون روشن كردن تكلیف رابطه با بیرون، گشادگی درونی ناپایدار است. اگر بون هوفر كشیش مسیحی آشكارا به این كار توفیق می یابد برای این است كه او، كه به مذهب باور دارد، در مناسبات اجتماعی خدا پرست را بر انكار كنندهی خدا برتر نمیداند. یعنی با گشودن درها به بیرون راه روشنگری را باز میكند.
***
خاستگاه جنبش روشنفكری را باید در روشنفكران هگلی پیجست، كه به تئوری استدلالی عدالت و نیز تئوری دیالكتیكی باور داشتند. تئوریای كه تكامل را رویهی بیرونی چالش درونی پدیدهها میدانست. یعنی جنبش روشنفكری با هگلیانیسم آغاز شد -عقلانیتی جذاب كه كلاسهای درس هگل را از جمعیت لبالب میكرد، در همان زمانی كه كلاسهای درس شوپنهاور سوت و كور باقی میماند. پایان جنبش روشنفكری را نیز میتوان با فروریزی نظام سوسیالیستی و برپایی انقلاب اسلامی مشخص كرد. دو پدیدهای كه موقعیت روشنفكر را به چالش و بحران كشید.
***
برخی ویژگیهای بارز روشنفكر را چنین میتوان برشمرد:
۱- روشنفكر مخالف وضع موجود، طرفدار تغییر و دارای نگرش انتقادی است.
اما جنبشهای روشنفكری این ویژگی را تنها تا برپایی انقلاب مورد نظرشان در خود دارند و پس از آن مدافع وضع موجود میشوند. زیرا انقلاب پس از مادی شدناش دیگر نه به تغییر كه به تثبیت نیاز دارد و خواست تغییر حتا بزهی بزرگ است و با مجازات مرگ به آن پاسخ داده میشود.
۲- روشنفكر منش و كنش عقلانی (خردورز) دارد. یعنی جستجوگر و كنجكاو است و در همه جای جهان پیجوی اخبار و رویدادهاست تا به آن ها جهت ذهنی خود را بدهد.
اگر پارهای از اندیشمندان كه از مفاخر علمی و ادبی هستند، شناسههائی را كه عرف جهانی برای روشنفكر میشناسد، ندارند. اما این امر ذرهای از ارزش والای آنان نمیكاهد اما پارهای از اندیشمندان و اهل علم و معرفت نیز بودهاند كه در حد امكان به دیكتاتوری واكنش نشان میدادند. مانند استاد معین (كه تصویر گاندی را در اطاق كارش نصب كرده بود) یا دكتر فرهاد و دكتر سیاسی و دیگر اعضای شورای دانشگاه كه در اعلامیهی رسمی حملهی كوماندوهای ارتش شاه را به دانشگاه در یكم بهمن چهل محكوم كردند. اینان اندیشمندانی مستقل بودند كه از افتادن به ابتذال طرفداری از استبداد بدور ماندند، در همان زمانی كه روشنفكران راست از دیكتاتوری در ایران دفاع می كردند و روشنفكران چپ نیز، كه در ایران طرفدار تغییر و مخالف دیكتاتوری بودند، در جهان انترناسیونالیستی به سركوب تغییر باور داشتند و در آن پهنه طرفدار دیكتاتوری بودند. (هرچند دیدن این واقعیت به معنی نفی ارزش آنان در مبارزه با استبداد داخلی نیست.)
۳- روشنفكر داور، قاضی و مداخلهگر است و به مسائل و رویدادها حساسیت نشان میدهد. اما روشنفكران زیر سایهی دیكتاتوریهای چپ و راست این حساسیت را ازدست دادند و كم كم به چهرهی كارورزان فكری در آمدند و گاه تا مرز ستایش از دیكتاتوریها پیشرفتند. اگر آنان را بتوان روشنفكر نامید باید مبلغین مذهبی (كشیشان و آخوند ها ) نیز روشنفكر شمرده شوند.
۴- روشنفكر در دفاع و مخالفت قاطع است. قاطعیت در مخالفت در هنگامهی تاریخی معینی نقش پیشرو داشت اما اكنون دیگر نه تنها دفاع قاطع از حكومت استبدادی و اسلامی یك امر ارتجاعی است، دفاع صد در صد از ماركسیسم یا اسلام نیز واپس گرایانه است.
۵- روشنفكر پایگاه اجتماعی دارد- پایگاه اجتماعی روشنفكر چپ جنبش كارگری است. در روند مدرن شدن روشنفكر چپ، پایگاه اجتماعی او تا اقشار میانی گسترده میشود. پایگاه اجتماعی روشنفكر راست سرمایهداری است و پایگاه اجتماعی روشنفكر مذهبی اقشار پائینی و میانی (خوردهبورژوازی) است كه در روند مدرن شدن او به لیبرالیسم گسترش مییابد.
***
روشنفكرانی كه با گذر از سنتِ جنبش روشنفكری، به ریشههای تاریخی خود یعنی به ارزش های روشنگری وصل شده اند باید راه دیگری را در این جنگل پرآشوب، در این لابیرنت تودر تو و پر از گمراهه بگشایند. سیاست در ایران از ترویج اصول روشنگری ناتوان است. اگر راه حلی باشد در گسترش فرهنگ است و این رسالتی است بر دوش ادبیات.
***
سوای دایرههای تنگ ”راست“ و ”چپ“ و ”مذهبی“، دایرهی تنگ ”ناسیونالیزم“ نیز برخی روشنفكران را در خود میبندد. ناسیونالیسم گونهای روشنفكری مدهوشانه است. دیونیزوسی و غیر آپولونی است. آمیزش خرد با عاطفه (چون از دو گونه و دوجنساند) دموكراتیك است ولی ناسیونالیسم از این ویژگی دموكراتیك تهی است و با خرد نمیآمیزد. و بجای تركیب دیونیزوسی- آپولونی، انباشت عاطفی درست میكند. و از انباشت عواطف بر روی هم سودای خالص بیرون میآید. برای همین است كه برناردشاو ناسیونالیسم را بیماری میدانست. این بیماری و سودا حتا نیچه را كه خود خالق تركیب آپولونی-دیونیزوسی بود، در هنگامهی جنگ فرانسه و آلمان (۱۸۷۰) مبتلا كرد و او شیفتهی عاطفهی ملی، راهی جبهه شد و به پند آپولونی كازیما واگنر (دختر فرانتس لیست و همسر ریچارد واگنر) بیتوجه ماند كه به او توصیه میكرد بجای رفتن به جبهه، برای سربازان توتون بفرستد. نیچه رفت و با ارمغان دیفتری بازگشت، بیماریای كه تاثیر ماندگاری بر سلامتی جسمی و روحی فیلسوف بزرگ گذاشت. همان ناسیونالیزمی نیچه را به جبههی جنگ آلمان كشاند و سپس بیمار و پریشان به خانه روانهاش كرد كه فردریك بازیل، كه یكی از با استعدادترین نقاشان دوران زولا و مانه بود، را در جبههی مقابل او به خاك و خون كشید و به كشتن داد.
***
جنبش روشنفكريِ ایران زیر حاكمیت هشتاد سال دیكتاتوری به دو گونه تعارض گرفتار آمده است.
- تعارض اول تعارض میان ایدئولوژی دموكراسی و روانشناسی استبدادی است و روشنفكرانی را در بر میگیرد كه ایدئولوژی آنان دموكراسی است اما روانشناسی اجتماعیشان بازتاب زندگی در جامعهی استبدادی است. و این آنان را برغم باورشان به دموكراسی، در جلب اعتماد ملی ناتوان میكند. باور به دموكراسی به هرحال ارزشمند و قابل ستایش است اما باورهای نظری تنها با گسترش یك فرهنگ و اخلاق انتقادی میتوانند از صافيِ كنش و عمل دموكراتیك بگذرند. مردم تنها به تاریخ و تئوری نگاه نمیكنند. آنها باید بتوانند به استحكام اخلاقی اپوزیسیون اعتماد كنند.
حكومت استبدادی كه دراز مدت و سخت ریشه میشود، با به انحطاط كشیدن روانشناسی مردم اپوزیسیون خود را نیز به انحطاط میكشاند. (اگر نهضت ملی در دههی بیست از این انحطاط مصون ماند، از این رو بود كه در این دههی پرآشوب امكان مبارزهی قانونی كه اخلاق سیاسی را رشد میدهد، وجود داشت. پس حاكمیت نتوانست روانشناسی اجتماعی مردم را فاسد كند.) در جوامع دموكراتیك، به سبب تغییرات دائمی در قدرت، روانشناسی اجتماعی در پائین سالم باقی میماند و عقل سلیم از سطح بالاتری برخوردار میشود.
- تعارض دوم تعارض میان روانشناسی اجتماعی دموكراتیك و ایدئولوژی دیكتاتوری است و روشنفكران نسل دوم چپ یا دستكم بخشهایی از آنان را در بر میگیرد كه ایدئولوژی آنان دیكتاتوری است و روانشناسی اجتماعیشان دموكراتیك. این گرایش دموكراتیك در روانشناسی اجتماعی آنان از مبارزهی صمیمانه و ایثارگرانه با استبداد برمیخیزد. تحول پذیريِ روشنفكران چپ و پیشگامی آنها در گسترش فرهنگ و اخلاق انتقادی، از این ویژگی مثبت آنها برمیخیزد.
***
تخیل رمانتیك كه زمینهی رشد جنبش روشنفكری است، نمیتواند نظم بورژوازی را، كه نظمی پیشرو است، از نظام سرمایهداری تمیز دهد. یعنی نمیتواند تفاوت میان ایدئولوژی طبقهی متوسط را با محافظهكاريِ سرمایهسالارانه ببیند. جنبش سوسیال دموكراسی با چرخشی واقعگرایانه از حدود تنگ این سنت جنبش روشنفكری گذشت و به جنبش تاریخی روشنگری پیوست. و بدینسان عدالتخواهی را از فراز اتوپیا بر زمین تاریخ تمدن فرود آورد. با این چرخش از سویههای مثبت جنبش روشنفكری سود جستهشد و سنتهای مربوط به تئوری تركیبگرای انقلاب از آن زدودهگردید. و بدینگونه وفاق دموكراتیك جای بینش تنگ طبقاتی را گرفت. اصلی كه از این تحول بیرون آمد، این بود كه بدون سازش طبقاتی، دموكراسی حرف بیمعنایی است.
روشنفكرانِ میم لام نتوانستند از این دگرگونگی تاریخی، كه ماركس آن را تجربه نكردهبود، در تحلیلهای خود سودجویند و این ناتوانی، راه آنان را بر نگرش نقاد به جنبش روشنفكری بست. و در نیافتند كه نگرش نقاد به ماركسیسم با احترام به كارل ماركس ناهمخوانی ندارد.
من نیز میكوشم نقد جنبش روشنفكری را در این نوشتار با این روش همراه كنم و ایرادهای جنبش روشنفكری را كه در هنگامهی اوج و در دوران تعالی خود فشردهی كوششهای بشری برای آیندهای بهتر و برابر بود، با همین روحیهی سوسیال دموكراتیك بازبگویم.
***
یكسونگری، راهِ هماهنگی روشنفكری را با روشنگری میبندد. دفاع افراطی و شكلی و غیرانتقادی از دموكراسی، غلتیدن به یكسونگری است. دفاع از دموكراسی از بیرون، همراه با انتقاد به دموكراسی از درون، به دموكراسیگرائی اخلاق میدهد. مردم از آزادیخواهانی كه در دموكراسیها زندگی میكنند، انتظار دارند بیطرفانه كاستیها و برتریهای دموكراسیها را ببینند. ستایش یكسونگرانه از دموكراسی نیز چون مخالفتِ دربست با آن، محافظهكارانه است.
برای نمونه باید بر این نكته خرده گرفت كه دموكراسیهای موجود را تنها یكی دو حزب تیول دایمی قدرت خود كردهاند و با ابزار گوناگون، افكار عمومی را، هرگاه لازم آید، به هر سویی كه بخواهند میكشانند. این است كه راه برای ژرف شدنِ دموكراسی (كه زمانی شعار انتخاباتی ویلی برانت بود) چندان گشوده نیست. برای نمونه در دموكراسی آلمان برخورد با اتحاد چپها، به رغم دگرگونیهای درونی آنها، با روشهایی همراه است كه از اخلاق دموكراتیك تهی است و فشار، بویژه، بر چهرههایی كه نمایندهی تحولاند، بیشتر وارد میشود؛ تا در تشكیلات، تهماندههای كمونیستی بیشتر نیرو بگیرند و آسان بتوان همهی این مجموعه را از میدان بدر كرد و دوباره با یك سیستم دو حزب و نیمه بر دموكراسی سلطه راند.
***
اكنون در بجا ماندههای جنبش روشنفكری كه بیشتر دور و بر سازمانهای سیاسی حضور دارند، دو گرایش دیده میشوند:
گرایش نخست گرچه اعتقادی است اما شكلهائی از دموكراسیگرائی را پذیرفته است زیرا امروز بدون آن امكان ارتباط ندارد. پذیرفتن این شیوهها كه درونی نیست به او اخلاقی دوگانه میهد، اما همین انعطاف، او را بتدریج زیر تاثیر میگیرد و امكان سازش را در او بیشتر میكند.
گرایش دوم از اعتقادگرائی عبور كرده است، اما تغییر و چرخش خود را با اخلاق سیاسی متعادل نمیكند، پس برخوردش واكنشی است و دموكراسی را بدون نقد و تنها در مجموع و یكسره میشناسد. نقد درونی نظام دموكراتیك به تعادل اخلاقی نیاز دارد.
در هردو گرایش، اما، حالت انتظاری نیز به چشم میخورد. انتظار قطعی شدنِ نتیجهی بازی. درست در این وضعیت تعلیق و انتظار است كه ادبیات نقشی عمده بعهده میگیرد و میتواند راه آزادی را تشویق و ترغیب كند.
***
برخورد واكنشی به هنگام تغییرات بزرگ و سریع شاید گزیرناپذیر باشد. در دوران روشنگری نیز با چنین واكنشی روبرو بوده ایم. در مدت كمتر از سه دهه از نیمهی دوم سدهی هژدهم، سی و پنج جلد دایرهاالمعارف روشنگری به چاپ رسید كه سنگر سترگ علم و دانش زمان بود. اما علم گرائی روشنگران در حقیقت افراطی بود و این افراط میرفت تا فرد را زیر اتوریتهی علم به عنصری نابالغ و وابسته تبدیل كند، همان وابستگی و رشدنیافتگی كه روشنگری باید آن را میزدود. تنها در لبهی پایانی دوران روشنگری بود كه با انتشار نقد خرد ناب و نقد خرد عملی از سوی كانت، روشنگری از خطر علمشیفتگی رها شد.
***
روشنفكر گرچه مخالف سنتهای دست و پا گیر و خرافه است، اما گرایش سیاسیاش او را به سنت دیگری متمایل میكند. در این كه این سنتِ دیگر، پیشرفتهتر است تردیدی نیست. اما در این كه این سنت به رویكرد به آزادی بیانجامد باید تردید داشت. روشنگر اما هم مخالف سنت موجود است و هم طرفدار سنت جدیدی نیست. با نقد سنت جدید است كه روشنگری ادامه مییابد.
***
در اروپا قشر روشنفكر (اینتلیجنزیا) پیشگام بورژوازی بود. این قشرِ روشنفكر، در واقع بورژواهای دوران زوال زمینداری بودند و از میرزابنویسها و قلم -بدستان و كسانی كه از راه اندیشه ارتزاق میكردند، بعنوان یك طبقهی متوسط یا بینابینی بوجود آمدند. آرنولد هاوزر در ”تاریخ اجتماعی هنر“ آنان را طلیعهداران بورژوازی مینامد.
در روسیه، قشربندی اجتماعی اینتلیجنزیا مطابق مدل اروپائی شكل نگرفت. یعنی روشنفكر روسی طلیعهدار بورژوازی نبود و از ایدئولوژی خلقی و سوسیالیسم دهقانی رنگ گرفته بود. عقبماندگی ساختار اجتماعی روستا و محیطهای دهقانی، كه با رشد بورژوازی در شهرهای بزرگ نمیخواند، بتدریج روستا را، كه مركز بیعدالتی و فئودالیته بود در مركز توجه نویسندگان و هنرمندان قرار داد و تعارض اجتماعی ناشی از زیست روسیه میان دو فورماسیون اجتماعی، به جنبش روشنفكری شكل بخشید.
پوشكین و دكابریستها، چرنیشفسكی، هرتزن، بلینسكی و دبرولیوبف و نارودیزم روسی از نمونههای این روشنفكران خلقی هستند.
جنبش روشنفكری روسیه محصول نبود پلورالیسم سیاسی و تكوین نیافتن احزاب سیاسی بود. در اروپا چون احزاب سیاسی شكل گرفتند، به پدیدهای بنام جنبش روشنفكری نیازی نیافتاد. چراكه اعتراض های سیاسی – اجتماعی روشنفكران در احزاب گوناگون سازمان یافتند -جنبش روشنفكری در جائی شكل میگیرد كه پلورالیسم سیاسی وجود ندارد.
به همین دلیل است كه باید در جوامعی مانند روسیه روشنفكر به مثابه قشر (اینتلیجنزیا) در آغاز پیدایش را از جنبش روشنفكری كه پس از آن به هستی میآید جدا كرد. هاوزر و دیگر محققان اروپائی به این جدائی توجه نداشتند چرا كه در اروپا جنبش سیاسيِ روشنفكران، به شكلی كه در روسیه میشناسیم، تكوین نیافت.
در اروپا جنبش روشنفكری در شكافها و كمبودهای پلورالیستی رشد كرد و واكنشی بود از سوئی به نبود یا كمبود تامین اجتماعی برای اقشار پائینی و كارگران، و از سوی دیگر به سطح پائین مشاركت سیاسی مردم. یعنی در واقع واكنشی بود به نبودن یا ضعیف بودن دولت حقوقی. جنبش روشنفكری چونان واكنشی از این دست، در گسترش سیستم تامین اجتماعی و نظام حقوقی نقش غیر قابل انكاری داشت. اما با تكوین احزاب سیاسی این نقش به آنها منتقل شد و زمینهی فعالیت برونپارلمانی روشنفكران تنگ و محدود شد.
در روسیه و جامعههای سنتی دیگر، كه پلورالیسم سیاسی نبود تا جنبش روشنفكری را در خود مستحیل كند، جنبش روشنفكری خودبسنده ماند. و خالق تئوری انقلاب شد، كه با عمده كردن شعار تامین اجتماعی به نبود پلورالیسم سیاسی مشروعیت میبخشید. با شكست تز تامین اجتماعی بدون پلورالیسم حزبی، در واقع جنبش روشنفكری به بنبست رسید.
در ایران قشر روشنفكر (اینتلیجنزیا)، كه خاستگاه آن را باید در دوران قاجار جست، پیشگامان بورژوازی بودند و میبینیم كه روشنفكران انقلاب مشروطیت طرفدار دموكراسی اروپائی و خاستگاه تاریخیاش (روشنگری)اند؛ به همین سبب باور ایدئولوژیك ندارند و مذهب را نیز همچون پوشش گل و گشادی میانگارند كه میتواند با اصول روشنگری هماهنگ شود، همانطور كه در اروپا شد.
اما جنبش روشنفكری، كه خاستگاه آن را باید در دوران رضا شاه جست، زیر تاثیر مدل روسی از سوئی، و ناتمام ماندن انقلاب بورژوازی از سوی دیگر، در جهتی مغایر انجام نقش تاریخی اینتلیجنزیايِ آغاز پیدایش، شكل گرفت. پس با جنبش روشنفكری در ایران، روند روشنگری، كه با روشنفكران صدر مشروطیت آغاز شده بود، ادامه نیافت.
روشنفكر جامعهی استبدادی با تفاخر به جنبش روشنفكریاش از كنار این واقعیت كه جنبش روشنفكری محصول غیبت پلورالیسم سیاسی است، میگذرد.
***
جنبش روشنفكری به معنای عام را باید از جنبش روشنفكری به معنای خاص جدا كنیم.
جنبش روشنفكری، به معنای اخص آن، كه در دوران رضا شاه شكل گرفت (و از نظر مفهومی ربطی با قشر روشنفكری به مثابه پیشاهنگ طبقهی متوسط ندارد)، به مدل روسی شبیه بود، یعنی ادامهی اینتلیجنزیا به هنگام پیدائیاش، نبود.
اما جنبش روشنفكری به معنای عام از دو سنت چپ و راست درست میشد كه اولی از مدل روسی و دومی از مدرنیزاسیون بدون مدرنیته دفاع میكرد. و هردو سنت مخالف مدرنیته و دموكراسی، كه اصول برنامهای روشنگریاند، بودند. سنت سومی نیز (كه روشنفكری مذهبی باشد) بعدها در جنبش روشنفكری بوجود آمد كه از دو سنت یادشده تغذیه كرد تا رابطهی روشنفكری با روشنگری هرچه بیشتر قطع شود.
***
نهضت ملی ادامهی طبیعی جنبش مشروطه بود. اما تفاوت میان روشنفكران جنبش مشروطه با روشنفكران نهضت ملی این بود كه روشنفكران جنبش مشروطه كه طلیعهداران طبقهی متوسط و بورژوازی بودند، به روشنگری فرهنگی نیز میپرداختند. در حالی كه روشنفكران نهضت ملی كه دیگر پیشآهنگان طبقهی جدیدی نبودند، در امر روشنگری فرهنگی ضعیف بودند، روشنگری آنها تنها چارچوب سیاسی داشت و از این رو نمیتوانست نویسندگان، هنرمندان و نسل جوانی را كه به دنبال عقلانیت جدیدی بودند، جذب كند. به این سبب روشنفكران نهضت ملی با معیارهای جنبش روشنفكری، روشنفكر بحساب نمیآمدند و این همانطور كه دیدیم چندان بیپایه هم نبود.
***
نبودِ روشنگری فرهنگی در نهضت ملی سبب شد كه روشنفكرانِ بیرون از نهضت ملی، كه در كار روشنگری فرهنگی كوشا و باتجربه بودند، برندهی بازی شوند. گرچه این گروه دوم آثار كار روشنگریشان را با سیاستهای خود خنثا كردند. یعنی خرافه را زدودند اما برای دفاع از منافع پرولتاریای پیروزِ كشوری دیگر، در برابر منافع ملی، خرافهی دیگری بجای آن نشاندند. به همین سبب با روشنگری یگانه نشدند.
روشنگران نهضت ملی نیز آن شور روشنگری فرهنگی را، كه روشنگران اروپائی از آن سرشار بودند، نداشتند. از سوی دیگر روشنفكری راست به روشنگری فرهنگی علاقهمند بود اما چشم اسفندیار او چشم انتظاری بود كه به بالا و بسوی قدرت دوخته بود. پس روشنگری راست یك روشنگری رسمی بود و از كانال دولت می گذشت. اما روشنگری كار دولت نیست، روشنگری كار ادبیات است.
***
در همان حالی كه همه جا سخن از پایان نقش تاریخی روشنفكر است، زیر حاكمیت دینی ایران، پدیدهی روشنفكری ملی-مذهبی پا به هستی میگذارد. هنگامی كه تاریخ، اصل پدیدهای را پشت علامت سوال میگذارد، در سرزمین عجایب به آن جانی تازه داده میشود. تركیب جدید ملی- مذهبی باور به ادامهی نقش واسطگی روشنفكران در جامعهی استبدادی است. نقشی كه در دموكراسی ناپدید شدهاست.
تركیب روشنفكر ملی- مذهبی از این دید نیز شایستهی بررسی است كه تركیبی است حامل تناقض و بازگشتی است به پیش از نهضت ملی- كه عنصر مذهبی را، بدون نفی فردیت دینی او، در خود میگرفت. در نهضت ملی كه نهضتی بسیط بود، (یعنی مجموعهی اجزاءِ در كنار هم قرار داده شدهای نبود) روشنفكر ملی-مذهبی جای روشنتری داشت. ناروشنی هنگامی رخ میدهد كه این روشنفكر، مركب میشود و با تركیبی كه میسازد اولویت مدنی و عرفی نهضت ملی را، كه زمانی خود جزئی از آن بود، خنثا میكند و اخلاقی دوگانه را در جامعه میگستراند و علاقههای ملی و مدنی مردم را، با التقاط خود میكاهد.
روشنفكری ملی-مذهبی از راه همسان كردن مدنیت و مذهبیت به اگنوستیسیسم سیاسی دامن میزند و روند عرفی شدن دین، یعنی مدرن شدن مذهب را، پیچیدهتر و درازتر میكند. به همین سبب به لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی باور و یقین روشنی ندارد. در حالی كه روشنفكر صدر مشروطه كه مذهبی هم بود، به لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی یقینی روشن داشت.
***
كار روشنگری روی معنای مفاهیم صورت میگیرد. روشنگر معنای آن مفهومهائی را كه بخاطر آمیزششان با سنت و عادت در زندگی مشكل درست میكنند، براساس تجربههای جدید توضیح میدهد. روشنگر مفهومهائی را كه نقش كلیدی پیدا میكنند، با نیازهای عملی و انسانی هماهنگ میكند. روشنفكر، اما، تنها سمت وسوی اعتقادی این معناها را تغییر میدهد. یعنی برای نمونه بجای میهن ناسیونالیستی، میهن سوسیالیستی را میگذارد.
روشنگر بدون این كه بخواهد به روشنفكر روششناسی آزاداندیشی میآموزد. او میگوید در دل طبیعت هیچ معنائی نهفته نیست این خود انسان است كه به همه چیز معنا میبخشد. مفهوم روشنگری به همین سبب نسبت به مفهوم روشنفكری تقدم منطقی دارد. جنبش روشنفكری اما حلقهی ارتباطی خود را با این متدولوژی آزاداندیشی از دست داد و بجای این كه ادامهی منطقی اصول روشنگری باشد، خود آغاز دیگری شد تا راه دیگری را بپیماید. یعنی شیفتهی عقلانیت خود شد و در پی آن به راه افتاد.
برای همین است كه اگر واژههای كلیدی مانند سوسیالیسم، دین، عشق، اعتقاد و ایمان و... از پیش مورد روشنگری قرار نگیرند، روشنفكر به بیراهه میافتد. مفهومهای یاد شده برای او آبستره میشوند، او را گاه به بیماری ناسیونالیسم دچار میكنند و گاه وامیداردش كه بخاطر سوسیالیسم از آزادی چشم بپوشد. بدون شكافته شدن این مفهومها روشنفكر به دوران مدرن گام نمیگذارد.
***
برخلاف روشنفكر كه استعداد ایدئولوژیكی گستردهای دارد، و این از علاقهی ذاتی او به مسائل انتزاعی و عقلانی برمیخیزد، روشنگر با ایدئولوژی رابطهی ویژهای ندارد -تنها در جائی كه ایدئولوژی به حوزههای اصلی كار او آسیب بزند، با آن مخالفت میكند. حوزههای اصليِ كار روشنگر را میتوان به سه گونهی زیر محدود كرد:
۱- متدولوژی - روشنگر شیوههای بكار بردن خرد را میآموزد برای همین است كه گفتهاند روشنگری مضمون آموزشيِ سیستماتیك و بستهای ندارد.
۲- پداگوژی – روشنگر بررسی میكند كه چگونه انسان میتواند به بهترین نحو فهم خود را بكار بگیرد. تعریف كانت از بلوغِ عقلی یك مفهوم آموزشی از این دست است كه در فرهنگ روشنگری ”خود مختاريِ خرد“ نیز نامیده میشود.
۳- فلسفهی حقوق – در این قلمرو روشنگر با مفهومهای دولت، فرد و آموزش عرفی و سكولارِ حقوق طبیعی روبروست. امروز به این مفهومها باید مفهوم دولت حقوقی یا نظام حقوقی را نیز افزود.
***
شكست عقلانیت روشنفكری (یا عقلانیت های گوناگون روشنفكری از مذهبی، چپ و راست و ناسیونالیست) در ذاتِ عقلانی بودنِ آن نهفته است. براستی هنگامی كه عقلانیتی موجب عذاب میشود چه باید كرد؟ تراژدی جنبش روشنفكری از یك زاویه به تراژدی ادیپوس مانند بود. تراژدی ادیپوس نیز ریشه در دانائی و خرد داشت. در تابلوی ادیپوس و اسفینكس اثر گوستاو مورو هنگامی كه هیولا (اسفینكس) بر سینه و اندام ادیپوس می نشیند، او با عزت نفس تمام چشم در چشم هیولا میدوزد و او را به تردید میافكند و بر او پیروز میشود. پیروز میشود تا به قلمرو ژرفترین دردهای انسانی در تاریخ هنر وارد شود.
نیچه پس از بررسی شكست عقلانیت در این اسطوره گفت: هنگامی كه نتیجهی دانائی شكست داناست به چه میتوان روی آورد؟ به موسیقی، تنها هنر است كه رهائی میبخشد.
حال باید پرسید پس از شكست روشنفكر، این ادیپوسِ دنیای جدید، پس از شكست عقلانیتی كه رمز خیزش جنبش روشنفكری بود چه باید كرد؟ ریچارد رورتی فیلسوف رمانتیك و پراگماتیست معاصر میگوید: باید رمان خواند، تنها ادبیات است كه رهائی میبخشد. از سخن این دو فیلسوف بیعملی سیاسی بر نمیخیزد. برعكس، آنان نقش و وظیفهی هنر و ادبیات را كه حامل روشنگری است نشان میدهند.
***
پس از مرگ هگل در 1840 هگلیها به دو گروه چپ و راست تقسیم شدند. هگلیهای چپ را هگلیهای جوان نیز مینامیدند. هگلیهای جوان از فاصلهای دورتر هگل را تفسیر میكردند. اما راستها با هگل رابطهی نزدیكتری داشتند. این دو گروه از هگلیها روشنفكران وابسته به دو ایدئولوژی مدرن بودند -گرچه هنوز خود را با نام اینتلكتوئل نمیشناختند. مفهوم اینتلكتوئل با امیل زولا، كه مواضع متعهدانه و پرشورش در جریان اتهام غیرعادلانه به ”آلفرد دریفوس“ یهودی شهرت جهانی یافت، مطرح شد.
چالش میان هگلیهای جوان و هگلیهای راست، در فرانسه به شكل دیگری پژواك یافت. به شكل چالشی میان ملیگرایانِ سلطنتخواه با لیبرالهای دموكرات. اینجا محور تضاد بجای هگل دریفوس بود.
مخالفت با وضع موجود (استاتوكو) چونان یك شناسهی روشنفكر كه در شخصیت امیل زولا تبلور یافت، پس از او معیار سنجش روشنفكران شد. (پس این كه در ایران دانشمندان و متفكرین راست یا اندیشمندان نامعترض روشنفكر انگاشته نمیشدند، تنها یك گرایش ایرانی نبود.) دگرگونیخواهی زولا را در این واقعیت باید جست كه حمایت او از امپرسیونیسم در نقاشی و دفاع او از دریفوس در سیاست، مضمون یگانهای داشتهاند. از زولا تا سارتر شاخهای از جنبش روشنفكری در فرانسه شكل گرفت كه در فضای آزاد چپ یا در فضای چپ آزاد تنفس میكرد و اگرچه با جنبش رسمی روشنفكری، كه به خرد منفصل میم لام آلوده بود، تفاوت اساسی داشت، اما مانند آن زیر مجموعهای بنام جنبش چپ قرار میگرفت.
خویشاوندی دو مفهوم ”چپ“ و ”روشنفكری“ پایهی واقعی دارد. مخالفت با وضع موجود كه در این گفتهی سارتر تبلور یافت كه تغییر هدف ادبیات است، به گفتهی هابرماس هدف روشنفكران آغازین نیز بود. اما با برپائی نظام شورائی، این هدف تنها تا جائی دنبال شد كه انتقاد به نظام شورائی را در بر نگیرد. تاكید هابرماس بر این نكته كه: حوزهی كار روشنفكران در آغاز همان حوزهی كار (Terrain) روشنگران، یعنی پلورالیزم شهروندی (Burg. Öffentlichkeit)، بود، از همین شكاف حكایت میكند. این شكاف بعدها با رشد اختلاف دو سنت روشنگری و روشنفكری آشكارتر شد.
***
جنبش روشنفكری به معنای خاص، پایگاه اجتماعی چپ داشت یعنی طرفدار اقشار پائینی بود. ولی این جنبش با دو خوانش و دو روایت از سوی دو شاخه از روشنفكران به منافع اقشار پائینی نگاه میكرد. شاخهای كه به مفهوم عدالت عشق میورزید یعنی عدالتشیفته بود و به همین سبب تامین اجتماعی را نسبت به دموكراسی عمده میكرد یعنی طرفدار قشرهای پائینی از موضع اقتصادی بود. شاخهی دیگر اما به این سبب از منافع اقشار پائینی دفاع میكرد ( یا میكند) كه بدون آن امكان گسترش مشاركت سیاسی وجود ندارد. پس طرفداری این شاخه از روشنفكران از كاهش دادن به سلطهی سرمایهداران یك گرایش ضد سرمایهداری به معنی سنتی آن نیست. بیشتر به معنای كنترل و نظارت دولت حقوقی با تكیه به سیاست عدالت اجتماعی است. پس پایگاه اجتماعيِ این گروه از روشنفكران مبتنی بر دموكراسی و مشاركت سیاسی است، در حالیكه پایگاه اجتماعی شاخهی نخست پایگاهی صرفا اقتصادی است.
***
كنجكاوی روشنفكرانه كه غالبا انگیزهی دخالت روشنفكر در امور اجتماعی و سیاسی است، همیشه با دخالت مستقیم در مسائل و رویدادهای سیاسی نشانداده نمیشود. این كنجكاوی میتواند با علاقهی روشنفكر به افق گستردهای از دانستنیهای اجتماعی و سیاسی نشانداده شود. یعنی حوزهی عقلانیت تنها سیاست نیست. برای نمونه كنجكاوی روشنفكرانهی مارسل پروست در رمان چهارهزار صفحهایاش فضای گستردهای از نقد ادبیات، موسیقی، نقاشی، مجسمهسازی و فرسكوهای كلیساها تا مسائل اجتماعی را در بر میگیرد. این رمان یك منظومهی بیمانند انتلكتوالیستی است.
***
یكی از مهمترین حوزههای كار روشنگری، در گذشته و اكنون، برخوردِ وهم زدایانهی روشنگری با مذهب است. در میان روشنفكران سیاسی این وظیفه گاه به فراموشی سپرده میشود. احترام گذاردن به دین نباید با امتیاز اعتقادی دادن به دین مخلوط شود.
***
مبارزهی سیاسی به هنگام اشغال یا در شرایطی كه استبدادی مزمن و بدخیم برجامعه چیره است، به انظباط تشكیلاتی نیاز دارد. انظباط تشكیلاتی بدون ایمان ایدئولوژیك ناممكن است. پس آزادیخواهان برای دفع اشغالگر یا رفع استبداد مزمن گاه ناچارند با طرفداران دیكتاتوریهای گوناگون اتحاد كنند. با این اتحاد، اما، حاكمیت بعدی را به دیكتاتورها میسپارند.
هنگامی كه آزادی به ارزشی صرفا عملی تبدیل میشود، یعنی تابع ضرورت سیاسی میشود كه از وفاق نیروهای گوناگون سیاسی علیه یك دیكتاتوری برگرفته میشود، روشن است كه جامعه به آزادی دست نمییابد. نیروهای سیاسی كه خود، آزادی را ارزشی والا نمیدانند در عمل به تعیین حدود ارزش آزادی میپردازند و این به برپائی دیكتاتوری دیگری میانجامد. تعیین حدود برای ارزش آزادی، آزادی را به ارزشی نسبی و در صورتی كه لازم شود، قابل چشم پوشی تبدیل میكند. این تعیین حدود برای ارزش آزادی نشان میدهد كه نیروهای سیاسی از مرحلهی روشنگری نگذشتهاند.
برای این كه یك دیكتاتوری به دیكتاتوری دیگری تبدیل شود، دیكتاتوری پیشین با تقویت انحطاط سیاسی در جامعه، اپوزیسیون خود را برای استقرار دیكتاتوری بعدی تربیت میكند. یك اصل شناخته شدهی این پداگوژی منفی این است كه حاكمیت، امكانِ داشتن معیارهای مستقل مبارزهی سیاسی را با تكیه به قدرت صرف از اپوزیسیون خود میگیرد و او را وامیدارد تا مبارزهی سیاسی خود را در چارچوب ابتكار سیاسی حاكمیت شكل دهد و از این راه جنبش روشنفكری وابسته به اپوزیسیون را در نفی اصول روشنگری تقویت میكند. با سود جستن از چنین مكانیسمهائی است كه حكومتهای فاسد و منحط در تعیین حدود ارزش آزادی در جامعه و میان اپوزیسیون روشنفكری سهیم میشوند.
با رشد نهضت آزادیخواهی و تبدیل آزادی به ارزشی غیرموقتی و غیر نسبی، والا و مقدم بر همهی ارزشهای مسلكی و مذهبی نیاز جامعه به واسطههای اعتقادی كاهش مییابد و اعتبار روشنفكران حامل ایدئولوژی و مذهب فرو میكاهد.
حتا در جامعهی كنونی ایران میبینیم كه آن گروه از روشنفكران كه حامل جنبههای ترویج فرهنگی هستند، نسبت به گروهی از روشنفكران كه در امور تشكیلاتی و ایدئولوژیك كار میكردند، از اعتبار بیشتری برخوردارند. مانند حقوقدانان، هنرمندان، نویسندگان آزادیخواه، خبرنگاران و غیرو كه اكنون بیشتر مورد توجه و اعتمادند. این نشان میدهد كه جامعه از پائین استعداد دموكراتیك پیدا كرده است.
***
پس از هگل، كارل ماركس در آلمان و امیل زولا در فرانسه به عقلانیت روشنفكری در دو جهت تكامل بخشیدند. زولا در فرانسه آغازگر مدرنیتهای بود كه به اصول روشنگری وفادار ماند. اما در آلمان، بویژه پس از كارل ماركس، عقلانیت فلسفی كه میراث هگل بود، به ایدئولوژی عدالت بر اصول روشنگری اولویت داد. با این همه اعتبار جنبش روشنفكری در هردو شاخه، از مدرنیتهای برمیخاست كه در آنها موج میزد. مدرنیتهای كه با هنر و ادبیات، موسیقی، فلسفه و طرفداری از حقوق اجتماعی اقشار پائینی آمیخته بود. و در این مجموعه عدالت اجتماعی بیناد فرهیخته ومعتبری پیدا كرد. دوران اوج و خیزش این عقلانیت، اما، در آلمان با تز دیكتاتوری پرولتاریا، این و اكنش رمانتیك كارل ماركس به سركوب خشن كمون، پایان یافت.
در فرانسه نیروی انقلابی جدیدی در هنر كه امپرسیونیسم نامیده شد، با دوستی گستردهی زولا با امپرسیونیستها بوجود آمد كه با برداشتی مدرن به تركیب آزادیخواهی، رئالیسم امپرسیونیستی و بكار گرفتن انتزاع چونان ابزاری در خدمت آزادی، به بنبست عقلانیتِ روشفكری در آلمانِ پس از ماركس پایان داد و این واقعیت نشان داد كه سوسیالیسم باید با برداشت پسا امپرسیونیستی از آزادی، هماهنگ میشد. آیتماتف در كتاب خال كاساندرا می گوید: انسان میبایستی به هنگام هر تولد و پس از هر مرگی این آرمان غیر قابل دسترسی را دگرباره بررسی كند.
زیبائی شناسی سوسیالیستی از توضیح تابلوی ساختمان پارلمان انگلیس، اثر كلود مونه، كه ساختمان پارلمان در آن تنها بهانهای برای تصویر نور، تاثیرات رنگ و افكتهای شكل است، ناتوان بود. چرا كه از فضای دیكتاتوری پرولتاریا، یعنی فضای یك سنت شكلی، نمیتوان به فضای انقلابيِ دگرگونگيِ شكل در هنر وارد شد.
بعدها با فضای روشنفكر سیاسی در جامعهی اسلامی روبرو میشویم كه از ادبیات، نقاشی و موسیقی، تهی است. بویژه موسیقی نقشی در زندگی روزمرهی روشنفكر سیاسيِ جامعهی اسلامی ایفا نمیكند. و این، یكساحتی بودن روشنفكر سیاسی را نشان میدهد. روشنفكر سیاسی و انقلابيِ چنین جامعهای چگونه هنوز میتواند نماد خیزش عقلانیت باشد، هنگامی كه سمفونی هفتم بتهون (كه در آن شكست ناپلئون چونان ضدقهرمان و سركوبگر آزادی جشن گرفته میشود) همچون مجموعهای از صداهای نامانوس رشتهی افكار سیاسی اش را پاره میكند. اگر روشنفكر اخلاق را از هنر نگیرد آنرا از مذهب یا ایدئولوژی میگیرد. هنر در ذات و گوهر خود روشنگرانه است. اما مذهب و ایدئولوژی را تنها به كمك تفسیر نیكخواهانه میتوان با روشنگری سازش داد. یا به هرحال ضرب تعارض ذاتی آنان را با روشنگری گرفت.
بدینگونه بود كه خیزش عقلانیتِ دورانِ ”آثار اولیه“ی كارل ماركس سپری شد و با چیرگی میم لام این عقلانیت از اخلاق نیز تهی شد. و حال آنكه همانگونه كه اریش فروم گفته است ماركس خود نماد اخلاق راستین بود.
این روند تهی سازی را امام استالین همهجانبه كرد. همان استالینی كه چنگیز آیتماتوف در كتاب ”خال كاساندارا“ (Kassandramal) او را در كنار هیتلر، در هیات اندام فیزیولوژیك یگانهای با دو سَر تصویر میكند.
***
عقلانیت در این نوشته معادل انتلكتوآلیته است. اما ممكن است گاه نیز آن را به معنای راسیونالیته (كه دستكم در كاربرد تا حدودی متفاوت با انتلكتوآلیته است) بكار برده باشم. بندرت ممكن است كسی بگوید انتلكتوآلیسم مسیحی. در حالی كه راسیونالیسم مسیحی بسیار بكار رفته است. عقلانیت فاشیستی هم بكار بردهاند. هوركهایمر و آدورنو در كتاب مشترك خود ”دیالكتیك روشنگری“ از اصطلاح خردِ غیر عقلانی“ (Unvernunftige Vernunf) وهمچنین از اصطلاح عقل ابزاری در رابطه با فاشیسم سودجستهاند. در حاكمیت مبتنی بر استبداد دینی نیز عقلانیت، ابزاری و در نهایت غیر عقلانی است. چرا كه تفاهم هدف آن نیست.
عقلانیت مذهبی یا راسیونالیسم دینی چون عقل را همچون ذاتی غیر مادی مطلق میكند، در ذات خود وحدتگراست. این وحدتگرائی عقلی به خودی خود با تفكر دموكراتیك ناهمخوان است. مگر این كه در شرایط مادی مدرنیتهای استحاله بیابد. مانند تجربهی مسیحیت. این است كه میگوئیم عقلانیت دینی موضوع سازش دموكراتیك نیست. بلكه طرفِ سازش دموكراتیك است. موضوع سازشْ، پلورالیسم مدرنیتهای است. انحراف جنبش روشنفكری (در وجه غالب آن) ناتوانی از درك این اصل روشنگرانه بود.
***
هوركهایمر و آدورنو دو فیلسوف آزاداندیش و ضد توتالیتر كه رهبران معنوی جنبش روشنفكری نسل دوم چپ نه تنها در اروپا بلكه در جهان بودند، به شاخهی سومی از جنبش روشنفكری شكل دادند كه تفاوت آن با جنبش روشنفكريِ فرانسه در پافشردن بر میراثهای ضد سرمایهداری بود. ”دیاكلتیك روشنگری“ِ آنها در جنبش دانشجویی با استقبال بیسابقهای روبرو شد. و این نشان داد كه اشتباه معرفتی در دیالكتیك روشنگری شناسهی دورانی از جنبش روشنفكری غیر ایدئولوژیك (آزاد) بود كه صمیمانه ترین پرخاش ها را به فاشیسم در خود حمل میكرد. به فاشیسمی كه از سوی دموكراسی بورژوائی (دموكراسی وایمار) به قدرت نشانده شدهبود. پس این جنبش، روشنگری را بر كرسی اتهام مینشاند و از این حقیقت غافل بود كه مخالفت او با همهی گونههای توتالیتاریسم (از جمله لنینیسم و استالینیسم) خود حركتی روشنگرانه بود. البته انتقاد این روشنفكری به روشنگری از سیاق مخالفت جنبش رسمی و ایدئولوژیك چپ نبود. هوركهایمر و آدورنو با انتقاد به روشنگری به ”خود روشنگری“ (selbst-Aufklärung)، یعنی روشنگريِ روشنگری میرسیدند. اشتباه آنها این بود كه گسترش فنشناسی در جامعهی بورژوازی را، كه معتقد بودند همان مدرنیته و روشنگری است، مسئول فاجعهی آشویتس میدانستند و فاشیسم را پیآمد و پایان روشنگری میانگاشتند.
این نظر كه فاشیسم سرنوشت مدرنیته است، بعدها در تحلیل از پست مدرنیته بسیاری را به این اشتباه انداخت كه پست مدرنیته پدیدهی پس از ارتجاعی شدن مدرنیته است.
اشتباه معرفتی دو فیلسوفِ آزاداندیشِ بنیان گذارِ مكتب فرانكفورت، با انتقاد از رسالهی روشنگری كانت كامل شد. آنها این گفتهی كانت كه ”از حسات پیروی مكن، وظیفهات را انجام بده“ را با انظباط خشك فاشیستی كه حس اخلاقی را نفی میكرد در رابطه قرار دادند و بدینسان مفهوم عقل غیر عقلانی را به خود روشنگری نسبت دادند. در حالی كه فاشیسم یك انحراف ریشهای و ژرف از اصول روشنگری بود. فاشیسم را پیامد روشنگری یا مدرنیته انگاشتن به این معنا است كه بگوئیم فاشیسم پیآمد رشد علم و دانش و فنشناسی است. انتقاد دو فیلسوف آزادیخواه به فرهنگ صنعتی، اما، حاوی نكتههای نقادانه است. آنها در برابر این فرهنگ، یا عقلانیت سرمایهداری اصطلاح ”فرهنگ راستین“ (authentische Kultur) را گذاشتند كه میگفتند برخلاف فرهنگ صنعتی غایتمند (zielgerichtet) نیست بلكه خود-غایت (Selbstzweck) است و به همین سبب فانتزی انسانی را از میان نمیبرد و برای تفكر مستقل انسانی فضای باز و چشمانداز بوجود میآورد.
هوركهایمر و آدورنو به نسلی از روشنفكران تعلق داشتند كه به زوال جنبش روشنفكری واكنش نشان میداد. نسلی كه در آن چهرههای اورژینال و محترم كم نبودند. چهرههائی كه اشتباههای معرفتی آنها نقشی در كاهیدن ارزش معنوی آنها بازی نمیكند. برشت برای نمونه یكی از این چهرهها بود. همان برشت كه به گفتهی دورنمات درام نویس و سوسیال دموكرات سوئیسی یك هنرمند آئینگرا (دكترینر) بود. اما برشت را شاید همهی آزادیخواهان جهان دوست داشتهاند برای این كه آئینگرائی او بیرونی و آزاداندیشیاش درونی بود. میان آزادیخواهان و مردم روابط حسی نامرئیای وجود دارد كه بكمك آنها مردم به آسانی اشتباهات معرفتی را از اشتباهات ایدئولوژیك، ایمانی و خصلتی جدا میكنند.
***
معنای بسیاری از مفهومها در جامعهی استبدادی با معنای آنها در جامعهی دموكراتیك تفاوت دارند. و این زادهی اخلاق و فرهنگ سیاسی محدود درجامعهی استبدادی است. برای نمونه سیاست حرفهای در جامعهی دموكراتیك مانند یك شغل ابدی به سیاستگران نمیچسبد. هر حرفهای مدتدار است. باز بودن راه پیشرفت برای استعدادهای جدید، و كنارهگیری از سیاست به خاطر تغییرات نسلی و یا به سبب اشتباههای اساسی، در فرهنگ سیاسی جامعهی استبدادی شناختهشده نیستند.
***
بنبست عقلانیت ایدئولوژیك محصول بیاخلاق شدن آن است. اشتباههای معرفتی، هیچ عقلانیتی را از اعتبار نمیاندازند. نه تز دیكتاتوری پرولتاریا و نه مخلوط كردن اتوپیای كمونیزم با واقعیتِ سوسیالیسم، هیچكدام مستقیما مسئول به بنبست رسیدن ایدئولوژی ماركسیسم نبودند. اشتباه معرفتی قابل اصلاح است آنچه كه ترمیم شدنی نیست بنبست برخاسته از افول اخلاقی است.
دروغ گفتن، كه از سادهترین مسائل روزمره آغاز میشود، بازگوگر رابطهای استدلالی است كه عقل با واقعیت برقرار میكند تا به مصلحت آن را به گونهای دیگر نشان دهد. یعنی استدلال كه كاركردی عقلانی است، گاه بدلیل غیر اخلاقی بودنش، غیرعقلانی میشود.
روشنفكر كه حامل خرد فردی است، تا خود اخلاق نداشته باشد، نمیتواند به سیاست معنا یا ارزش ببخشد. امروز دیگر اخلاق در رهبران سیاسی تبلور نمییابد و در این فضا انتزاعی است فاقد پیكره. برای این كه روشنفكر بتواند آزادی را به معنا و به ارزش تبدیل كند باید در آغاز خود لذت آزادگی را احساس كند. معنای آزادی پس از چشیدن طعم این لذت تحقق یافتنی است. جان لاك میگوید: هیچ مفهومی تا از صافی حس نگذشته باشد به هستی نمیآید.
این اصل كه ”همهی مفهومها ثانویاند“ یك اصل اخلاقی است. مفهوم كه به حس اولویت پیدا كند و بر حیات ذهنی روشنفكر چیره شود، انسان نمیتواند با تكیه به حس خود حركت كند پس به آمریت اخلاق یا نظامی اعتقادی بجای اخلاق نیازمند میشود؛ عقل پیآمد تكامل حس است و به همین سبب حس، عقل را درونی میكند. عقل درونی به اخلاق نیاز ندارد چون اخلاق خود اوست.
ناصر كاخساز
۱۸ ژوئیه ۲۰۰۸