iran-emrooz.net | Fri, 16.05.2008, 9:49
بخش سوم و پایانی
فیلسـوفان و سبك نوشـتاری
برایــان مگــی / برگردان: علیمحمد طباطبائی
|
برایان مگی این پرسش را مورد بررسی قرار میدهد كه آیا سبك نوشتاری در فلسفه اهمیت دارد؟ اگر چه تنی چند از فیلســوفان بزرگ نویسندگان ضعیــفی بودند، اما پیچیدگی متن نباید هرگز با فكری عمیــق و نكتهای حكیمانه برابر دانسته شود. لیکن حرفهای كردن فلسفه و نیاز برای تاثیر گذاردن بر دیگران روشن میكند كه چرا بسیاری از فیلســـــوفان اكنون نـثـــرهای غیــر قابل فهم مینویسند.
شوپنهاور در همان آغاز این جریان پی برد كه قطعاً نتایج نامیمونِ بخصوصی در پی خواهد آمد. معمولاً انتظار نمیرود كه هیچگاه در هر دورهی زمانی مفروض بیش از تعداد اندکی متفكر اصیل و واقعی در فلسفه وجود داشته باشد انسان وسوسه میشود كه بگوید در هر قرن مفروض. بنابراین عجیب است كه چگونه تمامی سایر اعضای یك مجموعه در كار خود به كامیابی خواهند رسید؟ به عنوان صاحبان مشاغل دانشگاهی آنها برای هزینه زندگی خود به حقوق ماهیانه و بازنشستگی از دانشگاه وابستهاند كه سطح چنین حقوقی به نوبه خود بستگی به سطح ترفیع شغلی آنها دارد. اكثر چنین اشخاصی دارای همسر و فرزندانی هستند كه باید مخارج زندگی آنها را تامین کنند. در هر حال آنها نیز مانند سایر انسانها با فزون خواهی معمول مایل به پیشرفت شغلی و نیل به شناسائی توسط دیگران و كسب موقعیت و عنوانهای ممتاز هستند. اما با توجه به امر مسلم استعداد طبیعی مبنی بر اینكه فقط بعضی از آنها دارای فكری خلاق هستند، چگونه چنین چیزی قابل حصول خواهد بود؟
در همین خصوص است که باید به مورد دوم از تحولات در هم آمیختهای که شوپنهاور به آنها اشاره کرده بود بازگردیم. شوپنهاور مایل بود چنین بپندارد كه كانت البته احتمالاً به استثنای افلاطون بزرگترین فیلسوف همه ایام بوده است. اما فلسفه او چنان برای درك و فهم دشوار است كه تقریباً هیچ كس با یک بار مطالعه آن چیزی دستگیرش نخواهد شد. این واقعیت عموم خوانندگان فهیم و آگاه آنروز آلمان و دورهای كه بلافاصله پس از آن آغاز گردید را برای اولین بار به پذیرش این نكته عادت داد كه گویا اثر فلسفی میتواند برای آنها نامفهوم باشد و با این وجود حقیقتاً عمیق، و اینكه اگر آنها قادر به درك آن اثر نیستند این خطای نویسنده نیست بلكه اشكال از خود آنهاست. این وضعیت نوظهور فرصتی مضاعف را به استادان بی وجدان دانشگاهی عرضه داشت: اكنون او میتوانست در روشی شبیه به كانت بنویسد که در نتیجه اگر متن به حد كافی نامفهوم بود، این امکان وجود داشت که آن اثر به عنوان نوشتاری عمیق و پر محتوا مورد قبول واقع شود، در حالیكه آن پیچیدگی که به دقت ایجاد شده بود میتوانست از خوانندگانش این حقیقت را مخفی نگاه دارد كه در اینجا چیز زیادی برای عرضه وجود ندارد. اولین شخصی كه به این ترفند متوسل شد طبق نظر شوپنهاور فیشته بود، كسی كه اثری فلسفی اولین اثرش به نام نقد مكاشفات منتشر ساخت و آنرا توسط ناشر كانت در سال ۱۷۹۲ به عنوان نویسندهای ناشناس منتشر نمود. به علت سبك آن اثر، خود موضوع، عنوان اثر، تاریخ و یكسانی ناشر و اینكه نویسنده ناشناس بود این كتاب سهواً به عنوان نقد چهارم كانت پذیرفته شد و از این رو به نام او تلقی گردید. هنگامی كه مشخص شد نویسندهی ناشناس فیشته است او به ناگهان به شهرت رسید و كرسی استادی فلسفه در دانشكاه ینا را ازآن خود کرد. این رویداد به نسل بعدی از دانشگاهیانِ آینده راه را نشان داد. شوپنهاور رویدادی كه به راه افتاده بود را بدین گونه توصیف میكند: « فیشته اولین شخصی بود كه چنین حق ویژهای را به چنگ آورد و از آن استفاده كرد. شلینگ حد اقل در این مورد با او به برابری برخاست و بزودی فوجی از پرت و پلا نویسانِ بی تاب، کم عقل و بی صداقت از هر دوی آنها پیشی گرفتند. اما سرانجام بزرگترین وقاحت و گستاخی در خدمت به یاوه گوئی ناب به همراه پرت و پلانویسی جملههای نا مفهوم و شبكهای زجر آور از كلمات كه مانند آن را فقط در دیوانه خانهها میتوان شنید نزد هگل ظاهر شد ».
آن فلاسفه یقیناً آنچه را انجام میدادند كه شوپنهاور به آنها نسبت داده بود: نوشتن در روشی مبهم، رازورزانه و طلسم شده كه برای افسون كردن خوانندگانشان ترتیب داده شده بود تا آنها به سهم خود مطلبی ساده و سطحی را به عنوان دشوار تلقی كنند. اما در قضاوت من آنها فیلسوفان ارزشمندی بودند كه چیزی برای گفتن داشتند اما آنرا در چنین روش نادرستی بیان كردند. این بقیه اعضای این حرفه بودند كه در همان روش نوشتند اما هیچ چیز برای گفتن نداشتند، كسانی كه به طور بی كم و كاست سزاوار نكوهش شوپنهاور هستند.
ما هرگز نباید گمان بریم كه چنانچه كسی نیرنگهای یك شیاد را به خدمت میگیرد نمیتواند استعدادی اصیل داشته باشد. در زندگی مشاغلی وجود دارد كه در آنها این هر دو بطور معمول در كنار یكدیگر قرار میگیرند: بازیگری، رهبری کردن [ارکستر] و هنرها در مجموع، و البته رهبری سیاسی در حقیقت رهبران پرهیبت از تمامی قشرها. من فیشته، شلینگ و هگل را به عنوان چنین انسانهائی تلقی میكنم. در واقع فیشته در نقطهای از دورهی زنگی اش این بازی را رها كرد. او شغل خود را در دانشگاه ینا از دست داد و بر این باور بود كه مخارج زندگانیش را توسط نوشتن برای مخاطبین غیر دانشگاهی كسب خواهد كرد. از اینرو او كتابی نوشت تا مردم را با اندیشههای اصلی فلسفه اش آشنا سازد. این كتاب به سال ۱۸۰۰ با عنوان آلمانی Die Bestimmung des Menschen یا تقدیر انسان منتشر گردید كه در زبان انگلیسی با نامThe Vocation of Man یا رسالت انسان ترجمه گردید. این كتابی است پر محتوا که در روشی كاملاً بی شباهت به اثر قبلی اش به طرزی عالی نوشته شده است، دارای نثری است واضح و روشن و بدون آنكه تاثیری از دیگران پذیرفته باشد كاری است عمیق. به عقیده من كتابی است بزرگ و برای آنكه فیشته را در صف مقدم فلاسفه قرار دهد كفایت میكند و دارای ارزش ادبی برجستهای است. بنابراین اگر او مایل بود میتوانست مانند آن اثر قبلی اش بنویسد. چنین به نظر میرسید كه همه چیز وابسته به آن كسی بود كه مخاطب قرار میگرفت، و آنچه او با این طرز نگارش خود میتوانست از انجام آن شانه خالی کند.
نمونهی فیشته به ما یاری میدهد تا یكی از تحولات كلیدی در زندگی فرهنگی و دانشگاهی غربِ قرن بیستم را درك كنیم در واقع غرب از زمان جنگ جهانی دوم به بعد. قشر افراد دارای تحصیلات بالا از نظر ابعاد چندین برابر افزایش یافته و این رویداد آموزش در سطوح بالا را به یكی از حرفههائی تبدیل نموده است كه اعضایش از صدها هزار فزونی یافتهاند. هركدام از موضوعاتی كه در دانشگاهها تدریس میشود تعداد بسیاری از افراد حرفهای را بوجود آورده كه تقریباً همه آنها نیز نگران پیشرفت شغلی خود هستند، لیکن بیشتر آنها بر خلاف فیشته دارای استعداد برجسته نمیباشند. متوقع بودن از استادان دانشگاهی رشتهی فلسفه مبنی بر اینكه شخصاً فیلسوفان خوبی هم باشند همانند این اشتباه است كه از تمامی استادان دانشگاهی رشتهی ادبیات انتظار داشته باشیم كه همزمان شاعران، نویسندگان و نمایشنامه نویسان خوبی باشند. البته در هر رشته چندتائی وجود خواهند داشت، اما این غیر منصفانه است توقع داشته باشیم كه همهی آنهای دیگر بدان گونه باشند. لیكن در این ایام از حاكمیت شعار « منتشر كن یا بمیر » تمامی آن دیگران چگونه در موقعیت شغلی خود كامیاب خواهند بود؟ در برابر آنها انتخابهای بسیار اندکی قرار دارد. آنها میتوانند در بارهی كارهای انسانهای برجستهی دیگر بنویسند، و این همان مسیری است كه اغلبشان طی میكنند. اگر مایل باشند كه از خود اثری بدیع برجای گذارند میتوانند حوزهای را برگزینند كه تا آن زمان مورد توجه و بررسی دیگران قرار نگرفته است، به نحوی كه تقریباً هرچیز در آن موارد بگویند تلاشهای قابل قبولی خواهد بود. یا آنكه میتوانند در حوزهای كه با آن سر و كار دارند بمانند و ویژگیهای تا آن زمان دست نخورده را بیرون بكشند: نتیجهی آن نوشتن بیشتر و بیشتر در بارهی موضوعاتی است که همواره تعداد آنها کمتر و کمتر میشود، و این همان فزونی تخصص گرائی است كه با آن ما به خوبی آشنا هستیم. تمامی اینگونه انتخابها و امكانها در اصل نه به خاطر ارزش ذاتی خود، بلكه جهت ترفیع موقعیت شغلی نویسنده تعقیب میگردند. هم اكنون كتابها و مقالات بسیاری نوشته میشوند به این امید كه به تضمین پیشرفت شغلی یاری رسانند، یا حداقل اعتبار و آوازهی نویسنده را افزایش دهند. موضوعات مورد نظر بدین خاطر انتخاب میشوند كه مد روز هستند یا برای آنكه استادان یا بخشها و رشتههای بخصوصی را از خود خشنود سازند. پروژههای تحقیقاتی برای جلب توجه سرمایه گذاران صورت بندی میشود. در هر مورد بخصوص هدف ایحاد تاثیری مطلوب بر افراد بخصوص برای منظورهائی در راه پیشرفتهای شغلی است. این میل و اشتیاق شدید برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران به بلائی برای نوشتههای دانشگاهی تبدیل شده است ، و این همان بالاترین تباه كنندهی سبك نوشتاری است.
آنچه یك نویسنده به خاطر آن مایل است خوانندگانش را تحت تاثیر قرار دهد حداقل تاحدی مربوط به موضوعی است که انتخاب کرده است. برای مثال تاریخ نگاران گاهی مایل هستند دیگران چنین تصور كنند كه آنها بسیار میدانند و دارای مهارت و استادی در پرداختن به جزئیات هستند، از این رو آنها میتوانند به نحوی بنویسند كه چنین احساساتی را در خوانندگان خود برانگیزانند. از طرف دیگر دانشجویان ادبیات اغلب مایلند دیگران اینگونه در بارهی آنها اندیشه كنند كه پاسخ آنها نسبت به متنهای نوشته شده نکته سنجانه و عالمانه است و اینكه آنها در یك متن چیزهائی میبینند كه دیگران از دیدن آنها عاجزند. كلید سبك انگیزش است. یك نویسنده برای چه مینویسد؟ این عمل او هر دلیلی هم كه داشته باشد نه تنها روشی را كه او در آن مینویسد معین میكند، بلكه آنچه او در باره اش مینویسد را نیز شامل میگردد. اما فیلسوفان نیز اكثراً مایلند در بارهی آنها اینگونه اندیشه شود كه افرادی بسیار باهوش و زیرك هستند و از این رو آنها در سبكی مینویسند كه مهارت و استعدادهایشان به نمایش گذارده شود: آنها به حد كافی سریع الانتقال هستند تا نابسنده بودن ویژه گیهایشان را خنثی سازند، این توانائی را دارند كه بر پیچیدگی استدلالهایشان غلبه کنند و میتوانند بصیرت تحلیلهایشان را با مهارت به اتمام رسانند. اما همانگونه كه شوپنهاور نیز به ما یادآوری میكند، انگیزش همیشه خود را به نمایش میگذارد. انگیزشهای یك نویسنده حتی آنگاه كه او تلاشهائی حیله گرانه برای مخفی كردن آنها انجام میدهد پیوسته از میان سطور نوشتههایش دزدكی به خواننده مینگرد. سامرستموام گفته بود كه یك نویسنده همانگونه که نمیتواند از روی سایه خود بپرد، نمیتواند تاثیری را که بر خوانندگانش میگذارد معین كند. علاوه بر آن تردیـدی نباید داشت كه بعضی از انگیزشهای آنهائی كه مینویسند بصورت ناخودآگاه است. نتیجهی آن این است كه بدون آن که از دست ما کاری برآید ارزشهای ما فاش میشوند.
بسیاری از فیلسوفان هرگز نمیخواهند روشن و واضح بنویسند. آنها از انجام آن ناتوانند، زیرا از وضوح میترسند. آنها از آن بیم دارند كه اگر آنچه مینویسند روشن و قابل فهم باشد، دیگران به سهولت متوجه آنها خواهند شد، در حالی که مایلند در بارهی شان اینگونه تصور شود كه استاد در متنهای دشوار هستند. هنگامی كه من مشغول تهیه مجموعه سه قسمتی در باره تاریخ فلسفه بودم، دوبخش برای تلویزیون و یك بخش برای رادیو، دریافتم كه فقط تنی چند در این حرفه اغلب بزرگترین چهرهها مانند كواین، چامسكی، پوپر، برلین و آیر مشتاقانه حاضر بودند مخاطبین بسیار عمومی را در روشی مستقیم و ساده طرف صحبت قرار دهند. بیشتر فیلسوفان دیگر از آن بیم داشتند كه اگر چنین كنند موقعیت خود را میان همكارانشان از دست بدهند. برای آنها این همواره مسئله مهمی باقی ماند كه آنچه آنها به عنوان كار حرفهای انجام میدهند میبایست به نظر دشوار بیاید.
تمایز مابین دشواری و عدم وضوح بسیار ضروری است. هنگامی كه فلاسفهای مانند افلاطون، هیوم و شوپنهاور در باره دشوارترین مسائل فلسفی در نثری روشن مطلب مینویسند، روشنی و وضوح آنها باعث نمیگردد كه خود مسائل به نظر ساده آیند، یا آنكه حل آنها ساده باشد: كاملاً برعكس، روش آنها به طور كامل، دشواریهایی که باید به آنها پی برد را نمایان میسازد. این که چون مسئلهای خود بسیار پیچیده و دشوار است پس باید در نثری پیچیده و دشوار به آن پرداخته شود خود خطائی منطقی است. همانگونه كه دكتر جانسون به طنز میگوید: « كسی كه بر گاو نر چاقی سوار است لزومی ندارد كه خود نیز چاق باشد ». البته نثر میتواند به دلایل گوناگون ناروشن باشد. یكی از دلایل بسیار متداول این است كه نویسنده شخصاً سردرگم است. دلیل دیگر میتواند این باشد كه نویسنده كم كاری كرده و مسائل را از پیش برای نگارش با خود حلاجی نكرده است. علت دیگر که از روی ناشكیبائی انجام میشود این است كه او چیزی را منتشر كرده كه میبایست به عنوان طرح ماقبل آخر تلقی میگردید هیوم در زندگی خود نوشت اش این را به عنوان اشتباهی ویژه و متداول شاهد میآورد موردی كه به گمان او خود نیز مرتكب شده است. عملاً این همان اشتباهی است كه توسط كانت در مجموعه نقدهایش انجام گردید. در این مورد بخصوص علت آن بود كه كانت بیم آن داشت كه قبل از به پایان بردن آنها عمرش به آخر رسد. اما نكتهی اصلی اینجاست كه هیچكدام از این دلایل موجبی برای تمجید و ستایش نیستند. تمامی آنها مایه تاسفاند. این واقعیت كه چیزی گنگ و نامفهوم است هرگز و هرگز و هرگز نباید تحسین ما را برانگیزاند. هرچند ممكن است كه به دلیل پیچیده بودنش آن را مورد توجه قرار دهیم، اما گنگ و نامفهوم بودن همیشه نكتهای منفی است و هیچگاه مثبت نیست.
سبك نگارش خوب هنگامی بوجود میآید و همانگونه كه كانت نیز نشان میدهد همیشه حتی نه در این صورت كه نویسنده عمدتاً توجه خود را به موضوع مورد نظرش معطوف كند و نه به خود و به آنچه دیگران در بارهی او خواهند اندیشید. فقط در این صورت است كه آنچه او برای نوشتن در اختیار دارد مهم تر از خود سبک خواهد بود. از این رو سبك با صداقت و منظورهای نویسنده سروكار دارد: یك صاحب سبك در فلسفه كسی است كه پیوسته با عدم توجه به خودش، خود را تماماً صرف آنچیزی كند كه در باره اش مینویسد. این حقیقت كه او مینویسد نشانهای است از اینكه او مایل است بنا به دلایلی مربوط به موضوع مورد نظرش و نه مربوط به خودش با دیگران ارتباط برقرار كند. نثـر او تـوسـط تمامـی آن علاماتها و نشانههای كوچكی كه هدف اصلی از وجود آنها مشخص كردن چیزهائی در بارهی آنها است ساده و بی پیرایه خواهد بود. اگر او در اشتباه باشد در پی این خواهد بود تا این حقیقت را دریابد، و از این رو مایل است در روشی بنویسد كه فهمیدن و كشف كردن تسهیل شود. گیلبرت رایل كه در بین فیلسوفان فردی صاحب سبك است میگوید: «اگر یک فیلسوف در اصطلاحات فنی صحبت نکند، گرفتن مچ او ساده تر است، و مهمترین چیز در باره استدلالهای یک فیلسوف این است كه باید برای دیگر انسانها و البته برای خودش مچ گیری او کار بسیار سادهای باشد، اگر اصلاً بتوان مچ او را گرفت».
سبك محصول جانبی از انگیزههای ما است. از این رو بی ثمر است كه آگاهانه در صدد برآئیم تا به سبكی خوب نائل شویم به این عنوان كه گویا سبكِ خوب غایتی در خود محسوب میشود. هنگامی كه چنین بیندیشیم نتایجش پیوسته نگران كننده خواهد بود، شاید تا حدی بدین خاطر كه این اكنون راه دیگری است از نگرانی ما در این خصوص كه دیگران در باره ما چه میاندیشند و نه اینكه ما شخصاً در باره آنچه خود مینویسیم چه میاندیشیم. ماتیو آرنولد یكی از معدودترین منتقدین ادبی كه تمدن ما هرگز به بار آورده است میگوید: «مردم تصور میكنند كه من میتوانم به آنها سبك نگارش را آموزش دهم چه مهارتی برای آن لازم است؟ پاسخ من این است كه شما باید حرفی برای گفتن داشته باشید و آنرا تا آن حد كه در توان دارید به وضوح بیان كنید. این تنها راز سبك نگارش خوب است». من از صمیم قلب با این فكر موافقم. نظر اوهمهی آن چیزیهایی را در خود خلاصه میكند كه من بیش از سایر موارد دیگر مورد تاکید و تمجید قرار میدهم. هم همهی ما باید شخصاً برای انجام آن تلاش کنیم و اگر آن را در دیگران کشف کردیم ارج بسیار نهیم. هرگز چیزی ننویسید مگر چیزی برای گفتن داشته باشید و سپس تمام توان خود را بطور كامل صرف آن كنید كه تا حد ممكن نوشته شما واضح و روشن باشد و همیشه صداقت خردمندانه و شجاعت لازم را برای كسب آموزش و شایستگی در خود تقویت كنید. اما چنانچه در این کار بس خطیر مضایقه نمائید، هرچقدر هم که محصول کار شما با ارزش باشد، در محافل روشنفکران به آنها توجه چندانی نخواهد شد.
بخش نخست مقاله
بخش دوم مقاله
------------
این متن ترجمهای است از مقالهای با نام sense and nonsense نوشته برایان مگی كه در نشانی اینترنتی که به دنبال میآید منتشر شده است:
http://www.prospect-magazine.co.uk/article_details.php?id=3782