iran-emrooz.net | Sun, 27.04.2008, 8:53
بخش اول
فیلسوفان و سبك نوشـتاری
برایان مگی / برگردان: علیمحمد طباطبائی
|
برایان مگی این پرسش را مورد بررسی قرار میدهد كه آیا سبك نوشتاری در فلسفه اهمیت دارد؟ اگر چه تنی چند از فیلســوفان بزرگ نویسندگان ضعیــفی بودند، اما پیچیدگی متن نباید هرگز با فكری عمیــق و نكتهای حكیمانه برابر دانسته شود. لیکن حرفهای كردن فلسفه و نیاز برای تاثیر گذاردن بر دیگران روشن میكند كه چرا بسیاری از فیلســـــوفان اكنون نـثـــرهای غیــر قابل فهم مینویسند.
در گذشته بسیار بیشتر از امروز به این پندار بر میخوردم كه فلسفه شاخهای از ادبیات است. در حقیقت وقتی كه جوان بودم اغلب با انسانهای روشنفكر و تحصیلكرده اما بی تجربه در فلسفه روبرو میگشتم كه فكر میكردند فیلسوف كسی است كه در مجموع نگرش خود در برابر سایر چیزها را در همان طریقی ابراز میكند كه ممكن است یك مقاله نویس یا حتی یك شاعر انجام دهد، اما او این عمل را به طرزی حساب شده تر و شاید در مقیاسی وسیع تر، یعنی با تعصبی كمتر از یك مقاله نویس، كمتر عاطفی و احساسی نسبت به یك شاعر، با جدیتی بیشتر از هردوی آنها و شاید با بی طرفی بیشتر به انجام میرساند. كیفیت آثار مکتوب نزد فیلسوف همچون مقاله نویس و شاعر بخشی ضروری محسوب میگردید و از همهی چیزهای دیگر واجب تر بود. فیلسوف نیز مانند شاعر و مقاله نویس سبك نگارشی متمایز و مشخص برای خود داشت و بخش تفكیك ناپذیری از آنچه بیان مینمود محسوب میشد. و همانگونه كه آشکارا بی معنی خواهد بود گفتن اینكه شخصی نویسندهی بدی است اما مقاله نویسی خوب، یا نویسندهای بد و شاعری خوب، این سخن نیز یاوه است كه بگوئبم فردی نویسندهی بدی بود اما فیلسوف خوبی.
البته این نگرش كاملاً بی مورد است، زیرا توسط بعضی از بزرگترین فلاسفه ابطال گردیده. ارسطو به عنوان یكی از بزرگترین فیلسوفان تمامی ایام شناخته شده است، اما همه آنچه كه از آثارش باقی مانده، یاداشتهائی است برای سـخنرانی كه یا توسط خودش و یا یكی از شـاگردانش به نگارش در آمـده است. و همان اندازه كه ممكن است از یاداشتهائی برای سخنرانی انتظار داشته باشیم همگی آنها ثقیل و بی بهره از ارزش ادبی هستند، اما علی رغم همهی اینها جملگی فلسفهای هستند بی نظیر كه ارسطو را به یكی از چهرههای كلیدی تمدن غرب تبدیل كردند. عقل سنتی برای مدتهای مدید بر این باور بود كه برجسته ترین فیلسوف از زمان یونان باستان امانوئل كانت است، اما من باور ندارم كه كسی كانت را به عنوان نویسندهای خوب و چیره دست مورد توجه قرار داده است تا چه رسد به یک نویسندهی صاحب سبک: برای آن كس كه در واقع اثری از او را خوانده باشد یك چنین تصوری به دشواری دركِ بعضی از بخشهای استنتاج استعلائی مقولات اوست. پایه گذار تجربه گرائی و نظریه سیاسی لیبرالی جدید یعنی جان لاك شخصیت برجستهی دیگری در فلسفه غرب است. اما او به نحوی مینوشت كه اغلب انسانها به نظر میرسد آنرا كسل كننده و بی روح مییابند.
این مثالها كه هركدامشان از یكی از سه غنی ترین زبان در فلسفه انتخاب شدهاند برای اثبات این نكته كافی خواهند بود كه كیفیت نثر آثار فلسفی ارتباط ضروری با ارزش آن متن از جهت فلسفی بودن ندارد. قانونی وجود ندارد كه بگوید فلسفه نمیتواند به خوبی به رشته تحریر در آید، و بعضی از فلاسفه نویسندگان خوبی بودهاند حتی نیم دوجین از آنها نویسندگان بسیار بزرگی. اما این موضوع باعث آن نمیشود كه ادعا كنیم آنها فلاسفه بهتری هم بودند. افلاطون توسط بسیاری از صاحب نظران به عنوان عالی ترین نویسندهی نثر زبان یونانی كه تا به امروز باقی مانده شـناخته شده است، با این وجود سبک نوشتاری بهتر او نتوانست وی را به فیلسوف بهتری از ارسطو تبدیل کند، و كسانی كه ارسطو را به این عنوان قبول دارند، او را صرفاً به خاطر سبك نوشتاریاش مورد تحسین قرار نمیدهند. از قضا آثاری از ارسطو كه در زمان حیاتش منتشر شد در سراسر دنیای باستان به سبب زیبائیاش مورد ستایش قرار گرفت. سیسرو متن ارسطو را به عنوان « نهری از طلا » توصیف میكند. اما همهی آنچه به دست ما رسیده یاداشتهائی از مجموع یك چهارم كل آثار او هستند. با این حال محتوای آن یاداشتها است دارای اهمیت بی حد و حصری است. در جهان آلمانی زبان شوپنهاور و نیچه جزو نویسندگان بسیار خوب نثر در میان سایر نویسندگان خوب آلمان شناخته شده اند، و حتی شاید به استثنای گوته از جمله بهترین آنها هم باشند. اما همهی اینها باعث نگردید كه این فیلسوفان در جایگاهی بالاتر از كانت ارزیابی شوند.
این البته طبیعی است که كیفیت نوشتار برای خوانندگان مهم باشد. مطالعه آثار بعضی از فیسوفان خود نوعی مایهی وجد و شعف است: علاوه بر آنها كه نامشان را آوردم ما در زبان انگیسی باركلی و هیوم را داریم، در زبان فرانسوی دكارت، پاسكال و روسو و در لاتین سنت آگوستین. مطالعه آثار تمامی اینها حتی در متنی که ترجمه است مایه مسرت و انبساط خاطر است. در قرن بیستم ما فلاسفهای داریم که به حق موفق به دریافت جایزهی نوبل در ادبیات شدهاند برتراند راسل، ژان پل سارتر و هنری برگسون. روشن است که تحقیق و پژوهش در آثار این فیلسوفان جالب توجه تر است تا فیلسوفی که مطالعهی آثارش به کندی به جلو میرود. اما آنها را نمیتوان تنها به به همین دلیل فیلسوفان بهتری دانست.
آیا از آنچه گفتم چنین نتیجه گرفته میشود كه سبك نوشتاری در فلسفه اهمیتی ندارد؟ من نمیتوانم خود را به گفتن چنین چیزی راضی كنم. دلیل آن این است من هم وضوح و هم مفاهمه را به عنوان موضوعاتی بسیار پراهمیت میدانم. این به نظر من یك فاجعه است كه آثار كانت توسط چنین تعداد اندكی از انسانها به استثنای البته دانشجویان و استادان فلسفه خوانده میشود. آن آثار راه رسیدن به عرصههای بالاتری از فلسفه هستند نه چندان بی شباهت به حساب دیفرنسیال که مدخلی است برای رسیدن به عرصهی بالاتری در ریاضیات. اما حتی خوانندهای که به طور استثنایی با هوش است غیر محتمل به نظر میرسد كه از آنها مطلب زیادی دستگیرش شود، مگر آنكه او پیشینه سرشاری در فلسفه داشته باشد. زمانی كه برای مكوالی (Macualay) اولین ترجمة انگیسی از نقد عقل محض كانت فرستاده شد او در خاطراتش چنین اظهار نظر میكند: « سعی كردم آنرا بخوانم، اما آنرا كاملاً غیر قابل درك یافتم، انگار كه در زبان سانسكریت نوشته شده بود. . . باید تبین نظریه حقیقی از متافیزیك در كلماتی كه من آنها را بفهمم ممكن باشد. من میتوانم لاك و باركلی، هیوم و راید، و استوارت را بفهمم. من میتوانم آكادمیای سیسرو را بفهمم، و اغلبِ آنچه كه افلاطون نوشته. . . ».
هركس كه زمانی دانشجوی جدی فلسفه بوده باشد با وضع بغرنج مكوالی همدردی نشان خواهد داد. و این توضیح میدهد چرا ما هرگز نباید بر این نظر باشیم که فلسفهی کانت باید بخشی از اسباب ذهنی هر انسانِ فرهیخه باشد آنهم به همان ترتیبی كه فلسفه دكارت بخشی از وسایل ذهنی هر انسان فرهیختهی فرانسوی است.
در چنین مفهوم از روشنی و قابلیت درك به نظر میرسد در فلسفه چرخهها یا نوسانات آونگی وجود دارد. پس از دورهای كه در آن پیچیدگی و ابهام مد روز است، بطور معمول عكس العملی در برابر آن ظاهر میشود، و نسل جدیدی از فلاسفه تلاشی آگاهانه برای نوشتن با روشنی و وضوح بیشتر به خرج میدهند. اما پس از آن و با گذشت زمان، وضوح و روشنی به سوی پیچیدگی و ابهام زوال مییابد تا آنكه برای بار دیگر واکنش بعدی ظاهر شود. بیشتر زندگی بزرگسالی من در یکی از همین چرخهها سپری شده است. البته میدانم كه انگلستان جزیره كوچكی بیش نیست، و اینكه مثال آوردن از یك كشور به تنهائی كوته نظرانه خواهد بود. اما محدود بودن چنین تمركز و دیدگاهی شاید مطلب را آشكار تر سازد. هنگامی كه من در سال 1949 دانشجو بودم، فیلسوفانی كه در انگلسـتان زندگی میكردند و آثارشـان توسط كسانی كه به موضوعات فلسفی علامند بودند خوانده میشد شامل برتراندراسل، جیای مور، ویتگنشتاین، كارل پوپر، آیزابرلین، جی ال آستین، گیلبرت رایل وای جی اِیر بود. همهی اینها به استثنای ویتگنشتاین و آستین در سبكی مینوشتند كه طرف توجه و علاقه هر شخص فهیم و آگاه قرار داشت و اغلب آنها بیشتر در خارج از جهان دانشگاهی خوانده میشدند تا در درون آن. بخصوص راسل بر نظرات لیبرالی تاثیرات عظیمی گذارد و در سالهای بعد به سمبلی برای جوانان تندرو تبدیل گردید. راسل و اِیر هر دو مقالات بسیاری در روزنامهها منتشر كردند و به معروفیت مجریان تلویزونی در آمدند، نه فقط برای بیان نظرگاههایشان در بارهی مسائل و موضوعات کلی روزگار خود كه همچنین برای حمایت از شیوهی بخصوصی برای برخورد به موضوعات مورد بررسی. مور احتمالاً بزرگترین نفوذ فردی و آگاهانه بر گروه Bloomsbury را داشت. پوپر نفوذ زیادی بر نسل بعدی از سیاستمداران داشت و همچنین بر بسیاری از دانشمندان مشغول به كار تحقیقاتی كه از میان آنها بعضی نیز موفق به دریافت جایزه نوبل شدند.
امروز جانشینان این فیلسوفان، یعنی دارندگان همان كرسیها و بورسیهها ابداً نقشی با چنان دامنه گستردهای به عهده ندارند. نوشتههای آنها در مجموع نه گیرا و جذاب است، و نه حتی برای غیر فیلسوفان قابل درک. اگر قرار باشد که بی طرفی را رعایت کرده باشیم باید مد نظر داشت كه گسترش بسیار متنوع که در تعلیم و تربیتِ بالا كه طی پنجاه سال گذشته در سراسر جهانِ پیشرو بوقوع پیوسته است، به آنها شنوندگان حرفهای اعطا نموده كه چندین برابر وسعت آن چیزی است كه سابق بوده است. اما این واقعیت همچنان پابرجا است كه به نظر نمیرسد آنها انتظار داشته باشند یا اصلاً علاقمند باشند که نوشتههایشان توسط هر كس بغیر از همکاران حرفهای و دانشجویانِ جدی و پی گیر خوانده شود. افزون بر آن، كسانی از میان ما كه قادر به فهم آنچیزی هستند كه آنها مینویسند به عبث به دنبال ویژگیهای سبك شناختی مانند آثار افلاطون یا هیوم هستند. حقیقت این است كه بسیاری از فیلسوفان برجسته و مطرح در روزگار ما به جهت عدم استقبال از نوشتههایشان بطور خصوصی مورد انتقاد همكاران حرفهای خود قرار میگیرند. آن گونه که دانیل دنت (Daniel Dennet) در دائره المعارف فلسفه كه هنوز بطور رسمی انتشار نیافته اما بطور گسترده دست به دست گشته میگوید، یكی از همان فیلسوفان نام خود را روی روشی از نوشتن قرار داده كه در آن هرچقدر نویسنده درون یک جمله پیش میرود، به همان نسبت به نظر میرسد كه پایان آن دورتر میشود.
ادامه دارد . . .