iran-emrooz.net | Tue, 06.11.2007, 8:59
“هويت”، جستجوی ناتمام اختيار و آزادی
گفتوگو با جمشید طاهریپور
|
تارنمای "برای یک ایران" در ادامه فعالیتهای خود در زمینه بحث پیرامون هویت خواهی قومی و ملی، گفتوگویی کتبی با جمشید طاهریپور داشته است. طاهریپور در این گفتوگو صادقانه از خود و تجربه خود به عنوان یکی از فعالین جنبش چپ ایران میگوید. به آسیب شناسی فرهنگی میپردازد و نگاهی دارد به بار گران گذشته بر روح و جان ایرانیان عصر حاضر.
برای یک ایران: آقای طاهریپور، شما چندی پیش مجموع مقالاتی پیرامون رمان "بوف کور" منتشر نمودید که مورد توجه صاحبنظران واقع شد. در باب "بوف کور" بسیاری نوشتهاند. هر یک از منظری. اما شما نگاهی متفاوت به این رمان داشتید. نگاهی ژرف، فلسفی و روانشناختی. مراد ما از این گفتوگو، نقد ادبی "بوف کور" نیست، بل پرتو افکنی به موضوع "هویت ایرانی" است و کندوکاو در حال و روز جامعه در حال گذار ایران. شما هدایت را نویسندهای دلیر و روشن بین خواندید که بی هیچ واهمه و ملاحظهای، عقب ماندگی، تحجر و تاریک اندیشی و مرده پرستی فرهنگ و جامعه ایرانی را از منظر هستیشناسی به نقد کشیده است. جامعه در حال گذار، جامعهای است گرفتار در برزخ یک تصمیم. تصمیم برای گسستن شریان کپک زده گذشته و پیوستن به آیندهای که کمابیش از جنس آرزو و آرمان است. گذار از سنت به مدرنیته شهامت میخواهد. شهامتی مدنی. پروژه یک فرد و یک شب نیست. به باور شما چرا جامعه از فروشکافتن پیله مرده پرستی باک دارد؟
طاهریپور: چرا جامعه از فرو شکافتن پيله مرده پرستی باک دارد؟ پاسخ جامع اين پرسش را نمی دانم! اما حالا که شما به کتاب "صادق هدايت" و تأويلی که من از اين کتاب به دست دادهام، اشاره کرديد، میتوان پرسش را به جزء با اهميتی از آن فرو کاست که من سال هاست در باره آن انديشيدهام؛ در "بوف کور" مسأله مرکزی هراس "انسان ايرانی" است از شکافتن "پيله مرده پرستی" و ناتوانی اوست در بيرون جهيدن از آن! "راوی" شخص اول کتاب از اين شکافتن و بيرون جهيدن ناتوان میماند و حاصل تلخ اين ناتوانی نيز مسخ اوست به صورت و سيرت "پيرمرد خنزرپنزری"! در کتاب هدايت، علت و اساس اين ناتوانی در ابعاد و لايه های گوناگونی تصوير شده است که شرح همهی آنها در يک گفتگو نمی گنجد، لاکن اساسی ترين آن بستگی و چسبندگی "راوی" است به "هستی"ايکه، بساط خنزر پنزری نماد آن و خود "پيرمرد خنزرپنزری" نگهبان و منادی آن است؛ يک هستی مرده، سپری شده و متعفن که کرم انداخته و در حال تجزيه است! "گلدان راغه" از لوازم بساط خنزرپنزری است که تصوير "زن اثيری" روی بدنهی آن است؛ همان زيبای مثالين که "راوی" بدان عاشق است. در زندگی واقعی "راوی"، زيبای مثالين، صورت "زن لکاته" را دارد که همسر "راوی" اما معشوقه "پيرمرد خنزرپنزری"است! "راوی" به اين رابطه فسق آميز وقوف دارد، اما برای بدست آوردن دل "لکاته" که به او تمکين نمی کند، میپذيرد که جاکش "لکاته" باشد، که اين ها همه صورت بيانی هستند از بستگی و چسبندگی "راوی" به آن بساط متعفن و به آن هستی کرم انداخته! و بالاخره "راوی" که در اين بستگی و چسبندگی باقی است، با "گزليکی" که از بساط پيرمرد خنزرپنزری به دستاش رسيده، قصد کشتن "لکاته" را میکند، که ارتکاب بدان ميدان مسخ "راوی" است؛ در صورت و سيرت پيرمرد خنزرپنزری! دايرهی تناسخ در زندگی واقعی "راوی" وقتی بسته میآيد که او مشتاش را که باز میکند میبيند "چشم" لکاته در مشت اوست!
چشم در "بوف کور" نماد ناخودآگاهی جمعی است و "پيرمرد خنزرپنزری" که عبا و عمامهی شير شتری دارد و هر جمعه سرگذر قرآن میخواند و از لای دندان های پوسيدهاش کلمات عربی بيرون میريزد، نماينده و نگهبان اين ناخودآگاهی جمعی است که در خود متن کتاب "نماينده آفرينش" نوشته شده؛ که من آنرا "هستی شناختی" تأ ويل کردم؛ يک هستی شناختی بدوی، و قرون وسطائی دينی که عمرش بسرآمده، قدرت زايائیاش را از دست داده و کور و نابيناست، "بوف کور" است! هستی شناختی که جامعه را – آن طور که در کتاب آمده- در "شهر ری هزارسال پيش"، يعنی در قرون وسطای خود نگهداشته ، اتاق "راوی" را به "مقبره"ای برای او و از خود او "پيرمرد خنزرپنزری" ساخت و میسازد!
با اين شرح فشرده، سوألی را که از من کردهايد، میتوان اين گونه پاسخ داد که ترس از فرو شکافتن پيله مرده پرستی، برخاسته از احساس خطری است که تصور دگرگون شدن موقعيتهای مأنوس و از دست دادن علايق و افکار و اعمال عادت شده در ما برمی انگيزد! پشت اين احساس خطر؛ يک طرز نگاه ايستاده و در حقيقت همه چيز بر میگردد به ماهيت نگاه ما! نگاه ما و يا به بيان دقيق تر هستی شناختی و انسان شناختی ما "قديم" و نامتحول باقی مانده و از ما انسانهائی برجا گذاشته؛ عقل ستيز و واقعيت گريز و نتيجتا" ناتوان و ترسان و گريزان از درک ضرورت تغير و ديگرشدن! حضور هستی شناختی "قديم" و انسان شناختی "قديم" و اثر و عملاش در زندگی واقعی ما به اين صورت است که از "عالم" و "آدم"؛ تصويری وارونه، خيالی و وهمی و " ناهمزمان" ارائه میدهد و با اين کار ما را از "معاصر" شدن در انديشه و کردار میترساند و بازمیدارد و در بسياری موارد از ما آدم هائی ساخته و میسازد؛ در گفتار نوانديش و نوگرا، اما در کردار همان انسان های "قديم"؛ با همان طرز فکر و رفتار و کردار "سابق"! يعنی از ما وجودهائی "دوگانه" میسازد که در او "نو" مرعوب "کهنه" است! و يا آن طور که در "بوف کور" آمده: "يک مخلوط نامتناسب عجيب" که در ماهيت عبارت است از يک جور "همزمانی نا همزمانها"؛ به نحوی که در عين زمان هم قديميم هم جديديم، نه قديميم نه جديديم! به اين ترتيب نيروی بازدارندگی و نيروی هراس افکنی از "فروشکافتن پيلهی مرده پرستی"، نه فقط از متن جامعه و توسط نظام سياسی و فرهنگی حاکم اعمال میشود، بلکه به علاوه از ماست که بر ماست! پس يکايک ما نقش و سهم خود را داريم در بازداشتن و ترساندن "جامعه از شکافتن پيله مرده پرستی"!
همان طور که فرموديد؛ "گذار از سنت به مدرنيته شهامت میخواهد؛ شهامت مدنی"! معنای اين شهامت؛ ديدن و بجا آوردن "خنزرپنزری" در خود است! و بهتر است اضافه کنم که برای گردآوردن چنين شهامتی ما بايد "شجاعت آموختن" داشته باشيم. اگر اين شجاعت بود، زمينه برای عبور از "خنزرپنزری" فراهم میآيد. مسأله مرکزی عبارت از اين است که به ترس انديشيدن غلبه پيدا کنيم! چاره کار ما، کار بست "عقل"، يعنی نترسيدن از انديشيدن است. ما از انديشه کردن میترسيم، بر اين ترس بايد غلبه کرد.
آموخته های "قديم" ما اين است؛ "ای برادر تو همه انديشهای!". زير تأثير اين آموزه؛ ترک انديشه "کهنه" و پذيرش انديشه "نو"، حکم نبرد مرگ و زندگی را پيدا کرده است! اين تعريف از "هويت ايرانی" به انسان ايدئولوژيک، به انسان مکتبی و تقسيم آدمها به "مکتبی" و "غيرمکتبی"، و به "خودی" و "غيرخودی" میانجامد و به "خاوران" راه میبرد! ما بايد از اين تعريف و هويت برخاسته از آن، بگسليم و به آن تعريف و هويتی دست پيدا کنيم که انسان را نه با انديشهاش بلکه در انديشه ورزیاش باز میشناسد و به تعريف در میآورد. جوهر اين هويت جديد؛ باز شناخت انسان ايرانی است در فرديت او، به رسميت شناختن هويت اوست در مقام فرد و بعنوان انسان شهروند؛ صاحب "حق"، مختار و آزاد، دارای قدرت تعقل و تشخيص و توانائی "انتخاب". خوشبختانه نسلهای جوان کشور به اين "تفرد" گرايش پيدا کردهاند و من اميدوارهستم، جامعه ايرانی به قوت و همت زنان و مردان نسل های جوان کشور؛ "پيله مرده پرستی" را فروبشکافد و از آن بيرون بجهد.
برای یک ایران: شما از واژه "ناخودآگاهی جمعی" ایرانیان سخن راندید و گفتید: "هدایت با کارکتریزه کردن ناخودآگاهی جمعی، به درون روان انسان ایرانی راه میبرد و میکوشد برای بیرون آمدن از حبس سایهها، از تاریکی باورها و عادات نسلهای مرده و به پایان رسیده راهی بگشاید و در حقیقت از ناخودآگاهی جمعی افسونزدایی میکند."
به اعتقاد من، هویت گرچه برآمد خودآگاهی جمعی است، ریشه در تصمیمی فردی دارد. افسونزدایی از "ناخودآگاهی جمعی" یعنی پرده برداشتن از انبوه توهمات، از انبوه پیشداوریها، از یقیینهایی که یک خرد پرسشگر را تاب نمیآورند. به گمان شما برای آگاهی جمعی به این ناخودآگاهی جمعی چه باید کرد؟
طاهریپور: برای آگاهی جمعی به ناخودآگاهی جمعی چه بايد کرد؟ بدون ترديد پاسخ روشنگری است، بايد روشنگری کرد! اما برای آن که روشنگری به "آگاهی جمعی" فرابرويد، بايد از زبان ترجمه فراتر رفت و ترجمانی تازه از زندگی ايران و ايرانی به دست داد! بايد به سازوکارهائی دست يافت که روشنگری را در ارتباط با تجارب، افکار و عادات ما و مردم قرار میدهد و به درون زندگی جاری میبرد و در وسعتی قابل توجه باعث نشر و اشاعه آن میشود، در وجه اخير بهترين يار و ياور ما همين اینترنت عزيز و ديگر وسايل رسانهايست! نمونهی همين سايتی که شما راه انداختهايد؛ يک پاسخ است.
اما در متن پرسش، به چند نکته اشاره داريد که به نظر من دارای اهميت بزرگ هستند؛ اول اينکه "هويت گر چه برآمد خودآگاهی جمعی است، ريشه در تصميمی فردی دارد."من تجربهی خودم را برای شما میگويم که تأئيدی است بر نکتهای که شما میگوئيد:
من در "سابق" خود لنينيست مومنی بودم. آشنائی من با مضامين انديشه مدرن غرب و مفاهيم آن از وقتی شروع شد که از شوروی سال ۸۹ به آلمان تجديد مهاجرت کردم، تا امروز که اين گفتگو را با شما میکنم قادر به خواندن يک متن فلسفی به آلمانی نيستم! اين مايه شرمساری منست؛ میخواهم بگويم آشنائی من با مضامين انديشه مدرن غرب و مفاهيم آن دست سوم- دست چهارم است! جائی ديگر هم گفتهام که فاصله گرفتنم از من "سابق" زمانی در من آغاز شد که همين اندازه آشنائی با مضامين انديشه مدرن غرب و مفاهيم آن، موضوع تأمل ها و انديشيدن های من قرار گرفت. در جريان اين انديشيدنها بود که من احساس کردم در کار تعيین نسبت خود با انديشه مدرن هستم! احساس کردم روی زمين کوبيده و سفت جهان انديشگی غرب ايستادهام و در فضائی که از هرسو روشنائی های "مدرنيته" بر من میتابد، دارم با "خود داشته" های آدمی که هستم تعين تکليف میکنم. اين "خود داشته " تنها لنينيسم نبود که در آخرين ماههای اقامتم در شوروی سابق در مواجهه با پديده های منفی جامعه شوروی، در نظرم رنگ باخته بود! اين "خود داشته"؛ طرز نگاه و باورهای آشنائی بود – آشنا مثل عطر چای باغ های لاهيجان خودمان- که از من عليرغم آن که يک روشنفکر آتئيست "چپ" بودم، آدمی پرورده بود که وقتی با "خرد پرسش گر" میسنجيدم میديدم کنشهايش در برابر انسان و نياز های او يک کنش دينی و قرون وسطائی است! پر از قداست های عجيب و غريب است و اين در حالی بود که میتوانستم درک کنم "مدرنيته" يک کنش غير دينی و معاصر در برابر انسان و نيازهای اوست، پاسخگوئی از جنس زمان است به نيازهای انسان. و به اين ترتيب بود که من خود-ام را در متن انقلاب اسلامی بهمن ۵۷ باز ديدم و در آينه "حکومت اسلامی" بازشناختم و به جا آوردم و وقتی در صدمين سالگرد تولد هدايت ،"بوف کور" را که در نوجوانی خوانده و هيچ از آن سردرنياورده بودم، دوباره خواندم، خود-ام را در "راوی" بازشناختم و در "پيرمردخنزرپنزری" به جا آوردم! توگوئی هدايت، کتاب را در باره من و برای من نوشته بود!
از اين شرح فراق! چند نتيجه با اهميت فراهم میآيد که اگر روی آن گفتگو صورت گيرد، به ما در درک و حل مسائل امروز-مان ياری میرساند:
- آشنائی و آگاهی به مضامين مدرن غرب و مفاهيم آن با اهميت است اما شرط مقدم است، يک مدخل و آستان است برای متحول کردن خود در طراز انسان شهروند زمان حاضر، ولی اتفاق تحول- پيدا کردن خود در مدرنيته- يک پيش آمد انديويدوآل، يعنی محصول مشخص و منحصر به فرد انديشه ورزیهای خودماست؛ وقتی آن مضامين و مفاهيم را موضوع انديشيدن های خود قرار میدهيم برای تعيين نسبت"خود داشته" ها-مان با آنها. اگر از منظرمضامين و مفاهيم مدرن، توفيق آنرا پيدا کنيم که به خود نگاه کنيم و با خود گفتگو کنيم، توان آن را میيابيم از حبس سايه ها بيرون بجهيم، از تاريکی انبوه توهمات و پيش داوری ها بدر آئيم، از يقين هائی که خرد پرسشگر را تاب نمی آورند بگسليم، از عادات نسل های مرده و به پايان رسيده، روبرتابيم، از "قديم" خود عبور کنيم و يک هويت "جديد" پيدا کنيم.
- نکته دوم اين واقعيت است که "تحول" در معنائی که فوقا" به آن اشاره کردم مشروط است با زمينهی مساعد اجتماعی و با درجهای از تراکم تغيیرات و تجارب اجتماعی! هيچ انديشه ورزی بيرون از زمان قرار ندارد؛ ذهن يک انديشه ورز را مسائلی به خود مشغول میدارد که در زندگی واقعی موجود هستند و جريان زندگی و شط هميشه جوشان سير تحولات تاريخی آنها را مطرح ساخته است. در چنين موقعيتی "تحول" شروع میکند به در زدن! اما تنها دستی که توان گشودن در، به روی تحول را دارد انديشه ورزی "فرد" انسان است! انسان با انديشه ورزی خود است که تحول را ممکن و متحقق میکند، انديشه ورزی مامای تحول است و تحول در خصلت انسانی انديشيدن که پديداری انديويدوآل است، متولد میشود. از اينجاست که میگويم نياز ما؛ شجاعت غلبه بر ترس انديشيدن است. تراکم يکرشته تجارب و تغيیرات، انسان ايرانی و عمدتا" زنان و مردان نسل های جوان ايران را در برابر ضرورت "تحول" قرار داده است! من بر اين نظرم که هرانسان ايرانی خود را در برابر اين ضرورت احساس میکند و اذهان روشن بين و روشنرأی، هيچگاه در اين صد- صدوپنجاه سالی که ايران با تجدد در کشاکش بوده، اين چنين از امکان مساعد برای پاسخ گفتن به ضرورت تحول، برخوردار نبودهاند! پس ميماند داشتن شجاعت انديشيدن و ايجاد يک فضائی که ما را از انديشيدن و بيان انديشهمان نترساند و به عقب نراند، اين فضا همان است که شما آنرا فضای گفتگو و آموختن از همديگر توصيف کرديد و میکنيد. آينده روشن برای ايران در گروی گشايش چنين فضائی است. ما هميشه فقدان چنين فضائی را به گردن حکومت کنندگان انداختهايم. من سوأل میکنم؛ در اين بيرون مرز، در اين اپوزسيون برون مرز، ما چنين فضائی داريم؟ هر گروه در حال تيرباران کردن انديشه گروه ديگر است! فضای "اپوزسيون" برون مرز پر از نفير گلولههای تهمت و افترا است! شب و روز دارند اعدام میکنند!! حالا اين آشکاراش است، فجيع ترين قتل های دگرانديشان، در پستوی نمور طرد، در زندان کثيف بدنامی، در گوشه های سرد تحقير، در خلوت مسموم بی اعتنائی انجام میگيرد! ما را از فکرکردن میترسانند! شکنجه میکنند، مجازات میکنند، زندان میکنند، میکشند و اعدام میکنند! خودمان و خودهامان میکنيم! با دست های "پيرمرد خنزرپنزری" که در ما و با ماست! اما نبايد بترسيم، ترس؛ مرگ ماست، ما بايد زنده بمانيم، انديشيدن حق ماست، حق اوليه و ارجمند ترين حق بشری است، ما نبايد بگذاريم اين حق در ما که تازه زبان باز کرده؛ بميرد يا کشته شود! اگر زندگی و آينده را میخواهيم؛ نبايد بگذاريم.
برای یک ایران: شما تاریخ ایران را تاریخ سرکوب اندیشیدن میدانید و تاریخ تحقیر عقل. و مینویسید: "ما محتاجیم، بیش از پیش محتاجیم از این تاریخ بگسلیم. آغاز گسستن در خود ماست. در ماست که این گسستن آغاز میشود." آیا میتوان این گفته شما را چنین تفسیر کرد که پروژه روشنگری، یک پروژه فردی است؟ آیا ممکن است که ما وظیفه عظیم روشنگری را به تک تک افراد وانهیم؟
طاهریپور: آيا پروژه روشنگری، يک پروژه فردی است؟ همان طور که عرض کردم؛ انديشيدن يک پديدار انديويدوآل است، پس روشنگری با فرد شروع میشود، اما اين بدان معنا نيست که پروژه روشنگری خصلت جمعی و گروهی پيدا نمی کند. وقتی "خرد پرسش گر" شروع به انديشيدن میکند، میخواهد به پرسش هائی پاسخ بگويد که نه تنها برای او بلکه در ذهن دهها، صدها، هزاران، میليون ها انسان پرسا مطرح است، از اينجاست که پروژه روشنگری با وسعت و توانی که شرايط و عوامل اجتماعی تعين کننده آنند، سر راست میکند و به يک جنبش فرامی رويد. به گمان من امروز در ايران روشنگری يک ضرورت درک شده و يک امر واقع است که در زمينهها و در ابعاد گوناگون جريان دارد؛ هم اکنون در زمينه روشنگری دينی در ايران، چهار پروژه نوانديشی دينی با اهميت مطرح است! در عرصه سياست، بيست سال است که نوانديشی و نوگرائی در تکاپوست و به افقهائی دست يافته که در چپ ايران، سمتگيری سوسيال-دموکراسی و سوسيال آينده نگری مبتنی بر حقوق بشر و در راست ايران ؛ رويکرد ليبرال دموکراسی و در ميانه؛ رويکرد سوسيال ليبرال، نمونه هائی از آن است. در زمينه شعر، رمان، موسيقی، نقاشی و به طور کلی در هنر و ادبيات ما شاهد رويکردهای روشنگرانهای هستيم که "تفرد" محور آن است و به ارزش احساسات انسان در مقام فرد و آزادی فرد در آفرينش های ادبی و هنری تأکيد دارد و از اين سکو به جامعه و نياز های آن مینگرد. در زمينهی تفکر فلسفی و در زمينه تحقيق، بويژه تحقيق در تاريخ معاصر ايران؛ پيشرفت های قابل ملاحظه صورت گرفته که شما مطلع تر از من هستيد و میدانيم کوشش ها متمرکز است روی شناخت عوامل باز دارندهی تجدد و نقد تجدد در ايران. واقعيت ها حاکی از آن است که روشنگری يک جنبش در ايران کنونی است. شايد نسل من اقبال آن را نيابد که پيروزی جنبش روشنگری ايران را جشن بگيرد، اما فرزندان ما برپا دارندگان جشن پيروزی جنبش روشنگری ايران خواهند بود.
برای یک ایران: آقای طاهریپور، بسیاری بر این باورند که تعریف هویت جمعی ریشه در تبارشناسی دارد. اما شما معتقدید که ما در تبارشناسی خود و کشف ردپای نیاکان خود دشواری داریم. آیا اشاره شما به ریشههای تاریخی این دشواری است یا بیشتر به وجوه فرهنگی آن توجه دارید؟
طاهریپور: ما هم به لحاظ تاريخ و هم به لحاظ فرهنگ، در زمينهی شناخت تبار خود با دشواریهائی روبرو هستيم که به نوبهی خود نمیگذارند از کودکی خود عبور کنيم و به بلوغ امروزين دست پيدا کنيم! بعضی محققين اين را ويژگی همهی مللی شمردهاند که دارای تاريخ و فرهنگ کهن چندهزارساله هستند! توگوئی اين کهنسالی زانوهای ما را بی جان کرده و نگذاشته در دو امدادی "تجدد"، دوشادوش جوان ها بدويم و اين عقب ماندگی که بدان دچار آمديم، تقدير ماست!
"راوی" در "بوف کور" ميان "عمو" و "پدر" سرگردان است و نمی داند کداميک پدر اوست! اين سرگشتگی را يک عشق بدفرجام و يک فاجعه دهشتناک رقم زده است. عمو برادر همزاد پدر است، دو برادر دوقلو، که وقتی پدر از سفر هند بر میگردد و برادر، همسر او - رقاصهی معبدی در هند- يعنی مادر "راوی" را میبيند؛ عاشقاش میشود. مادر "راوی" برای اثبات "حقيقت عشق"، شرطی میگذارد و آن آزمايش "مارناک" است. پس آن دو میپذيرند که به اتاق تاريکی گام بگذارند که "مارناک" در آن بود! در پايان آزمون، آن کس که از نيش مار در امان مانده بود، چهرهای شکسته و موهائی سپيد شده داشت و از دهشت مار، مشاعر خود را از دست داده بود، نه کسی را میتوانست بجا آورد و نه هيچکس میتوانست بجا آورد او کدام يکشان است!
اين داستان سرگشتگی "راوی" است، در شناخت تبار، اما از آن آزمون؛ خاطرهی "جيغ وحشت" در ذهن "راوی" باقی میماند که در زندگی واقعی به صورت " خنده چندش آور پير مرد خنزرپنزری که مو برتن آدم راست میکرد" تصوير شده است. اين "خنده چندش آور"، نقش تعيین کنندهای در زندگی "راوی" بازی میکند و تمام سير تلخ و تباهی آور زندگی "راوی" را رقم میزند! عشق "راوی" به "زن اثيری"، گم کردن "زن اثيری"، قبول "گلدان راغه"، تصميم "راوی" به ازدواج با "لکاته"، تصميم کشتن لکاته، ارتکاب قتل لکاته و بالاآخره اتفاق مسخ و... در طنين "خنده چندش آور" و بر اثر انگيزشی که اين "خنده..." در "راوی" بر میانگيزد، صورت وقوع پيدا میکند! در موجز ترين بيان؛ "عشق" که يک"عشق نوميد" است و صدای پای مرگ را دارد و بن مايه کتاب صادق هدايت است؛ در طنين شوم "خنده چندش آور" پيرمرد خنزرپنزری ساخته و پرداخته میآيد!
فتح ايران با شمشير اسلام، گسستی در تاريخ ما به وجود آورد که ما را در شناخت تبار دستخوش گمگشتگی کرد. همانگونه که فردوسی از زبان رستم فرخزاد پيش بينی کرده بود " کژبارگی و وارونه خواهی" سيطره پيدا کرد و از ما قومی پردآخته آمد؛"يک مخلوط نا متناسب عجيب"! به اين ترتيب ميان ايران قبل از اسلام و ايران بعد از اسلام، ايران اسلامی حايل شد که از يکسو نمايانگر گسست در حيات تاريخی ما بود و از سوی ديگر میکوشيد، گسست تاريخی پديد آمده را با پوشاندن لباس اسلام بر قامت شکستهی خاطرهی قومی، ترميم کند.
شکست ايران از اسلام به ايرانيان جانی زخمدار و روانی پريشان بخشيد! ايرانيان برای آن که زخم خون چکان و روان پريشان را تاب آورند، بر زمينهی کژبارگی و وارونه خواهی که حيات-شان را در نورديده بود، به وارونه سازی دو مفهوم از خاطره قومی مبادرت ورزيدند و از آن جان پناههائی برای خود فراهم آوردند!: اولين وارونه سازی؛ برساختن نظريه سلطان-خليفه و کمی بعد تر؛ سلطان ظل الله از مفهوم ايرانشهری است که ولايت فقيه برساختهای از اين وارونه سازی و کژبارگی است!
در شاهنامه فردوسی؛ اين گنج نامه خاطره قومی ما ايرانيان؛ شهرياری نهادی مستقل از نهاد دين توصيف میشود و آميختن اين دو مايه تباهی و انحطاط ايران زمين است.
دومين کژبارگی و وارونه سازی؛ برساختن مفهومی کژ و وارونه از"عشق" است! در نزد فردوسی؛ عشق مفهومی انسانی، آذين بسته با جذبه های بوس و کنار و گوهر حيات آفرين زندگی است. شرح برساختن مفهومی کژ و وارونه از اين"عشق" در ايران بعد از اسلام، به اين دليل دارای اهميت است که ستون سيطرهی "ناخودآگاهی جمعی" در حيات ذهنی امروز ماست! روح فرهنگ و ادبيات هزارساله ايران بعد از اسلام را همين مفهوم کژ و وارونهی "عشق" تشکيل داده است. به گمان من اين مفهوم کماکان بر اذهان ما ايرانيان سيطره دارد و کم و بيش هر انسان ايرانی در "افسون" آن بسر میبرد! بی آن که انديشيده باشيم تا هر زمان در افسون آن باقی هستيم؛ ما را زندگانی شادکام و کامياب از "جنس زمان" نصيب و قسمت نخواهد بود و اين شوربختی ها با ماست که از ماست! آری:
" ...يک "اتفاق"، ما را در شناخت تبارمان در سرگشتگی فرو برد! يک گسست را شکل داد در هويت ما! هزار و چهارصدسال پيش شمشير "قادسيه" يک زخمی در جانمان نشاند که تا امروز خونچکان و چرکين باقی مانده و هنوز که هنوز است التيام نيافته است.
برای یک ایران: شما ناتوانی "راوی" بوف کور را ناتوانی ما ایرانیان دانستهاید و مینویسید: "بوف کور" روای جستجوی "راوی" است برای پیدا کردن خودش. این جستجو یک سیر و سلوک درونی است. اما سیر و سلوک "راوی" در بخش اول یک آهنگ دارد و در بخش دوم آهنگی دیگر. در بخش اول "راوی" را شیفته و در بخش دوم آکنده از نفرت میبینیم. اما در هر دو بخش آنچه که حقیقت دارد این است که "راوی" در افسون سیاهی مهیب افسونگر غوطهور است. شیفتگی و نفرت، چشمبندی بر چشمهای ا و و پایبندی بر پاهای او هستند که نمیگذارند از قدیم خود بگذرد و در بسیط هستی جدید خود را باز بیند. تا شیفتهایم و یا نفرت میورزیم، معنایش این است افسون زدهایم. عقل ما در اختیار ما نیست، کور است، کر است و هم از این رو ما را اختیار و آزادی نصیب و قسمت نخواهد بود."
این به عبارتی همان چیزی است که من "فرهنگ زندهبادی، مردهبادی" نام نهادهام. برای بیرون آمدن از این پیله بیمار، از این اقلیم سیطرهی "سایهها" به نظر شما چه باید کرد؟
طاهریپور: "فرهنگ زنده بادی، مرده بادی" بارزترين ويژگی "فرهنگ سياسی" در نزد ماست! همان طور که میگوئيد؛ اين يک فرهنگ بيمار است و مويد سيطرهی "سايه"ها و من اضافه میکنم، سيطرهی "کليتهای قدسی" بر فرهنگ سياسی ما ايرانيان است! من در مقالات متعددی به اين موضوع پرداختهام و کوشيدم نشان دهم که راه بيرون آمدن از پيلهی اين بيماری:
اولا": سکولاريزه کردن فرهنگی سياسی، يعنی برانداختن سيطره کليتهای قدسی و ايدئولوژيک از فرهنگ سياسی ايران است. در حقيقت ما احتياج به قداست زدائی و ايدئولوژی زدائی از فرهنگ سياسی خودمان داريم. ماحصل کلام در اين وجه عبارت از اين بوده که: سياست ديانت نيست و مقدس -اعم از دينی و ملی و ايدئولوژيک- در سياست وجود ندارد!
و ثانيا": دموکراتيزه کردن فرهنگ سياسی ماست به اين معنی که سياست بايد از منظر "شهروندی" به انسان ايرانی نگاه کند و "تفاوت" را برسميت بشناسد و هدف آن نيز بايد شکوفان کردن شخصيت انسان و بهتر کردن زندگی آدميان حی و حاضر باشد.
فرهنگ سياسی در نزد ما "قدرت" مدار است، در حالی که میبايد "عقل"مدار باشد. طرز تفکر مسلط میگويد؛ "هدف و مقصود سياست کسب قدرت سياسی است" و من بر اين نظرم که به موضوع کسب قدرت سياسی- که از موضوعات مرکزی هر انديشه سياسی است و فقدان آن، انديشه سياسی را مفقود میکند- بايد به مثابه يک ابزار اخلاقی که متوجه هدف اخلاقی است، نزديک شد. در ارتباط ارگانيک با اين بحث؛ نقد مفهوم "هژمونی" مطرح است؛ فرهنگ سياسی "قدرت" مدار، هژمونی را در معادلهی "نيرو" میفهمد و فرهنگ سياسی "عقل" مدار، مفهوم هژمونی را در نفوذ در اذهان و قلوب رأی دهندگان، نتيجهی "انتخاب" مردم و ميوهی رسيدهی درخت "انتخابات" و ارمغان "صندوق رأی" درک میکند. در ارتباط با مفهوم اخير، ايدهی "گفتمان بدون هژمونی"- مخرج مشترک موألفههای: سکولاريسم، صلح، دموکراسی و حقوق بشر- بعنوان راهکار دستيابی به "همرأئی ملی" و "همبستگی ايران" بر مبنای "اصل توافق" به ميان آمده و جايگزينی هم که برای مفهوم "نبرد هژمونی" پيشنهاد شده؛ "رقابت دموکراتيک" است. از منظری که من نگاه میکنم؛ آرايش نيروهای اجتماعی و سياسی در جامعه و در "اپوزسيون" به گونه ای است که چشم انداز دموکراسی در ايران در فرايند فروپاشی جمهوری اسلامی در دوشکل متصور است: جمهوری پارلمانی و پادشاهی پارلمانی! و درست به همين دليل ايدهی "همرائی ملی" بر پايه اصل توافق و ايده رقابت دموکراتيک به جای نبرد هژمونی؛ برای اين که آيندهی ايران در دموکراسی رقم بخورد واجد اهميت تعين کننده است! اما کماکان در "اپوزسيون" ايران اين فکر سيطره دارد که :" سياست ميدان نبرد هژمونی است"! و لاجرم سمت اصلی ؛"پيروی" و گردآوردن "پيرو" است که نتيجهی آن انحطاط سياسی در کشور و تفرقه و پراکندگی و جانبداریها و ضديت های آميخته با فريادهای زنده باد، مرده باد، در "اپوزسيون" است! که در عمل چشم انداز دموکراسی را تخريب و چه بسا کور میکند.
" فرهنگ زنده بادی، مرده بادی"، فرهنگ مسلط بر حيات سياسی ايران و نيز "اپوزسيون" است، چرا که هر نحله و شخصيت سياسی؛ " اسلام عزيز" خود را دارد و بر سر "ايمان" خود میرزمد! پس هر موضوع و مسأله که در ميان میآيد؛ آن که حرف آخر را میزند "تعصب" پوشيده در لباس قداست است و گهوارهی اين "تعصب های مقدس" نيز؛ "سايه" ها هستند که کماکان بر انديشهی سياسی ما دامن گسترده و فرمان میرانند! بحثاش مفصل است و جا دارد به همت دلسوختگان دانش آموختهای چون شما، در اين باره ها؛ در " برای يک ايران" گفتگو های پردامنه سازمان و سامان يابد و موضوع پيشروی به سوی يک فرهنگ سياسی مدرن، بيش از پيش مورد توجه قرار گيرد.
برای یک ایران: آقای طاهریپور شما بر این باور هستید که در ما ایرانیان همچون راوی معرفت شهودی وجود دارد و نه اراده معطوف به شناخت. از این رو از تعقل و کاربست عقل چندان بهره نمیبریم. آیا علت را باید در "دینخویی" ما ایرانیان جستوجو کرد یا علت چیز دیگری است؟
طاهریپور: "اراده معطوف به شناخت" را پرسش و پرسائی شکل میدهد و "دين خوئی" مفهومی است که پرسش و پرسائی را برنمی تابد و از اين جا يک مفهوم موسع فلسفی پرداخته آمده، که پرسش روشنگر "امتناع تفکر" توضيح دهنده آن است. اين ايده ها دستاورد تأمل های فلسفی جناب "آرامش دوستدار" است و جناب سيدجواد طباطبائی نيز در زمينهی شروط و شرايع "امتناع انديشه" در ايران دوران اسلامی و "امکان" رفع آن تحقيقات پر ارزشی انجام دادهاند. من خود را نوش خوار سفره دانش، تحقيق و تفکر اينان و دهها نام ارجمندی میشناسم که در زمينهی تاريخ و فرهنگ ما تحقيق و تفکر کردهاند و بديهی است سپاسگزار و قدرشناس هستم.
اما تا آنجا که به تأمل در تجربههای زيستهی خودام مربوط میشود، من اساسا" متمرکز بودهام روی موضوع ايدئولوژی زدائی از انديشهی سياسی "چپ" ايران و وقتی "ايدئولوژی" را به مثابه "عقل منفصل" فهم کردم، متوجه فقدان "اراده معطوف به شناخت" و سرشت پرسش گريز و ناپرسای "ايدئولوژی" شدم و خواستم بفهمم زمينه ساز ابتلای من به پرسش گريزی و ناپرسائی چه بوده و از کجا بوده؟ پس به جستجوی ريشه و اسباب و علل برآمدم:
پدرم عرفی مسلک آدمی بود شاهنامه شناس و حافظ شناس که شاهنامه خوانی و حافظ خوانی های گريان او تأثير ژرفی بر روان و خلق و خوی من باقی گذاشت! محيط خانواده فقرزده بود و به برکت برادر بزرگ و خواهر بزرگام که از فعالين سازمان جوانان حزب توده ايران قبل از سالهای ۱۳۳۲ بودند، فضای فرهنگ خانه؛ غيرمذهبی و "چپ" بود. من هيچگاه معتقدات و عواطف اسلامی نداشتم و در سالهای دهه چهل که محافل و نشرات ادبی نو بنياد رواج يافت، مجذوب اين محافل و نشرات بودم و با نشريه "بازار"- ويژه ادبيات و هنر گيلان- و محفلی که آن را میگرداند در مراوده و ارتباط بودم. آدمی اهل کتاب و کتابخانه رو و محشور با شعر شاملو و فروغ اما شيفتهی نيما و دوستدار هدايت و خوانندهی کتاب های او. تا زندان و بعد از انقلاب نيز يک سطر از دکتر علی شريعتی نخوانده بودم و از آل احمد و نثر پر از تفرعن و تبختراش هيچ خوشم نمی آمد.
در نوجوانی؛ از "بوف کور" هدايت هيچ سر در نياوردم اما شيوه نگارش کتاب، تأثيری ماندگار در من بجا گذاشت. "حاجی آقا" و ديگر کتابهای هدايت به خلق و خوی حساس که شاهنامه و حافظ خوانی های پدر در من شکل داده بود، سمت و سوی اعتراض اجتماعی بخشيد اما اين نيما بود که مرا دگرگون کرد! "مرغ آمين" نيما، چشم مرا از مردم کوچه و خيابان برگرفت و به هيمنهای قدسی متوجه ساخت که ناماش "خلق" بود. انديشه "رستگاری" را نيز نيما در ذهن من کاشت! "رستگاری" از آن "خلق" بود و خواهش های "فرد" حقير مینمود!
من پنجم ابتدائی بودم که عاشق شدم! عشقی که آتشاش در جانم ماند اما هيچگاه شهامت اظهار آن را نيافتم و اين درد آشنا و زودرنجام کرد، اما در نخستين سالهای نوجوانی، معنای "عشق" را نيما در ذهنم کاشت! وقتی "افسانه" نيما يوشيج را خواندم. من در بازخوانی "افسانه" که بيش از دوسال پيش در "ايران امروز " نشر يافت، دريافت خود را آوردم؛ "افسانه" در منظومه نيما و "زن اثيری" يا "زيبای مثال" در "بوف کور" هدايت، از يک خميره و يک جنس هستند، ذات آنها يکی است. "عشق" نيز که بن مايه هر دو اثر است از ماهيت واحدی بر خوردار است. اما اين "عشق" که در "بوف کور" هستی سوز و تباهی آور و مرگ آموز است، در "افسانه" نيما يوشيج فيضان بخش و زندگی آفرين و مايه "رستگاری" است! نيما که "افسانه" را در سال ۱۳۰۰ سرود، نخستين کسی است که در اين منظومه "بازگشت به اصل خويش" را مايه "رستگاری" میشناسد، انديشهای که در تأويل جلال آل احمد به ميقات "شيخ فضل الله نوری" میرسد! بيهوده نبود که آل احمد نوشت؛ " پيرمرد چشم و چراغ ما بود!"
از همان کلاس نه و ده دبيرستان من عضو گروهی بودم که هفت سال بعد "حماسه سياهکل" را آفريد و "سازمان چريکهای فدائی خلق" را تأسيس کرد. امروز فکر میکنم انگيزه بنيادين در من، "عشق" هستی سوز و شادی گريزی بود، که با نويد "رستگاری خلق"؛ زندگی را در مرگ جستجو میکرد!
کند و کاو های من ادامه يافت و به گفتهی رفيقی؛ من تا زهدان مادرام رفتم! در آنجا ظلمات تاريکی بود و من به خود گفتم هرچه هست در اين ظلمات تاريک است! پس فرويد و يونگ را خواندم و دانستم، ظلمات تاريک؛ "ناخودآگاهی جمعی" و اقليم "سايه" ها است که چونان غريزه به من ارث میرسد و چه بسا بر ذهن و زندگی من فرمان میرانند! اين زمان میدانستم که سير تکامل تمدن و فرهنگ بشری گذر از ناخودآگاهی جمعی به خودآگاهی فردی بوده است. پيش خود فکر کردم که بی شک اين سير در انديشهی متفکران ايران و در گنجينهی ادب و فرهنگ ما بازتاب خاص خود را داشته است، در پی جستجو در اين زمينه بود که دريافتم سير انديشه و فرهنگ در نزد ما ايرانيان با يک "انقطاع"؛ يعنی برون ماندگی از "زمان"، روبرو بوده است که نسل من در برزخ اين "انقطاع" پرورده شد؛ انقطاعی که انقلاب مشروطيت خيزشی بود برای پايان دادن به آن که شاهان پهلوی به نحو آمرانهای در خيال فرجام آن کوشيدند، اما چون مدرنيزاسيون آنها از روح مدرنيته خالی بود، "انقطاع" باقی ماند و به خمينی نيرو و اعتبار بخشيد! انقلاب اسلامی بهمن کذا، طغيان ناخودآگاه جمعی بود عليه نه فقط آمريت شاهان پهلوی، بلکه و بويژه عليه خيال و خطر رفع "انقطاع" که مدرنيزاسيون پهلوی، به هر حال پيش میآورد و پيش آورده بود!
از اين سير که بازگشتم خود را در آينه انقلاب اسلامی ديدم و بجا آوردم و دانستم که ميان نهضت چپ ايران که لنينيسم- ايدئولوژی جزمی و توتاليتر- راهنمايش بوده و نهضت خمينی که برپائی حکومت اسلامی در ايران آرمانش بود، يک عنصر مشترک وجود داشت که اين دو را در تعامل با يکديگر قرار میداد! خمينی نماد از زمان برون ماندگی های ايران بود و در صفوف "چپ" ايران معنای زمان گم بود! به اين ترتيب هم خمينی و هم "چپ" ايران، صورت هائی بودند؛ از پديدار واحدی بنام "ناهمزمانی"! اين مفهوم "ناهمزمانی" کليدی شد برای پيدا کردن و تعريف خودام در زمان؛ يعنی مدرنيته!
آن چيز که زمينه ساز ابتلای من و نسل من به پرسش گريزی و ناپرسائی بود و "امتناع تفکر" را در ما شکل داد، گم بودن معنای "زمان" در صفوف ما بود؛ در "چپ" ايران معنای زمان گم بود و همين باعث آن میشد که به جای تعقل و کاربست عقل، به ايدئولوژی؛ به مثابه "عقل منفصل" دل ببندد وپاسخ مسائل ايران را از آن طلب کند.
لنينيسم که به انقطاع از ارزش های مدرنيته صورت بيان ايدئولوژيک و لاجرم توجيه پذير میداد، بيشترين سازگاری را با ما داشت و از اينرو باور ايمانی و زمينه ساز معرفت شهودی ما شد، پس آن موقعيت را نيافتيم تا از عقل و کاربست آن بهرمند شويم! اکنون ديگر ساليانی است که از لنينيسم به مثابه يک "پارادايم" بيرون جهيدهام و نقاط و خطوط انفصال را نيز در حد بضاعت فکری خودم مشخص کرده و به دست دادهام که برشمردن آنها بيرون از حوصلهی اين گفتگو است. اين بيرون جهيدن به لحاظ جنس؛ يک تحول از نوع سوسيال دموکراسی است؛ بر بنياد هستی شناختی "عصر جديد" و انسان شناختی "حقوق بشر" و اما اين که در شکل، اين تحول کدام سيما را خواهد داشت؛ بر میگردد به اين که در باره مسائل ايران چگونه میانديشيم و کدام پاسخها را به دست میدهيم. در بيان شفاف تر موضوع ياد آوری میکنم که در مقالات متعددی در پاسخ به اين سوأل که سوسيال دموکراسی در نزد ما چه سيمائی خواهد داشت؛ گفتهام: "بدون ترديد سيمای آن رنگ تاريخ، فرهنگ و واقعيت های جامعه ما را خواهد داشت؛ سوسيال دموکراسی در کشوری که يک اقيانوسی است از فقر و ناداری و تبعيض و بی عدالتی، با جزيره های منفرد کوچک غارت و ثروت های باد آورده، سيمای طبقاتی و سمتگيری اجتماعی شفاف و نمايانی به سود کارگران و زحمتکشان کشور و محرومان جامعه خواهد داشت و پايبندی آن به دموکراسی -در همين مفهوم دموکراسی پارلمانی موجود در اروپا و آمريکا- از جمله به اين دليل است که بدون دموکراسی نمی توان کشور را از ننگ عقب ماندگی اقتصادی- اجتماعی و مردم را از نکبت فقر رهانيد و جامعه ای مبتنی بر ترقی و تجدد و عدالت و تأمين اجتماعی بنياد گذاشت..."
برای یک ایران: اجازه میخواهم نگاهی داشته باشیم به هویت خواهی ملی و قومی در ایران. آیا به گمان شما این هویتخواهی ادامه همان جستوجوی "راوی" برای شناختن خویش است، جستوجو در انبار غبار گرفته گذشته است یا تلاشی است برای گسستن از گذشته؟
طاهریپور: به گمان من هويت خواهی ملی و قومی در ايران ادامه همان جستجوی "راوی" برای شناختن خويش است! وقتی میگوئيم "ادامه" منظور برخورداری نقادانه از تجاربی است که طی اين "هفتاد سال" اندوختهايم! هفتاد سال سياهی که بر جستجوی "راوی" گذشت.
جستجوی "راوی" در "بوف کور" برای يافتن خويش است در مقام "فرد" و دست يافتن به اختيار و آزادی. میتوانيم اين را جستجوی منزلت "شهروندی" تعريف کنيم. "راوی" در اين جستجو، ناکام و ناتوان باقی میماند و حاصل اين ناکامی و ناتوانی نيز؛ مسخ اوست به صورت و سيرت پيرمرد حنزرپنزری! من اين داستان را روايتی از "هويت" خود میشناسم؛ يک روايت تلخ که سرافکنده و غمگينم میکند! من در جستجوی روايت تازهای برای "هويت"خود هستم؛ روايتی که مرا انسان "شهروند" و در تعیين زندگی خود و سرنوشت ميهنم صاحب حق و مختار و آزاد وعضو همبسته و برابر حقوق خانوادهی ملل جهان میشناسد. ايرانيانی را میشناسم که از هويت ملی خود تعريفی به دست میدهند که محتوای اصلی آن را تعيین نسبت-شان با بيگانه- ستيز با غرب- تشکيل میدهد! ايرانيان ديگری را میشناسم که وقتی میگويند هويت ملی؛ مذهب تشيع رکن رکين آن است! دوستانی دارم که وقتی صحبت از هويت ملی میشود، همهی حرفشان منسوب دانستن خود به ايران قبل از اسلام و تعلق خاطرشان به فلسفهی ايرانشهری و تمدن برآمده از آن، بعنوان جزء همبستهی تمدن جهانی است. شاعری را میشناسم که به من گفت؛ هويت ملی من زبان شيرين فارسی است؛ حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی، رکن رکين سازنده هويت ملی مناند. همرزمی به من گفت؛ هويت ملی يعنی بودن در زير درفش "مصدق"! دوستانی دارم که وقتی میگويند هويت ملی؛ رکن رکين آن، جغرافيای امروز ايران است. اين دوستان در چشمم "خاک" پرست میآيند! پيش آمده با آنها مجادله کردهام و هميشه حرفم اين بوده؛ "زمين" را دوست میدارم اما بيشتر از آن "انسان" را دوست میدارم و زندگی در اختيار و آزادی را!
فکر میکنم عين اين تنوع را میشود در هويت خواهی قومی برشمرد. تا آن جا که به تجربهی من مربوط میشود، رفع تبعيض، به رسميت شناختن تفاوت، برابر حقوقی شهروندی در مديريت کلان کشور و بويژه در زمينهی زبان مادری و ادارهی امور محلی، عمده ترين مضامين تشکيل دهندهی هويت خواهی قومی آنهاست. البته کسانی را هم میشناسم که نفرت ستيزنده عليه آنچه که آنها "فارس ها" مینامند؛ عنصر اصلی هويت خواهی قومیشان است! از همين شمار هستند کسانی که به احراز هويت مستقل برای "قوم"، وحتی تشکيل "کشور مستقل" میانديشند و سودای " بزرگ سروری و سالاری" را در سر میپرورانند به تلافی تحقير ها و تبعيض هائی که به حقيقت و يا به کذب؛ میانديشند که بر آنها روا داشته شده است.
راست اين است که ما ايرانيان در موقعيتی قرار گرفتهايم که من آن را "موقعيت تأسيسی" نام نهادهام، در اين موقعيت؛ هويت خواهی ملی و قومی پديداری متکثر است و بايسته اين است به جای اين که همديگر را "انکار" کنیم، يکديگر بشناسيم، موقعيت را درک کنيم، اين تکثر و تفاوت ها را به رسميت بشناسيم، به "گفتگو" روآوريم و در راه "همرأئی ملی" و "همبستگی ايران" بکوشيم. حقيقت در انحصار هيچ کس نيست و در سخن هرکسی، هستهای از حقيقت وجود دارد.
ما ادامهی جستجوی "راوی" هستيم و حالا که هفتاد سال راه آمدهايم سواد شهر اختيار و آزادی از هرسو پيداست! طليعه عبور از "گذشته" دميدن گرفته است و انسان ايرانی در شمار بزرگی به مبارزهای رو آورده است که هدف از آن به ثبت رساندن تعريف خود در مقام شهروند است! به گمان من اين جوش و خروش هويت خواهی ملی و قومی، بنياداش همين تعريف و بازيافت نوپديد انسان ايرانی از خود-اش است. عالی ترين جلوهی کشاکش صدساله، در امروز و اکنون ماست برای تشکيل دولت/ملت! اين نخستين بار است که انسان ايرانی خود را با ميزان حق خود در عزل و نصب حکومت کنندگان، میسنجد و به تعريف در میآورد. در چشم من اين بازيافت در مقام "ملت" و مطالبهی "حق حاکميت ملت" است! پس بايسته اين است که به هويت خواهی ملی و قومی از منظر شهروندی و حق و حقوق مترتب بر آن نگاه کنيم. اما برای آن که اين نگاه دقت لازم را داشته باشد؛ يادآوری چند نکته بسيار مفيد خواهد بود:
الف: هويت ملی و قومی تعريفی يکبار برای هميشه ندارد. ملت مفهومی معاصر است و قوم مفهومی است که بر آن تقدم وجودی و تاريخی دارد. نسبت اين دومفهوم با يکديگر مبتنی بر گسست نيست و عناصر حياتمند موجود در مفهوم قوم و در خاطره های قومی، در مفهوم نوظهور ملت تداخل و تداوم پيدا میکند و به نوبه خود سازندهی همرأئی ملی و همبستگی ايران است.
ب: يکرشته عوامل در تعريف و تشکيل هويت ملی و قومی، نقش و تأثير پايدار و يا پايدارتر دارند که از آن جملهاند؛ اشتراک سرزمينی، زبان، آداب و سنن، معتقدات دينی و ...، نقش و تأثير اين عوامل مطلق نيست؛ نه تنها خود اين عوامل دستخوش تغيیر و تحول-اند، بلکه کم و کيف نقشی که بازی میکنند و تأثيری که بر جا میگذارند نيز میتواند تغيیر کند و دگرگون شود. به عنوان مثال اگر مذهب تشيع در دوران صفويه به مثابه سنگ بنای "هويت ايرانی" ارزيابی شده است، همين عامل در دوران اخير؛ در جمهوری اسلامی ايران در راستای متزلزل کردن و حتی مسخ هويت ايرانی منشاء اثر بوده است.
در دوران رضا شاه مفهوم "يک ملت- يک زبان" به فرايند تشکيل دولت-کشور انجاميد،که به گمان من خدمت تاريخی بزرگ او بود برای قرار دادن ايران در مسير تکامل اجتماعی و ترقی، در حالی که در شرايط امروز ايران به رسميت شناختن حقوق شهروندی برابر برای زبان مادری-محلی، از ارکان سمتگيری ماست برای تشکيل عام و تام دولت-ملت و دست يافتن ايران به دموکراسی و پيشرفت و عدالت.
در طول تاريخ ايران زمين؛ زبان فارسی در پاسداری از هويت ايرانی جايگاه بی بديل و نقش و اثر تعيين کننده بر عهده داشته است. من برای زبان فارسی کماکان چنين نقش و اثری قائلم و بر اين نظر هستم که ايده دو زبانه شناختن ايرانيان (زبان فارسی + زبان مادری)،تطبيق همين نقش و اثر بر شرايط امروز ماست.
ج: ايران؛ سرزمين تنوع همبودهای قومی-زبانی است. اين تنوع مايه غنا و تعالی ايران است و بستری برای شکوفائی کشور در همهی زمينه ها فراهم آورده است. مفهوم "همبستگی ايران" مبتنی بر اين تنوع است و در بيان سمبليک؛ "قالی ايران" مدنظر است که دنيائی از تنوع رنگ و طرح در چنان تقارن و تجانس هارمونيکی بافته میآيد که به چشم هر انسان زيبا پسندی، " يک قالی يکپارچه" است، در تکثری از رنگ و طرح که هر کدام شخصيت مستقل خود را دارد. انديشه بايسته؛ سازماندهی نظام ادارهی کشور بر پايه اصل عدم تمرکز است. بايسته آن است که اداره امورسياسی و اجتماعی و فرهنگی استان ها – اداره امور محلی- به شهروندان ساکن استانها که خوشبختانه با ترکيب مردم شناسانهی همبود های قومی –زبانی،عمدتا" منطبق است، سپرده شود. معنای روشن اين انديشه به رسميت شناختن حقوق شهروندی برابر برای همبودهای قومی-زبانی بر اساس اعلاميه جهانی حقوق بشر و ملحقات آن است. تبلور عينی اين انديشه؛ صورتبندی کارشناسانهی فدراليسم اداری در ايران آينده است و به اين ترتيب ما در آينده ايرانی خواهيم داشت که در کنار پارلمان کشوری و دولت مرکزی؛ پارلمان ها و دولت های محلی وجود دارند که منتخب شهروندان ساکن محل هستند با وظايف و حدود اختياراتی که قانون اساسی کشور مقرر می دارد.
" ايران برای همه ايرانيان"؛ اين يک خواست ملی داير بر حقوق برابر شهروندی برای همه ايرانيان است که به هويت خواهی ملی و قومی سرشت دموکراتيک میبخشد و رهنمون به گفتگو و همرأئی و همبستگی است. متأسفانه برخی گرايش ها و نيروها بر اين تصور ناصواباند که گويا هويت خواهی ملی و هويت خواهی قومی "انکار" يکديگرند!! ما نيازمند صورتبندی از مفهوم هويت هستيم که ايرانيان را در کثرت همبودهای قومی-زبانی- دينی اما در تراز برابرحقوق و بدون هرگونه تبعيض، در معنائی همبسته و همرأء به تعريف در آورد. مباحث و مقوله ها در اين ارتباط دارای حيثيت مردم شناختی، زبان شناختی، جامعه شناختی، تاريخی و فلسفی هستند، از اين رو حقيقتا" ابتکار تارنمای"برای يک ايران" که به طور پايهای، تخصصی و کارشناسانه روی موضوع هويت خواهی ملی و قومی متمرکز است، پاسخی است به هنگام به يک نياز عام. من به سهم خود سپاسگزار هستم.
جمشید طاهریپور:
بیست و چهارم اکتبر سال ۲۰۰۷