iran-emrooz.net | Thu, 16.08.2007, 2:16
ایران و ایرانیستیزی (بخش چهارم و پایانی)
خویشتنآزاری ـ نفرت از خود
دکتر محمد برقعی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
خویشتنآزاری فرهنگی و نفرت از خود و تاریخ خود بلای جان بسیاری از روشنفکران و حتی مردم عادی ایران شده است. و برای آن چند عامل را میتوان برشمرد.
نخست: سیاست رضاشاهی: سیاستی که میخواست غرور ملی کاذبی ایجاد کند؛ غرور ایرانیت اما نه ایرانیتی که در مردم بود، ایرانیتی که ضد اعراب بود و از همین زاویه هم ضد اسلام بود. لذا به تجلیل ایران قبل از اسلام پرداخت و سعی کرد، با بزرگ کردن آن، گناه همه نابسامانیهای فرهنگی و عقبماندگیهای ما را به گردن اعراب زورگو بیاندازد. اعرابی که به زعم این سیاست آمدند دینی را به زور بر ما تحمیل کردند و برای این منظور تمام کتابخانههای ما را سوزاندند و همه فرهنگ درخشان ایرانی را لگدکوب ستور خود کردند. بدینسان ضد عرب بودن در ایران قوی شد. ضدیتی که زمینهاش همیشه به نوعی در فرهنگ ما بود و ملت ایران هرگز تجاوز اعراب را نبخشید و هر چند که پیام آن قوم یعنی، اسلام، را پذیرفت اما به آورندگان آن پیام، یعنی اعراب، به دیده تحقیر نگریست و همیشه تلخی ستم اعراب را که سعی در لگد مال کردن غرور این ملت کردند در زیر دندان حس میکرد. و در این زمینه مساعد تبلیغات حکومت چنان کار کرد که حتی روحانیون ما هم تا به امروز ضد عرب هستند. بازتاب این نگرش تبلیغی را در کارهای صادق هدایت به خوبی میتوان دید.
با اوج گرفتن مبارزات ضد نظام پهلوی ضایعهای دیگر آغاز شد و این بار روشنفکر ما در دشمنی با حکومت با آنچه که او تبلیغ میکرد ـ یعنی ایران باستان ـ دشمن شد و پرچمدار این حرکت «حزب توده» و بعدها روشنفکران چپ و متمایل به چپ شدند. تا آنجا که سعدی مطرود شد چون در مورد پادشاهان فصلی در «گلستان» دارد و فردوسی مداح پادشاهان لقب گرفت. اگر حکومت رضا شاه بخش اسلامیت هویت ما را مورد حمله قرار داد و روشنفکران ما را از وجود آن شرمنده کرد، نیروهای چپ و ضد سلطنت بخش هویت ایرانی ما را لجنمال کردند.
با پیروزی انقلاب و برقراری حکومت جمهوری اسلامی این ضربه ذهنی سنگینتر شد؛ به ویژه برای بخش متجدد جامعه که از صحنه قدرت بیرون رانده شده بود. و چون گناه این شکست و سرخوردگی را به پای دولتهای بیگانه نیز نمیشد نوشت و همه، خوب که نظر میکردند، پر خویش در آن میدیدند، نفرت از خود و فرهنگ خودی به ویژه در بخش متجدد و روشنفکران ما اوج گرفت. پارهای به همان شیوه حکومت رضاشاهی به ایران باستان پناه بردند و در این راه حتی بزرگان دوران اسلامی چون مولوی و حافظ و حتی حلاج و خرقانی را غیر اسلامی خواندند که نه میخواستند از افتخار فرهنگ ایرانی در ایجاد و رشد عرفان چشم بپوشند و نه میخواستند به هیچ عنوان از اسلامستیزی خرد حاصل از حکومت ملایان دست بردارند. از همین رهگذر هم بسیاری از مردم حتی مسلمانان عربستیز شدند.
پارهای دیگر، چون نویسندگان مورد نقد این نوشتار، به نفی هر دو بخش هویتی خود پرداختند و از ایرانیت و اسلامیت خود یکجا متنفر شدند و در این سرزمین و تاریخ آن جز زشتی ندیدند. برای مثال آقای خدابخش میگوید «عقل در دیار ایران جای باز نکرد. هنوز وارد جامعه نشده آن را نقد کردند و پایش را چوبین دانستند. شاید به خاطر آن که به کار بستن آن شهامتی میخواهد که در او نبود شاید هم فکر کردن زحمتی میطلبد که با راحتطلبی ایرانی سازگار نیست.» و آقای دوستدار منکر وجود هنر در این دیار میشود زیرا مجسمهسازی و نقاشی ندارد؛ گویی هنر همین دوگونه است که یونانیان در آن توانا بودند.
هر نورسیدهای از این قماش کتابی از دکارت و کانت را زیر بغل گرفت و با کلی خیالبافی در مورد یونان و غرب بر آن شد که ملت ما منکر عقل است و در جهان تمثیلی و سرمدی خود و در جهان اثیری و وهمآلود خویش زندگی میکند. این نفرت از خود و تجلیل بیگانه خیالپردازانه چنان است که بر آن هستند که عقل و پیروی کامل از آن علاج هر درد و برطرف کننده هر نابسامانی است، وجود قانون چنان کارساز است که به تلطیف و تزکیه دین نیازی نیست و بالاخره جامعه هر چه عقلگراتر باشد، پیشرفته و رشدیافتهتر است و هر چه احساسیتر و رویاییتر، عقبماندهتر. غافل از آن که انسان مترقی، از جمله انسان ایرانی، هزارههاست که به این نتیجه رسیده است که عقل و احساس دو بال پروازند؛ بیوجود یکی پرواز به اوجها ممکن نیست و این همانی است که در آیین زرتشت شاهدیم و در آیین برهمایی و در اسلام نیز.
ایرانیان از دیرباز تاریخ خود فهمیده بودند که دایره عمل عقل محدود است و انسان ترکیبی است از عقل و عاطفه و هر راهبردی برای جامعه باید بر این دو متکی باشد. تجلی این نظر را در شعر شاعر شاعران ایران حافظ میتوان خواند که
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
نوعی از این تحلیل را در کار زیبای آقای داریوش برادری تحت عنوان «آسیبشناسی روانشناختی فردیت، گیتیگرایی ایرانی»(۱) میبینیم که در آن میگوید «هر راهحلی برای جامعه من باید در بستر فرهنگی و سنتی من ایرانی ارایه شود» و راهحل او برای جامعه ایران ایجاد عارفی زمینی است «که او و حالت جسم خندان او دارای یک زمان مارپیچی و چرخشی است و اینگونه هم خط زمانی مدرن و هم تکرار ازلی حافظوار را در خویش جذب میکند و در عین حال مرتب نو و بدون تکرار میشود. و جهان این عارف و عاشق زمینی یک بازی عشق و قدرت و نه یک جمال عینی و یا ذهنی بلکه یک جمال و واقعیت چند لایه اسطورهای ـ جادویی ـ تاریخی است»
این نسل جوان امیدوار درون وطن جویای راه تلفیق سنت و مدرنیته است که ترا به آینده امیدوار میکند نه روشنفکران خستهدل متنفر از خود و فرهنگ خویش که بسیاریشان بیشتر عمر خود را در خارج از آن سرزمین به سر بردهاند و از ایران تصوری سیاه و نفرتانگیز در ذهن خود ساختهاند؛ تا جایی که یکی دیگر از آنان مینویسد اسلام عامل اصلی اختلافات و تفرقه در منطقه و خاورمیانه است و دشمنیها در این منطقه در اثر وجود دین اسلام است. گویی اگر اسلام برود، همه اقوام با صلح و صفا در کنار یکدیگر زیست میکنند و یا در مناطقی از جهان که اسلام نفوذی ندارد، جنگ و تفرقه قومی هم نیست.
کوتاه کلام آن که اگر نویسندگانی و جماعتی از زورگویی و ستم حکومت موجود به تنگ آمدهاند و آن را عامل تمام بدبختیها و نابسامانیهای جامعه میدانند، میتوانند همان را مستقیم و مستدل بیان کنند. از چه روی چوب حکومت را بر سر اسلام به عنوان بخشی از هویت جامعه و تاریخ و فرهنگ ایران و به عنوان یکی از پایههای اصلی هویت ایرانیان میکوبند؟ تکرار بیمعنی و خستهکننده نالهها و زنجمورههایی از این دست که دین ما قابل اصلاح نیست، فرهنگ دینی ما راه هر تفکر را از اول برای ما بسته، راه به جایی نمیبرد. آیا اینها از خود میپرسند که به کدامین ناکجاآباد میخواهند بروند. آیا فکر میکنند جامعه میتواند هویت هزاران ساله خود را نفی کرده و آن را به دور بریزد و پس از ذوب در کوره نقد از فلز تصفیه شده بر جای مانده انسان نو ایرانی دیگری بسازند؟
مسئله بر سر نقد یک فرهنگ یا سنتپرستی نیست. اینها ابزارهای تخطئهایست که در دست این افراد است. همانگونه که آخوندها به جای پاسخ به مخالفین خود میکوشند آنها را با حربه تکفیر از میدان به در کنند و با تحریک احساسات عوام، صدای آنان را خفه کنند، این جماعت هم همین حیلت را به کار میبرند؛ البته این بار زیر لوای مدرن بودن و مخالف خود را سنتی خواندن یا او را متهم به هراس از تغییر کردن. اینان اگر در ادعای خود صادق هستند نخست باید به دو سئوال پاسخ گویند.
یک: آیا اینها هیچ جامعهای را در جهان امروز یا قدیم میشناسند که با نفی کامل هویت خود، هویتی تازه پیدا کرده باشد و به قول حافظ رویای «عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی» عملی شده باشد؟
تکرار میکنم، سخن از نقد و اصلاح نیست بلکه سخن از آن است که برای مثال به قول آقای دوستدار این فرهنگ از بدو شکلگیری آن تا به حال عقیم بوده و هیچ متفکری در آن نبوده و یا به قول آقای داوری ایرانی تنبل و کندذهن تاریخی بوده و به همین سبب برعکس یونانیان حوصله فکر کردن نداشته و ندارد. لذا باید نه تنها اسلام، که کل تاریخ و هویت ما به دور ریخته شود که در این لجنزار هیچ گلی نمیروید.
بیجهت نیست یکی از استادان علوم سیاسی ما که به آقای دوستدار هم ارادت دارد بر آن است که فرهنگ ایران هیچ چیز قابل عرضهای به تاریخ بشریت در دو هزار و ۵۰۰ سال گذشته ارایه نداده است.
دوم: آیا با این همه تحقیر یک جامعه انتظار دارند که اگر مردم این سخنان را باور کنند آنگاه دیگر هیچ حرکتی جهت سازندگی و پیشرفت بکنند؟ آیا آنان در هر کجای جهان پیشرفته که زندگی میکنند یا با آن آشنا هستند ملتی را دیدهاند که با حقیر دانستن خود رشد کرده باشد؟ آیا هیچ ملت موفقی را میشناسند که به حق و یا به ناحق تا نخست به خود مغرور نشده، رشد کرده باشد؟ صحبت از غرور کاذب و نسبت دادن همه خوبیها به یک ملت نیست بلکه سخن بر سر آن است که هر فرهنگی مجموعه زشت و زیبا است و هر ملت سازندهای ضمن آگاهی دادن و بیان زشتیهایش، زیباییهای خود را هم میبیند و از وجود آنها نیرو میگیرد و با تکرار آنها به خود اعتماد به نفس میدهد.
برای من قابل فهم است که چرا آقای دوستدار با نفرت عمیقی که از اسلام، به دلایل شخصی، دارند و این نفرت شخصی همه ذهن و فکر ایشان را چنان پر کرده است، جز زشتی در ایران نمیبینند؛ ایرانی که چون اسلامی شده مستحق هر لعن و نفرینی است. میفهمم که چرا قلم ایشان در فحاشی به اسلام و ایران هیچ ملاحظهای ندارد و همه ملت و همه روشنفکران آن را نادان و احمق میخوانند. و همانطور که در بخشهای پیشین اشاره شد برای ثبوت عنوان فریبنده باب روز «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» و در حقیقت و در نهایت فرهنگ ایرانی، پایبند به مراعات اولین اصول تحقیق نباشد و برای من قابل فهم است که ایشان با فحاشی و اتهام و بدگویی یکسره، نه تنها عقده دل شخصی خود را خالی کنند بلکه از شرایط موجود و خشم بخش متجدد جامعه، که به آن اشاره شد، برای مطرح شدن خود استفاده کنند و از آن طریق نامی را که از راه ارایه مطالب فلسفی جدی نتوانستند کسب کنند از طریق فحاشی و لجنپراکنی به ملتی کسب کنند و این البته که در فرهنگ ما به دلایلی چند ترفند موفقی بوده و هست. نمونه بارز آن فیلسوف دیگر، آقای احمد فردید، بود که با همین شیوه نام خود را مطرح کرد و هنوز شاگردان بر سر قدرتش همان رویه را دنبال میکنند.
اما آنچه که برای من قابل فهم نیست این است که چگونه کسانی که این عقدههای شخصی و قلم هتاک را ندارند نیز چنین با جو و پسند بازار همسو میشوند و نمیاندیشند که قلم مسئولیت دارد و روشنفکر متعهد قبل از نوشتن میباید به فایده کارش بیاندیشد. درست است که آزادی بیان محترم است اما هر آزادی با خود مسئولیت هم به همراه میآورد. صاحب قلم پیش از نشر نوشتهاش باید قانع باشد که نوشتهاش حداقل به نظر او برای جامعه مفید است و سرهای را از ناسره باز میشناسد نه آن که متاعی است باب روز که با طرح آن نامش بر سر زبانها میافتد و سپس بیاخلاقی و بیمسئولیتی و بیتعهدی خود را در پس شعارهای فریبنده آزادی و وظیفه روشنفکر بیان درد است و... پنهان کند. شعارهایی که بسته به کاربرد آن میتواند درست و یا کاملا غلط و سودجویانه باشد.
آیه یاس خواندن و نقد بیمسئولیت کردن آسانترین عمل ممکن است. کسانی که معتقدند این جامعه از بن تاریخ خود بر فساد و دیکتاتوری و نادانی استوار است، دیگر چرا نوشته خود را نقد اجتماعی به جای عقده دل خالی کردن میخوانند؟ اگر ملتی در طول تاریخ خود همیشه بر خطا بوده دیگر چه انتظاری میرود که راه درست را برگزیند و امیدی به سازندگی آن باشد؟ همچنین آنان باید نشان دهند که چگونه از چنین مردابی، گلهایی که آنان باشند روییدهاند و چگونه شده است که از این مزبله جهالت و بیتفکری و استبداد، آدمهای آزاده و متفکری چون خود آنان پیدا شده است؟!
سخن را پایان میبرم با نقل قولی از آقای داریوش برادری در نقد آقایان دوستدار و عبدی کلانتری: «این فرهنگستیزی و لجاجت و قهر آنان با فرهنگ ایران اگر بر فرض محال درست باشد نتیجهای به دست نمیدهد بلکه راه، راه تلفیق فرهنگ خودمان با مفاهیم مدرن است؛ همان کاری که در اروپای مسیحی پیش آمد.»
توضیحات:
۱ ـ «آسیبشناسی روانشناختی فردیت، گیتیگرایی ایرانی»، داریوش برادری، پایگاه اینترنتی «عصر نو»، ۱۳ جون ۲۰۰۷.