iran-emrooz.net | Sun, 29.07.2007, 20:24
ايران و “ذات”
ناصر كاخساز
|
خدا همچون ذات، غير قابل توصيف است. و چون توصيف شود، توصيف رقيب يا مخالف خود را میطلبد. و در نبرد ميان تعريفها، ذات، يعنی خود خدا فراموش میشود. چراكه اين مفهوم قائم به توصيف فرد، گروه يا مذهب معينی میشود. يعنی ديگر قائم به ذات نيست. در مورد ايران نيز همين گونه است. ايران نيز میتواند ميان معناهای ايران اسلامی و ايران كمونيستی -ميهن اسلامی و ميهن سوسياليستی - تجزيه شود. و اتكا به ذات خود را از دست دهد.
اگر به خدا معنائی داده شود كه معناهای ديگری راتاب نياورد، يگانه و بیهمتا میشود و چون يگانه و به همتا صفا ذات است، اين معنا جانشين ذات میشود و قدرتی انحصاری و نامحدود بدست میآورد. اين تك گرائی معنائی را در ايرانِ پس از انقلاب اسلامی میشناسيم.
واگر بيش از يك معنا به نام خدا داده شود بايد هركدام از آنها، دستكم از نظر عقلی، حدودی را برای اعتبار خود بپذيرند، تا تضاد ميان معناهای خدا، كاركرد ذات او را نپوشاند. وگرنه خدای آن گروه خشن و كم فرهنگ كه در پی شكار مخالفان خدای خود است، و خدای ديتريش بون هوفر- كشيش مسيحی - كه میگفت از نام خدا نبايد بعنوان ملاكی برای تنظيم مناسبات ميان انسانها سود جست، چنان متضاداند كه نمیتوان زير يك معنا جمع شان كرد. سهل است، خدای فرانسيس اَزيزی پارسا، پيشوای فرانسيسكان، و خدای فرانتس ليست كه از ”موعظه“ی او ”برای پرندگان“ پارههای پيانوئی زيبائی آفريده است، نيز قابل جمع نيستند. همان گونه كه تصور يك هنرمند آزاده با تصور يك پيشوای اعتقادی و فرقهای از زندگی غير قابل جمعاند. (غير قابل جمعاند تا هنگامی كه دستكم در عمل از كمال دست نكشيده باشند و نقص معرفتی خود را نپذيرفته باشند) و قابل جمع میشوند در موقعيتی كه در آن معناها به يكديگر میخورند و سائيده و لاغر و ناقص میشوند. آنگاه تسليمگرائی و ثروتگريزيِ ”آزيزی“ برای ”ليست“ جاذب میشوند چون از دايرهی اعتقادگرائی كه در آن میزيسته اند، بيرون میآيند. يعنی ليست، آزيزی را از معنا به ذات منتقل میكند. البته آزيزی هم اين امكان را به ليست میدهد. چون خود، گرچه در قرنها پيش میزيسته، ناگزير است چونان يك مفهوم، در موقعيتی كه معناها به يكديگر میخورند و سائيده میشوند، يعنی در پلوراليته، زندگی كند.
هنگامی كه يك معنا از خدا بر معناهای ديگری از او در جامعهای حكومت میكند، در آن جامعه ذات خدا ديگر وجود ندارد. چون معنای يگانهای كه بجای او به هستی میآيد، بنام او نياز دارد و نه به ذات او. و به همين سبب اعتشاش مفهومی و معنائيِ ذات را تشديد میكند. داستايفسكی میگويد: ”اگر خدا نباشد همه چيز مجاز میشود.“ بر اين اساس در جامعهای كه بخاطر حفظ قدرتِ يك معنا ”همه چيز مجاز است“، ذاتِ خدا نمیتواند وجود داشته باشد. همه چيز: از كشتار عامِ هزاران نفريِ اسيران سياسی در اوين و زندانهای ديگر تا عادی و همگانی شدنِ بی سابقهی فساد و دروغ و ابزارگرائی زير حاكميت معنائی از خدا. پيدائی خدايان گوناگون و متضاد با يكديگر واكنش اين خلا و غيبت است. تنها ذات اگر در يك جامعه، بسيط باشد حدود معنا در آن جامعه روشن است. يعنی كه معنا در چنين جامعهای ديگر رزمنده نيست. چون رزمندگيِ معنا از نياز او به شكستن حدود برميخيزد.
ميان ايران دموكراتيك خلق و ايران اسلامی نيز وضعيت همانندی وجود دارد. اين دو نيز، دو زير مفهوماند برای نام عام ايران. و تازه هميشه اين امكان نيز وجود دارد كه در رقابت با اين دو، مضاف اليههای ديگری نيز بنام ايران افزوده شود. آنچه به اين معناهای متفاوت يگانگی میبخشد نسبی و فرعی شدن اين معانی در پلوراليته است. در پلوراليته چون نبرد بر سر معنا از ميان میرود ذات دگرباره عمده میشود.
خدا در ذهن آدمهاست كه با رويدادها رابطه بر قرار میكند و اين رابطه با سليقهها و منافع معين گره میخورد. از خدا همچون ذات نمیتوان استفاده ابزاری كرد. يعنی غير شخصی و غير گروهی است و در نهايت غير مذهبی است. يعنی به يك حس مشترك اخلاقی فرا میرويد. و اين زمينهی فرهنگی استقرار دموكراسی است.
افزودن مفهومی به نام ايران، امكان عقلی و عملی افزودن مفاهيم ديگری را نيز بوجود میآورد. و آنگاه ما با ايرانهای مختلفی رو در روئيم. يعنی ديگر ايران اسم خاص نيست. چون نام ايران ديگر مفهوم كاملی را كه در واقعيت مشخصی متجلی است بيان نمیكند. و اين با از دست رفتن ذات خدا، و حاكميت يك مفهوم از آن، بجای خودِ آن، بی ارتباط نيست.
در جامعهی مدرن خدا ذات بسيط است. و مفهومی عرفی و تقريبا غير نظری دارد. ارسطوئی، نيوتونی و دموكراتيك است. تابع معناهائی كه ذهن يا ذهنهای معينی به آن میدهند، نيست و به همين سبب در امور جاری و سياسی دخالت نمیكند. اين دخالت نكردن، به او جاذبهای ملی و عمومی میبخشد و تشتت سِكتی و مفهومی از آن را محدود میكند.
اگر بسيط بودنِ ذات خدا چارچوب عمومی و مسلط فرهنگ جامعه باشد، معناهای گوناگون پايهی پلوراليته را پی میافكنند. چون ديگر هيچيك به تنهائی نمیتواند بر معناهای ديگر حاكم شود. يعنی يك معنا جانشين ذات نمیشود و ذات خدا غير بسيط نمیگردد. ذات كه غير بسيط گردد، توصيفهای انحصاری يا غير عرفی و غير ملی اعتبار میيابند. و اين خطر میآفريند.
ذات بسيط است؛ يعنی بی آميغ و تركيب ناپذير است. يعنی غير ذهنی است و عدم دخالت و عدم مباشرت او در امور جهان نه صفتهای ذات كه مقتضای ذاتاند. ذات بسيط است يعنی بی نام و بی معنا است – چون معنا مخلوق ذهن است. با اين همه عرف، از راه برجسته كردن وجه عملی و خود انگيختهی ذات، به آن گونهای معنا میبخشد. وجهی كه غير ذهنی و به همين دليل عمومی است زيرا محصول ذهن فرد يا گروهی نيست. غير ذهنی ترين روند اجتماعی در جامعهی انسانی عرف است. زيرا عرف تحول يا روند خود بخودی، غير ايدئولوژيك، غير شرعی و آزاد و دم به دم سنتهاست. در جامعهای كه عرف قوی است، ايدئولوژی و شرع كه كاملا معنا گرايند ضعيفاند. اين است كه ذاتِ بسيط بازتاب رشد فرهنگ عرفی است. يعنی بازتاب روانشناسی اجتماعی مردم در موقعيتی است كه از اعتقادهای گروهی آزاد شدهاند. در موقعيتی اجتماعی كه اعتقادهای گروهی در حاشيه زندگی میكنند و نمیتوانند خطر بيافرينند. عرف كه ضعيف باشد، معنا گرائی رشد میكند. و هردم يك معنا ذات را میپوشاند و معناهای ديگر را از داخل شدن به حريم آن باز میدارد و خالق استبداد اعتقادی میشود. اما اگر عرف قوی باشد، هر معنائی نسبی است و نمیتواند به تنهائی ذات را بپوشاند. و به همين سبب همهی معناهای گوناگون به ذات نسبت داده میشوند بدون اين كه يكی از آنان بتواند بر ديگران چيرگی بيابد. و اين، پلوراليته را بوجود میآورد. در سايهی حضور آزاد معناهای گوناگون است كه ذات از هر معنائی مستقل میشود. حضور معناها جزء طبيعيِ گونه گونيِ اجتماع است. اما در جائی كه جانشينِ ذات میشوند، به نفی تنوع اجتماعی میانجامند و مفهومی از وحدت میسازند كه به واحد ملی اولويت دارد؛ يعنی مفهومی توتاليتر از مذهب. يعنی حاكميت يك معنا كه يا ذات را زنده در آتش میسوزاند يا به زندان و تبعيد میفرستد تا به آسودگی بنام او، يعنی زير معنای خود از او، بر مردم سلطه براند.
در فرهنگ معنا پرور، ميهن به تنهائی وجود ندارد؛ با مضاف اليههای اسلامی و سوسياليستی و جز آن معنا پيدا میكند. يعنی ميهن، چون تابع ايده و مفهوم است، فراطبيعی میشود و عنصرهای سازندهی تاريخ ملی در آن، نا ديده میمانند. هجرتِ درونی يا بيرونی از واقعيت ملی ذهن را فعال میكند تا بتواند كمبود رابطه با واقعيت را جبران كند. در كتاب ”جستجو“ی مارسل پروست، برای راوی داستان، كوچه و خيابان و درختهای شهر ”پارم“ بنفشاند. آدم به گفتهی او هنگامی كه نتواند ”عنصرهای سازندهی شهر“ يا كشور خود را در نام آن بگنجاند، ”به ناچار شهر“ يا كشوری ”فرا طبيعی میسازد“
ايدئولوژیهای فرا ملی نگرش فرا طبيعی را سياسی میكنند. يعنی متافيزيك عام را به متافيزيك خاص تبديل میكنند. و اين آنان را به عنصرها و مصالحی كه شهر يا كشور يا واحد ملی از آنها ساخته میشود، بی توجه میكند و به همين سبب كوچه و خيابانهای ميهن را با درختهای بنفش میآرايند.
”رولن بارت“ نويسنده و متفكر فرانسوی میگويد” نام خاص نشانهای حجيم، نشانهای همواره آكنده از انبوهی از مفهومهاست، كه با هيچ كاربردی از آكندگی اش كاسته نمیشود.، هيچگاه تهی نمیشود، برخلاف نام عام كه در هر جايی تنها يكی از مفهومهای خود را ارائه میكند.“ ايران همچون نام خاص، كامل و پر است، و در بر گيرندهی همهی مفاهيم. مفهومهای اسلام، سوسياليزم، خلق و جز آن، همه در نام ايران زندگی میكنند. اما اگر يكی از اين مفهومها را عمده كنيم، آن مفهوم را از درون ايران بيرون آورده ايم و بالای آن قرار داده ايم. و از اين راه ايران را يك نام عام كرده ايم. ديگر ”پر و آكنده“ نيست و هر بار و” در هر جا تنها يكی از مفهومهای خود را ارائه میكند.“ وجود ايران به اين گونه، تابع مفهوم معينی است. هر گروه اجتماعی وسياسی میتواند برای آن مفهوم ديگری بشناسد. چرا نبايد-به مثل- در برابر ايران اسلامی، ايران خلقی يا ايران سوسياليستی داشت؟ از اين راه ذات تاريخی ايران زير سايهی نامها و مفهومهای افزوده شده به آن فرعی میشود؛ حس ملی تجزيه میشود و تفاهم ملی از بين میرود. برای اين كه ايران از گَردی كه مضاف اليههای گوناگون گِرد او میكشند بيرون بيايد، تا چونان آيينهای شفاف همهی مفهومها را در خود پژواك دهد، بايد دگر باره نام خاص شود.
چرخش بازگشت گرای دو نام خدا و ايران از خاص به عام، پی آمد تجزيهی متافيزيك عام به متافيزيكهای خاص است. متافيزيك عام- انتولوژی – چارچوب بستهی مسلكی ندارد. متافيزيك خاص برعكس، مذهبی و مسلكی و بسته است. تلاشيِ متافيزيك عام و تبديل آن به متافيزيكهای خاص و گروهی، راه به نبرد مذهبها و اعتقادها میبرد.
تجزيه و سرشكن شدنِ جنبش ملی ميان گروههای اعتقادی، يعنی حذف آن به سود گروهها، نشانهی نشستنِ متافيزيكهای خاص – مذهبی و شبه مذهبی –به جای متافيزيك عامِ جنبش ملی است. اگر متافيزيك عام بتواند متافيزيكهای خاص را فرعی كند، ايران و خدا نيز به اسمِ خاص تبديل میشوند.
درست است كه ذات ايران واقعی است و ذات خدا محض است؛ و به اين اعتبار دو ذاتِ بتمامی متفاوت اند، اما مقتضای ذات هردوی آنها اين است كه با افزودن مفهوم معينی به آنها معنا يا تعريف نمیشوند؛ يا نبايد بشوند. چرا كه ذات نسبی نيست ولی همهی معناها ذهنی و نسبیاند. اينجا بايد افزود كه تلقی عرف از، در مثل، خدا، معنا كردن او به شيوهای ذهنی نيست. چرا كه عرف غير ذهنی است. و بستر يا ديناميزمی عملی كه عقل سليم و حس مشترك ملی در آن جاریاند.
هنگامی كه عرف قوی است، درك اجتماعی از خدا دركی عملی است. و قلمروهای ذات و معنا روشن و مشخصاند. ذات بسيط است و معنا نسبي. همين كه در جامعه پذيرفته شد كه معنا نسبی است معنا در درون ذات متكثر میشود و افزودنِ مضاف اليه به نام خاص زمينهی پذيرش گسترده پيدا نمیكند. پس تلقی جامعه از ايران و تلقی جامعه از خدا ريشهی فرهنگی يگانهای دارند. يعنی روحيهی افزودن معنا و مفهوم ديگری به ايران ريشه در فرهنگ عقب ماندهای دارد كه در آن ذات بطور كلی تشنهی معنا است. با پيشرفت اجتماعی، ذات از معنا بی نياز میشود. يعنی بسيط میشود. برای اين كه معناها نسبی و بنابراين متكثر بشوند، خدا بايد چون ذاتی بسيط و مستقل از آنها در ذهنيت اجتماعی تثبيت شده باشد.
همهی معناهای مذهبی و غير مذهبی را ، انسان به خدا داده است. آنچه كه انسان نمیتواند به خدا بدهد ذات اوست كه معنا ناپذير است. يعنی موضوع و قلمرو سكوت است. سكوت كه شكسته شود، معنا بر ذات سايه میافكند. به اين اعتبار خدا ديگر مقولهای فلسفی نيست. نفی و اثبات او، هردو، بازیاند. پايگاه ذات در عرف است. در دموكراسی عرف دست بالا را دارد. در جامعهی اعتقادی، برعكس، معنا اعتبار و جاذبه دارد. بدينسان خدا در جامعهی دموكراتيك مفهومی عرفی است. به اين اعتبار حتا يك آتئيست دموكرات میتواند برای گسترش همزيستی و دموكراسی با ذات بودنِ خدا، يعنی با عرفی شدنِ مذهب، بی هيچ ترديدی تفاهم كند.
در روند تكامل فرهنگ، تضادِ معنا و ذات نسبی میشود زيرا معناهای گوناگون همزيستی میيابند، فرعی میشوند و هيچيك خواهان جانشينی ذات نيست. معنائی كه عرف، فرهنگ، يا تاريخِ تمدن به ايران يا به خدا میدهد در جهت تثبيت ذات آنها است. و برای نگهداشتن حرمت آنها، آنها را از تيررس مقاصد و مضاف اليههائی كه ما به آنها میدهيم، بدور نگه میدارد. انقلاب بورژوازی در جريان تكامل حس ملی، از وارد شدن ذات خدا به نبرد معناها جلوگيری كرد. خدا ذات باقی ماند تا حس ملی تكامل بيابد. يا بر عكس، حس ملي-عرفی و مدني- تكامل يافت تا خدا دگر باره ذات شود. در كشور ما نيز در صورتی دموكراسی امكان پذير است كه اين دو مفهوم، يعنی ايران و خدا، دگرباره اسم خاص شوند، يعنی دگر باره ذات شوند و بتوانند بدون استفاده از يك پالادهی عقلی و مسلكی در پهنههای روح و تاريخ جريان بيابند.
ناصر كاخساز
جولای 2007