iran-emrooz.net | Sat, 28.07.2007, 8:22
بخش دوم
ایران و ایرانیستیزی
دکتر محمد برقعی
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
در بخش پیشین دیدیم که نظامهای دولتشهرهای یونانی ـ حتی به شیوه مردمسالارش ـ از امپراتوریها عقبماندهتر، ناکاراتر و کمفایدهتر هستند. حال به خطای فرض دوم ایرانستیزان میپردازیم.
دو: شکوفایی شخصیت در یونان و سرکوب شخصیت در ایران
یکی دیگر از ادعاهایی که، به ویژه در این ایام، بسیار خریدار دارد آن است که جامعه یونان با فرهنگ انسانمدارش که عقلانیت بر آن حاکم بود شخصیت انسانها را رشد داد و اخلاقیات را در آن بارور کرد در حالی که ایرانیان اسیر شاهان خودکامه، شخصیتشان سرکوب شد و اخلاقیات در آن رشد نکرد. این ادعا را روشنفکران ایران بسیار و بیشتر خریدارند چون که در زیر ستم حکام خود هستند و اسیر جهالت مردمانشان و از غرب که یونان را در آن میبینند نیز جهانی رویایی ساختهاند. به چند نکته اخلاقی که در نوشته این منتقدین از جمله نویسندگان مورد بحث مطرح است اشاره میکنم تا خام بودن این داوریها روشن شود.
خشونت:
آقای خدابخش در مورد معجزهای که در یونان اتفاق افتاد ـ البته یونان را بخوانید آتن ـ داد سخن میدهند و میگویند که با شکلگیری جامعه مردمسالار انسانمدار یونان، «انسان نوینی (شهروندی) شکل گرفت که میداند و میخواهد با همنوعان خود از نظر حق و حرمت انسانی برابر باشد، جامعهای به وجود آمد که دیگر خواستار نظم اجتماعی متکی بر پالایش روح از خشونت که با دین اسطورهای جلوه میشد نبود» بلکه دولت وظیفه نظم اجتماعی را بر عهده گرفت و جرم و جنایت را به استناد قوانین انسانی کیفر داد و «فضیلت و خویشتنداری و میانهروی جای فضیلت اشرافی نشست»
اما آیا واقعیت تاریخی نیز چنین بود یا باز شرایط امروزه را به جای دو هزار و ۵۰۰ سال پیش گذاشتهایم و چوبی را که میخواهیم بر سر حکومت موجود و شرایط حاکم بر جامعهمان در قرون اخیر بکوبیم بر سر ایران باستان میکوبیم؟ آیا یونانیان بر طبق ایدهآلی که در نوشتههای ارسطو و تعلیمات سقراط آمده، زندگی کردند و میانهروی و خویشتنداری را پیشه گرفتند یا آنها نیز در چنگال نفسانیات اسیر شدند و راه سقوط را پیمودند؟
نخست آنکه عصر طلایی یونان نه حاصل رشد فلسفه و علم و عقلگرایی بود بلکه حاصل پیروزی نظامی محدود و موضعی یا در حقیقت ایستادگی کردن در برابر لشگر عظیم امپراتور ایران بود و بعد هم بهزودی اسیر جنگهای طولانی و ویرانگر میان دولتشهرها شدند؛ همان ماجرایی که پیش از عصر طلایی هم وجود داشت و هومر آنها را بازتاب داده است. در این عصر طلایی که فلاسفهای چون ارسطو از فضیلت خویشتنداری و میانهروی گفتند سخنانی که عموم متفکران و رهبران اجتماعی در جهان آنها را گفتهاند؛ مثل کنفوسیوس در چین، بودا در هند و زرتشت در ایران که همه آنها در آموزشهای دینی مسیحیت و اسلامی آمده است. اما میان این سخنان ایدهآل و واقعیت اجتماعی، درهای عمیق است زیرا حرکات انسانها و جوامع بیشتر تابع احساسات سرکش است تا عقل آرام و این ادبیات است که حس واقعی انسانها را بازگو میکند نه فلسفه و مباحث روشنفکرانه. ادبیات هر جامعهای شفافترین و صادقانهترین آینهای است که خصوصیات مردم یک جامعه را بازتاب میدهد. به همین منظور نگاهی میاندازیم به ادبیات یونان در اوج عصر طلایی، آن جایی که بهتر واقعیت جامعه یونان بازتاب یافته تا در نوشته فلاسفه بزرگ آن دیار که ایدهآلهای انسانی را بیان کردهاند.
آشیل نمایشنامهنویس بزرگ یونان در آغاز عصر طلایی آن است؛ زمانی که یونانیان سرمست از باده پیروزی خود بودند و بسیار خوشبینانه بر جهان مینگریستند و خود را برترینها میدانستند و بر آن بودند که پیروزی آنان حاصل فضیلتهای فرهنگی آنان است و لذا مردم جهان را بر دو دسته میکردند یونانی و بربر که غیر یونانی بود و در هر کس که غیر یونانی بود به دیده تحقیر مینگریستند و اساس این فخرفروشی را عقلگرایی و انسانمداری فرهنگی خود میدانستند؛ همان که آقای خدابخش هم در موردش گفته و آقای دوستدار طوری از آن سخن میگوید که خود یونانیان هم با چنان غروری از آن یاد نمیکردند.
آشیل سه نمایشنامه معروف دارد که در آنها از چرخه خشونت نقد میکند و نشان میدهد که خشونت خشونتزا است و عقل است که گردش این چرخ را متوقف میکند. نمایشنامه اول آغاز میشود با آگاممنون، سردار یونانی، که پیروزمندانه از جنگ با تروا در راه بازگشت به آتن است. کشتی او اسیر توفان میشود و خدایان از او میخواهند اگر نجات میخواهد دختر خردسال و بیگناه خود را قربانی کند. و او بالاخره میان احساس پدری و مسئولیت اجتماعی دومی را برمیگزیند و دخترش را قربانی میکند. در آتن همسرش که در غیاب او معشوقی برگزیده از این بیرحمی آگاممنون خشمگینتر میشود و به یاری معشوقش آگاممنون را به انتقام خون دخترش میکشد.
پسر آن دو، Orests، خشمگین از جنایت مادر به انتقام پدر بر میخیزد و مادرش را میکشد. در اینجاست که پسر میاندیشد که این چرخه خشونت ایستایی ندارد مگر آن که او خود را به دادگاه تسلیم کند و اجازه میدهد که قانون دخالت کند و اگر قرار است کشته شود به دست قانون کشته شود تا روند انتقامگیری متوقف شود. هر چند خدایان انتقامگیر میکوشند که او را از این کار باز دارند و به حقانیت او بر کشتن قاتل پدر تکیه میکنند ولی او بالاخره راه عقل را بر میگزیند و خود را به دادگاه تسلیم میکند و خدای عقل و منطق، یعنی آپولو، هم وکالت او را بر عهده میگیرد و موفق میشود که به هیات منصفه بیگناهی او را ثابت کند.
اما این خوشبینی به توان عقل و منطق در تعیین سرنوشت، در نزد نمایشنامهنویس بزرگ پس از او، سوفوکل، بسیار کم میشود و او بر آن میشود که نیروهایی که از توان و کنترل ما بیرون هستند در تعیین سرنوشت ما نقشی بس نیرومند و تعیینکننده دارند: همان سخنانی که در ایران و هند و خاورمیانه و مصر و غیره سالها بود که گفته میشد. سوفوکل هم مثل هر متفکری فرزند زمانهاش بود و بازتابدهنده شرایطی که در آن رشد کرده بود؛ فرزند جنگهای پیگیر داخلی. به همین سبب قهرمان اصلی نمایشنامه معروف او، «اودیپ»، از طریق غیبگویان میداند که در سرنوشت او آمده که پدرش را میکشد و با مادرش ازدواج میکند. ولی تمام عقل و توان انسانی خود را به کار میگیرد تا مانع این کار شود اما در نهایت این سرنوشت است که پیروز میشود و همه اعمال خلافی را که او به عنوان یک انسان از آن میخواست بگریزد انجام میدهد.
و بالاخره نمایشنامهنویس بزرگ نسل بعد، اروپید، است که از سوفوکل هم تلختر میاندیشد و ناامیدتر از او در باور به توان عقل و منطق انسانی است. شاید هم به همین سبب بیش از دو تن پیشین آثار وی باقی مانده و امروز حدود ۱۹ نمایشنامه از او در دست ما است. آخر بشر این تجربه را در تاریخ بسیار داشته؛ از جمله در همین اواخر جنگ جهانی دوم و فرو ریختن رویای حاکمیت مطلق عقل خودمدار.
اما این خشونت و عدم تحمل تنها در حد ستیز میان دولتشهرها و محدوده عمل حاکمان نیست بلکه در خود جامعه نیز آن ادعای رویایی آقای خدابخش هم عملی نشد. فیثاغورث و پیروانش از بیم جانشان سرزمین اصلی یونان را ترک کردند و منطقه یونانینشین در روم پناه بردند اما در آنجا نیز یونانیون که باورهای آنان و مکتب فکریشان را خلاف باورهای خود میدانستند فیثاغورث و حدود ۳۰۰ تن مریدانش را که زندگی بسیار زاهدانهای داشتند قتلعام کردند.
جرم سقراط نیز فقط مخالف با آموزشهای حاکم بر جامعه بود و الا او که لشکرکشی نکرده یا جنایتی را مرتکب نشده بود، او فقط به میان مردم میرفت و میکوشید چشم آنان را به حقایق بگشاید اما وی را دستگیر و محکوم کردند. جالبتر آن که این حاکم و یا پادشاهی خودکامه نبود که وی را محکوم کرد تا بگوییم مردم بیگناه در این جنایت دستی نداشتند بلکه هیات منصفه برگزیده همین مردم آتن و در دادگاه علنی و خلقی او را محکوم کردند، یعنی جامعه آتن وی را به جرم دگراندیش بودن محکوم به مرگ کرد.
شاگرد او، افلاطیون، که اصلا به مردمسالاری باور نداشت و جهان را ایده میدانست و عقل را در فهم جهان ناتوان میدید. زیرا که همه جهان مادی را مجازی میدانست و حاکم ایدهآل او همه، در عمل، یکی چون آیتالله خمینی بود، و به همین سبب هم فلسفه افلاطون همیشه در کلیساها و حوزهها مورد استقبال بوده است.
و بالاخره شاگرد افلاطون و ثمره تمام تلاشهای فلسفی یونان ارسطو است که بر اوج قله ایستاده است و صدای او پس از بیست و چند قرن هنوز زیر این گنبد نیلگون میپیچد و کلام او در کمتر مدرسهاس است که بازگو نشود، اما میبینیم که دستاورد او در عمل اجتماعی اسکندر بود؛ جهانگشای خونخواری که به استادش بسیار ارادت میورزید و آوای فرهنگ هلنیسم آتن را به گوش جهانیان رسانید.
تساهل و تسامح:
جامعه آموزشهایی را در عمل و در شرایط عینی میگیرد و نه از کتاب و مباحث فلسفی. نوشتار و گفتار اگر شرایط عینیاش فراهم نباشد در حد نوشتار و گفتار میماند و تبدیل به دلمشغولی اهل مطالعه و نظر میشود ولی شرایط عینی حتی اگر فلسفه لازمه رشد آن هم نباشد راه رشد را میپیماید و در اکثر موارد هم فلسفه و اندیشه لازم آن را تولید میکند. در یک جامعه کوچک با فرهنگ و یک دست در عمل، نیازی برای بردباری و تحمل نیست. به همین سبب بر خلاف آنچه در کتب فلاسفه و معلمان اخلاق یونانی آمده همانگونه که دیدهایم جامعه یونان در عمل بسیار تنگنظر و کمتحمل بود، نه تنها نسبت به غیر یونانیها، بلکه نسبت به دیگراندیشان خودش هم سختگیر بود. اما بر طبق همه مدارک تاریخی اشکانیان و هخامنشیان یعنی همان امپراتوریهای خودکامه آزادی، عقیده و اندیشه اتباع خود را کاملا مراعات میکردند. از جمله همین یونانیان که تحمل یکدیگر را نداشتند در قلمرو امپراتوری ایران به آزادگی زندگی میکردند و مورخان بزرگ آنان چون هردوت در بخشهایی از یونان که در قلمرو امپراتوری ایران بود، نه در سرزمین اصلی یونان،زندگی میکردند؛ مثل ایرانیان که در درون جوامع غربی از آزادیای برخودارند که در سرزمین مادری خود از آن محروم هستند و در غرب آسانتر و آزادتر از ایران سخن میگویند تا در درون ایران.
همین شیوه حکومت و مراعات آزادی همه اقوام بعدها سرمشق رومیها شد زیرا بدون این آزادی امپراتوری نمیتوانست دوام بیابد. لازمه تداوم امپراتوری وجود قوانین عام و فراگیر است؛ قوانینی که در ذیل آن همه اتباع امپراتوری بتوانند زندگی کنند. از یک سوی امپراتوری به سوی دیگر آن بروند و کالاهای خویش را با یکدیگر مبادله کنند و همین دیدارها و تماسهای تجاری است که آزادی اندیشه و تساهل و تسامح را به بار میآورد و انسانها با انسانهای دیگر میآمیزند و مثل یونانیها مردم جهان را به دو دسته تقسیم نمیکنند: یونانی و بربر. این مراعات آزادی عقاید از سوی ایرانیان از همان اول تا به حال مورد توجه تاریخدانان بوده است. این ویژگی امپراتوری ایران حتی در تورات هم انعکاس یافته است. از این روی آقای دوستدار با وجود تمام تلاشش در نفی نکات مثبت تاریخ ایران از این مزیت یادها میکند و همانگونه که بعدا خواهیم دید تلاش میکند که ناهمخوانی آن را با دینخویی حاصل از خودکامی شاهان ایران حل کند؛ اطلاعاتی که یا آقای خدابخش نداشته یا صلاح ندانسته که به آن مراجعه دهد و کار صدور احکام یک طرفه و ساده خود را مشکل نکند؛ احکام کلیای چون فضیلت اخلاقی یونانیان عقلمدار در مقابل حکومتهای خودمدار و خفقانآفرین ایران که از بیم همین خفقانها مردم گریزان از روشنایی واقعیت به بیغولههای تاریک و وهمانگیز صوفیگری و عرفان پناه بردهاند.
با توجه به این واقعیتهای تاریخی است که آقای خدابخش و هماندیشههاشان باید نشان دهند آن فضیلت و اخلاقی که بر مبنای خواندههاشان از نوشته فلاسفه یونان میشناسند تا چه حد در خود یونان و حتی در گل سرسبد شهرهای آن، آتن، جامه عمل پوشیده است و چرا جامعه ایران در زیر لوای امپراتوران به قول ایشان خودکامه از رشد اخلاقی و شخصیتی بازمانده است. جامعهای که در آن بر طبق همه شواهد تاریخی دروغگویی گناهی بزرگ بوده است و زشتاندیشی محکوم باورهاشان، و تحمل و بردباری در حق دیگران از اصول اخلااقی مردم و اصول اداری جامعهشان.
آن فضیلت اخلاقی و خویشتنداری و میانهروی که ایشان در مورد یونانیان میگویند خارج از کتب فلسفی در کجا وجود داشته است، زیرا شواهد تاریخی ذکر شده خلاف آن است. حتی مورخین غربی نیز چنین ادعایی را نمیکنند و تنها این روشنفکران کاسه از آش داغتر جهان سومی هستند که چنان از خود و فرهنگشان نفرت دارند که مرغ همسایه به نظرشان غاز میآید. آقای خدابخش اگر میخواهند بگویند جامعه امروز ایران میباید عنان اختیار خویش را به دست مذهب و قوانین آن نسپرد و بر عقل خودمدار انسانی برای رافتن راهش تکیه کند همین را بگویند چرا تاریخ را وارونه میکنند و با تحقیر یک فرهنگ و تمدن به دنبال اصلاح وضع موجود میباشند؟
ادامه دارد
بخش نخست مقاله