iran-emrooz.net | Wed, 18.04.2007, 5:27
تأثیر فرهنگ یونانی بر تمدن امروز اروپایی
داود خدابخش
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
میان دو فرهنگ یونانی و رومی باید تمایز قائل شد. اگر پرسش از پی فرهنگسازی است، آنگاه فرهنگ یونانی بیشتر مورد توجه ماست. در مورد سهم رُمیها، غیر از دو حوزهی حقوق و سازمان سیاسی و نیز یک امپراطوری جهانی که رد پای خود را در حوزهی دریای مدیترانه با تمامی اسطورههایش برجای گذاشت و در حافظهی مردمان این منطقه نقش بست (و این را به هیچ وجه نباید دستکم گرفت)، باید از دین مسیحیت نیز نام برد که بر بستر همین فرهنگ رُمی فرارویید و بسیاری جوانب منفی و مثبت از خود باقی گذارد.
در اینجا نخست از یونان باستان و فرهنگ آن دوران آغاز میکنیم. فرآیند شکلگیری فرهنگ یونانی را باید متمایز از دیگر فرهنگهای دور و نزدیک به اروپا دانست، آنهم از مصر و میانرودان (بینالنهرین یا مِزوپوتامیا) گرفته تا ایران و هند و چین و آمریکای لاتین و تا حدودی آفریقای سیاه. یکی از موارد بسیار متمایز نقشِ متفاوتِ حکومتِ سلطنتی در یونان از دیگر مناطق است. یونان مسیر تاریخی خود را بدون یک اقتدار سلطنتی و از دل خود جامعه و در درجهی نخست با کمک اشراف گشود. در مراحل آغازین این مسیر تاریخی و فرهنگی، قدرت سیاسی استیلاگر و پراهمیتی را نمییابیم که قادر باشد معیارهای اولیهی تاریخی را مشخص سازد و برنامهریزی مشخصی را دنبال کند و به مسیر تاریخی شکل معینی ببخشد. در آنجا بیشتر شاهد مجموعهای از جوامع مستقل و کوچک سیاسی هستیم و اثری از فکر برپایی یک اقتدار واحد جهانگشا و تشکیل یک امپراطوری را نمیبینیم.
در این مراحل آغازین هزارهی اول پیش از میلاد، یعنی در سدههای هشتم، هفتم و ششم پیش از میلاد، یک عامل تعیینکننده و پراهمیت نیز بروز کرد که آن سنت پیشین را نقض میکرد. این عامل تعیینکننده شکلگیری یک فرهنگ شهری بود که در شهر آتن متمرکز شده بود. این فرهنگ جدید شهری چنان نوآوریهایی را با خود به همراه آورد که چه بطور عمودی در طول تاریخ بشر و چه بطور افقی در سطح جهان تأثیری ژرف از خود برجای گذارد. در این مرحله بود که انگیزش سیاسی جامعهی یونانی قدرتی فزاینده گرفت، آنهم چه از نظر پویایی، تجربه و هویت اجتماعی و نیز پرسشگری و یا حتا از نظر کفر و معصیت. ولی با این حال در این مرحله نیز نشانی از یک استیلای سلطنتی مشاهده نمیشود و همین امر گویای بسیاری چیزهاست.
اهمیت تأثیرگذاری اولیه توسط یک سلطنت مقتدر را میتوان در تمدنهای غیراروپایی دید. تا جایی که میتوان تشخیص داد و مشاهده کرد، تنها بدیلی که در برابر سلطنت وجود داشته، آشوب و هرجومرج بوده است. و اگر یک امپراطوری سقوط میکرده، آنگاه شاهزاده یا حکمرانی وجود داشته که وحدت و یکپارچگی از میان رفته را بار دیگر در قالب یک فرمانروایی جدید بازسازی کند. همین امر بدانجا میانجامد که در فرآیند شکلگیری فرهنگ، هرچند که مورد به مورد متفاوت است، نه تنها دستگاه حاکمیت سیاسی، بلکه همچنین دین (با تمامی ابزارها، سازوکارها و سازمانهایش)، اسطورهها، ادبیات، معماری، هنر، علم و سلوک در رفتار و گفتار و کردار به نوعی متأثر از سلوک حاکمیت و اقتدار سلطنتی میشود و معطوف به قدرت جهت میگیرند و راه گریزی برایشان باقی نیست. در پی آن است که امکان اندیشیدن به گونهای دیگر از بین خواهد رفت. ولی یونان دوران باستان راهی دیگر پیمود.
دولتشهرهای یونانی یا «پولیس» (Polis) از شگفتیهای تاریخ هستند. این دولتشهرها واحدهای سیاسی مستقل و پراکندهای بودند که از درون یک فاجعه سربرآوردند. آنها زادهی فروپاشی پادشاهیهای قدسی مرکزمدار از نوع میکنی (Mykene: سلسلهی پادشاهی مقتدر در نواحی جنوبی یونان) در حوالی ۱۲۰۰ پیش از میلاد در سرزمین یونان هستند. در پی این فروپاشی یک دوران سیاه طولانی سدههای میانهی پیش از میلاد آغازید. این دوره سدههای میانه را از آن رو ”سیاه” مینامند، زیرا که خطّ برای چندین سده ناپدید میشود. بر پایهی دستاوردهای باستانشناختی، خطّ بار دیگر از عصر اشعار هومر، یعنی از اواخر و اواسط سدهی هشتم پیش از میلاد آثاری از خود برجای میگذارد. در این دوره شاهد بروز یک جهش تکاملی هستیم، و آن زایش دولتشهر یا «پولیس» است.
ژان پییر ورنان، تاریخشناس فرانسوی این دگرسانی تاریخی را به سیاستمداران و اندیشهورزانِ یونانِ باستان (موسوم به «هفت خردمند» و امثال ایشان) نسبت میدهد. از نظر وی این تحول شگرف برآیند چند ویژگی تاریخی بود:
۱. بحران حاکمیت
«پولیس» (یا دولتشهر یونانی) هنگامی پدید میآید که نیروی اعجازی – مذهبی پادشاه مقدسِ میکنی (Mykene)، که تمامی کارکردهای اجتماعی در شخص وی جمع بودند، فرومیپاشد. در پی آن وظایف پادشاه به شماری بسیاری از دبیران دولت (Magistrat) در عرصههای مختلف واگذار میشود، مانند: نظامیان، قضات، اعضای دولت، موبدان و ... بدین گونه سلطنت برای جمهوری جای باز میکند و قدرت سیاسی جمعی شده و گرانیگاه آن به درون جامعه و حوزهی عمومی انتقال مییابد. از این پس قدرت سیاسی ”امری همگانی” است.
۲. پیدایی فضای همگانی
در حالیکه قدرت پادشاه میکنی در تالارهای اندورنی و سرّی کاخ سلطنتی پنهان است، در عوض قدرت دبیران در پولیسهای جدید، همگانی و در فضایی باز عمل میکند. از شواهد این فضای همگانی میدانهای - توسط باستانشناسان یافت شدهی - «آگورا» (Agora) هستند که محل تجمع شهروندان بوده است. شاهد دیگر موقعیت جدید خطّ است که در این دوره به ابزاری برای انتقال اندیشه و در معرض قضاوت همگان قراردادن اندیشه بدل شده بود. در این زمان قوانین به شکل نوشتاری اعلام میشوند. هرچند که قدمت خطّ در آن دوران به دو هزار سال میرسد، ولی در این برهه برای اولین مرتبه در پولیس یونانی متنهایی منتشر میشوند که میتوان آنها را «کتاب» نامید.
۳. گسترش بیان و عقلانیت
از آنجا که «قدرت» در مجلس آزاد «آگورا» به نمایش گذارده میشود و هر کس قادر بوده آن را مورد تردید قرار دهد، بنابراین یک تصمیم و یا یک قانونگزاری زمانی به تصویب میرسد که بتواند همگان را قانع سازد. این امر خود تنها زمانی ممکن بوده است که تصمیمها و قانونگزاریها از یکسو با چنان دلایل عینی و فراگیری توأم باشند که پیشاپیش امکان هر نوع اعتراض و ایراد بدان را کاهش دهد و از سوی دیگر این دلایل با یک برهانآوری باوربرانگیز مطرح شوند، بطوریکه وضعیت روحی و میزان دریافت عقلانی مجلس آگورا نیز در نظر گرفته میشود.
از نظر تاریخشناس فرانسوی «ورنان»، فکر متکی بر عقل و هنر گفتگو دو خلاقیت هوشمندی است که برآیند جمعی کردن قدرت در پولیسهای نوبنیان بوده است. بعدها علومی نظیر منطق، فنّ جدل و فنّ سخنوری (logic, dialectic, rhetoric) فرآیند برهانآوری بشدت عقلانی را شکل میدهند. این علوم باستانی در واقع به آن چیزی میپردازند که پیش از آن بطور خودانگیخته از درون مجلس آگورا فراروییده بود.
۴. تساوی در برابر قانون
اعضای جامعهی شهروندی با گام گذاردن به فضای همگانی و در تماس با یکدیگر بتدریج درمییابند که ”همنوع” (homoioi) و ”همسان” (isoi) هستند. آنچه که موقعیت یک فرد را در این جامعه تضمین میکند، دیگر کارکرد ایجازی-مذهبی وی نیست که توسط آن در میان جماعت احترام کسب کرده است. سنجیداری که فرد در این جامعه با آن محک میخورد، توانمندی اوست که از یکسو در کنار همردیفان و همنوعاناش در رستههای پیادهنظام در میدان نبرد میجنگد و از سوی دیگر در صحن مجلس «آگورا» برهانهای عقلانی ارائه میدهد. و از آنجا که هر نظر انتقادی و اعتراضی میتوانسته از سوی شهروند کوچک و تهیدست گرفته تا اشرافی و توانگر در فضای عمومی مطرح شود، بنابراین هر شهروندی میتوانسته جایگزین شهروند دیگر شود. از درون این رابطه است که انسان ”تجریدی” شکل میگیرد، بطوریکه فرد فرد شهروندان در برابر قانون به دو معنا از حقوقی یکسان برخورداراند: همگان هم تابع قانون هستند و هم خود در تدوین و تصویب همان قانون مشارکت دارند. فضیلتِ ”خویشتنداری” و ”میانهروی” (sophrosyné) بر جای فضیلت اشرافیای مینشیند که هومر آن را میستاید و هسوئید آن را ”افراط” (hybris) میخواند و سرچشمهی بینظمی، بیعدالتی و خشونت میداند. به واقع هم از دل همین مناسبات بود که انسانی کاملا نوین شکل میگیرد: «شهروند»ی که میداند و میخواهد که با همنوعان خود از نظر حق، عقل و حرمت انسانی برابر باید باشد.
۵. دگردیسی در نگرش دینی
یونانیها نه تنها دولتِ مبتنی برعقل همگانی را ابداع کردند، بلکه حتا به بدعت در دین نیز – هرچند که این امر تا اندازهای پارادوکسیکال به نظر میرسد – دست یافتند. در اینجا منظور از دین آن چیزی است که انسان مدرن از رابطهی ”عمودی” میان انسان و خدا میفهمد. پیش از آن دین بکلی چیزی دیگر بود. دین آن چیزی بود که انسان بطور ”افقی” به آن شکل بخشیده بود. این شکل از مناسبات خودویژهی اجتماعی، پایهی نظم اجتماعی متکی بر پالایش روح از خشونت است که با آیین اسطورهای جلوهگر میشد. ولی از آن پس این دولت بود که وظیفهی تأمین نظم اجتماعی را برعهده گرفته بود و جُرم و جنایت را با استناد به قوانین انسانی کیفر میداد.
بدین گونه بود که دین اگر چه ناپدید نمیشود، ولی نقش پیشین خود را از دست میدهد. موقعیت دین از این پس بکلی تغییر میکند: ۱) ستایش خداوند ذیل قدرت دولت قرار میگیرد و یک کیش دولتشهری شکل میگیرد که به همان دولتشهر و منطقهی آن محدود است. این پدیده در واقع به بیطرفی امر دینی منجر میشود. از این پس این امر سیاسی است که امر دینی را تعیین میکند و نه برعکس، آنگونه که هنوز در جوامع باستانی عمل میکرده است. ۲) در واکنش به این فرآیند، شکلهای خصوصی از امر دینی پدید میآیند، مانند اسرار خدایگان، برادریهای دینی، گمانهزنیهای فلسفی دربارهی خدایان و بالاخره تمام آنچه که مردمان از آن پس در مغربزمین ”دین” نامیدند.
۶. تمایز میان «قانون» (nomos) و «طبیعت» (phýsis)
”معجزهی یونانی” زمانی کامل شد که آخرین چرخش در برابر دولت قُدسی پیشین روی داد، و آن این ایده است که انسان مجاز است در قانونی که خود وضع کرده است، دست برده و آن را تغییر دهد؛ و اینکه نظام اجتماعی میتواند همواره مورد نقد و سنجش و بازبینی قرار گیرد و دستخوش دگرگونی شود. در واقع در این لحظه است که ”سیاست” به معنای واقعی خود پدیدار میشود. دیگر تنها بحث قدرت و قهر اجرایی در میان نیست که کنش جمعی مشخصی را در چارچوب آیین و رسوم موجود و هرم (هیرآرشی) اجتماعی تعیین میکند (زیرا دولتهای قُدسی نیز از این گونه بحثهای مشورتی داشتهاند. انسانشناسان (آنتروپولوگها) نشان دادهاند که حتا در ”جوامع بدون دولت” نیز چنین مشورتهایی صورت میگرفته است).
در اینجا بیشتر یک بحث جدی همگانی دربارهی قواعد یک همیاری اجتماعی صورت میگیرد. پیششرط این چرخش، آگاهی یافتن نسبت به یک «خودرهبری» نظام اجتماعی در برابر نظام طبیعی پیش از آن بود. انسان میبایست درمییافت که دو نوع نظم متمایز از یکدیگر وجود دارد: یکی نظم بَرین و ناپدیدار است که همانا نظم «طبیعت» (phýsis) میباشد، و دیگری نظم ساخته و پرداختهی انسان است که منوط به شرایط زمانی و مکانی است و تغییرپذیر، نقدپذیر و اصلاحپذیر است و آن را نظم ”قراردادی” (nomos) مینامند که برآیند یک ”قرارداد” میان انسانهاست. این بدعت و ایده بطور مشخص در اواسط تا اواخر سدهی پنجم پیش از میلاد، یعنی در دورهی سوفسطائیان شکل گرفت.
یافت اندیشهی علم
یونانیها با دستیابی و شناخت عقلانیتِ نقاد و سنجشگر و تساوی در برابر قانون، همزمان«علم» را نیز بدعت گذاردند. درک این مسئله مهم است که «دولتشهر» و «علم» ابداعاتی نبودند که بطور تصادقی از پی یکدیگر به وقوع بپیوندند و مستقل از یکدیگر عمل کنند، بل که این دو بیشتر یکدیگر را میپروراندند و تکمیل میکردند.
در آن برهه هر اندازه که بر استحکام و پایداری دولت شهروندی افزوده میشد، به همان اندازه از استیلای قدرتِ دین باستانی میکاست. دین باستانی دیگر در موقعیتی نبود که فرد فرد انسانها را وادارد تا به اعتقادات اسطورهای یکسانی باور آورند. بر این اساس عالمان و اندیشهورزان میتوانند فرضیههای گوناگونی دربارهی جهان طرح کنند، همچنان که سخنوران سیاسی پیشنهادهای نوآورانه را برای کنشهای عمومی ارائه میدهند. بنابراین یونانیها چنان گامی در جهت «علم» برداشتند که حوزههای تمدن میانرودان (بینالنهرین یا مزوپوتامیا) و مصر هنوز در چنین موقعیتی نبودند.
«فیلیپه نِمو»، استاد فلسفهی اقتصاد دانشگاه پاریس به نقل از «آندره پیشو»، استاد فرانسوی تاریخ علم مینویسد که علم دو مسیر متفاوت را طی کرده است: یکی ”مسیر اشیاء” است و دیگری ”مسیر ذهن علمی”. علم سنتی پیش از شکلگیری دولتشهرهای یونانی ”مسیر اشیاء” را طی میکرده است. به واقع هم انسان در آن هنگام فنون زیرکانه و گستردهای را برای انواع موضوعهای علمی در اختیار داشت و بکار میبرد؛ برای مثال در مورد ستارگان و اجرام آسمانی، اعداد و بیماریها. ولی این فنون هرگز شکل نظریه به خود نگرفتند، یعنی شکل یک گفتمان تجریدی که بازگوی قواعد فراگیر و ضرور باشد و تابع قواعد کیهانی گردد. در حالیکه در پی شکلگیری دولتشهرهای یونانی پژوهشهای علمی شکل نظری به خود گرفت؛ بعبارت دیگر دو مسیر ”اشیاء” و ”ذهن علمی” درآمیختند. این تحول فکری به سدههای کلاسیک یونان باستان، بویژه به دورهی هلنیسم و نیز به دوران یونانی -رُمی بازمیگردد.
شکلگیری «مدرسه»
با زایش علم، نهادی بنام «مدرسه» نیز شکل میگیرد، که باز یکی دیگر از ابداعاتی است که تمدن اروپایی از یونانیها به ارث برد. نهاد «مدرسه» حیات خود را از نسل ارسطو و اسکندر کبیر آغازید و تا عصر حاضر در جامعهی مغربزمین اعتبار خود را همچنان حفظ کرده است.
جامعهی باستانی «مدرسه» نمیشناخت و اگرچه دارای خطّ بود، ولی در مقایسه با علم یونانی تنها دارای «مکتب نگارش» و آموزشگاههای عملی برای فراگیری یک رشته فنون تخصصی بود. این در حالی است که در جامعهی نوین یونان کلاسیک علم به منزلهی فعالیت ذهن و هوش، راه خود را از فعالیتهای فنی، ورزشی و نظامی جدا میکند و به نهادی برای انتقال دانش به جوانان بدل میشود.
در مرحلهی آغازین شکلگیری «مدرسه» میتوان از محافل موسوم به ”برادری آموزگاران” نام برد، برای مثال نزد فیثاغورثیها و آموزههای خصوصی سوفسطائیان. یونانیها بر پایهی این محفلها یک نظام آموزشی مبتنی بر نهاد «مدرسه» را بنیان گذاردند. خواندن و نوشتن و حساب ساده دورهی آموزش ابتدایی را تشکیل میداد و در دورهی متوسطه تلاش میشد در کنار تدریس دستور زبان و ادبیات، ذهن کاوشگر و تحلیلگر و دانش عمومی نیز به دانشآموز انتقال یابد و زمینههای یک آموزش عالیتر در گسترهی فلسفه، سخنوری و پزشکی فراهم آید.
بعدها جهان لاتینزبان رُمی همین نظام آموزشی یونانی را به عاریت گرفت، با این تفاوت که یک عنصر جدید را نیز بدان افزود. این عنصر جدید و پرمهم «حق» یا بطور کلی نظام حقوقی ساخته و پرداختهی جمهوری رُم بود.
نگاهی به تجربهی خودکامگی ایرانی
آن هنگام که یونان راهی دیگر پیمود، ایران در سایهی نظامهای پادشاهی خودکامه ماند و زیست. در نتیجه، زیستن یونانی تفاوتی ماهوی با زیستن ایرانی یافت. انسان در یکی سرنوشت خود و جامعهاش را بدست گرفت، زیرا خود را در آن بازمییافت، در دیگری به سرنوشتی گرفتار آمد که آن را پادشاهان خودکامه برایش رقم میزدند. در یکی اندیشه آزاد شد و در پی آن روان انسان رها گشت تا عقل و پندار خود را به پرواز درآورد و در دیگری انسان در جزمهای دین فروغلتید و در جهانی لاهوتی سیر کرد و رواناش در حصار بندهای خودکامگی حاکمان به اسارت رفت. بدین گونه انسان ایرانی در درازای هزارهها به خودکامگی گردن نهاد.
آزاداندیشی در دولتشهرهای یونانی زمینههای توانمندی در اندیشهی انتزاعی را فراهم آورد؛ توانی که از درون آن فلسفه و علم زاده شد. بدین گونه یونانیت با تکیه بر خرد انسانی، فرهنگساز شد. ولی تمدن ایرانی را بیشک نمیتوان تمدنی آزاداندیش دانست. تمدن ایرانی، تمدن خودکامگی و ساخته و پروردهی خودکامگان است. انسان ایرانی طعم آزاداندیشی را هرگز نچشیده است و هر آن کس که چنین کرد، در مدار بستهی خودکامگان گرفتار آمد. آزاداندیشی گناهی بود کبیره و دگراندیشان را چنان کوفتند که به قعر یأس و سرخوردگی فروغلتیدند.
رنجی که تمدن خودکامهی ایرانی به انسان تحمیل کرد، وی را بطور فزاینده بسوی رهیافتهایی سوق داد که رازناک بودهاند. بدین گونه انسان سرخورده و محکوم به زیستن در این تمدن خودکامه، عرفان و تصوف را مییابد که میتواند در سایهی آن درد خود را به گونهای اسرارآمیز بیان دارد. طبیعی است که از نهان تمدن خودکامهای چون تمدن ایرانی، فلسفه زاده نخواهد شد. ولی عرفان و تصوف زمینهی وجود یافتند، زیرا این با آن همگنی داشت.
انسانی که بار سنگینِ خوی استبدادی هزارهها را بر دوش میکشید، در بیانِ رازناکِ دنیای درونیاش توانست جلوهای از نظم و نثر زیبای ادبی را نیز به نمایش بگذارد. «استه تیک» پررمز و راز و سحرآمیز آثار عارفان ایرانی که خود واکنشی در برابر خودکامگی بود، تا امروز برای انسان ایرانی جذابیت دارد. این امری طبیعی به نظر میرسد، زیرا که زنجیرهی شکلهای گوناگون خودکامگی ایرانی تا به امروز تداوم خود را حفظ کرده است. رونق عرفان و تصوف با پهنهی خودکامگی رابطهی مستقیم دارد. هراندازه که خودکامگی پای فراتر مینهد و عرصه را بر زندگی مردمان تنگتر میکند، به همان اندازه بازار عرفان و تصوف رونق بیشتری میگیرد. آنجا که انسان خود را ناتوان و سرافکنده مییابد و خود را عاجز از دست زدن به هر نوع نوآوری و دگرگونی در وضعیت خود میبیند، آنگاه سر به زیر افتاده و شانه فروغلتیده به کنج عرفان و تصوف پناه میبرد. در پناه ابهام چند بُعدی و استه تیک ادبی آن، انسانِ دردمند، هرچند کوتاه، لذتی تسکین بخش میجوید. این در حالی است که فرد آزاداندیش با عقل خود سخن میگوید و سخناش چنان جسور، روشن، بیپرده و متکی به نفس است که گوارای خودکامگان نیست و آن را برنمیتابند. ولی عقل در دیار ایران جای باز نکرد. هنوز وارد جامعه و مردم نشده آن را نقد کردند و پایش را چوبین دانستند. شاید به این خاطر که بکار بستن آن شهامتی میخواهد که نبود. شاید هم فکر کردن زحمتی میطلبد که با راحتطلبی ایرانی سازگار نیست. بهرحال این گونه به نظر میآید که انسان ایرانی نخست به خودکامگی خو گرفت و سپس برای تسکین درد آن به سرنوشتگرایی عارفانه و صوفیانه روی آورد. در اینجا نیاز به عقل نبود. سرنوشت بهرحال قرار بوده کار خود را بکند و دستکاری انسان در این سرنوشت بیهوده به نظر میرسیده است.
انسان ایرانی همواره به عرفان و تصوف خود بالیده است و آن را "ثروت معنوی" خود میداند. بویژه آنگاه که شرقشناسانی همانند هنری کوربن و آنه ماری شیمل آمدند آن را ستودند و نماد ایرانیت دانستند، انسان ایرانی بیشتر بر خود بالید. گویی که کمبودش همانا تأیید نمایندگان مغربزمین بود. حال این قضیه تا آنجا پیش رفته است که برخی بنام روشنفکری دینی میکوشند از دل عرفان و تصوف ایرانی نوعی دمکراسی و نگرش ایرانی به مدرنیته را بیرون بکشند. طُرفه آنکه، اگر قرار میبود دمکراسی و عقلانیت از درون آن بیرون بتراود، عرفان و تصوف ایرانی سدهها این فرصت آن را داشت. ولی چنین نشد، زیرا به جای آنکه عقل ایرانی را بکار گیرد، وی را خمودهتر ساخت، بجای بیدار کردن چشمانِ اندیشه، وی را به ژرفای خلسه فروبرد. چنین به نظر میآید که ایستاری که عرفان و تصوف در میان ایرانیان پدید آورد، حتا حافظ سنجشگر و هشیار را نزد مردمان به یک فالبین بدل ساخت تا سرنوشت و حال و روز خود را در بیتهای وی بجویند. حال معلوم نیست که این عرفان و تصوف با آن استه تیک ادبیاش برای انسان ایرانی جز کنج عزلتِ تسکینبخش به ارمغان چه آورده است. ارمغانی که بهرهی آن را تنها خودکامگان بردند. شک نیست که باید بار «استه تیک» و ادبی آن را ارج گذارد، ولی شک هم نیست که کلید رازهای ناگشودهی نه دیروز بوده است و نه امروز. تنها تاریخی است که باید در دانشگاهها از آن یاد کرد.
وضع آن دسته از روشنفکران عرفی که انسان ایرانی را در خوی دینی خود غوطهور میبینند، چندان بهتر از روشنفکر دینی نیست. آنگاه که رهیافت را در این میبینند که هر انسان ایرانی باید خود به اندیشه بنشیند و خود و گذشتهی خود را به نقد کشد، نشان از آن دارد که تا چه اندازه از واقعیتها دوراند. اینکه چگونه این امر تحقق میپذیرد، دیگر مهم نیست. اینکه چه پیششرطهایی برای همفکری سنجشگر و کنش در فضای همگانی یک شهروند ایرانی لازم است، دیگر مهم نیست. نقش هزاران سالهی خودکامگی در شکل دادن به خوی و ایستار انسان ایرانی چه بوده است، دیگر مهم نیست. در اینجا آرزوی قلبی تبدیل به واقعیت شده است.
چنین به نظر میآید که هر دوی این روشنفکران، چه از نوع دینی و چه عرفیاش، فرزندان همین نظام خودکامگی، بگوییم تمدن خودکامهی ایرانی باشند. البته جای شگفتی هم نیست. در آن دیاری که شهروندان و روشنفکراناش نتوانند در یک فضای آزاد همگانی نظر خود را در کورهی نقد و سنجش دیگران قرار دهند و بیازمایند، آنجا که جایی برای گفتگو و دگرباشی باقی نیست، در آن دیار نطفهی سوءتفاهم و کینه را از پیش کاشتهاند. به نظر میآید در چنین جامعهای خودکامگاناش با ابزار عرفان و تصوف قدرت درو میکنند و روشنفکراناش سیر در پنداری واهی دارند.
تجربهی یونانی نشان میدهد که تلاش آن دسته از شهروندان جسور ایرانی برای گسترش جامعهی مدنی و فضای همگانی، به منزلهی پیششرط جمهوریت و یا هر نوع از پیشرفت، تلاشی است تاریخساز. بنابراین ستودنی است کنش گام به گام شهروند ایرانی برای پاسداری از حقوق فردی و اجتماعی خود. ستودنی و تاریخساز است کار آنان که برای دستیابی به حقی کوچک و نهادینه کردن آن تلاشی عظیم بخرج میدهند و آگاهی و شهامت مدنی را به میان انسانها میبرند.
--------------------------
معرفی کتاب در این زمینه:
Philippe Nemo: Was ist der Westen? Die Genese der abendländischen Zivilisation. Tübingen, Mohr Siebeck Verlag 2006.
Christian Meier: Athen. Ein Neubeginn der Weltgeschichte. Sonderausgabe. München, Siedler Verlag, 2004.